_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گشتم ،ولی نشانی از او هیچ جا نبود.....

هوالمحبوب: 

 

امسال از اون سالهاست 

امروز از اون روزهاست 

و من شدم از اون آدمها که فقط اسمشون آدمه! 

هرسال عشقه محرم خفه م میکرد 

تنها زمانی بود که دلم میخواست پسر بودم 

از بچه گی عشق محرم داشتم 

از همون موقع که با احسان میرفتیم تو دسته ها آب میدادیم به زنجیرزنها،موتور برق رو هل میدادیم،سوار شتر میشدیم! 

ولی امسال..... 

راس میگه! 

راست میگه که آب نیست وگرنه شناگره ماهری بودم! 

خوبیه من که اگه خوبم یا میگند خوبم یا این امر مشتبه شده که خوبم دلیله اینه که توی موقعیته بدی قرار نگرفتم،که اگه گرفته بودم از من بدتر روی کره ی زمین پیدا نمیشد! 

حالم بده 

خیلی وقته حالم بده! 

شنیدی میگند طرف روزه بود روزه بود آخر سر هم با گ....افطار کرد؟؟ 

شده حکایت من 

شده حکایت منه به قول هاله بی لیاقت! 

هرچه قدر هم دلت میخواد خوب باش،ولی حواست نیست که هفتاد سال عبادت،یک شب به باد میره! 

دیگه من که هفتاد سال عبادت هم نداشتم ببین کجای کارم! 

خدا همه جا حواسش به منه ولی من هی دارم فرار میکنم.فک میکنم گرگم به هواست...باید من بدوم تا اون بهم برسه وبگیرتم! 

ارزشها واسم بی ارزش شده 

واسه فرار از روزمرگی دست به درد زدم! 

راستی مگه من دچاره روزمرگی شده بودم؟! 

چقدر همه چی واسم معنی نداره! 

شاید واسه همینه خودم رها کردم توی دستای پانیذ وبعد هم مثل همیشه  شام خوردم وخوابیدم وانگار نه انگار! 

خدا توی من مرده! 

گم شده! 

خدا کوشی؟ 

از منه من هیچی نمونده!پره ضد ارزشم! 

پره درد وحوصله ی جانماز آب کشیدن هم ندارم! 

توی وجودم دنباله ندامتم،دنباله درد تا التماس کنم به خدا تا منو ببخشه! 

خدا گم شدی! 

خدا گمت کردم! 

اولین شبه میرم عزاداری امام حسین(ع)،حالم بده 

خیلی 

حسابی گلوم درد میکنه وتازه یه آمپول نوشه جون کردم 

ولی اصرار دارم برم 

بافرنگیس ونازی وفاطمه میریم! 

از سرکوچه دست میکشم روی پارچه ی سیاهی که روش اسم حسین وباز این چه شورش است نوشته 

چادر سر ندارم وواسم مهم نیست که توی این همه آدم دارند چه جوری نگام میکنند 

از سر کوچه دست میکشم روی نوشته ها وتوی دلم دنباله یه حس میگردم وقدم میزنم ومیخوام دلم رو زنده کنه! 

توی دلم هیچی نیست 

حالم داره از خودم بد میشه 

دوربین رو بر میدارم واز دسته های عزاداری که رد میشند عکس میگیرم زل میزنم به پرچم سیاه روبه رو.... 

حالم خوب نیست 

اصلا خوب نیست 

پسره جوونی شیر گرم تعارف میکنه وبرخلاف میلم که از شیر گرم متنفرم یه لیوان برمیدارم ومیخورم.....گلوم بدجور درد میکنه 

دسته ها میاندو میرند وتوی من هیچ خبری نیست 

 

صدای گوشیم بلند میشه.هاله واسم اس.ام.اس داده: 

 

"خدایا:گاهی حجم دنیای درونم ازوجودت تهی میشود،آنوقت من میمانم وتنهایی وترسهایم،درها دیوار میشوندوامیدهایم یک آرزوی دور از دسترس میشوند.پروردگار خوبم؛روزنه قلبم را به رویت باز کن چون تنها نور وجود توست که دلم را نگاه میدارد....آمین!"  

 

فقط گریه میکنم،خدا منو پیدا کن.من گم شدم...... 

 

************ ************************************* 

پ.ن:  

* دنباله ثابت کردن خودم برای کسی نیستم 

فعلا باید خودم را برای خودم ثابت کنم 

راه میفتم تمام جاهایی که نبودم آنکس که باید باشم میرم وبا خودم خلوت میکنم.شاید پیدا بشم ،شاید پیدام کنند،شاید پیداش بشه 

 

* گاهی بعضی آدمها وبعضی مکانها وزمانها میشود درد اون هم تا آخر عمر!یادش که میفتی میخواهی بمیری.میخواهی نباشی.میخواهی تمام دنیا بایسته.میخواهی پاره کنی اون صفحه ی کتابه خاطرات که اون توش حک شده! جایی یا کسی شاید مثل اینجا گوشه ی همین کافی نت یا اونجا روی صندلیه روبه رویی که آدمی نشسته و  صاحب کافی نت «ابراهیم»صدایش میکند ویا حتی همین صاحب کافی نت که هی بلند بلند اندر مباحث «فیس بوک»صحبت میکنه!  

کاش دهنش رو میبست تا من توی سکوت کمی فکر کنم!!

 

 

برای بخشیده شدنم دعا کنید.........

 

سحرم کشیده خنجر...که چرا شبم نکُشتَست!

هوالمحبوب:  

خوب شد که تموم شد

خوب شد که این آبان لعنتی تموم شد.

تمومه لحظه های آبان ماه برای من دردبود یعنی اگر بودو فرصتی برای فکر کردن بهش داشتم درد بود.

تمومه لحظه های آبان خودم را مشغول کردم واز صبح تا شب خودم را انداختم توی هزارتا کاروسرم را کلی شلوغ کردم که حتی فرصت فکر کردن به خودم را هم نداشته باشم.آه که این آبان لعنتی منو میکشه!از آبان متنفر بودم، از همون سه شنبه ی 1375 که توی مدرسه  ورزش داشتیم ومن شلوارورزشی باخودم نبرده بودم ومامان اومد کارنامه ی ماهیانه ام را تحویل مدرسه بده وبچه ها گفتند الهام مامانت اومده مدرسه،بدو برودفتر!.از همون سه شنبه ی آخر آبان ماه که وقتی از مدرسه برگشتم پشت در موندم وبی خبر از اینکه تازه زندگیه من داره شروع میشه! 

از آبان متنفرم.حتی با اینکه پره تولده وحتی با اینکه من عاشق تولدم .تولد دلارام قشنگم ،زینب عزیزم،مانیای مهربونم، مانی عزیزو برادرزاده ش علیرضای خوشگله من.سالگرد ازدواج فرزانه ی نازنینم توی هفدهمین روزش که من ومیبره توی یه عالمه خاطره ی قشنگ.....وازدواج مهدی  عموی عزیزم که تموم طول جشن من فقط قربون صدقش میرفتم وهی گریه م میگرفت وذوق میکردم که پسرم داماد شده وپرحس تشکر از خدا که خدایا شکر! 

از آبان متنفر بودم وچه خوب شد که تموم شد.این ماه قهوه ای که هنوز متعجبم از وجودش توی تقویم سال آدمها!توی همین ماه بود که یکی از همین آدمها یادش افتاد خودش بشه وهمون "خود" گند بزنه به تمومه "خودش"!آه که کاش آبان نبود! 

از صبح تاچشم باز میکنم تا خود شب یک سره کارمیکنم ووقتی میرسم خونه بعد از یکی دوساعت حرف وحدیثو بالا منبر رفتن هرشبه میتی کومون وبعد هم دردل با فرنگیس میپرم توی اتاق ویکی دوساعت خودم را توی اینترنت مشغول میکنم.چت میکنم،سرچ میکنم،وبگردی میکنم تا خواب بهم فشار بیاره تا وقتی سرمیذارم روی بالش به سرعت برق خوابم ببره تا مبادا جای خالی تصویر روی دیوار یا تمومه اتفاقای آبان ماه من رو با خودش ببره وبخواد روی اعصابم راه بره.روزها میره ومیره تا میشه آخره هفته ودانشگاه ویکی دوروزی دغدغه ی زندگیم عوض میشه وبعد دوباره برگشت به اصفهان وباز اول هفته وروز از نو روزی ازنو! 

نه نگو روزمره گی!اینها روزمره گی نیست!روزهاش تکراریه ولی من  با اتفاقات جدید تزیینش میکنم.من از تکرار بیزارم......من از تکرار بیزارم....ازاین لبخنده  پژمرده...از این احساس یأسی که.....منواز خاطرت برده..... 

هی ی ی ی ی ی ی!این روزها شدیدا احساس تنهایی میکنم. 

حتی وقتی فرزانه بهم میگه

ادامه مطلب ...