_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

امســـال هم بـــدون تـــــو تحویــــل می شود؟

هوالمحبوب :

آیــــــا دوبـــاره مثـــل همان سالهـــای پیـــش

امســــال همـ بــدون تــــو تحویــــل میشود...؟

مثل مور و ملخ ریختند توی خیابون...انگار که داره دنیا به آخر میرسه و انگار که باید هرچه زودتر سهمشون را از این دنیا بردارند...!

به قول مترومــن :"هیچ کدومشون این روزای طفلکی ه آخر زندگی نمیکنند...عاشقی نمیکنند..." فقط ازش میگذرند تا تموم بشه تا برسند به یه روز دیگه که دقیقن شبیه همین روز ه فقط اسمش فرق میکنه .

یاد مورچه های کارگر میفتی که چقدر توی هم می لولند و عجله دارند و خنده ت میگیره که یعنی الان کدومشون ملکه است و کجای کدوم طرف نشسته :)

همه اینجا عجله دارند و نگران برای رسیدن به روزایی که داره میاد.

مامان ها نگران نوبت آرایشگاه و کمبود لباسای دختر بزرگه و پسر کوچیکشونند.

باباها در تدارک آجیل و میوه ی شب عید و گوشت و صف طولانی مرغ...!

مامان بزرگها و بابا بزرگها دنبال پول تا نخورده برای لای قرآن و عیدی.

پسرا در تقلای دادن شماره شون توی این همه شلوغی به دختر مثلا دلخواهشون...!

دخترا غرق ریز ریز خندیدن و پرو کردن لباسای رنگاوارنگ و چشم و ابرو اومدن برای پسرای مثلا طرفدارهاشون...!!

آدمای فروشنده مشغول ریتم دادن به صداشون برای جلب کردن یه مشتری بیشتر برای رسیدن به نوروز و بازار گرمی.

و من...

و من فقط برای حس کردن زندگی ایی که جریان داره اینــجام و خسته میون ه این همه آدم قدم میزنم...!

شاید یه روز،مثلا چندم خرداد یا مثلا چندم تیر و یا شایدم هفده اردی بهشت راه افتادم به خریدن هرکدوم از اینا و یا بو کشیدن ه اسکناسای تا نخورده ی پنجاه تومنی که زیر کتابخونه م قایم کردم و یا خریدن ه یه مانتوی سورمه ای که دور آستیناش و یقه ش زرد آجری باشه و مثلا یه روسری هم به رنگ همون دور آستین و یقه، ولی حالا ترجیح میدم میون این همه هیاهو بشینم توی دهنه ی چندم سی و سه پل و رو به زاینده رودی که از عطش لبهاش ترک برداشته و خشک شده ،پاهام را از اون بالا آویزون کنم و از توی کیفم پیراشکی ه شکلاتیم را در بیارم و بی توجه به تموم ه "بدو بدو حراجش کردیم ..."ها و بودن یا نبودن کسی که هست و یا نیست و تمومه اتفاقاتی که توی این سال افتاد و اتفاقاتی که قراره یکی دو روزه دیگه به اسم سال جدید بیفته، یه گاز بزرگ از پیراشکیه شکلاتیم بگیرم و هیچ برام مهم نباشه دور دهنم را که شکلاتی شده پاک کنم یا نکنم...!


الــی نوشت :

یکــ) سال نوی شمایی که خودتون یه دنیا مبارکید ، مبارکــ...

دو ) مدتی نیستم ، شاید همراه با اردی بهشت که میمیرمش حلول کردیم !فرض کنید مثلا میرویم جزایر ماداگاسکار برای تغییر آب و هوا ! ...و گرنه ما از حد ترخص شهرمان خارج نمیشویم.خیالتان راحت :)

سهــ) منی که از دیار فراموش شدگانم فراموش هم شدم مهم نیست ولی اگر شمایی که پرید از احسن الحال ها برحسب اتفاق به یادم اوردید  ان هم درست موقع ه "حول حالنـــا " برایم " احسن الحالی "شبیه تمامه خوبیهایتان آرزو کنید ...

چاهار) حرف زیاد داشتم و دارم ولی سکوت را ترجیح میدهم به حرفاهایی که ...! خدایا شکر برای زندگی ام...

پنجـ ) این هم آخرین پناه من به شع ـر در این سال لعنتی ه نود و یکــ .

از اینجا گوش کنیــد >>> " امســــــــال هم بـــــــدون تـــــو تحویــــل میشود ...؟! "

چـــه می شــــد، مـــی شـــــدم یک قــــاب چــــوبـــی؟

هوالمحبوب :

چه مـیـــشد میـــشدم یـــک قــــاب چـــوبـــی؟

که عــُمــــری دور تصویــــرت بـــِگــردمــ ...

گفته بودم بیرون کار دارم و میخوام باهات برم بیرون.ولی نگفته بودم کجا!وقتی بابات گفت نمیخواد ببرمت انگار که بخوام بزنم زیر گریه.حتی اصرار هم فایده نداشت و بهم گفت هرکاری داری خودت برو انجام بده و نمیخواد کسی را ببری،داشتم نا امید میشدم که مامانـــت گفت اجازه بده ببردش و زود برگرده و بابات بالاخره قبول کرد و تویی که قرار بود همیشه مال من و دختر من باشی را به من قرض دادند و من از ذوق مردم :)

از خیلی وقت پیش تصمیم داشتم ببرمت تمام اون جاهایی که همیشه برات تعریف میکردم و تو فقط نگاهم میکردی و میخندیدی و به سر و صورتم چنگ میزدی و جیغ میکشیدی و باز میخندیدی...

امروز برات "اولین بار" خیلی چیزها بود...

امروز برای اولین بار کفش پوشیدی ...یه جفت کفش قرمز!

بعد دستت را گرفتم و راه افتادم سمت اونجایی که درست یک سال پیش شاهد قصه ای بود که شاید هیچ کس جز الــی تاب دیدنش را نداشت...

من سراسر درد بودم که تو اومدی...درست توی همین بیمارستان و درست توی طبقه ی چندمش...

توی بغلم خوابت برده ولی برات آروووم کنار گوشت زمزمه میکنم :"میبینی گل دختر؟! همین جا بود که درست وسط ظهر با گریه به دنیا اومدی و من اونقدر توی صورتت اشک ریختم و واست حرف زدم که تو هم با من همنوا شدی..."

میرم داخل بیمارستان و به آسانسور دهن کجی میکنم و به یاد روز به دنیا اومدنت پله ها را میرم بالا که درست در ورودی بخش ،نگهبان جلوی رووم را میگیره و نمیذاره داخل بشم و داستان ساختگیم که با فلانی کار دارم هم کاری ازش برنمیاد و بهم اجازه نمیده ببرمت همونجاهایی که برات تعریف کرده بودم و یه عالمه قصه داشت واسه گفتن...میخواستم ببرمت اون بالا...درست روی پشت بوم و بهت بگم شب تولدت اون بالا خون گریه کردم از درد و هیشکی نبود آروومم کنه غیر از خدا...میخواستم برات هر پله را که میرم بالا قصه بگم و زل بزنم توی چشمای خوشگلت تا دستای کوچیکت را بکشی روی صورتم و من بال در بیارم...

ولی اون نگهبان لعنتی نذاشت...مهم نیست

میبرمت توی حیاط و روی همون نیمکتی که از درد روش چند ساعتی نشسته بودم و سرم را میبرم بالا تا پشت بوم را بهت نشون بدم...فرشهای نمازخونه را شستند و آویزون کردند از اون بالا پایین و تو هنوز چشمات بسته و توی بغل من خوابی که ببینی چقدر اون بالا بی ریخت شده و باز بخندی...

یه خورده میشینم و راه میفتم تا ته خیابون که بیدار میشی و با هم از آمادگاه تا دروازه دولت قدم میزنیم...

امروز اولین بار بود که توی چاهارباغ قدم میزدی و از ذوق ریسه میرفتی وقتی صدای جغجغه ی کفشت بلند میشد...

امروز اولین بار بود نشستی روی صندلی چوبی چاهارباغ و من برات بستنی قیفی گرفتم و تو با کج و معوج کردن دهنت تمام بستنی را خوردی و صورتت پر از کاکائو شد و من دور دهنت و لپهات را جلوی اون همه چشم که مهم نبودند لیس زدم و تو خندیدی...

امروز واسه اولین بار دست یه آدم سیگار دیدی که میکشید و دود از دهنش می اومد بیرون و تو از تعجب از جات تکون نمیخوردی و پیرمرد مبهوت من و تو شده بود که بهش زل زده بودیم...

امروز واسه اولین بار آب پرتقال برات خریدم و هرچی زور زدم یادت بدم باید از داخل نی هورت بکشی بالا، باز تو نــِـی آب پرتقالت را گاز میگرفتی و میخندیدی و من حرص میخوردم :)

امروز واسه اولین بار تند تند رفتی کنار حوض و فواره ی دروازه دولت و شالاپ شولوپی راه انداختی که توجه همه را بخودت جلب کردی و من از ذوق مردم وقتی بهم گفتند چه دختره نازی داری و لازم نبود بهشون بگم باهات چه نسبتی دارم یا ندارم...

امروز واسه اولین بار از کنار ایستگاه دوچرخه سواری رد شدیم و تو زنگ دوچرخه را به صدا در اوردی و باز منتظر عکس العمل من شدی تا با هم بخندیم...

امروز واسه اولین بار گلهای روبروی شهرداری را بو کردی و نگهبان بهمون هشدار داد دفعه آخرمون باشه روی چمن ها راه میریم و ما باز خندیدیم:)

امروز واسه اولین بار از چراغ سبز عابر پیاده رد شدیم و تموم ه ماشینای پشت چراغ برامون ایستادند و تو برای همشون دست تکون دادی و خندیدیم ...

امروز واسه اولین بار دو تایی سرمون را از پنجره ی تاکسی بیرون کردیم و با هم گفتیم  "اااااووووووووووووو ..." و دستامون را توی هوا چرخوندیم و باز خندیدیم...

امروز واسه اولین بار با هم رفتیم پست و یه بسته پست کردیم...کیک خوردیم...های بای خوردیم و شکلات کاکائویی و تو واسه اولین بار توی خیابون یاد گرفتی باید آشغالت را بندازی توی سطل و گرنه الی ناراحت میشه و اخم میکنه و تو مجبور میشی لبهات را آویزون کنی و سرت را بچسبونی بهش تا باهات آشتی کنه...

امروز واسه اولین بار به تمومه آدمای توی اتوبوس که مهربون شده بودن و خواستند جاشون را به ما بدند که خسته نشیم خندیدیم و قبول نکردیم روی صندلی بشینیم و از دست هیچکدومشون که شکلات تعارفمون کردند چیزی نگرفتیم :)

امروز واسه اولین بار من و تو کلی راه رفتیم و من برات کلی حرف زدم که تو میفهمیدی و نمیفهمیدی اما میشنیدی و بهم با ذوق لبخند میزدی...و من امروز خوشبخت ترین الـــی ِ دنیا بودم...

الــی نــــــوشــــت :
یکـ) به خودت قسم که اگر نبودی و نمی آمدی من همان روزها مرده بودم.آمدنت مبارک.و من به برق چشمها و لبخند افسونگرانه ات قول میدهم که هرسال درست همین روز هزاران اولین بار دیگر را با هم تجربه کنیم...تـــــولـــدت مبارکــــ " گـــل دختـــر "ه الـــی...

دو)از اینکه آرزوی خیلی ها هستم خوشحال نیستم.از اینکه آرزوی تو نبودم درد میکشــــم...!

سهـ)تمام ناگفته هایم را گذاشتم توی همین سه نقطه! ...

دلم نشانه رفته ایی ... بجویمت ز بی نشان ها

هوالمحبوب :

به هر کرانه رفتـــــه ای ... به یــــک بـــهانه رفتــــه ای

دلــــم نـــشانــــه رفتــــه ای بجویـــــمت ز بی نشان ها...

از من به شما نصیحت...

چیه؟فکر کردید الان میگم من در مقامی نیستم که کسی را نصیحت کنم و بعد صورتم را بکنم به دوربین و بگم ولی یه خواهش خواهرانه ازتون دارم؟؟؟ نه جونم!

اینقدر در مسیر این روزها و ثانیه ها و اتفاق ها کفش و لباس پاره کردم که حق آب و گل دارم برای نصیحت!

از من به شما نصیحت توی چاهارشنبه پنجشنبه ی آخر سال نزنید به جاده...هرچقدر هم که قرار بوده و باشه بزنید...

از من به شما نصیحت شب قبلش اونقدر نخوابیده باشید که وقتی سوار اتوبوس میشید حالا چه معمولی چه وی آی پی و چه از این اتوبوسا که بوی گوسفند میده حالت جنازه بگیرید و تا مقصد به صورت غش حرکت کنید!

از من به شما نصیحت توی جاده اونم درست به سمت معصومه و با اون تاریخچه و سابقه ای که از جاده و اتفاقایی که تو رو به جاده میکشونه و آدماش دارید "عــــزیــــز جــــان " فریدون آسرایی گوش ندید...حتی الی هم باشید که میخواد تظاهر کنه هیچی مهم نیست و کوه قدرته ،کم میارید و دق میکنید...

از من به شما نصیحت نشستید روبروی معصومه هیچی نگید و فقط سیر نگاش کنید...به خودش قسم لب از لب وا کنید آبروتون میره  از بس هق هق میشید....

از من به شما نصیحت بی صدا بیاید و بی صدا برید...هنوز هزار تا چشم منتظره تا ببینه کم اوردید...

از من به شما نصیحت رسیدید خونه بدون اینکه لباس و کوله پشتیتون را در بیارید ،گل دخترتون را بغل کنید از توی کیفتون خوراکی دربیارید و با ذوق بهش بدید تا توی آغوشتون نرم بشینه و با عشق بغلش کنید و نفس بکشیدش و عشق کنید که فردا درست یک سال میشه که پاش را گذاشته توی زندگیتون و دیگه هیچی از قبل و بعدش یادتون نیاد...

از من به شما نصیحت وقتی ابری شدید ،ببارید حتی اگه شده با رعد و برق و گرنه یه روز میبینید طوفان شدید و گردباد و همه چی حتی خودتون در این مسیر خراب میشه...

از من به شما نصیحت...هیچ کسی را به چیزی که خودتون قادر به انجام دادنش نیستید ، نصیحت نکنید...


الـــی نوشت :

یکــ) آهنگ وبلاگ را از مــــامـــا دارم.مردنش را از الــــی!

دو) تمامش یک طرف ، اینکه هی منتظر باشی بشود و هی نشود که بشود یک طرف! بعد جالبی ه قضیه این است که تظاهر کنی انگار آب از آب تکان نخورده!!!!

سهـ) به من ببخشایید ملودی ایی که میشنوید و آدم را میکشد و اینکه قرار است صدایم نکنید با اینکه صدایتان خوب است...!!

بی‌مـــــن تـــو در کجای جهـــانی که نیــستــی ؟...

هـــــوالمـحبوب :

مــــن  بــی تـــــو در غــــریب تـــرین شهــر عالـمم

بی مــن تـــو در کجـای جهـــانـی کهـ  نیســـتـــی...؟

باید چند روز بعد از فلان روز باشه و حتما توی اسفند و دم دمای نوروز که همه زدند به خونه تکونی و بوی بهار میاد و حتما هم باید برات مهم نباشه چقدر فاصله داری و یکی دو سال پیش در اون آخرین بار چی شد و چی بین تون گذشت و چی گفتی و چی شنیدی و اصلا چیا نگفتی و چیا نشنیدی و چقدر آروم و متین توی پیچ کدوم خیابون خداحافظی کردید!

و من چقدر متنفرم از کلمه ی "آخرین بار "...انگاری که هیچ آخرین باری در کار نیست مگر اینکه من بخوام و کافیه نخوام تا باز آخرین بار رنگ ببازه و بشه چندمین بار قبل از آخرین بار!

آره!...باید چند روز بعد از فلان روز باشه و حتما توی اسفند و دم دمای نوروز که همه زدند به خونه تکونی و بوی بهار میاد و حتما هم اگه میخوای اون کاری که دلت میخواد را بکنی ، باید به هیچی توجه نکنی .به اینکه بعدش درد بکشی یا نکشی.بعدش درد بکشه یا نکشه و یا چی قراره بعدش بشنوی و یا در شأن تو هست یا نه و یا ازت انتظار میره یا نه و یا اصلا گور بابای دختره خوب بودن.

 بعد بلند شی سوار تاکسی یا اتوبوس بشی و برای اینکه مبادا با سبک و سنگین کردن و فکرای معقول به خرج دادن منصرف بشی هدفن را بچپونی توی گوشت و مثلا "شاه دوماد" یا " زن زیبا " ی  ویگن و یا "بابا کــَرَم" را گوش بدی و یا خودت را بزنی به خواب و بعد درست سر پیچ ورودی چشمات را باز کنی و اشاره کنی به بالای کوه و به مسافر بغل دستیت بگی دیگه توی شهر جا نبود که چرخ و فلک را گذاشتند اون بالا و بعد خنده ت بگیره !!!

پیاده شی .خیابونا را تند تند رد کنی.اصلا هم به بلندی ساختمون و شلوغی و نگاه آدما توجه نکنی.تند تند از پله ها بری بالا...در سکوریت جلوی روت باز بشه.سراغش را از مسئول مربوطه بگیری و پشت میز پیداش کنی.

مستقیم بری طرفش و قبل از اینکه فرصت عکس العمل داشته باشه و بخواد خوشحال یا ناراحت یا متعجب یا سورپریز یا عصبانی یا عصبی بشه از دیدنت،یقه ش را بگیری بکشیش جلوی صورتت،توی چشماش زل بزنی و بگی :"مـــــن دلــم برات خ ی لــــ ی تنـــگ شده...میفهمی ؟...خیلـــــــی...". و تا بخواد چیزی بگه انگشت سبابه ت را به نشونه ی سکوت بذاری جلوی دماغت و بدون اینکه بغض کنی همونطور محکم بگی :"هیــــس!هیچـــی نگو...حتی یه کلمه...".بعد یقه ش را مرتب کنی و میون ه اون همه نگاه و توی اون همه شوک و سکوت بدون اینکه حرفی بزنی برگردی...

از پیچ خیابون رد بشی...به اولین ساندویچی که رسیدی خودت را هل بدی توش...و از بس دست و پاهات میلرزه و نمیتونی سرپا بایستی بشینی روی اولین صندلی سفید پلاستیکی و پشت اولین میزی که مگس ها روش کنفراس خبری گرفتند و دارند راجب اتفاقی که توی بانک افتاد با هم حرف میزنند و بدون توجه به راننده های تاکسی که نشستند به سیگار کشیدن و چرت و پرت گفتن، شلخته ترین ژامبون عمرت را سفارش بدی و بعد تند تند از بس عطش داری نوشابه ت را با بطری سر بکشی و به همون سرعت سوار تاکسی بشی و تا میاد بغضت بگیره انگشتت را به نشونه ی اخطار بگیری جلوی صورت خودت و بگی اگه بغض کردی و آبغوره گرفتی خودم حسابت را میرسم.

دماغت را بکشی بالا و با شوق درد بکشی و ازهمون جاده ای که اومدی با یه موزیک ه شیش و هشت تر برگردی...

باید چند روز بعد از فلان روز باشه و حتما توی اسفند و دم دمای نوروز که همه زدند به خونه تکونی و بوی بهار میاد و باید برات مهم نباشه که بعدش درد بکشی یا نکشی.بعدش درد بکشه یا نکشه و یا چی قراره بعدش بشنوی و یا در شأن تو هست یا نه و یا ازت انتظار میره یا نه و یا اصلا گور بابای دختره خوب بودن...ولــــی حیف که هنوز خیلی چیزها مهمـــه...


الــــی نــوشت :

اولین آدمـ) تولــــدت مبــــارکـــ بانـــوی اسفـــــند...

دومیـن آدمـ)نگران درهای بسته نیستم... باز میشوند همه ی شان... نگران توأم که کدام طرف آستانه می ایستـــی! ....... "رضا کاظمی "

سومین آدمـ)گوشی م را برمیدارم و براش مینویسم : من دوســـِد دارمــــااااا...

برام مینویسه :جهنــــم!(Jandam!)

میخندم!انگاری که هیچ جمله ی عاشقانه ای از هیچ مردی به اندازه ی این حرف احسان به من نمیچسبید!گوشی م را می بوسم و میخوابـــم :)

چاهارمین...)هنوز هم قرار نیست از کسی توقع داشته باشم.هنوز هم ندارم امـــــــــا...

امـــا تو مسئول تمام دردهای من هستی.مسئول ِ تمام بغض هایم تا آخر عمـــر.مسئول تمام ترس و دلهره ام از آدمهایی که " گــــل قرمــز "*میدهند و من توی صورتشان چنگ میزنم(!).حتی اگر هزار بهار هم بیاید و برود...من حفظ ظاهر میکنم تو هم کلمات را به بازی بگیـــر!

چندمین آدمــ) من این صدا را به خاطر این شع ـر می میرم...من این شع ـر را به خاطر این صدا می میرم...من این شع ـر و صدا را به خاطر این روزها می میرم.

من می میرم،شما گــوش کنیــد >>> " دردا کـه تــو همیـشه همـانـی کـه  نیستـی ... "

* شایـد بعــدهــا گفتیم!

لیلــــــــی تـــر از لیـــــالی پـــیشین حــــلـــول کـــن...

هـــوالمحـــــبـــوب:

لـــیــلـــی تــر از لـــیـــالـــی پیـــشیـــن حــلــــول کـــن

در من برقـــص در رگ و خـــون و عصــــب بریـــز...

وقتی دیشب بهم گفتند باید تا صبح تحت مراقبت بمونم و اگه خوب نشدم باید عمل بشم و اگه خوب شدم مرخصم ،از هیچی به اندازه ی این ناراحت نشدم که فردا اونجایی که باید باشم ،نیستم!

شاید اگه فردا نیمه ی اسفند نبود ،حتی یه ذره هم آرزو نمیکردم کاش خوب بشم و تمام دردش را به جون میخریدم و اصلا حقم بود بمیرم ولی فقط به خاطر اسفندی که به نیمه رسیده بود دلم میخواست خوب بشم و باشم.

شب پر دردی بود ولی دو چیز مانع میشد که حتی پیش خودم اظهار درد کنم.یک،"مکانی" که فردا منتظرم بود و دیگری، " آدمی " که تمام زندگیش درد بود و هر شب تحمل میکرد تا برسه به فردا و من باید با وجود داشتنش خجالت میکشیدم حرفی از درد بزنم.شب با تمام سنگینیش میون ه یه عالمه شع ـر شنیدن از آدمی که برام عزیز بود،گذشت و فــردا وقتی بهم گفتند مرخصم ،تمام سنگینی دیشب و دیروز یادم رفت و از ذوق روی پاهام بند نمیشدم.

اومدیم خونه و لباس عوض کردم و همون سارافونی که بچه ی جناب سرهنگ دوستــش داشت و بعد از اون آخرین بار فقط یک بار -اون هم پارسال و اون شب لعنتی پوشیده بودم -را پوشیدم و رفتم تا بعد از کلاسم برم همون جای همیشگی...

بعد از کلاس عازم شدم ،میخواستم خوشحال تر و مشتاق تر از همیشه راهی بشم ولی نشد و درگیره یه اتفاق ناراحت کننده شدم...

از خواجو تا فردوسی راهی نبود ولی همون مقدار هم برای پیاده روی من توصیه نمیشد اما نمیتونستم توی ماشین بشینم ...برای همین توی بادی که به شدت می وزید و در امتداد زاینده رودی که خشک تر از همیشه بود راهی شدم...

میخواستم تظاهر کنم که چقدر همه چی خوبه و من چقدر خوشحالم اما یک چیزهایی در من مرده بود...

مثل هر سال شکوفه های زرد رنگ "بهشت" داشت خودنمایی میکرد و "فردوسی" با تمام نور آبی رنگش داشت خودش را میون ه اون هم سکوت و باد به رخ میکشید...

"بهشت" هنوز هم با اینکه تصویر قشنگی از زنده رود مقابلم نبود ،قشنگ و رویایی بود...و حتی خشک شدن و از چشم افتادن ه این مکان از دید بقیه برام لذت بخش بود ،چرا که هیچکی جز من نگاهش را توی نگاه بهشت نمیدوخت و فقط و فقط مال ه من بود....

چونه م را گذاشتم روی نرده های "بهشت" و به آب جاری زاینده رودی که نبود خیره شدم و گوش دل دادم به حرفها و صداهایی که گفته نمیشد و شنیده میشد...!

گوشی را برداشتم و شماره گرفتم...فقط صدای بوق بود و سکوت...

نمیخواستم یاد سالهای قبل بیفتم اما...اما افتادم و تمام لحظه های "فردوسی" را مرور کردم و ترجیح دادم زودتر از اینجا برم...

زیر پل همیشه آبی رنگ ه فردوسی مکث کردم تا صدای آب را بشنوم...صدایی نبود...آبی نبود...حتی سرابی هم نبود...! و من چقدر زیر این پل داد کشیده بودم و چقدر این پل از من خاطره داره و چقدر محکم ه که هنوز با اون همه شنیدن ، پا برجاست...!

یک چیزهایی در من مرده بود و من باز هم مصرانه راه افتادم به سمت میعادگاه...

از پله ها رفتم بالا...

این دفعه واقعا مهم نبود سر میزی بشینم که "شماره ی سیزده" هست یا نه...دم در بشینم یا اون کنج...موزیکی باشه یا نباشه...نگاهی باشه یا نباشه...حرفی باشه یا نباشه...

این دفعه مثل هر سال گارسون نپرسید منتظرید؟ تا من بگم :من یه عمر ه منتظرم یا بهم بگه :یه نفرید ؟ تا من بگم :بهم میاد دو نفر باشم؟ ...یا حتی فکر کنه منتظره آقامون هستم تا برام منو نیاره و من صداش کنم و بگم ببخشید!؟به مجردها سرویس نمیدید؟!... تا خجالت بکشه و هول کنه و معذرت خواهی و بدو بدو بره منو بیاره و من از خنده بمیرم .

این دفعه گارسون مودبانه منو اورد منتظر موند  من همون سفارش همیشگی ه هر ساله ی کیک و قهوه ی ترک را بدم و بعد بدون کوچکترین نگاه پرسشگرانه به من و دفتری که هر سال روی این میز بازش میکنم و شروع میکنم به نوشتن سفارشم را بذاره سر میز و من تشکر کنم و اون بره پی ه کارش!

امسال برخلاف همیشه بعد از اینکه توی دفتر نوشتم :"هوالمحبوب : و امسال هشتمین نیمه ی اسفندی ه که من با خودم اینجام..."،شروع نکردم به نوشتن آدمها و سالی که گذشت و یا واسه دختری که یک بار درست همینجا دیدمش توی دفترم درد دل کنم... و به همون چند خط بسنده کردم که "نه در دلم انگار جای هیچ کس نیست...همین!" ... و دفتر را بستم و قهوه را لاجرعه سر کشیدم...و بعد تند تند کیک ساده ای که الان تبدیل به شکلاتی شده بود ، را بلعیدم و بدون اینکه بخوام هیچ نگاهی را تحمل کنم به همون چهل و پنج دقیقه موندن توی کافی شاپی که نیمه ی اسفند ه هرسال مال ه منه رضایت دادم و حتی وقتی صندوق دار گفت پول خرد ندارم دویست تومن تون را بدم هیچ توضیحی راجع به بدهی دویست تومن پارسال که بدهکار بودم ،ندادم و بقیه ی پولم را گرفتم و به سرعت خارج شدم...

باد باز هم به شدت می وزید و باز فقط صدای بوق انتظاری بود که کسی جواب نمیداد و باز همون مسیر سی و سه پل و مرد فلوت زنی که نبود و خیره شدن به فردوسی که هنوز با ناز با اون لباس آبی ش میخرامید...

به جای پیاده روی تا خونه اتوبوس را ترجیح دادم و لم دادم روی صندلی ...دلم شنیدن ه هیچ ملودی ایی را نمیخواست که تهش چیزی باشه...برای همین هدفن را هل دادم توی گوشم و خودم را سپردم به حمـــید طالــب زاده  و همه چیزی که آروم بود و به طبع من چقدر خوشحال بودم!...تا میرسه به قسمت "این چقدر خوبه که تو کنارم هستــی... ..."،نگاهم برمیگرده روی صورت خانوم تپلی که کنارم نشسته و یه خال دلبر کــُش کنار ه لبش داره و بچه ی خوابش را سفت بغل کرده و تمام هیکلش را انداخته روی من ...و توی دلم خنده م میگیره که حتما چقدر خوبه که کنارم هست...!" 

زود چشمام را از دلبر کنار دستم میگیرم تا یهو از چشماش نخونم که " به من دلبسته و از چشاش معلومه ...!" و بعد نگاهم را پهن میکنم توی خیابون و صدای موزیک را ته زیاد میکنم و باهاش با ریتم گرفتن انگشت سبابه م روی زانوم همراه میشم تا باورم بشه:"من چقدر خوشبختـــم و همه چی آرومه...!"و می رم تا به تموم شدن روز لیلــام برســـم...

الـــی نوشــت:

یکــ) روز لیلـــام مبـــارکــ...

دو) آقای الـــف. ر باید خیلی خوش شانس باشید که روز لیلـــا به عرصه ظهور برسید...هر کسی نیمه ی اسفند به دنیا پا نمیگذارد !... سن عجیب "هیچ وقــت" هایتان ، به اندازه ی تمام روزهایی که نفس کشیدید مبارک شما و آدمهای زندگیتان باشد...

سهــ) هی شمایی که برای ما عزیـــزید و نگاهتان را می میریم!اگر هنوز حرفمان خریدار دارد سینه تان را از دردی که مسببش بودیم غبار روبی کنید...!ما دردتان را تاب نمی آوریم... و کور شوم اگر دروغ بگویـــم...

چاهار) باید تمام این ها را دیشب مینوشتم، تاب نشستن پشت مانیتور نبود...!

پنجــ) تـــو زنـــــده ای هنــــوز برایـــم گمـــــان مــــکن

در گـــور خـــاطراتـــ  خـــوشـــم خـــــاک مـــی شـــوی...<<< از اینــجـــــا گـــــوش دهــــید


*عکس نوشت:این ها تمام ِروز لیلای منند...

حتـــی اگر خار راهـــی ، آتـش مشــــو ، آشیـــــان بــــاش...!

هوالمحبوب :

در عصــــر بی سرپناهــــی ،یک خانــــه سهــم کمـــی نیست...

حتـــی اگر خار راهـــی ، آتـــــش مشــــو ، آشیـــــان بــــاش...!

دارم قدمهام را بلند بلند بر میدارم تا زودتر برسم خونه.توی تاریکی ه کوچه میپیچم توی فرعی که بی مقدمه و بلند سلام میکنه.جواب سلامش را میدم و میخوام رد بشم که بهم میگه میشه با هم قدم بزنیم تا خونه اگه هم مسیریم؟...

راستش نمیدونم هم مسیریم یا نه ولی قبول میکنم و باهاش همراه میشم و آهسته آسته قدم برمیدارم.یه ظرف ماست توی پاکتیه که دستشه و حلزون وار راه میره.چادر گلدارش را که افتاده روی شونه هاش میکشه روی سرش و میگه :"خدا ازش نگذره...همه ش را پول دوا و دکتر بده...سه هزار تومن پولی نیستا ولی این که من با این پام مجبور بشم این همه راه برگردم زوره...ما از حلالش چی دیدیم که از حرومش ببینیم...من که مهم نیستم پسرم ماست دوست داره وگرنه نمی اومدم ماست بگیرم...پسرم جانبازه برا همین ماست دوست داره....الهی خیر نببینی زن...!!!!"

اونقدر مسلسل وار داره جمله هاش را ردیف میکنه که اجازه نده ازش سوال کنم چی شده.نمیشناسمش ولی بارها توی کوچه سر ظهر دیدمش که سلانه سلانه داره ازم دور یا بهم نزدیک میشه...

اونقدر عصبیه از ماجرایی که ازش چیزی نمیدونم که مطمئنم خودش توی جمله های بعدی حتما به موضوعی که باعث این همه غر شده اشاره میکنه...

واقعا دلم نمیخواد حرف بزنم.برای همین درست مثل خودش کرم وار میخزم و جلو میرم تا فقط گوش بدم و اون غر بزنه.

:" داشتم می اومدم ماست بخرم...برا خودم نه ها!برا پسرم!...آخه جانبازه برای همین ه که ماست دوست داره...این همه راه با این پا دردم اومدم ماست خریدم .تا رسیدم در خونه،ماست را گذاشتم زمین و خواستم کلید بندازم توی در که یهو یه زنی چادر سیاه اومد از کنارم رد شد و ماستم را برداشت و هرچی صدا کردم صورتش را برنگردوند و رفت...آخه بوگو حالا این ماست را هم خوردی بالاخره که تموم میشه !به حروم خوریش می ارزید؟....برا خودم ماست نمیخواستم که برا پسرم میخواستم و گرنه دیگه نمی اومدم از خونه بیرون که....پسرم جانبازه برا همین ماست دوست داره..."

دلم میخواد بدونم ارتباط ماست دوست داشتن و جانباز بودن ه پسرش چیه ...یا مثلا دل به دلش بدم یا حتی ازش بخوام که اینجور نفرین نکنه به زنی که شاید از روی درد و ناچاری این کار را کرده  ولی ترجیح میدم دهنم را ببندم و فقط گوش بدم جمله هایی که هرکدوم را هزار بار تکرار میکنه .گمان میکنم آلزایمر داره یا شایدم حافظه کوتاه مدتش اندازه ی ماهی ه .چون تا برسیم در خونه ش شاید ده بیست بار این قصه را تکرار میکنه.دلم میخواد ازش ظرف ماستش را بگیرم که سختش نباشه برای راه رفتن ولی میترسم بترسه از اینکه ظرف را از خودش دور کنه.بالاخره تاب نمیاره سنگینی ه ظرف رو و ازم میخواد ظرف را براش بیارم...

ازم میخواد وقتی مسیرم ازش جدا شد ظرف را بدم و برم ولی بهش میگم مهم نیست تا درخونه ش باهاش میام.

حالا کانال را عوض میکنه و گریز میزنه به دعا کردنه من.درست همونقدر عمیق و از ته دل که اون زن ظرف ماست کش رو را نفرین میکرد.نمیدونم چرا ته دلم یهو خالی میشه ...

حتی نمیدونم چرا بغض میدوه توی گلوووم...این اشک لب مشک بودن ه من هم دردسری شده ها!

- "الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده.الهی اونقدر خوشبخت بشی که دنیا بهت غبطه بخورند و حسودیشون بشه و یاد من بیفتی که توی تاریکی ه کوچه امشب چی از خدا برات خواستم..."

دلم میخواد بهش بگم الان هم هر چی و هر کی را که باید داشته باشم دارم؛الان هم خوشبختم حاج خانوووم و نیاز به حسودی دنیا نیست ولی باز هم لال مونی میگیرم...

میرسیم در خونه ش .بهم میگه برام می ایسته تا از تاریکیه کوچه رد بشم و برم ولی بهش میگم کلید بندازید توی در تا ماست را بذارم داخل و برم خونه مون.کلید میندازه و ماست را میذارم توی دهنه ی در و بهش میگم با اجازه حاج خانوم و عازم  دور شدن میشم که یهو صدام میکنه.برمیگردم که بهم میگه :بذار پیشونیت را ببوسم و بعد برو...

خم میشم تا پیشونیم را ببوسه.نمیدونم چرا بغضم میگیره وقتی لبهاش میشینه روی پیشونیم و دستای پیرش سرم را میگیره .نمیدونم چرا حتی لال میشم که تشکر کنم .فقط با صدایی که میلرزه و نمیتونم مانع لرزشش بشم بهش میگم :حاج خانوم ببخشیدش! حتما مجبور شده و گرنه آدم به خاطر یه ظرف ماست که خودشو...!

نمیذاره حرفم تموم بشه و میگه :"اصلا سه هزار تومن بیشتر نبود. برا خودم که نمیخواستم.برا پسرم میخواستم نه جانبازه ،ماست دوست داره.پاشدم با این پا دردم دوباره این همه راه ..."و باز قصه ش را تکرار میکنه و بعد دستاش را از سرم جدا میکنه و می بره بالای سرش و میگه :ایشالا خدا همه مون را هدایت کنه...

ته دلم از دعاش گرم میشه و با لبخند ازش خدافظی میکنم و یکهو دلم هوای دستهایی را میکنه که...!

الـــی نوشت :

یکــ) چقدر این دستها شبیه دستهای مامان حاجیه من است! چقدر این عکس را دوست دارم!

دو)از یک روزی به بعد تمام شع ـرهایی که خواندم و زمزمه کردم برای هیچ کس نبود .انگار که اصلا از اول برای هیچ کسی نبوده...همیشه آدم ها و اتفاقات فقط بهانه بودند برای هزار بار خواندن و تکرار کردنشان...از آن روز سرد اسفندماه و گم شدن توی آن پیاده روی لعنتی و "طلوع کن طلوع کن ..."خواندن برای خودم آن هم بلند بلند به بعد تمام شع ـرها دفن شدند و من مرثیه آن دفن شده ها را به بهانه میخوانم ... بهانه ها بر من ببخشایید...!

از این جا گوش کنید >>>> "ایـــــن شـــع ــرها اصـــلا برای هیچ کــس نیست... "


خطبـــــه های عقـــــــد هم مـــــا را به هم مـَحـــرم نکرد...

هوالمحـــبوب :

آنـــقـــــدر دنـــیــــای مــــا بــا هـــم تــــفــــاوت داشــــت کــه

خــطبـــه های عـقـــد هم مــــــا را به هـم مـــَحــرَم نکــرد...

همیشه عادتم ه همه جا دیر برسم.دقیقن اون ثانیه آخر و یا حتی چندین و چند دقیقه بعد از ثانیه ی آخر!

عادت ه گندی ه اما هیچ رقم ه نتونستم درستش کنم و کلا شهره ی عام و خاص شدم برای دیر رسیدن و رفتن و اومدن!

دارم تند تند دکمه های پالتوم را میبندم و همزمان مقنعه م را نصفه نیمه روی سرم میکشم و جلوی آینه موهام را مرتب میکنم و نصفه نیمه یه آرایش میکنم که باز این خانوم ه :" کاف " که من اسمش را گذاشتم خانوم ه " کازمـِتیک" ،توی آموزشگاه ازم آویزون نشه که ازش کرم و کوفت و زهرمار بخرم که جلوی شوهرم خوش  قیافه بگردم و ازم حظ کنه و چشم و دلش دنبال زن های رنگاوارنگ کوچه خیابون ندوه! انگاری که مثلا میشه مرد جماعته حریص را به این حربه توی چارچوب خونه و قانع به زن خودشون موندگار کرد!!!

تند تند از پله ها میرم بالا و کفشهام را پا کرده و نکرده میپرم توی کوچه ، همینطور که دارم ساعت مچی م را میبندم و توی کوچه تند تند میدوم و هی میزنم توی سرم که باز دیرم شد یهو چشمم می افته به حلقه م که نیست!

رسما خاک تو سرت الی! الان هرکی توی اون آموزشگاه کوفتی دستت را ببینه که خالی ه فکر میکنه از شوهرت سیر شدی یا نمی خواییش یا به زور شوهرت دادند یا دلت میخواد همه فکر کنند مجردی تور بندازی برای رجال محترم ه طفل معصوم و به تعداد طرفدارات اضافه کنی و ...! هیشکی توی کله ش نمیره که خوب بابا یادم میره دستم کنم! خیر سرم مثلا تازه انگشتر به دست شدیم ها! یعنی رسما تو رووح تفکراتشون!!

خیلی دیرم شده اما نمیتونم نگاه پرسشگرانه ی خانوم "میم" مدیر آموزشگاه را تاب بیارم و براش فلسفه بافی کنم که چی شد حلقه م دستم نیست .برای همین تند تند راه را برمیگردم و از جلوی آینه  حلقه ی مثلا نامزدیم را برمیدارم و یه فحش دیگه نثار خودم میکنم و باز دوان دوان میرم سمت خیابون ...

تقریبا به نفس نفس افتادم تا سوار تاکسی میشم و دیگه میتونم این ثانیه های آخر سکان را بسپارم به راننده و خودم را جمع و جور کنم که کج و معوج داخل آموزشگاه نشم.حلقه م را دستم میکنم و غرق میشم توی دیزاین خوشگلش!یه حلقه ی ساده با چهارتا نگین ساده و قشنگ  که کنارش به صورت متقارن از سمت راست و چپ یه طرح تیغ ماهی داره و حالت مشبک به حلقه داده که همه ی اینا مطمئنن نشون دهنده ی سلیقه و کم توقعی ه مثلا من ه عروس بخت برگشته است و اینکه من چقدر دختره خوبی ام و طبق توضیحایی که به همکارام و مخصوصا خانوم "میم" دادم حلقه نشونه ای برای تعهد و تاهل ه  نه داد زدن واسه اینکه ملت ببینید من اینقدر می ارزیدم!

همیشه این نکته سنجی ها برام زجر آور بوده ولی به قول همون خانوم "میم" این قصه ها مال دوران ه تجرده و وقتی متاهل میشی همه ش حواست جمع این باید بشه که چه جور بپوشی و زیور آلات از سر و گردنت آویزون کنی که چشم حسود بترکه و با این کار قدر و منزلت خودتو توی فک و فامیل شوهرت بالا میبری و ارج و قرب پیدا میکنی و جلوی بقیه زن های اطرافت کلاس بذاری!

بیچاره من! بیچاره شوهرم!از تصویر کشیدن شوهرم و زندگیم و اینکه یه روز شاید این مدلی بشم یه لبخند عمیق میشینه روی لبام که اگه جلوش را نمیگرفتم تبدیل به خنده میشد.

حتی تصورش هم برام مزخرفه برای همین واسه اینکه قاطی ه این بازی کثیف و خنده دار نشم همیشه یه طوری میرم آموزشگاه که بلافاصله برم داخل کلاس و با کسی دمخور نشم که راجع به این مسائل حال به هم زن حرفی بینمون رد و بدل بشه :)

اونقدر غرق شدم توی افکارم که متوجه نمیشم به مقصد رسیدم و صدای راننده که میگه :خانوم هشت بهشت؟" بهم میفهمونه باید خالی بشم!!

در تاکسی را میبندم و با عجله خودم را میرسونم اون طرف خیابون و تا میام از در آموزشگاه وارد بشم یهو متوجه میشم حلقه دست راستم ه و کلا قربون حواس جمع و تا بیام عادت کنم مثلا شوهر کردم و حلقه ی ازدواج باید دست چپ باشه یه قرن گویا طول میکشه.

حالم داره از این بازی به هم میخوره.نمیدونم چه طور قبول کردم این اتفاق بیفته.همه ش تقصیر خانوم "میم" بود که وقتی برای اینکه از شر کلاسای ترم جدید آموزشگاه و برادرزاده ی دیلاقش خلاص بشم و هر بهونه ای اوردم قبول نکرد که نمیتونم این ترم در خدمتمون باشند ،مجبور شدم همه ی تقصیرا را بندازم گردن ازدواج قریب الوقوع و شوهر بخت برگشته ای که نهایتا برای اینکه میخواد بیشتر پیشم باشه به گرفتن نهایتا یه کلاس توی آموزشگاه رضایت داده و وظیفه ی خطیر همسر بودنم را سپر کنم تا دیگه پام را توی اون آموزشگاه نذارم و بعد برم بازار و یه حلقه ی ساده با چاهارتا نگین ساده و قشنگ که کنارش به صورت متقارن از سمت راست و چپ یه طرح تیغ ماهی داره و حالت مشبک به حلقه داده که همه ی اینا مطمئنن نشون دهنده ی سلیقه و کم توقعی ه مثلا من ه عروس بخت برگشته است و اینکه من چقدر دختره خوبی ام،واسه خودم اون هم فقط با یک اسکناس ده هزارتومنی بخرم!!!


الـــی نوشت :

یکــ) روزهای سختی را پیش رو داریم.باکی نیست...به قول رهـــا :"ما مرد روزهای سختیـــم...". من این دختر را عجیــب قبول دارم! عجیب!

دو) من از دست دیگران ناراحت نمیشم .فقط نظرم در موردشان عوض میشود.

سهــ) هرچه قدر هم بگویم این شعر را عاشقم کم گفته ام.هرچقدر هم که بخوانمش باز بغضهایم برایش تازه است.همیشه اشکی میشوم وقتی میخوانمش.هر بار هم به بهانه ای خواندمش و هی تکرار کردم ش.سر آغاز این شع ـر پایان تمام روزهای زمستانی ه عمرم بود.

با ملودی تمام زمستانهای عمرم کوک است >>> " از همیـن ثانیـه آزاد ...و بغ ـضم ترکــید ..."


گر زخــــــم زنـــــم حسرت و گر زخــــم خورم ننــــگ...

هوالمحبوب :

بانو این روزها همه جا حرف شماست حتی جاهایی که حرف شما نیست!

توی تختخواب و وقتی خیره میشوم به سقف آبی رنگ اتاقی که دوستش داشتید و به روزهای بودنتان و حرفهای قشنگ و دلگرم کننده ی روزهای تنهایی ام فکر میکنم هم حرف شماست

وقتی پشت تلفن میان درد دل های روزانه با کسی که میگفتید دوستش دارید یکهو با هم سکوت میکنیم ،میان آن چند ثانیه سکوت حرف شماست!

سر کلاس، توی اتوبوس، موقع بدو بدو کردن با گل دختر ،موقع نشستن پای خطابه های تکراری میتی کومون ، وسط خیابان و پشت چراغ قرمز،موقع دیر رسیدن سر کلاس و یا کنار امامزاده ای که دختری دم بخت اسم معشوقش را زار میزند و یک کیسه گندم نذر کبوترهای امامزاده میکند حرف شماست!

انگار که همه جا شمایید حتی جاهایی که عقلتان به بودنش هم نمیرسد و هرگز پا نگذاشته اید!

فقط به اسمتان فکر میکنم و روزهایی که با هم داشتیم و حرفهایتان و اشکهایتان و درد دلهایم و درد دل هایتان.

به پسرک کوچکی که از سینه تان شیر میخورد و اشکهایی که از گونه هایتان سر میخورد وقتی من را میشنیدید...

من همه اش خوبی هایتان را به یاد می آورم

بلد نیستم باور کنم حرفهای این چند روزه را...بلد نیستم باور کنم آن آدم قشنگ و معصوم و مهربان رویاهای من درست جا پای کسانی گذاشت که تقبیحشان میکرد...

کم آوردی بانو!

کم آوردی!

شرم دارم بگویم گاو نه من شیر ده!... دور از جانتان!

شرم دارم بگویم "هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره..."...زبانم لال!

شرم دارم بشنوم:دیدی " هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره..؟؟"...گوشم کر!!

شرم دارم بشنوم این حرف ها را حتی وقتی در سکوتم مرورتان میکنم...

من این روزها فقط به این فکر میکنم که مگر شما هم دروغ بلدید؟

این روزها با خودم به حرفهایتان فکر میکنم

حتی حرفهایی که هیچ وقت نزدید...

به یک سال پیش از این...یادتان هست؟...چه کربلایی شده بود به خاطر شما...

به دو سال پیش از این ...یادتان هست؟...چه قصه ها که علم نکردند قومتان...

به سه سال پیش از این...یادتان هست؟...چه تقلاها که نکردند...

حتی به هزارسال پیش از این...یادتان هست؟؟؟

جلوی تمامشان ایستادیم!و به خاطر شما آدم بد ِ داستان شدیم!

مهم نیست بانو! مهم نیست!

زبانم لال اگر حرفم بوی منت بدهد!ما که از اول نداشتیم ،گویا قرار نبود هم داشته باشیم!انگار که بیشتر از حقمان خواسته باشیم،نه؟

بانو!

کاش میگذاشتید همان دستهایی که به آن دخیل بستید گره از کارتان باز کند تا یک روز به درگاهتان التماس کنم از همان دستها بخواهید ببخشدمان!دستان بریده ی ابوالفضل بود،نه؟

کاش میگذاشتید به اعتقاداتتان ایمان بیاورم و هر آن در تکاپوی باز کردن ه گره ها باشم و به شما مومن بمانم!

درد داشت بانو وقتی فهمیدم از دستهای بریده عباس که نا امید شدید به دستهای شمشیر از نیام بیرون کشیده ی ابن ملجم ها دخیل بستید...

درد داشت وقتی فهمیدم ابن ملجم ها برای شماتت نشنیدن های بعد ،درست دست روی همان هایی گذاشتند که شما  ابرقدرت زندگی ام را بدان محکوم میکردید...

من به بعدها فکر میکنم...

درست مثل شما که به بعدها فکر میکردید که مبادا پرده دریدن ها مانع از چشم در چشم شدن های بعدی شود و فقط شرم باشد مهمان چشم ها ... 

من به بعدها فکر میکنم و آدمهایی که بعدها باید تاوان اشتباهاتمان را بدهند..

من به بعدهایی فکر میکنم که مهمان چشمهای ما چیزی جز تاسف نیست و مهمان چشمهای شما....!افتخار است ،نه؟

عجــــــب!

بانو محکم باش! گمان مبر با عده ی کثیری روبرویی که خوف بَرَت دارد!نــه ! ما با هم یک نفریم و شما هنوز هم یازده نفرید!خیالت تخت از تعداد طرفدارانتان!

بانو ! خوف نکن که اولینی در تاریخ ! نترس و به قول همان ابن ملجم هایی که بهشان دخیل بستی محکم باش!محکم باش!

ولی بدان ما بابک خرمدینی م بانو...

دستمان را هم که ببرند ،دست خون آلودمان را به صورت میکشیم تا از خون سرخ گلگون شود که مبادا زردی صورتمان را به حساب ترسمان بگذارید.

آنهایی که بر حسنک وزیر سنگ میزدند همه اشک میریختند و سنگ میزدند.حسنک را همانها با سنگ کشتند که ستایشش میکردند!!

نگویید اتمام حجت کردید و بعد شروع کردید!اتمام حجتتان روی مشتی سیم و زر بود نه روی خروار خروار حیثیت و آبرو!

کاش خودتان را ارزان نفروخته باشید.کاش ارزشش را داشته باشد...

زبانم لال بانو اما خراب کردید...خراب!

مــــن رستـــم و سهـراب تو ! این جنــــگ چه جنـــگی است

گـــر زخـــم زنـــــم حســـــــرت و گر زخـــم خـــــورم ننـــــــگ

الـــی نوشت :

... و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش استوار ببست، و رسن‌ها فرود آورد. و آواز دادند که:«سنگ دهید!» هیچ‌کس دست به سنگ نمی‌کرد، و همه زار زار می‌‌گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده...

"تاریخ بیهقی "

حاضریم برای همین دو سه خط حرف هم برویم بالای دار! ما پشت چک کسی را که امضا میکنیم برایش می میریم ، دار که سهل است... شما که تمام خودتان را انکار میکنید بسم الله بانو :)



*فردا برای تمامتان بلبل میشوم! به من ببخشایید  بستن کامنتدانی محترم را!

طــهــ ــ ـران برای مــن برهوتـــی، پوشیده از سفیدی بــرف است...

هوالمحبوب:

طــهــ ـ ــران برای مـــن بـــرهــوتــی ، پـوشیده از سفیدی بـــرف است

بــاشـــد که رد پــــای تــــــو ایـنجــا همــــراه خـــود بــــهـــار بیـــارد...

سوار میشم و از خانوم مسن صندلی جلو که اخماش را توی هم کرده میخوام وقتی رسیدیم علاءالدین بهم بگه تا پیاده بشم.مشغول جمع و جور کردن خودم و محتویات جیبم و کیفم هستم که صدای ملودی باعث میشه از همه ش دست بکشم و زل بزنم به یه جفت چشم قهوه ای که لبخند به لب و با چشمهای منتظر آدمها را نگاه میکنه.دست میبرم توی جیبم و با سر اشاره میکنم بیاد طرفم .هر دو تا دستش را میگیرم و باز میکنم و توی یکیش یه دونه هزار تومنی میذارم و توی اون یکی یه دونه شکلات.هر دو تا دستش را میبندم و بهش لبخند میزنم.پسر کوچولوی چشم قهوه ای خوشحال میشه و میره اون روبرو می ایسته و نگاهم میکنه.نگاهم را ازش میگیرم و تکیه میدم به شیشه و با نوای ویلون مردی که همراهشه غرق میشم توی روزی که گذشت ...

پایتخت امروز یه طور دیگه بود...یه شکل دیگه...یه فرم دیگه...

طوری که فکرش را نمیکردم که حدسش را نمیزدم که خیالش را نمیکردم...

با اینکه هوا سرده و همین چند دقیقه پیش داشتم از سرما منجمد میشدم ولی یکهو گرمم میشه ...پنجره ی اتوبوس را به زور باز میکنم تا هوای خنک هجوم بیاره توی صورتم و زل میزنم به عابرایی که توی پیاده رو توی هم می لولند و از کنار هم رد میشند...

از کنار پل هوایی عابر پیاده رد میشیم و ناخوداگاه سرم را بر میگردونم و بعد خنده م میگیره از خودم که داشتم زیر پل دنبالش میگشتم.انگار که توی تموم ه اون شهر ه پر از هیاهو فقط یه پل عابر پیاده باشه و فقط یه آدم ،که منتظرت ایستاده اون زیر و تو از روی همون پل براش دست تکون میدی...

یه آدم که وقتی بهش میرسی از گرسنگی روده بزرگه در حال پنجول کشی به روده کوچیکه باشه و اون ببردت توی اون زیر زمین میدون انقلاب که صاحبش لهجه ی قشنگ ترکی داره و مشتری هاش برای آش های خوشمزه ش صف میگیرند،آش بخورید تا کار به غش و ضعف و آبرو ریزی نرسه!

یه آدم که میتونی باهاش سر اندازه ی ولی عصر بحث کنی و بهش بگی یه بار زمستون هفتاد درصد ولی عصر را قدم زدی و اون هی بخواد توی کله ت فرو کنه که عمرا همچین کاری کرده باشی و برات کف دستش نقشه ی ولی عصر و تهران را بکشه تا بهت بفهمونه که شاید هفتاد درصد اینجا تا اینجا را راه رفته باشی و تو هی بگی نچ! شاید هفتاد درصد نبوده اما خوب حتما شصت درصد بوده و از یه درصدت هم کوتاه نیایی!:)

یه آدم که میشه باهاش تمام ولی عصر راس راسی و نه کف دستش را ،حتی اگه ولی عصرش به اندازه ی دور تا دور ِکره ی زمین باشه ،قدم زد و خسته نشد و دلت خواست باز هم بری و به نق نق کردن پاهات گوش ندی ...

یه آدم که وقتی حرف میزنه کیف میکنی و دلت میخواد دست بذاری زیر چونه ت و فقط نگاش کنی تا اون حرف بزنه و تو لذت ببری و بعد عاشق تمومه آدمای خاطره ها و زندگیش میشی ،عاشق تمومشون حتی اون آدم بده که تمومه اون آدم را تحت تاثیر قرار داده و تباه کرده! 

یه آدم که میتونی باهاش در مورد ِ تموم ه تاریخی که خوندی حرف بزنی.کوروش را کیف کنی،به برادرزاده ی امینه اقدس گروسی فحش بدی ،در مورد اولین سلطانه ی عثمانی حرف بزنی و هیچ هم برات مهم نباشه که فکر میکنی عثمانی همون روسیه است!!!

یه آدم که وقتی اسم "دن بروان" را میاره میتونی دهنت را کج کنی و "براون" را خارجکی تلفظ کنی و اون به اینکه اداش را در اوردی بخنده و غرق بشی توی داستان فراماسون ها و راز داوینچی و فرشتگان و شیاطینی که دنیا را سر کار گذاشتند...

آدمی که با حرفاش به سیاست داخلی و حرفای یواشکی ه خارجی علاقه مند میشی و از تمومشون به همون اندازه  متنفر!!

آدمی که درست دست میذاره روی شعرهایی که قلقلکت میده و تو رو میکشه.فاضل میخونه ،قیصر میخونه، بیابانکی میخونه، مقتل میخونه ،عاشورا به تصویر میکشه ،قاسم را تشریح میکنه،زینب را کیف میکنه،بچه های زینب را درد میکشه،شب تاسوعا را ظهر عاشورا را...اونقدر ردیف و پی در پی میخونه که غرقت کنه و انگاری یادت بره بهش بگی عربی نمیفهمی و نمیدونی اینایی که وسط شعرها داره با روحت بازی میکنه چیه... و دقیقن سر اون بیتهایی که هر آن ممکن ه آبروت را ببره و اشکت را ول کنه ،یه خنده ی با مزه میکنه و میگه :"خیلـــی خوبه الــی...خیلـــی خوبـــه ..." و تو با خنده ش قورت میدی تمام بغضت رو و روبروت را نگاه میکنی و میخندی...

آدمی که شدیدا تو رو یاد "سین" میندازه و وقتی بهش میگی،میگه دلش نمیخواد تداعی آدمی که ازش خاطره ی خوبی نداری توی ذهن تو باشه و تو حتی اگه هزار بار هم تداعی گره سین ها و شین ها باشه ،نمیتونی که دوستش نداشته باشی...

آدمی که باهاش میتونی تموم ه یک پیتزا را کیف کنی و ازش بخوای اول اون غذا را تست کنه که اگه داغ نبود تو بخوریش و از همون پیتزا گریز بزنی به خاطراتی که هیچ دوست نداری بهشون فکر کنی یا تعریفشون کنی و آروم آروم میون لبخند زدن و سکوتش بهشون اشاره کنی...

آدمی که وقتی قرآن میخونه لال میشی...وقتی حرف میزنه گوش میشی وقتی شعر میخونه مسخ میشی وقتی میخنده ذوق میشی وقتی سکوت میکنه درد میشی و وقتی خیره میشه به هیچ جا ،کلافه میشی و وقتی غوطه وری توی افکارت ازت میخواد بلند بلند فکر کنی و تو فقط بلدی بخندی و بری بزنی به کوچه ای که یه روزایی اسمش علی چپ بوده و الان یحتمل خیابون شده!

سرم را روی شیشه ی اتوبوس جا به جا میکنم و به فکر کردن هام فکر میکنم...

به اینکه بیشتر از قبل دلم به روشن بودن ه آخر این قصه روشن ه...به اینکه مگه میشه خدا از داشتن این آدم کیفور نباشه و هر روز و هر لحظه به خودش دست مریزاد نگه...؟مگه میشه از اون بالا هی به بقیه نشونش نده و نگه ببینید این دست پروده ی من ه ها!

بیشتر از پیش به "هر که در این بزم مقربت تر است ..." ایمان میارم و از خودم کیف میکنم که امسال بهمن خدا این آدم را این طور بهم داد...به این فکر میکنم که مگه میشه اینهایی که بهش گذشته عذاب باشه ؟به این فکر میکنم که چقدر خوبه الان که داره خدا به اون نگاه میکنه منم توی تیر رس نگاهشم ...به این فکر میکنم که خوش به حال من که از بین این همه آدم من انتخاب شدم برای بودن...

صدای ویولون با اون مولودی،هرچند که اونقدر ها هم هارمونی نداره اما بدجور چنگ میزنه به قلبی که انگار نیست و تو هنوز داری به لبهای خشکی که پشت میز کافه خشک تر و خشک تر میشه و چشمهایی که خیره به نقطه ی نامعلوم تنگ تر و تنگ تر میشه و دردی که هست و تو نمیتونی براش کاری بکنی فکر میکنی که صدای پیرزن اخموی صندلی جلو تو رو به خودت میاره که :" خانوم این ایستگاه پیاده شید...یه خورده برید یه مجتمع خیلی بد ریخت میبینید .اونجا علاءالدین ه !"

لبخند میزنی و از اوتوبوس پیاده میشی که باز نگاهت میفته به یه جفت چشم قهوه ای .آخرین شکلات توی جیبت را میذاری کف دستش و زود از اتوبوس میای پایین و خودت را توی سرمای هوا جمع میکنی و بغضی که هست و نیست را قورت میدی و میگردی دنبال یه مجتمع بد ریخت...!

الــی نوشــــت :

یکـ) یعنی سهم تو از من به اندازه ی یه خواهر بودن هم نیست؟!آخه این دیگه سوال کردن داره؟دستم کوتاهه...ببخش!کاری بلد نیستم بکنم الا اینکه باشم.میدونم کمه اما همه ش همینه...!

 Hey You...! I'm Here

دو)قشنگ تر از قشنگ این بود که شب شهادت معصومه پیشش بودم.آآآی اون گنبد زرد رنگش تو رو میکشت...آآآی تو رو میکشت...!

 سهـ )خرافاتی نیستم اما همیشه اسفندها بوی شازده کوچولو میاد.حالا هرچقدر هم من ازش فرار کنم بالاخره خودش جلوی راهم را میگیره.به این موقعی بیشتر ایمان اوردم که شیوا کتاب را از توی کیفش اورد بیرون و داد به من! "بازگشت شازده کوچولو..."!...ممنون شیوام به خاطر هدیه ت ...عزم جزم کردید من را بکشید ها :)

چاهار)نیمه ی خالی لیوان مرا پــر نکنیــد

دل من عاشق این گونه گرفتــــاری هاست...

پنجـ) از اینجا الـــی را گــوش بدید >>> " در عـصـــــــر احتــــمال قـــشنگــی نگفـــتــنی ست ..."

سرم به شانـــــه دیوار آرزو بنـــــد است...

هوالمحبوب :

دارم با ترس و لرز چنگ میزنم به دیوار و هی قلبم میاد توی دهنم و برمیگرده.توی سرشونه های مانتوم تنگه و اونقدر آزادی ه عمل ندارم که بتونم خودم را جمع و جور کنم.قبلن ترها اینطور نبودم .مثل قرقی از جا می جستم و به طرفة العینی به سر منزل مقصود میرسیدم.گمونم دیگه پیر شدم!الان به جای قرقی بازی در اوردن ،متوسل شدم به ذکر گفتن و شعر خوندن و تاب تاب عباسی خدا منو نندازی و یکی در میون "یا حســین!" میگم و بعد هم پشت بندش زیر لب غر غر میکنم ...!

صدای گوشیم بلند میشه از توی کیفم.میدونم نفیسه ست.جواب اس ام اسش را ندادم و تا جوابش رو نگیره و به قول خودش تکلیفش معلوم نشه دست بردار نیست.صدای زنگ موبایل هم هولم میکنه و گمونم غرغرم تبدیل به فحش میشه که یهو توی تاریکیه کوچه ای که این موقع پرنده نباید پر بزنه یهو صدای یه دختر کوچولو که نمیدونم دختر کدوم خونه است و چه جوری اومده توی کوچه میرسه به گوشم که با یه حالت موأخذه کننده میگه :"خـــــــاله ؟!"(که یعنی رعیت !اون بالا چی کار میکنی؟)

و با صداش حواسم پرت میشه و باز قلبم میاد توی دهنم و برمیگرده و زیر لب میگم :خاله و کوووفت خرمگس معرکه!!! ...و باز میگردم دنبال یه جای خوش دست !

به سکوتم رضایت نمیده و حتما باید یه چیزی از دهنم وامونده ی من دربیاد که باز تا حواسم به گرفتن آجر کناریه باز صداش بلند میشه و میگه :خاله چی کار میکنی؟؟؟" و من باز از حرف زدنش تمرکزم به هم میخوره و از ترس قلبم مسیر رفت و برگشت به طرف حلقم را طی میکنه!

صورتم را برمیگردونم طرفش و با عصبانیت میگم :من خاله ی تو نیستم .حالیته بچه؟حالا برو پی کارت تا نیومدم ..." که تا میاد جمله م تموم بشه داد میزنه :"مـــامــــــــان ..." و در میره و احتمالا رفته به ایل و تبارش بگه که خاله ش که حتما من ه ورپریده م و رفته م بالای دیوار ،بهش گفتم من خاله ی تو نیستم و یحتمل توی روحیه ش تاثیر گذاشته و حتما در آینده هم مبتلا میشه به سرخوردگی و جنون ه خاک بر سری!

الان ه که یکی بیاد و پاک آبروم بره.خودم را میکشونم روی دیوار و بدون اینکه پایین را نگاه کنم یه فحش درست و درمون میدم و کیفم را که از گردنم آویزون کردم پرت میکنم توی حیاط و خودم را سریع میکشونم اونطرف دیوار و میچسبم به دیوار که کسی از قوم یعجوج معجوج خواهرزاده ی موهوم ه تازه به عرضه ی ظهور رسیده م که معلوم نیست اون روز تا حالا کجا بوده ،من را نبینه. 

نگاه میکنم توی حیاط گل و بلبلمون که میبینم اهل البیت هم که ماشالا (ما مینویسیم ماشالا شوما بوخونید ماشا الله!!) بزنم به تخته تمام هنرشون را شمشیر کردند و زدند به چشم دشمن تا کورش کنند که این همه پتو و موکت و فرش شسته شده را انگاری از قصد از در و دیوار آویزون کردند تا تموم راههای ورودی را روی من بخت برگشته به کانون گرم خونواده مسدود کنند و آدم را همچین گیج کنند که ندونه از کدوم طرف خودش را پرت کنه توی این آغوش داغ!

بالاخره به هر جون کندنی هست خودم را از دیوار آویزون میکنم توی حیاط و پرت میکنم روی یکی از پتوهای قرمز گل مشکی و به یه "مرده شورت را ببرند دست و پا چلفتی !" اکتفا میکنم و سر افراز و سربلند کیفم را میندازم روی کولم و همچین سوت زنان و لنگ لنگان میرم سمت اتاق و اصلا انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش به خاطر نداشتن کلید و نبودن اهل البیت محترم در کانون گرم خانواده ،عین مارمولک از دیوار آویزون شده بودم و داشتم دست و پا میزدم...!


ســـرم بــه شانـــه ی دیـــوار آرزو بــنـــد است...

ولـــی چه فایده وقتی که نردبـــــان بــــاشم...؟!

الـــی نوشت:

یکــ ) دورتر بایست!....مهربان که میشوی ، بیشتر دلم تنگ میشود              " رضا کاظمی "

دو ) این سرباز وطن بعضی وقتها آدم را انگشت به دهن میکند.من ایـن حرفـــ هـــای آرمیـن  را می میرم.

سهــ) اشکی میشم با حرفهایتان وقتی که درد میشوید.وقتی میخندید از شوق اشک میریزم.برای لبخند زدنتان آسمان را به زمین میدوزم.لبخندتان را از منی که برای خنده هاتان میمیرم دریغ نکنید :)

چاهار ) رهـــا و مـــامـــای عزیز!خیلی بیشتر از خیلـــی برایم عزیز هستید :)
پنجــ)بعضی ها،بعضی چیزها را برای همیشه توی تو میکــُشند ،حتی اگر تظاهر کنی که آب از آب تکان نخورده و  آدمها را به همان چیزی که نداری و در تو مرده دعوت کنی که آنها شبیه تو نشوند...!
شیشـ) بماند برای بعد...