_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تو درد دل شنیده ای اما ندیده ای...



منفـــــی نگر نبـــــوده ام اما تمـــــام عمـــــــــــر


لیـــوان خاطرات تـــــــــــــو را پــــــــــُــر ندیــده امـــ...


الـــی نوشت :

با بهمن قایم باشک بازی راه انداخته بودیم تا تمام شد ...

حرفی نمیزنم دهنم درد میکنــــــد...!


یک روز با تــــو مــــن همه ی شهــر را ... ولــــــی !

هوالمحبوب:

دو روز پیش که دیدم "رهـــــــا" بازی وبلاگی راه انداخته ،دستم را گذاشتم روی قلبم که هنوز هم جای دقیقش را نمیدونم ولی یک چیزی سمت چپ وجودم تیر کشید و انگار دردم اومد اما تظاهر کردم اصلا من وبلاگ رهـــا را باز نکردم و اصلا ندیدم و نشنیدم چی از کی خواسته.با اینکه مدتها بود میخواستم راجع به این موضوع بنویسم.درست از روزی که عاشق کیفم شدم!

هی هر ساعت میرفتم سراغ وبلاگ رها و بعد یواشکی می اومدم بیرون!انگار که باز ندیدم...و بعد با خودم فکر میکردم که این دخترهایی که این عکس ها را گذاشتند میدونند یکی توی این دنیا هست که دلش میخواست و شاید هنوزم میخواد که سرش را بکنه توی یه کیف زنونه و تمام کنجکاویش را ارضا کنه و بعد کلی ذوق کنه؟؟؟!!! و کاش میشد آدرس وبلاگ رها را بهش داد تا توی تمومه کیفهای زنونه را کــِیــف کنه!!

درست از همون شب شهریور ماه خنک شروع شد .درست از همون شب که نیمه شب از توی تختم بلند شدم و کیفم را ریختم بیرون و شروع کردم به تمیز کردنش شروع شد.درست از همون شب،هر روز قبل از بیرون اومدن از خونه کیفم را مرتب میکنم و وقتی چک میکنم محتویاتش دخترونه ست و عطرم سر جاشه راهی میشم...

درست از همون شب که توی راه آموزشگاه به خونه زنگ زدی و گفتی یک ساعت دیگه اگه میتونم "آمادگاه" باشم تا امانتی فاطمه را بهم بدی...درست از همون شب که روزه بودم و نفیسه اصرار داشت تا یک ساعت دیگه که قراره امانتیت را بهم بدی برم پیشش و ماکارونی بخورم و استراحت کنم...

درست از همون شب که طاهره خانوم مادر شوهر نفیسه نذاشت برم پیش نفیسه و گفت باید با اونا افطار کنم و به زور قرمه سبزی ریخت تو حلقم و پدر شوهر نفیسه هی سر به سرم میذاشت و بهم میگفت "آلو خشکه!"

درست از همون شب که ته دلم قند آب کردند وقتی که من را با اون مانتو و شلوار و مقعنه و کیف مهندسی مشکی و کفشای سفید اسپرت دیدی و گفتی :"چقدر شبیه خانوم مهندسای با کلاس شدی!یه آدم حسابی! انگار نه انگار که تو همون الی ایی هستی که عین بز  از درخت میره بالا و داد و هوار راه میندازه!" و من بهت  گفتم :"یعنی از سرکار اومدما!و گرنه لباسای تارزانی م را میپوشیدم !" و بعد نیشم را شل کردم و تو گفتی :"مررررگ !" و من از ذوق مردم!

درست از همون شب که چون دلم نمیخواست موقر به نظر برسم و با طرز نگاهت معذب بشم و قرار نبود خانومه با کلاس جلوه کنم و اصلا قرار نبود خانوووم باشم،پله های مجتمع عباسی را دو تا یکی لی لی کنون رفتم پایین و تو با چشمای بهت زده بهم خیره شدی و گفتی :"نمیتونی یه ذره سنگین باشی دختر؟از حرفی که زدم منصرف شدم.فقط قیافه ت غلط اندازه و مثل آدم حسابیاست و گرنه هنوز جلفی! ..." و باز دندونات را با لبخندی که زدی ردیف کردی توی چشمای من.

درست از همون شبی که میدونستم توی دلت غوغاست و داری برای تولد دختری که باهاش کات کردی کادو میخری که فقط مدیونش نباشی به خاطر کادوی تولدت و برای همین اومدیم مجتمع عباسی و من خودم را با کتابها مشغول کردم که نخوای من را دخالت بدی توی انتخابت و معذب نباشی و بتونی راحت تر انتخاب کنی و سلیقه به خرج بدی...

از همون شب که براش یه دفترچه یادداشت خریدی و یه خودکار ساده و یه کتاب "جبران خلیل جبران " و بعد بهم گفتی :"الی میای توی رنگ کادو کمکم کنی ؟"و بعد بهم تذکر دادی که جلد کادوش شیک ولی بدون منظور و مفهوم باشه ،چون نمیخوای برای دختری که قراره توی زندگیش نباشی معنا و مفهومه خاصی بده و من دست گذاشتم روی جلد کادوی آبی با گلهای بزرگ و زرد آفتابگردون...

از همون شب که بهم گفتی کاش میشد به جای کادو کردن بذاریش توی یه جعبه و بعد مغازه ها را برای پیدا کردنه یه باکس میگشتی و من درست مثل دختر کوچولوها که باباهاشون را دنبال میکنند که گم نشند، دنبالت با اکراه می اومدم و بعد بهت گفتم یه باکس قلبی شکل قرمز بخر و تو چپ چپ نگام کردی و  یه باکس مستطیل معمولی خریدی و کادوهات را گذاشتی توش و من بهت پیشنهاد دادم کاش علف هم توش میریختی که خوشگل بشه و تو شروع کردی خندیدن و گفتی :"علف چیه دهاتی؟ اونا پوشاله که برای تزیین میذارند توی جعبه ! " و من گفتم :"میگم علفه بگو چشم!تو میدونی یا من که قبل از اینکه بیایم شهر گاو داشتیم ؟؟ " و بعد یه بسته به قول خودت پوشال هم خریدی و ریختی کف باکس...

از همون شب که بهم گفتی :" الی توی کیفت عطر داری یه خورده بزنم به این پوشال ها؟ بوی نم میده !"و من گفتم :"نه!برای چی باید عطر داشته باشم؟ "و تو گفتی آخه خانوما توی کیفشون عطر دارند و هی به خودشون میزنند که نکنه عرق کرده باشند .گفتم شاید تو هم داشته باشی.حواسم نبود تو که خانوم نیستی و توی کیفت چاقو داری!! "و باز با اون لبخند پت و پهنت دندونات را ردیف کردی جلوی چشمای من و من ادای حرف زدنت را در اوردم و حرصم گرفت!

از همون شب که جعبه را بهم دادی و ازم خواستی زحمت دادن کادوی فاطمه را من بکشم و من چون میدونستم ناراحتی بدون اینکه نگاهت کنم ازت گرفتم و رفتم سمت پله ها و تو صدام کردی خانوم فلانی چون ازت دور شده بودم و نمیخواستی جلوی ملت اسمم را صدا کنی و من برگشتم و تو  بهم گفتی :"کیفت جا داره بذاری توش که دستت نباشه که خسته شی؟!" و من میدونستم که دلت نمیخواد کسی باکس را توی دستای من ببینه که فکر کنه مثلا رومئو و ژولیت بازیه و خوش به حالمون!!! و من بهت گفتم معلومه که کیفم جا داره !

از همون شب که میدونستی من کله شق تر از اونم که اجازه بدم توی جا دادن جعبه توی کیفم بهم کمک کنی و اگه بهم میگفتی :اجازه میدی کمکت کنم بهم برمیخورد و احتمالا بهت میگفتم مگه خودم چلاقم؟!،برای همین وقتی که داشتم زوور میزدم جعبه را بذارم توی کیفم بهم گفتی میشه کیفت را بدی به من و تا من اومدم بهت بگم :فکر کردی بچه م؟ بلد نیستم خودم بذارم توی کیفم ..." زود یه لبخند پت و پهن زدی و گفتی :" همیشه آرزوم بوده توی کیفه یه خانوم را ببینم.میشه من را به آرزوم برسونی ؟ " و من خندیدم و گفتم :"مگه من بابا نوئلم ؟!" و کیفم را دادم دستت تا هم به آرزوت برسی و هم به هدفت که کمک کردن به من بود...و من همه ش حواسم بود کاش توی کیفم را نگاه نکنی که کنار زیپش پاره بود و پر آشغال ماشغال ...و تو کیفم را بدون اینکه توش را نگاه کنی دادی دستم و گفتی مطمئنن چیزی که توی کیف بقیه زنها هست ،توی کیف تو نیست!

از همون شب که دعوتم کردی شام و با اینکه تا خرخره خورده بودم ولی چون میدونستم اگه باهات همراه نشم چیزی نمیخوری و خسته و گرسنه برمیگردی خونه قبول کردم و باهات راهیه اون رستورانی شدم که سقفش مثل آسمون شب ستاره بارون بود و تو بهم گفتی الی کاش سقف اتاقت را اینطوری کنی و بعد بهم توضیح دادی با کارتن پلاست و لامپهای ریز میشه یه آسمون داشته باشم توی اتاقم از این قشنگ تر...

از همون شب که دستات را شستی و بهم گفتی دستمال کاغذی داری و من نداشتم و بعد غذا سفارش دادی و من بهت گفتم من چیزی نمیخورم چون دارم میترکم و فقط به یه لیوان نوشابه اکتفا میکنم و تو با اینکه ناراحت شدی و گفتی پس چرا گولم زدی گفتی بریم شام بخوریم ، یه لیوان نوشابه برای خودت ریختی و یه لیوان برای من و برام خوندی :

"شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی 

 غنیمت است در این شب که دوستان بینـــی...."

 و من برای اینکه ذوق مرگ نشم حواسم را دادم به سقف رستوران و غرق شدم مثلا توی لامپهای ریز سقف آسمون شبش...

از همون شبی که شب عقد دختر همسایه بود و لازم نبود حتما قبل از ساعت نه خونه باشم و یه عالمه وقت داشتم تا از خیابون میر تا خود سی و سه پل قدم بزنیم و من هی تند تند خاطره تعریف کنم و دستام را تکون بدم و تو هی تند تند لذت ببری و بهم بگی الی اگه دستات را ببندند بازم میتونی حرف بزنی؟!...

از همون شب که تصمیم گرفتم برای فاطمه ای که تیکه ی تو نبود و اشتباهی توی مسیر زندگی هم پیداتون شده بود و باید به قول تو تا بیشتر ریشه ندونده بود تموم میشد ،تولد بگیرم که درد نشه تمام وجودش وقتی کادوهات را بهش میدم و اون میفهمه اثری از محبت توی اون کادوها نیست و همه ش ادای دین ه ....

از همون شب که جعبه ی باکس کادو را گذاشتم زیر تخت و رفتم تا به دوشنبه برسم تا به وظیفه ای که به عهده م گذاشته بودی عمل کنم و دراز کشیدم روی تخت و داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم که قراره ستاره بارونش کنم و یهو یادم به عطر افتاد و بلند شدم و به جعبه ی باکس زیر تخت عطر زدم ...

از همون شب ...آره از همون شب که تمام محتویات کیفم را ریختم بیرون و دیدم راست میگی توی کیفم هیچی نیست که دخترونگیه کیفم را نشون بده و همه ش کاغذه و پوسته شکلات و بیلیطه پاره پوره و یه چاقوی ضامن دار زنگ زده که برای امنیتم گذاشته بودم توی کیفم و باهاش ماست هم نمیشد پوست گرفت ...

از همون شب که چاقوی ضامن داره زنگ زده را انداختم دور و به جاش عطر و رژلب و کرم و کیف پول زنونه و جلد مدارک و یه پاکت دستمال کاغذی گذاشتم توش!...

از همون پنج سال پیش...از همون شب خنک و داغه شهریور ماه هرموقع میخوام از خونه بزنم بیرون محتویات کیفم را چک میکنم که همه چی سر جاش باشه تا شاید اگه یه جایی یه وقتی یه بچه ی جناب سرهنگی را دیدم که به قول خودش یکی از آرزوهاش سرک کشیدن توی یه کیفه زنونه است به خاطر ِ پارگی کنار زیپ کیفم دلهره نداشته باشم و براش بابا نوئل بشم و به یه بهونه ای بفرستمش سر کیفم و به آرزوش برسونمش...

از همون پنج سال پیش تا حالایی که نیستی و شاید به آرزوت رسیدی و شاید دیگه حالت از کیفای زنونه به هم میخوره همیشه منتظرم جلوی راهم سبز بشی و بخوای توی کیفی که حالا محتویاتش یه خورده زنونه است نگاه بندازی!

نمیدونم!شاید بهم کلک زدی و فقط برای اینکه کمکم کنی جعبه را جا بدم توی کیفم این را گفتی چون میدونستی منه کله شق نمیذارم کسی کمکم کنه ،حتی اگه تو باشی .مگه اینکه بلد باشه باید چی کار کنه ولی... ولی به خاطر همون یه درصد که خیال میکنم راست گفته باشی همیشه یه جعبه دستمال کاغذی و یه عطر زنونه میذارم توی کیفم...خدا را چه دیدی شاید یه روزی یه جایی دیدمت و بهت گفتم :" هـــی تــــو! هنوزم دلت میخواد توی یه کیف زنونه سرک بکشی؟؟ "

این خرگوش کوچولویی که جا مدادی تشریف دارند ،اسمشون "آلفرد" ه!

یکــ) شش سالی میشود که دوستم با بـَره اش رفته است.اینکه اینجا میکوشم آن را وصف کنم برای این است که از خاطرم نرود.فراموش کردن یک دوست خیلی غم انگیز است.همه کسی که دوست ندارد.                                                                               "شـــازده کوچـــولو "

دو ) از اینجا الــــی را گوش کنیــد >>> " یک روز با تـــــو مـــن همــه  ی شهـــر را ...ولـــی"

من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم...

هوالمحبوب :

دو تا کشیش قرار گذاشتند صبح یه روز دلپذیر بهاری که شب قبلش هم کلی بارون باریده بود پای پیاده از علی آباد سفلی مثلا نود و سه کیلومتر گز کنند برند علی آباد علیا که مردم اون منطقه را به نام پدر ، پسر ، روح القدس به دین عیسی مسیح دعوت کنند و براشون دو سه خط موعظه برند!

دو تا کشیش قصه ی ما خوش و خرم راه افتادند و راه علی آباد علیا را در پیش گرفتند و در سکوت گوش جان سپردند به حمد و ستایش عناصر طبیعی که میدونستند "ان من شی الا یسبح بحمده و لکن لاتفقهون تسبیحهم..." و صدا از در در اومد از این دو تا کشیش قصه ی ما در نیومد و "مرغ تسبیح گوی و من خاموش " بودند!

حالا شمایی که میخوای بگی کشیش مسیحی را چه به آیه قرآن و حکایت سعدی و اینا برو از خدا بترس و توبه کن ...دستت را بکش بچه!شما اصل مطلب را بگیر و به این حواشی گیر نده!ا

خلاصه همینجور که چند ساعت داشتند قدم میزدند یهو یه خانوم سانتی مانتال ِ همچین مانکن و به چشم خواهری هولووو میبینند توی جاده (این خانوم سانتی مانتال با اون خانوم سانتی مانتال که میاد وبلاگ "من دختره خوبی ام!همین... " و  اسمش هم میس مونالیزاست فرق میکنه ها!از قبلش گفتم که یهو برای مردوم حرف در نیارید و بهش بگید تو جاده چی کار میکردی؟!!)...

خدمتتون عرض می نمودیم که همینجور تسبیح گوی یه خانوم سانتی مانتال میبینند.حاج خانوم گویا تصمیم داشتند از جاده عبور کنن و برند اون طرف جاده .جاده هم گــِل و آبم همینجور اون وسط وِل و دیگه خودت تا تهش را برو!

حالا اینکه اون خانوم اون وسط تک و تنها چی کار داشته و نه نه و باباش خبر داشتند اونجوری اومده بیرون و بلا به دور و گشت ارشاد دارند این مسیحی ها یا نه به من و شما هیچ ربطی نداره و در زندگی مردم کنکاش نکنید که خداوند فرمود "و لا تجسسوا! "

بعله!

کشیش سمت راستیه -شما فرض کن اسمش پدر ژُرژ - میره همچین تمیز و شیک حاج خانوم را بغل میکنه و همچین خرامان خرامان میبردش اون طرف جاده پیاده ش میکنه که نکنه یهو خانوم گلی بشند و لام تا کامم حرف نمیزنه و همچین همونجور شیک به طی طریقش به سمت علی آباد علیا ادامه میده و کشیش سمت چپیه -شما فرض کن اسمش پدر ژ ِرژ -هم تند تند به دنبالش...

یکی دو ساعت میگذره و هنوز نرسیده بودند به علی آباد علیا و از ظاهر امر اینطور برمیاد که گویا همچنان به  شنیدن تسبیح گویی طبیعت مشغولند که یهو ناغافل و بی مقدمه پدر ژِرژ-دست چپیه - به پدر ژُرژ -دست راستیه - میگه میدونی در آیین مسیح در آغوش گرفتنه یه زنه نیمه برهنه و لمسش گناه محسوب میشه و تو گناه بزرگی کردی؟!

پدر ژُرژ به پدر ژ ِرژ بدون اینکه نگاه کنه همونطور که داشته میرفته تا برسه به مقصد میگه :" من اون زن را همونجا پیاده کردم و چیزی یادم نیست...اون تویی که ساعتهاست اون را در آغوش گرفتی و داری حملش میکنی...!!"

پدر ژ ِرژ می ایسته و گویا شوکه میشه و پدر ژُرژ میره تا به علی آباد علیا برسه و در افق محو میشه....

*این قصه هزار منظر داره،از هر بعد که دوست دارید این قصه را تعبیر کنید...

الــی نوشت:

یکـ)باید اون زن سانتی مانتال (که هرکسی و چیزی و اتفاقی میتونه باشه )را وقتی پیاده کردی تمومش کنی...

نباید آدما را دنبال خودت بکشونی...

نباید حملشون کنی.نباید بشند توی زندگیت یه بار چون هرچی مسافتت طولانی تر باشه وزن اون زن سانتی مانتال سنگین تر میشه برات و خسته تر میشی.اونقدر خسته که از پا بیفتی...

به مقصد مورد نظر که رسوندیش یا رسیدی پیاده ش کن!مگر اینکه آدم مهمی توی زندگیت باشه که نتونی پیاده ش کنی و همیشه باهاته...

دو) همیشه حرفم این جمله ی کتاب "زهیر" بوده :" وقتی کسی ازت تعریف کرد و بهت دخیل بست باید بترسی..."باید بترسی که بشکنی و تمام آمال و آرزوهاش بشکنه...باید مواظب رفتارت باشی...

میفهمم بت آدم شکستن یعنی چه.حتی میدونم ممکنه تا کجا توی زندگیش درد بکشه و ضربه بخوره و جای زخمش بشه یه درد عمیق تا آخر عمر...

برای همین همیشه حواسم به کسی که براش بت بودم هست و بوده!

ولی این حواسم بودن منجر به این نمیشه که برای بت باقی موندن و نشکستن ،حاضر باشم هر رفتاری را تحمل کنم.قبلا هم گفتم...گاهی دوست داشتن سیلی زدنه.اون هم محکم که جاش بمونه روی صورتت تا هرموقع دست میکشی رووش دردت بیاد...تا بزرگ بشی...تا محکم بشی...تا قد بکشی...من میزنم تا کسی بعد از من نتونه بزنه...

حتی اگه بتی باشم که بشکنم...که خورد بشم که له بشم،من یک الی ه حق به جانب ِ سر خود معطلم که همیشه حواسش هست.

اگه شکستنی ام بندازش دور ...!

سـهـ) تمام این کلمه ها و حرفها به خاطر دختری که شاید دیشب با عصبانیت و بغض چشماش را روی هم گذاشت...


به اعتبارِ شانه ات دلم چه شیر می شود...

هوالمحبوب :

گاهی فکر میکنم چقدر آدمهایی که تو را ندارند بد اقبالند...!

آدمهایی که تو را ندارند که با توپ پلاستیکی ات بایستی کنارشان و با لبخند بگویی:" گریه نکن ! یه روز تمومه اونایی که ما را گریوندند ،به روزی میرسند که گریه میکنند و ما میخندیم..." و  آرامشان کنی آن هم درست وقتی سیزده ساله اند و لب ایوان درد میشوند از هق هق و صدای بچه هایی که بلند بلند میخندند از توی کوچه قلبشان را له میکند...

آدمهایی که تو را ندارند که وقتی درد میشوند تو برایشان بغض کنی ...

که وقتی ابرقدرت زندگیشان به هیچ چیز زندگیشان رحم نمیکند تو برایشان تکیه گاه شوی...

که وقتی دست به تلفن میبرند و نیمه شب با التماس از تو میخواهند که ببریشان مشهد که دیگر طاقت ماندن ندارند ،تو تا خود صبح دور خیابانها پرسه بزنی و اشک شوی و صبح فردایش به خاطرشان دست به یقه شوی...

که وقتی غرق دردند و سیاهی، رد خونت روی آسفالتهای کوچه بماند و روی تخت بیمارستان بهشان لبخند بزنی و وقتی با شرم گریه میکنند و بغلت میکنند و میخواهند ببخشیشان ،بگویی:فکرش را نکن!

که وقتی از جوی آب میپری پاهایت درد بگیرد اما برای اینکه نگرانشان نکنی ،لبهایت را گاز بگیری و خم به ابرو نیاوری...

که وقتی میروی توی فست فود یادت بیفتد که سالاد اندونزی دوست دارند با سس زیاد و ذوق مرگشان کنی ...

که وقتی برایت بلند بلند ضجه میزنند تو فقط گوش دهی و آخر سر بگویی : ان شالا درست میشه!

که وقتی برایت غر میزنند تحمل کنی تا غرهایشان تمام شود...

که وقتی توی ماشینت مینشینند و اشکی میشوند و از ماجرای فلان آدمهایی که بازی اش دادند برایت گله میکنند ، بخندی و بگویی : "هیچی حالیش نبود رعیت!فقط بلد بود توی کوچه راهنما بزنه، همین !!!! " و بعد بخندانیشان...

که وقتی از استرس امتحان آمار دارند میمیرند شبانه ببریشان منزل زینب تا اینکه تا صبح درس بخوانند و وقتی به تو میگویند از زینب خجالت میکشند بگویی :فکرش را نکن! همین یه شبه!

که هر گاه میروند دانشگاه بهشان زنگ بزنی و بخواهی جی پی اس شان را به کار بیندازند و موقعیتشان را شرح دهند و وقتی رسیدند یا سوار اتوبوس شدند برایت اس ام اس بدهند...

که وقتی موبایلشان خاموش است تمام دنیا را دنبالشان بگردی و به سید و دلارام و عالم و آدم زنگ بزنی و بخواهی پیدایشان کنند...

که وقتی دلشان میگیرد ببریشان کاشان و نیاصر و برایشان بساط جوجه علم کنی و چیزهای ترش بخری تا دلشان از ترشی اش ضعف رود...

که وقتی برای عزیزانشان غصه میخورند و آدمهایی که به او جفا کردند ،گوش میدهی و باز به "ان شالا درست میشه!" اکتفا کنی...

که برای دوستانشان نگران شوی...

که وقتی فلان دختره بی خاصیت آویزانت شد از آنها قایم کنی و به همه بسپاری که به گوش فلانی نرسانند که مبادا از حرص نفسشان بند بیاید و نگران شوند و باز دلهره پیدا کنند از دست گرگهایی که آرام آرام خرخره میجوند ولی بعد که اوضاع آرام شد،برایشان با خنده تعریف کنی که مبادا غصه بخورند...

که بهشان بگویی بهشان اعتماد داری و با همین حرفها خجالتشان بدهی از اینکه بخواهند بد باشند یا قابل اعتماد نباشند.آخر خوب میدانی که میدانند اعتماد کسی را به باد دادن چقدر درد دارد...

که وقتی توی وبلاگشان مینویسند "چقدر خوبست وقتی زیر دوش مینشینی و فکر میکنی..."، با اینکه میدانی هیچ منظوری ندارند اما برایشان کامنت بگذاری که :"چقدر زشته از خودت با نوشتنت تصویر میدی ..." و باعث میشوی از خجالت بمیرند و پستشان را پاک کنند و هیچ وقت به رویشان نمی آوری که همچین چیزی را توی وبلاگشان خوانده ای...

که وقتی به تمام اعتماد کردن های دنیا بدبین میشوند و تمام دنیا را دروغگو میپندارند بهشان اطمینان دهی که آخرین برگ درخت اعتمادشان که تو باشی هیچ وقت نخواهد افتاد!

که بلدی وقتی مینویسند بچه ی جناب سرهنگ یا فلانی یا از دلتنگی شان برای فلان آدم مجهول الهویه،یا دیدارشان از فلان شخص شخیص ،هیچ راجع بهشان سوال نکنی و بلد باشی چگونه بودن و چگونه خواندن را، تا انکه خودشان لب باز کنند.

که نگران مریضیشان و تحلیل رفتن جسمشان شوی...

که توی ماشین وقتی کنارت مینشینند حتی اگر حالت هم خوب نباشد زود بگردی برایشان Track  "امشب در سر شوری دارم ..." را که برایش میمیرند، پیدا کنی و بگذاری تا اینکه تا مقصد حظ ببرند...

یا آنقدر "خانومم تویی ...بارونم تویی " را برایشان با صدای بلند تکرارکنی که ذوق مرگ شوند .چون میدانی چقدر این موزیک را دوست دارند.

که وقتی نشسته اند سر کامپیوتر و یا خیره شدند توی موبایلشان و تند تند کتاب میخوانند و تو از راه میرسی بهشان بگویی :"تو کاری غیر از این کار بلد نیستی ؟همه ش بشین سرِ اینا!"... و وقتی اعتراض میکنند که مگه برای کسی ضرر داره کارم؟ بگویی برای خودت میگم !بهش معتاد میشی بچه!!!

که با اینکه گاهی خودت شک داری به آخری درست اما بهشان اطمینان دهی که درست میشود!

که هیچ وقت آدمها و کارها و خوبی هایشان را با بدی هاشان قاطی نمیکنی و همیشه جایی برای دوست داشتن و مروت در حقشان باقی میگذاری...

چقدر آدمهایی که تو را ندارند بد اقبالند و چقدر منی که تو را دارم خوشبختم...

تمام دنیا هم نخواهند من تو را داشته باشم ،دارم...

تمام دنیا هم بخواهند ما همدیگر را نداشته باشیم ،داریم...

من و تو امروز و دیروز به هم نرسیدیم که عشقمان تازه و نوشکفته باشد و با حرفهای پوچ این و آن رخت بربندد،

من و تو درخت تناوریم که از نسیم نمیترسیم...به نسیم میخندیم!

من و تو در آسایش و آرامش همدیگر را نداشتیم که مثل آدمهای بی درد از داشتن هم ذوق مرگ شویم...

من و تو  گرچه در ظاهر یکدیگر را نداریم اما یک عمر است که فقط دلمان به بودن هم خوش است...!

من و تو یک عالمه داغ در وجودمان داریم که همه نشان عاشقیست...

من و تو یک عالمه خنده و گریه با هم داشتیم...

من و تو یک عالمه یواشکی ِ شیرین داشتیم...

وقتی تو هستی انگار که تمام دنیا را دارم...

انگار که تمام چیزهایی که ندارم و نداشته ام را دارم...

تو برای من تمام کسانی که نیستند ،هستی....!

تو برای من بابایی،تو برای مامانی ،تو برای من سجاده ی باباحاجی هستی ، دستهای مامان حاجی ، تو برای من عمه هایم هستی، عمو هایم،تو برای من دایی هایم هستی ، خاله هایم ،پدر بزرگم ، مادر بزرگم،تو برایم بچه ی جناب سرهنگی ، تو برایم لیلایی ،تو برای فلانی هستی ، تو برایم تمام مردهایی هستی که نداشتم ، تمام آغوشهایی که تویشان جای نشدم، تمام دستهایی که نگرفتم، تمام بوسه ها و عاشقی هایی که نکردم،تمام دوستت دارمهای نگفته ،تو برایم تمام بازی هایی هستی که هیچ گاه نکردم، تمام عروسکهایی که در بچگی مادرشان نبودم، تمام آرامش نداشته ی زندگی ام ...

و انگار که خدا امشب تمام اینها را یک جا به من هدیه کرده باشد...

و من با داشتن تو بی خیال هیچ کدامشان نمیشوم بلکه بی نیاز میشوم از داشتنشان ،آن هم وقتی که خدا مرا لایق اسم خواهر برای تویی دانست که هیچ برایت خواهری نکردم اما آرزویم بود که میتوانستم...

آخرین برگ درخت آرزوها و باورهای زندگی ه من!بیست و چند سالگی ات مبارک...


از اینجا گوش کنید >>> "خاموشی تو در دل ، یک ثانیه هم ننگ است ..."

الــی نوشت:

یکـ) برای شنیدن شع ـر بالا اول بادبانها را بکشید...!:)

دو)بگذار دنیا هر چه میخواهد پیله کند ، ما یک روز پروانه خواهیـــم شد...

سـهـ)من و تویی که داریم توی دنیای کودکی میخندیم،هیچ فکر میکردیم که یک روز...؟چقدر زود بزرگ شدی...!

چه ســـنگ ها که خورده ام به تند باد زندگی

به اعتبار شانه ات ،دلم چه شیــــر میشود...

حــــل مــــی‌شود شکـــــوه غــــزل در صدای تــــــو...

هوالمحبوب:

خسته تر از تمام روزهای عمرم لم میدم روی صندلی...

همیشه از اوتوبوسهای VIP بدم می اومد.

- تک صندلیه خانوم!

همچین میگن تک صندلیه که انگار قبلا با خونواده دسته جمعی سوار یک صندلی میشدیم!

من راحت نیستم روی این صندلی ها!

باید مثل آدمهای با کلاس مثل سیخ صل علا صاف بشینی و صندلی را بخوابونی و تا مقصد حتی اگه خرس هم باشی ،مثلا مثل بره معصومانه بخوابی!

خوب من بلد نیستم پاهام را وسط زمین و هوا معلق بگیرم که مثلا حالت ریلکسی به خودم بگیرم و زاویه کمرم را با صندلی ،صد و بیست و پنج درجه کنم!

اصلا دلم میخواد گاهی به بغل دستیم بخورم یا مثلا موقع در اوردن دستمال کاغذی از توی کیفم دستم محکم بخوره به آرنج یا حتی توی صورتش و بعد لبخند ژوکوند بزنم و بهش بگم ببخشید! یا حتی اگه ازش خوشم نیومد محل سگ بهش نذارم تا دلم خنک شه و اگه باشعور نبود و اعتراض کرد(!) توی چشاش زل بزنم و مثل زینت خانوم بگم:" هااان؟چته؟بیا منو بخور!!!!!!

حالا نشستم روی یکی از این صندلی های VIP و زل زدم به جاده ی بیرون!

صندلیه بغلیم هم خالیه و هیچ مسافر با کلاسی که بلد باشه کمرش را با صندلی زاویه صد و بیست و پنج درجه کنه کنارم نیست!

باید مثلا خوشحال باشم که مجبور نیستم خوراکیه توی کیفم را بهش تعارف کنم یا هی خودمو بکشم طرفش تا دستم بهش بخوره و بگم ببخشید تا بگه مهم نیست عزیزم یا به فرض هم مهم باشه گور باباش!! ،ولی نیستم !

صدای چرق چرق تخمه خوردنه دو تا زن چاق قزوینیه پشت سرم داره با ارابه تاخت و تاز میکنه روی اعصابم!

دارم فکر میکنم اینا چه طور بلدند با کمرشون زاویه ی صد و بیست و چند درجه با صندلی بسازند وقتیکه بلد نیستند باید مثل آدم تخمه بخورند یا در شأنشون نیست صدای ملچ و ملوچشون را ده تا کوچه اونطرف تر بشنوند! 

شاگرد راننده میاد کرایه بگیره و میگه یازده هزار تومن!

هشت هزار تومن در میارم از توی جیبم و بهش میدم!نگاه میکنه بهم و میگه یازده هزار تومن.

نگاش نمیکنم و پرده ی اتوبوس را میکشم  و میگم دقیقن هشت ساعت پیش با هشت هزارتومن با VIP خودم را رسوندم همونجایی که سوار شدم.دلار ساعتی چند تومن نرخش میره بالا؟

میگه تک صندلی داریم تا تک صندلی! این اتوبوس امکاناتش ویژه ست ! دلم میخواد بخوابونم توی گوشش رعیت رو!همچین میگه ویژه انگار دارند بالماسکه اجرا میکنند یا مهمانداراش دارند بیف استرانگف با شاتو بریان سرو میکنند و برات اسپانیایی آواز میخونند!تازه یه مسافر هم بغل دستم نذاشتند که بزنم تو آرنجش و بگم ببخشید ،یا ازش خوشم نیاد و پشتم را بکنم بهش!

کرایه را میذارم روی دسته ی صندلی و میگم با راننده مشورت کنید اگه کمه پیاده شم و صورتم را برمیگردونم طرف جاده!

نمیبینمش اما انگار که بهم زل بزنه یا دهن کجی کنه یا هرغلط دیگه ،چند ثانیه می ایسته و بعد میره!

فک کرده با هالو طرفه ! ما خودمون پایه ی یک داریم بچه !! تا چشمشون به یه زن میفته فکر میکنند الان باید ارث نداشته ی باباشون را از توی حلقوم اون بدبخت بکشند بیرون!

هه! امکانات ویژه !ندید بدید!شاید منظورش از امکانات ویژه هایده ست که داره عربده میزنه اون جلو که "شبا همه ش به میخونه میرم من ... سراغ مـِی و موردونه میرم من " !محض رضا خدا هم یه آهنگ تک صندلی ای نمیذارند تا ملت با زاویه صد و بیست و چند درجه ای که با صندلی ساختند تا مقصد کیفور بشند!

جاده ناراحتم میکنه! پرده را باز میکشم و سعی میکنم بخوابم! نمیشه...

دنده راست لم میدم ،بازی سرم در میاره...

دنده چپ لم میدم انگار که صندلیش میخ داشته باشه بهم نوک میزنه!

بهش میگم چته؟ عین آدم با کمرت و صندلی زاویه صد و بیست و چند درجه بساز ،چشمات را عین این پسر جلویی ببند و پاهات را بنداز رو هم و کله ت را عین فنر تکون بده و از امکانات ویژه مستفیض شو !توی مخش نمیره و انگار که بهم بگه تک صندلی ندیده چنگ میزنه به صورتم!

سرم را میذارم جای پام...پام را میذارم جای سرم...هی بطری آب را باز میکنم و میریزم تو حلقومم و سرفه میکنم و سرم را از پشت پرده تکیه میدم به شیشه و تظاهر میکنم خوابم.

دلم دلش میخواد بازی سرم در بیاره ولی نمیذارم...باز سعی میکنم بخوابم و نمیشه...

لعنت به جاده ...لعنت به اتوبوس...لعنت به VIP تک صندلی با امکانات ویژه و اون دو تا زن چاق قزوینیه تخمه خور!...

میدونم چه مرگشه! نگاه میکنم به گوشیم و تخمین میزنم با سه تا خط شارژ میتونه تا چاهار ساعت دیگه دووم بیاره یا نه !

هدفن را میچپونم توی گوشم و میرم سراغ صدایی که تمام این چاهارصد و چهل و چند روز کنارم بود و برام یه پا نقش الی را بازی کرد!میدونم منقلبم میکنه اما مهم نیست...الی داره دلش بهونه میگیره و باید پستونکش را بذارم دهنش!...

باز آب را برمیدارم و مثل تمام این چاهارصد و چهل و چند روز میریزم روی آتیش،تا بیشتر گــُر بگیره!!!

نگاه میکنم به صندلیه بغل که خالیه...که الان که فکر میکنم میبینم چقدر خوبه که خالیه و کسی نیست که بخوام از سنگینیه نگاهش باز الی را خفه کنم!کیفم را از روی پاهام برمیدارم و میذارم اونجا.

کفشهام را درمیارم و زانوهام را جمع میکنم توی بغلم ،پرده را میکشم کنار و لپم را میچسبونم به شیشه که خنکیش دلم را آروم کنه...میدونم منقلب میشم اما مهم نیست...مسکن تمام این چاهارصد و چهل و چند روز را برمیدارم دکمه ی Play را فشار میدم .میگه :

" گویی به دستان خدا ایمان ندارد

شهری که در تقویم خود باران ندارد..."

دیگه نه از صدای هایده خبری هست و نه از چرق چرق تخمه خوردنه اون دوتا زنه چاق قزوینی و نه امکانات ویژه ی اتوبوس تک صندلیه VIP.فقط خلأ ِ و الی و جاده ...چشمام را میبندم و برای هـــزارمین بار با بیت بیت صدا توی جاده تموم میشم...


 از اینــجا تموم بشید >>> "دل مـــیدهــــم دوباره به طع ــــم صـــدای تـــــــو..."

الــی نوشت :

یکـانگار که بخوام برای صاحــب ایـن صــــدا کاری کنم.انگار که تمام خوبیهای دنیا را نذر شعرهایی کنم که این صدا برام زمزمه میکنه هرشب و من اشک میشم...انگار که نمردنم را در این چهارصد و چهل و چند روز مدیون و مرهون طعم این صدایی باشم که هر روز و هر شب تکرار میشه و همیشه تازه ست.با طعم این صدا از دنیا جدا بشید،اصلا بمیرید .

دو) "کــــافـــه پیانـــــو" از آن دسته کتابهاس که ثبت میکنم جزء بهترینهایی که خوندم .که یک روز به آدمایی که دوست دارم توصیه کنم. اصلا شاید خودم براشون خریدم و هدیه دادم .شاید یک روز گذاشتمش کنار "شازده کوچولویی" که در زندگیم بی رقیب ترین کتاب و حکایت دنیاس...

من آدم مزخرفی هستم...

هوالمحبوب:

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که وقتی از جلوی شهــر ِ سید رد میشویم؛از توی اتوبوس با اینکه نیست،درست مثل خودش سلام نظامی به شهر میدهم و چند لحظه به احترام شهر سکوت میکنم! و هیچ یادم نمی آید او میتوانست توی زندگی ام مثل اعتقاداتش آدم خوبی جلوه کند و نکرد... و باز هیچ یادم نمی آید چه شنیدم و چه دیدم از او که تاسف شد برایم یا چه طور به خودش اجازه داد که...!

من آدم مزخرفی هستم ...

آنقدر مزخرف که وقتی عمه فرزانه را توی خیابان میبینم دلم برایش از آن طرف خیابان ضعف میرود و دلم میخواهد تمام فاصله ی خیابان را پرواز کنم تا به او برسم و سلام کنم و بغلش کنم و ببوسمش و هیچ یادم نمی آید فریادهایش را جلوی خواهر و برادرهایش ...و باز هیچ یادم نمی آید فکرهایی که در سر پروراند و عملی کرد را!

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که وقتی میشنوم بابا حاجی مریض شده آنقدر اشک میریزم که بمیرم!آنقدر که دست به دامن خدا میشوم و التماس میکنم به حرمت خوبی هایی که در حق آدمها کرده ،بدیهایش را به من ببخشد.و هیچ یادم نمی آید چه کرد و چه گفت و چه طور به خودش اجازه داد  آن حرفها را، تا پیرمرد خوب ِ زندگی ام را گناه کند .آنقدر مزخرفم که تا پشت در خانه شان میروم اما توان در زدن پیدا نمیکنم !

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که نیمه شب از کابوسم می پرم و سراپا عرق مینشینم روی گل وسط قالی اتاق- همانجا که بچه ی جناب سرهنگ میگفت موبایل خوب آنتن میدهد و خدا زودتر سیگنال آدم را میگیرد- و دست به دامن خدا میشوم که مبادا "فلانی" ِ خوابم درد بکشد و خاک بر سر من که دستم برای بودنم توی زندگی اش و مرهم بودن کوتاه است! و هیچ یادم نمی آید چه طور دشنه ی اعتمادم را تا دسته توی قلبم فرو کرد و من درد شدم همه و بعدها گفت که زیادی احمق بودم که حتی مثلا درد کشیده ام!!!

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که وقتی میتی کومون خسته از تلاش روزانه آشفته می آید خانه ،تمام وجودم با آن هراس همیشگی ،زجر میشود و با دلهره خسته نباشید را حواله اش میکنم و دلم میخواهد بپرم بغلش و بگویم بس کن پیر مرد! برای چه اینقدر سختی به خودت میدهی؟ ...و هیچ به نشدنی بودن این قضیه فکر نمیکنم و هیچ یادم نمی آید با من و زندگی ام و احساساتی که دفن شد و این همه سال چه کرد!

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که برای تمام دنیا و حتی زخمهای زندگی ام مادر میشوم و تکیه گاه و هیچ هم بدم نمی آید وقتی مادر بودنم را روی سرم هوار میکنند و با استهزا برچسب خانوم بزرگ به من میچسبانند یا تهمت میزنند و "خودشان چه کارها که نمیکنند " را حواله ام میکنند و زوور میزنم که برای همانها هم مادری کنم! تا مادر خوبی باشم.تا حالا که قرار است مزخرف باشم بگذار مادر مزخرف خوبی باشم!

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که تمام بدهای زندگی ام را به خوبهایش میبخشم و دل خوش میکنم به قولی که به عکس آیکون روی دیوار *که اسمش را گذاشته ام بچه ی جناب سرهنگ-که یک روز سرد پاییز با فرنگیس کشیدمش و قاب کردم-داده ام که برای آدمهای زندگی ام خوب باشم ،حتی اگر وجود نداشته باشم .و عوض نشوم حتی اگر تمام دنیا عوضی شود!

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که میشوم شانه برای آدمی که برای چندمین بار وجودش توی زندگی ام زهر میشود و تلخکامی...میشوم سنگ صبور برای اشکهایی که باید از ریخته شدنشان شاد باشم ولی درد میشوم همه ،وقتی مرواریدهایش از غم نبودن او  که او خود نیز درد بود جاریست بر روی گونه هایش و هی با خودم میگویم خوب تقصیر او چیست وقتی قرار است من امتحان شوم؟...

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که وقتی چشمم به ضریح معصومه می افتد و تمام وجودم التماس میشود اسم تک تکشان را می آورم و برای دچار آدمی شبیه خودشان نشدن توی زندگیشان دعا میکنم.شاید چون میدانم چقدر کسی مثل خودشان را داشتن و تحمل کردن سخت است!خوب تقصیر خودشان که نبوده،انگار نازل شده باشند و مامور،برای درد دادن به من !خُوب به وظیفه شان عمل کرده اند،نه؟!...

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که آدمهایی که وجودشان برایم درد است را بغل میکنم...دعا میکنم...خنده میشوم...گریه میشوم...میگویم روی بودنم حساب کنند.مطمئنشان میکنم که پشتشان گرم شود.شبها تک تکشان را چه باشند و چه نباشند، با اسم میخوابانم و رویشان لحاف میکشم و تا بیدار ماندن آخرینشان بیدار میمانم...یادم میرود انداخته بودمشان بیرون...جاییکه که روبرویم نباشند...زخم نباشند...یادم میرود گذاشته بودمشان برای روزی که منتظر عقوبت کارشان بودم...

من آدم مزخرفی هستم...

آنقدر مزخرف که برایشان دلتنگ میشوم...اشک میشوم...بغض میشوم و هیچ یادم نمی آید تمامشان برای نابود شدن من درست روبه روی همین قبله و خدا و شاید روی یکی از گلهای وسط قالی ه اتاقشان که خوب سیگنال میدهد به خدا دخیل بسته اند...

باید خودشان و اسمشان و یادشان و خاطراتشان را از زندگی ام تف کنم بیرون...چنان که تف کردند به تمام بودنشان و خاطرات و ایمان و لحظه های خوبی که حتی به اندازه ی یک دقیقه توی زندگی ام داشتند...باید برای به بند کشیده شدنشان دعا کنم تا روزی برسد که درد شدنشان را به تقاص درد شدنم ببینم...باید کیف کنم غصه بودنشان را...باید به خاطر استیصالشان هیجان زده شوم که بدجور به استیصالم کشیدند...امــــــــا...اما من آدم مزخرفی هستم...

الــی نوشت :

یکـ) من این شعر را ازوقتی که بچه تر بودم دوست داشتم.شاید چون آدم مزخرفی هستم!

از اینجا الـــی را گــوش کنــید >>> " خداونـــدا خطــا گفتــم ببخشــای ..."

دو) این روزها قهوه میخوریم...شهرام ناظری گوش میدهیم...کافه پیانو میخوانیم ...سرفه میکنیم !بدجور کنج خانه مان را دوست داریم!

سهـ) شع ـر که میشوید خدا را عاشق شوید نه ما را! روی بد کسی حساب باز میکنید! ما فقط دختر خوبی هستیم نه عاشق خوبی! دنیا به حقانیت گفته هایمان شهادت میدهد!