_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

روزت مبارک جوون!

هوالمحبوب:

دارم لیست کارهایی که قراره بعد از تحویل پروژه ی صادرات غیر نفتی به عموجعفرانجام بدم رو میگم تا فاطمه یادداشت کنه که یادم نره وخودم هم روبروی آینه ی نیم قد توی سالن دارم موهام رو شونه میکنم وحرص دماغ خوشگلم را میخورم که توی این گرمای لعنتی قرمز شده وپوست انداخته وخوشگلتر شده وبه شدت هم میخاره!!!!

بذار تابستون من هم شروع بشه واین "فولاد" از آب وگل در بیاد(قرار بودپروژه راجع به کشمش باشه که یهو به یاد مرحوم مغفور خشایار مستوفی وپسرش فولاد که دوست داشت همه بهش بگند پولاد اما چون توی شناسنامه ش فولاد بود باباش هم به همه میگفت بگید فولاد،کشمش به فولاد تغییر یافت!) یه هفته آشپزی میکنم،کتاب "سلطانه"رو میخونم،بنویس یادم نره برم یه کلاف سفید طوسی بگیرم واسه زمستون یه شال وکلاه ببافم،فرم کتابخونه مرکزی رو هم بنویس که بالاخره متمدن بشیم بریم عضو بشیم،کتاب Sense &Sensibility  رو هم بنویس بعد یک سال بالاخره بخونمش.....

داد میزنه: سنس اًن چی چی؟با کدوم "س" مینویسن؟

.-.Sense&Sensibility! با"س"کاظم مینویسند!

-آجی، کاظم که"س"نداره!

- ای بیسواد!بنویس یادم نره باهات زبان هم کار کنم با املا!

(الهی ی ی ی ی! داره کاظم رو صدا کشی میکنه ببینه "س" داره یا نه!:))

همینطور که دارم میگم واون مینویسه یهو توی آینه یه چیزی توی موهام برق میزنه وتوجهم رو جلب میکنه.دقیق میشم ومیرم جلوتروتوی موهام رو جستجو میکنم که میبینم ای دل غافل و .......ناخوداگاه شعر قشنگ مهدی سهیلی رو زمزمه میکنم.....

"دیشب آیینه روبه رویم گفت:

کای جوان!فصل پیری تو رسید

از دل مویهای شبرنگت-

تارهایی به رنگ صبح دمید....."

مهدی هم این شعر رو وقتی توی سن 27 سالگی اولین موی سفیدش رو دید سرود وای دل غافل که "به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر....که به مویم اثر ازبرف زمستان منست

صدام قطع میشه ودارم به خودم نگاه میکنم که یهو فاطمه میاد جلو میگه چی شده آجی؟دیگه تموم شد؟ننویسم؟میگم بیا جلو آجی ببین این دوتا موهام سفید شده!میگه بنویسم بعد که کارهات تموم شد رنگش کنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!میگم نه!مو به این خوشگلی مگه چشه؟!بچه ای نمیفهمی که فلک این موی سپیدم به رایگان نداده خواهر!بنویس نوشتن وصیت نامه وتقسیم اموال به مقدار لازم!!!!

میخنده.منم میخندم وزل میزنم به موی سفیدم ونمیدونم دارم ذوق میکنم یا ناراحتم!حسم رو بلد نیستم مشخص کنم!

پ.ن:

1.روز میلاد شبیه ترین فرد به حضرت محمد مصطفی(ص)،حضرت علی اکبر(ع)،به هر چی جوونه مبارک!(ما که پیر شدیم مادر!) 

2.هرکی اینجا رو خوند بره به اونی که نخونده بگه من پروژه ام هنوز آماده نیست تا دوم،سوم مرداد تحویل میدم.گفته باشم! 

حرمت قلدری رو نگه نمیداری ،حرمت این موی سفید رو نگه دار!جوون هم جوونای قدیم. والااا!   

۳. راستی تولدت مبارک زهرا جون!تولد یه جوون توی روزه جوون.چه شود؟!

الو و و و و!اون بالایی؟!

 هوالمحبوب:  

این روزها هی همش دیرم میشه!تا سربلند میکنم میبینم مثلا ده پونزده دقیقه بیشتر به اون زمانیکه باید برسم به یه جایی که قرار بوده،نمونده وهی تند تند لباس بپوش وهی تند تند حرص بخوروغر بزن و توی کوچه دکمه هات رو ببندوتوی خیابون بند کفشت رو سفت کن وتوی آیینه ی ماشین مقنعه ات را مرتب کن وخلاصه تا برسی سر کارو بارت دیگه ظاهرت هم مرتب شده!(ماشالا نه اینکه سرمون خیلی  ی ی ی ی ی ی ی ی ی شلوغه!)

مثل همین چند روز، با عجله از در خونه زدم بیرون وتوی کوچه مشغول بند کفش و سرو لباسم بودم که صدای  بلندش را از توی پنجر ه ی آشپزخونه  که رو به کوچه بود شنیدم! مثل همیشه داشت هوار میزد،نیاز نبود بخوام بشنوم ،خودش  بی اجازه وبا اجازه توی گوشم میومد وایستادم!

"خدا نمیگه روزه بگیرید ونماز بخونید،میگه آدم شید! تو آدمی؟ ای .......اون قبله رو ببرم که تو رو بهش می ایستی وذکر میگی.خدا اینقدر (نعوذبالله!)عقلش نمیرسه که اینجوری میخوای کلاه سرش بذاری!؟!تو با این هیکل لاغر مردنیت که استخونهات از تو بدنت زده بیرون روزه میگیری که چی؟که خدا رو بهت بکنه بدبخت؟خدا از این بدبخت ترت میکنه خاطرت جمع باشه.روزه میگیری واسه خدا یا واسه اینکه به من بی احترامی کنی وسر سفره نشینی؟نمیذارم آب خوش از گلوت بره پایین،مطمئن باش.به همین خدا بگو نجاتت بده.تو پس فردا میخوای شوهر کنی؟بچه دار بشی؟اونم با این قیافه وهیکل؟خاک برسرت.خودت به جهنم من که باید  کلی پول دکتر ودوا بدم واسه اون همه دردومرضی که میگیری کجام بذارم؟نه خوراکت به آدم رفته نه زندگیت،نه رفتارت،نه اخلاقت نه شعورت.ای مرده شوره اون همه درسی رو ببرم که خوندی.مثلا حتما ادعای تحصیل وسوادت هم میشه؟ای خاک تو اون سر مملکتی که باسوادشون تویی!قیافت رو تا حالا دیدی؟................"

همیشه بلده چه جور حق به جانب حرف بزنه که تائید همه رو بگیره.همیشه اونقدر تمیز حق رو از حقدار میگیره که حق با شماست حق باشماست یه دنیا رو بلند میکنه.میخواستم با لگد بزنم توی در وتا اومد دم درمحکم بخوابونم تو گوشش وتمام نفرتم رو تف کنم تو صورتش(اینجا دیگه بحث ادب وبی ادبی مطرح نیست!)وبهش بگم:"چه جور وقتی که با کمربند به جونش می افتی واونقدر میزنی تا دلت از همه ی ناراحتی هایی که داری خالی بشه واز زیر دست وپات میکشندش بیرون، یاد هیکل لاغر مردنیش نمی افتی؟حالا که نوبت خدا شد دلسوزیت گل کرد؟که مثلا بگند چه بابای دلسوزی!بدبخت تویی که به خدا هم حسودی میکنی .حسودی میکنی که با عشق پیش خدا میشینه واز ترس پیش تو.خدا به اندازه ی صبر هر کسی بهش درد میده.بترس از روزی که صبر خدا ودخترت با هم تموم بشه............"

دستام رو مشت میکنم وبه راهم آهسته آهسته ادامه میدم.قیافه ی معصومش توی ذهنم میاد که وقتی ازش میپرسم چرا تو که کسی بیرون جرات نداره بهت بگه بالا چشمت ابرو،می ایستی ومیذاری هر چی دلش میخواد سرت بیاره؟وقتی یه ظلمی واقع میشه مظلوم بیشتر از ظالم ظلم میکنه،چون اجازه ظلم را به ظالم میده.دیگه تو که تحصیل کرده ای وکلی مردم حظ داشتنت را میکنند چرا؟روسریش رو میکشه جلو تا پیشونیه کبودش معلوم نباشه وبا چشمای پرازاشک وبا استیصال جوری که دلت میلرزه میگه:بابامه!حالیته؟طوری نیست،میزنه دلش خالی میشه.من که شکایتی ندارم.اگه به من گیر نده به جون بقیه می افته.من طاقت درد کشیدنه خواهرومادروبرادرم را ندارم.خودم همه ش رو بلدم تنهایی تحمل کنم....خودت مگه نگفتی همه چی آخرش خوب تموم میشه؟من به امید آخرش زنده ام وتحمل میکنم!"

زمان برام ایستاده وآهسته آهسته دور میشم وصداش کم کم محو میشه.سرم رو میکنم بالا وبه خدا میگم:الوووووووو!اون بالایی؟!!!!؟؟؟

برای تو....

هوالمحبوب: 

لباس سورمه ای پوشیده بودی ویک مقنعه ی چانه دار ومن از خیلی وقت پیشش از مقنعه ی چانه دار متنفر بودم!با آن کیف قهوه ایت که عین پوست کیوی زمخت بود وبدقواره و دروغ چرا؟من را یاد پوست خر می انداخت!!!!!(حالا هی تو بگو قشنگ بود وگران بودوکلی طرفدار داشت.من که به اینها اهمیت نمیدهم!)پشتت را کرده بودی به بچه هایی که بلند بلند به هم سلام میکردند وهمدیگر را بغل میکردند وجیغ میکشیدند.رو به کلاس 103 نشسته بودی وپاهایت را از آن بالا آویزان کرده بودی واول صبحی آبمیوه ات را میخوردی!!خوب یادم هست که توی دلم یه بدوبیراه هم بهت گفتم!!از آدمهایی که خوراکیهایشان را یواشکی میخوردند منزجر بودم ولی خودم همیشه یواشکی خوراکیهایم را میخوردم تا مجبور نباشم به کسی تعارف کنم وحالا کسی پیدا شده بود که مرا دور میزد!!!

کلاس بندی شدیم ومن رفتم کلاس 103 وروزسوم بود که فهمیدند کلاس را اشتباهی آمده ام وفرستادندم 101 وآنجا تو جا خوش کرده بودی آن آخر!با همان کیفت که باز مرا یاد پوست خر می انداخت!جا نبود تا همجوار کسی باشم ودست روزگار راببین که مرا کنار تو انداخت،آن آخر!از همه ی کلاس متنفر بودم وتو هم که احتیاج به گفتن نبود! میتی کومون  آن روزها هم به اندازه ی وسعم با راه رفتن روی اعصابم هنر نمایی میکردوصبح به صبح هم قیافه ی پرازتشویش بچه ها که استرس کنکور را داشتندحالم را به هم میزد!هیچ کدامشان را نمیشناختم وتو را هم!

ادامه مطلب ...

ریش وقیچی دست خودتون؟خودمون؟خودشون؟یا ذوالجناح ؟!

هوالمحبوب:  

قدیمی ها هم عالمی داشتند واسه خودشون ها!وانگار راسته که هیچی رو بی حکمت نگفتند وتازگی ها چه زیبا مصداق تموم ضرب المثل ها را داریم توی این روزهای زندگی میبینیم.از یارو هر چی زشت تر،یه چیز دیگه اش بیشتر(!) گرفته تا همین ضرب المثل ریش وقیچی!

اینکه ماجرای این ریش وقیچی چی بوده وچی نبوده که هفتادمن کاغذ مثنوی رو میطلبه اماوقتی دوسه شب پیش توضیح مفیدومختصر "آقای عابدی"که گویا به عنوان"کارشناس چهره" در دولت مفتخردهم فعالیت میکنند رو راجب مدلهای جدید مو که ازطرف دولت به ملت وبازار وآرایشگرهای محترم عرضه میشد رو دیدم ،احسنت وباریکلا وهیپ هیپ هورام بالا رفت واحسنت گفتم به این همه فعالیت مضاعف درجهت احقاق هرچه بامزه تر شدن این سال پر از مضاعف!!!زادو ولد اون هم تند تند وصفهای طولانی دریافت یارانه ومدلهای قشنگ مشنگ مو و...!!آقای عابدی عکسهای مختلف با مدلهای موی مختلف رو نشون میدادندوبا تشریح خط وخال وچشم وابروی طرف،ایراد میفرمودند که با این برو رو ولب ولوچه، این مدل مو برازنده است واینکه ما همینطوری کشکی به این نتیجه نرسیدیم واز نظر بسیاری از کارشناسان بهره جستیم!والبته اینکه توجه کنید که ما فقط به خانومها گیر نمیدیم وگیر ما همگانی هست وتبعیض نژادی وجنسی نداریم وبه این میگند مساوات وبرابری واینکه تا حالا کی رو دیدید که مثل ما حواسش به همه چی باشه وباز بگید "محمود" بده! سلمونی های محترم توجه بفرمایند که ریش وقیچی اول دست ما و بعد دست خودتون واز حالا مدل اجق وجقی دیگه نداریم ویا ایها الذین آمنوا بترسید از روز قیامت که با اون مدلهای اجق وجق وریشهای "دینگ دانگ"(اونا که یه نقطه زیر لب هستش وعین زنگ در خونه میمونه!)محشور بشید واگه گوش کردید که کردیدو خودتون اونم با زبون خوش استقبال کردید که هیچ وگرنه به آرنجم(!)،میدیم پدرتون رو دربیارند تا دیگه حرف ما رو زمین نندازید!(البته همه  اینا رو نگفت!قرارشد بعدا به صورت عملی نشون بده!)

ادامه مطلب ...

به بهونه ی بی تفاوت...

 هوالمحبوب: 

تمومه طول راه به طرز دیوونه کننده ای درگیرم.ازصبح تا حالا دارم دیوونه میشم.سرم پایینه وبه هیچکی توجه نمیکنم وهرازچندگاهی با تنه هایی که عابرها بهم میزنند خودم رو توی پیاده رو کنارتر میکشم وبه راهم ادامه میدم.میام خونه،لب ایوون میشینم ویه لیوان آب خنک میخورم وتمومه وجودم یخ میکنه ولی اونکه تو گلوم نشسته  عین یه پنجه ی آتیش چنگ زده توی گلوم ومیسوزونتم!فاطمه لبخندزنان ودفتر نقاشی به دست میاد طرفم.

....من حق ندارم اطرافیانم رو به خاطره حسم آزار بدم.اینا از من توقع دارند.همیشه من رو بالبخندی که پخش شده تو صورتم دیدند.همیشه عادت دارند باهاشون شوخی کنم وبه قول خودشون دستشون بندازم یا بازی سرشون دربیارم.همیشه عادت دارند صدای پرازهیجان وشعفم رو بشنوند.همیشه عادت دارند شونه های من ماَمن گریه هاشون باشه ودست من نوازش روی سرشون.من رو سرسخت ومقاوم تصور میکنند ومحکم.من حق ندارم تصویر ذهنیشون رو خراب کنم.حق ندارم اجازه بدم توی چشمایی که برق هیجان وشور وشادی میدیدند،برق اشک ببیند.

مثل همیشه با فاطمه شوخی میکنم.دفترش رو ورق میزنم وسربه سرش میگذارم واز نقاشی هاش تعریف میکنم.مثل همیشه با فرنگیس همکلام میشم واز موضوعات مورد علاقه ی اون حرف میزنم ودو سه تا خاطره واسش تعریف میکنم ومثل همیشه باز از دست نازی حرص میخورم وچهارتا غر میزنم ومثل همیشه پای سخنرانی های میتی کومون میشینم وحق با شماست حق باشماست راه میندازم وسرم رو عین بز هی درجهت تائیدشون بالا وپایین

ادامه مطلب ...

اهل کاشان( --َم؟!)....

 

هوالمحبوب: 

 چقدرخستگی امشب لذت بخشه!حس میکنم خودم هستم وخوشحالم.نای حرکت کردن ندارم اما طعم شیرینه امروز من رو به صرافت نوشتن میندازه.حس میکنم این من ونرگس نبودیم که از بودن در اونجا خوشحال بودیم بلکه این "کاشان" بود که به خاطره حضوره ما درآغوشش سر از پانمیشناخت واین حس خوش آیند رو به ما هم انتقال داد!

شروع شد،صبح با سلام وصبح بخیری وشروع خاطراتی که گفتن وتکرارش هم مسافت رو کوتاه میکرد وهم مخاطب رو هیجان زده.همیشه شنیدن از وگفتن برای نرگس برام لذت بخشه.آخ که تمومه نرگس رو مدیونه مامانش هستم!:)حرف زدیم وحرف زدیم وحرف زدیم وتمامه خانه ی بروجردی ها وطباطبایی ها وعباسیان وعامری ها روزیرو رو کردیم واین کله ی پرازباده من هم هی مکرر به خاطره قد رعنام(!) وسقف کوتاه وآستانه ی درکوتاهترش ،گورومب گورومب میخورد تو درودیواره وبا هر ضربه یاد "سید" میفتادم ویک مجموعه حس متناقضه حرص ولج وخنده وای بابا(!)سراغم میومدتا جایی که اون آخرا تصمیم گرفتم اگه یه بار دیگه سرم خورد تو درودیوار خودم رو از همون پشت بام شکیل طباطبایی ها بندازم پایین!

یعنی این خونه ها عین تونل "کاش وکاشکی" بود که به هزارتوی هزار توها راه داشت وبه قول نرگس اگه علامت نمیذاشتی راه برگشتت رو گم میکردی وشاید صددفعه از یه مسیر میگذشتی وباز نمیفهمیدی مسیریست تکراری!اصلا کلا جوگیر شده بودیم نه اینجور،بدجور وتصویر سازیه فوق العاده ی ما به درخواست نرگس جون که تصور کن این آدما قبلا تو این خونه چه حالی میکردن،به ما کمک میکرد تا درهر مکان از این خونه های خفن خودمون رو جزئی از اعضای این خونه در روزگاران گذشته تصور کنیم .من که کلا در اصبل نقش اسبها ودر مطبخ نقش خدمه وکنیزکان ودر حمام نقش دلاک ودر اتاقهای پنج دری نقش ارباب ودر بهارخوابها نقش خانوم بزرگ(زن سوگلی ارباب!)ودر اتاقهای تابستانی نقش شه Air conditioner ودر اتاقهای زمستانی نقش کرسی را به نحواحسنت بازی میکردم !اینقد خونه ها بزرگ وتو در تو بود که آدم تصور داشتنش جدا از حس قشنگی که بهش میداد خسته اش میکرد.فک کن اگه میخواستند از تو اصطبل مثلا برند توی بهار خواب تابستونی باید سوار اسب میشدند واسه این همه راه یا مثلا اگه میخواستند یکی رو صدا کنند آتیش روشن میکردند وبا دود پیغام میدادند یا به پا کبوتر نامه میبستد!(والا!)خیلی درانددشت بود!هرکدوم از حیاطهاشم که شونصدتا دستشویی داشت !خوب حق هم داشتند!!قرارشد ما هم پولهامون رو جمع کنیم دوتا خونه بسازیم تو کاشون وفامیلمون روبذاریم رو اسمه اون خونه ها تا کلی بروبچه ها ونسلمون کیفور بشند!

آخ که چقدر گرم بود وسیل یخمکها وبستنی ها وآب یخ ها وفالوده هاوآویزوون شدن از آب سردکنها هم از پس این گرما بر نمیومدولی گرمای بیرون قدرتی کمتر از گرمای درونمون رو داشت که از هیجان به اوج رسیده بود!

دلم نمیاد توی لحظه های قشنگ تنهایی کیف کنم وجای همه رو خالی کردم.توی راه پله های خانه ی عباسیان،روی پشت بوم طباطبایی ها ،توی پیچ کوچه ی خونه ی بروجردی ها که کلی ظرفهای سفالی و زنگوله آویزون بود،توی سفره خونه ی محله ی" فین کاشان" موقع ناهاری که با گفتن خاطره همراه بود وتوی باغ فین وقتی از خستگی وهیجان کفشامون رو در اووردیم وپاهامون رو توی جویی که از باغ رد میشد کردیم وزیر سقف منقش ومعرکه ی باغ دراز کشیدیم وچشممون رو از نگاه عابرهادزدیدیم وهی کیف کردیم وهی خندیدیم.

من ونرگس تنها بودیم ولی انگار که همه با ما بودند.تمام آدمهای خاطرات نرگس وتمام آدمهای زندگیه من!

شب برگشتیم با تموم خستگی وانرژی،با یه عالمه مکان ندیده ویه کوله باراز شوق ومن چقدر خوشحالم وسبک!اونقدر خسته که قبل از sms زدن به نرگس وتشکر از بودنش یا تموم کردن ای پست خوابم برد!همیشه یه راه وجود داره که خودت از دل خودت تمومه ناراحتی هات رو در بیاری.از خودم ونرگس ممنونم:)

پ.ن.آدمها دودسته اند:یک ودو! 

- یعنی اگه نگاهت بیفته به پیشونیم همش قلمبه قلمبه از بس تو درودیوار خورد اومده بالا!سرم هم که عین تپه های سیلک شده پراز سرازیری وسربالایی!

- این پست ماله دیشبه که وسط نوشتن خوابم برد!:)

 

:/

هوالمحبوب: 

وسایلم رو آماده میکنم.قاشق و چنگال بر میدارم ولیست وسایل مورد نیاز  رو مرور میکنم.خنده داره اما هیجان دارم!درست مثل اون روزها که دنده ام میخارید واسه یه کاره یواشکی که توش هیجان باشه وهمون یواشکی بودنش کلی به ذوقم می اوورد!بانرگس هماهنگ کردم،فردا ساعت 5:30 ترمینال.خیلی خسته ام فردا باید میومد وپیشنهاد مامانه نرگس بود ومن هم توی هوا قاپیدم.دلم یه ذره شده بود واسه همه چی!چقدر این روزها حالم بد بودوهست.

.....درست مثل اون روزها که در اوج درد خودم رو سپردم به روزی که داشت میومد .خودم پره هیجان بودم ودرد.میدونستم فردایی که داره میاد واسم لازمه.داشتم میمردم از این همه فشار وخودم صدای قرچ قوروچ استخونهام رو میشنیدم.داشتم آب میشدم وصدام تو حلقم خفه شده بود ودر نمیومد که فرنگیس ونازی من روراهی اون سفر یه روزه توی قشنگترین ماه سال یعنی اردی بهشت کردند ومن فقط منتظره فردا بودم که به قول سید فقط برم!خودم پره تمومه حسهای سنگین بودم که نصف شب SMS زد که واسه فردا اضطراب داره ومن به آرامش دعوتش کردم وگفتم هرچی باید بشه میشه ونگرانی فقط لحظه ها رو سنگین میکنه.حق داشت! داشت جایی میومد که همه واسش غریبه بودن،حتی من!ولی میدونستم خودش بلده جای خودش روچه طوری  باز کنه ومن فقط باید دور میبودم وتماشا میکردم.اینطور کمتر نگران میشد.وفردا قشنگترین روزه تمومه زندگیه من بود

وامشب.......

امشب بعد ازاین دوسه سال باز اضطراب دارم،پای کامپیوتر نشستم ودارم خودم رو باسرگرم کردن گول میزنم.منتظره فردام تا فقط برم!یادم رفته فردا فقط نرگس همراهه تمومه لحظه های منه وفقط اون میدونه که فردا چه خبره ومن!خنده ام میگیره اما هر چند دقیقه یکبار گوشیم رو بر میدارم،منتظرهSMS هستم که در جواب بگم نگران نباش هرچی باید بشه میشه،فردا حتما یه روزه خوبه،بگیر بخواب فردا خواب میمونی ها!واون فردا تابهم میرسه به جای سلام بگه سْقٍت سیاه که صبح خواب موندم ومن فقط به این فکر کنم که امروز هر اتفاقی بیفته من باید به آرام بودن وکاهش اضطراب امروز کمک کنم!

امشب دلم نمیخواد بخوابم ،حالا اونکه نگرانه منم ونرگس حتما خوابه که بهش SMS بدم که واسه فردا اضطراب دارم تا اون بخواد چیزی بگه!خودم به خودم میگم:هرچی باید بشه میشه،فقط قول بده دختره خوبی باشی!

پ.ن .یه جمله از مرحومه مغفوره : گاهی همه خوبی یک رابطه به این است که درست در جای مناسب قیچی­ش کنی و نگذاری که دنباله‏ش به دور گردن خاطره‏ها بپیچد و تاریک و سیاه و تلخشان کند.

پٍترٌسیا....

هوالمحبوب: 

 

یعنی یکی میخواد به من بگه فوضولی؟مرض داری؟میمیری فوضولی نکنی؟آخه به تو چه؟کسی از تو کمک خواست؟هیشکی آدم تر از تووشجاعتر از تو وپترس تر از تو نبود؟یهو واسه ما میشی مگا من(Mega Man!) 

حالا خوبه خدا را شکر قطاری چیزی نمیخواست بخوره تو سخره وگرنه یهو لخت میشم بندوبساطم رو آتیش میزدم جلو قطارتا یه ملت رو نجات بدم بعد یهو میدیدم دوربین مخفیه کلی آبروم میرفت با اون وضع اسفبار وبعد کلی همه واسمون حرف در میوردند که دیدی این فقط منتظره یه قطاره رد بشه خودش رو بذاره در معرض عموم!!!!!! فک کن گشت ارشاد واسه هرکدوم ازاعضایی که مرتکب جنایت شده بود کلی تعبیروتفسیرمینوشت وحال میکرد یهو یه دفعه برگه جریمه هاش تموم شده!

والا!!! 

ما اگه شانس داشتیم  بهمون میگفتند شانسی خانوم! 

شده مثل اون یارووه  که به زور میخواست پیرزنه رو از خیابون رد کنه ،حاج خانوم با عصاش زد توسرش گفت من همین حالا اونور بودم،مرض داری؟! 

 

صبح خوشحال وخندان راه افتادم برم دفتروهی به خودم میگم امروز باید دختره خوبی باشی!گوربابای هرچی غصه است،امروز از اون روزاست!به این فکر کن باید این کارو بکنی واون کارو بکنی ومن خودم را دوست دارم واز این خزعولات آنتونی رابینزو یه ماچ به خودت بکن وصدتا خیرات بده واین جور امثال وحکم! 

سوار تاکسی شدم(وای که این چندوقته ما چقدر وضعمون خوبه هی سوار تاکسی میشیم!سد خندان دونفر!!!!!) 

جونم براتون بگه،سوار تاکسی شدم وخیره به گذر ماشینها وعابرها که یهو یه خانوم وآقای پیر واسه تاکسی دست تکون دادندو راننده هم مهربو و و و و ون،ایستاد واسشون! 

ادامه مطلب ...

چهارشنبه....

هوالمحبوب:  

 

خودم رو میشناسم.اصلا چون خودم رو میشناسم ومیشناختم این چهار پنج روزه اونقدر خودم رو مشغول کردم که فرصت یک ثانیه فکر کردن رو هم نداشته باشم!یاتوی دفتر بودم وسرچ توی اینترنت وسروکله زدن با احسان یاتوی  آموزشگاه وتوحلق خانوم جباری!!شبها هم که پای خطابه های پایان ناپذیروادامه داره میتی کومون (!) وقبل از فرصت فکر کردن به چیزی چشمام روی هم میرفت .خدا خودش تمومه خوبی ها رو نصیب نرگس کنه که تنها همدم وهمصحبت اون روزها واین روزهامه .روم نمیشه راجب دلمشغولی هام وفکرمشغولی هام باهاش صحبت کنم.مثلا خدا قبول کنه یه سال به عمرم اضافه شده و باید ادای آدمای عاقل رو در بیارم!!همین که چاهارتاخاطره از این واون تعریف کنم وچندتا فحش به فلانی وبهمانی بدم واون تائید وتفسیروتعبیرکنه واسم کافیه!نفیسه که این روزها مشغوله علی کوچولوه،اونقدر که حتی تولد من رو یادش رفت ووقتی فرداش خواست عذر خواهی کنه واز دلم در بیاره موضوع بحث رو عوض کردم که یادش بره یادش رفته،شاید منم یادم بره!!(گاهی وقتا عجیب از خودم تعجب میکنم!)

امروز غروب زود اومدم خونه تا ترجمه های عقب موندم ورو راس وریس کنم،توی راه توی همون فاصله ای که از الهام جدا شدم وباهاش خداحافظی کردم.دقیقا از سر کوچه تا در خونه تمومه حرفها وخاطرات این چندوقت رو با تمومه جزئیات تو ذهنم مرور کردم

ادامه مطلب ...

Im lack of HOSELE....

هوالمحبوب: 

اینقدر حوصله ندارم که اصلا دلم نمیخواد درمورده هیچی حرف بزنم 

حتی نمیخوام بگم دیشب از فرط خستگی وخواب شام نخورده تا از راه رسیدم خوابم برد 

یا چقدر راحت شدم که امتحانا تموم شدوفرت فرت همشو افتادم غیر اون آخریه که اگه روم میشد اون هم می افتادم  

 

اینقدر حوصله ندارم که دلم نمیخواد درمورده تولدو به عرصه ی ظهور رسیدنم حرف بزنم و اینکه پریروز چی شد وتمومه smsهای دنیا وتبریکای این ورو اون ور یه طرف smsای که از طرف مخابرات واسم اومد یه طرف که:"مشترک گرامی،تولدتان مبارک!"وکلی هیجان زده شدم  

 

اینقدر حوصله ندارم که حتی دلم نمیخواد بگم کی بهم چه نوع تبریکی گفت وکی اصلا واسش مهم نبود کی به کیه وچی به چیه وکی واسه خالی نبودن عریضه تبریک گفت وکی واسه حس انسان دوستی وکی واسه محبت وکی واسه عشق وکی واسه چی!  

 

اینقدر حوصله ندارم که بگم کی بهم چی کادو دادو عمه واسه کادوی تولدم توی اون هفته شام بیرون دعوتمون کرده وعمو اینا صاف یهو روز تولده من اومدند واسه خداحافظیه مکه خونه ی ما وبعده نودوبوقی بابابا آشتی کنون! 

 

حتی حوصله ندارم راجب دیروز ودانشگاه وبچه ها وامتحان آخروتب و تاب فوتبالی که من هیچی ازش سر در نمیارم حرف بزنم یا اینکه بگم میخوام سر فرصت وحوصله یه پست دیگه راجب بچه ها بنویسم!

 

اینقدر حوصله ندارم که حتی دلم نمیخواد راجب شعره خوشگله نرگس حرف بزنم که از هیجان شنیدنش تا چندساعت هی به خودم واسه داشتنه چنین دوستی افتخار میکردم! 

 

بی حوصله تر ازاونم که حتی بخوام جواب sms بدم یا گوشی رو بردارم وبه کسی زنگ بزنم یا جواب تلفنی بدم.  

 

اونقدر بی حوصله که از رئیس بودنه امروزم هم دیگه کیف نمیکنم!  

چرا کسی رد نمیشه پاشو بذاره رو پام با هم دعوامون بشه و گیس وگیس کشی کنیم ومن چارتا فحش آبدار بدم تا دلم خنک بشه!؟!  

 

حتی حوصله ی تائید کامنتهام رو هم ندارم 

لعنت به این تابستونه لعنتی! 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++ 

پ.ن:اینقدر حوصله ندارم  که حتی حاضر نیستم با کسی همکلام بشم چه برسه به اینکه تولد خانومه خونه رو بهش تبریک بگم وبهش بگم ان شالا هر چقدر عمر میکنی بابرکت ومسرت باشه!(چون صبح بهش گفتم!)