_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

وهرناممکنی را آرزو کن......

هوالمحبوب:


میگند شب قدر خدا تقدیر یک سال آینده ت رو رقم میزنه و واست مینویسه تمومه اونچیزی که قراره اتفاق بیفته وتو به ندای دعوتش پاسخ مثبت بدی.....خداجون..من مگه چی کار کرده بودم که توی این یک سال باعث شدی ورقم زدی که خودم را به قهقرا بکشونم وبه قعر روسیاهی بکشونم...خدا جون! من فوقه فوقش چندتا دروغ ممکن بود گفته باشم یا مثلا...باورت میشه یادم نمیاد ممکنه چی کار کرده باشم که تقدیر سال قبلم رو اینجور نوشتی......

امسال میخوای چی بنویسی با این همه گناه وروسیاهی که مرتکب شدم درسالی که گذشت......وای که داغون میشم وقتی یاده حرف بچه ی جناب سرهنگ میفتم .وقتی بهش گفتم :من دیگه اون الی سابق نیستم!بد شدم.اونقدر بد که رووم نمیشه روبروی خدا بشینم وازش بخوام که دل من رو نه، دل آدمای زندگیم رو آرووم کنه!!!! بهم گفت: من همونقدر که مطمئنم خودم عوضی شدم ،مطمئنم تو عوض نشدی....!!!!!

وای که این جمله خنجره توی قلبم که بشکافه وخلاصم کنه...وای که شرمنده م از طرز فکر آدمایی که من رو خوب تصور میکنند..اون هم کسایی که من به حقانیت وپاک بودنشون قسم میخورم.....خدا شرمنده ازسالی که گذشت هستم ولی مگه من چی کار کرده بودم که مستحق به قعر رسیدن بودم؟؟؟؟؟؟؟

سر از سجده بلند میکنم ویهو خودم رو روی پشت بوم "هتل سوئیت" میبینم..داریم افطاری میخوریم وخاطره تعریف میکنیم...اذان که میشه بهش میگم قبل از افطار کردن واسم یه آرزوی خوب بکن وبعد با هم افطار میکنیم....با اینکه سه سال گذشته جمله به جمله مکالماتی که گذشت رو حفظم ومرور میکنم....راه میفتیم  به سمت خونه..پیاده کلی راه میریم ومن واسه اولین وشاید آخرین بار "آیس پک " میخورم...خنده م میگیره بازتاحالا نخورده بودم وبلد نبودم چه طور باید بخوریش...اصلا یه وضعی ها! کلی مسخره م کردو کلی خندیدیم......

باز در امتداد زاینده رود تا خونه پیاده میریم وباز من تند تند خاطره تعریف میکنم...باز از اون "ایستک " هایی که من دووست ندارم میگیره و من ترجیح میدم "رانی " بخورم ومثل همیشه بلد نیستم درش رو باز کنم وچون میدونه بلد نیستم ،کمکم میکنه درش رو باز کنم....باز تا خونه پیاده راه میریم...دیر شده...به بابا زنگ میزنم ومیگم :کلاسم یه خورده طول کشیده وتاکسی نیست باهاش بیام وباید پیاده بیام!!!!(ساعت ده شب!!!!)

بهم چپ چپ نگاه میکنه ومیگه :دروووغ؟!!!!!

بهش میگم :خدا گفته دروغ ممنوعه مگر اینکه واسه حفظ جونت باشه!منم واسه حفظ جونم دروغ گفتم!بابا تنها کسی هستش که من واسه دروغ گفتن بهش مجازم!اگه هرکسی دیگه بود حتما بعدها پیشش اعتراف میکردم دروغ گفتم ، ولی بابا!نه!

تا خونه پیاده میریم وباز از اینکه باهاش بودم ازم تشکر میکنه..همیشه این جور مواقع موقع خوابیدن منتظره اس ام اس تشکرش بودم.....

میام خونه ومی ایستم به نماز..بابا از راه میرسه وبلوا به پا میکنه...آخه من عادت ندارم بعد از افطار نماز بخونم..حتی اگه سنگ از آسمون بباره باید تا افطار نکردم نماز بخونم..واسه همین بابا غر میزنه که کجا بودی که نماز نخوندی ومجبوری الان بخونی!!!!! ومن هیچی نمیگم .....

به یاد "آیس پک " خنده م میگیره وبالبخند میخوابم.......

سرم رو روی مهر میذارم وگریه م میگیره واشک پهنای صورتم رو پر میکنه....مثل یه فیلم واضح از جلوی چشمام رد میشه وحواسم نیست که این خاطره ماله هزار ساله پیشه.....خجالت میکشم...وقتی یادم میفته کجام ودر چه حالتی ام خجالت میکشم...زود اشکام رو پاک میکنم وبه خدا میگم:ببخشید!ببخشید روبه روی تو نشستم ودارم به کسی وجایی غیر از تو فکر میکنم....ببخش پیشه تو نشستم ودلم واسه کسی غیر ازتو وجایی غیر از پیشه تو تنگه...کاری نمیشه کرد!!! الی ام دیگه!تو ببخش..قول میدم دیگه تکرار نشه.... وتسبیح برمیدارم وذکر میگم وبرای خدا شعر میخونم....از همون شعرهایی که میدونم دوست داره....

همیشه ماه رمضونها یاد "بچه ی جناب سرهنگ " میفتم...انگار نشسته توی این ماه وداره از تقدسش تقسیم میکنه بین تمومه لحظه های زندگیه پر از گناه من......خدایا!شرمنده م......

امسال میخوای چی برام رقم بزنی.اون هم منی که فرسنگها با اون دختره سابق فرق دارم!خودت اگه رحم کنی .....

تو ببخش...

هوالمحبوب:


فراموشت که نکرده ام...!

فقط این روزها

دست و دلم به واژه نمی رود

تو ببخش...

پـــــــــَ نَ پــــــــــــــــــُ.....

هوالمحبوب:


این پـــُ نُ پــــُ هم حکایتی شده واسه خودش ها!

میدونی یه جورایی ازش خوشم میاد ،حس خلاقیت آدم را تحریک میکنه وبه کار میندازه!

حداقلش اینه که از مغزت سعی میکنی استفاده کنی!!!!!

سر کلاس از بس بچه ها خوششون میاد راجب این قضیه صحبت کنند ،خواست هر جلسه چندتا پـــُ نُ پـــس  اون هم از نوع انگلیسی بیارند واگه تمایل داشتند راجبش صحبت کنند.بچه ها هم از عشق این موضوع کلی هیجان زده میشند و کلی خلاقیت به خرج میدند ومن هم که کلا از خوشحالیه اطرافیانم خوشحااااال!

این پـــُ نُ پـــُ توی دهنه خودم هم افتاده و این چندرووز کلی همه را مستفیض کردم !

.......

** پنجشنبه ،خسته وکوفته وتشنه وگرسنه وبی حااال(!) وداغون(!!!)، از همه توی شرکت خداحافظی میکنم وعازم خونه میشم که یهو آقای "ج " و میگه :خانوم فلانی!(منظورش منم ها!!!!!!!) مسیرتون کدوم طرفیه؟ اگه هم مسیریم تا یه جایی برسونمتون.وچون هم مسیریم منتظرش می مونم تا کارش تموم بشه و وسایلش رو برداره وراهی بشیم که در همین حین آقای "س" رئیس شرکت ازراه میرسه ومیگه:مگه شما خداحافظی نکردید؟پس چرا هنوز اینجایید؟

میگم :منتظره آقای"ج " هستم تا من را تا یه جایی برسونند.یه خورده فکر میکنه وبعد با تعجب میگه: مگه "ج" با ماشینه؟

میخندم ومیگم:پـــُ نُ پــــُ  موتور اورده میخوایم بریم توی خیابون تک چرخ بزنیم!!!!!!


*** دارم با تلفن حرف میزنم ومکالمه م یه خورده طولانی شد.احسان داره راجبه یه موضوعی توضیح میده ومن دارم گوش میدم وصدام هم در نمیاد..مکالمه م که تموم میشه ،میپرسه با  کی داشتی اینقدر حرف میزدی؟میگم با احسان..میگه :داداشت؟..میگم :پــــُ نُ پـــُ   ،احسان خواجه امیری!داشت آخرین کارش رو واسم میخوند من راجبش نظر بدم!کلا عشق وحاااال!!!!


*** ADSL  ام شارژش تموم شده بود ومیخواستم تا قطع نشده تمدیدش کنم .واسه همین زنگ زدم گفتم شارژش کنن تا فردا پس فردا پول را واسشون بریزم به حساب.دوسه روز گذشت وبالاخره وقت کردم پول را بریزم به حساب.تماس گرفتم شماره پیگیری ورهگیری واینا را اطلاع بدم

.سلام واحوالپرسی میکنم وخودم معرفی میکنم وبعد از اینکه کلی احوالپرسی میکنه ،میره قلم کاغذ میاره که یادداشت کنه.همینطور که داره یادداشت میکنه ، میپرسه:پول ریختید به حساب!!!!!!!!!این شماره رهگیریه پولیه که ریختید به حساب،نه؟؟؟!!!!

میگم :پــــــــــُ نُ پــــــُ ،دارم شماره کارت شارژ ایرانسل میدم ،و ِب بگیرم!!!!!!

یعنی کلا تا دو دقیقه صدا از اون طرف گوشی نمیومد ها! طرف  ترکیده بود از خنده ،رفته بودن واسش آب قند بیارن!!!!

بهوش باش که هر نقطه دام دایره ای ست...

هوالمحبوب: 

دیگه دیرم شده.مهدی عمو وسمیرا اصرار میکنند من رو برسونند اما دلم نمیاد مزاحمشون بشم وبهشون میگم :ای بابا !کاری نداره که میرم سر خیابون سوار میشم ،سر کوچه پیاده م میکنه راحت! شما پیش احسان بمونید وبعد سر فرصت برید خونه...ناراحت میشند اما قبول میکنند ومن راهیه خونه میشم....

موقع افطاره  پرنده توی خیابون پر نمیزنه وبالاخره یه ماشین گویا دلش میسوزه وتصمیم میگیره دررکابش طی طریق کنیم وبه مقصد برسیم..

سوار میشم وبعد از یه ربع میرسم سر کوچه وکرایه رو تقدیم میکنم وتا میام از ماشین پیاده بشم ،بقیه پولم را همراه با کارت ویزیتش بهم میده وبهم میگه خوشحال میشم باهام تماس بگیرید. 

معمولا وقتی توی شرایط غیر منتظره قرار میگیرم ،عکس العمل نشون نمیدم. واسه همین تشکر میکنم وخداحافظی....

بقیه پولم را میشمارم که ببینم درست بهم داده ومیذارم داخل کیف پولم وتا میام کارت ویزیت رو به ملکوت علی بپیوندم پشت کارت رو میبینم که اسمش رو نوشته وتاکید کرده شماره اوله کارت ماله اونه!! یهو به صرافت میفتم ببینم طرف کی هست وچه کاره ست....آخه اصلا حتی نگاهش هم نکردم ببینم کیه ویا چیه؟!تا کارت ویزیت رو میبینم خنده م میگیره وکارت رو میذارم توی کیفم ومیرم خونه....

الهی ی ی ی ی !  قبلش روی کارت مشخصاتش رو نوشته وحتما یه عالمه از این کارتها توی داشبوردش داره که قراره یه عالمه آدم باهاش تماس بگیرند(امان از دست این آقایون!) 

همه سر وته یه کرباس وهمه فتوکپی برابر اصل ودرست شبیه هم!!!! بعد هم حتما بهت میگن تو اولین بودی ونفهمیدم چی شد وچی نشد ویهو اومدی ویهو بردی دل از من به یغماااااا و از این خزعولات!!! 

اونایی که میشناسی توزرد از آب درمیاند؛اینا که دیگه بماند!!

فردا که بعد از کار میرم به احسان سر بزنم ،کارت ویزیت رو از کیفم در میارم وبهش میدم ومیگم:به آقا حمیدرضاتون بگید از این به بعد یا کرایه رو حساب نکنند ویا اگه حساب کردند حرمت  راننده تاکسی بودنشون رو نگه دارند ودیگه ابراز علاقه به آشنایی واز عشقه تو من مرغم ،باور نداری قد قد نکنند!!!!!!بعد هم بهش بگو توکه بلد نیستی وسواد نداری انگلیسی بنویسی ؛نذر داری انگلیسی اسمت و مشخصاتت رو بنویسی که ضایع بشی؟؟!

کلا وقتی براش تعریف میکنم کلی میخندیم.همکاره احسان هستش وقرار شد وقتی واسه تحویل جنس اومد دفتر ،احسان واسه رسوندنه خواهرش ازش تشکر کنه وکارت ویزیتش رو بهش پس بده 

      یعنی فقط قیافش دیدن داره ها!!!عجب!!!!

سفرت سلامت اما....

هوالمحبوب:


ازراه که میرسم ومیگم به خدا تمومه بدنم درد میکنه ،یهو با فروه میزنن زیر خنده !میگم چرا میخندید؟ میگه از صبح تا حالا از بس این جمله رو شنیدم وگفتم دارم بالا میارم!!!!فروه هم میخنده ومیگه :حق داری الهام!خوب منم اگه پرت شده بودم توی آب دست کمی از تو نداشتم!!!

لم میدم روی صندلی ومیگم:ولی خداییش احسان می ارزید ها!با اینکه کلی پول دادیم وکلی هم کلاه سرمون رفت و از اوتوبوس جا موندیم ومجبور شدیم تا پلیس راه با دنده هوایی برونیم تا برسیم بهشون وبا اینکه نه از پذیرایی خبری بود ونه از امکانات رفاهی وبا اینکه راننده انگار میخواست بره دنباله زائو که اینقدر با سرعت و بد رانندگی میکرد وچند بار حالمون بد شد و با اینکه هندونه مون جا موند توی ماشین وبا اینکه من پرت شدم توی آب وتا شب کلی لرزیدم و با اینکه  مجبور شدیم واسه دیروز روزه نگیریم واستغفرالله..اما می ارزید....به تمومه خنده های از ته دلمون می ارزید.میدونی چند وقت بود از ته دل نخندیده بودم؟میدونی چقدر دلم گرفته بود؟؟؟به خدا میارزید...بقیه ش مهم نیست....

احسان میخنده ومیگه دیشب تا روی تخت دراز کشیدم صبح ساعت 8 چشم باز کردم واصلا متوجه نشدم چه طور صبح شد!

بهش میگم :اولین شبی بود بعد از این همه مدت که تخت خوابیدم وحتی یه بار هم بیدار نشدم.اونقدر خسته بودم که حتی نای خواب دیدن رو هم نداشتم!

و هرسه میخندیم! من واحسان وفروه!

......

وقتی "بابا اسی "،owner  رووم منار جنبون ، گفت اردوی یه روزه ی "چشمه ناز سمیرم" در پیشه ودعوت کرد تا همسفر بشیم .مثل قرقی چسبیدم وقبول کردم .بعد هم به احسان گفتم وبعد هم به مهدی عمو ...

همه خسته بودیم.من داغونه روزهایی که گذشته بود واحسان خسته از فشار کار..

من خسته از کابوسهای شبانه واحسان خسته از نامردیه روزگار...

من خسته از شبهای پر ازدردی که تا صبح با اشک گذرونده بودم وتا صبح رسونده بودم واحسان از یه عالمه کاره نکرده....

تصمیم گرفتیم بریم ..حتی با اینکه من دلم شوره روزه ای رو میزد که قرار بود نگیریم...ولی لازم بود برم....دیگه وقتش بود یه خورده حال وهوام عوض بشه...

وهمسفر شدیم...."مهدی ومحسن عمو " هم اومدن و"سمیرا " زن مهدی و"فروه " دختر عمه ی محترم!کلا خونوادگی ریختیم سر اردو!!!!

صبح اینقدر دست دست کردیم و لفتش دادیم که از اتوبوس جا موندیم واین هیئت نامرده محترم بی ما حرکت کردند وقرار شد پلیس راه بهشون برسیم.یعنی عملا وعلنا چند ده کیلومتر با دنده هوایی آقا مهدی ما را به فیض رسوند ویه خورده از اون چهارده هزار تومن ناقابل به هدر رفت....

کلی توی اتوبوس شلوغ بازی در اوردیم والبته که در محضر "بابا اسی"  و"منصور _13" هم مستفیض شدیم....

تمومه طول سفر یاده "بچه ی جناب سرهنگ " بودم..بعد از چهار سال ، این اولین اردوویی بود که بدون اون می اومدم .دقیقه به دقیقه یادش می افتادم والبته که دیگه از حس ناراحت کننده ای بهم دست نمیداد،خبر نبود.برعکس از به یاد اوردنش خوشحال بودم واز اینکه توی یکی از برگهای زندگیه من جا خوش کرده والان حضورش رو توی اردو حس میکردم،حس خوبی داشتم.

دقیقا چهارسال پیش بود ،مرداد ماه،همین ماه لعنتی وبنفش، که با هم رفتیم "سمیرم" ."مهدی عمو" هم اون موقع بود...آزیتا،مهدیه،مینا ،فرشته،من ،اون ،امین ،پپرو  واون "فرانک ِ لعنتی"!

اون رووز خیلی خوش گذشت .حتی با اینکه توی اوتوبوس جا نبود ومجبور شدیم نوبتی بایستیم والبته که همیشه این "بچه ی جناب سرهنگ " بود که همیشه حواسش بود وترجیح میداد بایسته تا بقیه راحت باشند...اون روز هم من داشتم به دست "بچه جناب سرهنگ"خفه میشدم..وقتی که رفتم بهش آب بپاشم و اون جا خالی داد وبعد کله ی من رو گرفت زیر آبشار تا خفه م کنه!!!!!!!

چهارسال میگذره  ومن الان با احسان همسفرم وخاطرات چهارسال پیش..یادش بخیر!

احسان که فقط شیطونی کرد وسمیرا هم هی با احسان کل مینداخت وما هم که فقط میخندیدیم...کلی ظرف شکوندیم وکلی چیز میز خوردیم در حد انفجار! وخدا قبول کنه روزه هامون رو!!!!!

موقع ناهار ،یاد "بچه ی جناب سرهنگ " افتادم.همیشه وقتی میخواستیم چیزی بخوریم بهم میگفت یه لقمه بگیرم برای اونایی که کنارمون هستن..همیشه حواسش به همه بود...صداش اومد توی گوشم:"الی یه لقمه میگیری واسه اینا که کنارمون نشستن؟انگار ناهار نیوردن!!"

گفتم:چشم!وبعد خودم از چشم گفتنم خنده م گرفت...

یه لقمه گرفتم واسه دختر وپسر جوونی که کنارمون نشسته بودن وبه محسن گفتم واسشون ببره.محسن خجالت میکشید وخودم واسشون بردم و این شد باب آشنایی و اونا هم اومدن توی گروه ما.یه خواهر و برادره گل!"امیر " و"الناز" .

آرووم وساکت ومهربون وماخوذ به حیا وماااه!

کلی با هم بازی کردیم وبعد هم احسان بساط جوجه را به پا کرد...مثل همیشه موقعه "کارت بازی" من مثل خنگها فقط نگاه میکردم واز رابطه ها چیزی سر در نمیوردم....باز صداش تو ی گوشم بود که :اینقدر زوور نزن یاد بگیری!نمیتونی!خودم باید یادت بدم!..."

والبته که هیچ وقت فرصت یادگرفتنش پیش نیومد....

سفر تموم شد و برگشتیم سوار اوتوبوس وباز با بابا اسی ومنصور وحرمت سبز و الهام و کیوان و مهران و بقیه بچه ها همسفر شدیم وباز کلی توی اوتوبوس آتیش سوزوندیم وکلی خاطره تعریف کردیم وکلی هم کیف کردیم.....

بعد هم پلیس راه پیاده شدیم تا باز دررکاب مهدی و رانندگیه خفنش تا اصفهان با اون ماشینه قشنگش،طی طریق کنیم....

کلی عکس گرفتم از لحظه به لحظه ی این مرداده لعنتی ولی قشنگ.تا توی همین یکی دو روزه بذارمش توی فیس بوک وکلا آبروریزی بشه ها!!

موقع خواب ،باز یاده"بچه ی جناب سرهنگ "  افتادم....همیشه قبل از خوابیدنش ،"اس ام اس " میداد وتشکر میکرد از اینکه باهاش همسفر بودم وتشکر میکرد که بوده ،که بودم....

گوشیم رو برمیدارم وقبل از خواب به "بابا اسی" پیام میدم که ممنونم واسه تمومه امروز..واسه خنده هایی که مدتها بود یادم رفته بود..انگار که یه عمر بود....

چشم به عکس "بچه جاب سرهنگ " میندازم وبهش میگم :نیومدی..خیلی خوش گذشت..کاش به تو هم خوش گذشته باشه امروز.شب بخیر!"ومیخوابم..بدون اینکه چشمام منتظر جواب بمونه ،بسته میشه....ومیخوابم....

می ارزید.....به تمومه خستگیش می ارزید.....کلی خسته م وکلی خواب آلود وکلی بدنم درد میکنه ولی می ارزید....

بعد از این همه روزای سخت لازم بود...واسه برگشتنم لازم بود....تا صبح یه سر خوابیدم.بعد از مدتها آرووم خوابیدم وشنبه آغازه یه روزه خوب ولی پر از خستگی.....


دیشب خواب "بچه ی جناب سرهنگ" رو دیدم..بعد از خیلی وقت....میخندید....مثل همیشه میخندید و من دلم براش تنگ شده بود..من هم خندیدم ورفتم....



من که مرداب شدم...کاش تو دریا بشوی...

هوالمحبوب:

همیشه نوشتن آروومم میکرد.همیشه.

همیشه یه دفتر داشتم که اتفاقهایی که توی وجودم جا نمیشد رو توش مینوشتم.بعد خودم مینشستم میخوندمش وراستش کیف میکردم.انگار نه انگار که خودم نوشته بودم.همیشه دلم میخواست بدونم آخره نوشته چی میشه وهی دنبالش میکردم وگاهی باهاش میخندیدم وگاهی اشک میریختم....

هیچ وقت هم سانسور نمیکردم چیزی رو..اگه قرار بود چیزه نامربوطی نگم ،جوری مینوشتم که بد نباشه ولی همیشه حقیقت رو مینوشتم.واسم مهم نبود کسی بخونه اما هیچ وقت دلم نمیخواست کسی بخونه تا اینکه اون اسفند ماه لعنتی باعث شد تمومه نوشته هام رو بدم به "بچه ی جناب سرهنگ" تا همه رو بخونه وبفهمه از کجا به بعد اشتباه کرده ودچار سوءتفاهم شده...شاید نباید خیلی چیزها را میفهمید اما به قول خودش اون "کتابچه " رو دادم بهش تا اینکه تا خوده صبح بیدار بمونه ودنباله جواب سوالاش بگرده وبفهمه کجا چی اشتباه شده.... 

روزی که بهم بعد از چندماه پسش داد.گفتم :نمیخوامش!ولی با درد ازش گرفتم.توی یه سوراخ سنبه ای قایمش کردم وبعد.انگار همین چندماه پیش بود که بادرد وآه سوزوندمش.نمیخواستم دوباره بخونمش.نمیخواستم چیزی که دیگه ماله من نیست ویکی دیگه ازش سر در اورده رو داشته باشم.یک سالی که گذشته بود را..سالی که قشنگترین ساله این همه سال زندگیم بود را با درد سوزوندم وبه پاش نشستم وبا فاطمه اشک ریختم.

از اون روزبه بعد  که دفترچه م رو تقدیم کرد و چهارسال میگذاره،هیچ وقت دیگه توی کاغذ چیزی ننوشتم.عاشق مداد بودم وکاغذ...که بنویسم درددل کنم باهاش ولی از اون روز به بعد هیچ مدادی دست من رو لمس نکرد.راستش میترسیدم بنویسم.از خودم دیگه مطمئن نبود.درسته که اون کتابچه خیلی چیزها رو حل کرد وآروووم . ولی من هیچ وقت دلم نمیخواست کسی از من وحرفهای دلم ونوعه حرف زدنم ونگاهم به اطرافم سر دربیاره... 

به خودم دیگه اطمینان نداشتم وبا خودم میگفتم :باز میخوای بشینی بنویسی و تا تقی به توقی خورد راه بیفتی دفترچه ت رو واسه اثبات حقانیتت بدی این و اون بخونن؟؟؟؟  

از اون روز رفتم سراغ کامپیوتر.جایی که هیچ وقت بهش اعتقاد نداشتم .تنها نوشته های من توی اینترنت همون ای میلهای به قول "فریبای عمه" سالی یه باره نوروز وشب تولدم وشب یلدا بود که مینوشتم ومینشستم ومینوشتم وبعد واسه ادد لیستهام میفرستادم وبعد کلی به به وچه چه میشنیدم والبته اصلا برام مهم نبود.مهم این بود من تمومه احساسم را در مورده این لحظه های قشنگ دارم منتقل میکنم. ولی از اون رووز.انگار خرداد بود که شروع کردم به نوشتن.واز همون اول هم به خودم گفتم:الهام !واست مهم نباشه کی میخونه وکی نمیخونه وکی چی میگه!مهم اینه بدونه اینکه فکر کنی کسی میخونه بنویسی.اون موقع دیگه به خاطره اونی که میخونه نه سانسور میکنی ونه رو دروایسی .... 

ونوشتم...ودوباره نوشتم وبعد دوباره از سرم افتاد....رفتم دانشگاه واونجا "سید " بود که ازم خواست باز بنویسم.ازم خواست بنویسم ومن باز شروع کردم به نوشتن..... 

نوشتن همیشه آرومم میکنه.همیشه آروومم میکرده.همیشه... 

پای خیلی ها اینجا باز شد....خیلی ها که خودم بهشون گفته بودم وخیلی ها که بر حسب اتفاق اومده بودن وخیلی ها که بقیه بهشون گفته بودن...هیچ وقت روزی که احسان اومده بود اینجا رو خونده بود یادم نمیره..کلی پیشش خجالت کشیدم وچند وقت ننوشتم ولی باز به خودم گفتم :مهم نیست!احسان هم یکی از بقیه آدمها.احسان میدونست من بعضی چیزها را ازش قایم میکنم ویا بهش نمیگم یا وقتی باهاش بحثم میشد خودخوری میکنم ومیام اینجا مینویسم.واسه همین میومد اینجا رو میخوند واسم کامنت میذاشت وباهام شوخی میکرد ویا بقیه بچه ها! 

همیشه نوشتم ونوشتم.گاهی یهو نصفه شب که داغون بودم وخوابم نمیبرد پامیشدم ومینوشتم وبعد که چند بار میخوندمش میرفتم بخوابم.واسم مهم نبود ونیست کسی ازم سر دربیاره یا چی فکر کنه.مهم خودم بودم که آروومم. 

یه عالمه رووز گذشته.خیلی وقته داغونه حرف زدنم.خیلی وقته دارم دق میکنم از حرف زدن.انگار اگه برای دنیا هم حرف بزنم کمه واسم.... 

نمیتونم بنویسم.نمیشه بنویسم.باید مراعات کنم ودهنم رو ببندم.اونی که میاد اینجا رو میخونه ناراحت میشه.اونی که میاد اینجا رو میخونه یهو واسه اثبات حقانیتش به کسی دیگه بخواد من وغروره من رو نادیده بگیره ومن را زیر سوال ببره.درسته که نمیشنوم و به گوشم نمیرسه ولی حسم که نمیتونه خنگ بشه و منو میکشه. 

حرفای دوشب پیش "شیوا" ونشستنه چندساعته ی اون تا صبح پای نوشته هام ترغیبم کرد برم باز از اول بخونمشون.... 

از اواخر اردیبهشت نوشته هام یه جوره دیگه شده..یه رنگه دیگه شده...اولین روز اردیبهشت رو با آریو افتتاح کردم.الهیییییی !یادش بخیر منتظر بود تا اردیبهشت بشه وبهم بگه مبارکه!انگار مثل من منتظر بود.ازش ممنونم.گرچه زود قضاوت کردوازم خواست قضاوت نکنم!!!!!....واااااااااااااای آخرین پست اردیبهشت دیووونه م کرد.سه بار سره خوندنش حالم بد شد و آخر سر مجبور شدم ناتموم رهاش کنم.... 

دلم تنگ شده...برای اون قدیم قدیما.دلم تنگ شده نصفه شب با "سید" راه بیفتیم بریم دانشگاه وهی توی راه سر هم دیگه رو بخوریم وبعد دمه صبح صبحونه ای که مامان گذاشته رو بخوریم وباز هی حرف بزنیم .بعد بریم قم،حرم و یه دله سیر زیارت کنیم .بعد یه خورده کنار اون ستونه بشینیم ونشستنی چرت بزنیم ومنتظر بشیم هوا روشن بشه و بریم کله پاچه بخوریم و بعد با آقای اسدی هماهنگی کنیم وبریم دانشگاه.دلم تنگ شده هی توی دانشگاه جمع بشیم و یه بحث سیاسی رو علم کنیم وسرش داد و بیداد راه بندازیم وبعد آخرش بخندیم.دلم تنگ شده گوشیم رو دست بگیرم و از آقای قاسمی که مثل همیشه خوابه عکس بگیرم وبعد کلی بخندیم. 

دلم تنگ شده.خیلییییییییییییییییییییییییی.... 

ولی حتی دانشگاه هم من رو داغون میکنه.یاده اون نیمکتهای سیمانی..اون سقاقخونه ی دانشگاه..اون کبابیه جلوی دانشگاه..اون چمنهای دم در دانشگاه که باید مثل یه آدم well-educated رفتار کنی و از روشون رد نشی....یاد حرم و یاده قم ویاده اون گنبد فیروزه ای!...یاد کلاس دکتر فراهانی..یاده همه ی ساوه.... شاید واسه همینه که وقتی نتونستم انتخاب واحد تابستونی بکنم ،؛واسه یه ترم اضافه تر شدنم به قول "زینب" کولی بازی راه انداختم... 

به "سید" هم گفتم :حاضرم بمیرم اما پا توی اون دانشگاه نذارم.رفتن توی اون جاده من رو میکشه.نشستن توی اون اتوبوس وشمردنه دقیقه ها  تا برسم به مقصد.... 

وقتی انتخاب واحد تابستونیم درست شد انگار خدا دنیا را بهم داده بود.به احسان گفتم:واسه این دوتا امتحان من رو میبری دانشگاه؟میترسم تنها برم..دق میکنم تنها برم...

دیشب خوابه کلاس دکتر فراهانی رو دیدم.سر کلاس هرچی بلند بلند حرف میزدم کسی صدام رو نمیشنید.انگار اصلا توی کلاس نبودم.انگار مرده بودم.... 

بعد هم خوابه یه گنبد فیروزه ای دیدم.خیلی دور بوود.خیلی.نمیدونم کجا بود ولی فیروزه ای رنگ بود...توی خواب  بغض کرده بودم وداشتم خفه میشدم اما نمیتونستم گریه کنم.وقتی بیدار شدم تلافیه خوابم رو در اوردم .اونقدر که از گریه سیر شدم ودیگه سحری نخوردم.... 

دلم واسه هزارساله پیش تنگ شده.واسه اون روزی که نبودم وشاید همزاده من بوده وداشته از تمومه زندگیش لذت میبرده.دلم واسه یه الهامه دیگه تنگ شده..... 

چرا هرکاری میکنم خوب نمیشم؟چرا دلم آرووم نمیشه؟من چم شده؟؟؟ چرا هنوز حالم بده؟چرا حتی خودم هم نمیدونم چمه؟ 

نمیتونم بنویسم.نمیتونم شکایت کنم.نمیتونم دادبزنم.....اینجا هم دیگه امن نیست.باید مراقبه حرفام وآدمهایی که میان اینجا باشم.....  

دیگه حتی اینجا رو هم ندارم....شعر هم آرومم نمیکنه.از بس این چندوقت خوندم حالم بد میشه.... از اینکه "این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست...".. 

کاش یه خورده میتونستم بدجنس باشم.اون موقع خیلی بهتر بود وآروومتر میشدم ولی نمیتونم.نمیشه....

بد شدم وهمه رو هم اذیت میکنم.دلم میخواد گم و گور بشم...این بهتره...این خیلی بهتره...ماه رمضونه...خدا!من واسه تمومه مکافاتت آماده م.بسم الله....

تف به حرفی که مانده در دهنم....که دراینجا نمیشود بزنم!!

هوالمحبوب: 

دیشب دعوام کرد.این هزارمین نفری بود که توی این روزها من رو دعوا میکرد ومن باید یا خودم را به خنگی میزدم وسکوت میکردم یا بحث را عوض میکردم وخواهش میکردم با من در این رابطه حرف نزنه. 

دیشب گیتاریست دعوام کرد.گفت بیخود میکنم وقتی نمیخوام حرف بزنم با رفتارم دیگران را نگران میکنم.زینب گفت حق ندارم بقیه را با رفتارم نگران کنم وآزار بدم.هانیه گفت برم تهران تا فقط باهام چشم تو چشم بشه ومطمئن بشه حالم خوبه.هاله بابغض گفت که بس کنم وحرف بزنم.سید ازاشکهام فرار کرد واز هانیه خواست مواظبم باشه.احسان فقط سکوت کردو اشکهام رو دید گفت الهام نمیخوای بس کنی؟خسته نشدی؟ عمه فقط اشک ریخت وگفت الهام قوی باش وحرف بزن تا خالی بشی وراحت.....حتی دله باباهم به حالم سوخت ودست از غر زدنهای مداومش   برداشت.... 

این روزها اصلا حواسم به رفتارم نبود ونیست....دیشب سحر به نفیسه گفتم با وجود این همه آدم خوب توی زندگیم که با تمومه وجود دوستم دارند وواسم نگرانند تنهااااااااااااااااااااام. خیلی تنهام.... 

ازم نخواید حرف بزنم.... از منی که حرف زدنم گوش فلک رو کر میکرد نخواید حرف بزنم. حرف زدن وشکایت من "تف سر بالاست"..من عادت ندارم برای خالی کردنه خودم کسی را محکوم یا انکار کنم.من عادت ندارم از کسی بد بگم .من عادت ندارم وقتی درددل کردم و برای آروم شدنم بقیه بهم حق دادند وطرف مقابلم را محکوم کردند سکوت کنم ولذت ببرم.من زجرررررررررررررررر میکشم. 

اگرحرف بزنم بیشتر نگران میشید.اگر بگم تنها کابوسه من خوابیدنه که باز توی خوابم سرک بکشه ومن با درد ازخواب بیدار بشم وجیغ بکشم وفریاد سر بدم وفقط به خدا التماس کنم من رو ببخشه بیشتر نگران میشید.اگه بگم از خوابیدن میترسم واز بیداری وحشت دارم بیشتر نگران میشید.ازقرصهای کنارتختم بگم یا از این چشمهای لعنتی که فقط بلده هی اشک بریزه؟؟؟ 

من خوبم.خیلی خوبم.خیلیییییییییییییییییی.حالم بهتر از این نمیشه.هیچیم نیست.دلم هم همینطوری نمیخواد بنویسم.دلم هم همینطوری الکی بهونه میگیره.همینطور الکی دلم نمیخواد برم سرکار.خوشی زده زیره دلم.مرفه بی درد شنیدی؟منم!انتخاب واحد تابستونیه دانشگاهم را انجام دادم وکلا خوشحالم. 

ازهمه معذرت میخوام.ازهمه شرمنده م.به خدا دوستتون دارم.شرمنده که اینقدر نامردم که نگرانتون میکنم.ولی توروخدا....جون خودت..جونه خودم..چیزی ازم نپرس.چیزی بهم نگو.حرفی بهم نزن.برام دعا کن.دعا کن خوب باشم.خوب بشم...حتی بهم دلداری هم نده.این پستهایی که اون پایین نوشتم هم همه ش قصه ست. من در آوردیه.اصلا به من میاد از این کارا بکنم؟اصلا به من میاد اینقدر غرورم رو دست مایه وبازیچه قرار بدم؟اصلا به من میاد عاشق باشم یا بشم؟اصلا به من میاد فداکاری کنم؟اصلا به منه خسیس میاد از این مسخره بازی ها.اصلا به " شب شکن"ه قصه ی من میاد از این رفتارهای مودبانه وموقرانه؟یا مثلا بخواد حرفی برای دلخوشی من بزنه یا رفتاری بکنه که من دلم آرووم بشه یا باشه. کسی که انکار کرد ومیکنه تمومه اونچه که هست وبوده رو ،من رو هم انکار خواهد کرد واینه اون درده بزرگ وعظیم واصلا به جهنم!فرض کن قصه یه جوره دیگه س.مثلا کیکه تولد رو گدای کنار خیابون خورد.از توی کتاب شعر هیچ غزلی برای من خونده نشد.حتی هیچ قولی هم به من داده نشد که تنها نباشه وحرف من رو گوش کنه.(چرا که اگه قراره تنها نباشه به خاطره خودشه نه به خاطره تو وحرفی که به تو زده!)حتی تمومه لحظه ی تولد ثانیه شماری میکرد زودتر تموم بشه این لحظه های لعنتی تا خودش بره سراغه دخترم یا هرکسی دیگه که دوست داره. مگه خودش کج وکوله ست؟بابا اصلامگه تو فوضولی توی زندگیه من؟به توچه؟چرا دست ازسر من برنمیداری؟چرا راحتم نمیذاری؟چرانمیذاری زندگیم رو بکنم؟مثلا فکر کن آخرش یه دعوای اساسی هم کرد که توروخدا راحتم بذااااااااااااااااااااااااار

اصلا فرض کن حتی اینهایی را هم که دارم میگم مزخرفات ذهنمه و کلا گفت خداراشکر که تموم شد.اصلا خداراشکر که همه ش زاییده ذهنمه.اصلا خداراشکر که من این همه تخیلاتم بالاست. هرجورراحتی قصه بساز وکلا حرفای اینجا ومن را جدی نگیر.من دروغ زیاد میگم وخدا راشکر هم که هی تند تند رسوا میشم وبازهم خدارشکر پروو ام واصلا به رو نمیارم.روزروشن توی چشمهات نگاه میکنم ومیگم شبه!!!!

حالم خوبه واصلا فکر نکن پستهای پایین را نوشتم که خودم ازخودم شرمنده نباشم وخجالت نکشم یا حتی نوشتم که صاحب تولد از رفتارش شرمنده بشه که میتونست معمولی رفتار کنه ویا حتی دخترم چیزی بفهمه یا بدونه،که اصلا چیزی نبوده که بدونه....نه ..فقط نوشتم چون تخیلاتم بالاست و کلا مرض دارم....

تنها چیزی که خواستم این بود که آبروم رو نبر و چون از خودش بهتر میشناسمش اصلا مهم نیست بهش عمل بشه یا نشه.کلا حرف زدم که جای سکوت را پر کنم!!!!خدا جون حواست هست که؟

من خوبم.انتخاب واحد کردم ومنتظره تموم شدنه این عمره لعنتی ام.


*****************************************************

بفرما!این هم از حرف زدنم!اگه تو چیزی فهمیدی به من هم بگو. 

 

من منتظرم....

خدا همیشه میبخشه...اصلا خدا واسه اینه که ببخشه

اصلا اگه نبخشه که خدا نیست

میشه من

میشه تو

میشه یه آدم مثل همه

اصلا من بدترین آدم روی زمین

خدا اصلا کارش بخشیدنه بدترین آدمهای روز زمینه

بخشیدنه آدمای خوب که کاری نداره

هنر نسیت

اما

میدونم هرخطایی مکافات داره

عقوبت داره

درد داره

خدا میدونم میبخشی

اینقدر التماست میکنم که ببخشی

با آغوش باز هم منتظره رسیدن عقوبت ومکافاتت هستم

اما

جونه خودت

توروجون هرکی دوست داری

دلم را مکافات نکن

من را با عزیزهای زندگیم ماکافات نکن

من رو آزار بده با خودم

با تمومه اونی که هستم

فقط منو ببخش

دروغ چرا؟

میترسم ار عقوبتی که واسم درنظر گرفتی

بهم جرات بده

که باور کنم هرکی خربزه میخوره پالرزش مشینه

که حقمه

من رو ببخش

من منتظره عقوبتم

.................

من زنده بودم اما انگار مرده بودم....

هوالمحبوب:


یه پیرهن سفید پوشیده ویه شلواره جین آبی...صورتش یه خورده آشفته س ولی انعکاس رنگ سفید پیرهنش توی صورتش ،قشنگتر از همیشه نشونش میده....وبرق نگاهش که هنوز نمیدونی واسه چیه ولبخندش که ایهامه صنعته ادبیه وهنوز نمیفهمی این ایهام از روی معصومیته یا از روی بدجنسی ورندی! ولی هرچی هست تداعیگره "بخند، خنده ات از دیگران قشنگتر است " ه !

باز صداش رو صاف میکنه...باز روبه رو را نگاه میکنه ،باز لبخند میزنه ، باز شوخی میکنه ،باز سوال میکنه وتو کیف میکنی...

ازرنگ موهات حرف میزنه که مبارکه ومن بهش میگم به خاطره تولده  تو رنگشون کردم....

پشت شمعای کیک سیرنگاهش میکنی....نمیدونی از عمد داره کش میده این زمانه لعنتی رو یا غرقه سوختنه شمع شده..نمیدونی فهمیده شمعای روی کیک تویی که دارند میسوزند وآب میشند یا فقط غرق هیجانه سوختنه.....

چشماش رو میبنده،یه آرزوی خوب میکنه،- شاید آرزومیکنه تمومه دنیا شمع بشند تا اون از رنگ شعله ها لذت ببره ! –وبعد آروم شمعها روفوت میکنه....

خوشحاله ،میخنده ،اصلا واسه اینکه میدونه تو از خنده هاش کیف میکنی هی میخنده...کادوی تولدش رو باز میکنه..همونجا که بزرگترین وخوشمزه ترین بستنی های دنیا منتظره خورده شدنند....آروم وبا طمانینه کادو را باز میکنه...بهش میگم جلد کادو رو پاره کن ..مهم نیست....مهم داخله کادوه...میگه :نه! ...

انگار که میدونه حتی چسبهای جلد کادو هم واسه اینکه شریکه خوشحالیش باشند منتظره احترامند....دلشون میخواد توی دستاش جا بشند واونها هم کیف کنند....

کتابه ! همون کتابی که خیلی دوست داره....یه نگاه میکنه وبعد کتاب رو باز میکنه وشروع میکنه به خوندن....شعر میخونه....دارم کیف میکنم ازخوندنش....ازصداش..ازنگاش....انگار نه انگار که این همون صداست که این مدت شنیدنش من رو به هم میریخت..انگار نه انگار این همون صداست که ازتوی خاطراتم پاکش کردم تا هیچ وقت نشنومش...انگار نه انگار این همون صداست که تپش قلبم رو درثانیه به میلیون میرسونه....شعر میخونه....ومن گوش میدم...شعر میخونه..انگار شنیده که :یک بار هم به خاطره من یک غزل بخوان........

داره به خاطره من تمومه غزلها رو میخونه ومن غرق میشم توی صدا ونگاهی که.....

دلم میخواد صداش کنم..دلم واسه صداکردنش تنگ شده...صداش کنم وسط خوندنش..تا یهو حواسش پرت بشه وشاید یکی دوتا لغت رو اشتباهی یا جابه جا بخونه وبعد عصبانی بشه ودیگه ادامه نده شعر خوندنش رو باز یه غزله دیگه شروع کنه!!!

هزاردفعه توی دلم صداش میکنم واون داره همچنان ادامه میده.....الان نوبته کادویه دخترمه !

کادوی دخترم رو باز میکنه..به زحمت...آخه یه عالمه چسب کاریش کرده...قاب عکسه گلای لاله....ازاون تابلوهای قشنگی که دلت میخواد فقط نگاهش کنی.....وبعد هم اون کتاب مشکی رنگه "اخوان ثالث"....دختر میدونه که اون چقدر شعر دوست داره....

راجب اینکه این قاب رو کجای اتاقش نصب کنه نظر میدیم..که چطور نصب کنه ..که کجا نصب کنه...که چی کار کنه.....

میرم بستنی بخرم وبادختر تنهاش میذارم.....به دختر میگم که اذیتش نکنه..که بداخلاقی نکنه...که تنهاش نذاره..که مهربون باشه که مواظبش باشه وبه دخترم میگم:بزرگترین کادوی تولدش تویی که من بهش میدم ودادم! کادویی که باید مثل چشماش مواظبش باشه....کادویی که بهتر ازاون نیست...دخترم میخنده و من با دخترم تنهاش میذارم که ازش تشکر کنه به خاطره کادو..که بهش بگه چقدر دلش براش تنگ شده...که بگه منتظره تولدش بوده تا سروکله ش پیدا بشه...که بهش بگه چرا کم پیدایی؟..که باهاش شوخی کنه..که باهاش بخنده...که سربه سرش بذاره..که شاید واسش شعر بخونه....

طولانی ترین فرآیند بستنی انتخاب کردن رو ازسر میگذرونم که با دخترم راحت و سیر حرف بزنه.....

آقا خامه روی بستنی نریزی ها!بچه م خامه دوست نداره!!!

ازدور نگاهش میکنم..داره لبخند میزنه..خوشحالم....خوشحالم که تنها نیست..خوشحالم که آرومه..خوشحالم که قراره تنها نباشه.....

من برای همین اینجام...که توی قشنگترین تولد دنیا شریک باشم...

موزیک تولد...وبعد کیک رو میبره...میدونم از شکلاته روی کیک بدش میاد ولی اون اصرار داره کیک روبخوره..میدونم واسه اینه که من ناراحت نشم..بهش میگم نمیخواد کیک بخوریم..همین حالا بستنی خوردیم بابا! ولی اصرار داره کیک بخوریم...با کارد شکلاته وخامه های روی کیک رو جمع میکنم واز اون وسط کیک واسش میبرم تابخوره..که تمومه وجودش شیرین بشه....که من دوباره کیف کنم....میدونم دوست نداره ولی به خاطره من داره میخوره.....الهی بمیرم !

بقیه ی کیک روازش میگیرم ومیگم :بسه دیگه ؟،چاق میشی! بقیه ش ماله من. شکمت رو نگاه کن!

خاطره تعریف میکنه...سوال نمیکنه..گیر نمیده..انگار میدونه جای سوال وپرسش نیست...انگار میدونه اگه سوال کنه توی دلم آتیش میگیره راجبش حرف بزنم..انگار میدونه این مدت هزاردفعه با خودم سوال وجواب کردم وخون به دله خودم کردم..انگار میدونه همه ی امروز به خاطره اونه...انگار میدونه باید هیچی راجبش نگه وفقط راضی باشه به اتفاقی که داره میفته...عکس اتاقم رو نشونش میدم اون کلی مسخره ش میکنه ..بعد هم عکس فاطمه و الناز  و نفیسه و محمد رو.....

بعد هم کتاب شازده کوچولو را ازتوی کیفم درمیارم تا من رو به آرزوم برسونه....

همیشه آرزوم بود یکی واسم شازده کوچولو رو بخونه..ولی هیچ وقت هیشکی اندازه ی خوندنه شازده کوچولو نبود...بهش میگم حالا نه که یهو دق کنم..بعد واسم بخونش و رکوردش کن تا هرشب گوشش بدم واون قبول میکنه...

حالا که قرار صداش من رو داغون کنه بذار با بزرگترین آرزوی زندگیم داغون بشم...

نگاهم پایینه..دلم نمیخواد چشم تو چشم بشم..نمیخوام توی چشماش نگاه کنم..نمیخوام یه دفعه دلم بلرزه وپشیمون بشم از خونی که دارم به دله خودم میکنم...میخوام از هرچی که هست وداره اتفاق میفته لذت ببرم....

بهش نمیگم همه چی رو میدونم از اون اول تا آخرش..بهش نمیگم ازهمون اول میدونستم ولی منتظر بودم خودت بگی..بهش نمیگم ازهمونی که لذت میبری لذت میبرم ومهم نیست چقدر سنگینه....بهش هیچی نمیگم ومیذارم اونجوری که دلش میخواد تعریف کنه....

ازش میخوام مواظبه دخترم باشه...مواظبه خودش...مواظبه همه چی..ازش میخوام بداخلاقی نکنه..بد نباشه..بد نشه..ازش میخوام هیچ وقت تنها نباشه ونشه...ازش میخوام هیچ وقت غصه نخوره..هیچ وقت دلتنگ نشه..هیچ وقت بغض نکنه..هیچ وقت....

بهش میگم :من تا اینجا تونستم..بقیه ش با خودته...

قبول میکنه..هرچی میگم قبول میکنه..هرچی میخوام قبول میکنه.....

میخوام برم زیارت...میخوام برم صاحبه تولد رو بسپارم دست صاحبه این شهر وازش بخوام مراقب صاحب تولد ودل من که اینجا میذارمش باشه.....

سرش رو انداخته پایین...

آهای سرت روبالا کن...الوووووووووووووو..با تواما.....دیگه تولد تموم شد..کاره من هم تموم شد...وظیفه ی من هم تموم شد....

خیلی چیزا رو نگفتم..خیلی حرفا رونزدم...خیلی سوالاش بیجواب مونده....دهن باز کنم ،دق کردم....دستم رو میگیرم زیر چونه ش و سرش رو بلند میکنم تا توی چشمام نگاه کنه...که جواب تمومه سوالاش رو ازتو چشمام بخونه....تمومه سعیم رو میکنم که آتیشه توی دلم از توچشمام معلوم نباشه..تمومه سعیم رو میکنم که گریه ی توی دلم رو با لبخنده روی لبم وشوخیهام محوش کنم....

توی چشمام میخونه که چقدر دوستش دارم....که واسه اونه که اینجام..که واسه اونه این همه به قول خودش تشریفات...که واسه اونه وجود دخترم توی زندگیم..که واسه اونه که غصه ش غصه ی منه وحاضرم بمیرم که نکنه یهو غصه بخوره....که واسه خاطره اونه که دارم لذت میبرم ازخوشحالیش...

توی چشمام میخونه چقدر دوستش دارم..انگار چشمام داره بلند بلند حرف میزنند که بهم میگه:میدونم !!!!

ازاینجا به بعده قصه من نباید باشم...درستش اینه که نباشم..اصلا نباید باشم....

باید برم.....خیلی وقت پیش باید میرفتم....خیلی وقت پیش....شمعهای روی کیک وظیفه شون آب شدنه .بعدش دیگه باید نباشند.....

میرم زیارت..میرم واسه دعا...میرم واسه التماس به خدا.....

دلم رو کنارش روی صندلی جا میذارم ومیرم......

توی صحن..روی سنگهای سفید وخنک حرم که میرسم...کفشهام رو درمیارم وپا میذارم روی سنگها وتا مغز سرم یهو آتیش میگیره.....پاهام تاول زده....وخنکای سنگها به سوزش درمیاره این پاهای لعنتی رو...قدم میذارم روی سنگها وراه میرم...با هرقدم تمومه وجودم درد میشه....تمومه صحنها رو یکی بعدازدیگیری رد میکنم ویهو میشینم..روی زانوهام وبعد وسط این همه جمعیت میرم سجده....لپم را میذارم روی سنگهای سفید وخنک وچشمام رو میبندم..چشمام رو میبندم تا دیگه هیچی نبینم ونشنوم....

خنکای سنگهاست که ذوب میکنه این بغضه لعنتی رو ومن میخوابم....وخواب میبینم.....خوابه کسی که داره میاد ومن هنوز زنده م!

خدایا خودت مراقب دخترم و شب شکن باش......

 +این داستان واقعی نیست!

قدم را از عدم این سو نهادی...

هوالمحبوب:


میخوام بنویسم

اما نمیتونم

اما نمیشه

نمیدونم چی شده

ساعت 1:25 صبحه اولین روزه مرداد ماه 1390

بالاخره تیرماه تموم شد ومرداد اومد.مرداده پرازتولد

مردادی که تولدش با تولد شروع میشه...

من از مرداد بیشتر از تیر بدم میاد

رنگش بنفشه از اون بنفش زشتا

از بچه گی همین احساس رو داشتم

نگرد دنباله خاطره ی بد توی زندگیم که به هیچ جا نمیرسی

بی دلیل دوستش ندارم

اما

بالاخره تموم شد این تیرماه ومرداد اومد

همونی که خیلی وقت بود منتظرش بودم

فردا شب دیگه تموم شده

ونمیدونم چه حسی خواهم داشت

شاید خوشحالم

شاید ناراحتم

شاید خوبم

شاید بدم

شاید دارم لذت میبرم

شاید دارم درد میکشم

خدا بهم برای رسیدن به صبح نیرو بده

ازت ممنونم خدا

قدم را از عدم اینطرف گذاشتی و به دنیا اومدی ....

خوش اومدی

مبارکه

تولدت  مبارکه


***********************************************

*زهرای گلم تولدت مبارک عزیزه دلم...سلام من رو به شیراز وحافظیه برسون


**آرش عزیز تولدت مبارک.عمره بابرکتی برات آرزو دارم

** وتولد تو....تویی که نیازی به وام گرفتن از هیچ کس وهیچ چیزی نیست برات....تمومه آرزوهای خوب ماله تو..همین