_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دوچرخـــــــــــــــــــــه....

هوالمحبوب:


کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

 

بابی گفت، آره.

مامانش بهش گفت،  برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده

. 

نامه شماره یک

 

سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستار تو

بابی

 

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

 

نامه شماره دو

 

سلام خدا

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده..

بابی

 

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

 

نامه شماره سه

 

سلام خدا

اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی

 

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت.

 رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد...

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.  

نامه شماره چهار

 

سلام خدا

مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.


بابی


پـــــ . نـــــــــ

:

 سلام خدا

یه عالمه آدم بهم دخیل بستند

یه عالمه چشم

یه عالمه گوش

یه عالمــــــــــــــــــــــه

همشون پیش منند

اگه میخوای باورشون نقش برآب نشه

اگه میخوای آبروت نره

اگه میخوای خیط نشند

برام یه راه درست بفرست

یه نشونه

یه ستاره

الــــــــــــــــــــــی!

نقطــــــه . سرخــــــــــــــــــــــــــــــطـــــــــــــ

هوالمحبوب:


یکهو حس میکنی باید کاری بکنی

جایی بری

حرفی بزنی

کسی را ببینی

اصلا بیخیال همه چیز و همه کس بشی

همه چیز و همه کس زندگیت بشه یکی

و اون هم فقط الی!

به خودت قول میدی اگه امتحانت را خوب بدی و یا اصلا خوب و بد مهم نیست

فردا بشه وامتحانت را بدی

باز اون مسیر را طی کنی

باز حواست را جمع الی کنی و بری بشینی یه گوشه وکلی کیف کنی

کلی حرف بزنی

اصلا نه

کلی فکر کنی

باز مسیره ساوه

بعد قم

شهر خالی از سکنه اون هم توی اون صبح سرد و تاریک

بعد ساوه

امتحان

مرتب کردن خودت و باز تهران

بدون سر و صدا وخبر دادن به کسی

یواش و آروم

من تهرانم ولی عجله دارم

 من تهرانم و فقط خواستم که خوب باشید

خواستم  با اینکه امروز فقط به خودم تعلق داره اما  بدونید یادتون هستم

همینـــــــــــــــــــ !

گم میشی لای کتابها

کلی راه میری

انگار که این همه چند صد کیلومتر اومدی که فقط راه بری

بین آدمهایی که اصلا از وجود الی نامی بی خبرند.

تمام مسیر را از آزادی تا انقلاب راه میری و فکر میکنی و گاهی با موبایل صحبت میکنی

اینقدر فکر میکنی و کلمه  ردیف میکنی که فقط تاولهای پاهات بهت نهیب میزنه که بس نیست وباز ادامه میدی.....باید بری بالا

باز میری

نگهبان فریاد میزنه و بعد هی غر غر و تو فقط لبخند میزنی تا حرفهاش تموم بشه

باید به آدمهایی که میخواند نشون بدند مهمند فرصت ابراز وجود بدی.

حرفاش تموم میشه و بعد لبخند میزنی و میگی اینقدر عجله کردید توی این هوای سرد که کت نپوشیده اومدید از اتاقکتون بیرون.خجالت میکشه. آروم میشه و بعد میگه واسه چی اومدید اینجا؟

الان نوبت الی بودنه!

نیومدم زیارت شما  که با داد وبیداد استقبال کنید اومد خانوم فلانی را ببینم.دیگه تقریبا آروم شده وبه خیال خودش خط و نشونهاش رو هم کشیده.راهنمایی میکنه.میگه خانوم فلانی ندارند اما آقای بهمانی میتونه کمکت کنه.بگو من فرستادمت و میره داخل اتاقک.....

موقع برگشتنم واسه اینکه باهاش همکلام نشم موبایل دست میگیرم وتظاهر میکنم دارم صحبت میکنم.با حرکت سر خداحافظی میکنم و تشکر .....

فائزه منتظره.بعد از مدتها همدیگه رو میبینیم و چقدر وقتی بغلم میکنه آروووم میشم.اینقدر آروووم که باز خودم را توی آغوشش جا میدم.هنوز مثل اون موقع ها قشنگ چادر سر میکنه و من کیف میکنم.با هم به اندازه ی خوردن یه کاسه آش همراه میشیم و باز من راه میفتم و اون میره....

چقدر راه بدهکارم....چقدر حرف....چقدر نگاه...چقدر خنده.....چقدر اشتیاق....چقدر لذت...چقدر فکر و چقدر الی!

شب تا سحر درون سرم وول میخورد

یک مشت فکر و ذکر درهم و برهم....ولش کن هیچـــــــــــــــــــ....


چقدر شام لذت بخشی بود.از اون بالا کل شهر و آدمهای در تکاپو دیدن دارند.

الی توی گرداب چشمانی داری غرق میشوی!شنـــــــــــــــــــــــــــــــا بلـــــــــــــــدی؟!

متـــــــــــــــــــــــــــــــــرو.....پله برقیـــــــــــــــــــ....باز هیجان و باز یه عالمه آدم که هرکدوم یه قصه ی پر از ماجرا واسه خودشون دارند.....

باز جا می مونم....باز گم میشم.....باز غرق میشم.....باز فکر میکنم و باز اشتباه میرم...مهم نیست

یه عالمه وقت دارم که اشتباه هام را درست کنم....

عوارضیـــــ....اصفهانـــــــــــــــ ....بیا بالا......حرکت........

تاصبح تمام زندگیت رو توی حرکت شتر وار اتوبوس خواب میبینی تا برسی.

توی مسیر رفت و این موقع شب هم هنوز هستند کسایی که بیدارند و فکر میکنند و الی را مرور میکنند....

شب موقع خوابه نه نبش قبر خاطره ها!

نقطه . سرخط.تمام............

مرا شکل غزل بنویس....

هوالمحبوب:


نه درد دارم و نه مرگ!

نه ناراحت و نه عصبانی!

نه نگران و نه مضطرب!

نه........

به قول نسترن کلا همه چی آرومه و من چقدر خوشحالم و این حرفا!

یه موزیک لایت....یه عود روشن کنار کیس کامپیوتر ....یه عالمه کتاب و یه عالمه عکس از الی وقتی کودک بود تا الان.....

یه مداد و یه دفترچه که شاید هیچ وقت توش چیزی ننویسم  و شاید از همین الان شروع کنم به نوشتن.

کلا خودم را نمیتونم پیش بینی کنم...

رو اوردن به مداد و کاغذ یه اتفاق دور بود..اتفاقی که فکر نمیکردم بهش رو بیارم.شایدم رو نیارم.نمیدونم!

دلم برای هزارسال پیش تنگ شده. برای اون روزا که هیچ کس حتی اندازه ی نگاه کردنه من هم نبود،چه برسه به......!

سرخودمعطلیم ترک برداشته!

باید یه کاری بکنم

" دست به کاری زنم که غصه سر آید"

فقط دلم میخواد شعر بخونم و  دیگه سکوووووووووووووووووووووووووووت....

شاید سکوت تا هزار سال دیگه....

شعرهایی از جنس الی!

شایدم شعرهایی به جنس الی!

شایدم................

عجبــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

وقتی که دستت از لب من دور میشود

شعرم شبیه ناله ی تنبور میشود


من جیغ میشوم تو مرا کوک میکنی
من اشک میشوم و فضا شور میشود

هی اخم میکنی به دلم زخمه میزنی
اما دلم................................

.

.

 

کمی شاعر شو و یک شب مرا شکل غزل بنویس
اگر چه وصل ممکن نیست ولی تو محتمل بنویس


کجا هستی؟ کجا هستم؟ کجا جامانده ایم از هم؟
برای چند مجهولم ...........................



پـــــ . نـــــــــــ :

لینک دکلمه ی شعر از طرف الی به دلارام عزیزم (بدون نویز،بدون صدای فن کامپیوتر ،بدون تیک تیک ساعت ولی.....!)


قسم به ماه نگاهت....


هوالمحبوب:



طنین اسم تو جا مانده پشت حنجره ام

و من هنوز به یادت کنار پنجره ام


شب از بکارت روحم عبور کرده ولی

قسم به ماه نگاهت هنوز باکره ام


شبیه تلخیِ کابوسِ شیشه ها از سنگ

همیشه بی تو من اینقدر غرق دلهره ام


غزل سپاه تو بود و هجومِ یکسره ات

ومن درون همین بیت در محاصره ام


دخیل بسته ام امشب به سبزی چشمت

مرا به پنجره فولاد شب نزن گره ام


زنی میان غزل جان سپرده زود بیا

دارم از آن روز خود تصویرسازی میکنم...

هوالمحبوب:

گاهی فکر میکنم زاییده ی تخیلم ه! گاهی فکر میکنم مثل بچه ها که قصه میسازند و بهش بال و پر میدند و شخصیت حقیقی و حقوقی میسازند و ازشون قهرمان میسازند ،دارم با تفکرات و تخیلاتم بازی میکنم و شخصیت پردازی میکنم.

گاهی فکر میکنم اصلا نه این روزها توی زندگیم بوده و نه اون آدم و نه این حرفها را شنیدم و نه دیدم!

نمیدونم!

شاید اسیر توهمم!اسیر توهمی که خودم ساختمش! گاهی به خودم میگم :الی!ای ول! شخصیت پردازیت بیسته!خوب حق دارم!همیشه توی مدرسه انشا بیست میگرفتم.همیشه هرکی میخواست بنویسه به من میگفت .یادمه همیشه توی محلمون از اون دختر بچه ی دبستانی گرفته تا دختر و پسرای دانشجو وقتی گیر میکردند به نوشتن انشا و تحقیق و داستان و مقاله ، زنگ خونه ی الی ه سیزده چهارده ساله را میزدند.

اونقدر تمیز مینوشتم که خودم هم باورم میشد اون قصه ها واقعیه!!! گاهی غرق میشدم توی قصه و صد بار میخوندمش و با اینکه خودم نوشته بودمش اما تند تند له له میزدم ببینم آخرش چی میشه!!!!

حتما الان هم توهمه!حتما الان هم دارم داستان سرایی میکنم!

شاید الان هم تصور میکنم که چنین آدمی بوده و چنین روزایی اتفاق افتاده!

آخه خیلی وقته نه کسی راجبش حرف میزنه و نه کسی ازش سراغ میگیره و نه کسی دیدتش!

تنها کسی که راجبش گاها حرف میزنه ،منم! الـــــــــــــــــی!

شاید تصوره!تصویر ذهنی!

یکی باید باشه تائید کنه این واقعیت رو! کسی نیست!هرکی هرچی میدونه از تعریفات منه!از تعریف کردن من به این نتیجه رسیدند که این آدم وجود داشته!خیلی وقته کسی اون را ندیده و یا نشنیده!

یکی دو سالی هست شده موضوعه ممنوعه و هیشکی راجبش حرف نمیزنه و نمیپرسه!

نه نفیسه.نه نرگس . نه هاله. نه مهدی عمو . نه سمیه. نه فرنگیس. نه آزیتا و نه هیچکدوم از اونایی که یه روزی به چشم دیدندش و یا ندیدندش!

به خودم میگم نکنه واقعا این چیزایی که من تعریف میکنم و توی ذهنمه و مینویسم تخیله؟!

چرا هیچکی راجبش حرف نمیزنه؟

نمیخوام برم سراغ آلبوم قدیمی یا سی دی های عکسی که یه جایی توی کتابخونه گذاشتمش که جلوی چشمم نباشه!

راستش دروغ چرا؟فکر کنم میترسم!میترسم تنهایی ببینمش!شایدم اسمش ترس نیست!شاید اضطرابه! یا مثلا نگران از اینکه نکنه هیچ چیزی توش نباشه یا واقعا زاییده ی ذهنمه!

راستش وقتی تعریفش میکنم خودم نمیدونم جمله بعدیم چیه!انگار خودم هم منتظر جمله ی بعدی ام که بشنوم و بگم که ببینم این دفعه توی این خاطره چه دست گلی به آب دادم یا داده یا چی شده؟!

نکنه راس راسی واقعیت نیست؟نکنه راس راسی این آدم وجود نداشته؟!

یعنی واقعا من این روزا رو هم توی زندگیم داشتم؟

پس اگه داشتم چرا اینقدر دوره؟انگار هزارسال پیشه!

اما هرموقع تعریف میکنم انگار همین الانه!

چقدر پارادوکس توی وجودمه!چقدر تناقض!

باید مطمئن بشم اینا راس راسی بوده!

چه فرقی میکنه؟

نمیدونم باید مطمئن بشم.....

گوشی تلفن را برمیدارم و زنگ میزنم به مهدی عمو ....سراغ همه رو میگیرم و احوالپرسی و سمیرا چه طوره؟..بعد بحث را میکشونم به خاطره گفتن.....

"راسی مهدی، دیشب خواب بچه ی جناب سرهنگ را دیدم. کلی تپل شده بود!!!!!!"

مکث میکنم.مهدی میخنده و میگه :ای نامرد روزگار!حتما کلی زندگی و نون مفت خوردن بهش ساخته.خیلی وقته ازش خبر ندارم.الی! تو هم خبر نداری چی کار میکنه؟؟.....

خیالم راحت میشه.پس اینا توهم و زاییده ی خیال من نیست.واقعیه......

لبخند میزنم و بدون خداحافظی قطع میکنم.شاید دارم تظاهر میکنم موبایلم خط نمیده و شایدم شارژم تموم شده.................

ا

یکی می مرد ز درد بینوایی...یکی میگفت خانوم **** میخواهی!؟!

هوالمحبوب:

کلا خدا این روزا و این آدمها و این ایمیلها و این نت و این اس ام اس ها و این آدمای بیکار و این مخابرات باحال و این سیستمه خفن دولتی و حکومتی و ارتباطی و اطلاعاتی و فرهنگی و پژوهشی و ارشادی و اسلامی و اینا را از ما نگیره!

کلا ارق (عرق؟ارغ؟عرغ؟...؟؟)ملیتون تو چشمم(شما بخون تو حلقم!!!!)با این همه وطن دوستی و حب وطن که میگند نصف ایمانه!

(حساب کردم اگه پاکیزه باشم که میگند نیمی از ایمانه و حب وطن هم داشته باشم که بازم میگند نیمی از ایمانه کلا ایمانم تکمیله!تازه فکر کن ازدواج هم بکنم که میگند نصف دین و ایمانت حفظ میشه!!!!کلا کلی ایمان زیادی میارم!ای ول!)

زدند بانک مرکزی را تحریم کردند و معلوم نیست تا کی این ستون فقراتمون دوام بیاره زیره باره این اتفاق و زدند هرچی تحریم محریم خفن بوده از نفت و گاز و واردات و صادرات و غیره و ذلک ریختند سر ملت ه بیچاره این ابرقدرتهای نامرد و جز جیگر گرفته(مرگ بر آمریکا وضد ولایت فقیه ودرود بر رزمندگان اسلام وسلام برشهیدان والله اکبر وباز از اول بخون!) و زدند ترکوندند پیمانه ی صبر ملت و دولت غیور و میور  و همیشه درصحنه را و داریم جون میکنیم کلا و هی تظاهر میکنیم که همه چی آرومه و من چقدر خوشحالم و خداییش هیچ جا هم حرفمون رابه پشیز نمیخرند و هرکاری دلشون میخواد میکنند.چه اینجا وچه اونجا و بیگانه اگر میشکند حرفی نیست و از دوست بپرسید چرا میشکند..

اون موقع هی ایمیل میدند و هی اس ام اس برامون که :

توجه توجه! زود اطلاع رسانی کنید تا وقت از دست نرفته!

"دارند عید نوروز را به نام افغانستان ثبت میکنند .به این آدرس ایمیل بفرستید واعتراض خودتون را نشون بدید تا سازمان ملل به نام افغانستان عید نوروز را رقم نزنه وبشه مال خودمون!"

یا

"زود ایمیل بفرستید تا خلیج فارس به نام خلیج عرب تغییر نام پیدا نکنه وهرچی ایمیل ایرانی بیشتر احتمال فارس شدن خلیج بیشتر!"

جون بچه تون دست بردارید از این کارای خاله زنکی!

سازمان ملل و ایل و تبارش نشستند من و تو ایمیل بزنینم و بعد بگند ای وای بر ما!الی ایمیل زده زود هرکاری میخواستید بکنید متوقف کنید که الی ناراحت شده؟!!!!!!


دنیای دنیای هرکی به هر کیه!

یه جورایی قانون جنگل!زورت بیشتر باشه حرفت خریدار داره بچه!حالا عجالتا برای سرگرمی ملت بد نیست و مثل همون اس ام اس ها می مونه که میفرستند برای ده نفر جون مادرت بفرستا تا ده روز دیگه یه خبر خوب میشنوی و من خودم اول قبول نداشتم ولی مشقام را خوب نوشتم و بابام بهم عیدی داده و باقی قضایا!!!!

اما واسه اینکه انگ ضداخلاقی و میهن ندوستی به من نزنی یه ایمیل میفرستم به کوفی عنان یه صحبت مردونه باهاش میکنم و میگم برو بچ ناراحتند جون الی نبینم قر بیای ها!

راسی رئیس سازمان ملل تا چندسال پیش کوفی عنان بود الان عوض که نشده؟؟؟؟؟



پــــ . نـــــ :

قابل توجه اصفهانی های گل >>>> اصفهانیـــــــهــــــــا

هرجا که هستی از سر دنیا زیاد باش...

هوالمحبوب:


بابا همیشه یه حرف خوبی میزد و میزنه!

اون روزا که بچه تر بودم و  مثلا میخواستم افتخار کنم که دخترهای مردم فلانند و بهمانند و من نیستم و نبودم.یا وقتی که میخواستم مثلا منت بذارم که من میتونستم فلان کار را بکنم و نکردم و درنتیجه مستحق تنبیه و بدرفتاری و غر و اینا نیستم و کلی باید بهم افتخار کنید....

وقتی که فکر میکردم باید به خاطر خوب بودنم یا خوب عمل کردنم یا بد نبودن و جلف رفتار نکردنم یا غیر اخلاقی عمل نکردنم تشویق بشم یا تحسین بشم یه حرفه خوبی میزد....

راست میگفت:

خوب بودن وظیــــــفه است....


آدم هیچ وقت واسه اینکه به وظیفه اش عمل میکنه سر کسی حتی خودش هم منت نمیذاره!

به ما چه که فلانی به وظیفه اش عمل کرده یا نکرده که البته باید بکنه.باید خودت حواست باشه آدم وظیفه شناسی باشی.عمل کردن به وظیفه تشویق نمیخواد.این در رفتن وبی مسئولیت و عمل نکردن به وظیفه ست که تنبیه میطلبه و توبیخ......



بم به خال لب یک دوست گرفتار شده است...

هوالمحبوب:


هشت سال پیش،پنج روز از زمستون سرد و یخبندون گذشته بود که یهو همه مون آتیش گرفتیم.....

توی دلم آتیش بود اما دستام یخ کرده بود.وقتی فکر میکنم انگار هزارسال گذشته.هنوزم بغضم میگیره.هنوزم وقتی عکسی از اون اتفاق میبینم دستام یخ میکنه و ضربان قلبم ناموزون میشه.هنوزم طاقت دیدن نبودن عزیزی پیش عزیزش رو ندارم.هنوزم وقتی فیلم اون موقع ها را مبینم از جام بلند میشم و اتاق را ترک میکنم.انگار که خودم میون اون همه آوار دارم دنبال عزیزترینهام میگردم....

وای چقدر سخته نبودن ونداشتن کسایی که از جون بیشتر دوستشون داری.چقدرسخته تحمل مرگ .اونم تحمل مرگه یه عالمه آدم که نمیدونم برای کودومشون اشک بریزی؟کدومشون عزیزتر بودند؟کدومشون را باید بغل کنی یا برای کدومشون باید دق کنی؟

همیشه این اتفاق و موقعیت من را یاد فیلم "خاک سرخ " میندازه!اونجایی که "لیلا"توی ماشین منتظره برگشتن شوهرش میشه و یهو یه موشک میاد و جلوی چشمای لیلا شوهرش.....

استیصال یعنی لیلا یعنی بم.....

یعنی نمیدونی باید دق کنی یا زندگی کنی؟احساساتت قاطی پاطیه!!!!به خودت میگی الان وقتش نیست.بلند شو دختر ولی داری از درد میمیری....استیصال یعنی بم یعنی لیلا....

همه هزارتا تعبیر وتفسیر از بم گفتند و زمزمه کردند:

قهر وعذاب خدا!

گناه مردم اون سرزمین!

امواج رادیو اکتیو زیرزمینی!

روی خط زلزله بودن!!!

نزدیک شدن به دوره ی آخرزمون!

.....

......(و یه عالمه حرفای خاله زنکی ه دیگه!)


ولی هیچ وقت هیچکی فکر نکرده امتحانه!

امتحانی که همه حتی من و تویی که این گوشه نشستیم و نگاه میکنیم و فرسنگها ازش دوریم ،توش دخیلیم و زیر سوال!

چقدر راحت خیلی ها مردود شدند!

چقدر راحت خیلی ها پولدار شدند!

چقدر راحت خیلی ها از ماقبل اشک خیلی ها خندیدند و خوشحال شدند و گردنشون کلفت شد و آب رفت زیر پوستشون!

چقدر راحت خیلی ها از بهشت رونده شدند و جاشون را دادن به خیلی های دیگه!

چقدر راحت.....

.

امشب داشتم فیلم مستند"بم ، شهر بی دفاع " به کارگردانی "مــیــترا منصوری" را می دیدم.

چقدر راحت شبا آروم میخوابیم و قبلش با خودمون میگیم خداراشکر که امروز هم گذشت!

وای به من که امروز هم گذشت......


پــــــ . نــــــ :


بنویسید کـــه بم مظهر گمنامی ‌هاست

سرزمین نفس زخمی بسطامی‌هاست


ننویسید کـــه بـــم تلـــی از آواره شده است

بم به خال لب یک دوست گرفتار شده است...

پیرمردی نشسته در راهم و سر خویش را تکان می‌داد....

هوالمحبوب:

هرموقع میبینمش از جاش به رسم احترام بلند میشه و خم میشه.دستش را میذاره روسینه ش و اظهار ارادات میکنه.من هم با حرکت سر سلام میکنم و همزمان که دارم رد میشم لبخند به لب ازش دور میشم.

باید شصت سال سن داشته باشه.شایدم بیشتر.موهای سرش تقریبا سفیده.سفید که نه جوگندمی رو به سفید.صورت مهربونی داره و همیشه وقتی مشتری داره از جاش بلند میشه.رسم ادب و احترام را بلده.بیشتر مواقع لباس خاکستری میپوشه و همیشه دست به سینه می ایسته دم در مغازه ش و گاهی هم میشینه.باز هم دست به سینه!

همیشه مرتب و تر وتمیزه و مرد آراسته ای ه!نمیدونم چرا ولی وقتی یهو اگه حواسش هم نباشه از همون دور که دارم بهش نزدیک میشم به اختیار نگاهم میفته بهش!شاید سنگینی نگاهم را حس میکنه که یهو سرش را میاره بالا ومی ایسته وباز ادای احترام وادب و من با لبخند دور میشم.انگار که توی این دو سال به اون مرد مسن کنار داروخونه که هنوزم هم نمیدونم چی توی مغازه ش میفروشه عادت کردم.به سلامش به بودنش به نگاه مهربونش و به احوالپرسیش وشاید هم اون به سر تکون دادن من...

شهریور دو سال پیش بود.ماه رمضون بود.داشتم از آموزشگاه برمیگشتم.کوله انداخته بودم و کلی خسته بودم.ازصبح گوشیم خاموش بود.ازبس سر کلاس زنگ میخورد و نمیتونستم جواب بدم و یکی در میون جواب میدادم کلافه شده بود.واسه همین از همون صبح که سر کلاس زنگ خورد خاموشش کردم.از اذان گذشته بود.عادت ندارم بیرون افطار کنم حتی به اندازه ی خوردن یه خرما.ازخستگی داشتم می مردم.خیابون تاریک بود همه رفته بودند خونه هاشون که افطار کنند و سریال ببیند.ازاتوبوس پیاده شدم.قبلش گوشیم را ازکوله در اوردم ببینم ساعت چنده دیدم خاموشه، باز گذاشتم سرجاش.یه خورده با الهام همکارم حرف زدم و ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم.ایستادم توی ایستگاه توبوس بعدی تا برسم به خونه.حس کردم خیلی دیر شده.دست کردم توی کوله م تا گوشیم را دربیارم و روشن کنم و ببینم ساعت چنده! دیدم گوشیم نیست!!!!!

هرچی گشتم نبود.کوله م را وسط خیابون خالی کردم نبود.تموم مسیر را برگشتم و قلبم توی دهنم بود.روی زمین داشتم دنبالش میگشتم و نبود.واسه اولین بار به تمومه مغازه های توی مسیرم توجه کردم و تک تکشون را نگاه می کردم که گوشیم را پیدا کنم.حالم بد بود...نمیدونم حسم چی بود ولی وحشتناک بود.از راننده تاکسی ها که دور هم جمع شده بودند پرسیدم باخنده گفتند اگه پیدا میکردیم که به تو نمیدادیمش!انگار خل بودند!آخه مرد حسابی الان وقته شوخیه؟

دم در مغازه نشسته بود با دوتا پیرمرد دیگه!نمیدونم قیافه م چه جوری شده بود ولی انگار میدونست چی شده!

پرسید چی شده؟

فقط گفتم :گوشیم!!!!!!!

نمیدونم چی پرسید و چی نپرسید .اصلا نشنیدم.اصلا نمیشنیدم...فقط دیدم گوشیش را داده دستم و میگه یه زنگ بزن به گوشیت.بدون اینکه سوال کنم زنگ زدم.گوشیم خاموش بود.خودم خاموشش کرده بودم از صبح.....

بهم گفت بشین برم برات یه لیوان آب بیارم.گفتم :نه!هنوز افطار نکردم.باید برم خونه.گفت ساعت نه و نیمه، یکی دو ساعته اذان گفتند.گفتم مهم نیست.باید برم خونه.....

خداحافظی کردم و یه خورده قدم زدم و بعد رفتم نشستم کنار بلوار و زدم زیر گریه....

شوکه شده بودم.باورم نمیشد زنها هم دزدی کنند.باورم نمیشد توی ماه رمضون هم دزدی کنند.باورم نمیشد قراره پول گوشی من را ببره توی خونه ش و بده به بچه هاش.یه جورایی نفس دزدی باورم نمیشد.و فقط یه چیز ناراحتم میکرد.اینکه سحر نمیتونم به کسی زنگ بزنم و واسه سحری بیدارش کنم.یکی دو سال بود شده بودم جارچی و مسئول بیدار کردن تموم کسایی که اسمشون توی گوشیم بود....دزدی واسم هضمش سخت بود.نمیفهمیدم دزدها شبا چه مدلی میخوابند یا چه مدلی فکر میکنند.همون شب ازگوشیم گذشتم فقط به خاطر بچه هایی که شاید از مابقی پول گوشیم ارتزاق میکنند اما هنوز هم دزدی را نمیفهمم....

از اون شب هرموقع از کنار مغازه ش رد میشم بهم لبخند میزنه.به گوشیم که دستمه نگاه میکنه و بالبخند آرزوهای خوب میکنه و من دور میشم.

هرموقع میبینمش یاد اون شب شهریور میفتم.می ایسته دست به سینه سلام میکنه و من با حرکت سر جواب میدم ولبخند به لب دور میشم....

الــــی بنت زکـــریای رازی.....

هوالمحبوب:

دوسه روزه عجیبا غریبا دارم به علاقه مندی هام فکر میکنم.به اینکه من چقدر ادبیات دوست داشتم و دارم ولی رفتم رشته ریاضی.همه ش تقصیر این خانم"ناظم" دبیر ریاضیمون بود.ازبس دوستش داشتم ازدرسش بیست گرفتم و این امر مشتبه شد که من نخبه ی ریاضی ام!

آخه اگه نخبه ی ریاضی بودم الان آمار و تحقیق در عملیاتم را افتاده بودم؟اصلا بگو من نخبه هستم و دوبار حسابداریم را افتادم تا بالاخره با 12 پاس شدم؟

همه ش تقصیر خانم"ناظم" بود.

اون سال نصف کلاس از درس ریاضی افتادند و من شدم بیست!

خاک برسرم!

رفتم واسه انتخاب رشته.نه بابا گذاشت ادبیات بخونم نه خانم"ناظم"گفتند حیفی!

بابا گفت من آبرو دارم و خانم"ناظم" هم گفت استعدادم به هدر میره!!!!

نمیدونم منظورش کدوم استعداد بود ولی گفت هدر میره!

عاشق ادبیات بودم .البته به کامپیوتر هم علاقه داشتم.هم به علمش وهم به فنش!

نذاشتند شکوفا بشم و نتیجه این شد که  الان واسه یه دکمه ی پاور کامپیوتر زدن باید صدتا صلوات بفرستم که یهو نترکه و من بدبخت بشم!اصلا تا کامپیوترم عطسه ش میگیره من پس میفتم!انگار که مثلا بچه م داره جونم مرگ میشه!

هیچوقت به این فکر نکردم که علوم تجربی دوست دارم یا نه!

حتی یه سرسوزن هم فکر نکردم!

همینکه میتی کومون تجربی خونده بود به اندازه ی کافی دلیل مستحکمی بود واسم که تجربی نخونم!

تنها دلیلم که حتی اسمش رو هم توی دهنم نمی اوردم همین بود!

میتی کومن تجربی خونده بود  و من قرار بود به هیچ عنوان شبیه اون نباشم!

به خودم قول داده بود!

ازهمون دوران طفولیتم!

هیچوقت فکر نکردم چقدر شیمی دوست دارم!به جهنم!اصلا اسم تجربی نباید به دهنم می اومد!به الی قول داده بودم!

به مکافات ریاضی خوندم و بعدهم دانشگاه زبان قبول شدم!

دبیرستان درسم خوب بود چون باید خوب می بود ولی اصلا توی ریاضی استعداد نداشتم!

اگه نمره ی خوب میگرفتم دلیلش این بود که حق نداشتم بد بگیرم نه اینکه چون ریاضی دوست داشتم..نتیجه سه سال ریاضی خوندن دبیرستانم این شد که نهایتا 4سال توی دانشگاه زبان خوندم!

زبان را دوست داشتم!

عاشقش بودم اما دلم نمیخواست دانشگاه بخونمش ولی خوب دیگه شد.

وقتی درسم تموم شد چسبیدم به کار.البته ازهمون سال اول دانشگاه چسبیدم به تدریس.اما یه چیزی همیشه قلقلکم میداد.چیزی که میدونستم توش تبحر دارم اما چیزی ازش نمیدونم.واسه همین بعد از دو سال تحقیق بالاخره برای قبول شدن توی رشته مدیریت ، ارشد کنکور دادم.مدیریت را دوست داشتم.میتونست کنار زبانی که خوندم ترکیب درستی از آب دربیاد!یواشکی بابا خوندم که نکنه نظرم را عوض کنه یا بخواد باز نظر خودش را غالب کنه!4 ماه درس خوندم و با عشق کنکور دادم و البته که قبول شدم .جای خوبی قبول نشدم اما بالاخره نتیجه زحمت و علاقه م بود.حالا بماند که باز توی دانشگاه با تنبلی درس خوندم و باز گرفتار ریاضی شدم و نتیجه ش این شد که تموم درسهای افتاده ی این مقطعم به ریاضی مربوطه!اصلا انگار نه انگار یه روزی بچه درس خون بودیم اون هم رشته ی ریاضی!

تصمیم جد و البته اساسی دارم دکترا مدیریت منابع انسانی بخونم.عاشق انسان وسرکار داشتن با اونام.اصلا خوراکه خودمه!هم علاقه دارم هم فکر میکنم عرضه ش رو  و هم روانشناسیش رو!

اما نمیدونم چرا چندروزه فرمولهای شیمی داره من را دیوونه میکنه!

دوسه روزه دارم به خودم میگم چه دلیل احمقانه ای داشتم برای انتخاب نکردن رشته ی تجربی!

درسته از فیزیک بدم می اومد ولی عاشق شیمی و زیست بودم.عجیب از ترکیب عناصر خوشم می اومد.

یادمه سال اول دبیرستان یه کتاب گیر اورده بودم به اسم صنایع شیمیایی!یه چراغ الکلی داشتم ویه عالمه مواد شیمیایی که از بابا خواسته بودم از آزمایشگاه مدرسه شون واسم بیاره!می نشستم بعد ازظهرها به ترکیب عناصر روی چراغ الکلی  و حظ می بردم!

یادمه با دستورالعمل اون کتاب شامپو درست کردم.واکس درست کردم و یه صابون قالبی بد شکل!

بدجور دو سه روزه علایقم رو اعصابم راه میره!

نمیدونم! شاید بالاخره تصمیم گرفتم برم دفترچه کنکور بگیرم و امسال داروسازی کنکور بدم!

این شیمی بدجور داره رو مخم راه میره!

فعلا که اسیره این ترجمه ی  اون کتابم و امتحانه یکی دو هفته ی دیگه ی  تحقیق درعملیات و آماری که افتادم!

این شیمی بدجور داره باهام بازی میکنه!