_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

همــــــــــــــــــیـــــــــــنـــــــــــــــــــــــــ ....

هوالمحبوب:



 

پلکی میان چشم توتامن زمان،همـــــــینــــ


بردار این حریر فاصله را از میان همیـــــنـــــ


دارد نگاه منتشرم محو می شود


در نازکای وسعتت ای آسمان ،همیــــــنــــــ



از کهکشان موی تو تا جوی آفتاب


مارا بس است زمزم شعری روان،همیــــنــــــ


اینجا خدای واژه غزل خیز می شود


بر بافه های نور فراروی مان،همیـــنــــــ


دارم به بند می کشم اسفندهای شعر


اردی بهشت خاطره با من بمان، همـــــینــــــــــ



 "حمید خصلتی"

یک ..دو ...سه ....الو؟؟ ....مرکـــــــــــــــز ؟؟؟؟.....

هوالمحبوب:


1.میگه گفتی عباس آقاتون مهندسه(!) نگفته بودی زود پزه!!!!!!!!!!!!

میگم :جاااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟

میگه آخه یهو... یه دفعه ،بچه؟؟؟! ماشالا همت!همت مضاعف که مال پارسال بود امسال جهاد اقتصادی بود که!

میگم : به جان بچه م ،بچه ی خودم نیست! من به دنیاش نیوردم! ولی من مامانشم! با عباس آقا هم به جان خودم یه شام و ناهار بیشتر نخوردیم! حالا مگه اینکه غذاش مورد داشته باشه!!!!بالاخره خدا هر کاری ازش بر میاد.....


2. فرنگیس و شهرزاد نشستند به تشریح قیافه ی بچه،....

چشماش که شبیه الی ه....ابروهاش که شبیه الی ه....دماغش که شبیه الی ه....مثل الی جدیه و هی هم اخم میکنه..... مثل الی هی آدم را سر کار میذاره و تا میخوای بهش شیر بدی به افق خیره میشه و تا نمیخوای بهش شیر بدی غر میزنه.....مثل الی.... مثل الی....

یهو فرنگیس رو میکنه به شهرزاد میگه الی که مو آلووووو نیست!این بچه اینقدر مو داره به کی رفته؟؟؟؟

دیگه حرصم داره در میاد  و میگم :بالاخره همه جاش که نباید به من بره...بچه ی من که فقط نیست،بچه ی باباش هم هست...یه خورده هم باید به باباش بره یا نه؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!


3. کار دنیا برعکس شده،...واقعا همیشه برای من کار دنیا بر عکسه و اصلا هم نه توقع دارم و نه مهمه.....به جای اینکه کسی پیدا بشه از دل من در بیاره و بهم بگه آروووم باش و بهم دلداری بده و امید و باهام حرف بزنه و توضیح بده و توجیه کنه که مهم نیست و خدا بزرگه و هیچ کار خدا بی حکمت نیست و صبوری کن الی و شرمنده الی و بمیرم برات الی و این جمله ها که مرهم باشه و من اون آخر بگم مهم نیست و من قوی تر از این حرفام ،،، من باید از دلشون در بیارم....من باید بگم چرا خجالت میکشید؟ ..من باید بگم به دخترم کم محلی نکنید....من باید بگم چرا دخترم را از این و اون قایم میکنید...من باید بگم اگه بهش بی توجهی کنید با من طرفید..من باید التماس کنم این کار را براش بکنید...قطره برای بینیش بگیرید....امروز روزه دکترشه..امروز روزه .....

به آرووومیه ظاهریم هم راضی نیستند و میخواند داغونم کنم....

 همیشه من باید حواسم به همه جا وهمه کس باشه ،حتی کسایی که آرزومه نباشند..باید حواسم به دل اونها هم باشه....وقتی برای من فیلم بازی میکنند ،برای من که همیشه در حال بازی کردنم وقتی تمام سیاه بازی دنیا را پیش چشمهام در میارند ،دلم میخواد بمیرم....

مگر سکوت چشه؟؟؟ مگه من این یکی دو ماه سکوت نکردم و فقط حرفی نزدم و انگار نه انگار و مگر نگران عکس العمل من نبودید و دیدید هیچ اتفاقی برای بیرونم نیفتاد و درونم به درک!!!! پس چرا حالا برای من بازی میکنید؟؟؟ انگار باورتون شده من کلا پترسم و باید پترسی کنم؟؟؟

عجب!!!

عجب!!!!!

عجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدا جون مررررررررررررررررررررررررسی.....



4. انگار داره دنیا به آخر میرسه...چه خبره بابا؟ داره نود میشه ،نود و یک داره اسفند میشه فروردین....داره پارسال میشه امسال....داره نوروز یعنی یه روز جدید میاد مثل هر روز...همین! هی اس ام اس پشت اس ام اس...هی ایمیل پشت ایمیل....هی جمله های خفن توی وال فیس بوک و یه عالمه عکس و شعر و جمله ی عاشقانه......

اصل  مثل همیشه رها شده و چسبیدیم به هفت تا سین و لباس نو و آجیل و مسافرت و پیک شادی.....

همه یادمون رفته "حول حالنا الا احسن الحال".....

عاشق نوروزم....فقط لحظه ی تحویل سال و متنفرم از این 15 روز تعطیلی که هیچ وقت خاطره ی قشنگی ازش نداشتم و همه ش منتظر بودم تموم بشه.....

عاشق حافظ و دعای لحظه ی نو شدن و عوض شدنم ...همینـــــــــــــــــــــــــــ


5.وبلاگم دلم نیست.....آدم که دلش را نمیذاره در ملأ عام که همه ببیند و بخونند و ازش سر در بیارند...

وبلاگم حریم خصوصی و شخصیم نیست...آدم که هر کسی را توی حریم شخصی و خصوصیش راه نمیده....

وبلاگم چاه داد کشیدنه دردهام نیست....آدم که دردهاش را فریاد نمیزنه همه بشنوند و قربون صدقه ش برند یا نرند و آخی آخی بکنند یا نکنند....

وبلاگم وبلاگه....اونجاییه که الی اونقدر میگه و میگه و میگه اونایی که باید و اتفاق افتاده چون ایمان داره اینها فقط ماله خودش نیست و خیلی ها ،خیلی چیزا از توش میتونند یاد بگیرند  و یاد بدند....چون ایمان داره تشریک اتفاقات و خاطره ها همیشه قبول یه اتفاق را برای الی یا هزارتا آدمی که میاند اینجا به هزار دلیل ،آسونتر وقابل قبولتر میکنه....

چون ایمان داره این حرفا فقط مال خودش نیست و شاید خیلی چیزها توشه که خودش هم ازش بیخبره و باید هزار دفعه مرور کنه تا خودش هم بفهمه...

واسه همینه که تا نوشتنم تموم میشه میرم توی وبلاگی که خودم نوشم و تند تند میخونم ببینم چی شده و داره چی  میشه و له له میزنم واسه رسیدن به آخرش و هر دفعه از توش یه چیزی یادم میاد یا میفهمم یا برام زنده میشه....

وبلاگم وبلاگم نیست.....وبلاگمونه....

من نداریم......


6.همینــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


به پسرش سهیل.....به دخترم..... (3)

هوالمحبوب:


عاشق این شعر بودم از وقتی که بچه تر بودم..از دوران طفولیت....

کلاس چهارم ابتدایی که بودم از بس "سوده"  توی مشاعره هامون مهدی سهیلی میخوند به هر ضرب و زوری بود رفتم یه مهدی سهیلی گیر اوردم و نشستم به خوندن....

شعر "وداع"،"دختر زشت" ،"دسته گلی برای تو"  و "به پسرم سهیل" را همون روزا حفظ کردم از بس خوندمش.....

عاشق شعراش بودم و به خودم قول داده بودم شعر به پسرم سهیل را حتما یه روزی برای بچه هام بخونم...

همه ش درسه....همه ش عشقه....

تا دیشب که دخترم را اوردم توی اتاقم تا اتاقم را ببینه....بهش گفتم دختر خوشگلم اینجا اتاقه منه....

همه  جا را نشونش دادم و بعد نشستم روی مبل و براش "مهدی سهیلی " خوندم..شعر به پسرم سهیل رو ...

بهش گفتم به گل دختره الی و کلی هم تحریفش کردم اونجاهایی که اسم سهیل بود....

 

« سهیل » ای کودک دردانه ی من!

چراغ تابناک خانه ی من!

 

بگو بابا!چطوره حال سرکار؟

صفا آورده ای،مشتاق دیدار!

 

سهیلم!منتی برما نهادی

که پابر دیده ی بابا نهادی

 

بتو گفتم:دراینجاپای مگذار

عنان مرکب خود را نگهدار

 

دراین سامان بغیرازشوروشرنیست

شرافت جزبدست سیم و زرنیست

 

شرف،هرگز خریداری ندارد

درستی،هیچ بازاری ندارد

 

همه دام و دد یک سر دو گوشند

همه گندم نما وجو فروشند

 

«عبادت» جای خودرا بر «ریا»داد

صفا و راستگویی از مد افتاد

 

جوانمردان،تهی دست و تهی پای

لئیمان را بساط عیش،برجای

 

نصیحتها،ترا بسیار کردم

مواعظ را بسی تکرار کردم

 

که اینجا پا منه،کارت خراب است

مبین دریای دنیا را...سراب است

 

ولی حرف پدر را ناشنیدی

زحوران بهشتی پاکشیدی

 

قدم را از عدم اینسو نهادی

به گند آباد دنیا رو نهادی

 

بکیش من بسی بیداد کردی

که عزم این «خراب آباد»کردی

 

ولی اکنون روا نبود ملامت

مبارک مقدمت،جانت سلامت

 

تو هم مانند ما مأمور بودی

دراین آمد شدن معذور بودی

 

کنون دارم نصیحت های چندی

بیا بشنو ز«بابا» چند پندی

 

نخستین،آنکه با یاد خدا باش

زراه دشمنان حق جدا باش

 

ولی راه خدا تنها زبان نیست

در این ره از ریاکاران نشان نیست

 

«خداجو» با «خداگو» فرق دارد

حقیقت با هیاهو فرق دارد

 

«خداگو» حاجی مردم فریب است

«خداجو» مؤمن حسرت نصیب است

 

«خداگو» بهر زر خواهان حق است

وگر بی زر شود از پایه لق است!

 

«خداجو» را هوای سیم و زر نیست

بجز فکر خدا,فکر دگر نیست

 

مرو هرگز ره ناپاک مردان

ز ناپاکان همیشه رو بگردان

 

اگر چه عیب باشد راستگویی!

ولی خواهم جز این،راهی نپویی

 

اگر چه دزد،کارش روبراه است

ولی دزدی بکیش من گناه است

 

اگر دستت تهی شد،دل قوی دار

براه رشوه خواران پای مگذار

 

نصیحت میکنم تا زن نگیری

تو این قلاده بر گردن نگیری

 

تو که در خانه ی خود زن نداری

خبر ازحال زار من نداری

 

نمیگویم که مامان تو بد خوست

اگر یک زن نکو باشد فقط اوست

 

زن من بهترین زنهای دهر است

ولی با اینهمه،زن عین زهر است

 

سهیلم،هوش خود را تیزتر کن

زابلیسان آدم رو حذر کن

 

تو باما بعد از اینها خوبتر باش

روان مادر وجان پدر باش

 

بود چشم امید ما بدستت

من و مادر،فدای چشم مستت

 

بعمر خویش باما با وفا باش

به پیری هم عصای دست ما باش

 

دلم خواهد که بینم شادکامت

نشیند مرغ خوشبختی ببامت

 

من از اول «سهیلت» نام کردم

ترا باروشنی همگام کردم

 

خدا را از سر جان بندگی کن

به نیروی خدا رخشندگی کن

 

بیا و حرمت مارا نگهدار

پس از ما هم «سهیلا» را نگهدار

 

«سهیلا» خواهرت را رهبری کن

به تیره راهها،روشنگری کن

 

مده از دست،رسم مهربانی

باو نیکی بکن تا میتوانی

 

تو باید رنج او باجان پذیری

اگر از پا فتد،دستش بگیری

 

پس از ما گر کسی خیر ترا خواست-

خدااول،پس از او هم «سهیلا» ست

 

شما باید که با هم جمع باشید

به تیره راهها،چون شمع باشید

 

بهین چیزی که شهد زندگانیست-

فقط یک چیز. . آنهم مهربانیست

 

پس از ما،یادگار ما،شمایید

نشان از روزگار ما،شمایید

 

دلم خواهد که روی غم نه بینید

بجز آسودگی همدم نه بینید

 

شوید از جام عیش جاودان مست

تو و او را به بینم دست در دست

***

نصیحت های من پایان گرفته

ولی طبعم ز لطفت جان گرفته

 

دوباره گویمت این پند در گوش

مبادا گفته ام گردد فراموش؟

 

مرنجان خواهر پاکیزه خو را

زکف هرگز مده دامان او را

 

«سهیلم» باش جانان «سهیلا»

برو جان تو و جان «سهیلا»

در نهانخــانه ی جـــــــــــانم ، گل یاد تــــــــو درخشـــید...

هوالمحبوب:


وقتی سرت شلوغ باشه و وقتی خسته باشی ،حواست از خیلی چیزها و خیلی افراد پرت میشه و متهم میشی به فراموشی و سهل انگاری! خوب خودت میدونی که اینطور نیست ولی خوب همه هم شبیه هم نیستند که متوجه بشند و به دل نگیرند یا غصه نخورند! بعضی ها اونقدر کوچولو اند و معصوم  و ساکت که فقط از چشماشون میتونی بفهمی چی توی کله شون میگذره!

باید هر چه قدر هم سرت شلوغ باشه و خسته باشی ،حواست به چشمهایی باشه که گاهی در سکوت میگند : پس من چی؟؟؟!!!!الی حواست هست؟؟؟؟

دراز کشیدم و چشمام داره بسته میشه اما یاد چشماش می افتم و صداش میکنم...میاد کنارم می ایسته. بهش میگم واسه عید کفش خریدی؟

میگه بله! میگم پس چرا به من نشون ندادی؟..میگه الان میرم میارم و میره کفشهای سفید خوشگلش را میاره و من کلی براش ذوق میکنم....

بهش میگم کنارم بشینه... و میشینه روبروم و دستاش را میگیرم و بلند میگه :آآآآخ!

دستاش زخم شده...چی شده؟

رفته لای در...

کی؟چرا حواست به خودت نیست؟ تو دیگه بزرگ شدی ها! بچه نیستی....

دستش را میبوسم و بهش میگم دخترم را دوست داری؟...میگه بله! میگم چقدر؟

میگه خیلییییییی....

میگم من را بیشتر دوست داری یا دخترم را؟

میگه هر دوتا تون....

میگم نمیشه که! من را بیشتر دوست داری یا دخترم؟

میگه خوب هر دوتا تون....

میگم مگه میشه آدم دو نفر را یه اندازه دوست داشته باشه؟

میگه بله.....

میگم پس اگه من را اندازه ی دخترم دوست داری چرا منو بغل نمیکنی؟ بوسم نمیکنی؟ نازم نمیکنی؟ نمیذاری رو پاهات و دست بکشی روی سرم؟بهم غذا نمیدی؟ منو نمیبری دستشویی؟ لباسم را عوض نمیکنی؟

خودش را میچسبونه بهم  بغلم کنه و ثابت کنه اندازه دخترم دوستم داره....

بهش میگم روزی یه بار که نمیشه!!! توی یه روز هی تند تند  باید بغلم کنی و بوسم کنی ...جلو بابا،جلو مامانی،جلو احسان،جلو الناز،جلوی هر کی توی خونه بود ونبود.بعد لباسام چی؟ غذام چی؟

چیزی نمیگه و میخنده....

بهش میگم آدم میتونه دو نفر را اندازه هم دوست داشته باشه....میتونه هزار نفر را اندازه هم دوست داشته باشه....میتونه یه دنیا را یه اندازه دوست داشته باشه و اندازه ش هم خیلییییی باشه.....اصلا دل آدم اونقدر بزرگه که همه توش جا میشند و باید همه را دوست داشته باشیم...بعد بیشتر و کمتر داره...یک نفر چون آجیته بیشتر تر دوستش داری.یه نفر چون داداشته بیشتر تر دوستش داری..یه نفر چون پسر همسایتونه کمتر تر دوستش داری....وقتی یه نفر بهت محبت میکنه بیشتر دوستش داری و وقتی یه نفر بهت ظلم میکنه کمتر دوستش داری...اون دوست داشتنه باید باشه....برای همینه وقتی دعا میکنی یاد همه می افتی....چون دوستشون داری و براشون نگرانی....

خدا آدم را به دنیا اورده که همه ی آدمای دیگه را همونقدر دوست داشته باشی که خدا دوستت داره...یعنی باید همه را دوست داشته باشی....نه اینکه بری ماچش کنی و بغلشون کنی ها!..مثلا آدم که نمیتونه بره آقا رحیم را بغلش کنه....میتونه؟

میخنده و میگه :نه!

میگم پس مدل دوست داشتنه فرق میکنه...مثلا تو میتونی برای آقا رحیم دعا کنی.براش وقتی آش پختیم یه کاسه آش ببری.اگه مریض شد مثلا حالش را بپرسی..اما مثلا برای آجی و یا داداشت میتونی حتی تا صبح بالای سرش بیدار بمونی و دستش را بگیری تو دستات تا آروم بخوابند....

میفهمی چی میگم؟

سرش را به علامت تایید تکون میده....

آدم نباید توی دلش از کسی غم داشته باشه یا ناراحتی.نباید کسی باشه که تو دوستش نداشته باشی و هلش بدی توی قسمت بد ه دلت.باید مثل مامانی همه را دوست داشته باشی و بهشون احترام بذاری....

دل آدم برای دوست داشتنه و  یه دنیا جا داره.برای همینه که تو هم میتونی من و هم دخترم رو هم احسان را هم الناز را هم مامانی و هم بقیه را یه اندازه دوست داشته باشی. ولی نمیتونی لباسمون را عوض کنی و بهمون غذا بدی که! چون خودمون بلدیم این کار رو بکنیم. وقتی این کار ها را بکنی به جای اینکه دوستت داشته باشیم اعصابمون خورد میشه هی توی دست و پایی....

مثلا اگه واسه من یه کتاب بخری من خیلی خوشحالم میشم یا وقتی به مامانی کمک کنی اون خوشحال میشه و لی اگه واسه دخترم کتاب بخری ،اون هم خوشحال میشه؟

میخنده و میگه نه!

میگم دیدی؟ اون را باید بغلش کنی..بوسش کنی...لباسش را عوض کنی....بهش شیر بدی تا خوشحال باشه و بخنده..پس مدل دوست داشتنه فرق میکنه..اوکی؟

دهنش را کج میکنه و ادای منو در میاره و میگه اوکی

بهش میگم حالا کفشهات را بذار توی اتاقت و امشب بیا پیش من بخواب،دلم برات تنگ شده....فقط جون آجی لگد نزنی ها! خیلی خوابم میاد....

میگه باشه و میره توی اتاقش و من دیگه چیزی یادم نمیاد.....

چشمام را که باز میکنم دیگه نزدیکای صبحه و " فــــــاطمه " ای که قرار بود پیشم بخوابه توی اتاق نیست....



الـــــــــــی نوشت:

1 . درست مثل کسانی که بهشون میگند چند روز دیگه بیشتر زنده نیستی و یه عالمه کار نا تموم دارند که میخواند این لحظه های آخر انجام بدند و یه عالمه حرف نگفته دارند که میخواند همه ش را بزنند ، می مونم.....

از همین حالا دلم تنگ میشه و با خودم میگم اون موقع چی کار کنم؟

بعدبه خودم میگم لوس نشو الی!......


 2. شونصد تا کتاب آماده کردم بخونم و دو سه تا فیلم معرکه ببینم. به خودم قول  دادم اگه شده حتی بمیرم هم این "تاریخ تمدن ویل دورانت" را تمومش کنم. حیف که نویسنده ش مرد و گرنه کتاب معرکه ای بود.الان هم هست ! فقط تا ناپلئون می ری و بعد معلق می مونی تو فضا تا خودت ،خودت را به یه صراطی مستقیم کنی!!!!!!!!!!!!


3. 

این غصه با گذشت زمان حل نمی شود


دردی است که اگرچه نهان حل نمی شود....


این درد را چگونه بگویم ؟ چه فایده ؟

با گفتن به این و به آن حل نمی شود


خون گریه ای که بغض مرا مویه میکند

در کل آب های جهان حل نمیشود


در من کسی نهیب برآورده است... آی!!!

هی قصه های کهنه مخوان ! حل نمی شود......نمیــــــشــــود.....TAKE IT EASY Eli...

به دریا گر بیفتد تر نگردد ....<<<<< برای دخترم....(2)

هوالمحبوب:


دارم از بی خوابی و گرسنگی میمیرم. پتوی خوشگلت را روی دسته ی صندلی گرد میکنم و سرم را بهش تکیه میدم که یه دفعه خانوم " م " از کنار اتاق رد میشه و بهم میگه :الی میخوای برم استانبولی بیارم با هم بخوریم؟!..میگم :استانبولی هموناست که توش گچ و سیمان میریزند و خیس میکنند؟ ..میگه :نه ! اوناییه که توش لوبیا سبزه!!!!....یهو صدای مامانت از روی تخت بلند میشه .مثل فنر میپرم از جا که ببینم چی شده که میبینم از خنده صداش در نمیاد و دلش را محکم گرفته و میگه الی تو رو خدا بسه مردم از خنده ! جای بخیه هام درد میکنه..بهش میگم وا! خوب نخند! عجبا!به من چه؟!

خانم "م" باز تکرار میکنه برم استانبولی بیارم حالا؟...با تعجب میگم واسه بنایی؟نه بابا بخیه هاش درد میکنه صافکاری شده دیگه بنایی نمیخواد!!!!!!!!!!!!!

مامانت میگه الی تو رو خداااااااااااااااا بسه!

منم خودم را به خنگی میزنم و میرم بیرون.میشنوم مامانت داره به خانم "م" میگه الی غذای بیمارستان نمیخوره،ممنون!

راست میگه! از بس یه چیزی توی گلومه که نمیدونم چیه و میترسم اگه چیزی بخورم خفه بشم ،به همه گفتم من از غذا بیمارستان خوشم نمیاد و بعد الکی میگم الان میرم یه چیزی میخرم و پایین میخورم ومیام. و بعد میپرم بالای پشت بووم!

دختر قشنگه الی! اگه بدونی اون بالا چقدر خوشگله....

همه دیگه منو میشناسند! از پرسنل و پرستارا تا نگهبانا و بیمارها و حتی اون بچه کوچولوهایی که همه ش خوابند کنار مامانشون! فقط تو کنار مامانت نبودی! همه میدونند تو دختر منی! همه بهم میگن الی! دخترت خوبه؟ میگم خوووب! همین یه ربع پیش دیدمش!همین نیم ساعت پیش دیدمش! همین یه ساعت پیش دیدمش!هی تند تند میام میبینمت و هی تند تند قربون صدقه ت میرم....

واست تموم پله ها را هزار بار میرم بالا و پایین. بهم میگند چرا با آسانسور نمیری ؟میگم :میخوام بعد ها به دخترم بگم واست هزار تا پله رفتم بالا وپایین و خسته هم نشدم!صدام هم در نیومد.میخوام بعد ها بهش بگم چقدر.....

اسمش منت نیست.....خدا نکنه که باشه! من از منت بدم میاد.متنفرم! اگه منتی هست از طرف توست !تویی که منت گذاشتی و دخترم شدی...

این دو روز خیلی سخت بود.سخت و شیرین.....با هر صدای فریاد هر مامان اشک تو چشمام حلقه میرد و دلم واسه " مامانی  م " خون میشد که با چه درد و زحمتی به دنیام اورده!

دلم واسه تمومه مامانها خون میشد....

تازه این دو روزه میفهمم مامان بودن یعنی چی؟ توی این دو روز فقط صدای ناله شنیدم.فقط صدای گریه!فقط صدای جیغ!کنار تموم همراهها پشت در اتاق عمل و زایشگاه اشک ریختم.دست تموم مامانها و دخترا و خواهرها را گرفتم و گفتم آروم باش! صبوری کن! تموم میشه!و وقتی ازم پرسیدند من اینجا چی کار میکنم به همه شون گفتم من واسه دخترم اینجام! دخترم توی اون اتاق خوابیده! و بعد کلی واسه اینکه آروم بشند براشون بلبل زبونی کردم...

میدونی کلی واسشون حرف زدم و اونا کلی خندیدند و فکر کردن شوخی میکنم و کلی حال کردند اما هیچکدومشون نمیدونند راست گفتم و راست میگم...هیچکدومشون نمیدونند این قصه ای که دارم میگم و گاهی توش غر میزنم قصه ی راس راسی خودمه و فکر میکنند طناز شدم و دارم کاری میکنم غصه و نگرانیشون یادشون بره....

میبینی عزیز دلم؟ قصه ی غصه ی من واسه دنیا خنده داره! واسه همینه  منم یادم میره واسش غصه بخورم....

اصلا این عادتمه! همیشه قصه ی غصه م را فقط برای اینکه اشکم در نیاد جوری تعریف میکنم که واسه بقیه خنده داره و وقتی بقیه میخندند به خودم میگم ببین الی! خنده داره! ببین!بقیه میخندند پس مسخره ست و لوس بازی ممنوع!


عزیز دل الی! لوس بازی همیشه ممنوع! فقط خودت را واسه من و اونایی که دوستت دارند لوس میکنی...برای بقیه باید مقتدر و محکم باشی..باید خانوم باشی...دختر خانومه گل! تو باید یه گل دختری بشی و باشی که خانومی کنه و دنیا را با وجودش به لرزه در بیاره ولی خودش نلرزه.باید تر نشی!!! باید بری توی آب و بیای بیرون و تر نشی! خیس نشی! مثل اون مرغابی ها که کلاس دوم توی کتاب دینی خوندیم که بالهاشون چربه وهیچ وقت خیس نمیشند....


چو زن تعلیم  دید و  دانش  آموخت                رواق جان به نور بینش افروخت


   به هیچ افسون ز عصمت بر نگردد                به    دریا   گر  بیفتد   تر  نگردد....


یه عالمه حرف دارم که چه طوری گل دختر بشی و باشی! تو گل دختر منی اما باید گل دخترتر(!!!!) بشی! زود بزرگ شو....زوووود....

امروز وقتی از پله ها اومدم پایین و همه تو رو توی بغلم دیدندت همه اومدند طرفم...همه دلشون میخواست ببیند دختر الی چه شکلیه که اینقدر واسش بال بال میزنه و اینقدر دوستش داره....

با اینکه بابات نشسته بود و قبلش کلی کولاک کرده بود و همه بالاخره بعد از دو روز فهمیدند چه خبره و کلی ازش ترسیدند ولی بدون توجه به اون اومدند و پتوت را کنار زدند و بهم گفتند چه دختره خوشگلی ! ان شالا قدمش خیره! اگه بدونی اون موقع چقدر بهت افتخار کردم...اگه بدونی چقدر واست خوشحال بودم که تحسین بقیه را مال خودت کردی....اگه بدونی وقتی بهت گفتند قدر الی را بدون چقدر از خوشحالی داشتم می مردم....عزیز دل الی!اگه بدونی......اگه بدونی وقتی به مامانت گفتند خوش به حالت با الی ت،من چقدر کیف کردم و خدا راشکر کردم که توی چشمای مامانت همه ش افتخاره و ستاره که هی برق میزنه! اگه بدونی وقتی عزیزام خوشحالند چقدر خوشحالم و یادم میره که.....اگه بدونی.....


صبح رسما قبول کردم هم مامانت باشم هم بابات....وقتی رفتم واسه گرفتن گواهی تولدت و مسئول بخش گفت پدر نوزاد؟ گفتم منم!

فکر کرد دارم شوخی میکنم! بهم گفت بهت میاد بابا باشی اما قرار شد تو مامانش بشی! پدر نوزاد؟ گفتم منم!

هم مامانش منم هم باباش!..شناسنامه هاشون دستمه اما من مامان و باباشم! قول دادم باشم! باید باشم...از یه ساعت پیش هم باباش شدم.باباش مسئولیتش را داده به من!

این دو روز به اندازه ی کافی سر به سر خانم "ر" گذاشته بودم و دیگه به قول خودش اخلاقم دستش اومده بود و اون هم واسم کم نذاشت! کلا این دو روز هی تا به هم برخورد میکردیم همدیگه را ترور میکردیم و بعد به هم چشمک میزدیم و میرفتیم....شناسنامه ها را که گرفت سرم را انداختم پایین و چشم دوختم مثلا به فرمی که قرار بود پر کنه.قشنگ سنگینی نگاهش را حس میکردم دیگه تاب نیوردم و سرم را بالا کردم.گفت :حالا فهمیدم!!!!

گفتم:فهمیدن نمیخواست! تابلو بود!

گفت :نه  نبود!!!مامان بچه دیروز که دیدم استرس داری و سر به سرت گذاشتم گفت سر به سرت نذارم اعصابت خورده ولی....آخه این دو روز تو اینقدر ......

بغض دیگه اجازه نداد حرف بزنم توی چشماش نگاه کردم و گفتم مامان بچه منم! گواهیش را میشه صادر کنید؟ و یه دونه اشک از چشمام لیز خورد پایین....از پشت میز بلند شد بیاد طرفم...شاید فهمیده بود الان دیگه منفجر میشم و میخواست شونه بشه واسم ولی بهش گفتم خواهش میکنم از جاتون بلند نشید؟ من هیچیم نیست!اصلا حس نمیکنم ازم سوء استفاده شده! با اینکه هم خدا ازم سوء استفاده کرد و هم مامان و باباش! الان فقط خوشحالم! اندازه ی تموم زندگیم خوشحالم که هم مامانم هم بابا! دخترم اینقدر نازه که جایی واسه غر و شکایت نمیذاره.....

بهم میگه گریه نکن! میگم من گریه نمیکنم! خودش داره میاد! بالاخره سر ریز کرد بشکه م! ولی مهم نیست! نه من به روی شما میارم نه شما به روی من! کارهای دخترم را انجام بدید اون مرد هم واسه امضا و اثر انگشت میاد .

و بالاخره مردی که قرار بود اسمش توی شناسنامه ت باشه بعد از کلی تشریفات اومد....

اسم که مهم نیست! هست؟ نچ! نیست!مثلا توی شناسنامه ی من اسم مامانم فرنگیس باشه یا فاطمه! چه فرقی میکنه؟یا مثلا اسم بابام حسن باشه یا حسین!چه فرقی میکنه؟

مهم اینه وقتی اسم مامان یا بابا میاد تو یاد کی میفتی؟یاد چی میفتی؟ حست چیه؟!

دختر کوچولوی من! دختر ناز من! تو قراره بشی بهونه ی تموم خنده های من!

شاید نتونم ،شاید تا ببینه تویی که قرار بود بشی سوهان روحم شدی تمومه زندگیم ،تو رو هم ازم دریغ کنه ولی نترس! من زیر قولم نمیزنم! الی و قولش!

دختر کوچولوی من! اگه بدونی چقدر اونایی که تمومه وجودشون لبریز از توه برات خوشحالند....

اونا هم از سر دنیا زیادند! اونا هم مثل تو از سر دنیا زیادند! اونا هم مثل تو از سر اون مرد زیادند ولی همیشه آخرش خوب تموم میشه....

اینو یادت باشه! آخرش خوب تموم میشه.....

عزیز دل الی! کی میتونه ادعا کنه تو رو بیشتر از من دوست داره؟!کی میتونه باور کنه که کسی پیدا بشه تو رو بیشتر از من دوست داشته باشه؟

گل دختر الی!زود بزرگ شو....یه عالمه حرف دارم که داره سر ریز میکنه اما صبر میکنم تا بزرگ بشی و همه ش را واست بگم.....

امشب کنار خودمی....پیش خودمی.....اسفند یعنی لیلا.....یعنی لیلای الی...یعنی تو......یعنی خدایا شکرت.....


الی نوشت:


توی راه پله های پشت بوم من را میبینه! بهم میگه باز روی پشت بومید؟!میگم اینجا خیلی قشنگه...آدم همه چی یادش میره و انگار توی خلأ ِ ...

میگه دخترتون را دیدید؟

میگم نیم ساعت پیش دیدم!خانم "ص" از دستم عصبانی میشه تا میگم اومدم دخترم را ببینم اما بهم اجازه میده!

میگه خوش به حال دخترتون!!میگم خوش به حال من با دخترم!خوش به حال من که میمیرم برایش این همه!

میگه خوش به حال شوهرتون!...میگم آره خوش به حالش!!!!!

با خجالت میگه:شما که شوهر ندارید!

میگم :ببخشید؟؟؟؟

میگه دیشب خودتون گفتید!!!!

میگم :چه موقع؟؟؟؟ به شما گفتم؟؟؟؟

میگه وقتی داشتم فرم به عنوان شاهد اول پر میکردم ازتون پرسیدم!گفتید مجرد!..

گفتم تا آخر که مجرد نیستم! بالاخره هرموقع شوهر کردم ،خوش به حالش!!!!!

باید خیلی خنگ باشم که نفهمم منظورش چیه یا میخواد چی بگه ولی خودم را میزنم به خنگی و از پله ها میرم پایین. من باید دخترم را بزرگ کنم. الی از مرد ها ،از عباس آقا ها توبه کرده! دنیای بی مرد،دنیای بی عباس آقا یعنی دنیای الی......

دنیای الی یعنی الی و بچه هاش.بدون هیچ عباس آقایی!!!!حتی بهمن سال آینده یا هیچ بهمن ماه دیگه ایی!حالا کووووووووووووو تا بهمن؟؟؟؟

وقتی داریم از بیمارستان میریم ،مستاصل میگه:خانم فلانی !میخواستم یه چیزی بهتون بگم و بعد  سکوت میکنه....

بهش کمک میکنم و اونقدر محکم میگم که فکر نکنه ناز و غمزه ی دخترونه ست : من از مردها توبه کردم.باید دخترم را بزرگ کنم! همین!





اینقدر ظریفی که با یک نگاه هرزه میشکنی <<< برای دخترم ....(1)

هوالمحبوب:


اسفند ماه لیلاست....تو لیلا را نمیشناسی اما بدون، قشنگترین اتفاقها توی این ماه میفته..درست مثل اردیبهشت!

فکر نکنی چون درد میکشم الزاما یعنی اتفاق بدی می افته یا افتاده! نه! همیشه این دردهاست که اتفاق را قشنگتر میکنه...

الهی بگردم! تو چه می دونی درد چیه؟! تو چه میدونی دنیا چیه؟ تو چه میدونی اتفاق چیه! اسفند چیه! اردیبهشت چیه؟ تو هنوز هیچی نمیدونی جز اینکه هستی ولی من مطمئنم تموم حرفایی که توی گوشت گفتم را شنیدی و فهمیدی....

مطمئنم میفهمیدی چی میگم که زل زده بودی توی چشمهام و صورتم را که چسبونده بودم به صورتت نوازش میکردی! مطمئنم فهمیدی چی گفتم که با من شروع کردی به اشک ریختن و گذاشتی من با اشکهای تو و تو با اشکهای من صورتمون را بشوریم....

الهی الی قربون اون دستهای کوچیکت بره و اون قلبه کوچیکت که وقتی باهات حرف میزدم بومب بومب میزد...زل زده بودی توی چشمهام و من فقط اشک میریختم...یک ساعت بود به دنیا اومده بودی و من پشت در انتظار داشتم جون میدادم..

جراتش را نداشتم!

جرات دیدنت و حتی جرات ندیدنت....

 من اولین کسی بودم که بعد از اون فرشته های سفید پوش قرار بود تو رو ببینه و بغلت کنه و باهات حرف بزنه....

در زدم

در رو باز کرد . گفتم میخوام نوزاد را ببینم..گفت از همینجا ببین! گفتم نمیشه! میخوام بغلش کنم.گفت نمیشه! نوزاد هنوز مادرش را ندیده! باید اول شیر بخوره و بعد....

بغضم داشت خفه م میکرد.میخواستم قورتش بدم اما نمیشد! تمام نیروم را توی صدام جمع کردم و با استیصال گفتم من از مادر نوزاد مهمترم!!!! نمیخوام شیرش بدم! میخوام بغلش کنم! باهاش حرف دارم....

بهم گفت روی اون صندلی بخش نوزادان بشینم و تو را داد بغلم!

لحظه ی درد آور و قشنگی بود!!! خیلی قشنگ...خیلیییییییییی قشنگ...خیلیییییییی درد آور...

بغلت کردم و صورتم را چسبوندم به صورتت و نشستم روی صندلی و فقط اشک ریختم..صورتت خیس شده بود.....دستهات را گرفتم و فقط بوسیدم تموم اون انگشتهای کوچیک و نازکت را  و فقط اشک ریختم..پرستار دستش را دراز کرد و بهم دستمال تعارف کرد و گفت آروووووم! سرم را بلند نکردم و آروم گفتم از این آروومتر؟؟؟؟

از این آرومتر تا حالا نبودم!

توی دلم آتیش بود ولی آروم بودم...عجیب آروم بودم!

اولین حرفی که باید بهت میزدم چی بود؟ دست و پام را گم کرده بودم ولی اشکهام مجالم نمیداد!

سرم را اوردم کنار گوش راستت و بسم الله الرحمن الرحیم..الله لا اله الا هوالحی القیوم...لا تاخذه .............اللهم صل علی محمد........الله اکبر الله اکبر...اشهد ان لا اله الا الله..اشهد ان محمدا رسول الله.........

و متبرکت کردم به تمام اسامی متبرکی که بلد بودم.....مــــــن ، الـــــی ، توی گوشت اذان گفتم و بعد بهت گفتم خوش اومدی دختر! نفسم به شماره افتاده بود ولی اجازه ندادم صدام بلند بشه و شروع کردم به حرف....

الهی بگردمت! تو چه جوری میخوای تاب بیاری توی این دنیا...تو که خیلی کوچولویی..تو که خیلی ماهی..تو که خیلی ضعیفی....دنیا خیلی بزرگتر از اونجایی که تو بودی...اینجا یه عالمه آدم هستند..یه عالمههههههههه.....یه عالمه حرف....یه عالمه درد.....یه عالمه سیاهی....نه از اون جنس سیاهی که تو توی این شیش ماه دیدی ها!..جنسش فرق میکنه!....دنبال چی بودی که اینجا پا گذاشتی؟..دنبال چی بودند که تو رو مجبور کردند بیای؟؟؟

"قدم را از عدم این سو نهادی...به گند آباد دنیا ،پا نهادی!!!"....

شعر بلدی؟ این که واست خوندم شعره....وزن داره...آهنگ داره...کلی حرف داره...نترسی عزیز دلم ها! من نمیذارم!نمیذارم هیچ دردی بکشی...هیچ رنجی! نمیذارم خم به ابروهای خوشگلت بیاد....نمیذارم اشک به چشمات بیاد......نمیذارم اصلا بفهمی درد یعنی چه!...

میدونی؟ درد آدم را آبدیده میکنه اما من که دلم طاقت نمیاره تو درد بکشی.....همین که پات را گذاشتی اینجا درده! همین که قراره با خونواده ای زندگی کنه که قدرت مطلقش درد میده ،درده!!!!...همین که مجبوری باشی درده! مگه من مرده باشم بذارم درد بکشی....

غصه نخوری ها! تو تنها نیستی....تو الی رو داری....تو یه عالمه آْدم داری توی زندگیت که جون میدند تا تو بخندی.....

کسی که سنبل معصومیته،اسمش فاطمه است....کسی که سنبل مظلومیته،اسمش النازه....کسی که سنبل استواریه،اسمش احسان ه...کسی که حاضره جونش را بده تا تو همین طور مقدس و مطهر بزرگ بشی،اسمش الی ه!زندگیم فقط تو رو کم داشت ،که بشی سنبل تقدس و تطهیر،شاید بشی مریم و شاید......

بهت قول میدم درد نکشی....بهت قول میدم.....

نترسی از دنیا ها! دنیا خطرناکه ولی قشنگه...پره آدمه...پر آدمای خوب ...تو باید یاد بگیری همه را دوست داشته باشی....حتی اونایی که دوستت ندارند و بهت درد میدند....توی دل کوچیکت نباید کینه باشه....مقدس ها که نمیفهمن کینه چیه!...تو باید مقتدر باشی.....محکم و مهربون..خودم همه را یادت میدم.....خودم بهت میگم چه طور قدم بر داری....نمیذارم آب توی دل کوچیکت تکون بخوره.....خودم یه عالمه شعر برات میخونم و "مرد میشوم " را میذارم برای روز مبادا که کاش هیچوقت مجبور نشم برات بخونم......

میزنی زیر گریه......ونگ ونگ صدات فقط مجبورم میکنه بی وقفه بگم :جانم جانم جانم....

یه پرستار میاد و میگه از بس گریه کردی و واسش روضه خوندی بالاخره گریه افتاد.اشک شوقه یا غم که هی سرازیره ازت؟

لبخند میزنم و باز صورتم را میچسبونم به صورتت و هیچی نمیگم

میگه: باهاش چه نسبتی داری؟

سرم را باز از صورتت جدا نمیکنم و بهش میگم :دخترمه!!!!

دختر خودمه! خودم بزرگش میکنم....خودم دامن چین چین پاش میکنم و باهاش با افتخار توی خیابون قدم میزنم و هرکی بهم گفت الی این دیگه کیه؟ با ذوق میگم : دخترمه! دختره خودمه! مال خودمه!

دختر کوچولوی من! عزیز دل الی!نگاش کن !دماغش شبیه منه! چشماش شبیه منه! لبهاش شبیه منه! صورتش شبیه منه! پس دختره منه!دختر خوده خودم!.....فقط کاش.....کاش اقبال و  سرنوشتش شبیه من نباشه...کاش نباشه...نباید باشه...نمیذارم که باشه.....

زنگ میزنم به احسان و بهش میگم صدای دخترم را گوش بده! داره حرف میزنه.... و تو فقط گریه میکنی و من باهات همصدا میشم.....احسان قربون صدقه ت میره و بهم میگه آرووم باشم و من نمیتونم...

تو رو ازم میگیرند و میری توی اتاق و من پشت در هنوز نشستم..انگار که یه تیکه از وجودم را کنده باشند و برده باشند...زل میزنم به صفحه گوشیم و کیف میکنم از عکس  تو و خودم که چشمهامون از اشک نمناک شده ...

هیچ وقت حتی تصور هم نمیکردم اینقدر دوستت داشته باشم....حتی تصور هم نمیتونم بکنم که کسی تو رو اینقدر دوست داشته باشه.....

تا خود صبح دورت میگردم و نگرانتم...وقتی اومدی توی بخش فقط گذاشتم مامانت بهت شیر بده و تمام مدت توی بغل خودم بودی...نمیذاشتم کسی تو رو ازم بگیره......وقتی گفتند باید بستری بشی و تا صبح نبینمت داشتم دق میکردم....دختر شش ماه ی عجول ...حالا هرکی بهت گفت مگه شش ماهه به دنیا اومدی ؟میتونی بگه بههههله!!!...چی شده عزیز دلم که بردنت جایی که من نباشم....تا صبح هزار دفعه اومدم در اتاقت  و خواستم ببینمت نذاشتند....گفتند نمیشه...اصرار نکردم ولی بالاخره ساعت 3 صبح که دکترت اومد و دید هنوز پشت در نشستم بهم گفت میتونم ببینمت....

بغلت کردم و بهت گفتم نگران نباشی ها! من پشت درم...تنها نیستی دختر.....دلت قرص باشه....من که قول دادم نذارم آب تو دلت تکون بخوره....من پشت درم..نزدیکم...خیلی نزدیک به تو.....تا صبح نمیخوابم تا تو بخوابی....بخواب دختر کوچولوم.....

آْتیش توی دلم بود اما مهم نیست....مهم تویی....مهم مامانته که باید حواسم به اون هم باشه که آب توی دلش تکون نخوره و اون هم شب آروم بخوابه....

غصه نخورید....تا من نفس میکشم نمیذارم غم به دل هیچکدومتون بیاد.....

.

.

شب تا صبح وقتی تو خوابیدی و مامانت هم خوابید و خیالم راحت شد رفتم بالای پشت بوم بیمارستان و با خدا کلی حرف زدم...حرفای یواشکی....راجب تو ..راجب خودم....راجب دعاهام....راجب زندگی ...از اون بالا همه جا قشنگ بود....تمام شهر زیر پات بود....بزرگتر که شدی  یه بار میبرمت اونجا تا ببینی من چه شبی گذروندم .......بزرگتر که شدی دفتر" برای دخترم سارا "را میدم به تو..یه عالمه چیز نوشتم و یه عالمه چیز قراره توش بنویسم برای دخترم سارا....تو دیگه دخترم شدی...این دفتر مال تو....اگه بگذارند.....

دل ما عاشق دریاست،اگر بگذارند

عشق در چشم تو پیداست،اگر بگذارند....

تا صبح کلی با خدا حرف زدم و شعر خوندم و باز تا سپیده زد و باز بغلت کردم ،تمومه سیاهی و سنگینی شب یادم رفت.....

دختر کوچولوی من زود بزرگ شو...یه عالمه حرف باهات دارم.......



الی نوشت:

خدایا ممنون به خاطر همون یه جرعه صبری که دادی و افاقه کرد.......ممنون به خاطر حسم...ممنون به خاطر دلی که بهم دادی و ممنون که الی ام!....ببخش که بدم! همینـــــــــــــــ

سخت میگیرد جهــــــــــــــان ،بر مردمان سختـــــــــگیـــر....

هوالمحبوب:

با شیوا خداحافظی میکنم .اون میره تهران و من می ایستم مثل هزارتا مسافر دیگه تا اتوبوس از راه برسه و برسم به اصفهان...

همه ی اوتوبوسها پره و هیچکدوم توقف نمیکنه...نمیتونم یه گوشه بایستم و زل بزنم به مردم....هندزفری را میذارم توی گوشم و میرم کنار جدول و قدم میزنم تا منتهی الیه به اصطلاح ترمینال و از دور تماشا میکنم یه عالمه آدم که چمدون به دست توی این آخرین روزهای سال، عازم شهر و دیارشونند...

صدای بلند را دوست دارم...آهنگ اونقدر صداش بلنده که نمیذاره صدای هیچ کس را بشنوم و حظ میبرم..این موزیک من را یاده یه عالمه آدم میندازه اما صدای بلندش اجازه نمیده حتی بهشون فکر کنم و من باز قدم میزنم....

تقریبا دو ساعته منتظرم و هیچ اتوبوسی نمیاد و این راننده سواری هم از بس گفت اصفهان در بست  و هی اومد کنارم و گفت خانوم اصفهان؟؟؟ و من گفتم نه! دیگه داشت منو میکشت....

خیلی دیر شده بود اما نه اتوبوس می اومد و نه کرایه ای که سواری قرار بود بگیره منصفانه بود....

دیگه از موزیک گوش دادن خسته شدم..دلم همصحبت یا همسفر یا همراه یا همپا میخواست....

خانومی که کنارم ایستاده بود ازم پرسید چند ساعته ایستادم و بهش گفتم ...گفت یعنی اتوبوس برای اصفهان نیست؟؟..منم لبخند زدم و گفتم :هست! من منتظره هلی کوپترم! با اتوبوس حالم بد میشه!!!!!

دختر محجبه ای بود رفت کنار دوستاش و بهشون گفت بدبخت شدیم!!!!

چهارتا خانوم محجبه بودند که از حرف زدنشون معلوم بود طلبه اند....

اعوذبالله من الشیطان الرجیم

رفتم کنارشون و وقتی راننده سواری داشت گولشون میزد ،روابط عمومیم را شروع کردم و تصمیم بر این شد پنج نفری سوار بشیم و به جای نفری بیست هزارتومن ،نفری 12 هزارتومن بدیم وخلاص!

سگ خور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه عالمه ساک داشتند.... و من بودم وهمون یه کیف مشکیم که تازه غیر از کیف پول و عینک و دستکش و تقویم و کارت شناساییم هیچی توش نبود..

به صورت MP3 و بسته بندی سوار شدیم  وعازم خونه...

یعنی اون عقب من داشتم میترکیدم از فشار و جا تنگی....هی هم یه نگاه بهشون میکردم و روسریم را درست میکردم و گیسای گلابتونیم (!!!!!!!!!!!) را میکردم داخل و تا ترمز میکرد یهو ناغافلی ، زیر لب ذکر میگفتم و بلند استغفرالله میگفتم و لعنت بر دل سیاه شیطووون

تصور کن کنار چهارتا طلبه خانوم ،هووولووووو نشستی و بعد راننده برات آهنگ لب اناری قربونت برم بذاره و تو بخوای بخندی و نتونی!!!!

کیفم را دادم به خانومه کناری و گفتم بذارش روی بلند گو ی پشت سرت تا صداش نیاد اذیت بشیم..... مردم چه بی ملاحظه اند والا!!!

اونم میخندید و میگفت اگه ناراحتید بگم کمش کنه!!!!..منم میگفتم ناراحت که هستم ولی خوب بذارید راحت باشه من یه فایل آرووم دارم شعره گوش میدم و هندزفری را گذاشتم توی گوشم و "خانومم تویی و آی خدا قلبم میریزه " گوش دادم..استغفرالله!

یعنی تا خود اصفهان مرده بودم از خنده ولی خوب نمیشد کاری کرد!

خانومه هی بهم میگفت صاف بشین ،میگفتم :نه! یهو کرایه بیشتر حساب میکنه!

رااننده شنید و گفت شما با این پول دادنتون باز هم فکر میکنید زیاد میدید؟12هزارتومن کرایه وی آی پی اتوبوسه!

گفتم :وی آی پی تک صندلیه! آب میوه میدند  با کیک! بعدش برات فیلم هم میذارند،اون آخر اتوبوس هم آب معدنیه! بعدش هم آهنگ لایت میذارند و تا خود مقصد میتونی بخوابی! دو طبقه که سوار نمیکنند....(که یهو دیدم خانوما از بلبل زبونیم زل زدند بهم و یه جوری لبخند میزنند واسه همین خودم را جمع و جور کردم و گفتم: البته خدا خیرتون بده برادر!!!!!!!!!!!!!!!! همین هم کلی اجر داره!!!!!!! ممنون!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی رسما خودم مرده بودم از خنده! اما نمیشد بخندی که!

فقط خانومه کنار دستیم دیدم سرش را کرده توی چادرش و انگار داره میخنده ولی من اصلا به روش نیوردم و روم را کردم به پنجره و دید زدن بیرون....

تا برسیم خونه مکافاتی بود ها.....اما کلی فیض بردیم در جوار خواهران روحانی و معصوم...

یه زیارت کردیم با اعمال شاقه.....خدا قبول کنه


الی نوشت:


1. میبوسم میگذارم کنار......

تمامه.....تمامه......

میبوسم میگذارم کنار ، تمام داشته هایم را....

بی خیال من....

بی خیال تمام روزها و آدمها....

میبوسم میگذارم کنار تمام داشته هایم را ..

تمام  عده ی زیادی از آدمهایم را ..


2. میدونستم....

میدونستم خدا از اخلاقم سو ء استفاده میکنه....

میدونستم من میشم مسئول تدارکات این تولد....

میدونستم اگه اشک به چشماش بیاد دق میکنم ...

میدونستم وقتی از مهر و محبت روز افزونه(!!!!) شوهرش اشک میریزه ، خودم میرم کنارش و دست میکشم به شکمش و بهش میگم مگه من مرده ام؟....لباس بپوش بریم.....زود باش تا بچه اینجا به دنیا نیومده...نکنه فکر کردی من پزشک دهکده م ؟؟!!!

به خدا اگه بچه اینجا به دنیا بیاد من غش میکنم ها!..

بجنب تا پدر سوخته سرش را نیورده بیرون....میریم بچه را به دنیا میاریم و میبریم توی غار بزرگش میکنیم تا بزرگ که شد به خونخواهی ما قیام کنه.....

بعد با اشک میخنده و من بغلش میکنم و میگم بیخیال دختر.....بیخیال.....

با آتیش توی دلم میخندم و خوشحالم که دیگه از من نگران نیست....

میدونستم باز هم الی.....

ببوسم خاک پاک جمکـــــــــــران را ......تجلی خانه ی پیغمبران را

هوالمحبوب:


نشستم روبروی گنبد فیروزه ای با یه چادر گل گلی.... داره برام حرف میزنه و من زل زدم اون بالا و دارم حرکت مواج اون پرچم سبز رنگ بالای گنبد را میبینم....

بهم میگه اولها فکر میکردم خدا منو خیلی دوست داره ولی بعد که تو را دیدم فهمیدم خدا تو رو بیشتر دوست داره...بهم میگه وقتی خوندمت و دیدمت فهمیدم تو خیلی شبیه منی...بهش میگم من شبیه خیلی هام.....شبیه هزارتا آدمه دیگه ، برای همینه که  اندازه ی همون هزارتا آدم درد دارم....

خجالت میکشم ولی اشکهام سرازیر میشه و سرم را میذارم روی سینه ش و توی بغلش اشک میریزم... خیلی جلوی خودم را میگیرم هق هق نشه....زشته! به خودم میگم الی! صبوری کن!

داره همینطور حرف میزنه..از اینکه اگه الان اینجاییم به خاطر من ه! اصلا اگه قرار بود صاحب اینجا نخواد که ما اینجا باشیم ،ما الان اینجا چی کار میکردیم....بهم میگه امروز روزه منه! روز خواستنه منه!روز اجابت منه!چهارشنبه ی منه!

دارم درد میکشم و بهش میگم :بسه شیوا! من جنبه ش را ندارم......خدا من جنبه ش را ندارم.....من بی جنبه م....خیلی بی جنبه م.....

باز حرف میزنه و باز من آروم اشک میریزم....

الی بخواه! تموم اون چیزی که به خاطرش کشونده شدی اینجا.....

و من دارم فکر میکنم باید چی بخوام.....

یاد اولین شب آرامشم توی اردیبهشت ماه چهارسال پیش می افتم که همین گنبد و همین مسجد بعد از چهار ماه درد، آرومم کرد....

یاد اون شبی که با احسان اومدیم و من نذر کرده بودم وقتی احسان خوب شد بیایم اینجا....

یاد آخرین باری که این گنبد را دیدم و " تـــو " من را اورد روبروی مسجد و من یهو شوکه شدم و بهش گفتم اینجا اومدن حضور قلب میخواد و برگشتیم....

و بعد یاد تمومه آدمهای زندگیم.... یاد اینکه فقط باید یه چیز بخوام....که خدا من را ببخشه.....

گوشیم را برمیدارم و به نسترن اس ام اس میدم....بهش میگم که من را ببخشه ..بهش میگم که الان جمکرانم و جاش خالیه و باز زل میزنم به گنبد فیروزه ای و اشک میریزم....

.

.

شیوا راست میگه! قرار نبود بیایم اینجا....قرار شد فقط برم قم پیش معصومه و بعد برگردم خونه...

به شیوا گفتم چهارشنبه میرم قم و اون هم گفت میاد... و اومد...

قم یعنی فقط معصومه حتی با اینکه یه گوشه ی این شهر یه روزی مأمن قشنگترین و درد ناکترین خاطره ی زندگیم بود و الان دیگه نیست....الان عادیه...درست مثل قدم زدن کنار زاینده رود یا بستن بند کفش!!!!...حتی "تو " هم عادیه! حتی با اینکه باز جلوی همون  فایلی که باید تظاهر کنی عادیه  تاب نمیاری!!!!!

میرم حرم....چشم میدوزم به معصومه و کلی باهاش حرف میزنم...سلام تموم کسایی که سلام رسوندند و نرسوندند را بهش میرسونم....همه ی اونایی که باعث خوشحالیم و باعث رنجشم شدند....همه ی اونایی که جزئی از امسال من بودند ....اسم بعضی هاشون اذیتم میکنه اما به خودم میگم الی خسیس نباش! سلام رسوندن و خواستن و اجابت شدن که چیزی ازت کم نمیکنه و باز زل میزنم به معصومه....

شیوا را میبینم....زودتر از من رسیده...خیلی زود تر از من...با هم می ایستیم به دعا و زیارت.... انگار که عجله داشته باشه ها! هی توی نگاهش عجله ست که زود تمومش کن....

بهش نمیگم من توی این مراسم و آداب و رسوم یه خورده یواشم و آرووووم ..با خودم میگم ما اصلا برای این کار اینجاییم پس چرا اینقدر عجله داره که تموم شد یا نشد...زیارت تموم میشه و میام یه دعای دیگه شروع کنم که میگه این را بذار واسه مسجد جمکران!!!!!!!

جمکران؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جا میخورم....اما چیزی نمیگم....لبخند میزنم و شاید توی رو دربایسی قبول میکنم....

بهش نمیگم جمکران رفتن حضور قلب میخواد..نمیگم اونجا ضربان قلبم را میرسونه به هزااااار....هیچی نمیگم و یه خورده دیگه ازش وقت میگیرم و بعد از یه مدت کوتاه راه میفتیم....

توی راه ساندویچ میخریم و تاکسی سوارون و پرسون پرسون میریم به سمت اون گنبد فیروزه ایه تمومه خاطرات شیرین و مقدس زندگی من....

دارم فقط توی مسیر با خودم حرف میزنم و تعارف پیرزن کنار دستم من را از عالم خودم میاره بیرون...بهم بادوم تعارف میکنه و داره یه چیزی میگه که من نمیشنوم شاید از اول داشته میگفته و من حواسم نبوده...فقط بهش لبخند میزنم و سرم را به نشونه ی تایید چیزی که نمیشنوم و حواسم نیست تکون میدم که یهو گنبد جلوی چشمم ظاهر میشه.....

دستم ناخوداگاه میره بالا و میذارم رو سینه م و بغضم را فرو میدم و میگم السلام علیک یا بقیه الله و چشمام را میبندم و توی هون سیاهی یه گنبد میبینم توی آسمون شب که اون بالاش یه لامپ سبز روشنه و ماه سر شونه ش نشسته  و خودم را میبینم که جلوش سجده کردم...

این صحنه واسم آشناست....همون صحنه ی اولین شبی ه که من این گنبد را دیدم

هفده اردیبهشت 87. با فرزانه و مامانش اومده بودم و تا سرم را بالا کردم و دیدمش یهو ولو شدم رو زمین...و از بس گریه کردم داشتم تموم میشدم....حالم عجیب بد بووود...

اردیبهشت بود!

الان مگه چه ماهیه؟؟؟! اسفنده! پس چرا الان من اینجام؟؟؟؟ شاید چون چهارشنبه ست! آره! تمومه اتفاقای خوب چهارشنبه میفته.....

ساندویچهامون را میخوریم و شیوا بهم میگه برم داخل و اون می مونه همون بیرون روی فرشهایی که پهنه و من........

یک ساعت اون داخل فقط حرف میزنم.....نمیدونم بلند بلند یا آروم ولی همه دارند زیر چشمی نگاهم میکنند...

 و بعد  اسم تک تکشون را میگم ..اسم تک تک آدمای زندگی الی ....و بعد همون دعای همیشگی....و برای الی ،همون شعر همیشگی....

خدا خوشش میاد وقتی شعر میخونم...به صاحب مسجد میگم خدا  از این شعر خوشش میاد...حتما تو هم خوشت میاد و باز براش میخونم و بعد از یه ساعت دل میکنم و میام بیرون....

شیوا میخواد بشینم روبروی گنبد و حرف میزنه و من بالاخره آبروریزی میکنم و الی را ول میکنم تا بی محابا اشک بریزه....

شیوا میگه من باید می اوردمت اینجا....اصلا ما واسه تو اینجاییم....

و من فقط درد میکشم.....خدا را شکر.....خدارا شکر به خاطر تموم آدمای زندگیم.....

شیوا میگه تمومه خبرهای خوش توی راهند که برسند به دستت از حالا تا هزار سال دیگه...

راست میگه..

راست میگه.....

وقتی رسیدم خونه و الناز گفت :داره فردا به دنیا میاد!!!!!

فهمیدم خبرای خوش از همین امشب تا هزار سال دیگه توی راهه!!!!!..

رو کردم به خدا و گفتم : من طاقتش را دارم.....محمکتر بزن!..

فردا به دنیا میاد!!!!!!!!!!!

شیوا راست میگه: از امروز تا هزارسال دیگه توی راهه اجابته تمومه دعاهام....اولیش اجابت شد ...وقتی که گفتم خدا یه جرعه از صبرت را بهم بده ..زود اجابت کرد.....

الان با تمومه صبوریم منتظره یه عالمه فردام و هنوز به اون گنبد فیروزه ای فکر میکنم....

خدایا به خاطر امروز ..

به خاطر چهارشنبه...

به خاطر تموم آدمهای زندگیم

و به خاطر بردن من روبروی اون گنبد فیروزه ای ممنونم....

سرم را گذاشتم کنار ساطورت....دلم را گذاشتم زیر پاهات.... و آغوشم را باز کردم روی تمومه دردها و لطفهایی که میخوای بدی....دیگه حتی غر هم نمیزنم..قول میدم

منتظرم......

چهار شـــــنبه سوری راه انداخته ایم من و تـــــــــــــــــو....

هوالمحبوب:


عاشق چهارشنبه و اسم چهارشنبه و تقدس چهارشنبه م .....مطمئنم یه چهارشنبه ی اردیبهشت رخت و لباسم را جمع میکنم و میرم از این دنیا.....همیشه به خدا گفتم بهترین ها را توی اردیبهشت و توی چهارشنبه هاش برام رقم بزنه و همیشه زده....

حتی درد آورترین اتفاقها وقتی چهارشنبه باشه میشه قشنگترین ها.....

نمیدونم چرا اما دوست دارمش...هم چهارشنبه را و هم اردیبهشت را.....


سیب است؟ گندم است؟ دلم دوست داردش!
از جنس مردم است؟ دلم دوست داردش!

سمی ترین نوازش دنیا دو دست هاش؟
گیریم کژدم است! دلم دوست داردش!
.

ولی به همون اندازه سه شنبه ها را دوست ندارم....سه شنبه هاحتی با وجود هزارتا اتفاق خوب ،باز هم سه شنبه ست و چقدر خوبه که غروبش با طلوع چهارشنبه همراهه....


میدونی ،سه شنبه ها یه جوریه!بدم میاد!!!

فکر نکن به خاطره...،مهم نبود خیلی زیــــــاد.....


یادش به خیر تمومه این شعرها و نوشته ها....یادش به خیر تمومه چهارشنبه ها ی قشنگ و تمومه سه شنبه های درد آور....

دیشب تا صبح هی خواب میدیدم....هی تند تند پشت سر هم خواب میدیدم....

شاید چون ذهنم درگیر و مشغول سه شنبه و چهارشنبه و چهارشنبه سوری بود....

خواب تمومه چهارشنبه سوری ها و تمومه سه شنبه ها و چهارشنبه های آخر سال را دیدم....

خواب اون سالی که چهارشنبه سوری رفتم اون سارافون خوشگله را واسه خودم خریدم و بعد همون شب با احسان بحث کردیم و دعوا شد و برگشتنمون به همدیگه دو سال طول کشید!!!!

خواب اون سالی که رفتم تا بهش بگم اشتباه کرده و باید به خودش برگرده ،نه من و اون دفترچه ی کذایی را دادم بهش تا تموم سالی که گذشته بود را مرور کنه و طلوع چهارشنبه با صدای بیدار شو باز چهارشنبه شد الی خانوم چشم باز کردم و بهش گفتم اشتباه نکن به من برنگرد باید به خودت برگردی.....

خواب اون سالی که...عجبــــــــــــــــــ ! اون سال نبود...همین پارسال بود.....ولی انگار اون سال بود!..

خواب اون سالی که همین پارسال بود و توی چشماش یه عالمه حباب بود و زود اومد و زود رفت......

دیشب خواب یه عالمه شلوغی دیدم.....

همه جا شلوغ بود...همه بودند.....همه ی فامیل ...ولی من نمیدونم چه خبر بود.....

 من همچنان مقتدر ولی لبخند به لب نشسته بودم و بقیه داشتند از دستم حرص میخوردند! نمیدونم چرا؟؟؟!!!!

چقدر خوبه سه شنبه که تموم بشه ،چهارشنبه میاد.....

هرسال فرنگیس جونم بساط چهارشنبه سوری را علم میکنه توی کوچه....

از چوب و هیزم واسه آتیش سوزونی بگیر تا سیب زمینی روی آتیش و تخمه و آجیل و شیرینی....

و بعد همه به هیجان میاند و توی این مراسم شرکت میکنند و واسه باشکوهتر و خاطره انگیز تر شدندش تلاش میکنند....

آدمای توی کوچمون سن و سالشون بالاست....خانومای سالخورده ای که شاید تنها امیدشون دیدار هفتگی نوه و نتیجه هاشون باشه...ولی همین آدما شبای چهارشنبه سوری هی سرک میکشند توی کوچه تا ببینند کی شعله ها زبونه میکشه تا از خونشون بپرند بیرون....

همیشه عاشق مهر و محبت این مدلی فرنگیس بودم...شاید اگر اون نبود هیچوقت مهربونی و مهربون بودن را یاد نمیگرفتم....

خدا را شکر که بهترین هدیه ی زندگیم همین فرنگیسه....

امسال باز شد آخرین سه شنبه سال و آخرین چهارشنبه سوری.....

به شهرزاد گفتم امشب بیاد و توی چهارشنبه سوریمون سهیم باشه.....

فردا صبح زود میرم قـــــم....دلم واسه معصومه تنگ شده......

خداراشکر که بعد از هر سه شنبه یه چهارشنبه منتظره رسیدنه.......


الـــــــی نوشــــتــــــ :


ســُــرخ می شوی ، وقتی می شنوی دوستت دارم !

زرد می شوم ، وقتی می شنوم " دوســــتش داری " !!

  چهارشنبه سوری  راه انداخته ایم... ...

ســـرخی ِ تو از من ،

زردیِ من از تــــو !

همیشه من می سوزم .....

و همیشه تو می پــــری...

وقتی تــــــــــــــــــو نیستی ،در و دیوار خانه را.....

هوالمحبوب:


حسم گنگ ه!شب با همه ی عظمت و قشنگیش داره منو میکشه و من یه عالمه حس متناقض دارم که نمیتونم توی خلوتم با خودم تقسمیش کنم. گوشی را برمیدارم و بهش زنگ میزنم...دیر وقته می دونم ولی....نمیدونم چرا باید اما باید حرف بزنم یا اصلا حرف نه! باید سکوتم را با کسی قسمت کنم...کسی که بفهمه همه ی گفته ها و نگفته هام را ...کسی که لازم نباشه واسه نشون دادنم دنبال کلمه بگردم.....

بوق میخوره و خواب آلود گوشی را بر میداره...خجالت میکشم....الهی بمیرم که بیدارت کردم ! چرا وقتی میخوابی گوشیت را سایلنت نمیکنی؟این چه اخلاقیه؟..میگه سایلنت بود اما روی ویبره ست واسه تماسهای اورژانسی..میگم باشه پس بخواب مال من اورژانسی نیست!! ..میگه پس مرض داری زنگ میزنی؟؟؟...میگم آره!حرفم میاد...اصلا حرفم نمیاد سکوتم میاد....

دلم داره میترکه.....باورت میشه هر کاری کردم این حس را نداشته باشم ولی داره منو میکشه این حس....بد جور دلم تنگ شده.....بد جوررررررر..حتی جلو ی خدا هم رووم نمیشه حرفی بزنم و بهش بگم دلم تنگ شده...خجالت میکشم از خدا....

چهار ساله شازده کوچولو نخوندم...میترسم بخونم..میترسم آخرش بمیرم!!!

امسال همه ی چیزایی که آخرین بار یا اولین بار تجربه کردم را باز با یکی دیگه همراه شدم تا از اولین بار و آخرین بار در بیاد و خاطره ش بشکنه ولی نشد....نمیشه!

هنوز هم " قسم به ماه نگاهش هنوز باکره ام" !!!! هنوز هم .....

یه عالمه آدم اوردم توی زندگیم و خواستم از الی بودنم کوتاه بیام..به خودم گفتم شاید چون به کسی  دیگه اجازه ی تاخت و تاز توی زندگیم ندادم اینطوری ام....حتی خودم را مجبور کردم عاشق بشم ولی نشد.....اصلا عشق نبود که بشه.....سپرم را هم انداختم نشد.....شمشیرم را هم انداختم نشد....نرگس خجالت میکشم بگم دلم براش تنگ شده......خجالت میکشم از خودم...از خدا....از تو.....از همه...از خودش......من حق ندارم و نداشتم به مسافرای زندگیم دل ببندم..حق ندارم به لیلاهام دل ببندم....حق ندارم عاشق پستچی بشم ،باید حواسم به نامه باشه......

نرگس شب منو میکشه.....هیچکی شبیه اون نیست....زور زدم خیلی ها را شبیهش کنم ولی نشد..نمیشه....همیشه حواسش به همه چی بود..به همه بود...به همه جا بود....دلش نمیخواست کسی ناراحت و معذب باشه..همیشه شور و شعف درست میکرد....همیشه نگاهش به نگاه بقیه بود..همیشه یه دفترچه داشت توش یادداشت میکرد باید چی کنه و یا بهتره کی چی کار کنه.....هیچ وقت به کسی از بالا نگاه نمیکرد...همیشه حواسش به دل بقیه بود که مبادا به خاطر اون بلرزه ..همیشه چشم پوشی میکرد از خواسته هاش ،حتی خواسته های دلش که مبادا مسئول رفتاره مقابلش باشه و نتونه کاری بکنه....همیشه میگفت ما مسئول اونی هستیم که نگاهش بهمونه و بهمون دخیل بسته.....همیشه به همه ،حتی بدترین ها از نگاه من احترام میذاشت....هیچوقت به کسی نمیخندید....هیچوقت بهم نمیگفت چی کار کن،همیشه نشون میداد باید چی کار کنم....کاش بود....کاش بود تا الان هم بهم میگفت چی کار کنم....اون که جوابه همه ی سوالهام بود الان یه جایی توی این دنیاست....توی دنیایی نفس میکشه که من نفس میکشم...توی خیابونایی راه میره که من راه میرم....توی چشم آدمایی نگاه میکنه که من نگاه کردم و میکنم ولی نیست....همه جا هست و نیست....دلم خون میشه وقتی فکر میکنم خوشحال نیست....دلم خون میشه وقتی بفهمم همه ی زنگوله ها اشک میشند....نرگس یعنی فکر میکنی هنوز زنگوله  ای که بهش دادم را داره؟؟؟..یعنی فکر میکنی هنوز منو یادش میاد؟؟؟...کاش یادش نیاد..کاش هیچوقت یاد من نیفته.....نرگس دلم بدجوری تنگه.....جمله ی آخرش منو میکشه و نمیذاره بد باشم....نمیذاره عوض بشم...نمیذاره مثل هزارتا دختر و آدم دیگه باشم....جلوی هزارتا کاره وحشتناکم را گرفت همون یه جمله که گفت همونقدر که مطمئنم من عوضی شدم تو عوض نشدی.....نرگس دلم داره میترکه اما محلش نمیذارم تا ساکت بشه....

بهم میگه:همه ی آدما را هم که بخوای برانداز کنی و بررسی ، که بهشون دل بدی یا بهت دل بدند،حتی بهترین ها نمیونند جای اون را بگیرند....چون همه شون یه عیب بزرگ دارند..عیبشون اونه که "اون " نیستند.....حتی اگه زور هم بزنی هلشون بدی توی دلت میزنند بیرون..توی قشنگترین لحظات زندگیت همینکه بگی ای کاااااااااااش،تمومه........

نرگس کلی حرف میزنه...باز خاطره میگیم ...اون میگه و با اینکه تکراریه ولی لذت میبرم از شنیدنش..مثل همیشه...اصلا منتظرم ببینم آخرش چی میشه..انگار که تا حالا نشنیدم و بار اولمه....اون هم همیشه اینطوری بهم گوش میده....

بهم میگه دست بردارم از رابین هود بازی....میگه دوره ی فردین بازی تموم شده و باید سفت بایستم واسه کسی و چیزی که دوستش دارم....میگه از احساسم ساده نگذرم و تقدیم نکنم بهترین هام یا کسایی که فکر میکنند جایی توی احساسم  را دارند به بقیه!..بهم میگه از بالا نگاه نکن...از پاینن هم نگاه نکن...از روبرو نگاه کن.....بهم میگه وقتی کسی آزارم میده باید تمومش کنم قصه ش را نه اینکه بگذارم باشه تا عادی بشه..بهم میگه آدما را بزرگتر و بهتر از اونی که هستند تصور نکنم...بهم میگه دریچه ی قلبم را هی تنگتر وتنگتر نکنم که وقتی خواستم کسی را توش راه بدم زوور بزنم.....بهم میگه اونی که باید بشه میشه.......بهم میگه زور نزنم که بخوام یا نخوام.....بذار اونی که باید بشه ،بشه.....بهم میگه الی به اندازه ی کافی درد داره،بسه غم بقیه را خوردن..بهم میگه مدیونم اگه تمومه نگاهایی که به آینده م چشم دوختند و بهترین ها را همیشه برام آرزو کردند ،نا امید کنم.....

بهم میگه نمیبخشه الی و هر کی اشک به چشمای الی بیاره..بهم میگه مدیون الی ای هستی که یه عمر بهش وعده دادی بالاخره تموم میشه......

گریه م میاد اما گریه نمیکنم.....

دردم میاد اما ناله نمیکنم.....

اشکم میاد اما رهاش نمیکنم.....

میبخشم،تمومه کسایی که باعث رنجش و دردم شدند.....تمومه آدمهایی که خواسته و ناخواسته باعث بغض شدند.....

میبخشم تمام دنیای الی رو........

نمیدونم چقدر تا صبح مونده ولی منتظر صبحم......

صبح بخیر دنیا.....

صبح بخیر همه ی دنیا....

صبح بخیر الـــــــــــــــــــــــــــــی...


الـــــــی نـــــوشـــــــت:

شاید عوض بشم.....

شاید خوب عوض بشم.....

شاید سکوت کنم....

شاید باز هم چشم بدوزم به ستاره ها و ایندفعه بگم.... "گـــل" من توی یکی از این ستاره ها " نیســــــت"


*. ممنون ستاره جان!...ممنون سوسن جان....