_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

و به ما چه که چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست!

هوالمحبوب:

ضمن احترام به حقوق شهروندی و اینکه آدما آزادند و میتونند هر غلطی دلشون میخواد بکنند و هیشکی هم حق نداره توی کارشون دخالت کنه و بشه عقل کل که یعنی بیشتر از اونا میفهمه و بشه دایه دلسوزتر از مادر که یعنی صلاح و مصلحتشون را بهتر از اونا تشخیص میده و خدا هم آدم را صاحب اختیار فرستاده و وسط سفالگریش روح خودش را توی کنه و بنه انس دمیده و به جد هم تاکید فرمودند که "لا اکراه" و فوضولیش هم به هیشکی نیومده و این حرفا ولی بنده از این تریبون اعلام میکنم که باس با دمپایی ابری خیس زد تو دهن اون مردکی که توی پیاده رو سیگار دستش گرفته و جلوتر از تو قدم میزنه و هر چی هم میخوای ازش سبقت بگیری نمیذاره و دود سیگارش رو پف میکنه توی هوا همچین گوله گوله و هوا هم همچین سرخوشان خودش رو میرسونه توی حلق شما جهت چاق سلامتی.اصلن من میگم باس این آدم را از سیبیلش دار زد و از پا وارونه آویزونش کرد وسط شهر و حتی زنده زنده دادش دست لاشخورا تا دلی از عزا در بیارند تا درس عبرت بشه واسه بقیه !

حالا نه اینکه روی ِعجز و ناله م با مردان ِ همچین یه خرده مرد باشه و چشمم جمعیت اناث را نادیده بگیره ها!نـچ!

ضمن ادای احترام به همون حقوق شهروندی و آزادی ِ آدما که در بالا بدان اشاره شد(!) به جد اعتقاد دارم باس با همون دمپایی ابری خیس-(البته با اون سمتش که یهو بانو،نامحرم مالی نشند و اسلام به خطر نیفته!)- نه تنها کوبوند توی دهن بلکه حتی سر و صورت اون خانومی که صبح اول صبحی توی اتوبوس شرکت محترم ِ واحد و حتی تاکسی ِ خط ِ ویژه به افق خیره شده و بیخ گوش تو همچین آدامس میخوره و چرق چوروق راه میندازه و تا نگاش هم میکنی لبخند ژوکوند تحویلت میده و از منتها الیه وجودش دم مسیحاییش را هل میده توی آدامس و بادکنک درست میکنه این هـــواااا که آدم خیال برش میداره بیخ ِ آدامس حج خانوم را بگیره باش یه دور بره پاراگلایدر سواری!

اصلن حالا که فکرش رو میکنم میبینم حیف دمپایی خیس حتی!باس زنده زنده سوزوندش به جان بچه م!

شما فعلن در مدح و منزلت و نفی و مذمت این دو مبحث و اینکه اصلن به من ربطی نداره و آدم هر کاری دلش میخواد میتونه انجام بده و من خودم باس گوشِم را از وسط حلق مردم و حلقم را از وسط پیاده رو جمع کنم و اینا دیده به خوانش ِ این چند خط آزرده کنید که عمرن من بخوام از سیگار کشیدن اناث محترم و بادکنک ساختن و چرق و چوروق آدامس خوردن عناصر ذکور که هر دو نشانه های بارز روشنفکری ملت و اُمل بازی ِ بنده بوده، سخنی به گزاف برانم و به یه "حیف ِنون"ِ کوتاه بسنده مینمایم،باشد که رستگار شده و مورد عفو و رحمت عمومی و بالاخص خصوصی قرار گیرم!!!و من الله توفیق!

+بهمن پــَر!!

++روز مهندس!!

+++بین خودمون سه تا بمونه!!

بی خیال آن همه قانـون مداری می شـــوم ...

هوالمحبوب:

زودتر از بقیه ی روزها رسیده بودم کلاس،اونقدر زود که میتونستم توی کلاس بشینم و منتظر اومدن بقیه بشم.هوا خوب بود،اونقدر خوب که میتونستی در تراس را نبندی و بشینی روبروش و چشم بدوزی به رفت و امد آدمهای توی خیابون تا بچه ها یکی یکی از راه برسند.

صوفیا داشت تند تند کلمه های کتاب را قورت میداد و من حرکت آدمهای توی خیابون رو،که صدا بلند شد...همهمه بود و صدای یه عالمه آدم که از یه جای نزدیکی می اومد و وقتی توی خیابون سرک میکشیدی اثری از کسی نمیدیدی.

احتمالا از داخل صدا و سیما بود و باز برنامه ی زنده داشتند و شاید هم مسابقه!

بچه ها دیر کرده بودند و ساعت کلاس داشت میرفت و فقط صوفیا سرگرم کتابش بود و هر از گاهی هم سوالای پراکنده در مورد enough میپرسید که دقیقن جاش کجای جمله است و هر بار هم که توضیح میدادم میفهمید و باز بعد از چند دقیقه همون سوال را تکرار میکرد!!

انگار شور و هیجان مسابقه بیشتر شده بود که صدای همهمه و داد و فریاد مردم بیشتر شد.اونقدر صدا زیاد بود که نمیشد بی تفاوت باشی و نخوای توی خیابون سرک بکشی.خیابون پر از ماشین و موتورهای پلیس شده بود و یه عالمه آدم مثل مور و ملخ از دیوارهای صدا و سیما میرفتند بالا و شعار "مرگ بر فلانی" سر میدادند.پیاده رو به طرفة العینی پر از آدمایی شده بود که لباس محلی به تن کرده بودند و من شبیه اون لباس ها را فقط تن بختیاری ها دیده بودم.

زود فهمیدم چی شده و به خاطر برنامه ی زنده و مسابقه ی تلویزیونی نیست.دیروز خبر تجمع بختیاری ها را توی اینترنت خونده بودم که به خاطر یه فیلمی که من ندیده بودمش و میگفتند یکی از شخصیتهاش فامیل بختیاری رو با خودش یدک میکشه توی اهواز و ایذه اعتراض کرده بودند اما الان توی اصفهان داشت جلوی چشمای من اتفاق می افتاد و داشتم یه حادثه را با چشمای خودم از نزدیک میدیدم.اولهاش هیجان زده شده بودم از اینکه این همه به ماجرا نزدیکم و وسط یه ماجرام و از این بالا به همه چیز تسلط دارم.بچه ها کم کم از راه رسیدند بدون اینکه بدونند ترافیک و شلوغی خیابون واسه چی بوده و کنار تراس ردیف ایستادند و برای هم دیگه توضیح احتمالاتی رو میدادند که خیال میکردند درسته و علت همهمه ست.

از وقت امتحان گذشته بود و مطمئنن تا آخر ساعت وقت کم می اومد.واسه همین برگه های امتحانی را توزیع کردم و بچه ها نشستند به امتحان دادن و منم از دور اوضاع را نگاه میکردم و سوال بچه ها را در مورد امتحان جواب میدادم که جمعیت سنگ به دستان درست مثل فلسطینی ها حمله کردند توی خیابون .فقط فرقش با فلسطین این بود که سنگهای اینا خیلی درشت تر از سنگهای فلسطینی ها بود.اینا سنگ ساختمونی به دست داشتند که اندازه ی یه آجر بود و بدون اینکه بدونند دارند چی کار میکنند پرت میکردند سمت عابرا و موتورها و ماشین های پلیس.

همه ی بچه ها از پای برگه های امتحانی بلند شدند و پشت شیشه ی تراس جمع شدند.دیگه هیجان زده نبودم و برعکس کم کم داشتم میترسیدم.وضعیت بغرنج تر از این حرفا بود.توی عمرم ندیده بودم کسی بتونه درخت را از ریشه در بیاره.چند نفری افتادند به جون درختای توی بلوار و از ریشه درش اوردند ،باجه ی تلفن عمومی را از جا کندند.درختا را جلوی چشم پلیس ها و آدما و مایی که از ترس داشتیم پس می افتادیم آتیش زدند و سنگ بود که از آسمون و زمین پرت میکردند طرف پلیس ها.اونقدر دود توی هوا زیاد بود که آسمون سیاه شده بود و همه به کل امتحان را فراموش کرده بودیم و من هم دیگه نمیتونستم بچه ها را به آرامش یا نشستن سر برگه هاشون دعوت کنم.

پلیس های کلاه به سر و ضد گلوله پوش تیر هوایی شلیک کردند و تعداد پلیس ها بیشتر و بیشتر شد و این دفعه اون طرفی ها شروع کردند آتیش زدن موتورها اون هم جلوی چشم مردم و پلیس ها.

همه مون تعجب کرده بودیم که پلیس فقط تیر هوایی میزد و میرفت جلو و اینا اصلن نمیترسیدند و به کارشون ادامه میدادند.

همه ی فضای کلاس را یه بوی عجیب غریب گرفته بود که با درخواست مسئول آموزشگاه که از مون خواست پنجره را ببندیم فهمیدیم گاز اشک آوره!

یکی دو ساعت طول کشید تا پلیس تونست بختیاری های غیور را پراکنده کنه که دیگه نه درخت آتیش بزنند و نه سنگها و نرده های صدا و سیما را بکنند و طرف بقیه پرت کنند.خیابون هنوز شلوغ بود و پر از دود و هوای نامطبوع و موتورها و درختهای آتیش گرفته که ما با دلهره و اضطراب دوان دوان و پیاده رفتیم سمت خونه هامون.

 بیشتر بچه های کلاس و آموزشگاه و حتی مردم جمع شده توی پیاده رو اون فیلم را ندیده بودند و هی از هم میپرسیدند مگه چی توی این فیلم بوده که اینا اینجوری کردند؟راسش هیچ کسی نمیدونست،حتی پیرمردی که روی موتورش در حال عبور بود و با سنگ زده بودند توی سرش و هنوز نمیدونست چی شده و کجاست!

با اینکه همه با ترس و دلهره و هیجان در حال عبور و حرف زدن بودند و هیچ کدومشون هم دل خوشی نه از صدا و سیما داشتند و نه از وضع مملکت ولی همه متفق القول بود که این حرکت و رفتار در شأن و شخصیت کسایی که دم از غیرت و تعصب و هم نوع دوستی میزنند نبود و نیست.آقا شما درست میگی.توهین به بختیاری توهین به ملت ایران ه.اصلن من میگم هر کی توهین کرد باس محکم با پشت دست بزنی توی دهنش که اسمش یادش بره.ولی واسه اثبات و نفی خیلی چیزهایی که بهت نسبت میدند نمیتونی و نباید با رفتار اشتباه و ایجاد تنش و نا آرومی و هرج و مرج یه سری چیزهای نادرست دیگه رو به خودت نسبت بدی و دهن بقیه را به خاطر ترس و نه از روی منطق و استدلال ببندی!

بقیه ی حرفها هم بمونه واسه خودم و خودم که ماحصل قیام دشمن خفه کن ِدیروز را توی پیاده رو و خیابون دیدم،چون اگه کسی دست به در و پیکر این وبلاگ بزنه خودم دارش میزنم.چه برسه به اینکه بخواد آتیشش بزنه یا سنگ طرفش پرت کنه!

همین!

اصلا پــس از تو حال من به جهنــــم...ولش کن هیــچ !

هوالمحبوب:

حالا طـــنــــاب و چارپــــایه و بغضــــــی شکسته و...

یک لحظه زنگ میزنم که بگویم...ولــش کن ،هیـــــچ!

میدونی به چی فکر میکنم؟به اینکه اگه اونقدر کله خر می بودم و قید همه چیز رو میزدم و تو نبودی که درستش کنی الان چه وضعی داشتم؟!به اینکه اگه تو رو هم از خودم میگرفتم الان چی به سرم اومده بود.درسته هیچ کسی دردم رو نمیدید و به قول تو اونقدر بی عرضه بودم که به جای صاف ایستادن و توی چشمهای مشکلم نگاه کردن ،میرفتم توی سوراخ قایم میشدم تا وقتی خودم را بتونم آرومتر کنم و لبخند مسخره م را باز به صورتم بزنم می اومدم بیرون ولی واقعن توی این شبهایی که میگذشت که هر کدومش اندازه ی هزار قرن میشد چی به سرم می اومد.چی به سر تو می اومد؟واقعن چی به سر هر دو تامون می اومد؟

بهم میگی :"راستش رو بگم؟من هنوز دلم ازت یه جوریه!واسم خیلی سنگین بود ..." و من دردم میاد و میفهمم چی میگی.

حالا میخوای من راستش رو بگم؟من هنوزم یه جوری ام.وقتی شعر میخونی.وقتی میدونم چی توی دل و سرت ه و کلمه ها و جمله های معمولی ردیف میکنی.وقتی حالت خوب نیست.وقتی دیشب این همه درد بودی و من فقط به خودم بد و بیراه میگفتم.وقتی باهام اتمام حجت میکنی که این دفعه بار آخره من همه چیز را درست میکنم و اگه یه بار دیگه اتفاق بیفته...اگه یه بار دیگه اتفاق بیفته... اگه یه بار دیگه اتفاق بیفته...

و من به خودم یواشکی میگم امکان نداره دوباره اتفاق بیفته ولی نکنه دوباره اتفاق بیفته و بعد باز یواشکی توی دلم قسم میخورم که اگه بمیرم هم اتفاق نیفته و بعد میترسم.و خیلی میترسم.و اونقدر میترسم که باورم نمیشه این من بودم که با خودم قرار گذاشته بودم همه چیز رو خراب کنم !!

من هنوزم یه جوری ام وقتی دلم تنگ میشه.وقتی از این همه دوری بغض میشم.وقتی صدات خسته ست.وقتی بغض میشی.وقتی غمگینی.وقتی سهم سر صبحم را با تاخیر میدی. وقتی خودت یه عالمه غصه داری و بهم میگی:"میشه آروم باشی؟".وقتی ...

میدونی؟من دوستت دارم.می دونی؟من خیلی دوستت دارم.اندازه ی تمام ِ این چهارصد و چند روزه بودنت.حتی بیشتر از این چهارصد و چند روزه بودنت.اندازه ی تمام چندصد هزار روزه نبودنت.اندازه ی تمام حرف های نگفته ی بین مون.اندازه ی همه ی روزهای تلخی که تحمل کردیم و قراره باز هم تحمل کنیم...

می دونی؟من بدون تو هیچی نمیخوام.هیچی!حتی اگه وقتی دارم طناب را میندازم گردن ِریشه ی تمام احساسم و جون میکـَنــَم و زور میزنم که بگم...که بگم...ولــش کن هیــچ!

الـــی نوشت :

یکـ) اصلا پــس از تو حال من به جهنــــم...ولش کن هیــچ !    گوش کنید،آن هم با یک دنیا...!

دو) در این دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه دوستت دارد.

سهــ) نفیسه! میشه زود خوب بشی لدفن؟!

چاهار) ...

اردی بهشــــتـــــــم کن که اوضــــــاع معتـــــدل باشــــــد...

هوالمحبوب:

بهمـــــن به تــــن دارم تـــــو با آغــــوش مــــردادیــــت

اردی بهشــــــتــم کــن که اوضـــاع معتـــــدل باشــــد...

ولنتاین برایم بی معناست.یک لوس بازی مسخره که هر سال وقتی جلوی چشمهایم اتفاق می افتد_آن هم در اوج بحبوحه ی داستانهای بهمن ماه زندگی ام_تنها عکس العملم خندیدن به این طور مراسمهای مسخره است.نفیسه میگفت اگر شوهرش یک روز ولنتاین برایش خرس و گل و بلبل بخرد قطعن طلاقش را میگیرد ! و من همیشه دلم میخواست یک روز ولنتاین که عباس آقایمان_که باید حتمن هم تپل باشد!_ برایم گل خرید و عاشقانه تقدیم کرد که:"گل برای گل!" من هم برایش خرس خریده باشم مثلن و پیشکشش کنم که :"خرس برای خرس!" تا پشت بندش ما هم طلاق بگیریم و بشویم تیتر درشت روزنامه های داخلی و خارجی و درس عبرت تاریخ !!

نه اینکه بگویم بی احساسم و یا به خاطر این است که همیشه از خرج کردن و کادو گرفتن از مردها بدم می آمده و دوست نداشتم هیچ مردی خودش را اینقدر به من نزدیک حس کند که اندازه ی کادو خریدن برایم باشد و هر بار هم بر خلاف میلم مردی به من هدیه داد را تقدیم کردم به شخص دیگری که حتی چشمم به آن نیفتد _که قطعن و مطمئنن عباس آقایمان از تمام مردهای دنیایم مستثنی است و باید تلافی تمام کادوهایی که از مردهایی که در زندگی ام قدم میزدند،نگرفته ام و نخواسته ام که بگیرم را در بیاورد!_ بلکه همیشه و همه وقت علت و نیت هدیه دادن و هدیه گرفتن برایم از حجم و اندازه و نوع هدیه مهم تر بوده.من عاشق هدیه دادن ها و گرفتن های گاه و بیگاهم.عاشق هدیه ی تولد،تحویل سال،شب یلدا،دانشگاه رفتن،فارغ التحصیل شدن،سر کار رفتن،هدیه های دل تنگ شدن،هدیه های بعد از قهر و آشتی و یا حتی شیرینی دادن و گرفتن به خاطر کیف نو خریدن یا لباس نو دوختن!!مناسبت های گاه و بیگاهی که مختص من است و مختص اوست.

هدیه هایی که شامل Teddy Bear که یک قلب در آغوشش گرفته نیست،یا گل قرمز که من دوستش هم ندارم و یا حتی شکلات که من زیاد از حد دوستش دارم!

برایم آب نباتی که توی فلان مهمانی خواسته بخورد و یاد من افتاده که چقدر دوست دارمش و نخورده و برایم نگه داشته تا با هم بخوریم از تمام هدیه های پر رنگ و لعاب دنیا ارزشمندتر است.یا شعری که مطلع ش من بوده ام و یا هدیه ای که از توی خاطره تعریف کردنهایم کشف کرده،یا دعوت به فیلمی که یک بار خودش دیده و دلش خواسته دیدن فلان صحنه اش را بار دیگر با من تجربه کند و یا حتی هدیه کردن نگاهش به چشمهایم در روزی که حتی انتظارش را نداشته ام. 

من که میگویم عشقی را که برایت مشق کنند عشق نیست،هدیه دادن هایی که وظیفه ی دادنش را به تو سنجاق کنند هم هدیه نیست. و حتی توقع هایی که پشت بندش می آید و میرود.من که میگویم عشق بازی کردن با عشق را بازی کردن زمین تا آسمان توفیر دارد.من که میگویم از تمام مناسبتهایی که تو را ملزم به نقش دختر و پسره خوبی بازی کردن کند، متنفرم!من که میگویم...

این روزها که همه تب و تاب چهارده فوریه ای را دارند که هیچ چیز از خودش و سنتش که حتی درست هم به جا نمی آورند نمیدانند و نام ولنتاین و عشق را بر آن مینهند برایم معنا و مفهومی نداشته و ندارد.

ولنتاین برای من تمام روزهایی ست که "او"یی که باید باشد هست و خودش که از تمام خرس ها و رد رز ها و شکلاتهای دنیا شیرین تر است را با بودنش و نگاهش به من هدیه میکند.روزی که همه چیزش مختص من و اوست.هدیه اش،نیت و علتش و روزش که البته چهاردهم فوریه نیست...!

بــر سر خوان تــــو تنهــــا کفـــر نعمت میکنــــیم...

هوالمحبوب:

بـر ســـر خـوان تـــــو تنهــــا کفـــر نعمــــت میکنـــــیم

سفـره ات را جمـع کن ای ع ــشق مهمـانـی بس است!

می دانم خواب نبودم ولی گمانم خواب بودم که میتی کومون هم آمده بود و مرا دیده بود و هیچ نگفته بود و رفته بود و من سنگینی نگاهش را چشم بسته حس کرده بودم و باز از جایم تکان نخورده بودم و حتی میترسیدم چشمهایم را باز کنم که چشمم به در و دیوار بخورد که انگار همان تاریکی ِ کوری و ندیدن بهتر بود!

فرنگیس حرف میزد و فاطمه غر غر میکرد که درسهایش را نخوانده و الناز باز با فاطمه پچ پچ میکرد و گل دختر جیغ میزد که دفتر و دستک فاطمه را میخواهد و من همه ی اینها را چشم بسته دیده بودم و باز دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و باز بالشت را محکم تر روی صورتم فشار دادم و نفس عمیق کشیدم که نمیرم!

از دورتر صدای تلویزیون می آمد که باز هم بلند بود و یحتمل میتی کومون به اخبار دیدن نشسته بود پایش و من باز چشم بسته تصویر تلویزیون را هم میدیدم و به زور نفس میکشیدم و زور میزدم که نمیرم!

عناوین اصلی اخبار گذشت و انگار گل دختر به کتاب و آمال و آرزویش رسید و فاطمه مشغول درس خواندن بود و فرنگیس و الناز مشغول آماده کردن شام که من صدایشان را نمیشنیدم و باز چشم بسته می دیدمشان و زیر متکا فین فین میکردم و نفسم را میدادم بیرون که نمیرم!

شنیدم گفت"معصومه!" که گوشهایم تیزتر شد،تلویزیون بود که میگفت فردا سالروز سیاهپوش شدن قم است و فردای فردا بزرگترین جشن پیروزی ِ انقلاب(!) سراسر ایران که فکرم از دستم فرار کرد و رفت سمت قدم زدن ِ آن سال ِ ولی عصر و یک خروار خاطره و آن کافه ی سیاه و سپیدی که سیاه و سپید نبود و یک بغل شع ـر که آمده بود و رفته بود و شب موقع برگشتن بدون اینکه من بخواهم و بگویم احسان من را پیاده کرده بود روبروی حرم سیاهپوش معصومه و گفته بود "تا بیای من یه کم بخوابم،فقط زود بیا!" و من را متعجب و هیجان زده رها کرده بود جلوی گنبد طلایی و من از ذوق و بغض پرواز کرده بودم تا معصومه و باز هی حرف زده بودیم تا برگردم.

لعنت به فکر و ذهنهای سرکش که افسارشان را از دستت میکشند و خر خودشان را میرانند و انگار نه انگار که تو صاحب اختیارشان هستی و باید از تو اجازه بگیرند وقتی هر گورستانی عشقشان میکشد که بروند!

هنوز هم مصمم بودم به بسته نگه داشتن چشمهایم که تمام بدنم گر گرفت و فنروار از جای بلند شدم و نشستم روی تخت و گذاشتم عرق گر گرفتگی ام از چشمهایم بزند بیرون(!) که چشمم روی گل دختر خیره شد که یکی از کتابهای فاطمه را کش رفته بود و کنار تخت نشسته بود به هنرنمایی داخلشان.نمیدانم از ترس و نگرانی کاری بود که میکرد یا از ترس و نگرانی دیدن صورتم که سر جایش میخکوب شده بود و مضطرب گفت :" آآلااام ه؟ " و من نگاهم را دزدیدم و باز در و دیوار اتاق بود که حمله میکرد سمت چشمهایم!

گمانم کتاب را فراموش کرده بود که آمد نزدیکم و باز آرام گفت :" آآلااام ه؟ ".دستهای کوچکش را گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم :"دلم درد میکنه قربونت برم!" که خم شد و شکمم را بوسید و پرسید:"خو شُد؟" که دستهایش را بوسیدم و گفتم:"آره آجی خوب شد!" و صورتم را با بالشتی که توی بغلم بود پاک کردم و لبخندهای تلخ و شیرین حواله اش کردم و خودم را پهن کردم روی تخت و چشمهایم را بستم روی روشنایی اتاق که کنارم دراز کشید و دوباره دستهای کوچکش را روی شکمم احساس کردم تا باز غرق شوم در تاریکی ِ ندیدن...!

الـــی نوشت :

یکـ) زیتــا را بخوانید.در الـــی شریک شده!

دو) مرحومه ایـــن را هزاران روز پیش نوشته بود و من همان هزاران روز پیش بود که...!

سـهـ)"بعد من امـــا تو راحت تر به خیلـــــی چیـــزهــا ... "   

همـــــــه در گــــــردش چشـــــم تــــــو تعـــــادل دارنـــــد...

هوالمحبوب: 

ابـــــر و بـــــاد و مــــه و خورشیــــد و فلـــــک مطمئـــــنم

همـــــــه در گــــــردش چشـــــم تــــــو تعـــــادل دارنـــــد...

از پرواز جا مانده بودیم آن هم فقط با پنج دقیقه تاخیر و تو قول گرفته بودی به کسی نگویم که باز پول بلیط داده ای برای بعد ازظهر که میتی کومون غر بزند و من قول داده بودم و به فرنگیس هم گفته بودم!!از فرودگاه برگشته بودیم خانه و تو هی شوخی کرده بودی که مثلن مهم نیست و بعد کوله پشتی هایمان را عوض کرده بودی و باز کوله پشتی ِ سیاهم را برای خودت برداشته بودی و کوله پشتی سفید را گذاشته بودی برای من و گفته بودی زشت است یک مرد کوله پشتی اش سفید باشد!رفته بودی دنبال کارهای عقب مانده ات و گفته بودی ساعت شش پرواز داریم و هماهنگی آژانس و برنامه ریزی برای دیر نرسیدن دوباره با من و من هم رفته بودم بازار و کاموا خریده بودم!!

هی زنگ زده بودم آژانس و هی زنگ زده بودم به تو و تو رسیده بودی و کوله پشتی سیاه روی دوشهای تو و کوله پشتی سفید روی دوش های من و گل دختر را بوسیده بودیم و میتی کومون نبود که رسمی خداحافظی کنیم و بلند بلند خندیده بودیم به همه و بای بای کرده بودیم آن هم بدون روبوسی!

فرودگاه سرد بود و آرام و من به عقده ی آدمی فکر میکردم که از صف شال رنگی های فرودگاه برایم گفته بود و نفسم بالا نمی آمد و دنبال شال رنگی هایی که نبودند میگشتم که بلیطهایمان را چک کردند و گفتند اگر از پرواز جا بمانید حقتان است که باز یک ربع به پرواز رسیده اید و ما خندیده بودیم!

کوله های سفید و سیاهمان را گذاشته بودیم روی غلطتک بازرسی و خودمان را داده بودیم دست آدمهای ذره بین به دست که بگردندمان و من هی یاد کاراگاه گجت افتاده بودم و زیر زیرکی خندیده بودم و آنها گفته بودند توی کیف دستی ام چاقو است و من هم گفته بودم برای میوه پوست کندن است که حتی گمان نکنم میوه را هم بشود با آن پوست گرفت و آنها گفته بودند باید بیاندازمش دور و من گفته بودم نمیشود چون جزو جهاز خانم خانه است و یحتمل من را بـُکـُشد و با هزار قسم و آیه روزهای دانشگاه آن را به من داده و آنها گفته بودند که بدهم کسی برایم نگه دارد و من گفته بودم کسی از خانه این همه راه برای گرفتن چاقویم نمی آید و مهم هم نیست اصلن و اتفاق خاصی نمی افتد الا اینکه فرنگیسمان مرا خواهد کشت و آنها تعجب کرده بودند و من خندیده بودم!

آمده بودم بیرون از دستشان و تو حرص خورده بودی که چقدر دیر آمده ام و من برایت ریز به ریز تعریف کرده بودم که چاقویم را نامردها پرت کردند جلوی چشمم توی سطل آشغال که وقتی من صحنه را ترک گفتم بروند بردارند برای خودشان و تو خندیده بودی و لبت را گاز گرفته بودی که آرامتر!

میخواستم تا هواپیما بدوم که جا نمانیم و تو گفته بودی باید سوار اتوبوس شویم و من گفته بودم برای این راه کوتاه احتیاج به اتوبوس نیست و پیاده میرویم و تو باز لبت را گزیده بودی که قانون است و من به اشتغال زایی هایی که در این فرودگاه کرده بودند فکر کردم و خندیده بودم!

سوار اتوبوس شده بودیم که برج مراقبت را دیدم و برایت "جیمبو جیمبو" خواندم و تو باز لب گزیدی و گفتی آرامتر و من هیجان زده شده بودم و باز گفته بودم "به جان خودم یادم هست که از همین برج جیمبو را آن مرد عینکی ِ کج و معوج هی احضار میکرد و همه میخواندند جیمبووووو جیمبوووو!"و باز برایت جیمبو خوانده بودم آن هم با ریتم و تو هی گفته بودی آرامتر همه فهمیدند تو هواپیما ندیده ای و من باز خندیده بودم!

پیاده که شدیم یاد گل دختر افتادم که از کل موجودات کره ی زمین از تنها چیزی که میترسد هواپیماست و وقتی صدایش را میشنود میپرد توی بغلمان و میگوید "هاوایا !!!" و ادایش را بلند در آورده بودم و گفته بودم "اَاَاَاَاَاَ هاوایا چه گنده مـُنده ست ها!!" و تو باز لبت را گزیده بودی و من هم باز خندیده بودم!

کوله هایمان را که گذاشتیم بالای سرمان و من کنار پنجره جا گیر شدم و تو کنار دستم ،امکانات پرواز را چک کردم و کیسه ی استفراغ را و هی برایت تشریح کردم که چطور ممکن است بشود از این کیسه ها استفاده کرد و خندیده بودم و تو باز لب گزیده بودی!

موبایلم را چک کرده بودم و تو از من قول گرفته بودی در این سفر قید موبایلم را بزنم و هی سرم را توی موبایل فرو نبرم و من خاموشش کرده بودم و هیجان زده مهمانداران هواپیما را خندیده بودم وقتی دستهایشان را تکان میدادند و سرمهماندار توضیح میداد که موقع سقوط چه غلطی بکنیم و من فقط از کیسه استفراغ میگفتم و تو باز لب گزیده بودی!

هواپیما بلند شده بود و من دلم هری ریخته بودم و بازویت را گرفته بودم و تو باز گفته بودی که این چه عادتی ست که باید مدام موقع حرف زدن و یا نشستن کنارت دستهایم روی بدنت بجنبد!و من دستهایم را جمع کرده بودم توی شکمم و زل زده بودم به شهری که توی سیاهی شب فقط از نور چراغها و لامپهایش میشد حدس زد که زندگی در آن جاریست و باز بلند بلند حرف زده بودم و باز هم لبهای تو که گزیده میشد که آرامتر و باز هم خنده های من!

ربع ساعتی گذشته بود و حرفهایم تمام شده بود و چشمهایم تاریکی ِ بیرون هواپیما را میکاوید که یعنی کجای کدام شهریم که باز هواپیما ارتفاع گرفت و من باز دلم هری ریخت و باز بازویت را چنگ زدم،گمانم محکم فشار داده بودم که سرت را به سمتم چرخاندی و گفتی:"زنده ای؟!نمیری!" و من این بار لبم را یواشکی گزیده بودم و تو خندیده بودی و این بار نگفته بودی که دستم را از روی بازویت بکشم و گذاشته بودی بقیه ی پرواز بازویت را بگیرم و با هر تکان هواپیما انگشت هایم را محکمتر رویش جا بدهم و برایم حرف زده بودی تا نترسم و برسیم جزیره و با هم هوای خنکش را نفس بکشیم....

همیشه همینطور بوده ای،همیشه همینطور هستی.گمان نکن من نمیدانم یا نمیفهمم.گمان نکن من نمیدانستم و نمیفهمیدم،همانطور که تو به رویم نمی آوری و میدانی که همیشه چقدر میترسم از همه ی اتفاقها و میگذاری زمانی که وقتش برسد میان این همه درد چنگ بزنم به بازوهایت و تو با تمام دردت که از من هم بیشتر است به من لبخند بزنی و توی دلت لبهایت را بگزی.میدانم همیشه درست مثل سفرمان لبخندهایت را تلخ میکنم،با کوچکترین تلنگری حتی اگر زور بزنم خودم را قوی نشان دهم اشک میشوم ولی بدان من بازوهایت را که میگذاری موقع ترس ها و دلهره هایم به آنها تکیه کنم و چنگ بزنم را زیادی دوست دارم.آنقدر که هر چقدر هم بخواهی من را از سر خود واکنی که نفهمم چه در دلت میگذارد دست از آنها و در کنارت نشستن و بودن نمیکشم.

میدانم که میدانی این زندگی زیاد از حد به ما سخت گرفته.میدانم که میدانی ما لایق این همه درد نبودیم هر چند که بگویی و بگوییم حتمن بوده ایم و آنقدر ها هم مهم نیست.ولی میخواهم این را هم بدانی که همیشه دلم به بودنت هرچند که مهربان نباشی و همیشه لب بگزی خوش بوده و هست.به دستها و بازوها و حرفهایت که همیشه دلم را هزار بار قرص کرده و میکند،هر چند تمام دنیا بخواهند که اینطور نباشد و نشود.هر چند بخواهند که بشکنی که تو برایم فنا نشدنی و نشکستنی هستی.با تمام شیطنت ها و چموشی ها و لب گزیدنت هایت بیشتر از همه ی قیدهای دنیا دوستت دارم و هزاران بار ...هزاران بار و هزاران هزار بار خدا را شاکرم که از تمام ِاین زندگی هرچند خیلی چیزهایش به مذاقم خوش نیامد و نمی آید ولی تو را سهم من کرد.آن هم درست یک روز سرد زمستان شبیه امروز.بیست و چند سالگی ات مبارک.همین!

+یک روز هم در مورد این عکس که من و تو خیلی دوستش داریم مینویسم.

++گمان میکردم واضح تر از این حرفها باشد که بخواهم توضیح دهم دختر این عکس الــی ست ! 

خستــــــه بـــــودی شبیــــه آن اتـــوبـــوس ...

هوالمحبوب:

این آدمهایی که وقتی میبینند خسته و کوفته از کار روزانه ای و از قیافت زار میزنه جون و رمق نداری و منتظر اشاره ای تا پس بیفتی و حتی بمیری یا یه عالمه بار و بنه و خرید دستت ِ و داره از سر و کولت خستگی میریزه و یا بچه بغل ایستادی توی انبوه جمعیت و با هر ترمز هی خودت میری توی حلق طرف مقابلت و برمیگردی بیرون و بچه ت میره توی حیاط و برمیگرده یا وقتی میبینند شیکم محترمت وسط اوتوبوس ولو شده و بقیه ی هیکلت آخر اوتوبوس ِ و این دفعه با هر ترمز ملت میاند توی شیکمت و برمیگردند به پوزیشن اولیه شون و بعد تمام قد از جاشون بلند میشند و صندلی اتوبوس را بهت تعارف میکنند و وقتی بهشون میگی راضی به زحمت نیستی و راحت باشید تو رو خدا ،اصرار میکنند که به اندازه ی کافی نشستند و یکی دو تا ایستگاه دیگه پیاده میشند،آدمهای با شعوری هستند!

الــــــــی هستم ،یک عدد بیشعــور !

الـــی نوشت :

یکـ) آدم اســــت دیگـــر!

دو) رهــا همیشه ی این موقع ی سال زیادی خوب مینویسد!

سهـ) خبرت هست که بی روی ِ تو آرامم نیست...؟!

همـــــه دام و دد یــــک ســــر دو گــــوشــــند ...

هوالمحبوب:

گمانم قبلن هم گفته بودم خارجی ها را زیادی دوست دارم،همه چیزشان را!از بس که همه چیزشان به جاست .حالا بیایید و بگوید شده ای شیپورچی ه این اجنبی ها و چقدر گرفته ای که سر فرهنگمان را زیر آب کنی و من هم با کمال مسرت عرض میکنم همه اش صلواتی است و مفت و مسلم اما با یک عالمه اعتقاد و باور و "چی فکر کردی؟برو داداش من!ما از اوناش نیستیم! و به فرض هم باشیم ،دستت رو بنداز بچه!"

این خارجی ها آدمهای فرهیخته ای هستند و با شعور و مثل ما که تمدن چند هزار ساله ی مان کجای ِ فلک را سوراخ کرده اهل تظاهر و ریا و باج دادن هم نیستند!حالا شما بیایید بگویید بی احساسند و پـِهـِن هم بار ِ دیگران نمیکنند ولی من میگویم مقتدر و مهربان و با احساس و صادقند!

صادقند و مهربان که خانواده شان یعنی پدر و مادر و خواهر و برادرشان،یعنی خودشان و فرزندانشان و لاغیر!آدمهای خفنی هستند که خواهر ِمادرشان که ایرانی ها بهشان میگویند "خاله "همانقدر برایشان ارزش دارد که خواهر پدرشان که ما صدایشان میکنیم "عمه " و اکثرن هم به مدد مهر و محبت مادرهایمان به خونشان تشنه ایم و فحش خورشان هم بحمدالله تا دلتان بخواهد ملس است و البته که این دو عناصر اناث همانقدر با ارزش و با اهمیتند که زن دایی و یا زن عمویتان و صد البته که با زن همسایه تان که گاها برای نظافت خانه تان به منزلتان تشریف فرما میشود هم تراز و برابرند چرا که شما مجازید همه ی این عناصر را به یک چوب برانید و یا حتی خطاب کنید "Aunt"!

نه اینکه گمان کنید خارجی ها هم در حق زن اجحاف میکنند.نچ!مردان ِبه اصطلاح مرد ِفامیلتان هم اعم از دایی و عمو و شوهر عمه و شوهر خاله تان هم با مردی که توی کوچه لپتان را میکشید که "چه طوری عمو جون؟" با هم برابری میکنند و به یک "Uncle" ساده سنجاق میشوند!

حالا بیایید بگویید این کار یعنی اینکه فک و فامیل و احساسات فوران کرده ی فرهنگ و تمدن ایرانی را لگد مال کرده اند و احساس ندارند و این طور خزعبلات!

من میگویم اینها دست از فامیل بازی کشیده اند!دست از ریا و ریا کاری.دست از دندان طمع تیز کردن برای کسانی که روی سرشان دست میکشند و در پس پرده آرزوی مرگشان را دارند.من میگویم آنها صادقانه همدیگر را میخواهند و یا حتی نمیخواهند!

برای بچه برادرشان در ملا عام جان نمیدهند و بعد برای تصاحب همه ی زندگی اش نقشه بکشند و بعد پیش خودشان فکر کنند جای دوری نمیرود.آنها در ملا عام قربان صدقه ی بچه خواهرشان نمی روند و برایشان بمیرند مثلن و بعد تیشه به ریشه ی آبرویش بزنند و دست به سینه بنشینند و به ریش خودشان بخندند!

من خارجی ها را دوست دارم که خانواده برایشان همان آدمهایی هستند که زیر یک سقف زندگی میکنند.که هر کسی خارج از این سقف و دیوار برایشان با گاو مشهدی حسن یکی ست!و می میرند آن هم برای همان آدمهای زیر یک سقف زندگی شان و خودشان را با یک خروار اسم مزخرف که به مفت نمی ارزد،گول نمیزنند!

بایــــد سکــــوت ســـرد ســـرما را بلــــد باشــــی ....

هوالمحبوب:

بنـــــدر همیشه لهــجه اش گــــرم و صمیمـــی نیست

بایــــد سکــــوت ســـرد ســـرما را بلــــد باشــــی ....

اگر دیشب موقع مسواک زدن زمین و زمون را به هم ریخته و گریه و زاری راه انداخته که مسواکت را بهش بدی و تو یه عالمه براش توضیح دادی که هر کی باید مسواک خودش را استفاده کنه و نباید مسواک الهام را بزنی و اون گفته :"چشم!" و بعد تا دوباره مشغول مسواک زدن شدی باز جیغ و داد راه انداخت و بدون اینکه بدونه برای چی گفته چشم آویزونت شد و تو بهش قول دادی وقتی هوا روشن شد بری واسش یک مسواک خوشگل بخری،دیگه نباس غر بزنی وقتی صبح وسط خوابت یک ریز از بالای پله ها داد میزنه :"آلام...آلام...آلام...؟" و تو رو صبح علی الطلوع دست و صورت نشسته و صبحونه نخورده دست توی دست خودش راهی داروخونه میکنه!

توی این مواقع فقط باس به خودت لعنت بفرستی و به اون لبخند بزنی و دستاش را درست مثل تاب تکون بدی و باهاش تاب تاب عباسی بخونی و هی مراقب باشی نخوره زمین و شال و کلاهش رو از روی سرش نکشه.

اگه یهو دیدی این موقع صبح داروخونه بسته است نباس فحش بدی.آخه داروخونه چی کف دستش را بو نکرده که گل دخترتون اول صبحی ویار مسواک دارند که!

عقل سلیم میگه که توی این موارد باس برگردی خونه ولی شما به عقل سلیم کاری نداشته باش چون اوشون هم اگه لب و لوچه ی آویزون ه گلدختر را میدید و ابرام و اصرارش رو برای رعایت بهداشت ِدندونای کوچولوش که هنوز هم کامل در نیومده،قطعن در یک حرکت انتحاری خودش را میداد به باد ِفنا و میگفت اولن شما از کی تا حالا به من گوش دادی که الان دفعه دومت باشه دومن ما اصولن زیاد از حد غلط زیادی میخوریم و شما کاری به کار ما نداشته باش و لطف کنید هیکلتون را تکون بدید برید بگردید دنبال یه داروخونه ی شبانه روزی که این موقع صبح بتونه بهتون سرویس بده تا روحیه و لب و لوچه گلدختر بیش از این کج و معوج نشده!

خب وقتی عقل سلیم و ندای وجدانت و گل دخترت دست به دست هم میدند و ازت میخواند دست به کاری زنی که غصه سر آید شمام نباس نه بگی و باس تاکسی بگیری و اونقدر بری تا برسی به یه داروخونه شبانه روزی و بعد از پیاده شدن خودت هیجان زده تر از گل دختر دست توی دست گل دخترت بدوی سمت داروخونه تا به وصال یار برسونیش.

حالا اگه موقع ماچ و موچ کردن گل دخترت و درست کردن شال و کلاهش یهو صدای نخراشیده ی داروخونه چی تو رو به خودت اورد و بلند شدی که اُرد ناشتای گل دختری را اعلام کنی تا دل به دلدار برسه و یهو با دیدن داروخونه چی که تو رو میبره به سه چهار تا زمستون پیش خشکت زد،اصلن هول نکن!

صدات را صاف کن و روسریت رو ایضا!نگاهت رو ازش بگیر و بدون کوچکترین اشتباهی توی رفتار و حرکتت سفارش یه مسواک عروسکی قشنگ و یه خمیر دندون ژله ای ی خوشمزه بده و اصلن به این فکر نکن که این آدم اینجا چی کار میکنه یا لعنت به تو که از بین تموم ه داروخونه های این منطقه یه راست باید بیای اینجا یا اینکه یاد اون زمستون سرد و اون شب سردتر بیفتی که چه طور زور زدی از درد نمیری و همه چی تموم بشه!

با آرامش مسواک و خمیر دندونت را بگیر و گل دخترت را بغل کن و برو سمت در و حتی اگه یهو توی سکوت داروخونه صداش رو شنیدی که یهو گفت"چقدر دخترت شبیه خودته!"لازم نیست سرت را برگردونی و بگی گل دختر،دختر خودت هست یا نیست ،تظاهر کن نشنیدی و خودت را با حرف زدن با گل دختر که الان مسواک و خمیر دندون دار شده مشغول کن تا از اونجا بیای بیرون.بعد توی پیاده رو تموم ه سرب هوا را با یه نفس عمیق هل بده توی ریه هات و سرت را بذار روی قلب گل دخترت تا از صداش گوشِت پر بشه تا حتی وقتی کسی توی پیاده رو اسمت را صدا زد هیچی جز تالاپ و تولوپ ِ یه قلب کوچولو که عاشقشی رو نشنوی...!

اعوذ بالله من نفســــــی ....!

هوالمحبوب:

خارجی ها را زیادی دوست دارم،همه چیزشان را.فرهنگشان را،زبانشان را،رفتارشان را،برخوردشان را،خندیدنشان را، گرییدنشان را،اصلن همه چیزشان را از بس که همه چیزشان به جاست.آن هم نه از این خارجی های الکی ها!اروپایی ها را ،غربی ها را.همان ها که مثلن خودِ استکبارند و هی هر جمعه ما در مراسم پر شور نماز عبادی سیاسی مان مشت محکم میزنیم بر دهانشان که مثلن هیچ غلطی نمیتوانند بکنند وقتی که از منتهی الیه وجودمان بلند سر میدهیم مرگ بر فلانی و این حرف ها!شما که دوست ندارید و گمان میکنید قرار است به خاطر دوست داشتنم و این قــِسم حرف ها سر از دره ی شعب ابیطالب در بیاورم و محاصره و تحریم و یا جزیره ی موریس،و این دنیا و آن دنیا سرب داغ در کجایم بریزند،تسبیح ها و روبنده ها و عمامه هایتان را سفت بگیرید و برای دنیا و آخرت خودتان دعا کنید باشد که رستگار شوید و بعد کتابهای زبان انگلیسی ِآکادمی ها را سانسور کنید و دامن کوتاه انیمیشن کتاب را بلند کنید و پای زن نقاشی شده ی کتابها ساپورت مشکی به پا کنید و سر ِ زن نقاشی شده ی کنار ساحل ِ ویرجینیا را داخل کتاب ،چادر (!) و دست مردی را که دارد با زنی دست میدهد قطع کنید آن هم از بیخ و بن که مبادا اسلام به خطر بیفتد و تمام وقت بشوید مضحکه ی بچه ها سر کلاس ها و بعد گزارش بسازید و پخش کنید توی تلویزیون که این اجنبی ها دارند برهنگی و سگ دوستی و گروهی زندگی کردن را با کتابهایشان رواج میدهند توی مملکت که آدم بلند بلند به ریشتان بخندد که اینقدر احمقید با آن ذهن بیمارتان!(آخه باقالی تو اصلن ببین توی اپندیکس کتاب بین اسم اون همه کشور برای معرفی به زبان آموزها اصلن اسم ایران اومده و ایران رو اصلن حساب میکنند که بخواند واسش نقشه بکشند،خود خفن پندار؟!)

من همیشه اول هر ترم در کلاس فقط یک جلسه در مورد زبان و فرهنگ حرف میزنم که جدا نشدنی اند.که قرار نیست وقتی کلمه ی wine  را در کتاب میخوانید یا میبینید یا لمس میکنید گمان کنید که نجس شدید!که وقتی کلمه یboy friend/girl friend میبینید فکر کنید با کله یک راست میروید جهنم و یا گشت ارشاد گونی سرتان میندازد و پرتتان میکند توی ون!!که وقتی درس تان در مورد فلان خواننده است ایل و تبارتان را فردا قطار کنید پشت در آموزشگاه که یاللعجب و استغفرالله این خاک بر سری ها را به فرزاندانمان یاد ندهید!(به جان بچه ی آخرم هزارتا از این موردها داشتم هر ترم خدا را شکر!)این کلمات و جملات و عکس ها و رسم ها مال فرهنگ آن طرف آبی هاست که شما باید بدانید.آن احمقی که کتاب شما را تالیف کرده(با عرض معذرت از جک سی ریچارد و خاندان معظمش،در عصبانیت که حلوا خیرات نمیکنند آقا!شما که با فرهنگ و تمدن چند هزارساله ی ما آشنایی به بزرگی خودتون ببخشید آقا!مجبورم میفهمید؟مجبورم!)خودش به بیست و چند زبان زنده ی دنیا تسلط دارد و با تمام فرهنگها آشناست و میداند چه چیز را در کتاب برای تمام فرهنگها و آدمهای سراسر دنیا بگنجاند در این کتاب چند صد برگی و شما قرار نیست زیادی حساس باشید،قرار است زبانشان را یاد بگیرید و با فرهنگشان آشنا شوید و بعد آگاهانه و دانسته راه خودتان را بروید.اصلن برایشان میگویم که ما انواع و اقسام شراب داریم که نام همه شان را برای تان روی تخته مینویسم که بدانید هر کدام را در جای خاص و زمان خاص استفاده میکنند اما بدانید و آگاه باشید دوغ ِ محلی ِ شهرکرد که من برایش می میرم از تمام شراب های دنیا شرابت تر است!!:)

...میدانید من این غربی ها را زیادی دوست دارم،همه چیزشان به جاست.حالا به جهنم که آمار ِفلان و بهمان فسق و فجورشان سر به فلک کشیده ،حالا نه اینکه اینجا مدینه ی فاضله است و همه ی آمار ما درست و درمان است و همه ی ملت اینجا به جای کلوپ های شبانه توی محراب شب تا صبح کله ملق میزنند و دست از دامن خدا نمی کشند و اصلن خدا را کلافه کردند با این همه لابه و زاری شان!

بروید به مردم تان و بچه هایتان یاد بدهید که به دریا بیفتند و تر نشوند،بروید تربیت هایتان را اصلاح کنید نه عکس های نقاشی شده ی کتاب و کلمه هایی که به چشم هیچ کسی نمی آید.

+اندر مباحث فسق و فجور این غربی های نه نه مرده حرف زیاد دارم،این هم بماند برای بعد!