_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

چه حس عجیبی! چه آرامشی ! تو هم با خیالم … نفس میکشی

هوالمحبوب:

کــی گفتــه از عشـــق تــــو دســــــت میکشـــم؟

دارم با خیالــــــت نــــفـــــــــــــــــــس میکشم ...

لم میدم روی صندلی و پنجره ی ماشین را میکشم پایین تا باد بخوره توی صورتم و نگاهم میلغزه روی دستهام. از ناخونهای مظلومم شروع میشه و سر میخوره روی انگشتری که با چهارتا نگینش جا خوش کرده روی انگشتم و بعد قفل میشه روی رد بوسه ای که هنوز از گرماش تموم ه وجودم در تب و تاب ه.

یادم نیست اولین بار کی متوجه رنگ روشن چشماش شدم.ولی یادمه وقتی چشمام افتاد توی چشماش نتونستم مبهوت چشماش نشم.چشماش روشن بود.خیلی روشن...اونقدر روشن که میشد حتی اون طرف نگاهش را هم دید.

یه رنگه خاص بود.شاید رنگ عسل...نه!رنگ زیتون...نه!زیتون نه!رنگ آفتاب...نمیدونم هر رنگی بود فقط گرم بود و نمیشد وقتی نگاهت گره میخوره توی نگاهش احساس آرامش نکنی.

توی چشماش میتونستی یه عالمه تصویر قشنگ ببینی.حتی تصویر چشمای آدمی که یه روز عاشق همین چشما شده بود.چشماش اونقدر روشن بود که میتونستی رد نگاه آدمایی که عمیق بهش نگاه کردند و توش غرق شدند را ببینی.

و حالا باز بعد از این چند سال من نشسته بودم روبروی همون یه جفت چشم روشن و نمیتونستم بهش خیره نشم...

ترجیح میدادم در مقابل "دیگه چه خبر؟" گوش باشم و اجازه بدم اون حرف بزنه...ولی ناخود آگاه من هم گریز میزدم به یه عالمه روز ِ پیش و چند خطی حرف میشدم.

وقتی از دفتر راه افتادیم و خواست من را برسونه خونه ترجیح دادم یه مسیر دورتر را برای بیشتر کنارش بودن انتخاب کنم.انگاری که دلم بهم بگه هنوز اونی که باید، اتفاق نیفتاده.حرف میزنیم...حرف میزنه و بهش میگم :"نمیدونم چرا وقتی کنارمی دلم ازت روشن ه حتی اگه پر از درد باشی.میدونی تو عکس چشمات..."...که یهو انگار که حواسش به حرفای من نباشه صدای ضبط را زیاد میکنه و میگه الــی اینو گوش بده.روزی نیست که این را گوش ندم و باهاش گریه نکنم و صدا میره تا اوج و تلنگر میزنه به بغضم"ازت دورم اما دلم روشنه...تو چشمای تو عکس چشمامه و تو چشم من عکس چشمای تو..."

و نمیدونم چرا دلم میلرزه و نگاهم را ازش میدزدم...نمیدونم برای اینکه من راحت تر ببارم یا اون ولی فقط خودم را میسپارم دست آهنگ و سکوت میشم.

نمیدونم چقدر سکوت بوده و مرور خاطراتمون ولی با صداش به خودم میام که میگه دیگه رسیدیم.باید خداحافظی کنم،دستش را میگیرم که بهش بگم از بودنش خوشحالم که یهو دستام را میذاره روی لبهاش و میبوسه.اونقدر گرم و اونقدر پر از محبت که نمیتونم اشک نشم و صورتش را نگیرم بین دستهام و نبوسمش و باز مبهوت رنگ و عکسی که توی چشماشه نشم...

نگاهم هنوز خیره به رد بوسه ای ه که روی دستم جا مونده و دارم به چشمای روشن و امیدوار ِ زنی که هر روز با بغض و اشک میخونه "دوباره مثل اون روزای قدیم...که با هم تو بارون قدم میزدیم..."فکر میکنم که صدای شیپور و طبل و "ایران ایران گفتن ه آدمهای ماشین کناری من را به خودم میارم.پیرزن کنار دستم میپرسه :"چی شده؟ " و تا میام بگم که نمیدونم، راننده تاکسی میگه :گمونم ایران از کــُره بــُرده!

الـــی نوشت :

یکــ) امروز عاشقش شدم.بی شک شما هم خواهید شد >>> " ازم دوری اما دلت با منه... "

دو) یادم نیست اولین بار کی بهم گفت که ناخونهای مظلومی دارم.شاید فاطمه بود شاید هم...!فقط یادمه اردی بهشت بود

سهـ)من حرفی ندارم از اوضاع این روزهای شهر الا اینکه به یک جفت پا برای قدم زدن در امتداد زاینده رود نیازمندیم 

تـــو ایـــن خونـــــه اتــــاق مــــن ، شبیـــه آینـــــه مـــی مــــونـــه ...

هوالمحبوب:

تـــو ایـــن خونـــــه اتــــاق مــــن ، شبیـــه آینـــــه مـــی مــــونـــه 

تــا پـــامـــو اونـــجا میـــــذارم ، عبــــــــورم مــیــــشه وارونـــه...

با تمومه آرامش و بزرگیش گاهی اونقدر تنگ میشه که مجبوری ازش بیای بیرون و پاهات را بکنی توی حوض آبی رنگ حیاط و دراز بکشی روی زمین و زل بزنی به آسمون پر از ستاره ی شب و هیچی نگی.هیچـــــــــــــی!

تمومه این سالها درست از همون خرداد سال هزار و سیصد و هشتاد و چند که بچه های محل را بسیج کردم و یه قلم مو دادم دستشون و یه خورده رنگ قهوه ای و روی آجرها یکی در میون علامت زدم و بهشون گفتم :"هر کی زودتر آجرهای سمت خودش رو رنگ کرد و از خط نزد بیرون برنده است و جایزه بهش بستنی میدم ." و بعد همه با ولع افتادند به جون آجرهای زبره ی زیرزمین تا زودتر برنده ی میدون بشند و توی یکی دو ساعت کل اتاق رنگ شد و سقف آبی رنگش هم دست فرنگیس جونم را بوسید و من شدم فقط مسئول نظارت که کسی از خط بیرون نزنه(!!)؛ تا همین حالا این اتاق بیست و چند متری با اون آجرای یکی درمیون زرد و قهوه ایش و اون سقف آبی رنگش مامن تمومه خستگی ها و آرامش و سکوت من بوده...

تمومه آجرای این اتاق-تک تکشون - قصه ی تمام ِ من را شنیدند و دیدند.تمومه آجرهای این اتاق همه ی اشکا و هق هق ها و بیداری های نیمه شب من را باصبوری دیدند و خم به ابرو نیاوردند.با تمومه خنده هام ذوق کردند و گوش ِیواشکی تمومه حرفای خلوت من با آدمای زندگیم بودند.این اتاق با من درس خونده.بیداری کشیده.خنده کرده.گریه کرده.وقتی سرمو بهش تکیه دادم و اشک شدم نوازشم کرده.تکیه گاهم شده.وقتی بلند بلند توش خندیدم خوشحال شده و وقتی مستاصل بودم و فریاد والتماس،هی زور زده که کمکم کنه و از اینکه نتونسته درد کشیده.

هر چیزی که توی این اتاقه همه ی الـــی را یادشه حتی اگه الی یادش رفته باشه.من و این اتاق با هم قصه ها داشتیم و شبها و روزها سر کردیم.این اتاق تمومه آدمهایی را دیده و شنیده و میشناسه و توی دل خودش جا داده و داره که آدم زندگیه الی بودند و الــی -حتی به اندازه ی یه دقیقه -براشون عمر گذاشته...

من توی این اتاق به یه عالمه آدم گوش دادم.من و اتاق اشک یه عالمه آدم را پاک کردیم.به یه عالمه آدم لبخند زدیم.یه عالمه آدم را بغل کردیم.با یه عالمه آدم بلند بلند خندیدیم و با یه عالمه آدم دراز کشیدیم و به سقف آبی رنگش زل زدیم.همون سقفی که قرار بود مثل آسمون شب ستاره بارون بشه و نشـــد...

این اتاق با تمومه چیزهای داخلش تنها مونس تمومه لحظه های این چند سال ه الـــی بوده...

اون گلهای آفتابگردون ه کنار کتابخونه که یه روز دوشنبه جا خوش کردند توی کوزه ی سفالشون.اون قالیچه ی روی دیوارِ آبی رنگ با اون بچه ی لخت ِهمیشه خندونش که یه روز ه زمستون با تمومه دردم چون فقط من را توی شلوغیه دم عید خندوند ، خریدمش و زدمش به دیوار تا هر موقع دیدمش لبخند بشم.

اون میمون ه سیاهه بدترکیب آویزون از سقف که یه روز خنک پاییز نشست کنج اتاق و زل زد توی چشمام و خسته نشد از خیره سری ه من.

اون فانوسه آویزون از دیوار ه کنار کتابخونه که تمومه ذوق من از روزای پر از درد پاییز ه و یه روز به نیت این خریدمش که برق بره و مثل قصه های هزار و یک شب شهرزاد قصه گو روشنش کنم و برم توی کوچه و بگم :"سیاهی کیستی؟؟!!! " و قرار گذاشتم وقتی مـُردم چهارشنبه ها سر مـزارم برام روشن کنند.

اون دسته گل بزرگ کنار تخت و روی دیوار که شب تولدم کادوش گرفتم و روی کارت پستالش نوشته م :"صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد..." ،همون شب که قرار شد با مهدی عمو و دوستش و نفیسه شام بریم بیرون و من هیچی پول نداشتم و ساعتم را گرو گذاشتم و نفیسه آدم فروشی کرد و گفت ساعتم سه هزارتومن بیشتر نمی ارزه !همون شب که فال حافظ شب تولدم بهم درد داد تا صبح و فردا نوشتمش روی کارت پستال و زدم به دسته گل که تا آخر عمرم ببینم و یادم نره.

اون نقاشی لبخند موندگار تموم ه زندگیم که یه روز سرد آذر ماه با فرنگیس جونم کشیدیم و قاب کردیم روی دیوار.

اون عکسها و تابلوها و نوشته های روی دیوار که هرکدومشون هزارتا خاطره را یدک میکشند.

اون ماه و ستاره وسط اتاق که با فشار دادنشون صدای نخراشیده ی یه آواز خارجکی ازش بلند میشه.

اون قاب بزرگ گلدوزی شده ی آیت الکرسی ه توی طاقچه.اون همه کتاب ه توی کتابخونه.اون تلویزون ه خراب ه کنار اتاق که یه روز تنها وسیله ی کنده شدن من از تمومه غم شبهای بهار بود.اون کامپیوتر کنار تخت که حالا جاش خالیه و تمومه اون روزها و شبها با من خندید و گریید و مدارا کرد.

اون تابلوی کتابچه ی عکس من و نفیسه که روز تولدم کادو گرفتم ،با اون یه بند مروارید آبی کنارش که خودم آویزون کردم و من را یاد تمومه مرواریدهای آبی زندگیم میندازه که رفتند!!

اون پرده ها و روتختی ها و رو صندلی و رو مبلی های گلبهی با خرسهای آبی و قرمزش که با تمومه سلیقه ش فرنگیسم انتخاب کرد و برید و دوخت و توی اتاقم نصب کرد..

و اون گل وسط قالــــی ...همون گل وسط قالــــی که موبایل اونجا خوب آنتن میده و همیشه جای نشستن من و حرف زدن با خداست...

تمومشون برام یه دنیا شیرینی اند که خورده خورده و ذره ذره اومدند و نشستند و موندگار شدند و دیدند و شنیدند و صداشون در نیومد و در برابر تمومه الـــی فقط لبخند شدند و سکوت...

اینجا تنها جاییه که بی نهایت دوستش دارم و وقتی بابا تهدید میکنه که درش را میبندم و میکنمش انباری تا ببینم این دفعه کجا میخزی یا فرنگیس دلش میخواد توش پرورش قارچ راه بندازه یا احسان وسایل دفترش را توش جا بده ،نمیتونه اشک به چشمام نیاد و با سکوت فقط دعا کنم که کاش منصرف بشند و یادشون بره که اگه یادشون نره من با این همه سال از زندگیم که جلوی چشمام دود میشه میره هوا و با خلوت پر از آرامشی که ازم میگیرندش و ندارمش چه خاکی به سرم کنم.

میدونم ازم دلگیره.میدونم ازم انتظار نداشت و نداره که بهش به چشم خوابگاه نگاه کنم.میدونم اگه بشینی پای درد دلش بهم میگه :"الـــی اینه رسمش؟" ولـــی این روزا نمیتونم توش تنها بشینم و به سقف آبی و آجرای قهوه ای و زردش نگاه کنم و اشک نشم.واسه همین صبح دل میکنم ازش و شب آروووم آروم و یواشکی که متوجه نشه میخزم توووش...

و باز وقتی که با تمومه بزرگی و آرامشش برام تنگ میشه هجوم میبرم به حوض آبی رنگ حیاط .پاهام را هل میدم تووش و دراز میکشم روی زمین و زل میزنم به آسمون پر از ستاره ی شب و بی خیال اشکایی که قل میخورند پایین سکــــــوت میشم...

الــــی نوشت :

یکـ) عید حسین ،عباس و سجاد مبارک.گفته بودم من حسین را یک جور ِ دیگه دوست دارم ؟

دو) قرار شد برای یه موسسه ی پدر و مادر دار برم مصاحبه.وقتی ازم پرسید نقش شما به عنوان معلم توی کلاس چیه گفتم :"من مثل دولت عمل میکنم! جوری رفتار میکنم که همه ی شاگردها یقین پیدا کنند خودشون دارند کلاس را اداره میکنند و براش تصمیم میگیرند و یاد میدند و یاد میگیرند و کلی به خودشون ببالند ولی در حقیقت اون منم که سکان را به دست گرفتم و به بقیه میقبولونم چی فکر کنند!!!"......

میگما برام کمپوت از این ایزی اوپن ها بیارید وقتی اومدید ملاقاتم! آناناس باشه لدفن

سهـ) اعتراف میکنم اونقدر فرآیند بستنی دادن برای رنگ کردن اتاقم به بچه ها طول کشید که کلا یادم رفت!

+ نازنین را بخوانید

بــه آفتــاب سلامـــی دوباره خواهـــــم داد...

هوالمحبوب:

شــــد هــــوا سپـــیــــد ، در اومــــد خورشید

وقت اون رســـــید که بـریــــم به صـــحرا...

خوب خیلی مهمه صبحت چه جوری شروع بشه.کی صدات کنه.یا اصلا چه جوری صدات کنه.اصلا کسی باشه که چه جوری صدات کنه یا نه.مهمه چشماتو باز میکنی کیو ببینی یا کی یا چی رو نبینی...اولین جمله ای که میشنوی چی باشه یا حتی اولین جمله ای که میبینی...اینکه کی از کـِـی منتظر بیدار شدنته.اینکه با چه صدایی بیدار بشی و پرت بشی توی دنیا...

از همین حالا و از همین اول بگم خوش به حال همه تون که یه عالمه خوشبختید اگه اونی که دوستش دارید یا حتی دوستتون داره اولین کسیه که میبینیدش و زنگ صداش را میشنوید که آروم و مهربون صداتون میکنه و یا وقتی تقلا میکنید که چشماتون را باز نکنید و بیشتر بخوابید پتو رو از روتون پس میکنه و دستتون را میگیره و بلندتون میکنه و هلتون میده توی دستشویی تا دست و صورتتون را بشورید یا اونقدر هی صداتون میکنه یا سر به سرتون میذاره که از حرصتون بلند بشید برید حسابش را برسید و بالاخره از خواب بیدار بشید و یا حتی صداتون نمیکنه ولی وقتی چشماتون را باز میکنید میبینید غرق شده توی صورتتون که چه جوری خوابیدید و داره کیف میکنه از لحن خوابیدنتون و منتظره کم کم بیدار بشید و پر میشین از شوق وقتی چشمتون میفته به چشماش.

فرقی نمیکنه اون کی باشه.مامانت...بابات...آجیت ...داداشت...عباس آقات...کبری خانومت...دوستت...عزیزترینت و یا حتی گربه ت!!!(به جان بچه ی آخرم که به باباش کشیده مثال زنده سراغ دارم که گربه ش بیدارش میکنه!) مهم دیدن اولین تصویر روزت از صدا و یا صورت کسی ه که دوستش داری و باعث یه حس خوب میشه که تا آخر شب حتی با یه عالمه خستگی و غصه باز هم مزه ش زیر دندونت می مونه :)

حالا اومدیم و نبود اونی که باید باشه و یا شایدم بود ولی چه جور بودن را بلد نبود!نمیشه به خاطر این قضیه بریم بمیریم که! یا تا آخر شب غم باد بگیریم و یا روزمون رو گند و خاک برسرانه شروع کنیم که!اصلا به درک که دیشب تا دیر وقت بیدار بودی و برای تمومه زندگیت غصه خوردی یا از گریه خوابت برده یا یه کسی بوده که با پنجول هاش اعصابت را خط خطی کنه تا با درد بخوابی.یا اصلا نبوده تا نبودنش بشه سوهان روحت...

همیشه ساعت پنج و ربع با این صــدا یه دونه چشمام را باز میکنم .جلوی دهنشو میگیرم و بدون استثنا بهش میگم الان پا میشم یه خورده صبر کن!یه ربع بعد باز همیــن  شروع میکنه صدام کردن و این بار باز به زور چشمامو باز میکنم و به بالا نگاه میکنم و میگم :"خدا خوابم میاد خو!الان پا میشم یه کم صبر کن ،باشه؟ " و اونقدر یه کم صبر میکنه که آفتاب میزنه!!!

یک ساعت بعد همونطور که غرق خوابم با ناز و ادا صداش میاد که بهم میگه "چشماااتو باز کن ببین یاد منو کنارته ...!"  و منم بی جنبه شروع میکنم خودمو لوس کردن تا هی برام بخونه و از رووو بره ،دیگه اون آخراش که بهم میگه "نامهربون " لجم میگیره و همونطور که چشمام بسته جلوی دهنش را میگیرم تا ادامه نده و باز شیرجه میرم توی ادامه ی خوابم...

ولی دلبر من سمج تر از این حرفاست.دقیقن نیم ساعت بعد از یه حربه ی دیگه استفاده میکنه تا بیدارم کنه و این بار با شیطنت میخونه :" قوقولی قوقو خروس میخونه...صبح شده چشماتو واااااااا کن... "  آقا آآآآآآی حال میده!آآآآی حال میده! اصلا صداش اذیتم نمیکنه برعکس هی دلم شروع میکنه ضرب گرفتن ولی عمرا چشمامو باز کنم و وقتی بهم میگه :"میره به سوی دبستان.." از اونجایی که دیگه دوران دبستان رفتنم تموم شده محلش نمیذارم تا خودش خسته بشه.

یعنی اراده را فقط باید از این موجود یاد گرفت.دقیقن یه ربع بعد اونقدر دلبرانه و ماهرانه زیر گوشت زمزمه میکنه :"جان مریم چشماتو وا کن..." که دیگه کم کم از خباثت خودم بدم میاد و دلم میخواد چشمامو باز کنم و پاشم ولی لامصب اینقدر قشنگ زمزمه میکنه برام که دلم میخواد تا آخر عمر بخوابم و اون برام بخونه و دلم هم نمیاد بزنم توی ذوقش که :"مگه من مریمم که میگی جان مریم ؟" و اونقدر میخونه تا خسته میشه و من هم کم کم دستم را میبرم طرفش و به نخوندنش کمک میکنم...

ولی اونم بالاخره مثل بقیه خسته میشه و تیر خلاص را دقیقن یه ربع بعد میزنه که بهم میگه :"سوگلی..." و از تمام عواطف و احساساتم نهایت سوءاستفاده را میکنه وقتی بهم میگه :"سوگلی چشماتو وا کن دارم آتیش میگیرم ...سوگلی مگه نمیبینی که دارم میمیرم..."...آقا دیگه وقتی قضیه را ناموسی میکنه و پای احساسو میکشه وسط دیگه تاب نمیارم و پا میشم که نمیره و بالاخره به آفتاب سلامی دوباره میدم!

اصلا مهم نیست بعد از بیدار شدنم چه اتفاقی میفته و دنیا همون دنیای دیشب و دیروزه و حتی بدتر...حتی مهم نیست چقدر دنیا و تمام عواملش دست به دست هم میدند که با تمام قوا تست اعصاب ازم بگیرند و یا مقاومتم را بسنجند و یادم بندازند تو حق نداری یادت بره باید غصه بخوری!

مهم اینه با قشنگترین صداها بیدار شدم.مهم اینه گوشیم را دستم میگیرم و تمومه اون حس خوب را تا از بین نرفته توی یه صبح بخیر قشنگ مینویسم و میفرستم تا بره به جایی که باید بره و منم بشم یکی از اونایی که منتظر بیدار شدنه یکی دیگه ست .

مهم اینه بعدش همه ی زورم را میزنم تا برخلاف همه ی اون چیزایی که دورو برم میگذره و اون بغض لعنتی که نمیدونم اول صبحی چی از جونم میخواد تمام شوقم را هل بدم توی کلمه ها تا با حس خوبی که بقیه از این شوق بهشون دست میده ، پر بشم از حسهای خوب...

خوب خیلی مهمه صبحت چه جوری شروع بشه.کی صدات کنه.یا اصلا چه جوری صدات کنه.فرقی نمیکنه اون کی باشه.مامانت...بابات...آجیت ...داداشت...عباس آقات...کبری خانومت...دوستت...عزیزترینت ...گربه ت و یا حتی ملودی آلارم موبایلت!!!

الـــی نوشت :

یکـ) صبــــــح بخیـــر دنــیـــــــا

صبــــح بخــــیر همه ی دنیـــــا

صبــح بخــــــــیـر الــــــــــی...

دو )تمام صبح بخیر گفتن ها و شنیدن ها یه طرف...صبح بخیر شدن تو یه طرف.

سهـ)یه همکلاسی خوب دارم که گاهی اول صبح با یه جمله ی خوب و در انتهای جمله یه صبح بخیر تمومه حسهای خوب را از راه دور بهت انتقال میده.آقای اسدی برای صبح بخیر گفتن های لحظه هایی که دقیقن به موقع است ازتون یه دنیا ممنونم .

چاهار) گــــرنبود مَشرَبه از زر ناب            با دو کف دست توان خورد آب...

برای شنیدن تمومه اون نواهای دل انگیز صبحگاهی که تمام تلاششون را میکنند من را بیدار کنند میتونید روی هر ملودی کلیک کنید. هر چی هم میگید خودتونید :)


میوه می چینـــم، برایــــم برگ ها را پس بزن...

هوالمحبوب:

میـــوه میچیــــنـــــــم ، برایـــم بـــرگ ها را پــــس بــــزن...

اصلا هم ناراحت نیستم!اصلا هم بغض نمیکنم.حتی وقتی صدام میکنند که توت بچینم و بخورم!

آخه کدوم آدم عاقلی وقتی توت میخوره بغض میکنه؟اصلا شما که اهل کتاب و مطالعه اید، تاریخ رو ورق بزنید ببینید اصلا در تاریخ بشریت همچین موردی یافت شده که کسی وقتی توت میخوره گریه ش بگیره؟

همه میدونند من زیاد اهل توت خوردن نیستم چه برسه که بخوام وقتی توت میخورم گریه کنم!

همه میدونند!حتی خانوم همسایه که بهش میگیم "خاله"!

نشون به اون نشون که چند وقت پیش که به اصرارش رفتم خونشون تا زیر درختشون توت بخوریم،وقتی همه عین بز از درخت آویزون شده بودند و داشتند حتی برگهای درخت رو هم میخوردند و من کلی خنده م گرفته بود ، چندتا دونه توت بیشتر نخوردم و هی عجله داشتم برم سر کار و "خاله" هم فهمید و گفت :"تو هم که "توتی" نیستی!" و من خندیدم و گفتم :"نه!من غازم!" و تا چند دقیقه داشتم برای خودم تجزیه تحلیل میکردم که منظورش "توتی" با "ت" دو نقطه بود یا "ط" دسته دار!

اصلا هم ربطی به این نداشت که توت هاش معلوم نبود شیرینه یا ترش! و کلا همه ی مزه های دنیا توی وجودت گیج میشد و یا اینکه مجبور بودم توت را از درخت بکنم و من عادت داشتم و دارم میوه را حاضر و آماده بخورم نه دستچین و دونه دونه و با فاصله که نفهمم چی خوردم!

امروز هم فرقی با قبل نداشت!به اندازه ی کافی به خاطر تابستونم که قرار بود دود بشه بره هوا منزجر بودم و پیشنهاد رفتن زیر درخت توت میتونست نور علی نورش کنه! وقتی گفتند قراره بریم زیر درخت توت چندان راغب نبودم.حتی وقتی قرمزیش با تمام قوا داد میزد بیا منو بخور.حتی وقتی که توت های رشید و قد بلند جلوی چشمت راه میرفتند و دلبری میکردند.

حتی وقتیکه اولین توت را با اکراه گذاشتم دهنم و طعمش تمومه وجودم را جمع کرد و چشمام را بستم از بس که ترش بود و تا لحظه ای که همون توت ه لعنتی بره پایین صد بار جلوی چشمام پرده ی اشک اومد و رفت و من همه ش را گذاشتم پای ترش بودنش!

و گرنه اصلا هم یادم نیومد که تو چقدر توت دوست داری .یا اصلا هم یادم نیومد که چه طور از درخت تند تند توت میکندی و دلت میخواست تموم ه درخت را یه لقمه کنی و من توت های رسیده را میچیدم و کف دستت میذاشتم تا بخوری و من کیف کنم.و اصلا هم یادم نیومد چه طور توی اون مسیر سربالایی ه پر از درختهای توت خسته شده بودی و من هلت میدادم و تو میگفتی:" فکر کردی خیلی قوی ای؟خیال کردی تو داری من را میبری بالا ؟" و من بهت گفتم :پس چی ؟اگه فکر میکنی داری کمکم میکنی همه زورت را بزن تا سر جات بایستی و من هلت بدم ببینم چقدر میری جلو!

و یا اصلا هم یادم نیومد همه ی زورت را زدی یا نزدی و من باز توی اون مسیر پر از درخت توت هلت دادم و با هم کلی خسته شدیم...

یک توت دیگه گذاشتم توی دهنم.انگار که ترشیش فشار بیاره به چشمهام و غدد اشکیم!عجب توت قوی ای بود!

حتما باید یه جایی توی یه کتابی جایی نوشته باشه توت های خیلی ترش خاصیت اشک زایی و بغض دارند ،نه؟

و گرنه اصلا دلم تنگ نشده و  یادم نیفتاده که این همه ازم دوری و چقدر توت دوست داری!اون هم توت ترش و قرمز.حتما به خاطر ترشی ه این توت های لعنتیه که وقتی میذارم دهنم انگار دارم خون جیگر میخورم و الا چرا باید بغض راه گلوم را ببنده؟

همه چی که سر جاشه و همه چی آرومه و من هم حتما چقدر خوشحالم...تو اونجا توی دشت شقایق کباب خوردی با یه عالمه سیر! و اصلا هم نباید برات مهم باشه چقدر خوشبو شدی!و وقتی میگی "یه عالمه " یعنی که کلی اشتها داشتی و حالت خوب بوده که این همه سیر خوردی و دیگه لازم نیست کسی کنارت بشینه و هی برات لقمه بگیره با یه پر ریحون و هی گولت بزنه که اگه اینو بخوری لقمه ی آخره تا تو تمام غذات را بخوری .و من باید با تصور اینکه خوبه که خوبی کلی خوشحال باشم.همه چی سر جاشه و من هم  اینجا "گل دختر" به بغل، نشستم زیر درخت توت و کنار استخر ماهی و دارم با احتیاط دونه دونه توت توی دهن گل دختر میذارم ونگرانم که مبادا مثل من بغض کنه و اشکی بشه ولی اون انگار بدنش در برابر توت مقاوم باشه چون هر بار توت را میخوره و قورت میده باز با سر و صدا و اون نگاه الی کــُـشـِش تقاضای توت ِدرشت بعدی را میکنه.

نمیدونم!حتما باید جایی،توی کتابی،سایتی،مجله ای،روزنامه ای،مقاله ای چیزی نوشته باشه توت خاصیت احساس زایی داره و روی احساسات آدمای مختلف تاثیرای مختلف داره و ممکنه حساسیت زا باشه!واسه همینه که شاید یکی مثل من بغض میشه با توت و یکی مثل گل دختر و تو شوق میشید...! و گرنه هیچ ربطی به دلتنگی م نداره!!

الــی نوشــت :

یکـ) آبان بود،دوشنبه و مبعث! امشب بی شک بزرگترین عید زندگی من خواهد بود.سالگرد ازدواجت مبارک فرنگیسم. عید شما هم ! :)

دو)یعنی دم این بلاگ اسکای گرم با این همه تغییرات خفن!آقا ما از صبح تا حالا احساس خارجکی بودن بهمون دست داده خفن!فقط نمیدونم چرا عکس و شرح نوشتمون را خورده! و گرنه ما کلی ازش ممنونیما! بلاگ اسکایی ها مبارکمون باشه :)

سهـ)آجی ای که نتونه ساک داداشش را وقتی میخواد بره مسافرت ببنده براش،آجی نیست!چغندره!

چاهار) نمیخواید بگید که شما هم پای این مناظره ها و معارفه ها و مصاحبه های دور چندم ریاست جمهوری میشینید و بعد هم دستتون را میذارید زیر چونتون و به افق خیره میشید و کلی بهش فکر میکنید که؟! لا اله الا الله ! حالا هی ما میخوایم هیچی نگیم،مگه میذارید؟

قلبـــت که ... نیمــــه‌ی چپ مـــن تیـــر می‌کشـــــد...

هوالمحبوب:

قلــبــــت کــه مـیـــزند ســـر مــن درد مـــیــــکند

ایــــن روزهـــا ســــراســــر مــــن درد مـیـــکند

قلـــبت ... که نیمه ی چــــپ مـــن درد میـــکشد

تـــب کـرده ، نیــــم دیـــگر مــــن درد میـــکند...

دستم را میذارم روی قلبم...همیشه مشکل داشتم توی پیداکردن جای دقیقش!سمت چپ بود ولی چقدر بالاتر یا پایین تر؟!روبروم نشستی سرم را میذارم روی قلبت و صداش را میشنوم ...داره درست و مرتب میزنه.باز دستم را میذارم روی قلبم...رو میکنم به فرنگیس و ازش میپرسم وقتی قلب آدم درد میگیره آدم خیلی دردش میاد؟...میخنده و میگه:" نه! کم دردش میاد! ".دست میکشم روی قلبم و زیر لب میگم:"خودم میدونم خیلی دردش میاد".باز روبروم را نگاه میکنم و تو نیستی...

شب خیلی بدی بود!...داشتم دعا میکردم که بمیری.درست روی گل وسط قالی...همونجا که همیشه میشینم روبروش و باهاش حرف میزنم.همونجا که موبایل خوب خط میده.همونجا که...

با هق هق ازش میخواستم بمیری که کمتر درد بکشی!آخه حالت خیلی بد بود .خودت گفتی دعا کنم که بمیری و من خودم بهت گفتم از این به بعد هرچی بگی گوش میکنم ،فقط خوب شو. و تو با درد ازم خواستی برای مردنت دعا کنم و من داشتم به خدا التماس میکردم!

من که بهت گفته بودم خنگم!حالا دیدی؟

اینقدر حالم بد بود که نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم!درست مثل اون شب سرد زمستون که اونقدر حالم بد بود که یادم رفته بود چه طور وضو میگیرند!

یکی در میون برای نبودنت و نبودنم دعا میکردم.میخواستم مثلا عدالت را رعایت کنم!!وسطش یهو فهمیدم دارم چه غلطی میکنم.زدم توی سرم!خاک تو سرت الــی!

حالا دیگه بلند بلند به غلط کردم غلط کردم افتاده بودم!یه غلط کردم به تو میگفتم یکی به خدا!داشتی درد میکشیدی و داشتم می مردم!

خنده دار بود منی که افتاده بودم روی دنده ی لج  و سر خود معطلیم و چشمم را بسته بودم تا نباشم و نباشی حالا داشتم دق میکردم از درد کشیدنت!اگه چیزیت میشد من چی کار میکردم؟منی که حتی جرات نکرده بودم نبودنت را توی ذهنم تصور کنم، حالا با دستای خودم داشتم میکشمت و تو داشتی تقلا میکردی.چه طور تونسته بودم؟

اینا را بهت نگفته بودم ، نه؟...آره !نگفته بودم!

انگار هزار سال ه باهات حرف نزدم...انگار هزار سال ه صدات را نشنیدم...انگار هزار سال ه نمردم از صدا کردنت...

تو از سکوت من منزجری اما نمیتونم حرف بشم.میگی خسته شدی از بس سکوت شنیدی ولی من بلد نیستم حرف بشم...نمیخوام حرف بشم.

نمیخوام طلب بخشش کنم که میدونم مستحق بخشش نیستم...نمیخوام بگم باهام اینجوری تا نکن که میدونم مستوجب مجازاتم حتی اگه دق کنم از اینکه صدام نکنی...تا زجر بکشم که هیچی نمیگی...تا درد بکشم که درد میکشی... 

نمیتونم وقتی معذرت خواهی میکنی که انگار مزاحم شدی ،داد بزنم و بگم با من اینطور حرف نزن...نمیتونم التماست کنم خوب شو...با من بد باش و خوب شو...

نمیتونم بگم قول میدم که...که انگار بمیرم از اوردن کلمه ی "قول" توی دهنم .که من آدم زیر قول زدن ها نبودم و شدم!

نمیتونم التماست کنم کاری بکنی ،که چیزی بگی، که داد بزنی ،که دعوام کنی ،که باهام قهر کنی ،که اینجوری نباشی .خنده م میگیره که جون خودم قَسمت بدم که حرفمو گوش کنی ...دردم میاد جوری رفتار میکنی که هیچی نشده که بهم میگی چیزی عوض نشده و از چیزی انصراف ندادی... دردم میاد این همه خوبی.

باید صبر کنم.هزار سال هم شده صبر میکنم

هیچی نمیگم...به جون خودت هیچی نمیگم...با نگفتنت مجازاتم کن...با انگار نه انگار چیزی شدنت...با صبرت...با صدام کردنت...با هرچیزی که میتونی... هر کاری بکنی و هر چی بگی درسته...من تا آخر عمرم هیچی نمیگم...از سکوتم درد نشو...من قهرم...با خودم...!

کسی را که برنجاند تـو را هرگـــز نمیبخشم       تـو با من آشتی کردی ولــی من با خودم قهـرم.

الـــی نوشت :

یکـ)  مــن یک کمـــی میترســـــم... از اینجا بخوانید :|

دو) فردا ارتحال مردی است که به اسم و پشتوانه اش خیلی ها خیلی کارها کردند!همان ها که اگر خودش حضور داشت انکارش میکردند.آدمهایی شبیه همان ها که قرآن سر نیزه کردند و بعد سنگ قرآن ِ ناطق را به سینه زدند. من این مرد و اقتدارش را بسیار دوست دارم و داشتم.

سهـ) اگر خواستید صدایمان کنید چون صدایتان خوبست و نتوانستید نگران نشوید،بلاگ اسکای پیغام فرستاده از فردا  سه شنبه تا حداقل چهل و هشت ساعت نمیتوانید با اینکه صدایتان خوبست مرا صدا کنید!... البته زحمت بیهوده میکشد گویا.چون ما که کلا خواستیم برای این نوشته صدایمان نکنید و "بگذارید که سربسته بماند صدفمان !"

به المیزان قسم تفسیر یوســـف میکند رویت...

هوالمحبوب:

نه تنها چشمهایت سوره ی والشمس میخوانند

به المیزان قسم تفسیر یوســـف میکند رویت...

نه اینکه تا به حال نشنیده باشم!

نه!

شاید هزاران بار اسمم را از دهان هزاران نفر شنیده ام و گاهی هر چقدر هم که خواستم تظاهر کنم که اصلا برایم مهم نیستند ، یک جایی، یک وقتی و یک روزی که اصلا انتظارش را نداشتم درست وقتی که بلد بودند چه طور" الف "  ِدوم اسمم را جوری بکشند و ادا کنند که دلم از جا کنده شود ،دلم خواسته  به جان "هااان؟" یا "بعله؟"  ،"جانم " نثارشان کنم و ازشان بخواهم هی الف دوم اسمم را بکشند و صدایم کنند تا من از ذوق بمیرم و هی تند تند "جان ِ الهام ؟ " پخش و پلا کنم و به پایشان بریزم!!!

اصلا تا به حال اسمتان "الــــی " بوده که وقتی "ی" ِ اسمتان را میکشند و تاب میندازند توی ادا کردنش و زبانشان را یک جوری توی دهنشان میچرخانند که قند توی دلت آب شود و "الــی " را تلفظ میکنند، در دم بمیرید و نتوانید نگویید "جانم؟"،آن وقت هی توی سرتان بزنید که جلوی دهن گشادتان را بگیرید و به "هااان؟" یا "بعله ؟" اکتفا کنید آن هم سرد و بی خیال و هی به خودتان بگویید:" آدم که "جانم؟" را برای هر کسی که بلد بود اسمش را هیجان انگیز صدا کند که خرج نمیکند.حالا به فرض هم بلد باشند الف دوم " الهام"  یا "ی "  الــی را بکشند تا بمیری !یا به فرض هم بعد از عمری که تو را حسرت به دل شنیدن اسمت از دهانشان گذاشته اند یک جوری اسمت را ادا کند که دلت مردن بخواهد!"

باید رو راست باشم!

باید اعتراف کنم که یک بار این اتفاق افتاده! یک بار از شنیدن اسمم مردم ،درست وقتی که بلد بود چه طور صدایم کند با آن برق چشمهایی که نمیشد به پایش نمرد گفت الی و حتی نگفت الهام!!! و من به "هاااان؟" اکتفا کردم و هی توی سرم زدم که "الــی  آدم باش!" و با شنیدن "کوفت !هااان چیه؟بگو بعله!" از دهانش مرا تا آخر عمر حسرت به دل شنیدن حتی همان الــی با   "ی" ِ تابدارش گذاشت...

باید باز هم رو راست باشم!

باید اعتراف کنم که یک بار "جانم "هایم را خرج کردم ،درست جاییکه بلد نبود اسمم را چه طور صدا کند و من مجبور بودم به عاشقی ! و شما هیچ وقت اسمتان الی نبوده که بفهمید چقدر درد دارد! که بفهمید چقدر زجر دارد که مجبور باشی به عاشقی آن هم برای کسی که حتی بلد نیست اسمت را جوری صدا کند که دلت بخواهد بمیری! که چشمهایت را ببندی و افسارت را بدهی دست تمام اعتمادت و دلت را خوش کنی به چک اطمینانی که پشتش را امضا کرده اند!شما که الــی نبودید که بفهمید چه میگویم، بوده اید؟

داشتم میگفتم...

شاید هزاران بار اسمم را از دهان هزاران نفر شنیده ام که بلد بودند چه طور" الف "  ِدوم اسمم را جوری بکشند و ادا کنند که دل را هوایی کنند. که بلد بودند کاری کنند که برای اسمت بمیری اما فقط بلد بودند ! هیچ کدامشان اشک به چشمانم نیاوردند وقتی مرا به اسمی خطاب کردند که هیچ کس جز عده ای خاص مجاز به صدا کردنم نبودند.بلد نبودند کاری کنند آن هم بدون منظور و با تمام منظور که وقتی صدایم میکنند دست از تمام کارهایم بکشم و دست بگذارم زیر چانه ام و آرزو کنم که کاش دوباره صدایم کنند.

ولی او با تمام کوچکی اش میان این هزاران آدم ِ بزرگ توانست! امروز دلم خواست بمیرم...امروز که شنیدم نه الف دوم اسمم را کشید و نه "ی " الـــی  را تابدار و پرپیچ ادا کرد ولی به اسمی خطابم کرد که هیچ کس اجازه ی صدا کردن مرا جز او و برادر و خواهرهایش نداشت،اشکهایم تند تند جاری شد از چشمهایم و نتوانستم "جانم " نگویم...

نتوانستم به نفس نفس نیفتم بعد از هربار صدا کردنش و "جانم ...؟ جانم ؟..." گفتن که او باز با اشتیاق صدایم کند و من با اشتیاق و اشک "جانم ...؟ " نگویم...!

... تو از کجا آیین دلبری را اینگونه بلد شدی ؟

چه طور بلدی جوری بگویی " آجـــــی " که تمام سلولهای وجودم به لرزه بیفتد که تمام الــی شنیدن ها آن هم با "ی " تابدار و الهام شنیدن ها  با  الف ِ کشیده ی دومش که شنیده بودم پیششان رنگ ببازد..

تمام زندگی ام را میدهم تا " آجـــی " صدایم کنی...من عاشق " آجـــــی " بودن و "آجــــی " خطاب شدنم ...

من عاشق "آجــی " خطاب شدنم آن هم از دهان تو تا تمام "جانم " هایم را به پایت بریزم...

مــن تمام زندگی ام را میدهم و غرق میشوم توی چشمــهای الــــی کـُــشـَت.تـــو فقط بگـــــــو  "آجــــی ..."!

الـــی نوشت :

یکـ) به المیزان قســـم خدا تو را تنها به خاطر من فرستاد دختر کوچولوی ِآجـــی...!

دو) دلم برای سفــر با تو وَه چه دلتنگ است...!

سهـ) حالــا هـــی شمـــا بگـــوییـد...!  از اینجا بخوانید :|

+ بلاگفایی ها ! برای من باز نمیشوید!

خــــــواب را دریابیــــــم ...

هوالمحبوب:

خواب رویای فراموشی هاست

خواب را دریابیم

که در آن دولت خاموشی هاست...

هنوز هم احمقم!درست مثل وقتی که بچه تر بودم و خیال میکردم سوسکهای حموم همون بچه های بدی هستند که مامانشون را اذیت کردند و خدا اونها را سوسک کرده. و من باید دختره خوبی باشم و مامانم را اذیت نکنم و هربار مامانی دعوام میکرد و میگفت ازم راضی نیست دست به دامن خدا میشدم که من را سوسک نکنه!

هنوز هم احمقم! درست مثل زمانی که بچه تر بودم و خیال میکردم اگه درسم خوب باشه میرم بهشت و همیشه برای جهنمی نشدن عین خر درس میخوندم و دلم برای بچه های جهنمی ه کلاسمون میسوخت و روزی که زهرا داشت نماز میخوند و ازم پرسید تو نمازتو خوندی ،بهش پوزخند زدم و گفتم من درسم خوبه!!!!

هنوز هم احمقم! درست مثل وقتی بچه تر بودم و قطاب ها و باقلواهایی که بابا از یزد میخرید را توی پارچه میپیچیدم و با احسان توی زمین چال میکردیم که زمستون مثلا از گرسنگی نمیریم و وقتی اول زمستون چاله را میکندم و میدیدم  اثری از خوراکی هام نیست و احسان گفت حتما مورچه ها خوردند ، من باور میکردم و از مورچه های لعنتی ه شکمو متنفر میشدم!

هنوز هم احمقم! درست مثل وقتی بچه تر بودم و خیال میکردم وقتی میخوابم دنیا تموم میشه.درست مثل چند سالگی که تا صداشون بلند میشد زود میدویدم تشک و رختخوابم را پهن میکردم و میرفتم زیر رختخواب سبز و ارغوانی ه چهارخونه م و زور میزدم که بخوابم و خیال میکردم وقتی میخوابم و چیزی نمیشنوم و نمیبینم دنیا تموم میشه و متوقف! و چقدر خوشحال میشدم که وقتی صبح بیدار میشدم خبری نبود!

...یادمه وقتی براش تعریف کردم بلند بلند زد زیر خنده و گفت بچه تر هم که بودی بامزه بودی و بعد اونقدر خندید که اشک از چشماش جاری شد و منم از خنده ش خنده م گرفته بود.وسط خنده هاش یهو جدی شد و گفت از همون بچگیت بلد بودی چه طور کنار بیای.دکمه ی Stand By  را میزدی و خلاص...!

خنده م ماسید روی لبم و به جایی که خیلی دور بود خیره شدم و گفتم :"از همون بچگی احمق بودم ...!"

هنوز هم احمقم! درست مثل چند سالگی ...

وقتی اتفاق داره آهسته و با تحکم قدم میزنه روی تمام احساس و تحملم،شیرجه میزنم توی تخت و زیر پتوی نرم قهوه ای رنگم با اون گلای نارنجی بزرگش ! بی خیال تموم ه آدمهایی که رووشون ملافه نمیکشم و بهشون شب بخیر نمیگم و منتظر نمی مونم تا بخوابند و بعد با خیال راحت چشمام را ببندم!باید زود متوقفش کنم !Stand By  را میزنم و خلاص...!

الــی نوشت :

یکـ) یکــ  وقت هــــایی ... از اینجا بخوانید :)

دو ) من باشم و تو باشی و یک چهلستون و بقیه دنیا بروند به جهنم!!

پشـــتِ مــــن پهنه ی زخـــم است، ولـــی ...

هوالمحبوب:

پشت من پهــنه ی زخــم است ، ولـــی شهــر هنوز

همه ی دغدغــه اش پیـــــنه ی پیشـــانـــی هاست...

تا حالا هیچ کسی در هیچ جایی به من در مورد لباسام یا موهام یا آرایشم هیچ تذکری نداده بود.حتی اون روز که چکمه های ساق بلند ِ طوسی ِ منگوله دارم را پوشیدم رفتم دانشگاه و دم در با حراست و نگهبانی کلی چاق سلامتی کردیم و عمو جعفر سر کلاس ازم پرسید :"چند رنگ دیگه از اینا خونتون دارید؟!" و کلی خندیدیم و یا شبی که با کت و شلوار رفتم سمرقند و ذرت مکزیکی فرد اعلا با سس سیب سبز خوردیم و برای شام پیتزا گرفتیم و رفتیم خونه و تا دم دمای صبح حرف زدیم و یا حتی اون روز گرم مرداد که با اون مانتوی آبی و صندلها و روسری سفید کنار مجتمع الغدیر و روبروی ضریح معصومه منتظر بودم و از گشت ارشاد ساعت پرسیدم!

همیشه انگار حواسم بود که جوری لباس بپوشم یا حواسم به خودم باشه که کسی نخواد بهم بگه چه جوری باشم.اصلا بدم می اومد نشون بدم که انگار بقیه بیشتر از من باید بفهمند که چی بپوشم یا چی کار کنم و البته بگم که اگه قرار بود هم کسی به اسم امر به بهشت و نهی از جهنم من را ارشاد کنه ،مقاوت نمیکردم و فلسفه بافی و یا شروع کنم لعنت فرستادن به کی و کی و برید جلو جوونا را بگیرید معتاد شدند و حالا مشکلای مملکت با لباس و موی من حل میشه و به تو چه و ... برای همین سعی میکردم صرفا برای ادامه دار نشدن بحث و منبر نرفتن آمر بالمعروف ازش تشکر کنم که مرسی که وقتی من حواسم نبوده ،حواس اون بوده و اجرکم الی الله!

بهش گفتم چهار پنج سال پیش دانشجوی اونجا بودم و الان برای گرفتن مدرکم اومدم.ازم کارت شناسایی خواست و بهم اسم شب را گفت و اجازه داد از گیت رد بشم! وقتی داشت راهنماییم میکرد که کجا برم بهم گفت :" مقنعه ت را بکش جلو یه خورده تا این دم آخر با سلام و صلوات کارت زودتر راه بیفته و با مشکل مواجه نشی!!!"

کلی از دست خودم و مقنعه م که معلوم نبود چقدر عقب رفته بود که باعث بشه یه نفر که مهم نیست نگهبان بود یا حراست یا بقال سر کوچه ،بهم تذکر بده.بدتر از اون اینکه کلا من مرده ی نحوه ی دعوت به بهشتش شده بودم که دلیل اصلی رعایت اصول اسلامیم و اینکه اسلام به خطر نیفته اینه که زودتر کارم راه بیفته! احتمالا اگه پسر بودم باید ریش میذاشتم یا یقه م را تا آخرین دکمه ی نزدیک به قسمت قلمبه ی گلوم میبستم که حتی اگه می مردم هم یحتمل به درجه رفیع شهادت نائل میشدم!

راهرو رو رد کردم و رفتم پیش مسئول مربوطه .گفتم که چهارسال پیش بعد از کلی رفت و آمد و دوندگی تمام کارهای فارغ التحصیلیم را انجام دادم و قرار شد دو ماه بعد مدرکم را برام پست کنند و الان چهارسال بعد از اون دوماه ِ کذایی اینجام که ببینم دقیقن با چه پستی فرستادند که هنوز نرسیده!

آقای مسئول با یه نگاه عاقل اندر سفیه و با لهجه ی شیرین شهرضاییش ازم پرسید :" میخوای بری خارج؟"

- نه!مگه باید برم خارج؟

- اگه نیمیخوای بری خارج پس مدرکتو واسه چی میخوای؟من خودم  بیست سال پیش فارغ التحصیل شدم هنوزم مدرکمو نگرفتم.گواهی موقت که داری ،اصلش را میخوای چی کار؟

- ولی من مدرکمو میخوام.برای همین اینجام.همه ی کارهاش را هم انجام دادم قرار شد دو ماه بعد...

- چی چی دوماه بعد دو ماه بعد؟مگه ما بیکاریم بریم پست مدرک پست کنیم؟اسمتا بوگو بذار تو سیستم بیبینم.حالام اسمتو از توی این لیستا پیدا کن

- من چهارسال پیش فارغ التحصیل شدم ،شاید اسمم نباشه توش.

- این اسما مالی سال هفتاد تا حالاست.

لیست را ازش گرفتم و پرسیدم :شما اسم کوچیکتون چیه؟

-اسمی کوچیکی من؟اسمی کوچیکما میخوای چی کار؟

- میخوام اسم شما را هم پیدا کنم مدرکتونو بگیرید

- مگه من اینجا درس خوندم که اسمما پیدا کونی؟ خودم مدرکما میگیرم ،شوما مدرک خوددا بیگیر.

- مگه میخواین برین خارج؟

نه! برا چی چی ؟

- اگه نمیخواین برین مدرکتونو میخواین چی کار؟بذارید باشه!چه کاریه؟!

نفهمیدم چرا با عصبانیت نگاهم کرد و سرش را انداخت پایین به نوشتن . اسمم رو توی لیست پیدا کردم و اوشون فرمودند یه فتوکپی کارت ملی م _که گمش کرده بودم- و یه کپی از صفحه ی آخر شناسنامه م که من خیال میکردم قسمت "فوت شدنمه " و اوشون فرمودند قسمت "توضیحات ه " را همراه با یه تمبر 1200 تومنی که اگه دست دست میکردم ممکن بود همراه با نرخ تورم گرونتر بشه  ،باطل کنم و دو ماه دیگه مجددا برسم خدمتشون تا احتمالا دو ماه بعدش بتونم مدرکمو بگیرم.

خیلی راه اومده بودم فقط برای شنیدن همین چندتا جمله و کلی حرصم در اومده بود.یه خورده آب خوردم و داشتم باغچه و حیاط و بچه ها محوطه را که کلی تغییر کرده بود نگاه میکردم و قدم زنون به گیت بازرسی نزدیک میشدم که همون آمر بالمعروف لبخند زنون بهم نزدیک شد و گفت :کارتون تموم شد؟

در حالیکه داشتم توی شیشه ی روبرو خودم را نگاه میکردم و مقنعه م را مرتب و منظم میبردم عقب خندیدم و گفتم : نه! باید دو ماه دیگه دوباره بیام! آقایون به مقنعه م توجه نکردند که کارم زود راه بیفته! خدا خودش باید دست به کار بشه و گرنه باید دست به دامن چادر و روبنده بشم...!!!

الـــی نوشــت:

یکــ) باید برگردی و سه بار و نصفی پشت سرت را نگاه کنــی... از اینجا بخوانید :|

دو) چقدر دلخورم از این جهان بی موعود...

سهــ) اینهایی که یک دفعه میگذارند میروند بدون حتی یک کلمه حرف را باید کشت که آدم را نگران میکنند!!کسی از شاپری ، منیژک و لیلــی خبر ندارد آیا؟...انگاری آب شده باشند رفته باشند توی زمین!



روزی که در تقــویــم ها روز پـــدر بـــود...!

هوالمحبوب :

برنامه ی هر روزمون بود. دم دمای غروب قدم زدن توی ساحل و دیدن مجسمه های شنی که چند ساعت قبل آدمای جزیره درست کرده بودند و بهترینش را داورها انتخاب کرده بودند و بعد از اون هر کی رفته بود دنبال کار خودش و مجسمه ها همونجا رها شده بودند تا شب همراه با مد دریا برند زیر آب!

فرقی نمیکرد سارافون مشکی و بلوز صورتیم را میپوشیدم یا مانتوی سورمه ای و کفش های آبی رنگم را! در هر هزار صورت نزدیکی های ساحل که میرسیدیم کفشهام را در میاوردم ، دستم میگرفتم و پاهام را میکردم توی ماسه ها و پیش میرفتم تا ته خط و احسان هم روی خط ساحلی کمی اونطرف تر با اون کفشای سفید اسپرت و پیرهن سورمه ای رنگش باهام قدم میزد و با هم مجسمه های شنی را میدیدیم و هوای مرطوب و خنک جزیره را کیف میکردیم.وقتی تمام مجسمه ها را تجزیه و تحلیل و کارشناسی میکردیم ،راه می افتادیم به سمت "بولینگ مریم".

من عاشق تماشای بولینگ بودم...اون اوایل نه ها! ولی شبای بعد که میرفتیم غرق تماشای بولینگ میشدم و مینشستم با هیجان بازی و پرتاب توپ ها را دنبال کردن و بعد با احسان راه می افتادیم به سمت کشف بقیه ی قسمت های جزیره و بعد هم پاساژگردی و آخرای شب هم تا میرسیدیم خونه تازه میزدیم توی سرمون و فکر میکردیم یعنی الان شام چی بخوریم تا صبح نشده!!

اون روز غروب هم شبیه بقیه ی روزها کفش به دست داشتم کنار احسان مجسمه های شنی را نگاه میکردم و به طرحهای کج و معوجی که تمام زورشون را زده بودند قشنگ در بیاند میخندیدم.هنوز به تفاهم نرسیده بودیم که مجسمه ی سوسماری که با ظرافت ساخته شده بود قشنگ تره یا مامانی که دراز کشیده بود و بچه ش را به آغوش کشیده بود و داشت بهش شیر میداد که یه دفعه چشمم افتاد به یک جنتلمن تمام عیار!

از اون مردایی که مطمئن بودم توی کمد لباسش اون سه تا پیرهن سفید و سورمه ای و چهارخونه ای که تمام جنتلمن های خوش پوش و تمام عیاردارند رو، داره.

همه چیزش به همه چیزش می اومد،قد بلندش،موهای خاکستریش که بالا زده بود،پیرهن چهارخونه ش با اون شلوار جین تیره ش که با چهارخونه های آبی لباسش هماهنگ بود و لبخند و اشتیاق نگاهش که بیشتر کنجکاوی توش هویدا بود و اون تبلتی که نمیدونم داشت از چی فیلم میگرفت،از اون یه جنتلمن تمام عیار ساخته بود که نمیتونست توجهت را جلب نکنه!

کنارش زنی با لباس روشن و نگاه ِ عادی ،خیره به دریا ایستاده بود و درست روبروش یه پسر بچه ی شیش هفت ساله که توی سایه روشن ه غروب ،میون اون همه مجسمه های  وا رفته ی شنی با اون سطل و چوب و اسباب و وسایلش داشت ناشیانه چیزی شبیه خونه درست میکرد.

مرد چهارخونه پوش ِ مو خاکستری داشت با یه هیجان و اشتیاق عجیب از پسر بچه فیلم میگرفت و وقتی ما بهش نزدیک تر شدیم با یه ایما و اشاره ی خاص مارا دعوت کرد به تماشا و تحسین پسر بچه !

- خاله؟ شما هم برای تماشای کار ایلیا  اومدید؟

با صدایی که به زور داشت از اعماق گلوم می اومد بیرون گفتم :هااا؟بعله...بعله!

- خاله به نظرتون ایلیا مقام میاره؟

- معلومه که میاره!چقدر قشنگه ایلیا! چی داری درست میکنی خاله؟

- قلعه!

- خاله! به نظرتون ایلیا چندم میشه؟

- حتما اول میشه!

-اول نمیشم خاله ولی حتما یکی از سه مقام اول را میارم!

- معلومه که میاری!

احسان تازه متوجه زمزمه و حرکات عجیب غریب مرد چهارخونه پوش شده بود و شروع کرد به تعریف کردن از ایلیا! انگار باید به این نتیجه میرسیدیم که قلعه ی بی در و پیکر ایلیا که اصلا شبیه قلعه نبود از سوسمار و مامان بچه به بغل ساحل هزار برابر قشنگ تره...

- ایلیا ببین بابا چقدر بازدید کننده داری؟ببین همه ی اینا اومدند کار تو رو ببینند.ببین خاله میگه مقام میاری!

 و این بار که با دقت بیشتر نگاه کردم میدیدم واقعا قلعه ی ایلیا فوق العاده ست...توی این قلعه میشد بود و جلوی هزار تا لشکر ِدشمن واقعی ایستاد و مطمئن بود که قلعه ی محکمت شب با مد دریا زیر آب نمیره و اصلا مهم نیست  هیچ داوری اون موقع غروب نیست که به مجسمه ت مقام بده !

اصلا نمیشه با وجود اون نگهبان چهارخونه پوش دلت از زیبایی و محکمی و غیر قابل نفوذ بودن قلعه ت گرم و قرص نباشه...

تعداد بازدیدکننده های ایلیا که با اشاره و دعوت مرد چهارخونه پوش زیادتر شد ،ما باز هم کنار خط ساحل به قدم زدنمون ادامه دادیم...

نه من حرفی زدم و نه احسان...انگار میدونستیم نباید چیزی بگیم...انگار که میدونستیم نباید چیزی گفت...انگار که احسان میدونست تنها چیزی که باید بگه اینه که:" بریم مریم؟.." تا من سریع بغضم را قورت بدم و با هیجان درست مثل دختر بچه های همسن ایلیا ذوق زده بگم :"بریم...!"

فردا شب وقتی دوباره ایلیا را درست روبروی بولینگ و توی ماشین کارناوال بچه های جزیره دیدم که فقط به خاطر برق نگاه مشتاقش از احساس ستاره بودن میون اون همه بچه بیشتر از بقیه ی بچه ها میدرخشید و مرد چهارخونه پوش باز هم با وقار تبلت به دست تمام ایلیا را تقدس میکرد،دیگه پیشنهاد بولینگ رفتن من را به هیجان نمی اورد یا مانع بغضی بشه که داره خفه م میکنه.

دلم میخواست باز مرد چهارخونه پوش ما را توی پیاده رو ببینه ؛ این بار با اشاره ی مرد چهارخونه پوش برم جلو و به ایلیا بگم :میدونی خیلی ها آرزوی داشتن یه بابای چهارخونه پوش ِ مو خاکستری درست شبیه بابای تو رو دارند که ایلیاش را می میره...؟!

از احسان خواستم بایسته تا کارناوال پر سر و صدای بچه ها را که صداش تمومه جزیره را داشت تکون میداد ببینیم.دلم میخواست توی اون شلوغی یه دل سیر ایلیا و مرد چهارخونه پوش را ببینم و کیف کنم .دلم میخواست از این قابی که جلوی چشمام داشت میرقصید یه عکس موندگار بگیرم که موبایلم زنگ زد ... که ماشین کارناوال دور شد... و من و احسان راه افتادیم تا تمومه جزیره را تا صبح قدم بزنیم...

الــی نوشــت:

یکـ) تو قاف قرار من و من ، عین عبورم...

عیــــن عبور...

عیــــن عبور...                         

دو) هر روز دیدار تـــو باشد روز عیـــد است  ... فطــر و غـــدیر و مبـــعث و قـــربان ندارد!

سهــ) تولــــدش مبارک...

چاهار) یک مرد پرستیدنی  اینجاست !

پنجــ)همه ی زورت را میزنی ولی فقط یه جمله تو رو پرت میکنه به اول سطر تمام زورهایی که برای فراموش کردن زدی و شروع میکنی به زمزمه ی یک تکرار... عــَجــَب!

لطفا این شع ــر را هرگز برایم نخوانید >>> "شاید کسی که بین غزل های من گم است..."