_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شعر خودم است من تو را می بوسم...

هوالمحبوب:

این روزها وقتی ناخوداگاه یا خوداگاه جلوی آینه می ایستم ،هیچ چیز جز صورت زخم و زیلیم توجهم را جلب نمیکنه زل میزنم به زخمها و قربون صدقه شون میرم!

این زخمها از اون زخمهاست که نیاز به کرم و آرایش نداره تا قایم بشه...

نیاز به داستان نداره که حواسم نبود پله را ندیدم ،که تصادف کردم ،که از تخت افتادم،که خوردم تو دیوار و هزارتا داستان دیگه...!

این زخمها آرایش چشم غلیظ تر و خط لب پر رنگتر نمیخواد که حواست ازشون پرت بشه و نپرسی الی چی شده صورتت دختر؟

این زخمها دقیقا باید دیده بشه...!

اصلا دلم میخواد همه ببینندش و ازم بپرسند الی چرا صورت زخم و زیلی شده؟دعوا کردی؟

اصلا دلم میخواد یه خودکار قرمز بردارم و دورشون خط بکشم و بعد فلش بزنم تا از هزار فرسخی معلوم باشه!

اصلا دلم میخواد از اون ماژیکایی که شب امتحان برمیداری و زیر نکته های مهم خط میکشی بردارم و روی تمومش خط بکشم تا همه بفهمند چقدر مهمه ...!

اصلا دلم میخواد هی تند تند زل بزنم توی صورت این و اون تا حتی اگه نخواند هم، دقیق بشند توی صورتم و بپرسند الی کتک خوردی؟

تا توی دلم قند آب کنند و بگم آره!کتک خوردم!

این روزها تنها چیزی که توجهم را توی آینه جلب میکنه نه قیافه ی به هم ریختمه و نه رنگ و روی پریده م و نه ....!

این روزا دلم میخواد دور زخمهای صورتم ،کنار لبم ،بالای چشمم ،زیر گردنم ضریح بکشم و روزی هزار بار طوافشون کنم...

این روزا دلم میخواد دستایی که این زخمها را نشونده روی صورتم هزار بار ببوسم و قربون صدقه ش برم...!

از راه برسم ،چشم بندازه توی چشمم و خودش را برام لوس کنه.

بپرم بغلش کنم ،هی توی بغلم کش و قوس بیاد و داد بزنه و خودش را آویزون کنه تا لباس عوض نکرده گلاویز بشیم و صدای خنده ی از ته دلش بپیچه توی خونه...!

بندازمش روی زمین و برای هم مثل دوتا خرس وحشی شاخ و شونه بکشیم و قلمروهامون را مشخص کنیم و با هم گلاویز بشیم.

اون چنگ بزنه به صورتم و بلند بلند بخنده و من زیر گردنش را بو بکشم!

اون موهام را بکشه و من بیخ گوشش را ببوسم!

اون با اون دندونای مرواریدیش لپم را گاز بگیره و من دستاشو ببوسم!

من غلت بزنم و اون غلت بزنه و اون داد بزنه و من قربون صدقه ش برم و برای هم صداهای عجیب غریب در بیاریم...!

فرنگیس بـدو بدو بیاد نجاتش بده و من بغلش کنم و کلی بدو بدو کنیم توی اتاق و اون بلند بلند از ته دل بخنده و من جای دندونای کوچولوش را روی صورتم لمس کنم و کیف کنم...!

این روزا دلم میخواد بغلش کنم و بگیرمش جلوی همه ،جلوی سارا ،جلوی تک تک آدمها و  بگم کی دلش میاد "گل دختر "من رو دوسش نداشته باشه؟کی دلش میاد براش نمیره؟

اصلا کی دلش میاد از این زخمهای شیرین توی صورتش نداشته باشه؟

این روزا همه ش دلم میخواد از راه برسم و از همون دور ببینم داره بالا و پایین میپره و له له میزنه تا من بغلش کنم و پرتش کنم هوا و یه عالمه خر سواری کنه!

آخه فقط من بلدم قشنگ پرتش کنم هوا.

آخه فقط من بلدم یه ساعت بذارم خر سواری کنه و باهاش همصدا بلند بلند آواز بخونم و صداهای عجیب غریب در بیارم!

آخه فقط من بلدم باهاش بلند بلند بخندم و بلند بلند گریه کنم...!

آخه فقط من بلدم اونقدر بوسش کنم که از نفس بیفتم و فرنگیس داد و فریاد کشون بیاد و از دستم بگیردش و بگه :" دخترم را کشتی به خدا !ولش کن کافر!" و من تا آخرین نفس باز ببوسمش تا بالاخره از دستم خلاص بشه!

آخه فقط من بلدم روزی هزار بار جای ناخوناش را روی دست و صورتم ببوسم و ناخنگیر را بردارم و وقتی خوابه تا بالای سرش برم و بعد به خودم بگم:" این ناخونا را نباید گرفت.باید پرستید!" و بعد تک تک ناخونهای تیز و بلندش را ببوسم...!

آخه فقط من بلدم هر روز جای دوندوناش روی صورتم تیر بکشه و منتظر در اومدن هفتمین دندون باشم ...

مــصــراع نخــست من تو را می بوسم

در مـــصــرع بـعد هم تــو را می بـوسم

ایــراد نـــدارد! بـه کـســی چــه؟ اصـــلا

شع ـر خودم است،من تو را می بوسم

الی نوشت:

یکـ) قرار بود بعد از مدتها برویم پایتخت! شاید مثلا هوای پر از دود پایتخت حالمان را عوض کند..شاید فقط مترو را که میدیدیم با آن زنهای دستفروش ،دلمان میخواست از ذوق بمیریم اما...اما آنقدر حال جسمی مان سرمان بازی در آورده که میترسیم تا دانشگاه هم نکشیم چه برسد به شهر ماشین دودی!...پایتخت نشین ها قصه شما بماند برای بعد!

دو ) شنیدم که رفت...آنقدر معصوم بود و کودک بود که سنگ هم باشی دلت میخواهد بمیری...بچه ی جناب سرهنگ میگفت :مرگ حق است اما مرگ لای آهن پاره ها را خدا نصیب هیچ کس نکند!...امشب با اینکه میدانستم مرگ حق است اما...اما نتوانستم حتی یک ثانیه هم تصور کنم قبل از مردنم سوخته باشم!تو که آمرزیده ای .خدا به مادرت صبر دهد سیران!

سهـ) دلمان برای آن جاده ی لعنتی ه دانشگاه تنگ شده.برای همان جاده ی لعنتی که من را خوب میشناسد و من هم او را.میرویم دانشگاه...تنها نیستیم !...پتوی مسافرتی مان هم هست.همان که  شوهر هاله بهمان توی آخرین روز یک اردی بهشت هدیه داد!باشد که زنده برگردیم و رستگار شویم ...

چاهار) اصفهـــانی ها...

با مــــرگ زندگــــی کــن و با زنـــــدگی بمــــــیــــــر...

هوالمحبوب:

هر دوتاشون شاگردهام بودند...ستاره تمام پارسال و سارا تمام امسال تا اوایل پاییز...

ستاره را بیشتر دوست داشتم...با اینکه کوچیکتر بود اما خیلی بزرگتر بود و متین و موقر و سارا تا دلت بخواد لوس و تازه کلی هم از من بدش می اومد و برعکس ستاره از اون عاشقای سینه چاک بود...!

و بعد کم کم با هم دوست شدیم...

همیشه همینطوره...لازم نیست کاری بکنی...فقط کافیه خودت باشی تا همه چیز درست بشه...

و حالا برای مراسمی از طرفشون دعوت شده بودم که هیچ دوست نداشتم برم ولی سارا و ستاره با اون همه آدم تنها بودند...

تنها ملودی ایی که به گوش میرسید صدای شیون بود و خدا بیامرزدش...!

همیشه با خودم فکر میکردم چرا وقتی آدما باور دارند کسی که میمیره میره پیش خدا باز هم گریه میکنند؟

مگه اونجا جاش امن نیست؟یعنی اونا از خدا به بنده ش دلسوزترند؟

و بعدها وقتی که مامان حاجی رفت فهمیدم آدمها برای خودشون و تنهاییشون و نداشتن اون آدم گریه میکنند و اینکه بعد از اون چه کار کنند.نه برای مردن اون آدم...!

همه برای خودشون گریه میکردند و بقیه بدون توجه به این موضوع سعی میکردند آرومشون کنند...

من اگه بودم این کار را نمیکردم...

آدم وقتی گریه میخواد باید گریه کنه. وقتی جلوش را بگیرند میشه درد ...

ستاره آروم اشک میریخت و سارا داد و فریاد میکرد...

دو سال از نبودن زنی که مامان خطابش میکردند گذشته بود ولی هنوز داغ نداشتنش و نبودنش تازه بود و من داشتم دق میکردم از این همه التماس...

کنار سارا ایستادم و دستش را گرفتم.شاید من اونجا تنها کسی بودم که میدونستم سارا الان فقط یه نفر را میخواد که محکم دستاش را بگیره و سکوت کنه تا اون هرقدر دلش میخواد فریاد بزنه...

همیشه وقتی کسی گریه میکنه مستاصلم و نمیدونم باید چی کار کنم ولی با تمام استیصالم رفتم کنارش و دستاش را گرفتم توی دستام و آروم لبخند زدم و کنارش به فاصله ی کمی از مزار نشستم تا مردها فرصت فاتحه خونی برای مرحومه را داشته باشند...

مردی با کت و شلوار مشکی ،موقر و متین با موهای خاکستری و مرتب اومد جلو...

نشست و سرش را برد کنار سنگ قبر و آروووم حرف می زد و بعد به همون آرومی اشک می ریخت...

سارا سرش را گذاشت روی شونه م و آروم گفت بابامه!

اون زن مانتو خفاشی اون گوشه هم زنشه!....اونی هم که زیر اون مانتو ورقلمبیده  و تا چند وقت دیگه به دنیا میاد و میشه آیینه دق من ،توله سگشون ه!

دستش را فشار دادم و گفتم سارااااا!

صداش هق هق شد و گفت دیدی دو سال نشد رفت زن گرفت؟

انگار منتظر بود مامانم سرش را بذاره زمین تا بره دنباله ...

باز دستش را فشار دادم و گفتم ساراااا

گفت مگه دروغ میگم؟خانوم شما نمیفهمی چقدر دلم میخواد زمین دهن باز کنه و بره توش از این همه آبرویی که ازم رفته...

نمیدونم باید به کدوم دردم بسوزم؟

به درد مامانم که اون زیر خوابیده؟بابام که دو سال نشد رفت زن گرفت؟یا اون پست فطرتی که...

بهش گفتم :سارا! اون زن به خاطر شما اینجاست.برای آرامش شما اومده توی این خونه.زن بدی که نیست،هست؟بابا نمیخواسته شما سختی بکشید و خواسته یکی باشه شما را تر و خشک کنه.ببین بابات چه طور داره با مامانت حرف میزنه و اشک میریزه.بی انصاف نباش دختر...

تو مامان نداری اما به جاش هزارتا چیز خوب داری.ستاره را داری که میتونی بی پروا دوسش داشته باشی.یه سنگ قبر داری که میتونی باهاش اندازه ی تمامه روزایی که نیست ولی هست ،حرف بزنی.من کسی را میشناسم که همین سنگ قبر را هم نداره که عاشقانه دوسش داشته باشه.من کسی را میشناسم که حتی حق نداره مامانش را دوس داشته باشه.من کسی را میشناسم دردهاش هزار برابره توه اما به خودش میگه من اونقدر بعدها فرصت خواهم داشت که برای غم از دست دادن هام سوگواری کنم و حالا باید مواظب ستاره هام باشم.من کسی را میشناسم که...

پرید وسط حرفم و گفت :شما نمیفهمید.شما با تمومه ادعاتون درک نمیکنید.هیشکی جای من نیست بدون ه من چی میکشم.گفتنش آسون ه خانوم.هیشکی جای من نیست که بفهمه.

شما هم نه درک میکنید و  نه میتونید درک کنید...شما مامانتون هر شب و روز جلوی چشمتونه.باباتون دوستتون داره. داداشتون براتون می میره.شما گل دخترتون هر روز جلو چشمتون بهتون میخنده.شما نهایت دردتون دانشگاهتون ه و درساتون و پول تو جیبیتون و یکی که بیاد باهاتون عروسی کنه .شما نهایت دردتون داد زدن مامانتون و  اخم باباتونه.من چی خانوم؟؟؟ من از لبخند بابام متنفرم که بوی خیانت به مامانم را میده.من چی؟شما چه طور ادعا میکنید میفهمید من چی میگم؟تا حالا شده فکر کنید اگه خدایی نکرده مامانتون...

و بعد سرش را کرد توی چادر من . بلند بلند گریه میکرد و میگفت :هیشکی نمیفهمه...

دستام شل شد...راست میگفت من نمیفهمیدم!!من هیچ کدوم از اونایی که میگفت را نمیفهمیدم.من نمیفهمیدم داره چی میکشه.من که جای اون نبودم.من از بی مادری و بی پدری چی میفهمیدم؟!!من نهایت دردم...!!!!

راست میگفت...

اونجا جاش نبود.باید میرفتم یه جایی که کسی من را نبینه و صدام را نشنوه...

با اون آتیشی که توی دلم بود بازم حواسم به این بود که منزلت شاگرد و معلمی حفظ بشه و استیصالم به چشم نیاد!

دستش را رها کردم و بلند شدم و به بهونه ی دستشویی ازش دور شدم و  اونقدر رفتم و رفتم و رفتم تا دور بشم و بعد پشت وانت آبی رنگی که اونقدر کثیف بود که میشد رووش با انگشت بنویسی :"لطفا مرا بشویید!"،نشستم روی زمین و هااااای هاااای گریه کردم.

شاید برای سارا،شاید برای مامان سارا،شاید برای بابای سارا و شاید هم...!


الی نوشت :

یکـ) الی نوشتهایمان بماند برای بعد ...!

دو) همه اش را از اینجا گوشـ بدید >>>  "چشــــم انتـــظار حـــادثه ای ناگــهان مبـــاش... "


بیست و چـند سال ِ پیش در یک تیر...دختری زاده شد به این تقدیر!

هوالمحبوب :

ازم میپرسه الی چند سالته؟

و من شروع میکنم به حساب کردن و اون میخنده و میگه به پا اشتباه نکنی ...

من هی تمرکز میکنم که نود و یک را از هشتاد و شش کم کنم و بعد ماحصل را به بیست و چهار اضافه کنم و اون هی باز با خنده ش تمرکزم را به هم میریزه

درست مثل پیرمردهای زیر بازارچه که چرتکه میندازند دارم حساب میکنم!  همیشه در ریاضیات افتضاح بودم حتی با اینکه دبیرستان همیشه ریاضی بیست میشدم!!!!

انگار نه انگار دیروز حساب کردم این سن لعنتی رو و به مستانه گفتم...دو روز قبل به نازنین ...یه روز بعدش به ...!

خوبه که فکر میکنه دارم شوخی میکنم

خوبه که فکر میکنند شوخی میکنم

اصلا خوبه هر کی با من حرف میزنه میخنده و فکر میکنه دارم شوخی میکنم.

اصلا خیلی خوبتره که هرکی با من حرف میزنه حتی اگه دارم از شکنجه هایی که در زندان گوآنتانامو  بهم گذشته هم  حرف میزنم قهقهه میزنه و روی زمین غلت میخوره...

اصلا چقدر خوبه آدم شوخ و طناز باشه و هیچ کس باور نکنه تمامه دردهاش واقعی ه و حتی وقتی هم باورشون بشه فکر میکنند جلوی دوربین مخفی اند و تو با تمام این عکس العمل ها به این نتیجه میرسی که :"ببین الی! دارند میخندند! پس خنده داره! لوس بازی ممنوع! جمع کن خودتو دختر...!!!"

باز میخنده و یه لحظه سکوت میخوام که جمع و ضربم را تموم کنم و بهش بگم دقیق چند سالمه و بعد بهش میگم و اون میگه شوخی نکن...

بهش میگم کارت ملی م رو سه سالی هست گم کردم ...کپی شناسنامه م قبوله؟...و باز میمیره از خنده ...بهم میگه الی تا حالا کسی بهت گفته چقدر شاد و خوبی ؟!!!

بهش میگم :آره همه میگن ! اما شوما که میگینا یه مـِزه  دیگه میدِد ... :)

و باز صدای بلند بلند خندیدنش باعث میشه منم بخندم...

باز دوباره میپرسه حالا واقعن چند سالته؟؟؟

...و من شک میکنم که نکنه اشتباه گفتم و باز شروع میکنم به حساب کردن و اون باز میخنده...

باید هم بخنده

اصلا همه بخندید

بخندید که خیلی وقته نمیدونم چند سالمه و عجیبه که هر موقع هم کسی ازم میپرسه باید اون سال را از  هشتاد و شیش کم کنم و تفاضلش را به اضافه ی بیست و چهار کنم و بعد بگم : N سالمه!

بخندید که من از اون سالی که هشتاد و شیش بود و بیست و چهار سالگیم دیگه بزرگ نشدم ،فقط محکمتر شدم ...

بخندید که هنوز فکر میکنم بیست و چهارسالمه و دنبال الی های بیست و چهار ساله میگردم...

بخندید که این زخم ها معلم خندیدن ِ منند...حیرانم از ترهم مرهم برای من!

 (حالا یکی بیاد بگه ترحم را با "حـ "حوله مینویسند نه با " هـ "مه لقا!)!!!

اصلا من میگم شما هم بخندید

بلند بلند...

من خندیدنتون را دوس دارم

اصلا خندیدن را دوس دارم

اصلا وقتی میخندید دلم میخواد از ذوق بمیرم...

بخندید که من پنج ساله بیست و چهارسالمه

و جایی بین همون روزای درد آور بیست و چهارسالگیم گم شدم و دیگه هیچ وقت پیدا نشدم 

روزهایی که همونقدر قشنگ بود که همون قدر درد آور و من توی همون اردی بهشت زاده شدم و توی همون دی ماه مردم...


الی نوشت :

یکـ) سه روز است منع شدیم از بغل کردن و بوسیدنه گل دختر! سرما خورده ایم شدید و بهتر است برویم بمیریم ما که اینقدر بد مریض میشویم!

دو) دغدغه ی این روزهامان دستکش خریدن است...دستکش نداریم و هی میترسیم بخریم و گم شود...!!اسطوره شده ایم در گم کردن ه دستکش!

سهـ) این حرف های گیتور را عاشقیم...یک عمر کسی را میخواستیم که عشق نباشد ولی بلد باشد جایی باشد که باید باشد.بدون هر نقشه و خواسته!هر دفعه هم سرمان کلاه رفت! گیتور را حسودیم بدجور!

چاهار) تمام کانالهای ارتباطی را روی خودمان بسته ایم تا به بهمن نرسیم!کلا چشممان کور شده  و گوشمان کر ،اگرچه گوشـیم این روزها! آن هم یه گوش درست و حسابی و البته لال!

پنجـ) نرگس را دلتنگیم...!

شیشـ)تولـدت مبارک هاله ...

هفتـ) این هم شع ـره دختری که حتی شع ـر هم نشد .

از اینجا گوش بدید  >>> " بیست و چــند سال پیش در یک تیـــر..."

این زخم ها معلمِ خندیدنِ من اند...حیرانم از ترحمِ مرهم برای من!

هوالمحبوب:

باید این همه ساعت و روز و هفته و ماه  و سال برود تا یک روزی یک جایی یک وقتی چشم در چشم شویم و تو بغض کنی و از چشمهات شراره ببارد و من هی فکر کنم که تو را کجا دیده ام و کجای کدام روز زندگی ام قرار داشته ای!

من باید هزار روز و هزار اتفاق و هزار درد را پشت سر گذاشته باشم با هزاران آدمی روبرو شده باشم که شلوارشان را کشیده اند پایین و درست وسط زندگیه من شاشیده اند و خم به ابروی مبارک هم نیاورده اند و  من هم از درد ناچاری و مثلا سرخود معطلی و اینکه باید آبروداری کرد آن هم در ملأ عام،با زهرخند و زجر لبخند زده ام و گاهی هم غــر ...و تو شبها با یاد صدای من و چشمهای من سر بر بالین گذاشته باشی...

من بجنگم برای رسیدن به فردا و فرداها و هرشب با درد چشمهایم را ببندم و تو خیره به صفحه ی گوشی همراهت منتظر نقش بستن اسم من روی آن صفحه ی کذایی باشی و کم کم پلکهایت سنگین شود...

چقدر خنده دار است بازی روزگار و بازیگرهاش که آدمهایی به مراتب خنده دارترند...

باید هزار روز بگذرد تا من و تو ،توی پیچ یکی از خیابانها چشم در چشم شویم و تو دلت بخواهد خاطراتی که این همه روز انبار کرده ای تا یک روز که مرا دیدی برایم تعریف کنی،نقل کنی  و من هی به دقیقه هایی که تند تند میگذرد و اتوبوسی که آمد و رفت و من از آن جا مانده م فکر کنم...

برایم از زنی بگویی که شبیه من نیست...

که چشمهایش برق نمیزند که صدایش روح ندارد که بلد نیست وقتی دعوایتان میشود با یک ظرف عدسی صبح زود پشت در اتاقت حاضر شود ،آن هم با سنگک داغ و وقتی عجله داری برایت لقمه بگیرد وبه تو تشر بزند که یا میخوری یا قهر میکند و  هیچ به رویت نیاورد که دیشب با هم دعوایتان شده...

که بلد نیست وقتی قدم میزنید دستش را دور بازویت حلقه کند و راجب گنجشکهای روی درختان نظریه صادر کرده و فلسفه بافی کند...

که بلد نیست وقتی داد میکشی خفه شود و بعد که آرام شدی با بغض اشک شود و بعد وقتی برای هزارمین بار  با التماس میپرسی که چه باید بکنی تا دلش آرام شود...بگوید هرکاری میخواهی انجام بده ولی هیچ وقت سر من داد نزن ...و تو قول بدهی و باز فراموش کنی و او باز مدارا...

که بلد نیست افسار گسیخته باشد و گاهی به همان اندازه آرام و رام...

که شع ـر بلد نیست...که نرگس دوست ندارد...که از زمستان متنفر است...که بلد نیست روی برفها لیز بخورد و همه اش کفش پاشنه چند سانتی میپوشد و همیشه نگران ناخنهایش هست که نشکند...

تو از زنی تعریف میکنی که دوستش نداری چون شبیه من نیست ولی من زیبا و کدبانو تصورش میکنم و من به لــیلــی فکر میکنم و زنهایی که در حسرت مردی دیگر به بچه های شوهرشان شیر میدهند و مردهایی که در حسرت زنی دیگر با مادر فرزندانشان میخوابند...!

حرفهای تو تمامی ندارد و انصاف نیست وقتی در من هیچ آتشی شعله ور نمیشود ،باعث آتش افروزی در تو شوم و باید بروم...

تو غصه ی از دست دادن من را میخوری و دستهایی که هیچ وقت دور بازوهایت حلقه نشد و من غصه ی از دست دادن چندمین اتوبوسی که آمد و رفت و من مسافرش نبودم...!!!


الــی نوشت:

یکـ)هر آدمی توی زندگیش،یکی رو داره که نداره...!

دو)صبر باید!بالاخره تموم میشه!یا من...و یا روزهای ِپر از درد!

سهـ) DVD های "میتی کومون" برای پرورش اندام و افکار شما به صورت عملی و تئوری،با هر سلیقه و وسع مالی آماده ی عرضه و فروش میباشد...!امید به زندگی را 125% و به صورت تضمینی تجربه کنید!

چاهار)حـــواهای تنهای مرحومه را از اینــجـــا بخوانید

پنجـ) یاهو میل و فیس بوکم مدتیه کار نمیکنه!احتمالا مشکل از سیستم و یا سروره! فقط خواستم در جریان باشید...!

خاص نوشت :

همیشه از داشتنتون و بودنتون

 و اینکه آدم زندگی ه من هستید و بودید

 به خودم افتخار کردم و میکنم!

این همه زندگی و مهربانی و شورتون قابل ستایشه!

روزتون مبارک آقای اسدی ِ عزیز :)

عــــمـو بــا آب برمیــــگرده کـــاکــا...

هوالمحبوب:

درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند

انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند

انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند

همونقدر هیجان زده و مضطرب ،که وقتی یکی دو پستی از وبلاگم را میخونم و هی میخوام برسم به آْخرش که ببینم این دختری که شع ـر شد به کجا رسید...!

اصلا گاهی شک میکنم به تمام روزهای رفته...

که اصلا من شنیدم یا دیدم؟!


میگند این صحنه ش را تلویزیون پخش نکرده

اما خوب من اصلا هیچ صحنه ایش را ندیده بودم

میدونند من مستعده منفجر شدن ام

میدونند فقط دنباله بهونه م تا برسم به لحظه ی انفجار

از شنیدنه صدای سنج و دمام بگیر که منو میکُشه تا گردوندن ه گهواره ی سبز رنگ علی اصغـر که فقط باعث میشه من گل دختر را محکمتر به خودم فشار بدم و بی صدا احساسم قل بخوره از روی گونه هام پایین...

میدونند من میمیرم برای سکوتی که توش یه عالمه حرفه

بهم میگه الی اینو ببین.میدونم بهت میچسبه...!

دکمه ی play را فشار میدم...

"...از پشت درخت ،سوار به اسب پیداش میشه

پیاده میشه

خم میشه

عکسش میفته توی آب...

دستش پره آب میشه

میاد طرف لبش

مکث میکنه

توی دلم دارند داد میکشند تمام آدمهاش

انگار که بشنوه آروم میگم یه خورده بخور...

نگاهش را میدوزه جلو و بعد آب را میریزه

قل میخوره از رو گونه م پایین...

تمام آرزوش را میریزه توی مشک...

میره جلو

مثل سگ پاتول خورده که دنبال صاحبشون راه بیفتند، دنبالش آهسته و محتاط قدم برمیدارند

همیشه باید اونا شروع کنند

لعنتی ها!

شروع میشه

یه پرچمه سبز هی  توی هوا تکون میخوره

میزنه

میزنند

میترسند با اون همه اهن و اوهونشون!

دلهره دارم

خیلی دلهره دارم

میدونم خوشحاله از اونی که داره ولی نگرانه که آسیبی ببینه

خودش نه ها!

اونی که هی دستش را حایل میکنه که لمسش کنه

نگرانه اونه که واسش اومده اونجا

میدونم وقتی لمسش میکنه دلش یه جوری میشه.از اینی که سر جاشه...از اینی که این همه بهش نزدیکه و این همه از اونا دوره !

این همه نزدیک...اون همه دور...!

میچرخه

میزنه

باز میچرخه

دلهره دارم

دارم دعا میکنم

تند تند

روی دستش جابه جاش میکنه

که یهو یکی از پشت میزنه

دستش کنده میشه

من یه جیغ میکشم و زود دهنم را با دستم میبندم محکم که صدام نره از اتاق بیرون

با لگد میکوبونه توی سینه ی اون لعنتی

خم میشه

شمشیر را از دستی که روی زمین افتاده برمیداره و اونی که به خاطرش اومده را به دندون میکشه

میزنه

میزنه

هی تند تند از گونه هام قل میخوره پایین

هی آیت الکرسی میخونم

فقط همینو بلدم

یک نفر دیگه میزنه و اون دستش هم می افته

دهنم را محکمتر میگیرم که صدام بلند نشه

با لگد میزنه توی سینه ی اون هم و میدوه

اون میدوه و من هی میگم بدو

بدو

بدو بدو.... تو رو خدا بدو تا نگرفتنت

بدو...

به دندون گرفته و میدوه

حالم اونقدر بده که نمیفهمم چقدر صدام بلند شده 

بدووو....بدوو.....

داره تصور میکنه خوشحالیه کسایی که براشون هدیه برده را

باید هم نیروش مضاعف بشه و بدوه از این صحنه!

انگار که التماس من تاثیر داشته باشه بلند تر میگم بدو...تو رو خدا بدو...

میدوه...

میزنند

از دور میزنند

تیر اول...تیر دوم...تیر سوم...

زدند...

زددددددددددددددددددددند....

من جیغ زدم...

مشکش را زدند

مشکش را زدند

تمام آرزوش را زدند

تمام امیدش را زدند

دیگه دلیلی نداشت بدوه

مگه زندگیش مهمه

میفته روی زانو...

آب میریزه زمین

خون میریزه زمین..

امیدش میریزه زمین..."

من هق هق میشم

در اتاق باز میشه

فرنگیس گل دختر به بغل با الناز با عجله میاند توی اتاق و مضطرب نگاهم میکنند...

سرم را میذارم روی زانوهامو بلند بلند گریه میکنم...

درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند

انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند

انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند

انگار هیچ جای تاریخ نخوندند که اون مرد هیچ وقت مشکی به خیمه نرسوند...

از دیروز هزار دفعه این کلیپ را میبینم و عجیبه که هر دفعه انتظار دارم بتونه خودش را برسونه به خیمه ها...

هردفعه آیت الکرسی میخونم -آخه فقط همینو بلدم-که بتونه از دستشون سالم برسه خیمه!

هر دفعه درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند

انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند

انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند که بهشون بگه...


از اینــجـــا ببینید...

شـــنیدی که میگند مردِ و قولش؟؟!!

عــــمـو بــا آب برمیــــگرده کـــاکــا...

الـــی نوشـت:

یکـ) خدایا!

حواست به مـَشکم هست؟...نذار تیــرش بزنند!

دل و چشم و امیده خیلی ها به این مَشک ِ ها!

دو) من عاشق این صـِدام.وقتی میشنوم تمومه وجودم شوق میشه.یه شوق که از چشمام میزنه بیرون.یه ملت بسیج شدند تا بالاخره پیداش کردم.ممنون مهندس !

از اینــجــا گـــوش بـــدیــــد

سهـ)تولدت مبارک نفیس...

خودت میدونی چقدر برام عزیزی...حالا هر اتفاقی میخواد بیفته...همین !

کوه هم جای تــــو می بود ؛ فرو می افتاد...

هوالمحبوب:

چشمام داره حرکت آدمای روی سن را دنبال میکنه. که صدای هق هقش بلند میشه.سرش را میکنه زیر چادرش و چنان هق هق میکنه که دلت میخواد یه کاری بکنی.یه حرفی بزنی یه چیزی بگی که آرومش کنه ولی یهو یادت میفته که آرومتر از این نمیتونسته باشه.

اصلا این اشکا واسه اینه که آرومه...

باز سرت را میچرخونی و باز حرکت آدمای روی سن را دنبال میکنی.

آخرین باری که چنین صحنه هایی را دیدم هشت سالم بود.

توی یه محله زندگی میکردیم که تمومه آدماش از اون کارکشته ها بودند.

خونمون یه جایی بود که ما اون بالا طبقه ی دومش زندگی میکردیم و میشد از اون بالا آدمای وسط میدون را ببینی.

شبا فقط دلت میخواست اون جلوباشی.جلوی جلو تا همه چیز را از نزدیک ببینی.

خوب از اون بالا هم میتونستی ببینی اما تو دلت میخواست نزدیکتر از این حرفا باشی .میونه مردم باشی .واسه همین راه می افتادی توی کوچه.

از وسط جمعیت خودت را هل میدادی جلو و مینشستی اون جلوی جلو که وقتی آدماش  اون وسط راه میرفتند و تعزیه میخوندند تو میتونستی چکمه هاشون را لمس کنی.

نه فقط محرم ها!

توی ماه رمضون هم همینطور بود.شبای قدر.اون موقع جنس تعزیه فرق میکرد . اون موقع حرف و قصه ،حرف و قصه ی علی بود.یه آدمی که هنوز یادمه رو دوشش یه کیسه بود و هیچ وقت نمیشد صورتش را ببینی.

خوب بچه تر که بودم دنیام همونقدر بود.فکر میکردم تمام دنیا همینطوره.ولی بزرگتر که شدم و از اون محله و اون شهر رفتیم خیلی چیزا عوض شد.آسمون هم همون رنگ نبود دیگه چه برسه به آدما.

خیلی طول کشید تا جایی را پیدا کنم که آدماش به خاطره عزاداری بیاند نه خودنمایی و خوردن و به رخ کشیدن!

شاید به خاطر همین هم بود که وقتی با عشق منتظره رسیدنه محرم میشدم و دلم پر میکشید تا برم وسط مردم و عزاداری ها،چادر سر میکردم و روبنده مینداختم!

خوب از اونجاییکه همیشه شوخی میکنم و میخندم این کارم هم به عنوانه یه شوخی تعبیر شد و البته چه بهتر که نیاز نبود به کسی علتش را توضیح بدم :)

دلم نمیخواست مثل خیلی ها برای دیدن و دیده شدن بیام.

واسه همین روبنده مینداختم تا هیچ کس ،حتی خودش، من رو قاطیه خیلی ها حس نکنه!

قصدم توبیخ نیستا!

نه

هرگز

میخوام بگم دلم میسوخت وقتی میدیدم فرسنگها از اون روزها و آدما دور افتادند و شاید دور افتادم.

هیچ وقت عزاداری و آدمایی عزادار مثل بچگی هام ندیدم.

واسه همین بیشتر از اینکه دلم بخواد برم عزاداری ،دلم میخواست جایی برم که به دلم بچسبه .

و این اتفاق بعده این همه مدت افتاد

طبقه ی پایینه آموزشگاه یه آمفی تئاتره و اونجا را  کرایه داده بودند برای یه هفته تعزیه خونی به مسجد محل...

و من با اینکه توی کلاس بودم اما تا صدای تعزیه خونها می اومد دلم هری میریخت پایین

بچه های کلاس با صدایی که می اومد نمیتونستند تمرکز کنند و من با تصور اون صحنه ها که از هشت سالگی تو ذهنم مونده بود.

دلم میخواست یه شب وسط اون آدما باشم و تعزیه ببینم

و بالاخره شب آخر به اهل البیت گفتم و همه اومدند:)

نشستیم اون جلو

درست اون جلو

و توی ماجرایی که روی صحنه بود ،شبی بود که سرهای بریده را اوردند شهر.

گل دختر توی بغلم خوابیده بود

و خانومه کناری فقط زیر چادر گریه میکرد

و من حرکت آدمها را دنبال میکردم.

شمر با اسرا اومد داخل و برای یزید توضیح داد که چه طور با حسین رفتار کرده

... و مردم از شرح این قساوت و مظلومیت ضجه میزدند.

من ضجه نزدم

گریه هم نکردم

چشمای من اون وسط دنباله یکی میگشت

دنبال یکی که طبعا باید لباس سیاه پوشیده باشه و صورتش را پوشونده باشه

پیدا شد.دیدمش!

وقتی خودش هم یادش رفته بود که باید مقاوم بایسته و دربار را به لرزه بیاره،دیدمش!

کسی که یادش رفته بود باید حواسش به نقشش باشه نه حرفایی که داره میشنوه

کسی که یادش رفته بود سنبله اقتداره و صبر.

داشت میزد توی سرش و همنوا با بقیه از هق هقی که میکرد تکون میخورد و مویه میکرد.

یادش رفته بود....

مرد اون نقش یادش رفته بود زینب ه و داشت تکون تکون میخورد.حتما داشت زیر روسری ه مشکیش گریه میکرد...

حالم منقلب بود...

نه به خاطره اون چیزایی که میدیدم و میشنیدم

داشتم همذات پنداری میکردم

داشتم خودم را میذاشتم جای اون آدمه اصلی...

داشتم فکر میکردم چه طور میشه...؟...چه کشیدی تو در آن دشت خدا میداند؟؟؟

داشتم فکر میکردم ببین !داره گریه میکنه...اونم آدمه خوب...

حواسم به دیالوگها نبود...تمام وجودم چشم شده بود و داشت مردی که نقش ه زینب را میخواست بازی کنه نگاه میکرد...

نوبتش شد...

خوب حتما نوبتش شده بود که میکروفن رفت طرفش و اون رو کرد به یزید و بلند گفت :آهاااااااااای ملعوووووون...

گریه ها قطع شد از صدای محکمش و من شروع کردم به گریه کردن...

داشتم با خودم فکر میکردم ،حتما خودش از این بلندتر گفته...حتما اونقدر بلند گفته که تمام دنیا بهتشون بزنه...تمام دنیا سکوت کنند و سراپا گوش بشند...داشتم فکر میکردم چقدر دردکشیده که همه ی دردش را مخفی کنه و به خودش بگه الان موقعه سوگواری نیست الان موقعه جنگه...

سرو هم جای تو می بود ،فرو می افتاد...

حالا من هق هق میکردم و زن کناری دستش را گذاشته بود روی شونه م و میگفت :التماس دعا...!

الــی نوشت :

یکـ)سلامُ عَلی قلبِ الصَبور...

دو)برای من محــرم یعنی زینب...همین!

چه کشیدی تو در آن دشت خدا میداند

چشمهایت که بر آن زخم گلو می افتاد


داغ آن باغ خزان دیده چنان بود که آآآآآه

سرو هم جای تو می بود ،فرو می افتاد...