_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یک عدد شوفر....

هوالمحبوب: 

 

باپراید سفیدرنگش جلوی پاهام ترمز میکنه.مرددم سوار بشم یا نشم ولی ساعت روی دستم میگه سوار شو،دیر شد!درماشین را باز میکنم وروی صندلی جلو لم میدم.سرتاپاش را نگاه میکنم وموقعیتی که توش قرار گرفتم را شناسایی میکنم.یه عینک آفتابی زده وکلی هم خوشتیپه.عکس یه مرد جوون را نصب کرده کنار جای سوئیچ ماشین.یه مردنسبتا قشنگ با موهاومحاسن مشکی .حوصله موصله اصلا ندارم وسرم را با تماشای منظره ی بیرون گرم میکنم.واسه هرکی بوق میزنه که سواربشه،باتعجب وتردید نگاهش میکنندوبعضی ها هم زیرزیرکی میخندند!یهوصداش درمیادوزیرلب میگه زهرمار!!میخوای سوارشی،سوارشو،نمیخوای نشو!چرامیخندی؟؟!

باتعجب سرم را بلند میکنم ونگاش میکنم،حتما حق داره!!!!اون که بلند نگفت،من بلند شنیدم!لبخندمیزنم وباز بیرون را تماشا میکنم.یکی از مسافرا که یک پسرجوونه پیاده میشه وکرایه ش رو میده وبا شنیدن خدا بده برکته راننده میره.

ذهنم درموردش مشغوله ودارم فکر میکنم چرا راننده شده وبه درد این شغل نمیخوره وبهتر بود یه کاره دیگه میکردوتوی دلم وذهنم دارم شخصیتش را تجزیه وتحلیل میکنم که یهو یه ماشین توی پیچ میدون اشتباهی میپیچه جلوش واون هم سرش را از ماشین میکنه بیرون ودادمیزنه:کوری مرتیکه؟چشم نداری ببینی ماشین جلوته؟راننده هم دادمیزنه خودت کوری!اون عینک سیاه واز در چشمات بردار تا ببینی!عینکش رابرمیداره ومرد راننده را فحش بارون میکنه! ومن فقط ازتعجب چشمام اندازه ی دهنم باز مونده!

وقتی دعوا تموم میشه ودوباره حرکت میکنه،متوجه من میشه .مقنعه اش را میکشه جلو ودستکشهای سفیدش را درمیاره ومیگه:ببخشید!کنترلم را ازدست دادم.وقتی میبینند با یه زن طرفند صداشون را میبرند بالا!نفله!

لبخندمیزنم وخودم را جمع وجور میکنم ومیگم:مهم نیست.

تقصیر اون نیست.نمیدونم چه چیزیه که هرکی پشت فرمون میشه این مدلی میشه.ازمودبترین آدمها بگیر تا اون بی ادبها!همه از یک ادبیات رانندگی استفاده میکنند والحق والانصاف هم موفقند.

باز یه فحش دیگه به راننده ای که با بوق مکررش نمیذاره مسافر بزنه من را به خودم میاره وباز نگاهش میکنم وباز انگار که علیه من خطایی مرتکب شده ،معذرت خواهی میکنه ومن فقط لبخند میزنم.

نمیخوام باهاش حرف بزنم یا سرصحبت را باز کنم.به قول سید:شوفر زبون شوفر را میفهمه.ومن هم که نه بابام شوفر بوده ونه  نه نه م!شوفرها رابدون توجه به جنسیت وسنخیتشون دوست ندارم و تنها از شوفر وراننده تاکسی خوشم میادومیفهممشون وعشق میکنم از شنیدنشون!  

 

نمیخوام درگیره شنیدنه دردلش باشم.حوصله ام کم شده وبا یه لبخند اون را به آرامش دعوت میکنم وبهش میگم میفهمونم راحت از ادبیاتش استفاده کنه! 

واسه تشکر من را توی دهنه ی در آموزشگاه پیاده میکنه وباز معذرت میخواد. 

لبخند میزنم ومیگم:تقصیر شما نیست.این فرمون ورل هست که آدم را میگیره ومیبره توی حس.مهم نیست چی میگندو چی میشه.مهم اینه  که بلدی چی کارکنی.راحت از ادبیات رانندگیت استفاده کن!گوربابای همه شون! 

میخنده وعینکش را باز میزنه .دستکشش را باز دست میکنه.آیینه ش را تنظیم میکنه ومیگه آره گوربابا همه شون ومیره

ادامه مطلب ...

زبان ناطقه دروصف شوق نالا نست.....

هوالمحبوب:  

درخونه باز میشه وبابا اینا میاند داخل.احسان خوابه ومن با نازی وفاطمه دارم بعد یه عمری تلویزیون میبینم!فرنگیس چشماش برق میزنه وخوشحاله.میگه:"عقدکردند".ومن رو یه حسه خوب همراه با غافلگیری میگیره.

تصورت میکنم توی کت وشلوار دومادی.به خودم وخودت قول داده بودم واست کم نذارم وقتی داماد شدی ونامردی بود که من نبودم وتو داماد شدی!تو آجی نمیخواستی نامرده روزگار؟!مگه قرارنبود امشب بله برون باشه؟چقدرهولی پسر؟چه خبره؟همه مون را حسرت به دل گذاشتی که!من وبقیه ی بچه ها که نبودیم ،کی برات کِل کشید وقتی عروس گفت بله؟.....

اون هفته بود.نشسته بودی روبروم ومن داشتم کیف داشتنت را میکردم.هنوز هم با این هیکل گنده ت بچه بودی درنظرم!بچه ها تا آخرعمرشون بچه اند!کی بزرگ شدی که من ندیدم ونفهمیدم؟

تو کلی حرف زدی،از کاروماشین وفوتبال ومثل همیشه پاهای شکسته شده ات .وبامحسن و نازی وفاطمه عکسای اون قدیما وبچگیهات و سربازی واردوهای اردیبهشت وتابستونه 86 که باهم رفتیم را دیدیم وباز گفتی وگفتی .از تمومه اتفاقایی که افتاده بود والبته مثل همیشه که عادت داشتی خودت را لوس کنی ونه نه من غریبم بازی دربیاری،از سختی های نه چندان سختی (!) که واست پیش اومده بود حرف زدی.دلم نیومد بزنم توی ذوقت ومثل قبلنا بخوره توی پَرِت وبعد با هم دعوا کنیم وپنجول کشی راه بندازیم.هی بهت گوش دادم وهی اون بوی وحشتناکه پاهات را تحمل کردم!!!اسمش "سمیرا"ست ومن ندیده خاطرم جمع بود که کسی که مامانت بپسنده حتما آدم درست وحسابی ای هست.توکه عقلت به این چیزا نمیرسه!تا عکسش را نشونم دادی تمومه لذت دنیا جمع شد توی وجودم وگفتم بهت نمیاد خوش سلیقه باشی.با این عقل کَمِت بعیده!

زدی توی سرم ویه بدوبیراه هم،که چون داشتی دوماد میشدی ومن هم غرق تماشای اولین عروس خاندان بودم؛مهم نیست......

بابا از راه رسیده وداره ازت تعریف میکنه.فکر کن!بابا!ازتو!از بابا ومامانت!فرنگیس میگه مهدی بعد از خطبه ی عقد، توی بغل بابا گریه کرد.داره از امشب میگه و من گریه ام میگیره .....من میفهمم گریه ت رو!بعد از مدتها کسی مثل بابا راداشتن میفهمم یعنی چه؟وتو هنوز دل نازکی!مرد که گریه نمیکنه!....گریه م میگیره. فرنگیس میگه چه خبره؟ اگه احسان عروسی کنه چی کار میکنی؟میگم نمیدونم ،احتمالا از ذوق میمیرم.

من که باورم نمیشه!تو باورت میشه؟

خیلی خوشحالم.فقط من خوشحال نیستم،همه خوشحالند.خدا اولین برکت ماه رمضون امسال را نصیبم کرد.واسه همین خیلی خوشحالم.همیشه بهت گفتم توی بهترین شرایط وبدترین شرایط خدا را یادت نره،جون الی این دفعه حرفم را گوش کن وپسر حرف شنویی بشووقبل از اینکه بخوابی یه تشکره درست ودرمون ازش بکن.

سرشب هم بهت گفتم:"ما که کاری از دستمون برنیومد واسَت وتلاشمون بیفایده بود.مگه اینکه سمیرا آدَمِت کنه!"

همینطور دارم عکسات را نگاه میکنم وگریه میکنم ومیخندم....گوشی رو برمیدارم وواست SMS میدم:"مبارکه!هنوزم باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی پسر عمو!"

خداوندا.....

 

خداوندا!دوستانی دارم که شایسته ی محبتند و یادشان مایه ی آرامش، آنان درمیان خلق معدن خیرند ودارنده ی پاکترین خصوصیات خوب؛خداوندا آنان را اکرام کن وبر خصوصیات خوب آنان بیفزای ،از گناهشان درگذر وسلامتشان بدار.  

آمین یا رب العالمین   

 

 

حلول ماه رمضان،ماه شیدایی وعشق،ماه اسما ء وآغاز تحویل انسان مبارک باد

اوج هنرنمایی یک مترجم...

هوالمحبوب: 

 

اگه فکر کردی میخوام راجب این حرف بزنم که وا اَسَفا و وا حسرتا و وا لُکنَتا  با این فرهنگ دیپلماسی وحرفای صدتا یه غازی که هی بین ما ودیگر ملل ردوبدل میشه،کاملا دراشتباهی!من چی کار به این کارا دارم که واااااااااااااااااااااااااااای به ما که آبرو واسمون نمونده با این عمو محمود که هی تند تند ضرب المثل از خودشون متشعشع میکنند وحرفای کلفت وگنده به این واون میزنند یا اصلا به من چه که خوب میکنه وبه این میگند یه شیرمرده نترس وشجاع که حرفش رو بی شیله پیله میزنه وبا کسی رو درواسی نداره واینکه کسی که به کسی وابسته نیست شجاعت "زورو" وقدرت رستم دستان را داره وبروید حال کنید که کلی خاطرخواه پیدا کردیم درکل دنیا!

به من چه اصلا؟!بابام سیاسی بوده؟مامانم سیاسی بوده؟دادام سیاسی بوده؟آباجیم سیاسی بوده؟تا یادم میاد سیاست پدرومادر نداشته وما هم که سرسفره پدرومادر بزرگ شدیم وبابا هم از همون دوران طفولیت بهمون میگفت با این بچه های تو کوچه بازی نکنیم!

مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چه کار؟؟!

(مدیونی فکر کنی تا الان من تا داشتم متلک میگفتم!من یه آدم صاف وساده ایم که نگو ونپرس!)

ما که سرمون به کارخودمون گرمه وبه تدریس وتحصیل وتعلیم تعلم که میگند عبادته مشغولیم وA,B,C,D,...مشق میکنیم.فقط یه سوالی دو سه روزه ذهنم را مشغول کرده!اونم چون تخصصیه گفتم عنوان کنم شاید یکی یه کمکی بهمون کرد ودرجهت ارتقاءدانش بشری قدم برداشت ،که البته پیشاپیش اجرکم الی الله وجزاکم الله خیرا!

اینقدردلم میخواد بدونم این یارو مترجمه که هی پهلوی عمو محمود می ایسته وحرفاش را ترجمه میکنه،وقتی میرسه به این جمله ی بلیغ وفصیح وکوبنده ی"آب بریزید اونجاتون که میسوزه!" یا مثلا"چی چی(؟!) رو لولو برد!"اونم یهو وبی مقدمه وجلو شونصدنفر سفیروزیرورئیس جمهور- که البته واسه عمو سوسکند- چه جوری این را ترجمه میکنه؟!

بی ی ی ی ی ب میذاره؟آهنگ پخش میکنه؟میگه نفهمیدم؟شکلش را میکشه؟میگه ما معادلش را نداریم؟میگه "Bogyman has taken the S.th"؟یا"Pour water.....؟ یاپانتومیمش را اجرا میکنه؟ یا میگه من چیزی نشنیدم؟!یا........؟

یعنی خدایی اینجا  واین ترجمه دیگه اوج هنرنماییه یه مترجمه ها! 

 

پ.ن:بهم میگه خیلی بی ادب شدی!این حرفا چیه؟خجالت نمیکشی؟

میگم اونکه این حرفا را میزنه،تلویزیون شونصددفعه نشون میده وواسش هی همه دست میزنند که به به وچه چه!  اونقت ما که نقل قول میکنیم، فسق وفجوره؟به ما که رسید آسمون تپید؟

تازه شم من فقط یه سواله علمی دارم؟

ندانستن عیب نیست،نپرسیدن عیبه!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شاه بیت غزلی.....

هوالمحبوب:  

  

ازخیابون با احتیاط عبور میکنم ولبخند به لب وارد آموزشگاه میشم.مثل همیشه خانم جباری مهربانانه دست میده وبه لهجه ی غلیظ اصفهانی میگه به سلام دخترگلم! چه خَبِرا؟!باهاش شوخی میکنم وبا بقیه چاق سلامتی ومیرم سرکمد تاشکلات بردارم که باجعبه ی خالی مواجه میشم ودادمیزنم :من دیگه اینجا کارنمیکنــــــــــــــــــــــم، کی باز من نبودم اومده اینها راخورده!حالا من چی کارکنم؟؟؟

جباری جون بهم یه مشت شکلات میده ومن هم خوشحال وخرم وشکلات خورون عین یه بچه ی معصوم که عروسکش را بهش دادند،میشینم منتظر تا زنگ بخوره وبرم سرکلاس.بهم میگه حالا که بهت شکلات دادم بیکارنشین اون دوتا شعر که قرار بود واسم بنویسی را بنویس و واسه سرذوق آوردنه من یه شعره آبکی هم میخونه ومنم درجواب میگم:به به!

"شاه بیت غزلی،مطلع اشعار جفنگ...توهمانی که زسحر سخنش،نیما خفت؟!!!"

میخنده وبقیه هم!

روزنامه ای که دستشه رو میده دستم ومیگه  بنویس!

روزنامه را ازش میگیرم وبا مارکرهایی که روی میزه واسش گل وبلبل ونخل ویه قلب میکشم ویه تیر که ازوسطش رد شده ورنگش میکنم !واون هم حرص میخوره که بذار وقتی اومدی گفتی مارکرهاسرکلاس نمینویسه ،اون موقع من همین تیروقلب را نشونت میدم!

خودکاررا میده دستم که شعررو واسش بنویسم:

"شاه بیت غزلی،مطلع اشعار جفنگ 

توهمانی که زسحر سخنش نیما خفت

نوشتنه یه بیتش بهم نمیچسبه! و از اولش مینویسم:

ادامه مطلب ...

خدا این شبا رو از ما نگیره....

هوالمحبوب: 

 همیشه سختترین قسمت عروسی رفتن،موهامه!اینکه نمیدونم باید چی کارش کنم یا چی سرش بیارم که مراسم شروع وتموم بشه و من استرس این یه خرمن مو را نداشته باشم!

یعنی از موقعی که میفهمم عروسیه تا موقعی که برم هی به موهام فکر میکنم وجالبیه قضیه اینه که بعد از کلی شنیدن پیشنهاد وانتقاد هیچ کاریش نمیکنم وبا یه سشوار ساده که گاهی اوقات اون هم اتفاق نمی افته راهیه مراسم میشم واز اول تا آخر مراسم به موی این واون نگاه میکنم وبعد از کلی وارسی به این نتیجه میرسم که: من که ضرر نکردم ،اینها را بگو که کلی به این موها ور رفتند ودو ساعت دیگه هم باید بازش کنندو انگار هیچی به هیچی!اما نمیدونم چرا با اینکه به این نتیجه میرسم باز دفعه ی بعد که میخوام برم عروسی همین آشه وهمین کاسه ودوباره باید توی مراسم به نتیجه برسم!

اما این دفعه دقیقا شب قبل ازعروسی ورق برگشت ودغدغه ی من از موهام به لباسم تغییر پیدا کرد.یعنی فک کن من آخرین بار لباسم را پارسال پوشیده بودم وخوشحال وخندان داشتم لباس فردا شب را امتحان میکردم که یهو وقتی  پوشیدم دیدم ای دل غافل،این چرا اینقدر گشاده؟!هی نگاش کردم گفتم نکنه لباس نه نه مون را پوشیدیم،دیدم نه بابا مال خودمه!پس چرا اینقدر گشاده؟!

تازه شصتم خبردار شد که دیشب که بابا حاجی بعداز دو روز من را دیده و میگه تو چرا از پریروز لاغر تر شدی یعنی چی؟!

ما را بگو تا این را گفت کلی تو دلمون خندیدیم اما جالبه که من عجیب استعدادلاغر شدن پیدا کردم ولامصب کوتاه هم نمیاد هی همینطوری مکررا ادامه داره.خوب البته علتش هم معلوم استفاده ی زیاد از مغز!واسه همینه هرچی میخورم زودسوخت میشه وهمه وقتی من را میبینند خاطرات"الهام وقتی تپل بود"را تعریف میکنندوآخی آخی میگند،حسودند دیگه!"باربی" بودن حسودی هم داره،وااالااااااا!(اما دیشب به این نتیجه رسیدم داره از حد باربی بودن میگذره ودارم "لارغی" میشه-خواهر همون باربیه ولی لاغرتره!-). 

حالا یکی بیاد به مامانمون بگه بابا چرا غر میزنی؟ عزیزمن من تازه یک هفته است از صبح تا شب سرکارم وترم مرداد آموزشگاه یک هفته است شروع شده ومن که این همه راه را پیاده نمیرم وچه ربطی داره به تعداد کلاسها ومدت حرف زدنم؟!دیگه به ماه رمضون چی کار داری که نباید روزه بگیرم؟ای بابا ،یهو چرا جو گیر میشی؟من پسته نمیخورم این وقته شبی؟غذا میخوام چی کار؟تازه شام خوردم،آخه گشنه ام نیست!عجبا!

خلاصه با یه مکافاتی ساسون یکی ازقشنگترین لباسام را تا شب عروسی گرفتم وباکمک اهل البیت مرتب وآراسته وبه قول باباحاجی سانتی مانتال،همراه با آقای قاسمی راهیه عروسیه زینب عزیز،یکی از همکلاسی های دانشگاه شدیم.حالا بماندکه  یهووسط راه یادمون افتاد آدرس نداریم وخدا مردگان وزندگان دوست آقای قاسمی را بیامرزه که ما را نصف شبی ازتوی بیابون وطعمه ی گرگها شدن(!) نجات داد وتاخود عروسی کلی از خاطرات دانشگاه وبروبچ و پایان نامه ی آینده ی آقای قاسمی حرف زدیم ویهوطبق یه نقشه ی استراتژیک تصمیم گرفتیم حالا که این همه راه اومدیم خوب دیگه بریم ساوه واگه وضع من واین لباس جینگیل مستونم واسه دانشگاه رفتن مناسب بود، میدیدی راهی میشدیم!

همیشه هیجان دیدن این همه آدم واسه عروسیه دوتا آدم دیگه من را میگیره.اینکه تمومه اینها با هرقصدونیتی که اومدن واسه یه اتفاق مشترک جمعندو شاد ودارند رقص وپایکوبی میکنند.اینکه امشب هرچی استرس وهرچی مشغله وهرچی ناراحتی واسه عروس وداماد ومادروپدرشون داشته باشه ولی قشنگترین شب زندگیشونه وهمه از این قشنگترین شبه اونها خوشحالند.

زینب یه تیکه ماه شده بود،خستگی ازسروروش میبارید ولی مثل شیرمحکم واستوار بودوابرو خم نمیکرد ومن کلی به داشتنش افتخارکردم.محسن هم فوق العاده بودوکروات قشنگش منوکشته بودوکلی هم لبخندمیزدوخوشحال بود.من هم اگه چنین عروسی نصیبم شده بود سراز پانمیشناختم ،اونکه دیگه بماند.

یه گوشه ی دنج با کمک خواهرهای مهربون زینب سرمیزخودشون پیداکردم واز اول تاآخرمراسم سیر نگاش کردم.

خوشحالم وحس عجیبی مثل شاکربودن دارم.خدایا شکرت،به خاطر امشب،به خاطره این آدما،به خاطرلبخندی که هی توصورت زینب میشینه ومحومیشه،به خاطرخوشحالیه این آدما،به خاطره همه چی!

دلم میخواست کنارزینب مینشستم وبراش کلی حرف میزدم.میخواستم بهش بگم اصل هرعروسی، این دوتا آدم خوشحال وخوشبختند که بهشون میگندعروس ودوماد وبقیه ی چیزها همه بهونه است. اینکه کی چی میخوره؟کی چی میگه؟کی چی کار میکنه؟کی چه رفتاری میکنه؟کی چه برداشتی میکنه؟کی چندتا چی خورد؟کی چندتا چی برد؟به کی چی رسید؟به کی چی نرسید؟بابا ول کن.....تو که صبوریت دهن همه رااز تعجب باز گذاشته وکسی نیست که لب به تحسینت باز نکنه،ول کن این تشریفات مسخره رو! خودت وامشب رو عشقه خواهر! به هفته ی دیگه این موقع فکر کن،به ماه دیگه،به سال دیگه،به ده ساله دیگه،به بیست ساله دیگه،به عروسیه بچه هات که سید قول داده اون موقع جبران امشب را بکنه،به سی سال دیگه که نوه هات از سروکولت بالا میرند وتومیگه عجب غلطی کردیم ها و........

کلی کیف داشتنش را میکنم ونه اینکه به قول خواهرهاش هرچی باشه فامیل درجه اولم واین حرفا(!)، بعد ازاطمینان ازمراسم استقرارومعرفی آقای قاسمی ورفتن هیئت خوشحال وگرسنه ی خانومها به صرف شام،میشینم وکلی بازینب ازدیروزواون روز وامروز وفردا واین و اون حرف میزنیم وجای همه را خالی میکنیم. میدونی باتمومه خستگیت که از چشمات میباره ماه شدی.؟!

گوشیم زنگ میخوره واین نشونه ی اینه که باید بریم ومن با آرزوی یه دنیا خوشبختی وتقدیم بهترین آرزوها مراسم راترک میکنم.

وتا خونه کلی با آقای قاسمی تبادل اطلاعات میکنیم وخسته وکوفته بالاخره ساعت 2 میخوابم که فردا ساعت 7:30 یهو ازخواب پابشم وچون دیرم شده ،کج وکوله ودوان دوان خودم را به آموزشگاه برسونم که مبادا کسی از علم ودانایی که باید از گهواره تا گوردنبالش بدوند،عقب بمونه وتا شب یه کله هی فک بزنم وهی I am a door و  It is a blackboard ریپیت کنم!

زینب جون به خاطره امشب ازت ممنونم،به خاطرخواهرهای نازت،مامان مهربونت،خونواده ی صمیمیت،به خاطرمراسم خاطره انگیزت،به خاطره خودت وبازهم به خاطره خودت.فردا که اینجا روخوندی بدون،عروسیه تو یکی از قشنگترین خاطره های مرداد زندگی من را میسازه و واسم قابل تحمل وحتی هیجان انگیزش میکنه.مردادی که واسم غیرقابل تحمل وبی مزه ست ورنگه بنفشش (از اون بنفش زشتا!)من را به مرز روزمرگی وکسالت میرسونه.به خاطر مرداد قشنگی که امسال ساختی، ازت ممنونم.

مبارکت باشه عزیزم

دوداگربالا نشیند‌ کسر‌ شأن شعله نیست.....

 هوالمحبوب: 

وحشتناکترین ودردآورترین قضیه اینه که خودت رو در حد یکی پایین بیاری تا از مصاحبت ومجالست با تو احساس نا امنی نکنه ولذت ببره ، بعد اون آدم کوچولو به تو از بالا نگاه کنه وبه قول بروبچ "ریز ببیندت!"

تو به نظرش کوچیک بیای واحتمالا مغزت اونقدرها قد نده که بفهمی چی میگه و فکر کنه وقت گذاشتن واست برای توضیح یه سری موضوعات ،وقت تلف کردنه!

واااااااااااااااااااااااای میخوای خودت رو بکشی وقتی راستی راستی باورش میشه ازتوبزرگتره ووقتی به حالت تحقیر آمیز وبا یه حالت عاقل اندرسفیه، باورها وجملاتت رو با خنده ی مضحکش دست میندازه وبعد فقط به خاطر اینکه این تصور بهش دست میده که ممکنه ناراحت بشی؛تنها برای دلخور نبودنت به اعتقاداتت باگفتنه:"بله،درسته!"احترام میذاره وواسه اینکه روش مانور ندی ومثلا دهنت را ببندی، به "بیخیال"اکتفا میکنه!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ که دلت میخواد بکشیش وقتی راستی راستی نقشی که بهش توی بازیی که واسش راه انداختی را باور کرده و حالااون داره ازبالای عینکش بهت نگاه میکنه!!!! 

 

....محکم گوشی رو میزنم رو تلفن وداد میزنم :"من دیگه با این آدم حرف نمیزنم!من از روز اول هم ازش منزجر بودم!بهش رو که بدی راسته را هم میخواد!کوچولوووووووووو،من خودم رو اندازه ی تو کردم،تو منو کوچیک میبینی؟باید از خدات باشه جواب سلامت رو میدم چه برسه به اینکه واست وقت واسه حرف زدن هم میذارم،منو اندازه ی توضیحاتت نمیبینی؟کچله بی خاصیت(کچل یه نوع فحشه!وربطی به پرپشتی یا کم پشتی موی طرف مقابل یا جنسیت اون نداره!)!!!!....من بمیرم دیگه با این آدم حرف نمیزنم......!......."

همینطور که دارم غر میزنم،سربلند میکنم و میبینم فرنگیس خانوم توی دهنه ی در ایستاده وپوزخند زنان داره بهم چپ چپ نگاه میکنه....بهش میگم :"هااان؟چیه؟یعنی باورت بشه یا نشه، من این آدم را یه روزی با دستای خودم میکشمش!" 

 بعد یه خورده فکر میکنم وادامه میدم:"نکشتمش هم به جهنم!همین که باهاش همکلام نشم دق میکنه!برای اینکه این آدم  آسیابش همه رو خورد میکنه ودلش میخواد طرفداراش از همه نوع وقشری باشند تا به هم به  بقیه  وهم به خودش تو خلوتش پز بده!"

 لبخند کشداری تحویلم میده و میگه:"این دفعه چندمه این رو میگی وباز باهاش حرف میزنی؟؟اون صد دفعه را دیدیم،این یه دفعه را هم میبینیم!"

یه کم فکر میکنم میبینم راست میگه.متاسفانه من کوچیکهای زندگیم را هم دوست دارم و از تقصیرشون میگذرم .میبخشمشون اما دیگه روی رفتارشون حساب باز نمیکنم،چه میدونم یه جوره دیگه واسم میشند،واسه همین میگم:"نمیدونم!شاید باهاش دوباره حرف زدم اما بدون این آدم قده من نیست،هیچوقت هم نخواهد بود!"

سری تکون میده ومیره واز تو آشپزخونه بلند میگه:"هیچکی قده تو نیست!!!راستی تو چقدری هستی؟!"

 دارم با خودم مرور میکنم تمام کلامی که باید چشم در چشم به او میگفتم: 

حالا پی درپی بخند!با کلامت که نه؛ با طرز خندیدنت استهزا آمیز تحقیر کن وبا طرز نگاهت که نمیدانم خودت هم میدانی چیست ودر پی چه، ریز ببین ودر صدد برنامه ای جدید باش.اما بدان 30 روز که هیچ،300روز هم کفاف اون هزارتوی خنده دار درونت را که خودت هم نمیتوانی تعریفش کنی، نمیدهد.هرموقع در خلوتت از خودت کیف کردی - میگویم کیف،نه عاشق وشیفته ی خود بودن وخودخواهی!-میتوانی از دیگران وبا آنها بودن نیز لذت ببری.مثل دختر بچه های مدرسه ای هنوز هم به اینکه کی بیشتر داردو کی کمتر حسودی میکنی،هنوز هم به اینکه مثلا فلانی با بهمانی همکلام است وبا تو نه،حرص میخوری،هنوز هم تعداد تماسهای روزانه ات خوشحالت میکند نه نوع تماسها!!!کاش زودتر بزرگ شوی.بزرگی به تعداد کتابهایی که خواندی وآدمهایی که دیده ای وداری نیست،به اعتقاد به آنها واستفاده از آنها بر طبق اعتقادات است."علم چندان که بیشتر خوانی.....چون عمل در تو نیست،نادانی!".حالا هی تعداد آدمهای دوروبرت را بشمار وکیف کن که برای شمردنش تعداد انگشتان دو دستت هم کمند ومجبوری از پاهایت کمک بگیری.دوست داشتی حاضرم انگشتانم را قرض دهم ولی بدان حرف من نیست،قدیمی ها گفته اند:دود اگر بالا نشیند،کسر شأ ن شعله نیست!

شاید باز به رویت لبخند زدم،باز سراغت را گرفتم وشاید باز هم دلم برایت تنگ شد وشاید نگرانت شدم حتی وشاید باز هم گوش شدم وشاید هم زبان!آنقدر حرف زدم که سرت رفت وبه اجبار شنیدی!اما بدان من دو دسته آدمها را زیاد تحویل میگیرم ودربرابرشان کوتاه می آیم:یکی کسانی که دوستشان دارم وچون عزیزند، سزاوار دوست داشتن وتحویل گرفتنندواریکه ی قدرت را به دستشان میسپارم تا از تاختن خود لذت ببرند که لذت آنها حتی به قیمت احساس قدرت کردنشان واحساس ضعف من برایم دلپذیر است ودیگری کسانی که غیر قابل تحملند وحس انزجار مرا برمی انگیزند،تنها به این خاطر که دست از تلاش برای خودنمایی وجا گرفتن در قلب وزندگیه من بردارند ودهان گشادشان را برای تعریف وتمجیدوتشریح خود برای من ببندند!حاضرم تا آخر عمرم ازشان تعریف کنم ولی خودشان فقط دهانشان راببندند که نکند شاید کنترلم را از دست بدهم وبلند بگویم:"لطفا.....شو! لازم نیست حتما تعریف کردنی باشند،همین که خودم میدانم تمامش بازی است ونمایشی برای دست انداختن کسانی که هیچ نیستند ولی دلشان میخواهد باشند وتوهم برشان داشته که هستند کافیست!

،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،*********،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، 

پ.ن:اومدم این پست را بذارم اینجا دیدم به به!"بی تفاوت خان" تنی به آب زدند و به به مبارکا باشه!پیغوم میدادید گاوی ،گوسفندی،شتری،مرغی،خروسی،کفتری،کلاغی،تخم مرغی ،چیزی........ای بابا ما که کلی خجالت کشیدیم دست خالی! 

خوندیمشون ودیدیم ای بابا یه پستش دقیقا نتیجه ی پست منه..... 

 

«از آدمهای سخیفی که فکر میکنن پیچیده ان خسته ام...» 

 

کلی حال کردیم جون داداش!ولی من خسته نیستم،اول لجم میگیره بعد هم خنده ام! 

 

"از آدمهای سخیفی که فک میکنند پیچیده ان خنده ام میگیره!"

این جمعه وجمعه ها تمامش حرف است......!

هوالمحبوب:  

به خاطره شب نیمه شعبان وشلوغیای امشب ،تمومه کلاسای آموزشگاه رو کنسل کردند اما من راضی نشدم وکلاس خودم رو برقرار کردم ویکی از مربی های دیگه هم همینطور وخانم جباری مجبور شد آموزشگاه بمونه وهی به من غر بزنه! یه حس عجیبی واسه امشب وامروز داشتم.قبل از شلوغیا وترافیک اس.ام.اسی.پیامهای تبریکم رو واسه دوست وآشنا فرستادم وتصمیم گرفته بودم مسیر آموزشگاه به خونه را پیاده برم.یه خورده کلاس رو زودتر تعطیل کردم واز همه خواستم امشب واسه هم دعا کنند.به خانم جباری میگم من هرچی موهبت امسال از خدا گرفتم از صدقه سر نیمه شعبان پارساله.وااااااااااااااااااااااااااااای که چه  شبی بودوچه روزی!حتی بهش فکر که میکنم دردم میگیره!روزه سخت،وحشتناک والبته دلپذیری بود!دلم میخواست امسال هم مثل پارسال میرفتیم احیا،اما این روزها خیلی ضعیف شدم،زود خسته میشم وکم میارم ووقتی به ماه رمضون فکر میکنم ،خودم رو مرده فرض میکنم! 

راست میگه،این حرفها به من نمیاد!واسه همین زود سروته حرف زدن درمورده اعتقاداتم رو هم میارم(!)وقضیه رو فیصله میدم وموضوع را عوض میکنم وراجب گرمی هوا وناهار ظهروشام شب واین موضوعات نخ نما شده وهمیشگی حرف میزنم!

همیشه از اینکه توی خیابون چیزی ازنذری ها بگیرم و بخورم یادیدن این مناظر شلوغ واسه یه لیوان شربت وشیرینی نذری، خجالت میکشم.اما دارم کیف میکنم،همه خوشحالند.سر در هر مغازه ای یه "اللهم عجل لولیک الفرج"نوشته. 

یاد اون روز اریبهشت میفتم که پشت یه ماشین خوند"اللهم عجل لولیک الفرج"ومن یه صلوات زمزمه کردم.رو کرد بهم وگفت:میدونی قشنگترین دعای اهل زمین همین جمله است.تموم ملائک هرروز این جمله رودرعرش زمزمه میکنند. وخودش چنان با یه آهنگ دلنشینی این جمله را بلند تکرار کرد که دلم غش رفت ومیخواستم بپرم  ماچش کنم وازتصور این موضوع خنده ام گرفت .رو کرد بهم وگفت:مرگ!!!!!!!!!!!!نیشت رو ببند(!)، ومن چقدر کیف کردم!!!!!!!!! 

(همیشه اعتقاد قشنگ آدمها واسم قشنگ بوده وذوق داشتن وشنیدنش رو میکردم.) 

همه به هر دلیلی خوشحالند.شربت میدند،شیرینی میدند،مداحی گذاشتند،اسفند روآتیش میریزند،صلوات میفرستند،نذری میدند،نذری میگیرند،بوی گلاب واسفندوآشی که دارند میپزند توی هم پیچیده وتمام فضای خیابون را پرکرده ومن با عطش واشتیاق به خوشحالیه مردم نگاه میکنم:)

توی مسیر اومدن، تمومه خاطراتی که از صاحب امشب دارم رو مرور میکنم.اولین باری که با تمومه وجود دلم خواست برم جمکران وتوی اردی بهشت توفیقش رو بهم داد ومن رو سر در مسجد جمکران به سجده ی شکر واداشت.فال حافظی که توی اردیبهشت ماه توی مسجد جمکران گرفتم که:"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند.................وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند.....چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی...............آن شب قدر که این تازه براتم دادند.....".   

شب تولدم باز هم توی جمکران وهق هق من تا دم صبح توی اتوبوس......نیمه شعبان پارسال که میخواستم بیام ونشد واون همه درد ودست عنایت تو......وسلامتی احسان و باز اومدن توی همون مسجد با گنبدسبز رنگش واون همه تقدس.......همیشه وقتی میرسه اون آخرش ومن رو نا امید میکنی وسرگله وگله گذاریم باز میشه ،دست به کار میشی......خیلی باحالی! 

چه دعایی واست بکنم؟چی از خدا واست بخوام؟ هه هه!از خدا واسه تو؟خنده ام میگیره!!بگو به واسطه ی توچی واسه خودم بخوام؟چی کار باید بکنم؟آرزو نمیکنم بیای،چون همه میدونند یه روزی بالاخره  دیر یا زود میای.آرزو میکنم وقتی میای چشمام شرمنده نگاهت نشه.بهم نگی الهام،توهم؟!نمیدونم چرا ازتصورش دارم خجالت میکشم!بغضم میگیره،خجالتم میاد!یه پسر کوچولو یه سینی شربت دستشه و بهم تعارف میکنه.ناخودآگاه سرش رو میبوسم ویه لیوان برمیدارم و یهو سرمیکشم وبغضم رو باهاش قورت میدم پایین وگم میشه وتموم وجودم از سردیه شربت خنک میشه! 

هر چی هست زیره سره امشبه.میبینی؟همه خوشحالند،طرزخوشحالیها وحتی هدف خوشحالیهاباهم فرق میکنه اما ته ته دله همه اگه سربزنی یه انتظار هست.انتظاری که توی سردیه این دنیا ،آدم رو دلگرم میکنه.بالاخره میای،من باشم یا نباشم،ما باشیم یا نباشیم.توی همین روزا،شاید جمعه،شاید شنبه،شاید دوشنبه،من که میگم چهارشنبه....ولی میای وبعد.............. 

"عشق از پی او قدم قدم می آید

با ارتش خود به جنگ غم می آید

این جمعه وجمعه ها تمامش حرف است

عشقش بکشد ، سه شنبه هم می آید......" 

عید همتون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک