_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بیــچـــاره تا به حــال زلیـــــخا ندیده بود...

هوالمحبوب:

یــــــوســـف نه از حیـــــــا به زلـــیخا نظـــــــر نداشـــــت

بیــچـــاره تا به حـــــــــال زلیـــــخا ندیـــــــــده بــــــــود...

دخترانتان را زود شوهر ندهید و پسرانتان رو زود زن!دخترانتان را به زور شوهر ندهید و پسرانتان را به زور زن و بعد شب سر راحت روی زمین بگذارید که "خدا را شکر نمردم و پسرم سر و سامان گرفت و دخترم رفت خانه ی بخت و نصف دینش کاملش شد و از امشب فرشتگان آسمان دور دفتر دستک(!!)دختر و پسرم عطر افشانی میکنند و سبحان الله!"!بگذارید حالا این فریضه ی الهی که مثلن خیر سرتان به خاطر پایبندی به سنت پیغمبرتان یا بستن دهان مردم و در آوردن چشم خواهر شوهرتان و باجناقتان و ترشیده نشدن ِ دختر و پسرتان صورت میگیرد یک مقدار دیرتر انجام شود.نترسید آسمان خدا به زمین نمی آید و شما را در دادگاه الهی محاکمه نمیکنند که به وظیفه ی مادر و پدری ِ خود عمل نکردید و یا انگشت نمای خلق شوید.

بگذارید بچه هایتان بچگی کنند و شیطنت.اصلا بروند دوست دختر بگیرند و دوست پسر و یا یک عالمه "دوست ِ اجتماعی(!!!!)".بگذارید عاشق شوند و بعد شکست عشقی بخوردند و بعد بیایند عین خر پیشتان عر بزنند و به عالم و آدم لعنت بفرستند و شما هی دلداریشان بدهید و یا حتی دعوایشان کنید که "چه غلط ها!تو پدرت این کاره بود یا مادرت خیره سر؟!من با وضو به تو شیر دادم گیس بریده!"

بگذارید حالا که توی تربیتشان سنگ تمام نگذاشته اید که متعهد بارشان بیاورید بگذارید تجربه کسب کنند،پخته شوند،عاقل شوند،آدم شوند.اصلا بگذارید دوست داشته باشند و دوست داشته شوند و بعد بروند زیر یک سقف با آدم دلخواهشان که تازه بعد از متاهل شدنشان که باید متعهد شوند،تاهلشان را پایگاه ِ امن ِ روابطشان حساب نکنند و "چـِل چلی شان" شروع نشود!

اگر مراعات نکنید،پس فردای روزگار،همین که "بله" گفتند و مرد زندگی و زن زندگیشان خاکستری بود و یا شد ،به جای عزم جزم کردن برای سفید کردنش ،خودشان سیاه میشوند و آدم است دیگر،میگردد دنبال مقصر که تمام اشتباهاتش را بیندازد گردن او و سرپوش بگذارد روی تمام خطاها و خیانتهایش! و چه کسی بهتر از شما که اعمال قدرت کردید و سوءاستفاده از مقام و عنوانتان!

آدمهای امروز با آدمهای دیروز فرق میکنند.با پدرتان که مادرتان را دوست نداشت ولی چشمش را روی سلام ِ هیچ زنی باز نکرد و یا با خواهرتان که از شوهرش هر شب کتک میخورد اما وقتی با چشم کبودی که سعی میکرد زیر چادر پنهانش کند پا توی محل گذاشت و مرد سبزی فروش برایش دل سوزاند،سبزی هایش را توی صورتش پرت کرد؛فرق دارند.

آدمهای امروز حتی همان هایی که عاشقانه ازدواج میکنند به راحتی ِ آب خوردن مرد و زنشان را به نگاهی میفروشند و پا پی شان که بشوی "درک نشدن " و "اجبار به همسرش شدن" را بهانه میکنند.خیانت را به کنار زن یا مردی خوابیدن منحصر میدانند و لبخندها و جمله ها و نگاهایشان را به مردها و زنان دیگر حقی طبیعی و فرایندی اجتماعی قلمداد میکنند!

آدمهای امروز مثل آدمهای دیروز نیستند.آدمهای امروز روشن فکرند،تحصیل کرده و دانشگاه رفته،با شعور و آشنا به حقوق بشر و روابط اجتماعی(!!!) و با مادر من که امل بود و تا کلاس پنجم درس خوانده بود و شب ها انگشت های خسته ی پای مردش را ماساژ میداد تا "پدر بچه هایش" آسوده به خواب رود و برای حفظ زندگی اش شب ها دعا میکرد و تنها مرد زندگی اش همین شوهری بود که دوستش نداشت،فرق میکنند !

الـــی نوشت :

یکـ)در زندگی آموخته ام که سه چیز هرگز تمام نمیشود:1-خیانت مردها 2- خرید کردن خانم ها 3- تولید پراید! |فرورتیش رضوانیه|

دو) اصلا شما غلط میکنید در زمانی که دوست ندارید با کسی که دوست ندارید ازدواج میکنید که بعدها مسئول ِ یک دنیا فاجعه باشید که به گردن که نمیگیرید هیچ،تازه نقش قربانی را هم بازی میکنید.فاجعه فقط فعال شدن آتشفشان فوجی یاما نیست!

سهـ) همه ی چیزی که تو از زندگی می خواستی...       آلمــــا را بخوانید

چاهار) فلسفه ی احمق شدن آدمهــآ ...             صبـــا را بخوانید

آقــــای مــــن! کــــلاغ بــــه دردت نمـــــی خورد!؟

هـُوَالمَحبـوب:

فکر کردی الان میخوام قربون صدقه ی حرم و بارگاه و صحن و سرات برم و بعد آرزو کنم کفتر جلد گنبدت بودم و برات بخونم "خداش خیر دهد آنکسی که بال مرا...کبوتر حرم باصفایتان کرده ست".یا مثلن بهت بگم کاش الان درست لحظه ی تولدت توی حرمت بودم،مثلن توی گوهرشاد یا کنار سقاخونه ی اِسمال طلات یا گره خورده بودم به پنجره فولادت تا خودت بیای بازم کنی و بعد بهت بگم یادش بخیر اون روز که فلان شد و بهمان شد و تو من رو طلبیدی و کاش باز بطلبی؟

نه آقـــا! از این خبرها نیست.نه آهی هست و نه دعایی و نه اینکه" من رو بطلب!و یا ضامن آهو !ضامن ِ آهو میشی و ضامن ِالـــی نه"؟

این رو اونایی برات بگند و ازت بخواند که ازت خاطره دارند.که اگه راست باشه قصه و ماجرای اومدن آدمهات به اسم طلبیدن،طلبیدی شون!این چارتا اسم و جا و مکان رو هم از توی حرف آدمایی که مجبور به شنیدنشون بودم بلدم و یادم مونده و گرنه از همون سالی که همه اومدن پیشت و نخواستی من بیام فهمیدم نمیخوای و قرار به طلبیدن نیست!

راسی تو راس راسی هر کی میاد پیشت میطلبی ش؟یعنی تو صداش کردی بیاد پیشت؟یعنی تو مستانه را با اینکه دلش نمیخواست بیاد پیشت و زور میزد نیاد و اشک میریخت که نیاد طلبیدیش؟یعنی تو زهرا رو طلبیدی؟یعنی تو مامان ِ پیر ِسمیه را که پای رفتن نداره ،هر دو ماه یه بار میطلبی؟یعنی تو حسیــن را امسال دو بار طلبیدی؟یعنی تو سیده رو طلبیدی؟یعنی تو آقای قاسمی را میطلبی تا توی صحن فلان برام پیام بده دعا گوی شما هستم؟یعنی تو بچه ی جناب سرهنگ رو هر دفعه دلش میگرفت میطلبیدی؟یا پسر اعظم رو که هر ماه میاد پیشت؟یا سپیده رو؟نسترن رو؟فرزانه رو؟نفیسه رو؟ستاره رو؟فرشته رو؟مهسا رو؟مریم رو؟ملیکا رو؟الهه رو؟یعنی تو همه ی اینا و یه عالمه آدم ه دیگه رو صدا کردی پیش خودت؟یعنی هیچ کدومشون نخواستند و تو خواستی؟

آدما را واسه چی میطلبی؟که چی کار کنند؟اصلن طلبیدن چه جوری ه؟یعنی یهو نشستند توی خونه شون صدات میاد تو گوششون و میگی چه نشستین که من طلبیدمتون و پاشین بیان و اونا هم پا میشند میاند؟یعنی هیچ کدومشون التماست نکردند؟اگه به خواستن و التماسه که منم کردم!یعنی هیچکدومشون اشک نریختن که بیاند؟منم که ریختم.یعنی هیچکدومشون نگفتن فقط یه بار تو رو خدا فقط یه بار...؟منم که هزار بار گفتم.یعنی هیچ کدومشون بلیت نگرفتند و نقشه نکشیدن برای اومدن و فقط تو توی گوششون گفتی باید بیاین؟منم که بلیت گرفتم و نقشه هم کشیدم...و برگشت زدی بلیت رو و برات یه عالمه خوندم که"بلیت ماندن است روی دست های من...در این همه مسافر حرم نبود جای من؟!" و انگار نه انگار و هیچی توی گوشم نگفتی!

همه بهم میگند باید اون بخواد و بطلبه.حتمن راست میگند.زور که نیست.نمیخوای!فکر نکنی بی انصافم ها!نه!

یادم نرفته اون شب نحس پاییزی وقتی داشتیم از درد می مردیم و به خانم منصوری گفتم برام دعا کن،بهم گفت به این شماره زنگ بزن و بدون اینکه بدونم کجاست و چیه زنگ زدم و وصل شد به حـَرمت و صدای قدم های همونایی که طلبیده بودی می اومد و من فقط اشک میریختم و نمیدونستم پشت تلفن چه غلطی بکنم و چی بگم و فقط ضجه زدم.فکر نکنی نمیدونم دست تو توی کار بود و ازش خواستی درستش کنه.فکر نکن یادم رفته تو داداش ِهمون دختری که دلم رو آروم میکنه و هی وقتی میرسه به اینجام میرم پیشش و می میرمش و اسمش که میاد دلم براش پر میکشه و وقتی میرم پیشش سرمو تکیه میدم به حرمش و نفس میکشم.فکر نکن باور ندارم که ضامن آهویی،که واسطه ی شفایی ،که آب سقاخونه ت برکت ه و معجزه و کبوترای حـَرمت حـُرمت دارند و پرواز کردن قلب آدما وقتی صدای نقاره خونه ت میاد ،خود ِ عروج ه!

تو حق داری.به قول بابا "آدم باید به کار بیاد و به درد بخوره.آدمی که به کار نیاد و به درد نخوره آدم نیست!".حق داری آخه میون ه این همه آدمایی که طلبیدیشون ،من به چه دردت میخورم؟

خانم میرحاج بهم یه دعا داده و میگه وقتی به نیت تو بخونمش ثواب زیارتت نصیبم میشه!یا میگه همین قـُمی که گاهی میرم خودت گفتی هر کی بره دیدن ه آجی ت انگار تو رو زیارت کرده باشه!...راس راسی تو خودت خنده ت نمیگیره؟بچه خر کـُنی راه انداختین برام؟!معلومه که زیارتت را که بهم داده نمیخونم،آخه من ثواب زیارتت رو میخوام چی کار؟من یادت رو تو قلبم میخوام چی کار؟من حرفای خوب خوب میخوام چی کار؟خودت بگو آخه کدوم از اینا برای من "تـــو" میشه؟تو که میگند همه چی رو از همین راه دور میدونی و میشنوی،خودت بگو.من غیر ِخودت،کدوم از اینا را خواستم و میخوام؟

باشه نخواه!چاردیواری اختیاری!ولی هی جلوی کسی که ویارت رو داره رژه نرو و دلش را نسوزون!

خودت دیدی جواب هیچ پیام ِطلبیده شده هات از مرقدت که" دعا گوی من هستم "رو ندادم و نمیدم.جواب هیچ "نایب الزیارتت بودیم الـــی" رو.جواب هیچ تلفنی که از مرقدت بکنند و بخواند برای اینکه دلت به رحم بیاد و پشت بندش جیگر ِ من بسوزه، تلفنشون را بگیرند سمت گنبدت و ازم بخواند ازت بخوام تا مثلن موبایل لعنتی شون صدای من رو به تو برسونه!یا مثلن حتی دلم غنج بره و پر بکشه وقتی میگن توی خواب من رو دیدند توی راه زیارتت یا کنار گنبدت یا اینکه اومدند پیشت و ازت خواستند که واسم بخوای!از تک تکشون بپرس،پای شنیدن هیچ خاطره ای ازشون ننشستم که یهو تو مأمورشون کرده باشی دلم را بسوزونند،حتی از هیچ کدومشون هم نپرسیدم و نمیپرسم سفرشون خوش گذشت یا نه که بخواند برام حتی یه خط زیارتت را تعریف کنند.اگه مهندس راس میگه و تو از همین جا میشنوی که من چی میخوام و میخواستم،احتیاج به دعا و خواستن ه و التماس هیشکی ندارم الا خودت.حتی به آجی ت هم که اون همه دوستش دارم هم هیچی نگفتم و نمیگم.

خودت شب قدر دیدی وقتی همه میگفتند "اللهم هم لبیک..." خفه خون گرفته بودم که"پدر به مکه رفته است و کربلا چند بار... و من هنوز در هوای مشهد تـــو بی قـــرار!" و بعدش هم زدم زیر خنده و گفتم :"بی خیال!معصومه رو ازمون نگیرن باید کلامون را بندازیم هوا!مکه و این گنده منده ها پیشکش!"

آقــا!نه اینکه خیال کنی دارم گله میکنم ها!نــــه!خـُب اختیار خونه ت را داری و هرکی رو دلت خواست صدا کن و بطلب!!گنبد طلات و کبوتر حــَرَمت شدن و آب سقاخونه ت و صدای نقاره خونه ت و پنجره فولادت و کیک تولدت هم مال ه همونایی که می طلبیشون!سهم منم از تموم ه تو همون "سجاده ی بته جقه ی قهوه ای ِ که بوی اردی بهشت میده "و بچه ی جناب سرهنگ برام از پیش تو سوغاتی اورد و "یه شماره تلفن" که وقتی دیگه نتونم جلوی خودم را بگیرم،یواشکی بهش زنگ میزنم و با صدای پا و همهمه ی همونایی که طلبیدی شون یواشکی اشک میریزم و بدون اینکه چیزی بگم قطع میکنم...!گمونـــم از ســــرم هـــم زیــــاد باشه،نـــه؟

الــی نوشت :

یکــ) من ایـــن را دوست دارمــ .

دو) ناراحتم میکنید اگر برایم بنویسید که......!می دانید که چه می گویم؟

چقـــــدر خواب قشنـــگی ست مال مـــــن شـــده ای ...

هوالمحبوب:

مــــرا به دوزخ بـیـــــــــداری ام نـــیــــازی نیـــــــست

چقــــــدر خواب قشنـــگی ست مال مـــــن شـده ای ...

+هر کس برای درد دل باید مرتضایی داشته باشد؛پس لازم به ذکر نیست که اسم،تزئینی ست!|زیتا|

و من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ مرتضای دیگری روی زمین نیست.چون هیچ مرتضای دیگری جلوی من ننشسته و وقتی بستنی میخوریم برای من اس ام اس بدهد که خیلی دوستم دارد، تا من توی چشمهایش زل بزنم و به تمام کلمه های دنیا لعنت بفرستم که در ادای تمام احساس آن لحظه و تمام لحظه های دوست داشتن ه من عاجزند.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ مرتضای دیگری روی زمین نیست.انگار که خدا از تمام مرتضاهایی که قرار بود بیافریند فقط همین را آفریده تا درست توی زندگی من فرود آید تا تنها دلیل دعوا و ناراحتی مان این باشد که چرا وقتی درد دارم و غمگینم از آن پنهان میکنم. که چرا وقتی از دستش ناراحتم یا عصبانی و از من سوال میکند میگویم "اصلا"!که چرا به جای حرف زدن میخواهم فراموش کنم که اگر به قول او قرار بود و بلد بودم و عرضه اش را داشتم فراموش کنم،خیلی آدمها و اتفاقات ِ پیش از این را فراموش میکردم.که چرابه او نمیگویم تمام دیشب تا صبح گریه کرده ام یا اینکه چرا برایش تعریف نمیکنم که چقدر غم روی سینه ام سنگینی میکند.که چرا به دردهایش گوش میدهم اما از دردهایم برایش نمیگویم.یک مرتضا که نمیداند من خیلی وقت است حرفهایم تمام شده و دلم نخواسته و نمیخواهد وقتی درد دارم حرف بزنم ،که درد بکشد و درد بکشم.یک مرتضا که همه ی من را میفهمد و اعتقاد دارد یک روز رفتار من این رابطه را زمین میزند چرا که او آن همه اصرار میکند به حرف زدن و من اینقدر اصرار دارم به سکوت.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ کس نیست.چون هیچ مرتضای دیگری وقتی دلم از تمام روزی که گذشت گرفته و بغض دارد خفه ام میکند برایم شعر نمیخواند و با من شوخی نمیکند و دیالوگ های کلاه قرمزی و فامیل دور را که خیلی دوست دارد تقلید نمیکند و نمیخندد که من یادم برود "برای قلب فشار چهل تنی سخت است " و بعد وقتی از او میخواهم که در مورد علت دردم با من حرف نزند نمیگوید که دستم را میبندی که نمیگذاری حلش کنیم ،رفعش کنیم و تمامش کنیم.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ کس نیست.چون هیچ مرتضای دیگری برای دوست داشتنم،صدا زدنم،گم کردن دستهایم توی دستهایش،عشق ورزیدنش و پا گذاشتن توی تمام حریمهایی که دیگران را از وارد شدنشان منع میکردم از من اجازه نگرفته است.مرتضایی که حتی با اینکه اصرار میکنم که"من بیشتر تر " دوست دارمش خوب میدانم که "من بیشتر" گفتنش از تمام "من بیشتر تر" های من "بیشتر" است.

من یک مرتضا دارم که شبیه هیچ مرتضای دیگری نیست.چون هیچ مرتضای دیگری وقتی دارم محتاطانه برایش از زمستان و آدمهایی حرف میزنم که درد بودند و بغض میکنم و اشک به چشمهایم میدود ،اسمم را جوری صدا نکرده تا تمام دلم زیر و رو شود و من را از توی خاطره ام بیرون بکشد و وقتی با اشک آرام میگویم "خیلی اذیت شدم"با آرامش و عشق نگاهم نکرده و نگفته "میدانم" تا تو باور کنی که واقعن میداند.هیچ مرتضایی کنار دست من توی سینما ننشسته تا موقع تیتراژ فیلم که سکوهای نفتی را نشان میدهد از او بی مقدمه بپرسم که تا به حال عسلویه رفته یا نه و بگویم که عسلویه در شب فوق العاده است با آن مشعل های همیشه روشنش و درست شبیه همان عکسی ست که توی وبلاگم گذاشتم،تا بگوید که نرفته و من بگویم یک روز که حالم زیادی خوب بود در موردش مینویسم تا او با تمام خوبی اش لبخند بزند تا تو دلت آرام شود و بفهمد که من چقدر با خودم و قشنگی و زشتی عسلویه میجنگم و دارم دست و پا میزنم دختره خوبی باشم و بشوم .

من یک مرتضا دارم.یک مرتضا که شبیه هیچ کس نیست.چون برای هیچ مرتضای دیگری وقتی از من دور بوده اینقدر بی قرار و نگران نبوده ام.چون به خاطر هیچ مرتضایی بغض خفه ام نکرده وقتی با ناراحتی به او گفته ام که "دوستش ندارم".چون به خاطر هیچ مرتضای دیگری شب وحشت زده از خواب نپریده ام و به خاطر خواب ِ از دست دادنش تا صبح گریه نکرده ام و وقتی حرف میزند با او بدقلقی نکرده ام و تلافی ِ رفتنش در خوابم را سرش در نیآورده ام.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ کس نیست و فقط شبیه مرتضای من است.مرتضایی که با او میشود حتی سنگفرش های چهل ستون را عاشق شد.مرتضایی که چهل و یکمین ستون ِ چهل ستونی ست که وقتی نیست انگار تمام  آن بیست ستون مسخره که در آب حوض "ما بیشتر از این هاییم" را فریاد میکنند، از ریخت می افتند و به تو دهن کجی میکنند.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ مرتضای دیگری نیست .مرتضایی که یک روز،شاید خیلی دور و شاید هم خیلی نزدیک،دیگر مرتضای من نخواهد بود و حق دارد هرگز نفهمد من از نداشتنش میترسیدم،که با تمام منم منم کردن هایم و اصلا مهم نیست گفتن هایم از نداشتنش میترسیدم.مرتضایی که یک روز به من گفته بود برای حفظ رابطه اش میجنگد و از حقش که من باشم نمیگذرد و من با درد و با کمال آرامش(!) به او گفته بودم اما من نمیجنگم و او حق دارد یک روز که از خواب بیدار می شود ،دیگر مرا این همه نخواهد.و حق دارد هرگز نفهمد میترسیدم از اینکه یکی از همان روزهایی که کنار من نیست چشم در چشم کسی شود و دلش سـُر بخورد و یکی از همین دخترهای معمولی سند داشتنش را به نام خودش ثبت کند و من به خودم بگویم که"از اول میدانستم!" و باید هم میدانستم که حالا هر چقدر آدم هم نخواهد ولی سُر خوردن دل که دست خودش نیست.

من یک مرتضا دارم.مرتضایی که شبیه هیچ مرتضایِ دیگری نیست و اصلن شبیه هیچ کس نیست و شبیه همانی ست که باید باشد ...

مثـــــــل دلــــفـــینـــی به دام افتــــــاده در استخـــرم ، آه !...

هوالمحبوب:

مثـــــــل دلــــفـــینـــی به  دام افتــــــاده در استخـــرم ، آه !

ظاهرا مشغـول رقصــــــم چشمهـــــــام اما تــــــر اسـت...

آقا شنا کنید.بزنید به آب!ماهی شوید!نه اینکه خیال کنید چون مربی مان هی تند تند از من تعریف میکند که معرکه ام این را بگویم ها!یا نه اینکه فکر کنید شناگر قهاری هستم ،که نیستم!یا گمان کنید از وقتی که چشم گشوده ام ماهی بودم ،که نبوده ام و تازه هنوز یک ماه نشده تن به آب زده ام ها!یا فکر کنید چون آن زنی که شبیه پیت نفتی است و هی تند تند به دختر بد ریختش میگوید"فاطمه جان!مادر به فدای قد و بالایت شود" به من گفت اگر اولین بار است شنا میکنم کلی با استعدادم که یک نفس تمام استخر را متر میکنم!و من گفتم اگر حوض خانه یمان به حساب نیاید بله اولین بارم حساب میشود.و او پشت چشمهایش را درست مثل زن های افاده ای نازک کرد و گفت "آهان گفتم ها!پس سابقه ی قبلی داری!"و سرش را مثل بز انداخت زمین و رفت تا باز قربان قد و بالای فاطمه ی بدریختش برود. و من گذاشتم خیال کند فاطمه اش با استعداد است که هنوز بعد از یک سال تمرین و آموزش عین هشت پا دست و پاهایش را از لبهای استخر آویزان میکند و کمک کمک راه می اندازد!

و نگفتم حوض آبی رنگ خانه ی ما آنقدرها هم بزرگ نیست.و آن قدر است که وقتی دلت از همه دنیا میگیرد پاچه هایت را میزنی بالا و پاهایت را هل میدهی توی حوض و بعد دراز میکشی روی زمین و اگر شب باشد زل میزنی به ستاره ها و حرکت آرام زمین و اگر روز باشد به نهایت ه آبی ِ آن دورها!

آقا بزنید به آب!اصلا شنا یک چیز عجیبی ست.تن که به آب میزنید از تمام دنیا کنده می شوید.

مربی میگوید برای هماهنگ کردن حرکت دست و پا باید تمرکز کنید و فکر،و من هر گاه تمرکز میکنم و فکر ،غرق میشوم و سقوط میکنم ته آب ولی برعکس وقتی همه را از خودم دور میکنم و به هیچ کس و هیچ چیز و حتی هماهنگ کردن دست و پاهایم فکر نمیکنم،میشوم ماهی و درست مثل پر روی آب می مانم و انگار دارم می رقصم.

مربی میگوید نفس بگیر!نفس گیری خیلی مهم است ولی من یک نفس میروم،سرم را از آب بیرون می آورم و به شانه ی سمت راستم نگاه میکنم،به مربی لبخند میزنم و او برایم دست تکان میدهد و باز می روم زیر آب و نفس نمی کشم و هی ماهی می شوم و می خندم و هیجان زده می شوم و بعد همه از هیجان و ذوق کردنم به خنده می افتند و من ماهی می شوم و پرنده روی آب...

به آب بزنید!توی آب نمیشود غصه خورد.حتی با اینکه کسی نمیفهمد نمیشود گریه کرد و فین کرد و صدایش را در نیاورد!

باید فقط خندید،هیجان زده شد،ذوق کرد و ماهی شد و دست و پا زد و هرچند بلد نباشی،رقصید!

آقا از من به شما نصیحت بزنید به آب.هیچ جای دیگر غیر از آب نمیشود اینقدر سبک بود.نمیشود آب و رها شدن را دوست نداشت.هیچ وقت اینقدر آب را دوست نداشتم.هیچ وقت اینقدر سبک به سقفی شیشه ای زل نزده بودم و دستهایم را درست مثل پرنده ها به طرفین دراز نکرده بودم و یک نفس زمزمه نکرده بودم"برو...برو...برو...دختر برو..." و بعد درست مثل یک پر کاه روی آب،روی دنیا،روی تمام دنیا شناور شوم...! هیچ گاه هیچ جا گمان نکرده بودم میشود از تمام دنیا اینطور کنده شد.

آقا از من به شما اصرار، بزنید به آب...

الـــی نوشت:

یکـ)و مـــا دختـــرهــا...                               نیکـــــولا را بخوانید

دو) من عاشقت نیستم این را بارها گفته ام ولی بی تو زندگی را توان نیست.هیچ آدمی عاشق اکسیژن نیست ولی بدون آن می میرد.تو عاشقی ولی بی من زندگی میکنی.همه ی انسان ها خورشید را دوست دارند ولی شب را به خوش گذرانی میگذرانند. |آرش|

بر شــب من گـــر گـــذری ؛همچـــو پیــک سحــــری ،غــــــم دل بـــبــــَــری...

هوالمحبوب:

خـُب وقتی روی تخت دراز کشیدی و زل زدی به سقف اتاقت و یهو عین فنر از جا میپری و لباس میپوشی و بعد جلوی آینه می ایستی و با احتیاط و دقت برای بیرون رفتن آماده میشی و شال ِ صورتی ت را سر میکنی و کفش های صورتی ت را که گذاشته بودی برای روز فلان، از زیر تختت در میاری و پا میکنی و در جواب لبخندهای مشکوک و نگاه متعجب فرنگیس که ازت میپرسه با کی قراره کجا بری؟ یه لبخند پت و پهن میزنی و میگی :"با عباس آقا خونه بخت!!" و بعد یه بوس محکم از گل دختر میگیری و از اینکه جای لب هات روی لپش می مونه کیف میکنی و از خونه میزنی بیرون...

وقتی پیاده روی سمت راست را آروم آروم قدم میزنی و از توی همون پارکی رد میشی که خیلی وقت پیش توی روزای سنگین زندگیت سندش را زدی به نام خودت و بازی بچه ها را دنبال میکنی و وقتی میرسی سر میدون و از خودت می پرسی :"چپ برم ،راست برم یا مستقیم؟" و بعد از اینکه ده،بیست،سی،چهل میکنی و مستقیم برنده میشی ،سوار بی آر تی میشی و صورتت را میچسبونی به شیشه ی اتوبوس و با انگشتات روی شیشه هی حروف درهم بر هم ه لاتین مینویسی و به رفت و آمد ماشینها و آدما خیره میشی و یک ساعت تموم درهای اتوبوس باز و بسته میشه و تو از اتوبوس پیاده نمیشی ...

وقتی ایستگاه آخر پیاده میشی و خیابون را رد میکنی و از کله پاچه ی "یاران" میگذری و هی راننده تاکسی ها سرشون را میگیرند توی صورتت و میگند :"خانوم بروجن؟... مبارکه؟" و تو یاد زمستونی میفتی که سوار یکی از همین تاکسی ها راهی ِ اونجا شدی و قلبت که هنوز خنگی که جای دقیقش رو نمیدونی تیر میکشه و صورتت را ازشون برمیگردونی و یه راست میری سراغ همون دو تا مغازه ای که عاشق ذرت مکزیکی هاشی و این بار تصمیم میگیری از بین اون دو تا فروشنده به مرد اخموی ِ چاقی که هیچ وقت دلت نمیخواست ازش خرید کنی بگی یه ذرت مکزیکی بزرگ با یه عالمه قارچ و چیپس و پنیر و سس سفید که تلمبار میکنه روی کله ی ظرف بهت بده ...

وقتی باز سر میدون می ایستی و دوباره ده ،بیست ، سی ،چهل میکنی که راست بری یا چپ یا مستقیم و این بار چپ برنده میشه و قبل از اینکه اوتووبوس از راه برسه زن فالگیر میاد کنارت و بهت میگه خوشگله فالت رو بگیرم؟و تو بهش میگی "نباید اینجوری بگی که!باید لهجه بگیری و بگی خانوم خوشگله فالــتُ بــِگیرُم؟" و وقتی فالگیر جمله ای که یادش دادی را تکرار میکنه و تو بهش میگی فال من رو خیلی وقت پیش گرفتند.اگه دوس داری میخوای من فالتُ بگیــرُم ؟ و وقتی بهت میگه مگه تو فالگیری؟ و تو بهش میگی نه،من جادوگرم! و اون پا میشه میره و تو تا خونه توی اتوبوس با خودکار فیروزه ای رنگت توی دفترچه ت هی مینویسی :"یک جلوه نما پیش از آن کـ ـز غــم آید جان بر لب ما..." و هی زمزمه میکنی و نفس عمیق میکشی و تمام صفحه میشه "جان بر لب ِ ما " ...

وقتی تا نیمه شب هی توی نت میچرخی و زیــتا رو میخونی و اشک میشی،آرش رو میخونی و غرق میشی ، عطیه رو میخونی و بغض میشی،گوریل رو میخونی و دماغت رو با پاچه ی شلوارت پاک میکنی،گلاره رو میخونی و نا خوداگاه آه میکشی، و با بلانش و خودم و او و نیکولا هی فین فین راه میندازی و با آلمــا اینقدر گریه میکنی که دلت برای الی میسوزه و بعد از مدت ها یک ساعتی شعـر میشی و بعد خسته از شنیدن و دیدن و گفتن،پناه میبری به رختخواب ...

وقتی خودت را میندازی توی آغوش خواب تا به دنیای فراموشی پناه ببری و هی دنده به دنده میشی و هی دلت تنگ میشه و میشه و میشه و وقتی آدمای زندگیت رو مرور میکنی و یادت به زهرا و ساناز و مستانه میفته و بهشون میگی که اونا همون یه تیکه از صد تیکه ی خداند که ساغر برام خوند:"خدا صد تکّه شد،هر تکّه اش یک جا فرود آمد ...و از یک تکّه اش بانوی شعرم ،در وجود آمد" تا اینکه صبح که بیدار میشند ببینند و بدونند چقدر مقدس و دوست داشتنی اند و وقتی میفهمی زهرا بیداره و هی سعی میکنی بخوابونیش و بهش میگی که همه چی آخرش خوب تموم میشه و سرش را بذاره روی شونه ت و آروم بخوابه و باز دنده به دنده میشی و دوباره هی دلت تنگ میشه و میشه و میشه...

و وقتی درست ساعت پنج صبح وسط اون همه وول خوردن و دلتنگی بلند میشی و ناخونهای مظلومت رو شلخته لاک فیروزه ای میزنی و بعد با همون رنگ توی دفترچه ت مینویسی :"بر شب من گــر گذری؛همـــچو پیـــک سحـــری،غــم دل بـبـَری..." و این بار زل میزنی به "غــم دل "و هی تکرارش میکنی و خیره میشی به سپیده دم که آروم آروم داره سرک میکشه توی اتاقت و بعد زیرش مینویسی "صبــــح بخیــــر دنیــــا...صبـــح بخــیر همه ی دنیـــا...صبح بخــیر الـــی" و چشمهات رو میبندی ...

یعنـــی اینکه شایـــد دختره خوبـــی باشی ولـــی حالــِت ...!حتمن خوبـــه،نــه؟!

الـــی نوشت :

یکــ) او که الـــی را میشناسد میداند که الـــی،معصومه و آن گنبد طلایی قــم و آن مسجد دور را با آن گنبد فیروزه ای اش می میرد.همان مسجد ِ پر از پرنده و همان معصومه ای که مرهم تمام بغض هایش شد.روز معصومه به همه ی دخترای خوب مبارک :)

دو) تمام دیشب زیتـــــا ی این جمله ها را تا پنج صبح بارها بوسیدم. 

سهـ) نمیشود ایـــن ملـــودی را دوست نداشت.

مـــــا را نمی فهمــــند آدم‌‌هـــــای کوچــــــک ...

هوالمحبوب:

درست مثل کش شلوار از مغازه در رفتم و تموم ه مسیر برگشت توی دلم قند آب کردند!هی توی دستم نگاهش میکردم و هی ذوق میکردم و نیشم شل میشد.هر کی توی کوچه نگاهم میکرد حتمن فکر میکرد خل شدم.اما خوشحال تر از اون بودم که بخوام حواسم پی برق چشمها و نیش شل م باشه و مثلن چه معنی داره دختر تو کوچه برای خودش بخنده و ذوق مرگ بشه!!

یک هفته پیش که برای خریدن روانویس فیروزه ای رنگ رفته بودم کتابفروشی سر کوچه دیدمش.روانویسم بعد از یه سال تموم شده بود و باز رفتم همونجای قبلی که یه دونه همون رنگی بخرم.تموم ه این یه سال تموم ه جمله ها و کلمه هایی که توی لیست حضور و غیاب آموزشگاه،فرم تسویه حساب دانشگاه،اپلیکیشن فرم مدیریت پروژه ی شرکت فلان،امتحان تحقیق در عملیات (1)،رسید دریافت بن نمایشگاه کتاب،آخر ِ Writing بچه های کلاس و چند بیت شعر و جمله ی مکتوب این طرف و اون طرف از من جا مونده بود رنگ فیروزه ای به خودش گرفته بود و نمیخواستم و دوست نداشتم و نمیتونستم با یه رنگ دیگه عوضش کنم.

همینکه خریدمش و خواستم از کتابفروشی بیام بیرون یهو توی ویترین چشمم افتاد بهش.بدجوووووور رنگش قشنگ بود.یه رنگ خاص که جون میداد برای دست گرفتن و نوشتن باهاش.اصلا سر ذوقت می اورد برای نوشتن...

اصلن حتی اگه از نوشتن هم میترسیدی نمیتونستی باهاش ننویسی.یه رنگ آبی فیروزه ای قشنگ که بهت نیشخند میزند.تازه وقتی چشمم بهش افتاد فهمیدم چقدر بهش احتیاج دارم.از کتابفروش قیمتش را پرسیدم که یه نگاه به من کرد و یه نگاه به اتود فیروزه ای رنگ و گفت فروشی نیست!!!!

- اگه فروشی نیست پس چرا توی ویترین ه ؟

- دیگه از این مدل نیوردیم.جنس توی ویترین ه نه برای فروش.برای دکور مغازه!

مرده شور ِ دکور مغازه ت را ببرند!نمیدونم چرا بد جور دلم خواست داشته باشمش.انگار نه انگار قبلن بهش احتیاج نداشتم.انگار داشتم و خودم خبر نداشتم.وقتی گفت نمیشه داشته باشیش انگار تموم ه وجودم خواستن شده بود و درست مثل بچه مدرسه ای های هفت هشت ساله میخواست برای داشتنش بزنه زیر گریه و پا بکوبه به زمین که برای فرار از سر و صدا هم شده کتابفروش راضی بشه بفروشتش!

خداحافظی کردم و هزار جور نقشه ی جورواجور کشیدم برای داشتنش که هیچ کدوم را نمیشد عملی کنی.منم عمرا اصرار میکردم!

دو روز بعد وقتی داشتم از کنار مغازه ش رد میشدم دیدم غلغله ی جمعیت ه توی مغازه و منم به خیال اینکه توی شلوغی یادش نیست قبلن بهم چی گفته بهش گفتم اون اتود فیروزه ای رنگ را برام بیاره و اون باز همون جمله ی مسخره ی خودش را تکرار کرد و منم دست از پا درازتر رفتم پی ِ کارم تا امروووز...:)

از تاکسی پیاده شدم که یهو یادم افتاد باید یه تلفن ضروری بزنم و گوشیم شارژ نداره.زود خودم را انداختم توی کتابفروشی که یه شارژ چندهزارتومنی بگیرم که دیدم آقای کتابفروش نیستش و یه خانوم لاغر اندام ه ریزه میزه نشسته روی صندلیش !آقا ما رو بگی کلا یادمون رفت واسه چی رفته بودیم توی کتابفروشی و زود از فرصت نهایت سوءاستفاده را کردیم و بهش گفتیم که اتود مورد نظر قیمتش چنده و اوشون هم اظهار بی اطلاعی کردند و فرمودند اگه قیمتش را رووش نزده منتظر بمونم تا چند دقیقه دیگه آقای کتابفروش بیاد و از خودش سوال کنم .ما هم عرض نمودیم که عجله داریم و باید بریم و داشت تمام اعضا و جوارحمون آویزون میشد که تیرمون به سنگ خورده و آخرین نگاه الوداع رو به اتود فیروزه ای رنگ میکردیم که یهو یه برچسب کنار جعبه ش دیدیم که باعث شد برق از کله مون بپره و همچین با صدای یه خورده هیجانی و بلند بهشون بگیم که قیمتش رو کنارش زده و خانوم هم ازمون خواستند 3500 تومن بهشون تقدیم کنیم و اتود خوشگلمون را با خودمون ببریم!!!

اتود را گرفتم و درست مثل کش شلوار از مغازه در رفتم و تموم ه مسیر برگشت توی دلم قند آب کردند!هی توی دستم نگاهش میکردم و هی ذوق میکردم و نیشم شل میشد.هر کی توی کوچه نگاهم میکرد حتمن فکر میکرد خل شدم.اما خوشحال تر از اون بودم که بخوام حواسم پی برق چشمها و نیش شل م باشه و مثلن چه معنی داره دختر تو کوچه برای خودش بخنده و ذوق مرگ بشه!!

باید زودتر میرفتم کوچه ی تلفن خونه و اون دفترچه ی چند صدبرگی که فروشنده ش گفته بود تک فروشی نداریم(و بیخود!!!) را میخریدم!بدجوووور دلم نوشتن میخواست...

الــــی نوشت:

یکـ)یکی از مشکلات نجیب زاده بودن اینه که وقت و بی وقت مجبوری عین آدم رفتار کنی!

|اسپارتاکوس- استنلی کوبریک|

دو)من دختـــر نیستـــم!                            نیکـــولا  را بخوانیـــد

+نـــ...

تکــــرار شــــد خــــــدا و مـــــرا اشتــــبــــاه کـــــــرد...

هوالمحبوب:

In Ecuador ,when a girl turns 15,there is a great celebration and the girl wears a pink dress.Her father puts on birthday's girl first pair of high heels and dances the waltz with her while 14 others girls and boys also dance waltz

حال میفهمم چرا نمیتوانم کفشهای پاشنه بلند بپوشم و مثل بچه ی آدمیزاد راه بروم و به در و دیوار نخورم و یا در رقصیدن بی استعدادم و یا اینکه چرا لباس صورتی رنگ را با تمام فریبندگی و معصومی اش دوست ندارم.

در پانزده سالگی هیچ کس با من والــس نرقصید و یـا کفشهای پاشنه بلند به من پیشکش نکرد.شاید تقصیر هیچ کس نیست حتـــی تقصیر خـــدا که مـــرا اشتباهی در جایی غیر از اِکوادور خلق کرد...!

شع ــر نـوشــت :

یکـ)  تکــــرار شــد خــــــدا و مــرا اشتــــبــاه کــرد

     آن شــب که از زمیـن خـودش بـاز بـرنــداشـت..."   گوش هم نکردید،نکردید...چیز زیادی از دست نداده اید!

دو) زندگــــی چیزی جــــز شع ـــر نیست...          بابـــــک را بخوانیــــد.