_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شهرمن کاشان نیست....شهر من گم شده است!!!

هوالمحــبوب:

شهرها جاده دارد....جاده ها ماشین دارد.....ماشینها سرنشین دارد....

بعضی از  سرنشین ها برادر دارند...بعضی ها هم دوست دارند....

بعضی این سرنشینها مثلا توی آخرین جمعه گرم تیرماه راه میفتند میروند به سمت کاشان...

آن هم صبح زود...خواب  و بیدار...

مینشینند کنار دست برادرشان و دوستشان هم میشود مسئول تدارکات و هی لقمه میگیرد برایشان و سرنشین هم هی میخورد و نمیخورد...

میروند سمت کاشان...همانجا که چند روز پیشش آرزویش را کرده بودند که بروند و ناگهان پیش آمده بود....

میروند سمت کاشان....میرسند به کاشان و چرخی میزنند توی شهر  و "مرغ" میخرند آن هم توی این قحطی بازار "مرغ" ،تا ظهر با برادر و دوستشان بساط جوجه علم کنند!

گمان میکردند مقصد کاشان است ولی خوب،همین چرخ زدن توی شهر و زنده شدن چند خاطره ی محوی که خودت با خودت داری و نداری  هم خودش کلی می ارزد...

هی گزارش لحظه به لحظه ی زیارت کاشانش را هی مینویسد توی "اس ام اس" و هی میفرستد برای مخاطب بی نشانی توی Draft!

میروند "مشهد اردهال" !..همانجا که میگویند او که اهل کاشان است و روزگارش بد نیست و سر سوزن ذوقی دارد آنجا آرمیده!

"مشهد اردهال" یک مردی دارد توی دلش کنار آن امامزاده ی متبرک که" قبله اش آن زمانها گل سرخ بود .جانمازش چشمه و مهرش نور...!"

یک مردی دارد که "نمازش را پی تکبیرة الاحرام علف میخوانده!"...درست کنار آن دو امامزاده که میگویند از نوادگان  و نور چشمی های ضامن آهویند و یکی از فرزندان همان "زینت عبادت کنندگان"!

از آن امامزاده ها که به سرتا سرش لامپ سبز آویزان کرده اند و توی چشم زایرانش هی تند تند حباب میترکد!

از همان امامزاده ها که  وقتی با بغض هنگام خروج و پایان زیارت به خادمش میگویی "التماس دعا"، از روی صندلی اش بلند میشود و با مهربانی میگوید "قبول باشه " و انگار که میزبان واقعی او باشد خوش آمد گویی میکند و تو دلت میخواهد بغلش کنی و روی شانه هایش تمام عمرت را اشک بریزی تا راحت شوی....

سرنشین یکی از این ماشینها که باشی ، تا به خودت می آیی میبینی از مشهد اردهال و "سهراب" و آن امامزاده ی سبز دل کندی و روانه ی" نیاسر " شدی...

همانجا که یکی از قشنگترین آبشارهای زندگی ات را توی دلش جا داده و هزارتا پله دارد تا بروی بالا یا بیایی پایین...

اگر سرنشین یکی از ماشینهای همان جاده ی مذکور باشی ،اتراق میکنی کنار آن همه پله و بساط ناهار را علم میکنی و هی حرف میزنند و حرف میزنی و بلند بلند میخندند و میخندی...

اصلا مهم نیست گاهی فراموش میکنی بخندی و ناگهان غرق میشوی توی هزاران هزار حرف و خاطره و آدمی که توی ذهنت وول میخورد و هی دوست و برادر همان سرنشین تو را به خودت می آورند و تو باز لبخند میزنی :)!

تمام آبشار را تا بعد از ظهر هی نفس میکشی و هی بالا میروی و هی پایین....

اگر یکی از همان سرنشینها باشی جوجه به دندان میکشی و خربزه میخوری و هی چیپس و ماست نشخوار میکنی با یک عالمه ترشیجات و انواع ترشی های سنتی میوه را تست میکنی و چشمهات را از شدت ترشی  هی تند تند میبندی و فشارت باز می افتد و باز هی کیف میکنی از برادرت و دوستت که این همه خوبی حواله ات میکنند و تو باز دستت کوتاه است برای "ممنون" !

وقتی ماشین و جاده و جمعه و تیر ماه و گرما و دنیا تو را به سمت کاشان میکشد و تو میشوی یکی از سرنشینهای همان جاده و مقصد، به دعوت پیرمردی که کارگاه گلاب گیری دارد و مشغول ساخت "عرق یونجه" داخل کارگاه میشوی و از او درخواست مکانی میکنی تا غروب نشده روبروی خدا بنشینی و از این موجودی که هستی اظهار ندامت کنی و به خاطر موجودی که هست تشکر کنی...

پیرمرد هم حتما تو را به بالا رفتن از پله ها هدایت میکند و تو پله ها را بالا میروی و در میزنی....

اگر سرنشین همان جاده باشی امتحان کن ،قول میدهم آن بالا توی آن اتاقها دختری میبینی موبایل به دست ،که چشم چپش را عمل کرده و روبروی تلویزیون نشسته و با ورودت از جا بلند میشود. سلام که کنی و بگویی برای چه کاری آمدی هدایتت میکنند که کدام سمت بایستی تا جلوی چشم خدا باشی...

باور کن آنجا هم حس میکنی روبروی"  گل سرخ" ایستاده ای....قسم میخورم جلوی چشمهات یه گل سرخ میبینی به عظمت خدایی که پشت پرچین و لای شبوها نشسته....

سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی روبروی خدا که مینشینی برای صاحب مکانی که در آنجا نشسته ای بهترین ها را آرزو میکنی....چادرت را تا میکنی و با لبخند از دختری که هنوز مشترک مورد نظرش در دسترس نیست سن و سالش را میپرسی...

حتما به تو خواهد گفت که بیست و یک ساله است و  دانشجوی حقوق کاشان  و اهل همین شهر و ساکن همین کارگاه....آن وقت تو هم انگشترت را از دستت در می آوری و دست راستش را میگیری و انگشترت را به انگشتش میکنی و وقتی از تو علت این کار را سوال میکند  فقط لبخند میزنی و خداحافظی میکنی و او هم تا دم در بدرقه ات میکند و چشمهاش هی برق میزند....

لبخند میزنی به تصویر دخترکی بیست و یک ساله که دارد برای مادر و پدرش و تمام دوستانش تعریف میکند که امروز دختری با کفش و روسری قرمز وارد اتاقم شد و موهایی که توی صورتش ریخته بود را کنار زد و سمت " گل سرخ" را از من پرسید و بعد یک چادر گلدار سر کرد و چند رکعت قامت بست  به "موج" و به روشنی خانه مان دخیل بست و بعد آرام  انگشترش را از دست در آورد و در دست من کرد و لبخند زد و باز موهایش را از صورتش کنار زد و بهترین ها را برایم آرزو کرد و رفت.به همان آرامی که آمده بود....


سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی بغض میشوی تمام طول مسیر برگشت را و بی توجه به اعتراض دو سرنشین دیگر، به یک عالمه موزیک "دوپس دوپس(!) " گوش میدهی تا به تمام موزیک سکوتت گوش ندهی و برمیگردی به شهری که در آن  بال و پر گرفتی....


سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی ذوق میشوی...شوق میشوی...غم میشوی...شادی میشوی....لبخند میشوی...گریه میشوی و باز الــــــی میشوی تا باز هم ادامه دهی تمام بازی ایی که خدا با تمام عظمت و روشنی اش برایت رقم زده....تا باز زندگی کنی تا به آخر وعده داده شده برسی....



الــــی نوشت:


یـــک )

هر کجا هستم ، باشم ،

آسمان مال من است .

پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت ؟
دو ) رسیدنش را دوست دارم....با تمام وجود....امشب از "او" رمضانی به مراتب سخت تر از تمام رمضانهایی که گذراندم را خواستم....وقتی درد میدهد بیشتر از قبل حس میکنم دوستم دارد...
امشب نهایت عشقش را خواستم با نهایت درد....امسال هم برخلاف تمام این سالها برای سحر به کسی زنگ نمیزنم...درست شبیه سال قبل....سال قبل سهوا بود و به خاطر تمام خواب ماندن ها و امسال....امسال به خاطر حالت خلسه ای که هنوز به هوشیاری نرسیده....رمضان مبارکـــــــــ !

ســـه)برای تمام امروز ممنون...ممنون از برادر آن سرنشین و دوست آن سرنشین....
چــاهــار )..............! همینـــــــــــ !

تمام آنچه نوشتم بـــــرای ریــــحانه ست....

هوالمحبوب:

بدم میاد از سمتی توی پیاده رو راه برم که ماشینها در خلاف جهت راه رفتنم حرکت میکنند...همیشه اون پیاده رو را برای قدم زدن انتخاب میکنم که حرکت در اون همجهت با حرکت ماشینها باشه...

امشب مسیرم را عوض کردم...

خیلی خسته بودم ،اونقدر که انگار این ده دوازده ساعت فرهاد شده بودم و کوه کنده بودم!

غر زدن جایی نداشت! از اول قراره من و الی همین بوده پس غر نداره!

مسیرم را عوض کردم و رفتم سمت پیاده رویی که قدم زدن توووش خلاف جهت ماشین ها بود...ده دوازده ساعتی بود از خونه اومده بیرون و باید دیگه میرفتم خونه ولی به ساعت که نگاه کردم دیدم هنوز وقت دارم،ساعت شام خوردن نه و نیم بود و من نیم ساعتی وقت داشتم.

رفتم پایین از پیاده رو...رفتم همونجا که یه روزایی با خودم کلی خاطره داشتم و یه مدتی هم میترسیدم از کنارش رد بشم که خاطراتی که خودم با خودم و تنها خودم داشتم خفه م کنه و بعدها هم شد محل قرار من با فرنگیس که وقتی از سر کار برمیگردم با هم بریم خونه...از کنار حوض رد شدم،بچه ها کنارش کلی جیغ و داد راه انداخته بودن...

چقدر زود گذشت!هفت هشت سال پیش بود که همیشه مینشستم کنارش و دستام را تا آرنج  میکردم داخل آب حوضی که انگار بلندترین فواره ی دنیا را داشت و تمومه وجودم خنک میشد از خنکیش ....

رفتم پایین تر....اونجا که از بقیه جاها تاریک تر بود و پایین تر از سطح خیابون و پیاده رو...و توی اون تاریکی هیچکی نمیتونست ببیندت...

نشستم کنار درختچه ی گل سرخ....کفشهام را در اوردم و بعد جورابام را !سرپنجه ی انگشت شستم سوراخ شده بود! باید به فرنگیس میگفتم برام یه جفت جوراب نو بخره!

جوراب داشتم ولی باید قایمش میکردم تا به بهونه ی جوراب هم شده باز فرنگیس به خاطرم بره  توی مغازه و با شعف برای خوشحالیم یه جفت جوراب سفید اسپرت ساق بلند که کنارش مارک داره بخره!

جرابام را هم در اوردم و گذاشتم کنار کفشها و کیفم زیر درختچه ی گل سرخ و بلند شدم روی چمنها راه برم...

دلم میخواست چمنها خیس بود تا پاهام نمناک میشد و تمومه وجودم خنک ولی نبود!

راه رفتم و هی رفتم و رفتم و رفتم....

تا آخرش!

پاهام داشت خنک میشد....خیس نبود اما مرطوب و خنک بود و پاهام داشت لذت میبرد و من هم!

سکوت بود و گه گاه صدای بوق ماشینها و صدای یه دختر بچه از پنجره ی خونه ی روبرویی که توی پارک باز میشد و تاریکی و سوسوی ضعیف لامپ پارک...

همیشه باید بگی بر خر مگس لعنت!

زنگ موبایلی که توی جیبته به صدا در میاد و باید صبر کنی تا اونی که منتظره صبرش تموم بشه از شنیدن آهنگ مزخرف انتظارت و اون دکمه ی قرمز رنگ را فشار بده!

بدم میاد رد تماس بکنم....

صدا که قطع شد ،صداش را خفه میکنم و میشینم روی چمنها....

دلم میخواد دراز بکشم روی چمنها ولی نمیدونم چرا با اینکه تاریکه و کسی نیست ولی خجالت میکشم...

پاهام را دراز میکنم و زل میزنم به خلأیی که هیچی توش نیست....خنکیه چمنها را که توی وجودم رسوخ کرده دوست دارم....

دوست ندارم به چیزی فکر کنم....

و نمیکنم....

باز صدای دختر بچه میاد که داره با کسی حرف میزنه....

تصورش میکنم با اون موهای بلند و دامن چین چینش....چقدر قشنگ و ماااهه!

خودم را میکشونم طرف شمشادها تا بتونم راحت بهشون تکیه بدم و راحت تمومه پارک را نفس بکشم...پاهام را جمع میکنم توی بغلم و پیه ی دیر رسیدن به خونه و موأخذه شدن را به تنم میمالم و به الی میگم واسم شعر بخونه و چشمام را میبندم و اون برام بی دلیل و با دلیل "برای ریحانه " را میخونه!

......چقدر هی ننویسم چقدر تا بزنم
.................................................
تمام آنچه نوشتم بـــــرای ریــــحانه ست

..................................................."


 و بعد یه آهنگ کردی که هیچ چیز ازش نمیفهمم و سر در نمیارم....و چقدر خوبه هیچیش را نمیفهمم!



الــــــــی نوشتــــــ :


یــــک ) وقتی برمیگردم سبکم....شاید موقتی باشه اما حس خوبیه....

دو) سوسنـــ !..............باورت میشه نمیدونم باید چی بگم؟!!!!اصلا کلمه هام گم شده!....من به بزرگیش و به آخر وعده داده شده اش ایمان دارم...میدونم که تو هم داری....فقط خوشحالم داری بزرگ میشی....داری مرد میشی.....داری سوسن میشی!

ســه )............!همینـــــــــــ !

گرچه یــاران فارغند از یاد مــن...از مـن ایشان را هزاران یاد باد

هوالمــحبوب:


What a long face!


Calculator...


بعضی جمله ها و کلمه ها را اگه هزار دفعه هم بشنوی و تکرار کنی و درس بدی و روی وایت برد بنویسی و از رووووش هزار دفعه بنویسی ،وقتی باز دوباره میبینیش ،زل میزنی بهش چند ثانیه و بعد یه لبخندی که فقط خودت معنیش را میدونی پهن میشه روی صورتت و همینطور که داری درس میدی و مینویسی و کنترل میکنی مروور میکنی تمومه خاطره ی اون کلمه و جمله را....

امروز هم وقتی خانم "ب" ازم خواست روی تخته بنویسم همینطور شدم....!

تا بلند شدم سرم گیج رفت!فکر نکنی سوسول شدم ها! نـــُچ!بذار به حساب مثلا گرما یا مثلا خستگی یا مثلا هرچیزه دم دستی که به ذهنت میرسه! من هنوز مــَردم! فقط تازگی ها زیاد غر میزنم ! و گرنه هنوز همونم که میگفتی فقط یه سبیل کم داره!

سرم را تکیه دادم به وایت برد و همینطور که یادم نیست چی داشتم میگفتم ،به خودم فرصت دادم نفس تازه کنم و همینطور  سرپا خودم را جمع و جور کنم تا بدون کمک راحت بایستم....

روی تخته وایت برد نوشتم :What a long face!

درشت و با رنگ سبز و شروع کردم جملات انگلیسی را تند تند و با هنرمندی  پشت هم ردیف کردن و زبونم را هی توی دهانم چرخوندن تا به قشنگترین حالت ممکن شنیده بشه و زمانی که بچه ها داشتند با لبخند و بی لبخند و تند تند توضیحش را مینوشتند من داشتم تمام شیرینی و بغض این یـــک جمـــله را مزه مزه میکردم....

خداراشکر....

خداراشکر برای تمام روزهایی که گذشت و میگذره و قراره بگذره....

من هر موقع میخونم :what a long face یا Calculator نمیتونم غرق نشم و لبخند نزنم و بغض نکنم....

دست خودم نیست!

گاهی حس میکنم باید  قاب کنم این دو تا را و بزنم سر در اتاق دلم تا تمام دنیا عاشقش بشند...

ببینمت !بالاخره یاد گرفتی بگی calculator  یا هنوز هم غلط تلفظ میکنی تا من با خجالت و بی خجالت بلند بلند بخندم و بگم جون خودت یه بار دیگه تکرار کن ،قول میدم نخندم! و تو باز عصبی خنده  و خجالت و شیطنت را با هم قاطی کنی و دوباره محکم و رسا بگی کـَلــکـــولـاتــور ؟! و من باز نتونم جلوی خودم را بگیرم و پخش بشم روی زمین از خنده و تو بگی مــــــررررگــــ!!!

مبارک باشه میلاد شماخاتون..شمایی که ستاره جون میگیره توی چشماتون

هوالمحبوب:


پارسال توی شرکت آقای "س" شده بودم مدیر بخش R&D ! یهو آقای"س" یک فلش مموری بهم داد و گفت باید بعد از اینکه تمام فایلهاش را گوش دادم ،مدت زمان انتظار تماس گیرنده را به طور کلی تخمین بزنم و اکثریت و اقلیت مباحث را ثبت کنم!

من هم همچین مشتاق و کوشا رفتم توی همان اتاق کذایی و نشستم به شنیدن!

اولین فایل گذشت..دومین فایل...سومین فایل....تا یهو چهارمین فایل کلا من را به وادی هنگ و هنگیدن فرستاد!

یه ابله انگار فکر کرده بود عروسی نه نه شه(!) و تا یک خانومی که نمیدونم کی بود گفت :بله؟! ...شروع کرد به نانای نای کردن! و آهنگ "تولد تولد تولدت مبارک" زدن!

یعنی حدود پنج دقیقه یه بند داشت با اون صدای نخراشیده  و حال به همزنش نی نای نای میکرد!

برام جالب بود یعنی کدوم از همکارها بودند! که یهو صدای آواز قطع شد و همون صدا به رسمی ترین حالت ممکن گفت :تولدتون مبارک خانوووم!...یهو جا خوردم! صداش آشنا بود! الان که داشت مثل آدم رفتار میکرد صداش آشنا بود و من آهسته و پیوسته فهمیدم که اون صدای ِ.....

یادته نرگس؟

برات تعریف کردم!

خوب شد  خودم اول از همه فایل را گوش داده بودم و زوود بعد از کلی خنده پاکش کردم تا احدالناسی نفهمه چقدر جلف و سبک تشریف داشتم!

.

از پارسال خیلی روز داره میگذره و من هیچ نمیدونستم که توی این سال زندگی و تولدت قراره چه اتفاقی بیفته و چی بشه و چی نشه!

نرگس تو از اون آدمهای دم آخری...همیشه بودی و هستی...از اون آدمها که باید کلی پیشت آبرو داری کرد و به هر بهونه ای بهت دخیل نبست و باید گذاشتت واسه دم آخر...وقتی هیچ مسکنی کارساز نشد...

لازم نیست حرف بزنم...با کمترین کلمه بیشترین تیکه الی را میفهمی و من چقدر خوشبختم که تو رو دارم و چقدر خوشبختم که مامانی مثل مامان نرگس باید بشه مامان یکی از "لیلاهای" زندگیم...

همیشه قدر دان اون لحظه م که مامانت بعد از چندسال سراغ من را از تو گرفت و تو توی اون لحظه ی دردی که هیچ کس جز تو نمیفهمیدش پیدات شد....

بدم میاد کسی را به خاطر الی بخوام....به خاطر درد الی ...به خاطر شادی الی..به خاطر تمام الی...

من باید آدمها و تمام تمامیتشون را به خاطر خودشون و اونی که هستند و اونی که "اون" خواسته باشند بخوام...

اما اعتراف میکنم.....اعتراف میکنم نمیتونم تو رو برای خودم نخوام....

نمیتونم حس کنم تو رو فقط برای نرگس بودنت میخوام...

تو رو به خاطر نرگس بودنت و آدم و "لیلای" زندگی الـــــــــی بودنت میخوام و خواستم....

لیلاها شایسته تقدس و ستایش و احترامند و تو شایسته ی همه ی اینایی....

میدونی که من عادت ندارم برای تعریف و تمجید کردن...

میدونی پشت هر تعریف و تمجیدم یه ترور نشسته ولی خوووب...

خودت که میدونی،

"در دل آری و نه به لب دارم....راز خود را عیان نمیدارم...راز دار و خموش و مکارم! :) "

نمیدونستم توی سالی که میاد مرهمی مثل همیشه و صبور تر از همیشه....

ببخش اگر به جای اون آدم دم آخر بودن شدن،شدی آدم هر لحظه و هر ثانیه و دقیقه...

ببخش به خاطرم درد کشیدی و غصه خوردی...

ببخش به خاطر تمام الی....

ممنونم

به خاطر نرگس بودنت ممنونم

به خاطر تمام شبهای بی خوابیت...

به خاطر تمام سکوتهات

به خاطر تمام حرفات...

به خاطر تمام کلماتی که گفتی و نگفتی

و باز

به خاطر نرگس بودنت....

خودت میدونی چقدر برام عزیزی و بزرگ....

"دگران هر چه که گفتند بگویند، بیا.....

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان..."

من مدیون بودنت و نرگسیتتم خانووووم

خداراشکر برای وجودت

برای نرگسیت

برای لیلاییت

و برای " بیست و هفتمین روز" گرم تابستون که زاد روز تو رو توی خودش جا داده....

خوش به حال سه شنبه ای که تو رو توی خودش جا داده و سر از پا نمیشناسه برای داشتنت...

خوش به حال تمام آدمهای زندگیت برای داشتنت

و

خوش به حال الـــــــی....

هنوز برام همون دختر مانتو و شلوار و مقنعه سورمه ای با اون کیف قهوه ایه پـوســـت زمخـــتی(!) که پشت به بقیه نشستی و داری تند تند آبمیوه میخوری و من توی دلم دارم بهت بد و بیراه میگم و بعد که صورتت را برمیگردونی پشت صورت سراسر مغرورت یه لبخند عمیق نشسته به وسعت تمام خوبیهات.....


 " تـــــــــــــولــــدت مبــــــارک نــرگســـــــم"



الــــی نوشــــتـــــ :


یــک)حواسم به تمومه اتفاقهایی که درست سر جاش میفته باشه...اون اتفاق میفته چون درستش همینه!

دو) ممنون بـــابــــک ! به خاطر تمومه لطفت و خوبیت.....ممنون برای تمام حروفی که کلمه شد و تمام کلماتی که جمله شد و تمام جملاتی که چون از دل بر اومده بود بر دل نشست....کاش یادم بمونه...کاش یادم نره....

ســه) شــهــــرزاد ! وقتی من هستم نیاز به شمشادای پشت عالی قاپو نیست....ببخش که نبودم لحظه ای که باید باشم و حالا هستم چون باید باشم.....

چـاهـار )یادم نمیره که تولد " سمیــــــه م" هم مبارک !همینــــــــــــ !

به بهاران سوگند! من به این حادثه ایمان دارمـــــ....

هوالمحبوب:


باید شبیه پرستارها یا دکترها باشم!

شبیه دکترهای بخش جراحی و اتاق عمل!

همان ها که بین عمل هاشان یک در میان میایند بیرون و سر تکان میدهند و میگویند :متاسفم!

و بعد میروند توی اتاقشان و لباسشان را عوض میکنند و دستهاشان را میشورند و لباسهای تر گل ورگل میپوشند و ادکلن را روی خودشان خالی میکنند و موهاشان را توی آینه مرتب میکنند و بی توجه به ضجه های همراهان بیماری که برایش متاسف شدند میروند توی ماشین مدل بالاشان میشنینند و کولرش را روشن میکنند و موبایلشان را در می آورند و زنگ میزنند به اولین شماره ی آدرس بوکشان که "عشقم" یا "عزیزم"ذخیره اش کرده اند و دعوتش میکنند به شام توی یک محیط شاعرانه یا مثلا :"لباس بپوش بیا بریم امشب خونه مامانم اینا یا مامانت اینا!"

خوب نمیشود ازشان خرده گرفت خوب!

حق دارند!

اگر هم بگیری یک جواب بیشتر نمیشنوی!

اینکه وقتی هر دقیقه و ثانیه و لحظه، صدها نفر زیر دستت میمیرند و نمیمیرند که هی تو نمیتوانی هی تند تند متاسف باشی و عزادار و حالت تهوع بگیری و زانوی غم بغل کنی و غش و ضعف کنی که!

یا مثلا عمر دست خداست!

یا مثلا اولها حساس بودیم ولی بعد جان سخت شدیم !

یا مثلا......!

یا مثلا هزارتا مثلا دیگر!

باید بشوم مثل همان ها!

از بس که هی خبر مرگ شنیدم و هی متاسفم متاسفم دیدم و گفتم و لمس کردم و شنیدم و گاهی خودم پیغامبر مرگ بودم و درد و گاهی هم خودم  مرگ بودم و مستوجب درد!

باید دیگر سخت شده باشم و مرد ولی نمیدانم و نمیتوانم پی ببرم که چرا هر دفعه باز میشنوم باز دلم میخواهد منفجر شود  از درد و باز بق میکنم و باز خم میشوم و باز....

درست مثل همان معدود دکترهای بخش اتاق عمل که هزاردفعه هم متاسف باشند باز هم برای یک متاسف گفتن جدید و برای مردن یک مریض تازه زیر دستهاشان سرشان گیج میرود و بغض مینشیند توی صداشان و دلشان میخواهد مادر داغ دیده و همسر درد کشیده را بغل کنند و فریاد بزنند که به خداااااااااااااااااا میفهمم.....

چقدر خوب شد که من علوم تجربی نخواندم و یا دکتر نشدم !!آن هم دکتر بخش جراحی و اتاق عمل!

وگرنه با هر مرگ ذره ذره می مردم!

درست است که مرد شدم و میشوم و هربار خدا برای امتحان مردیتم محکمتر ضربه میزند تا محکمتر و رساتر و مغرورتر ندا سر بدهم :"بگذار بشکند عوضش مرد میشوم " اما ...

اما درست مثل همان معدود دکترهام که اولین بار است از اتاق عمل بیرون می آیند و.....

.

.

این قصه ها را بارها شنیده ام و دیده ام....

با تمام آدمکهای این قصه ها درد کشیدم و گریه کردم و بهشان قول دادم که درست میشود و بهشان همان وعده ای را دادم که خدا به من داده.....به آخری خوب ،که اگر خوب نشد یعنی هنوز نرسیده....

ولی

ولی باز هم درد میکشم....باز هم

امشب تمام خدا را نفس کشیدم....درست لحظه ای که داشتم مرور میکردم تمام قصه ای را که اتفاق افتاد....

تمام لحظه هایی که هنوز بازدمشان بوی خون میدهد....

مرور کردم که کجای قصه بودم و هستم و نیستم....

درد دارد....هنوز هم درد دارد....باید فرار کرد و به یاد نیاورد ولی فرار ؟؟؟آن هم من؟؟؟؟منی که یاد گرفتم بایستم و مقابله کنم تا حل شود و تمام و بعد گم شوم؟؟؟

امشب باز من بودم و مثل همیشه "او" و مثل همیشه سکوتی که پر از حرف بود و من قول داده بودم نه نه من غریبم بازی در نیاورم....حتی برای "او" حتی برای خودم!

مرور کردم تمام لحظه های سخت زندگی ام را با تمام آدمها و جزییاتشان و باز یادم افتاد که "او" همیشه دست گیر بوده ! چه من غر میزدم و چه نمیزدم....

یادم افتاد به تمامشان با تمام تمامیتشان....

به خودم؟؟؟

هرگز!

به خودم سر سوزنی فکر نکردم...

به خودم که فکر میکنم به حقانیتـش قسم که نفسم بند می آید از این همه ظلمی که به خودم روا داشتم و اجازه دادم تمامشان به من روا دارند....آن وقت تمام وجودم میرود به سمت بغض و نفرت و کینه!

خوب نفرت و کینه هم که تاثیرش مشخص است!

دل را سیاه میکند و دلت میشود خانه ی سیاهترین عناصر!

هنوز هم نمیفهمم و سر در گم که باید به خاطر الی بودنم شکر گزار باشم و یا شاکی!

که چرا این منم با این گونه رفتار و حس و اخلاق؟!

هنوز هم درست مثل همان دکترهای بخش جراحی ام!

جزو همان معدود تازه کارها که مردن را هزار بار دیده اند و باز بغض میکنند و درد میکشند از درد کشیدن....

آخرش را میدانم....

با اینکه آخرش را میدانم و هزار بار به چشم دیده ام باز هم برای آن لحظه درد میکشم با اینکه ایمان دارم تمام میشود و میرسیم و میرسد به سپیدی!

با اینکه هزار بار دیده ام و لمس کرده ام و پرم از این جور اتفاقها و خاطره های عینی و هنوز هم میبینم و میشنوم ولی باز قلبم می ایستد تا میخوام به همراهان بیمار و یا حتی خودم بگویم متاسفــــم!



الـــی نوشت:


یــک)الی دو تا تعریف داره!خصوصیت مشترک توی هر دوتا تعریف یه کلمه ست! چه مغرور باشه و سر خود معطل و چه مهربون باشه و حال به همزن! خصوصیت مشترکش خاک بر سریشه!


دو) باید تمام این وبلاگ و این پست را به خاطرت شمع و چراغون کنم....باید دنیا را برات آیینه بندون کنم...باید یه پست بنویسم اون هم جدا و از اولین لحظه ی دیدنت بنویسم و بعد برسم به حالا و بعد برات بهترین ها را آرزو کنم ولی....ولی قرار شد تمام قصه را وقتی چشم تو چشم نشستم روبروت و دستهات را گرفتم برات بگم و برات بگم تمومه اونایی که هیچ وقت نگفتم....

یادته پارسال رو؟؟؟یادته برات شعر میخوندم؟؟؟وقتی دو  شب پیش داشتی برام شعر میخوندی داشتم میمردم....تمومه کلمه ها گم شده بود تا تسلی بخش باشه....میدونستم هیچ کلمه ای مرهم نیست....ببخش که پیشت نبودم....ببخش که دور بودم....ببخش که این بودم ...

باهات شوخی میکردم تا به صبح برسیم و تو درد میکشیدی....صبحی که برای تو آخر زندگی بود و برای من امید تازه ای در زندگی تو....باید صبر کنی تا ببینی و بفهمی بهترین برات اتفاق افتاده و تموم تصوراتمون اجازه نداد تا ببینی و بفهمی....

خدا برای درک این بهترین به تو "زمان" را هدیه میکنه تا مرورش پرده از رخ تمومه اتفاقها بکشه.... توی ذهنم تصورت کردم با اون ناخنهای لاک زده ی آبی و اون لباس سفید و صورتی! چقدر خوشگل شدی دختر! الان فقط مثل یه دختر خوب ، درست مثل الی باید بهت بگم: مبـــــارکــــ باشه  عروس زندگی الــــی!


ســه)بعضی وقتها که قرار است هیچ اتفاقی نیافتد...

همه ی اتفاق ها ،اتفاق می افتد!...هراسی نیست ،

ایمان دارم به آنچه که حادثه می نامندش...

من در  پی فلسفه ی حادثه ها قلعه (هزار توجیه )نخواهم ساخت،

من به دستان گزینشگر معتقدم....من فلسفه حادثه را در حادثه می جویم...(دزدی نوشت!)

کاشان.. الو! -حکایت دوریست در سرم ...سهراب هست؟ وقت زیادی نمیبرم

هوالمحبوب:


هیچ وقت واسه نوشتن زور نزدم

همیشه نوشتم چون داشته سر ریز میکرده ....

اوایل...از اون اول اول عاشق یه مداد اتود بودم و یه دفتر که هی بنویسم و بنویسم و بنویسم و بعد از اون شب زمستونی که راه افتادم دنبال اشتباه نشدن....خو کردم به تایپ کردن و باز نوشتن و گفتن....

یادمه بهم میگفت:کاش منم دست خط خوبی داشتم تا مینوشتم و بعد هزار بار میخوندمش!ولی شاید یه روز شروع کردم به تایپ کردن!

راس میگفت،دست خط خوبی نداشت!

بهش گفتم من نمیتونم تایپ کنم! تا بیام حروف را پیدا کنم تمام حرفام در رفته...

ولی بعد از اون شب که اعتمادم از خودم سلب شد و دلهره ی عجیبی افتاد توی دلم ...اومدم به تایپ کردن...

از اون شبی که سید گفت بنویس....بهتره بنویسی...باید بنویسی....

و من شروع شدم....

هنوز عاشق یه مداد اتود و یه کاغذم....خود خدا میدونه هنوز هم وقتی روی کاغذ مینویسم آسمون را سیر میکنم ولی....

عجب!

الان دیگه حروف را گم نمیکنم...دیگه کلماتم گم نمیشه....اینجا هم تمومه احساسم کلمه میشه و هزار بار میخونمش....

خوبی اینجا به اینه هر چقدر هم رووش اشک بریزی چروک نمیشه...

دفتر همیشه ورقهاش چروک میشه و تو وقتی باز دوباره میای سراغش قلبت می ایسته تا برگه های چروکش را میبینی....

.

.

.

دارم خجالت میکشم....

دارم زور میزنم که خجالت نکشم...

که خوب حرف بزنم

که درست حرف بزنم....

که درست مثل الی حرف بزنم...

که این دفعه برای الی نه،برای دوستای الی حرف بزنم...

که بگم خوبم

که همیشه خوبم

که کلا دختر خوبی ام!

که هنوزم الی ام!

که همیشه الی ام!

که تا آخرش الی ام!

"شاعر شدم همان که تو را خوووب میسرووود....."

دلم میخواد برم کاشان....

کاش برم کاشان

نمیدونم توی کاشان چه خبره

ولی

یه روز چهارشنبه ،انگار که هزار سال پیش بود....مامان نرگس گفت بریم کاشان...نمیدونم چرا کاشان؟ ولی گفت برید بیرون ،مثلا کاشان!

اون روزا یه چیزی بود که نمیشد گفت...که کلمه نداشتم که بگم و نمیخواستم بگم....

نمیدونم چرا ولی راه افتادیم به سمت کاشان....صبح زوود...توی گرمای تیر ماه....من و نرگس...

تمام شهر را زیر پا گذاشتیم....

توی باغ فین کنار جوی آب دراز کشیدیم روی اون ملافه ی سفید و پامون را گذاشتیم توی آب و زل زدیم به سقف منقش باغ....

یادته نرگس؟؟؟

من هیچ وقت یادم نمیره...

من هیچ کدوم از خاطره های زندگیم یادم نمیره

من هیچ کدوم از آدمای زندگیم یادم نمیره....

من آدمای زندگیم را ..خدا را...خاطره هام را به آسونی به دست نیوردم....من برای هر کدومشون زندگیم را دادم...نفس کشیدم و ذره ذره به دستشون اوردم...من از توی کتابا نخوندمشون....من با تمام وجود نفس کشیدمشون....

برای چی باید یادم برم؟

اون روز

اون چهارشنبه،کلی از احساسام را توی کاشان جا گذاشتم و کلی احساس جدید از کاشان سوغات اوردم و برای اولین بار موقع ناهار توی اون سفره خونه ی سنتی کنار باغ فین، بغض شدم و نمیدونم چرا ولی برای نرگس با خجالت اعتراف کردم.....

دلم برای کاشان تنگ شده....

نمیدونم چرا ولی با اینکه توی کاشان هیچی نیست اما دلم کاشان میخواد...

روبروی خدا نشستم و لپم را باز میذارم روی جانماز زرشکی که یه عمره منو اینجور شنیده و دیده...

بهش میگم :" من یادم نیست اما تو خوووب یادته!

تو خیلی چیزا این همه سال شنیدی که من برات گفتم و تو لبخند زدی....

خوش به حالم که تو رو دارم...."

میخوام ادامه بدم و باز بگم که یهو یادم میاد نباید خودم را لوس کنم...

الان یکی هست که خدا باید حواسش را جمع اون کنه.نه من!

بهش میگم:ببخشید!!باور بکن که حال و هوایم مساعد است....این شایعات شیوه ی برخی جراید است!! باور کن!!!!میگما بعدا با هم حرف میزنیم....حالا حواست را بده به اونی که باید...

. بلند میشم....

گوشیم را برمیدارم و مینویسم:

" دلم میخواد برم کاشان....دلم کاشان میخواد....درست مثل اون روز....چقدر خوبه که من یه عالمه خاطره ی قشنگ توی زندگیم دارم....چقدر خوشبختم که تو رو دارم....چقدر خوشبختم که یه عالمه آدمه خوب توی زندگیم دارم...."

و برای "نـــــرگس" میفرستمش....

آدمهایی که جای " سکوت" را خوووب بلدند را دوست دارم....


الـــــی نوشت:


یـــک )توی چشماش که نگاه میکنم با اینکه چشماش میخنده ولی قلبم میخواد بایسته!

از چشماش فرار میکنم....وقتی باهاش حرف میزنم به حرکت لب و دست و پاهاش نگاه میکنم و به صداش گوش میدم....وقتی توی اون یه جفت چشم طوسی نگاه میکنم تمومه وجودم یخ میکنه...انگار که حس کنم نمیتونم تمومه درونم را ازش قایم کنم....انگار که فقط اون میفهمه که....!بغلش میکنم و باز براش حرف میزنم اما حواسم هست توی چشمای "گل دخترم" نگاه نکنم....

دو) با اینکه کلی امروز استراحت کردم ولی از روزای تعطیل بدم میاد....از وقتهایی که یه عالمه وقت برای فکر کردن داری....دلم خستگی میخواد از نوع جسمی تا منو ولو کنه وقتی از راه میرسم خونه...درست مثل یه مـــَرد!(به قول نازنینمون مثل مردای قدیم!)

ســـه )میگه کلا گیجم! درست مثل اینکه دارم فیلم میبینم!سکوت میکنه و بعد میگه نمیدونم!ولی میدونم تو تنها کسی بودی توی این قصه که.........!بهش میگم :مــهـــم نیست!

چاهار) کلا هر موقع این آهنگ گوش میدادم در دوران طفولیتم ذوق مرگ میشدم...وقتی ویدئو کلیپش را میدیدم که دیگه نگوووووووووووو....سه چهار روز پیش پیداش کردم و تا گوشش دادم نیشم تا بنا گوش باز شد .یعنی تا این حد که یکی باید میگفت:"مــرررگ! نیشت را ببند!"

امروز هزار دفعه گوشش دادم تا.....نمیدونم تا چی ولی باید گوشش میدادم !

به یاد دورانی که بچه تر بودم از اینجا " گــــوشـــ بــــدهــــ "


I'm a Barbie girl in the Barbie world
Life in plastic, it's fantastic
You can brush my hair, undress me everywhere
Imagination, life is your creation
You can touch, you can play
If You can say I'm always yours, oooh whoa
Come on, Barbie, let's go party, ha ha ha, yeah
Come on, Barbie, let's go party, oooh, oooh
Come on, Barbie, let's go party, ha ha ha, yeah
Come on, Barbie, let's go party, oooh, oooh




تب؟ ندارم نه! حال من خوب است......باخـــــودم حرف می زنم؟ شاید!!

هوالمحبوب:


گاهی یه اتفاق ،یه حس، یه بغض ...اصلا هیچ کدوم اینا نه! گاهی فقط یه درد همه چیز را از یادت میبره....

نه اینکه بخوای فراموش کنی یا حتی زور بزنی که یادت بره!نـــُچ!

گاهی یه جمله تمومه اونایی که به خاطرش این همه مدت پیش خدا ضجه زدی و التماس کردی کاری کنه که یادت بره را ،از یادت میبره....

نه اینکه درد اون همه درد و سنگینیش یهو محو بشه یا بره به قهقرا و زباله دان تاریخ ها ! نه!

ولی یهو تمومه دردات و خون دلهات و حتی خنجری که توی قلبت فرو رفته و هنوز خونی که ازش داره می چکه و تازه ست ،یادت میره

نه اینکه یادت بره ها! نه!

اهمیتش را از دست میده

به خودت میگی الی! الان موقع سوگواری برای این چیزا نیست...

یهو شمشادهای جلوی "عالی قاپو" که سه ماه تموم تو رو توی آغوششون جا دادند تا زانوهات را بغل کنی و لابلای اونا اونقدر گریه کنی و اشک بریزی تا تموم بشی ،از اعتبار و اهمیت میفتند....


یهو تمام سنگفرشهای کنار زاینده رود از "پل فلزی" تا "پل بزگمهر" از عیار میفتند و دیگه اون همه اشکی که زاینده رود شش ماه تمام ازت گرفت و قورت داد بی اهمیت میشه...

یه دفعه یادت میره چرا "پل فردوسی" ِ روز لیلا و سالی یکبار شده خاطره ی هر روز و هر هفته و هر دقیقه ی روزایی که گذشت و زیرش از بس نشستی شدی جزو آدمای لاینفک اون پل...!

یه دفعه به خودت میای و میبینی دیگه یادت نمیاد چرا این نود روز تخت خوابت موزاییک های حیاط بود و لحافت آسمون پر از ستاره ی شب....

یادت نمیاد چند شب توی کوچه پس کوچه های شهر قدم زدی...

یادت نمیاد چرا شبیه " کسی که مثل خودش میشود شدم!"!!!

یادت نمیاد .......

با یه جمله با یه کلمه با یه حرکت تمومه دردت و ضجه ت را از درجه ی اعتبار ساقط میکنی و چشمت را روش میبندی....

درسته غر میزنی...داد میزنی...جیغ میزنی...اشک میریزی ولـــــــــــــی یهو همه با هم میره برای یه وقتی که مثل الان نباشه و شاید هیچوقت وقتش نباشه!

درست مثل مامانی که از زخم و درد ی که بچه ش بهش داده دلش خون ِ و حتی تا  نفرین و ناله پیش میره و بچه ش را از خونه میندازه بیرون برای این همه دردی که بهش داده ولـــــــــــــی تا میشنوه و میبینه خار به پای بچه ش رفته زمین و زمون پیش چشمش تیره و تار میشه و دلش میخواد بمیره....

دیگه غرورش و وجهه ش و اسمش و اتمام حجتش و داد و فریادش را یادش نمیاد....

فقط دستش را میذاره روی قلبش تا خونی که این دفعه به خاطر درد بچه ش به دلش نشسته فواره نکنه و بیرون نزنه....

دیگه هیچی یادش نمیاد جز یه صدا....

صدایی که میخنده!

صدایی که یه روز با تمام وجود میخندید و دلت لک میزنه برای اون صدایی که باید بخنده...

شاید اون صدایی که میخنده ضماد این همه خونی باشه که داره فواره میکنه....

درست مثل هزار روز پیش توی خیابون ...

درست مثل یه صحنه ی اون خاطره چندین سال پیش توی خیابون که احسان بود و الی و بابا!

بچه ت را به جهنم هم فرستاده باشی ،برش میداری و آتیشای جهنمی که صورتش را سوزونده ضماد میزنی و شاید کاری نکنی و دستت برای انجام دادن کاری که باید و یا حتی نباید ،کوتاهه ولی هستی و میخوای باشی و میخوای کاری بکنی و باید کاری بکنی تا مرهم دردی که داری یا داره بشی...

یهو با درد بچه ت تمام دردای دنیا میاد سراغت و تمومه روزایی بغض آلودی  که مسببش بچه ت بوده یادت میره

حاضری زندگیت را بدی تا دوباره بچه ت بخنده و حتی باز سرت بازی در بیاره...

بزرگ بشه....پر پروازش زودتر خوب بشه و  پر بکشه و اوج بگیره و نقطه بشه و گم بشه....

میشینی روبروی خدا و باز اشک میریزی ولی این دفعه میگی:خدا غلط کردم! خدا تقصیره منه! به خاطر منه! اگه من حواسم بود! اگه من دختره خوبی بودم!اگه من .....!اگه من...اگه من...!

خدا پسرم............!

خدا آدم زندگیم............!

خدا دخترم...............!

خدا بچه هام....!

خدا آدمهام.....!

هنوزم همونی..همون که بچه ت هرچقدر هم ایراد داشته باشه

هرچه قدر هم....

وقتی یکی راجبش بد بگه...میخوای بزنی لهش کنی

هنوز هم وقتی بفهمی و ببینی و حس کنی بچه ت تب کرده ،دلت میخواد بمیری و تمومه گذشته ی دردناکت یادت میره!


باید مامان باشی تا بفهمی چی میگم....

راست میگه که :

*زن جماعت، بدبخت مهر مادری است ...


می گویند سگ بشی مـــــــادر نشی راست میگن...*



الـــی نوشت:


یـــک ) آدمای زندگیم مثل بچه هام می مونند....

دو) دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.....

ســـه ) این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند.....غم نداریم ، بزرگ است خدای خودمان

چهـــار ) احســــــــان :  بی نیــــاز نشدمــــ، بی خیال شدمـــــ !!!  الــــی : بگذرد این روزگار تلـــخ تر از زهــــر....


.................

هوالمحبوب:


تا از اتوبوس پیاده میشم فقط به این فکر میکنم که زودتر برسم خونه...توی راه فقط دارم صحنه ی رسیدنم را بازسازی میکنم و اینکه چی قراره بشنوم...

یکی دو ساعتی هست گوشیم خاموش بوده و شارژ تموم کرده و احتمالا توی این یکی دو ساعت بابت تاخیرم بهم زنگ زدند...

بیست و چهارساعتی میشه از خونه زدم بیرون و حالا هم که.....!

کلید میندازم توی قفل و میرم داخل!

میتی کومون نشسته توی حیاط و تا سلام میکنم زل میزنه بهم!

- کجا بودی؟؟؟این چه قیافه ایه؟؟؟!!!

- چه قیافه ای؟؟

بلند میشه و با عصبانیت دستم را میکشه و میبره توی سالن! روبروی آینه قدی و من کسی را میبینم که آشناست!فکر کنم قبلا دیدمش! شاید کسی شبیه  الـــــــی!با چشمایی که کاسه ی خون ِ،با سیاهی ها و کبودی دورش،با سر لپ های قرمز و دماغ رنگ لبوش که سه برابر اندازه ی همیشگیش ِ و دلی که اگر بود خون بود و نه توی آینه میشه دید و نه هست!کلا استعداد عجیبی توی لاغر شدنم دارم و گویا امروز به اوج خودش رسیده!

به خودم زل میزنم و توی دلم میگم :خدای من این کیه؟؟؟!

سکوت میکنم و هی میشنوم و هی میشنوم و هی میشنوم .حق داره .....و  بعد آروم میرم توی اتاقم....

.

.

.

بعضی چیزا باید بمونه....برای اون دم آخر...نباید دنیا و خودت را در برابرش مقاوم کنی...

درست مثل دارو...که نباید تا دردت اومد بهش چنگ بزنی...چون به مرور زمان اثرش را از دست میده و بدنت بهش مقاوم میشه..

درست مثل بعضی از آدما که نباید هی تند تند بهشون متوسل بشی که نکنه از "خود بودنشون" بیفتند و بشند مثل یکی از عابرایی که توی پیاده رو میبینیشون و نمبینیشون....

که میشند عادت...که اگه نباشند کافیه یکی دیگه باشه و بعد مشغول شدن به اون.... و بعدی و بعدی و بعدی....

بعضی چیزا باید بمونه اون دم آخر....

وقتی هیچ نشونه ای نیومد....وقتی هیچ مسکنی اثر نکرد...وقتی هیچ نشونه ای ندیدی....

باید بهش چنگ بزنی و بخوای که چشم دیدن نشونه ها را بهت بده....

باید چنگ بزنی و بخوای که چیزی بگه تا آروم بشی...

باید بلند بشی بری پیش معصومه....باید بری اونجا که میگند مـــَهدی هست !یه آدم و مراد زنده!

روبروی اون گنبد فیروزه ای و چشمت را ببندی روی تمومه نگاهها و بلند بلند براش خاطره تعریف کنی و سرت را بذاری روی زمین و هی بگی :"یه چیــــــــــــــــــــــزی بگــــــــــــــــــــــــو...."

باید تنها بری....که هیشکی ندونه قصه ت چیه و کی هستی تا هیچ آغوشی داوطلب گرفتنت نشه و هیچ صدایی به آروم شو گفتن دعوتت نکنه....باید تنها بری تا نتونی حتی خودت را برای خودت هم لوس کنی....

باید بشینی روبروی معصومه روی سنگهای مر مرسفیدی که خنکیش تمومه آتیش وجودت را سرد کنه و شروع کنی تعریف کردن....

یک ساعت..دو ساعت...سه ساعت....

گرمه.....عرق میریزی و باز تعریف میکنی....باز براش هرچی خاطره بلدی تعریف میکنی و میگی:هیچی نمیخوام که برام بخوای....فقط خواستم برات خاطره بگم تا بدونی....."

بهش میگی من "اون" را به تو قسم میدم....به خوبیه تو....به معصومیه تو....به آرومیه تو....

باز براش بلند بلند تعریف میکنی و یهو سر زائر کناریت را میبینی که  روی شونه هات خونه میکنه و باز دلت میریزه....

میخوای بهش بگی چه طور روت میشه سرت را میذاری روی شونه ی من؟؟؟

میدونی من کی ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چه طور جلوی سرپناه به این بزرگی به شونه های من بی پناه تکیه میزنی دختر؟؟؟

ولی هیچی نمیگی و بدون اینکه بدونی کیه چادرت را میکشی روی صورتش تا صدای هق هقش توی صدای بغض آلود تو گم بشه....

.

.

دست خودت را میگیری و راه میفتی....حالا باید بری اونجا که لامپ سبز "الله" ش قلبت را از حرکت نگه میداره....اونجا که هیچ وقت اولین شب دیدنش را فراموش نمیکنی...

اونجا که هنوز "تسبیح شب نمای " توی کیفت شهادت میده به اون شب تاریک بودنش....

میری داخل مسجد....

چقدر شلوغه....

این همه آدم اومدن که توی یه تولد سهیم باشند....

تو توی این همه آدم ممکنه دیده بشی؟؟؟؟

مگه تو از کدومشون بهتری که ترجیح داده بشی به دیدن؟

که ترجیح داده بشی به شنیدن؟؟؟

میشینی همونجا که هر موقع رفتی نشستی....

باز زل میزنی به محراب....

به اون لامپ سبز توی محراب....

دوباره خاطره....

وای که این خاطره ها تمومی نداره....

بهش میگی یادته سه ماه و نوزده روز پیش اومدم و برات چی گفتم و نگفتم؟؟؟

یادته تا رسیدم خونه گل دخترم را گذاشتی توی بغلم؟؟

یادته؟؟؟

تمومه دادن ها و گرفتن هاش را باهاش مرور میکنم....

همه ی دارایی هام را میذارم توی طبق و میذارم جلوش....

میگم :همه ش مال تو....

هیچ کدوم را نمیخوام....

به خودت قسم که نمیخوام...

هر کدوم را باید داشته باشم بردار بهم بده.....

هرکدوم را هم نباید ،نه من چیزی میگم و نه تو به روووم بیار....

بهش میگم حواسش به آخر قصه ی آدمای زندگیم باشه...به امیدی که هنوز یه کورسوش مونده و به.....

 قصه ی تمومه آدمایی که دیدم و شنیدم رو بهش میگم .....

یک ساعت...دو ساعت...سه ساعت.....

توی صحن مسجد قدم میزنم و ذوق مرگ این همه شلوغی میشم....

چقدر خوبه که این همه آدم اومدنش را دوس دارند..چقدر خوبه این همه آدم امید دارند...

چقدر خوبه توی دل همه شون اون نشسته....

چقدر اون را دوس داشتن قشنگه...

چقدر دوست داشتن قشنگه....

ساعت شش بعد از ظهره،دیگه باید برگردم! درست موقعی که همه دارند میاند باید برگردم!

همیشه همینطور بوده! همیشه برعکس همه!

دل کندن از جایی که تازه همه دارند به طرفش میاند سخته....

دل میکنم...میام جلو......باز برمیگردم...باز میام...باز دوباره برمیگردم....

میرم باز روبروی گنبد فیروزه ای و روبروی اون پرچم سبز....

سرم رو میبرم بالا و میگم :دلم را میذارم اینجا.....خودت هر موقع خواستی پسش بده....

دست خودم را میگیرم و میبرم.....

میدونم الان دلش چی میخواد....

براش یه دونه بستنی میخرم و اولین قاشق را میذارم دهنش!!! .چادرم را روی سرم مرتب میکنم و  دستم را بالا میبرم و درست مثل صحنه ی فیلمها  میگم :تاکســـــــــــــی!!!!!



الــــی نوشت:


یــک)از همه ی آدمای زندگیم واسش تعریف کردم....

میدونم میدونست...فقط مرور کردیم با هم....

میدونم یه روزی جبران تمومه دردایی که هست را میکنه...میدونم یه روز دستم را میگیره و میبره یه گوشه ی دنج و میذاره سرم را بذارم روی شونه ش و تا میام خاطره تعریف کنم میگه :هییییییییییس!حالا نوبته منه!

میدونم یه روز بالاخره خودش از راه میرسه و بهم میگه :الان دیگه وقتشه!

میدونم بالاخره یه روز بهم میگه :دیگه تموم شد!

اون روز بهش میگم که هرچی دارم و ندارم به خاطر خودشه که خواست و نخواست...اون روز بهش میگم ......

الان موقع سوگواری برای اتفاقایی که افتاده نیست.....یه روز همه ش رو جبران میکنی و میکنم...الان وقته یه قصه و یه آدم ِ دیگه ست...الان وقت یه آخره دیگه ست که باید که میدونم که کاش خوب تموم بشه.....


دو ) همینــــــــــــ !

هی شمایی که کیک خوب میبُرید....سهم مرا بزرگتر بـــِبــُرید!!!!

هوالمحبوب:


چهارشنبه

چهاردهم

چهاردهم تیر

چهاردهم شعبان

چهارم جولای

چهارده روز از تابستون گذشته

و سه ماه و نوزده روز از آخرین روز بودنت و نفس کشیدن توی شهری که معصومه نفس میکشه

و باز هم چهارشنبه

......

وقتی راه افتادم به سمتش فقط به یه چیز فکر میکردم

به آرامشی که شاید که شاید که شایـــــــــــــــــــــــدبعد از گفتن یه قصه برای معصومه مهمون ِ دلم بشه....

بهش گفتم از آخرین چهارشنبه ای که اومدم پیشت هزارتا چهارشنبه گذشته و گذر زمان برخلاف گفته های این و اون چیزی از دردم کم نکرد و نمیکنه ،برعکس تازه تر از تازه ترش میکنه....

بهش گفتم معصومه من درد را دوست دارم.....من مرد شدن را دوست دارم....اصلا من دردی که از من ،مـــــــــــــــــن بسازه را دوست دارم.....

ولی...ولی.....

نه اینکه خسته شده باشم ها

نه!

نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

به خودش قسم که نه!

ولی اون روزا اینجوری نبود......

همه چی از چهارشنبه شروع شد

اولین دیدار من و تو و حالا بعد از این همه چهارشنبه.....

باید زود تر برم پیش اون گنبد فیروزه ای.....

اونجا هم کلی خاطره دارم توی صحن مسجدش بلند بلند تعریف کنم و روبه اون پرچم و لامپ سبز الله زار بزنم و صداش کنم....

باید برم.....

امشب شب تولده.....

شب تولد بزرگترین لیلای زمین.....

شب تولد بزرگترین مرد دنیــــــــــــــــــــــــــا

شب مـــَهـــــــــــدیــــــــــ......

تولدش مبارک

تولدت مبارکــــــــــــــــ......

بقیه ی حرفا بمونه برای بعد....

شاید برای وقتی بهتر

وقتی بهتر از بهتر!

شاید تمام این اعداد و ارقام و رابطه ها و اتفاقات فقط یه اتفاقه و الـــــی بیخودی شلوغش میکنه....

درست مثل "صبـــــــــــــح" که یک اتفاق تکراری و "گنجیشک ها" هر روز بیخودی شلوغش میکنند....

شایــــــــــــــــد.....

ولی من بزرگی تک تک اتفاقای زندگیم ایمان دارم

به بزرگی کارگردانی که خوبــــــــــــ میبُره......

خوب میبُره.....

هی شمایی که کیک  خوب میبُرید....

سهم مرا بزرگتر بـــِبــُرید.....

تولدش مبارکـــــــ

من برگشتمــــ

من توی یک چهارشنبه توی چهاردهمین روز تابستون و توی چهاردهمین شب شعبان از دیار"مـــَهدی " و "معصومه" برگشتمــــــ....

با کوله باری از درد یا آرامش؟؟؟!!!!

هنوز نمیدونم!

ولی برگشتمـــــ......

همینـــــــــــــ !



الـــــی نوشت:

هانیه ی عزیزم! شب قشنگترین اتفاق زندگیت مبارک.....ببخش نتونستم باشم ولی توی تمومه لحظه ی قشنگ امشب بودم و هستم.....توی تمومه لبخندایی که بی دریغ نثار شاه دوماد میکنی و توی برق چشمایی که از خوشحالیت لذت میبره....

ببخش! خواستم ولی نشد.....قشنگترین هدیه ی امشب توی این تولد عزیز،شاید جشن شروع زندگی توست....مبارکا باشه بانووووووووووووووووو....

خدا فرشتـــــــــــه هاشو که نمیسپاره دستــــــــ همه....

هوالمحبوبـــ:


حکایت امشب منو و تصمیم من و نوشتن منو و ارجاع دادنش به فرصتی بهتر که عجله نداشته باشم و این همه اضطراب و استرس ، حکایت این همه سال من و فرنگیس ِ که هر دفعه به اون و خودم میگم:

بذار سرم خلوت بشه...بذار بزرگ بشم...بذار از این خونه برم..بذار بتونم....بذار بشه...بذار اونقدر اختیار داشته باشم..بذار پولدار بشم...بذار شوهر کنم...بذار دانشگاهم تموم بشه..بذار...بذار...بذار....و هزارتا بذار بذار و اجازه بده اجازه بده و هزارتا جمله و آرزوی وعده داده شده بدون عمل و باز تمومه مهربونی فرنگیس بدون کوچکترین چشمداشت و باز سهل انگاری و غفلت و بازیگوشی ِ من....

و این فردا هنوز نیومده!!!

فقط خدا میدونه....فقط اون میدونه که چقدر "فرنگیسش " را دوست دارم...

فقط اون میدونه که اگه میشد غیر از اون را پرستید ،"فرنگیس" اولین گزینه ی من برای پرستیدن بود...

فقط اون میدونه که چقدر شرمنده ی "نعمتی" هستم که با اینکه بی نهایت دوستش دارم و ادعا میکنم قدرش را میدونم ،ازش غافلم وباز به خودم میگم بذار فردا بشه همه ش رو جبران میکنم...

باید جای من باشی تا بفهمی و بدونی بهترین نعمت و آفریده ی خدا توی زندگیته و باید نظر کرده باشی که خدا بهترینش رو بهت بده و من با اینکه میدونم هنوووووووز نمیفهمم و خنگم!!!!!!!!!!!!!!

باید جای من باشی تا تموم ِ وجودت و سلول سلولت اون را تقدیس و ستایش کنه و بفهمی باز هم کم ِ....

قسم میخورم

قسم میخورم بهتر از اون خدا هنوز نیافریده...

که اگه آفریده واااااااااااااااااااااااااای به همه مون که داریمش و هنوز....

شاید توی فرصتی بهتر و آرومتر برات قشنگترین تولد دنیا را بگیرم"فرنگیسم"!

باید روزی که تو رو خدا بهمون دادو فرستاد زمین تا هزاربارزمین دور خودش بچرخه تا برسی به من را تقدیس کرد

باید امروز به تمومه گنجیشک های دنیا دونه داد و با همه شون مهربون بود

باید روی تمومه آدمهای امروز را بوسید

باید تمام هوای امروز را نفس کشید

که همه به خاطر وجودت و اودنت متبرک شده

خدا جون ،ممنون که منو...که احسان رو...که الناز رو...که فاطمه را....که "گل دخترم" رو...که میتی کومون رو لایق و سزوار داشتن "فرنگیس" دونستی...

خدا جون ممنونم که هنوز هم برات مهمیم...که هنوز هم دوستمون داری که هنوز هم....


"فرنگیســـــــــــــــــــم تولدتــــــــــــ مبارکـــــــــــ خانوووووم...."


الـــی نوشتـــ :


یک) شایــــد فرصتی بهتــــــــــر...فعلا که مسافریم و باید بریم...


دو) بابکـــــ ! تولد مامان هامون مبارکــــــ ِ تمام دنیا و آدمهاش....