_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شـــرجی شانــــه هام بوشهـــــــر است...

هوالمحبوب:

وقتی سیاوش -برادر شوهر هاله -از سپیده خوشش اومد و بعد با یک عالمه دردسر کار پیدا کرد و قرار شد باهاش عروسی کنه و برند کمپ مروارید که از بقیه ی کمپ ها باکلاس تر بود،زندگی کنند و همیشه سپیده با شوق از کمپ مرواریدی که ندیده بود و فقط شنیده بود حرف میزد که سیاوش میگه فلان میکنیم و چنان،من عسلویه را دوست داشتم.

وقتی نسرین -دختر اکرم ِعمو عباس- با جواد ازدواج کرد و ما مثل همیشه توی عروسی شرکت نکردیم و شنیدم که توی مراسمش برق رفت و ملت در تاریکی شام خوردند و تازه کلی هم خندیدند و یه عالمه بل بشو و فضاحت به بار اومده بود و فردا هم نسرین رفت جنوب تا با جواد زندگی کنه چون طاقت دوریش را نداشت و من یک عالمه دلتنگش شدم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی اون سریالی که هر چی زور میزنم اسمش را یادم نمیاد و کانال یک ،هزار سال پیش پخش میکرد و توی قصه ش دختره داروساز رفت جنوب و میون اون همه مرد پاسفت کرد و داروخونه زد و همه بهش گفتند اینجا جای زن ها نیست و باید برگرده و دختر باز حرف خودش را میزد و با اون همه درد سر پا پس نکشید و موندگار شد و خواست کنار مردش بمونه،من عسلویه را دوست داشتم.

وقتی هر از گاهی آدمهای نگران و گاها فوضول سرک میکشیدند توی زندگیم و سراغ مرد زندگیم را میگرفتند و "الی نمیخوای شوهر کنی؟" شده بود سوال رایج اوقات فراغتشون و من برای فرار از به بحث نشستن ها ،میخندیدم و میگفتم آقامون رفته عسلویه کار کنه پول دربیاره من را ببره روستاشون عروسی کنیم و چارتا گوسفند بخریم و یه عالمه مرغ و خروس و بعد یه عالمه بچه بیاریم ...و ملت میخندیدند ،من عسلویه را به خاطراینکه مأمن مردی بود که وجود خارجی نداشت ،دوست داشتم.

وقتی گیتاریست - شوهر غزل- بعد از اون همه دوندگی و سختی بالاخره وسط دریا و روی یکی از اون سکوها کار پیدا کرد و با بغض بهم گفت الی بالاخره کار پیدا کردم و اون همه سختی تموم شد و غزل از ذوق اشک میریخت و خدا بالاخره روی آسون زندگی را به اونا نشون داد و منم کلی سر به سرش گذاشتم و بهش طرز پخت کتلت را یاد دادم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی اون شب سرد و سیاه آبان ماه وسایلم را جمع کردم و تصمیم گرفتم موبایلم را خاموش کنم و فقط شماره ی ایرانسلم را بدم به احسان و نه هیچ کسی دیگه، تا نگرانم نشه و پشت کنم به همه چیزا و کسایی که این همه سال برای داشتنشون جنگیده بودم و بعد ساعت یک و دوی نصفه شب با درد و بغض زنگ زدم به گیتاریست...و گیتاریست حسابی سرما خورده بود و دلتنگ غزل و فاطمه کوچولو بود و من ازش خواستم برام یه کار و جایی کنار یا روی یکی از اون سکوها پیدا کنه و اون گفت :"نمیشه الی! فقط باید مرد باشی و بومی "و من اشک میریختم و تمام فین فین کردن و گرفتگیه صدام را انداختم گردن سرماخوردگیم؛نشون به اون نشون که وقتی قطع کردم برام اس ام اس داد الی حس میکنم حالت خیلی بده چون برای اولین بار باهم کل کل نکردیم و مثل آدم حرف زدیم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی خوندم که نوشته: "الی خدا لعنتت کنه که شده مثال فلانی که رفته بود امام رضا و داد زده بود همدیگه را هل ندید ،من پارسال اومدم امام رضا و دعام با یکی دیگه اشتباهی شد و الان حامله م ...!تو خواستی بری جنوب و قرعه به نام من افتاده و باز باید مسافرای رنگاوارنگ کیش و اون فرودگاه لعنتی را تحمل کنم" و من را بعدها با دختر کوچولوم توی اون صف تصور کرد؛همون موقع که من درد میکشیدمو لبخند میزدم به عقده ای که ازش حرف میزد،عسلویه را دوست داشتم.

من اون دریای هرگز ندیده را...اون برج و سکوهای بزرگ را...اون کارگرای بلوچ و زمخت را...اون صدای آرامش بخش و شبای خنک دریا رو... همه را و عسلویه را دوست داشتم...

چقدر فاصله ی دوست داشتن و نداشتن کمه اما درده اون "ن" به اندازه ی کل تاریخ بشریت زیاد...!

حالا یه عالمه روز گذشته و سیاوش با زنی که اسمش سپیده نیست ،توی یکی از خونه های کمپ جنوب که اسمش مروارید نیست و درست جایی که عسلویه نیست،خوشبخته !

حالا گیتاریست ازم میخواد برای قبولیش توی امتحان ارتقای شغلیش دعا کنم که وضع زندگیش بهتر بشه و وقتی بهش میگم گـِل بگیرند اون عسلویه تون را و آب ببردش ،بهم میگه الی خیلی حسودی و الهی زبونت را مار بزنه !

حالا نسرین با جواد خوشحاله .

حالا احتمالا مردی که وجود خارجی نداشت روی یکی از اون سکوها به خط اتصال آسمون به دریا زل زده و هیچ به الی و گوسفندا و مرغ و خروسایی که روحش هم ازشون خبردار نیست،فکر  نمیکنه!

حالا کارگرای بلوچ توی کوچه پس کوچه های اون شهر و جزیره ی لعنتی بلند بلند میخندند و هیشکی به هیشکی نصفه شب گیر نمیده که گفتی پیس پیس ...!!

حالا احسان داره تدارکات نوروز را میچینه تا بریم جنوب و بریم جزیره ی آدمهای رنگاوارنگی که توی صف کیش فرودگاه نیستند و من مثلا با شوق لبخند میزنم و نمیذارم هیشکی بفهمه که منی عاشق دیدن دریام از مواجه شدن باهاش میترسم و کاش نشه بریم!

حالا یه عالمه آدم توی زندگیه من هستند که عسلویه را با ذوق نفس میکشند و مــــن عسلویه را دوست ندارم!

حالا هرچقدر هم سیاوش خوشحال باشه...گیتاریست کیف کنه...غزل با دمش گردو بشکنه و برای کوتاه شدن انتظارش الی را دخیل ه درد دلهاش کنه...نسرین خوشبخت باشه...مرغای دریایی پرواز کنند...بلوچ ها بخندند...عباس آقاها ذوق مرگ بشند...آدمها فراموش کنند...مهندسین ذبده سکوی فاز N ام را برای مشت محکمی زدن به دهن تحریمها و استکبار و اثبات "ما میتوانیم" ها افتتاح کنند،مـــــن عسلویه را دوست ندارم!

بیاید به جرم اهانت به آرمانهای آریایی و "ما میتوانیم" ایرانی دستگیرم کنید.،شلاقم بزنید ، برچسب بهم بچسبونید و پرونده م را ستاره دار کنید.اصلا اعدامم کنید و برای آمرزشم استغفار کنید!

سونامی بزنه تمومه اون سکوها رو...و گِل بگیرند تمومه پارسهای جنوبی و هرچیز و کسی که اسم عسلویه را یدک میکشه!

من تمام عسلویه را عـــــُق میزنم وقتی مهندسین جان برکَفِش،با عینکهای آفتابی و کلاه های ایمنی رنگی و اون لبخندهای حال به همزنشون افتخار ملی شون را پشت صفحه ی تلویزیون فریاد میزنند و وقتی بابا گوشیه موبایلش را برمیداره و شماره میگیره و به آدم اون طرف خط میگه:"چه طوری گل پسر؟!" و من سرم را بلند میکنم و با درد نگاهش میکنم و هیچ صدام در نمیاد که اون احمقهای پشت گوشی اسم دارند و آدم به هر رعیتی که نمیگه...!

شرجی شانه هام بوشهر است

چـــشم تــو ابتدای خیـــسی ها

قـلــــــب مـــن مــهــر آخرین ســـرباز

جـــلــوی تیــــــــر انــــــگلیسی ها...

الــی نوشت :

یکـ ) پیشکش به  شاپـــری که او هم عسلویه را عـــق میزند...

دو) از اینجا الـــی را گوش کنید >>> " آخرین بیـــت ببــــین قافیــــه را باخته ایـــم..."


گرفته است صدایم ولی رساست هنوز...

هوالمحبوب:

خوب مسحور در و دیوار اتاق شده بودم.نه اینکه چیز جالبی داشت ها!نه!شاید چون بیشتر کنجکاو بودم تا شیفته.شاید چون برایم تازه بود یا تازگی داشت یا تازه دیده بودمش!

روی میزش پر از کتاب و سررسید و دفتر دستک بود و توی دستش یه عینک. در و دیوار اتاق پر بود از قاب و عکس و خط نستعلیق که "تقدیم شده بود به استاد عزیزشون "!تلویزیون داشت صحن امام رضا را نشون میداد و یه یخچال گوشه ی اتاقش جا خوش کرده بود و یه عالمه لباس از چوب لباسی آویزون و یه عالمه ملافه کنارش .که خوب نمیشد بفهمی اون همه ملافه واسه چیه.یه عالمه کتاب و تابلو هم پایین روی زمین و کنار تختش بود.روی تخت نشسته بود و پاهاش را دراز کرده بود و داشت حرف میزد و من اصلا نمیشنیدم چی میگه.نگاهم داشت اطراف را میکاوید.

انگار که داشت راجب انتظار حرف میزد و اینکه چشمش به در ِ...انگار هم داشت از کسی که من نمیشناختمش گله میکرد.انگار که اسمش زویا بود.انگار که بگه ازش دلخوره یا یه همچین چیزی.حتی شنیدم داشت میگفت چند وقته پیداش نیست و حتما عاشق شده.زویا وقتی عاشق میشه به من سر نمیزنه و وقتی تنها میشه هر روز اینجاست.حواسم به اطراف بود و راستش دلم هم نمیخواست حرف بزنم وگرنه بهش میگفتم "این خاصیته اکثر آدمهاست که ترک میکنند دنیا را وقتی چشمشون فقط یه نفر را میگیره و بعد که اون یه نفر که دنیا شون شده میره ،پناه میبرند به خلوتهایی که توش دردشون کمتر بشه.پناه میبرند مثلا به خوبی کردن برای رستگار شدن! "...اما حواسم به اطراف بود...

بغض بودم.نگاه آدمای توی سالن هنوز جلوی چشمم رژه میرفت و سلام کردنشون با اون لباسای آبی روشن.انگار که برام مهم نباشه مثل دختر رعیتهای شهر ندیده سرم اطراف میچرخید و میشنیدم و نمیشنیدم ...بوی خاصی می اومد.چشمم دنبال منبع اون بو بود...

پیداش کردم!کنار دستم یه میز بود و روی اون میز یه گلدون بود و توی اون گلدون نرگس بود...

بالاخره نتونستم و آبروم رفت و قل خورد پایین...

هنوز چشمام اطراف را میکاوید و اون آدم را با اون سبیلهای کت و کلفت سفید و عینک توی دستش که داشت حرف میزد و مخاطب حرفاش من نبودم،نگاه میکردم!

هی قل میخورد پایین و هی مثلا داشتم گوش میدادم اما خودم میدونستم نمیدادم...

انگار که این اتاق یه صحنه از آینده ی من باشه.از فردام...من با این همه آدم توی زندگیم که دارمشون و ندارمشون فردا روی همین تخت مینشستم. و پشت میکردم به تموم آدمهای بیرون و دل میدادم به خلوتم.

بوی نرگس داشت من را میکشت.من عاشق نرگسم...تنها گلی که توی دنیا دوست دارم...تنها گلی که گاهی زمستونا وقتی دختر خوبی باشم برای خودم میخرم تا کیف کنم تمام صبوریه الی را!

انگار که متوجه قل خوردنهای روی گونه م بشه گفت :متاثرت کردم الهام؟...

دماغم را فرت کشیدم بالا و لبخند زدم و گفتم :نه!اصلا!

شهرزاد گفت :الهام یکی از دوستای خوبه منه!راستش من هم هنوز نشناختمش!

خوب من دقیقن نفهمیدم شهرزاد چرا این را گفت و مثلا به کجای کدوم قضیه چه ربطی داشت .خوب من اصلا توی باغ نبودم ولی باز هم لبخند زدم و  هی تند تند قل میخورد پایین.و دماغ من که هی فرت فرت یواشکی کشیده میشد بالا...

شب بود و باید میرفتیم...کلی کار داشتیم.

شهرزاد به مردی که لیلاج خطابش میکرد و میگفت آدم مهمیه و یه روز از بوشهر پا شده بود و اومده بود اینجا و برای خودش یه اتاق گرفته بود توی خانه ی سالمندان قول داد باز هم بهش سر بزنه ولی امشب باید بره چون فقط اومده بودیم به آدمهای اون خونه شله زرد بدیم...

بهم گفت که از دیدنم خوشحال شده.خوب معلوم بود که نشده و حقیقتن هیچ اتفاق خاصی براش نیفتاده چون من هیچی نگفته بودم جز چند تا گوله اشک و دو تاکلمه که محدود میشد به "سلام" و  وقتی اسمم را پرسید:"الهام"!

راه افتادیم توی سالن...باز یه عالمه پیرزن و پیر مرد و یه عالمه سلام و خدافظ...

من داشتم دق میکردم اما یهو توی پله ها انگار که مامان حاجی ایستاده باشه ،دیدم که خندید...

یاد لبخندش توی خوابم افتادم!

دیگه قل نخورد پایین فقط پر شدم از دلتنگی و یه لبخند عمیق زدم و راه افتادیم به سمت "بیمارستان امید " که یه عالمه بچه کوچولو با چشمای کنجکاو بهمون نگاه میکردند و ما دلمون میخواست شله زردهای باقی مونده را اونا بخورند...

بچه کوچولوهایی که حتی با اینکه مو نداشتند اما خیلی قشنگ بودند...به اندازه ی امید قشنگ بودند...خیلیییی....


الـــی نوشت :

یکـ) انگار که قبلا یک بار این خاطره را برای الف.ر تعریف کرده باشم!

دو) تمام خوبیهای روز شله زرد تقدیم به فرنگیس م که بزرگترین نشانه ی دوست داشتن خدا در زندگی ِ الی ست...وای اگر تو نبودی! :(

سهـ)من این دخترهایی که از کیفشان کرم تیوپی در میارند -ترجیحا در تاکسی- و دستهاشان را کرم میزنند خیلی دوست دارم.اصلا دلم میخواهد بغلشان کنم!!!

 چاهار)بــِهــ که برگردی به ما بسپاریش... کــی تو از ما دوست تر میداریش؟؟!

خدا به مادر موسی گفت.بیت فوق العاده ایه.این روزها پروین را زیاد دوره میکنیم.انگار که زیادی دوستش داشته باشیم ها!خودمان و الی هی پروین میخوانیم!

پنجـ) یادمان بیندازید بعدها راجب "نفر تی تی " حرف بزنیم. این روزها هی تند تند یادش میفتیم.با اینکه پنج شیش سال پیش راجبش خواندیم اما هی تند تند میرود روی مخمان این روزها!

شیشـ) میگه:"تو که  از اول تا حالا قربونی شدی یعنی میخوای از حالا به بعد پا پس بزنی..؟؟!!!یعنی یه قربونی بس نیست؟؟؟".........وقاحت هم حدی داره!

هفتـ) کیفم را خیلی دوست دارم!خیلی ! 

هشتـ) اجازه؟!یک "دو "ی  دیگر به من تخفیف میدهید آیا؟!


من ارگ بمم خشت به خشتم متلاشی...تو نقش ِ جهان هر وجبت ترمه و کاشی

هوالمحبوب:

میخندید،این دفعه خیلی قشنگتر از همیشه میخندید.انگار که ازم راضی باشه.انگار که کار خوبی کرده باشم که میدونم نکرده بودم!انگار که بهم امید داشته باشه.

روسریش اما سیاه بود.یک سنجاق قفلی هم زیر گلوش بسته بود...پاهاش را دراز کرده بود کنار سماور و میخندید.اتاق شلوغ بود.از این شلوغهای حال به هم زن نه ها!عده ای توی اتاق خواب بودند.اما من و اون بیدار بودیم.میخندید و من هم هی تند تند جواب خندیدنش را میدادم ولی مثل همیشه مریض بود.اصلا این خدا همیشه باید یک مامان حاجیه مریض را بفرسته توی خواب من تا من را دق بده.انگار که حتی توی خواب هم خوشی به من نیومده.

باید میرفتم جایی.کجا را نمیدونم.کار داشتم.نذر داشتم اما جلوی مامان حاجی صدام کرد و من با اینکه دوست نداشتم باهاش تنها باشم، سوار ماشین شدم.

انگار که مامان حاجی هم میدونست داریم کجا میریم اما من نمیدونستم.بهم گفت خدا به همرات و باز از اون لبخندهای قشنگ تحویلم داد!

سوار ماشین شدیم و من صورتم را کردم سمت شیشه که چشم در چشم که هیچ، حتی نگاهم به صورتش هم نیفته.

چادر داشتم.چادر مشکی سر کرده بودم و رو به سمت خیابون همونطور که لپم را به شیشه تکیه داده بودم ،اشک میریختم.

اون حرف میزد.یک چیزهایی میگفت که دیگه مهم نبود.شایدم بود ولی درد بود.و من اصلا نمیشنیدم ،فقط میدونستم برای قلب فشار چهل تنی سخت است...

یکی میخواست بهم بگه تو که قرار نبود بشنوی و حرف بزنی و فقط گریه کنی مگه مرض داشتی سوار شدی؟

ولی نمیدونم چرا انگار مجبور بودم که مسافر اون ماشین باشم.

چادرم را کشیدم توی صورتم که معلوم نباشه اشک میریزم.توی خواب هم مغرور بودم.انگار که سوالی را چند بار از من بپرسه و من جواب ندم و کله شق بازی در بیارم ،زد به شونه م تا صورتم را برگردونم.فقط شنیدم که گفت :"تو پی ساختمون بودی!"

خوب نفهمیدم خوب بود این جمله یا نه و یا اصلا باید به "بودی" توجه کنم یا نه!ولی میدونم باز هم صورتم را برنگردوندم.نمیدونم چرا خیلی دلخور بودم.خیلی...

فقط شنیدم که گفت باشه خودت خواستی و سرعت ماشین بالا رفت.قطعن باید میترسیدم یا صورتم را برمیگردوندم و ازش میخواستم سرعتش را کم کنه ولی توی خواب هم سرخود معطل و کله شق بودم و حتی تکون هم نخوردم.

توی راه یک نفر سوار شد درست کنار من!انگار که توی ماشین دیگه جا نباشه و تنها جای خالیه ماشین کنار من باشه!زنی بود شبیه کولی ها .اون هم سیاه پوشیده بود و یک خالکوبی که سبز شده بود هم توی صورتش بود و موهای بافته ی سیاه دو طرف شونه هاش را از روسریش آویزون کرده بود بیرون!انگار که مسئول تدارکات مراسمی باشه.نشست کنار من و به اون  گوش میداد و هی میگفت خیالتون راحت باشه آقا!

همه جا توی خیابون شلوغ بود.مردم عزاداری داشتند.همه عزادار بودند.انگار که مراسم عزاداریه آدمه خاصی باشه اما اون به زن کولی سفارش کیک داد.اون میون عزاداری ها داشت سفارش مراسم جشن میداد.انگار که تولد باشه یا قراره به همین زودی تولد باشه.

نفهمیدم تولد کی یا جشن چی! هنوز دلم خون بود.دست خودم نبود.غرق بودم توی چراها که باز زد به شونه م و گفت :هی!با توام!میدونی پی ساختمون بودن یعنی چی؟

ناخوداگاه سرم را برگردوندم و باهاش چشم تو چشم شدم که یکهو صدای فرنگیس بلند شد:الــهـــام!الهااااااااام!نمیخوای پاشی؟مگه تو امروز نذر شله زرد نداری؟پاشو !

چشمام را باز کردم.تمام رنگ آبی سقف اتاقم هجوم اورد توی چشمام!

شله زرد!امروز!پی ساختمون! 

لعنت به من!

چشمام را بستم.محکم!

انگار که بخوام بقیه ی خواب را ببینم.انگار که بخوام کله شق بازی در نیارم توی خواب و این دفعه که حرف زد جوابش را بدم.انگار که بخوام ازش بپرسم چه خبره.انگار که بخوام باز بخوابم و باز اون آدمها را ببینم.انگار که بخوام واسه اولین بار ...!انگار که بخوام از رسیدن به امروز و شله زرد و نذر و تمام چیزها و کسایی که من را به شله زرد میرسونه فرار کنم.

چشمام را بستم!نشد. باز هم گم شد!!!!

دوباره صدای فرنگیس مثل ناقوس کلیساها رفت روی عصب من و تمام روزهای گذشته و خوابم!

و من باز جا موندم از گفتن و شنیدن...

و باز صبح از راه رسید...

و باز صبـــح بخیر دنیـــــــــا!

صبح بخـــیر همـــــه ی دنیـــــــا !

صبح بخیــــر الــــــــی ...

الــی نوشت :

یکـ) نذر تمام آدمهای زندگیم ه! نذر تمام اسمهایی که قلبم را از کار میندازه!نذر تمام چشمهایی که دیدند و شنیدند!نذر تمام داشته ها و نداشته هام.نذر تمام آدمهام! قبول باشه آدمهای زندگیم...

دو )گفته بودم صدای شهرام شکوهی از آن صداهای پدر و مادردار است ؟ >>>> دلـش خـونـه "



که دارم یاد میگیرم زبان با ادب ها را...

هوالمحبوب:

اصلا به من چه که چی مد شده و تا هم بخوای راجبش حرف بزنی متهم میشی به اینکه دلت خوشه و نمیفهمی و برو آپ تو دیت شو بچه و من هم عمرا بخوام حتی راجع به چیزی که به من مربوط نیست حرف بزنم

به من چه که سیگار تازگی ها جزو لاینفک نوشته ها و روزگار و خاطرات دخترها و پسرهای زیادی شده و اصلا نمیشه که نباشه و شاید همین روزا خودمون هم دچار این اپیدمی شدیم چون نشون دهنده ی اینه که هرچی غمت بیشتر سیگارت روشن تر!!!!!

یا مثلا به من چه که دست کی توی دستای کیه و کی چه غلطی میکنه و چرا دست کسی میتونه توی دستای اون یکی باشه ولی یه جای دیگه ش نه!!!!

من میخوام راجع به یه مسئله ی مهم غر بزنم!

که بیشتر توی زمستون و سرمای هوا خودش را نشون میده و مهم میشه

بیشتر اون موقع که میخوای یه حرکت را ،اون هم به دلیلی که شاید اصلا خودت هم نمیدونی انجامش بدی، مورد توجه قرار میگیره.

نمیخوام زیاد به چند و چون و کم و کیفش بپردازم و راجع بهش بحث کنم.

ولی میخوام بگم:

دختر خوب...پسر خوب...اصلا شوما میدونی چرا آدم با کسی وقتی رسید دست میده؟

دست دادن فقط یه نماد و گریتینگ نیست که اگه باشه مثلا خیلی مبادی آدابی و اگه نباشه خاک تو سرت!

آدمها وقتی به هم دست میدند ،تمومه شور و هیجان و احساسشون را از طریق دستشون به طرف مقابلشون انتقال میدند.

تمام گرما و یا حتی سرماشون را...

یه جور تبادل احساسه.برای همینه که نباید حتی به بعضی ها دست داد!

برای همین وقتی کسی دستت را به نشونه ی سلام میگیره بهش حس خوب و یا حتی حس بدی داری.برای همینه که وقتی حتی یه خورده دستت را فشار میده خوشحال میشی و یا حتی ناراحت.یه جور "من هستم ه"!

حالا بماند که بعضی ها تمام زور نداشتشون را جمع میکنند توی دستاشون و فکر میکنند رینگ کشتی ،اونم از نوعه کجش هست و همچین دستت را فشار میدند که دلت میخواد بخوابونی توی گوششون رعیت ها را!عین این خانوم "ع" که دلم میخواد وقتی باهام دست میده انگشتاش را بشکنم الاغ!

همه ی اینا را گفتم و نگفتم که برسم به اینکه دست دادن آداب داره.تازه اون هم یه عالمه و در حد مثنوی هفتاد من کاغذ!

درست مثل چایی خوردن

درست مثل لبخند زدن

درست مثل حتی نفس کشیدن و یا حتی شعر خوندن!

حالا نیای گیر بدی بگی الی این تویی که داری راجب آداب حرف میزنی بچه!؟ 

خوب بعضی چیزا مهمه...در عین حالی که مهم نیست مهمه...

همیشه مهم بوده و به قول بچه ی جناب سرهنگ نگفتن دلیل نبودن نیست

دست دادن یه دنیا معنیه...یه دنیا احساس که حتی میتونی به کسی هدیه ش کنی و یا حتی از کسی دریغ کنی...!

برای همین یا به کسی دست نده وقتی دیدیش یا اگه دادی جونه بچه ت اول دستکشت را در بیار بعد دست بده!

هرچقدر هم سردت باشه و بشه که از من سرمایی تر نیستی که!

من وقتی سردم بشه اشکم در میاد ولی اگه هزار بار بشه هم ،دستکشام  که چاهار چشمی  مواظبشم گم نشه را در میارم و  دوباره دستم میکنم تا فقط نشون بدم "تو برام مهمی" ،حتی اگه مهم نباشی!

حداقل به عنوان یکی از آدمای زندگیم توی اون لحظه مهمی!اصلا اونقدر مهم بودی که اندازه ی همون چند ثانیه هم برات وقت گذاشتم!

اگر هم نمیخوای رعایت کنی جون عباس آقا و کبری خانومتون به من دست ندید!وقتی با اون دستکشای کوفتی با من دست میدید حس میکنم دارم کلاه نمدی ســِد جواد را هی میچلونم و باهاش ارتباط برقرار میکنم و  ادای آدمای ذوق مرگ شده را در میارم!

یعنی دقیقن اون موقع تصور گاو مشدی حسن بودن را از خودم دارم !!!

الــی نوشت :

یکــ)این پست یک پست مثلا اجتماعی بود!من در مورد دست در دست معشوق گذاشتن و این قـِسم حرفها اطلاعاتی در حد خنگترین آدمهای روی زمین دارم.البته اگر هم داشتم (که دارم !!!!) هم نمیگفتم تا وقتی که وقتش برسد! بر این خنگ ببخشایید و به من گیر ندهید لطفا!

دو )نه سال شد!دی ماه کارش گرفتن است.گاهی خاطره ها را، گاهی آدمها را و گاهی جان ها را و من این نغمه و صـــدا را مدتهاست میپرستم .شما هم بابک را گوش دهید >>> هیـــچ جای دل آبــــاد شما بـــم نشود...

سـهـ ) میلاد مسیــــح هم مبارک ها باشد !

چاهار ) اینجا را زندگی کنید ! >>> شــاپــری

پنجــ)مدتی نیستیم.شاید دو روز ،شاید دو هفته ،شاید دو ماه ،شاید دو...!نــَه!!به سال نمیکشد !فقط مدتی هیچ جا نیستم! مراقب آدمهای زندگی ه من باشید...همین !

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

هوالمحبوب:

اونقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم دقیقن موقعیت شناسی کنم و تجزیه و تحلیل...

فقط با دیدن هر منظره و بودن توی هرکدوم از اون مکانها بغضم میگرفت و یه چیکه اشک قل میخورد پایین...

اینجا جایی بود که الـی به دنیا اومده بود

احسان به دنیا اومده بود

الناز به دنیا اومده بود

این خونه یه عالمه صدا شنیده بود و اتفاق دیده بود...

این خونه زنی را دیده بود که نیمه شب ها توی حیاطش راه میرفت!

دختری که از ترس چشمهای براق گربه میخزید توی بغل مامانش...

پسری که "پشت ساختمونا" وقتی باباش جبهه بود ،شیر تانکر گازوئیل را باز کرد و زن بارداری که مجبور شد تمام اون گازوئیل ها را برگردونه توی تانکر و جنینی که بدون اینکه به دنیا بیاد،مرد !

این خونه یه  عالمه انگور به خودش دیده بود...یه عالمه انجیر ...یه عالمه صدای درد شنیده بود...یه عالمه اشک قورت داده بود...یه عالمه اون چیزهایی که الی یادش نبود و ندیده بود دیده بود...

وقتی رفتم توی زیرزمین قلبم میخواست بایسته!هنوز اون جعبه ی آهنی که مامانی توش نبات و پولکی میریخت اونجا بود.همون جعبه که من عاشقش بودم از بس شیرین بود.هنوز زنبیل قرمز رنگ مامانی گوشه ی زیرزمین نشسته بود.همون زنبیل که اونقدر بزرگ و سنگین بود که من هیچ وقت نمیتونستم بلندش کنم و ازش بدم می اومد!

چوب لباسی...موکتهای صورتی...بخاری نفتی...سبدهای کرمی رنگی که مامانی عاشقش بود...

و من همه ی اون روزا را یادم می اومد و نمی اومد...و من چقدر اون روزها از این زیرزمین میترسیدم!

دیگه خبری از کتابخونه ی توی اتاق پذیرایی نبود...یا از میز توالت مامانی توی اتاق خواب...یا از "و ان یکاد"ی که دورش  از اون روبان قرمزها بود که مامانی باهاش موهای من را دم اسبی می بست...یا از لولویی که عکسش روی دیوا ر راهرو همیشه من را میترسوند...

خبری از هیچ کدوم از اونا نبود ...حتی صدای قطاری که همیشه از کنار خونمون میگذشت و من و احسان برای دیدنش هی میدویدیم توی حیاط...

همه جا خراب شده بود و انگار فقط من صدای فریاد میشنیدم که هی سرم را ناخوداگاه برمیگردوندم اطرافم!

اون روزها چقدر همه جا برام بزرگ بود و ترسناک و حالا چقدر همه چیز کوچیک بود و دردناک!

احسان خواست بریم راه آهن و رفتیم...چقدر راه رفتن روی ریل های قطار لذت بخش بود...چقدر من هی تند تند اشکام برای خودشون جولان میدادند لعنتی ها!

از آخرین باری که روی ریل های قطار راه رفته بودم بیست و چاهار سال میگذشت...شایدم بیشتر و من هنوز یادم می اومد!

صدای دعای سمات تمام فضای ایستگاه قطار را پر کرده بود و غروب،اون هم روی ریلهای قطار داشت من رو میکشت و چقدر دلم میخواست تا آخر عمر اونجا بمونم!

هوا اونقدر تاریک بود که بترسی بری قبرستون ولی باز احسان گفت که بریم پیش مامان حاجی و من چقدر دلم برای مامان حاجی تنگ شده بود...

دو  سه سال بود ندیده بودمش ...هوا سرد بود و سیاه و من دلم میخواست سنگ قبری که اسم مامان حاجی روش نوشته را بغل کنم...نمیدونم چرا جلوی احسان خجالت میکشیدم!

چقدر خوب بود که احسان سردش شد و زود رفت توی ماشین و من تونستم بلند اسمش را صدا کنم و بهش بگم :"مامان حاجی! درست مثل اون روزایی که داشتمت ولی نداشتمت اینجایی ،توی قلبم..درست مثل اون روزا که نداشتمت دارمت !مامان حاجی برام دعا کن.برامون دعا کن" و بعد سنگ قبرش را ببوسم..درست مثل اون آخرین بار توی دی ماه که دستش را بوسیدم و نارنگی را گذاشتم دهنش و اون خندید و با گریه و خنده برام دعا کرد.

صدای قطار توی تموم قبرستون می اومد و من سرم را برگردوندم تا ببینمش و هیچ اثری از قطار نبود!

چقدر دلم این شهر نفرین شده را دوست داشت

چقدر دلم این قبرستون لعنتی را دوست داشت

چقدر دلم میخواست هیچ وقت ریلهای قطار تموم نشه...چقدر دلم خونه  ای که توش به دنیا اومده بودم و الان یه خرابه ازش مونده بود را دوست داشت...چقدر اون زنبیل قرمز توی زیر زمین و اون جعبه فلزی نبات مامانی را دوست داشت...!

راه می افتیم سمت خونه...خیلی راه داریم تا برسیم و این شهر نفرین شده و چشمای کنجکاوه آدمهاش که تو رو میکاوند و سرک میکشند توی کوچه و دلشون لک زده برای شنیدن قصه ی آدمهای این خونه ی خرابه را میسپاریم به دست باد و میزنیم به جاده...

به احسان میگم :"کاش بابا این خونه را میداد به من!"

میگه :"این خونه به چه درد میخوره؟بابا باید این خونه را بعد این همه سال بفروشه"

میدونم بابا این خونه را دوست نداره و توی دلم آرزو میکنم کاش بابا این خونه را نفروشه و یه روزی بده به من!

این خونه کلی به من بدهکاره!

کلی به دختری که هنوز از راه رفتن توی حیاطش میترسه بدهکاره...

 این خونه برای من یعنی همون جعبه فلزی پر از نبات مامانی که توی زیرزمین جامونده...یعنی یه عالمه ریل قطار که من باید کلی رووش قدم بزنم...

این خونه یه شب آرامش به دختره پنج ساله ای بدهکاره که پشت شیشه اتاق پذیرایی چشم دوخته به حیاط و داره نگاه ملتمس یه زن را درد میکشه...!

تمـام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

از آن سکوت گریـــزان،از این صـــدا بیزار...

الـــی نوشت :

یکــ) از اینجــا گوش کنید >>>>  امشب کسی به سیــب دلــم ناخنــک زده ست

دو) وقتی من هم رفتم و وقتی خواست که برم پیشش و قصه م تموم شد،فقط چاهارشنبه ها بهم سر بزنید!برام نرگس بیارید !به جای زیارت اهل قبور هم برام شازده کوچولو بخونید و شع ـر!روحم به کله شقی و سرخود معطلی جسمم نیست.از همون پایین برای همه تون دعا میکنه و لبخند میزنه :)

سهـ)این روزها مهمان آشپزخانه ی خانوم ِ خونه ایم! کامپیوتر و اسباب فسق و فجور را آورده ایم در قلب خانه! زین پس از اینجا میتپیم!

انگشتر خاتـــــم ،هــــم اگـــــر داشته باشــی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یـــــلدا شب بلند غـــزل های مشرقی ست...

هوالمحبوب:

چتـــرت را ببند و پیـــاده برو و فــــکر نکن

فقط فرامـــوش شدنــی هایم را به خاطر بســـپار 

تا به خاطر ســـپردنی هایت را فـــراموش کنــم

و به خاطر ســپردنی هایم را فرامــوش کن تا

فراموش شدنـــی هایت را به خاطــر بسپارم.

نفس عمیـــق هم نکش توی این برف،

نــــه! اصــــلا بیــــخــــــیــــال!

پیـــاده هــــم نـــرو...

"بچـه ی جنـاب سرهنگ"

از اینجا " گــوش  کنـید "

الی نوشت :

یکـ) یلدا و یه عالمه پیامهای تبریک و خیابونای شلوغ و انار و هندونه و میوه و آجیل و یه دقیقه بیشتر بودن و یه عالمه حرف و خنده ...

یلدا و زمستونی که داره میاد .و یلدا و دی ماه و یلدا و بهمن و یلدا و اسفند و یلدا و زمستون...

و یلدا برای من همه ی اینها و هست و نیست...!

یلدا برای من تا قبل از لیلا، آخرین شب مقدس سال بود.لیلة القدر ِ الــی! و حالا یکی از چاهار شب مقدس سال! 

شب ِ سجاده و جا نماز قهوه ای بته جقه و شب حافظ و شب یه عالمه آدم که باید بشینم و با خدا در موردشون حرف بزنم و شب "مولای یا مولای.."

خدا همیشه منتظره یلداست تا من براش حافظ بخونم و بعد کلی حرف بزنیم!

یلدا برای من انار نیست...هیچ وقت نبوده...یلدا برای من فقط یلداست!

یلــــــــــدا شب بلنـــــــد غــــــزل های مشرقی

میـــــــلاد هــر تـــــــرانه ی زیبــــــــــای مشرقی

"از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است"

حافــــــــــظ دوای روح و مسیحــــــــای مشرقی

دو )دی ماه تو را به زمینی ها داد .

دی ماه تو رو از من گرفت!...زمینی ها مبارکتون باشه...!

سهـ)دلم شعر میخواد.دلم شعر میخواست.بهش میگم و اشکم قل میخوره پایین.

میگه :میخوای من برات شعر بخونم؟

میگم: نــــــــــه!! نمیخوام کسی برام شعر بخونه.فقط دلم تنگ شده.همین!مهم نیست! بالاخره تموم میشه!

با نیشخند میگه :آره! دو روز دیگه تموم میشه :)

و من میون ه غبار اشکهام خنده م میگیره و به این فکر میکنم که هیچ وقت دنیا اینقدر مسخره تموم نمیشه ،اونم وقتی که من و دنیا این همه به هم بدهکاریم ،حتی اگه نوسترداموس رگش را برای حقانیت ادعاش گرو بذاره!

چاهار)پایــــــیــــز هــم تمام شد!و من زمستان را با درد عاشقم!حتی دی ماه را...حتی بهمن را...حتی اسفند را!آآآی آدمها!ایمان بیاوریم به آغاز فصل ســــــــرد...زمستان مبارک!