_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم ...

هوالمحبوب:

سیصد تومن نگه داشته بودم برای روز اردو که همه اش را خوراکی بخرم و دور از غرغر های مامانی و قانونهای مزخرف میتی کومون هی هنزل پنزل نثار شکمم کنم تا بترکد!آخرش هم بین آن همه درگیری که پفک بخرم یا لواشک،پشمک بخرم یا یک عالمه آدامس موزی،در حین گردش در بازار پنجاه تومن از سوده قرض کردم و سر جمع یک پارچ و شش عدد لیوان سفالی خریدم که یک ذرت طلایی رنگ روی هر کدامشان نقش بسته بود!

از اردو که برگشتیم دوان دوان رفتم خانه ی منیره صادقی و از او خواستم تا روز سه شنبه پارچ و لیوانم را برایم نگه دارد،مادرش خیلی دوستم داشت.اجازه داد و پارچ و لیوانم بماند منزلشان تا سه شنبه!

احسان مابقی ِ کرایه ی تاکسی هر روزش برای رفتن به مدرسه را جمع کرده بود و سه نمکدان طلایی رنگ به شکل قوری و قندان خریده بود سر جمع صد و پنجاه تومن!حتی بعضی روزها پیاده هم رفته بود.

الناز سوگلی ِمامانی اما کلاس اول بود."دبستان زهره" میرفت همان جا که من هم رفته بودم.معلمشان خانم بنی هاشمی بود و من همان روزها که کلاس اول بودم دوست داشتم معلممان خانم بنی هاشمی باشد و نبود.مهربان بود و مثل خانم پورشفیعی به ما خط کش نمیزد!با احسان پولهایمان را گذاشتیم کنار و یک گلدان تزئینی ِ طلایی خریدیم صد تومن و سندش را زدیم به نام الناز!همان گلدانی که روز معلم همان سال مامانی از من خواست روی جعبه اش بنویسم"معلم عزیزم روزت مبارک"و داد به خانم بنی هاشمی از طرف الناز!

سه شنبه بود.احسان رفته بود مدرسه.عزیز دردانه ی مامانی با تاکسی میرفت.مدرسه اش دور بود.توی شهر یک مدرسه ی غیر انتفاعی بیشتر که نبود.خب مثل الان نبود که عین قارچ مدرسه ی غیر انتفاعی توی هر خیابان سبز شده باشد که!

الناز هم سمت راست پیاده رو را گرفته بود و قدم زنان رفته بود دبستان زهره و مثل حالا چشمش مغازه ها را نمیگرفت و حرف گوش کن بود.من اما راهنمایی میرفتم و مدرسه مان دو شیفت بود.از مدرسه آمده بودم ناهار بخورم و باز دوباره برگردم کلاس و در این فکر که چطور نمکدان و گلدان و پارچ و لیوان را که از منیره صادقی گرفته بودم بگذارم جلوی چشم!

آمد داخل اتاق و مثل همیشه که دیرم شده بود دعوایم کرد و غرغر که چرا هنوز جوراب هایم را نپوشیده ام!پشت سرم توی حیاط راه افتاد.میخواست تا دمِ در دنبالم بیاید و بدرقه ام کند و هی غر بزند به جانم و به عمه هایم و خاندان لعنتی ِ شوهرش تکه بیاندازد و به بخت و اقبالش نفرین کند که من به آن ها کشیده ام خیر سرم!

اگر می آمد نمیشد نقشه ام را عملی کنم.برای همین از داخل حیاط خداحافظی گویان دویدم به سمت دالان و بعد در خانه را باز کردم و الکی محکم بستم و پریدم پشت دیوار که خیال کند رفته ام! صدای پایش را شنیدم که نزدیک شد و وقتی خیالش راحت شد که رفته ام همانطور که صدای پایش دورتر و دورتر میشد،با صدایی آمیخته با بغض ایل و تبار شوهرش را ترور کرد!!

خانه مان بزرگ بود،حیاطش هم!یک حوض بزرگ داشت و دو تا باغچه ی در اندشت و یک چنار سر به فلک کشیده.طول میکشید تا دور شود و مطمئن شوم برنمیگردد.

رفته بود داخل آشپزخانه،اینطور بود که میتوانستم بدون اینکه در تیررس نگاهش باشم داخل حیاط خلوت شوم و پارچ و لیوان و قندان و گلدان را که توی بشکه جاسازی کرده بودم بیاورم بیرون و رویش بنویسم که روزش مبارک و دوستش دارم زیاد و بگذارمشان داخل کارتون مقوایی و بگذارم دم در و دستم را ممتد روی زنگ فشار دهم مثل میتی کومون تا او با عجله بیاید و در را باز کند و جعبه را ببیند و با احتیاط بازش کند و بعد بکشدش داخل خانه و در را ببندد و من خیالم راحت شود و بدوم سمت مدرسه که دیرم شده بود و هی تمام زنگ مدرسه چهره اش را تصور کنم که متعجب شده و خوشحال،و از تصور کردنش قند توی دلم آب کنند خروار خروار و هیچ برایم مهم نباشد که به محض رسیدنم به خانه تنبیهم خواهد کرد که به خاطر این کارم به قول خودش "عین بچه شلخته ها"دیر به مدرسه رسیده ام تا تربیت خانوادگی ام را زیر سوال ببرم و کلن مرده شور خلاقیت و سورپریز کردنم را ببرند!

الـــی نوشت :

یکــ) اینکه من دکتری قبول نشدم دلیل نمیشه شما بهم نگید خانوم دکتر!:|

دو)اردی بهشت من هم از راه رسید.مبارکم باشه...مبارکمون باشه :)

مـــــــن کــــه منـــــم جـــــای کســـــی نیستـــــم ...

هوالمحبوب:

فقط یکی مثل الـی میتونه دقیقن سه روز بعد از اون شب ... بره توی این فلاکت واسه خودش یه جفت کفش صورتی راه راهی بخره و وقتی پاش میکنه ذوق زده بشه و همه چی یادش بره و نیشش جلوی آیینه ی کفش فروشی با دیدن قیافه ش شل بشه و وقتی اومد خونه هی بزنه توی سرش که آخه من با این وجنات و حسنات کجا اینا رو بپوشم با این شکلشون؟!

الـــی نوشت:

یکـ)با خودم قرار گذاشتم هر کی بهم گفت یا اس ام اس داد دختر چنین است و زن چنان و روزت مبارک و این حرفا،چشماش رو با انگشت سبابه م در بیارم،جاش تره شاهی بکارم!!!

دو)روز زن به مامان ها و همسران گرامی مبارک.بقیه دختر خانوم ها هم که جو گیر شدند قرتی بازیشون رو بذارند واسه روز ولنتاین و خودشون را نخود هر آشی نکنند جون بچه شون!

من را به دره های عمیقی کشانده است ..... فهمیده ام که داد و هوارم حماقت است!

هوالمحبوب:

یه سری آدمها هستند...آدمها؟؟!!!نه!قبول نیست بذار از اول بگم!

یه سری موجودات هستند که گول اسمشون رو میخورند.یعنی خیال میکنند چون اسمشون یا عنوانشون اینه،باس هرکاری دلشون میخواد بکنند و احدی هم حق اعتراض نداره و اگرم داشت و خدایی نکرده خواست چیزی بگه یا حرفی بزنه باس بره از خدا بترسه و آتیش جهنم را به جون بخره.اصلن بعضی هاشون خودشون میشند آتیش جهنم و گر میگیرند و دودمانت را به باد میدند.میشند یه پا خدا و خدایی میکنند و همونجا قیامت و صحرای محشر به پا میکنند و دادگاه صحرایی درست میکنند و درست مثل دادگاههای ایران می ُبرند و میدوزند و مُهر رأیشون خشک نشده اعدامت میکنند!حالا کاش سرت را میذاشتند لب باغچه و اشهد خونده و نخونده خلاصت میکردند،کاری میکنند روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ولی نمیری!

بعضی آدما هستند....نه!آدمها نه! بعضی موجودات هستند که توهم اسم "بابا" و "مامان" میگیردشون و یادشون رفته چه جوری بابا و مامان شدند!یادشون رفته تنها دلیلی که این اسم رو یدک میکشند اینه که نتونستند جلوی دَم و دستگاه و تمایلات جنسیشون رو بگیرند و یهو خدا نه از روی میل و رغبتش،بلکه واسه اون واکنشهای درونیشون دیگه مجبور شده این عنوان را بهشون بچسبونه!اونم چون خدا روی کره ی زمینش غیر از حور و پری و انس و جن،حیوون هم میخواد!

بعضی آدمها،نه! بعضی از همون موجوداته روانی راس راسی باورشون شده هر غلطی بکنند بهشت زیر پا و روی گرده شون جا خوش کرده و خدای روی زمینند!خدا را یک سر سوزن قبول ندارند اما سوارِِ"برالوالدین احسانا" میشند و میتازونند و تو فقط باس به خدا برای تاب اوردنت و آبروت التماس کنی و همون خدای ِمهربونی ها که خیلی هم کارش درسته ککش نگزه!!اینجوریه که روی جسد له شده بچه شون می ایستند و دندونهاشون برق میزنه و بلند بلند از ته دل قهقهه میزنند که ما اینیم چون زورمون میرسه!

این موجوداتی که گول اسمشون رو میخورند و خودشون را خدای روی زمین میدونند و از بچه شون یه عقده ایه پر از درد و زجر و یک خاک برسر تمام عیار میسازند،آدم نیستند!آشغالند!یه آشغال ه واقعی که یحتمل صلاح و خوشبختیه بچه شون را میخواند و تو هم باید بهشون احترام بذاری!!!

بعدن نوشـــت :

یکــ)الــــی فقط روای ست!بیخودی شلوغش نکنید.

دو)آدم این چیزها را که میبیند دلش میخواهد میتی کومون و بانو را بگذارد روی چشم و سر و کله اش و حلوا و حلوایشان کند!

سـهـ)کمی تا قسمتی مشغله داریم.بیکاریم و همه کاره!دیر به دیر بودنمان را عذرخواهمندیم!

چاهار) هوا بدجووووووور خوب است و عجیب بوی اردی بهشت می آید و کلن خوش به حالمان.

پنجـ)حساسیت فصلی خر است!!!همین:)

ســـــر که نه در راه عزیزان بـــُوَد ... بار گرانـــــی ست کشیدن به دوش !

هوالمحبوب:

 اصولن ما هیچ وقت عین بچه ی آدمیزاد مسافرت نمیکنیم.واسه همینه که دقیقن از وقتی رفتم دانشگاه تصمیم گرفتم به بهونه ی درس داشتن و پروژه قطار کردن و ترجمه در دست داشتن،از مسافرت خانوادگی صرف نظر کنم و خونه نشینی را به مسافرتی که نمیدونم قراره به کجا ختم بشه ترجیح بدم!!

همه چیز یهو اتفاق می افته،مثلن ساعت 2 بعد از ظهر میتی کومون تصمیم میگیره راه بیفته به یه سمتی و ساعت '2:33 باید سوار ماشین باشیم با همه وسایل و تجهیزات!!اصولن نمیدونی سفرت چند روز طول میکشه و حتی نمیدونی مقصد سفر کجاست و این باعث میشه ندونی باید چه لباسی برداری و البت که خود میتی کومون هم درمسیر تصمیم میگیره و برنامه میچینه.واسه همین همیشه ی خدا توی مسافرت یه پایه ی بساط لنگه!

خب این مدل مسافرت کردن برای آدمایی که منتظر هیجان و یه اتفاق غیر قابل پیش بینی اند خیلی خوبه و اصن هیجان انگیزه ولی واسه ما که کلن از وقتی به دنیا اومدیم اتفاقای هیجان انگیز دهنمون را سرویس کرده یه کم عذاب آور و حتی کسل کننده است!

اینجوری بود که من در جواب پیام و تماس دوستام که ازم میخواستند بریم شهرشون و یا توی شهرشون توقف داشته باشیم و دید و بازدید نوروز را به جا بیاریم هیچی نداشتم بگم ،چون اصلن نمیدونستم مسیر و برنامه کجاست و چیه و اونا هم ازم یواشکی دلخور میشدند و یحتمل گمون میکردند افتادیم توی فاز پیچوندن!

امسال خیر سرمون یک دختره فارغ التحصیل بودیم و درس و مشق پـــَر!از اونجایی هم که در سالی که گذشته بود یه بار با احسان خواهر برادری رفته بودیم جزیره و میتی کومون فرموده بودند که" چطور برا آق داداشتون نه نه اید و واسه ما زن بابا و چه جوری هاست که برای ایشون میتونید از درس و کار و کلاستون بگذرید واسه ما نه؟! " مزید بر علت شد که دیگه نشه  خونه را به مسافرت در کانون گرم خونواده ترجیح بدی و باس تن به این توفیق اجباری می دادی که ثابت کنی ما برای ایشون هم نه نه ایم و واسه خودمون یه پا اُمّ اَبیــها!

از بس که ما دختره خوبی هستیما و در صدد به دست اوردن دل تک تک اهل البیت!!باز بگید الـــی بـَده!

بــــــاز بازی تعطیـــل... شهـــربازی تعطیــــــل !

هوالمحبوب:

داشتیم برمیگشتیم و پشت چراغ قرمز ازم خواست کمربندم رو ببندم و منم مثل یه شهرونده خوب اطاعت کردم و به محض اینکه سرم را بلند کردم چشمم افتاد به چرخ و فلک که داشت حرکت میکرد و یادم افتاد چقدر شهر بازی دوست دارم و بهش گفتم :"شهر بازی تون هم که راه افتاده.من عااااشق شهربازی ام و کلی از این شهربازی خاطره های خوب خوب دارم و کاش بشه برم شهربازی" و اون مثل همیشه شروع کرد به کوفت ناله کردن که "ای بابا!خانوم فلانی شهربازی هم دل خوش میخواد."

خیلی وقته دیگه توی تریپ امید و نوید دادن به ملت نیستم و ترجیح میدم وقتی شروع میکنند به غرغر کردن و آه و ناله راه انداختن تاییدشون کنم و دل به دلشون بدم و اصلن هم یادشون نندازم که کلی خوشبختند و خاک به سرشون که اینقدر الکی غر میزنند!

اون هی شکایت میکرد از افسردگی و دلمردگی و شوهر خاک برسرش و مرده شورِ هر چی مــَرده را ببرند و منم هی وسط فکر کردنم به شهربازی سر تکون میدادم و هر از چند جمله یک بار میگفتم "آره والاااا!"

...گمونم دو سه سال پیش بود و ماجرای یکی از اون طرفدارا که قرار بود ما به عباس آقایی قبولشون کنیم.همون روزا که هیچی سرجای خودش نبود.همون روزا که بهم گفت من اونقدر وضعیت مالی ِخوبی ندارم که بتونم زیاد شما را سفر و گردش ببرم و من بهش گفته بودم یعنی از عهده ی سالی دو بار شهربازی رفتن هم نمیتونید بربیایید؟! و اون گفته بود نه اونقدر!منظورم سفر خارج از کشوره و من باز بهش گفته بودم ولی من منظورم شهربازیه! و اون خندیده بود و خیال کرده بود من دارم باهاش شوخی میکنم و من کاملن جدی گفته بودم و به این فکر کرده بودم که عباس آقای خنگ به دردِ لای جرز دیوار میخوره!

...آخرین بار اردی بهشت پارسال با شیوا رفته بودم شهر بازی.کلی با عجله و دست پاچه رفته بودیم سرزمین عجایب.فکره شیوا بود.میدونست من عاشق شهربازی ام و میخواست خوشحالم کنه و شایدم خودش عاشق شهربازی بود و میخواست خودش رو خوشحال کنه!جدا از اینکه زیاد وقت نداشتم و بایست شب هم برمیگشتم قم تا فرداش باز واسه نمایشگاه کتاب بیام پایتخت،نوع اسباب بازی ها من رو میترسوند.اینکه نکنه ازشون استفاده کنم و بلایی سرم بیاد.نه اینکه از خودم و جونم بترسم و خودم را زیادی دوست داشته باشم.نه!میترسیدم یهو از اونجایی که زیادی شانس دارم اتفاقی برام بیفته و بعد برای اهل البیت شر بشه و میتی کومون هم خیال کنه تموم سالهای دانشگاه رفتن و نمایشگاه کتاب رفتنم گولش زدم و رفتم شهربازی و ددر دودور و دیگه خر بیار باقالی بار کن!

اینجوری شد که شهربازی زهرم شد و به دلم موند و هر دوتامون که قرار بود خوشحال بشیم،غمگین ولی با تظاهر به خوشحالی،سوار اسباب بازی ها نشده برگشتیم!

شهربازی من رو به هیجان میاره.من رو میبره تا یه عالمه روزای گذشته که گاهی هیچی ازش یادم نیست،شاید دو سه سالگی و شاید هم بیشتر و یا کمتر!من رو میبره به میتی کومنی که من را محکم توی بغلش میگرفت و وقتی چرخ و فلک میرفت اون بالای بالا و توقف میکرد ،شروع میکرد جایگاهی که نشسته بودیم رو تکون دادن و خندیدن و من از ترس محکمتر بغلش میکردم ،من را میبره تا خنده های راس راسی ِ مامانی.تا قطاری که هرموقع سوارش میشدم و میرفت توی تونل و عروسکها شروع میکردند بهت آب پاشیدن و جیغ زدن،خودم را محکمتر توی بغل مامانی جا میدادم و اون چادرش را میکشید روی صورتم.

من را میبره تا پشمک و آدامس موزی که با همه ی قدغن بودنش توسط میتی کومون ،اونجا یواشکی به واسطه ی مامانی آزاد میشد!

من را میبره تا تابستونایی که با احسان همه ی شهربازی رو گز میکردیم.میبره تا شهربازیِ قایق رانی ِ نزدیک ِ مدرسه مون که هر روز خدا اردو میبردنمون اونجا و بچه ها صداشون در اومده بود از بس تکراری شده بود ولی من عشق میکردم!و همون روز که نفیسه بهم گفت کاش اون و عباس آقاشون به جای ماه عسل وعده داده شده بعد از دو سال میرفتند شهربازی، به این فکر کردم که مطمئنن شهربازی برای ماه عسل واسه من و نفیسه بهترین گزینه است!

...خانوم فلانی هنوز پشت فرمون داشت غر میزد که ایشالا ریشه ی هرچی مَـــرده از روی زمین کنده بشه و من با تایید سر "آره والاااا " به خوردش میدادم و به این فکر میکردم که عاشق شهر بازی ام حتی بدون دل خوش .میدونستم برم شهربازی دلم خوش میشه و کاش میشد برم شهربازی.

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو ...

هوالمحبوب:

مامان ِ نرگس میگفت خدا زن را با طبیعت و ذاتی خلق کرده که فقط بتونه یک عشق رو توی دلش جای بده و تنها عشقی که میتونه همزمان با اون عشق و حتی بیشتر از اون عشق توی وجودش رخنه کنه و وجود داشته باشه و خللی به اون یکی عشق وارد نکنه،عشق زن به فرزندشه.میگفت برای همینه که وقتی زنی عاشق مردی میشه تمام مردهای دیگه از چشمش می افتند و به نظرش بی ارزش میاند و انگار که نمیبیندشون.میگفت تمام وجود زن میشه اون مـَرد،حتی اگه برای اونطور شدن تلاشی هم نکنه.کافیه فقط با همه ی وجود عاشقش باشه و بشه.برای همین بود که مامان نرگس زن هایی که بیشتر از یک مـَرد را دوست داشتند و وقتشون و فکرشون و قلبشون را صرف اون ها میکردند را بد و بی حیا یا هرزه نمیدونست.مامان نرگس میگفت این زن ها بیمارند که برخلاف قانون ِ خلقتشون رفتار میکنند و باید درمونشون کرد و یا اگر قادر به درمونشون نیستی باید ازشون دوری کنی!

اولین بار قبل از اینکه راهی ِ سفر تعطیلات نوروز نود و سه بشیم،کردستان را از دهن مامان ِ نرگس دیدم و شنیدم.میتونی تصور کنی اون شنیده ها از دهن زنی که خودش و باورهاش را خیلی دوستش داشتم و دارم چقدر برام شیرین و رویایی بود.زنی که شخصیتش برام قابل ستایش و احترام بود و هست و تنها کسی ِ که به خاطرش به نرگس حسادت میکنم.وقتی میون درس خوندن و درس دادن یهو گریز میزد به سرزمین پدریش و از اعتقادات و باورهای مردم اون منطقه و همه ی منظره های بکرش برام حرف میزد،همه ی خستگی م از بین میرفت و من میشدم سرتا پا گوش برای لذت بردن.

وقتی اونجا را به چشم خودم دیدم مطمئن شدم کردستان فراتر و زیباتر از اونهایی بود که مامانِ نرگس گفته بود ولی من با وجود ِاون همه زیبایی،خوشحال نبــــودم!

رفــته ام سمــــت یــک فرامـــوشی...چمدانـــی گرفته ام در دســــت !

هوالمحبوب:

تنها شماره موبایلهایی که بدون مراجعه به دفترچه تلفن و آدرس بوک گوشیم حفظم و بلدم بگیرمشون شماره ی احسان و شماره ی میتی کومون و شماره ی همراه اول خودمه!

تنها شماره تلفن های ثابتی هم که بلدم خونه ی خودمون و دفتر احسان و خونه ی نفیسه و فرزانه ایناست.شماره ی رمز و رمز عبور همه ی عابر بانکهام هم عین همدیگه است و همه شون با هم کپی ِ رمز فیس بوک و ایمیل و توئیتر و گوگل پلاس و نپلاس و هر چی شبکه ی اجتماعی و فرهنگی و هنری و حتی همین وبلاگمونه( کلن با این توضیحات مرد میخوام راحت بیاد زندگیم رو هک کنه و خلاص!)

من هنوز که هنوزه بعد از این همه سال وقتی میخوام وبلاگ "من دختره خوبی ام !" را باز کنم،میرم از توی کاربری ِبلاگ اسکای باز میکنمش که نکنه یهو آدرسش رو اشتباه بزنم،بعد شما انتظار دارین آدرس وبلاگ شما و تلفن و شماره پلاک خونه تون و کد پستی ش رو یادم باشه و وقتی بهتون میگم "جون بچه ت وقتی میای آدرس وبلاگت را بنویس که من عین ِ آقای هاشمی توی درس یکی مونده به آخره کتاب اجتماعی کلاس سوم که دنبال مریم میگشت،زمین و زمون را نگردم که ببینم باس از کجا پیداتون کنم!"،اونوقت شما حرصتون میگیره و میگید از الـــی دیگه انتظار نداشتم!

برو عامو از خدا بترس،من هنوز اگه شب بخوام برگردم خونه مون،توی کوچه گم میشم اونوقت شوما چه توقع ها دارینا!

الی نوشت:

بعد از دریافت سینزده عدد ایمیل و پیغام که فرمودید ما به هفت پشت اینطرف و اونطرف مون خندیدیم که واسه شما ایمیل send to all دادیم واسه تبریک عید نوروز و"تو که ادعا میکنی از اس ام اس ارسال به همه بدت میاد چرا واسه ما send to all میفرستی " و دعای عده ای مبنی بر "شوهر نمودن بنده ایشالا و در پی آن کتک خوردن اینجانب به دست شوهر محترم به دلیل این غلط زیادی!!" باس عرض کنم که:" ما رطب خورده ی منع رطب کن نیستیم اگه خدا قبول کنه و اون ایمیل را با دستان مبارک خودمون نوشتیم و از هیچ جا هم کش نرفتیم و البت که با تمام احساس قلبی و از صمیم دل برای تک تک اونهایی که فرستادیم تایپ نمودیم و دلیل یکی بودن متنش هم چیزی نبود جز اینکه به یک اندازه برام مهم و قابل تقدیر بودید و هستید و البت که اندازه ی اون "زیاده" و ما به همون اندازه که شماره و عدد و رقم و آدرس توی ذهنمون نمی مونه،آدمها با همه ی حجم بودنشون توی ذهنمون موندگارند." و من الله توفیق :)

به هـر کسـی که شبیـــــه تـــو نیـــسـت بدبــــیـــــنم!

هوالمحبوب:

یادته؟هفت سال پیش بود.همون موقع که هنوز تسبیحم پاره نشده بود و در عوضش مامان فرزانه بهم اون تسبیح شب نما را نداده بود.یا مامان تو اون تسبیح و جا نماز سفید ِ از مشهد اومده رو یا ستاره تون اون تسبیح دونه درشت زرد رنگ رو.همون موقع که من هنوز تنهایی نرفته بودم معصومه.همون موقع که هنوز روز رفتنم برات "شایلی" را نخریده بودم که گفته بودی نکنه برم سفر و بمیرم و کادوی تولدت را نداده باشم.همون روز که هنوز اون سجاده ی قهوه ای ِ بته جقه مال من نشده بود.

همون روزا که مامانت هنوز روضه نگرفته بود و بهم نگفته بودی دوشنبه بیام پیشت و من موقع دعا با اینکه پر از درد بودم روی پله های آشپزخونه تون نمیدونستم دقیقن از خدا چی بخوام و هیچی بهش نگفتم و فقط گریه کردم!همون موقع که هنوز سعیدتون نرفته بود مکه که تو ازش بخوای واسه الهام دعا کنه تا دلم آروم بشه و هر روز واسه گریه هام و حرفام گوش بشی.

همون روزای خیابون ِ میــر که من و تو توی یه آموزشگاه با هم کار میکردیم و تو مسئول بخش زبان شده بودی و من مربی و قرار شده بود هیشکی نفهمه ما همدیگه رو میشناسیم که یهو واسمون حرف در نیارند با پارتی بازی اومدیم سر کار.همون روزا که با هم رسمی سلام و احوالپرسی میکردیم و تو جلوی همه بهم تذکر میدادی که چرا دیر اومدم و بعد که همه میرفتند سر کلاس وسط درس دادنم در کلاس را میزدی و بهم میگفتی :"خانوم فلانی یه لحظه تشریف بیارید بیرون!" و وقتی می اومدم بیرون عین دختر و پسرهای عاشق که میترسند عاشقونه هاشون لو بره سرک میکشیدیم که کسی ما رو نبینه و همدیگه را بغل میکردیم و میبوسیدیم و سلام و صبح بخیر جانانه میگفتیم و بعد تا در یکی از کلاسها باز میشد زود من را میفرستادی سر کلاس و من توی دلم به خاطر داشتنت کرور کرور قند آب میکردند.

همون روزا که وقتی بعد از ظهر می اومدم و میدیدم نیستی و به همه گفته بودی عصر توی ِ یه شرکت دیگه مشغول کاری و نمیتونی بیای و فقط من میدونستم میخوای وقتی محمد میاد خونه،خونه باشی و بری استقبالش،واست نامه مینوشتم اونم رسمی و پر از رمز و رموز که فقط من و تو میفهمیدیم و میچسبوندمش به مانیتور که وقتی صبح میای اولین کسی که باهات حرف میزنه من باشم.

یادته؟همون روزا بود که محمد رفته بود سفـر و همون "تو"ی ِ آروم و سر به زیر رفتی واسه تسویه حساب توی "کیترینگ ".همون روزا بود که رفتی و گردن اون زن ِ مزاحمی که بدون رضایت تو شده بود منشی و به قول تو بعدها میشد موی دماغ را گرفتی و پرت کردی از اونجا بیرون و برام با هیجان،غیرت و قدرت نماییت رو تعریف کردی .

آره همون روزا بود که وقتی بهت گفتم یه خورده زیاده روی کردی گفتی نمیتونی تحمل کنی یه روز اسم کوچیک مردت از دهن ِ یه زن غریبه بیاد بیرون.یه روز که به واسطه ی روال عادی ِ کار خیلی چیزها بین زن و مرد عادی میشه تا جاییکه اسم کوچیک ِ همدیگه را که صدا میکنند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و تو هم نباید ناراحت بشی!

همون روزا که من خیال میکردم میفهممت ولی باز توی دلم با وجود محمدی که از چشمم بیشتر بهش اطمینان داشتم گمون میکردم زیادی حساس شدی و عکس العمل به خرج دادی.

همون روزا که من با تموم دوست داشتنت و بهت حق دادن،اونقدرها هم به حساسیتت حق نمیدادم!

هفت سال گذشت تا بفهمم درد داره ...خیلی درد داره اسم کوچیک ِ مردی که دوستش داری را با تمام اعتماد و اطمینانی که بهش داری از دهن ِ یه زن غریبه بشنوی که صداش میکنه،که خطابش میکنه،که حتی مرورش میکنه.

اون احمقی که گفته مردها غیرت دارند ولی زن ها حسودند را باید روی تخت مرده شور خونه شست!زن بلد نیست وقتی اسم کوچیک مردی که دوسش داره را از دهن کسی که نباید،میشنوه رگ گردنش بزنه بیرون و صورتش سرخ بشه و داد و فریاد بزنه و شاخ و شونه بکشه.یکی مثل تو میره و قبل از اینکه کسی به خودش اجازه ی همچین جسارتی رو بده ،گردن طرف را میگیره و از حوزه ی زندگیش پرتش میکنه بیرون و یکی مثل مــن فقط گــریــه میکنه نفیسه!!!

+ از اینجــا گــوش کنیـد

بـــوسیــدگـــی شــدیـــد دارم دکتــــــر ... !

هوالمحبوب :

مــی لـــرزم و ضـــعــف دیـــــد دارم دکتــــــر

مـــجنــونـــــم و شکـــــل بـیــــد دارم دکتـــــر

لـــب هــای مــن از تـــب جنون می ســـوزند

بـــوسیـــدگـــی شــــدیـــد دارم دکتـــــر ... !!!

اگه بخوایم از تعطیلات مزخرف و "اومدی خونمون آجیلمون رو خوردی میایم خونتون آجیلتون رو میخوریم !"و دید و بازدیدهای سرعتی و مارتن و "کی اومد خونمون و کی نیومد و کجا بریم و کجا نریم ؟"و "آمدیم نبودید!"های روی در خونه صرف نظر کنیم،شنیع ترین و حال به هم زن ترین مراسم نوروز این ماچ و ماچ مالی های مسخره است -که شما بهش میگید دست و روبوسی و دیده بوسی -که ملت تأکید مؤکد دارند به برپایی و انجامش!

یعنی اگه همه ی هم و غم ِمزخرفی و کسلی ِ نوروز را بذاری کنار و به جون بخری نمیتونی واسه خاطر ِ این مراسم فرخنده به خودکشی فکر نکنی!مخصوصن اگه در طول روز طی چند تا دید و بازدید چند فروند ماچ نثارت کنند (واحد ماچ چی میشه؟!)و هر  وقت قصد میکنی دو تا ماچ کنی یارو سه تا ماچ میکنه و تا میای سه تا ماچ کنی یارو دو تا ماچ میچسبونه به صورتت و کلن تو در هر هزار صورت کنف و بلاتکلیف میشی و صورتت اون وسط با لب و لوچه ی آویزون رها میشه و تو می مونی با ظاهری شبیه ِ"در حسرت ماچ!"

من نه فلسفه ی ماچ و موچ عید رو فهمیدم و نه فلسفه ی تعدادش که چرا بعضی وقتها دوتاست و بعضی وقتها سه تاست و اصلن کی این تعداد را مشخص میکنه که ما کلن وقتی هم با هزار زور خودمون راضی کردیم به امر ِ دیده بوسی،باس دک و پوزمون اول و آخرش کش بیاد!

اگه بخواین از دید بهداشتی و انسانی و فرهنگی حساب کنین که نباس لب و لوچه تون را هی بچسبونین به سر و صورت طرف!اگه هم میخواین بماچید(فعل امر از مصدر ماچیدن!) باس کیس میستون توی هوا باشه و اداش را در بیارید تا طرفتون صداش رو بشنوه که یعنی آی لاو یو و این حرفا!

اگه از دید احساسی و لاو و عشقولانه نگاه کنین که شما باس هر کی رو دوست میدارین اینجوری غرق ماچ و موچ کنین نه هر نه نه قمری را که از راه رسید و گفت "سال نوتون مبارک!"ماچ مثل ناموس می مونه،نباس هی ولش کنین این طرف اونطرف که!باس رووش تعصب و غیرت داشته باشین!

قبل نوروز واسه مراسم خداحافظی سر کار تا تونستیم از معرض ماچ خودمون را مصون داشتیم و سعی کردیم با دست دادن و نگاهمون نشون بدیم چقدر بهشون علاقه داریم و آرزومنده یه عالمه اتفاقای خوب براشون هستیم .واسه نوروز هم گفتیم میریم مسافرت چشممون به چش و چار هیشکی نمیفته که هی مجبور بشیم واسه فرار از مراسم ماچ مالونی بگیم :"قربون صورتتون!من سرما خوردم راضی نیستم شما هم مریض شید!"تا اونام -نه کلن مشتاقند و مصّر و پایبند رسم و رسوم-صورتت رو بگیرن بین دو تا دستاشون و بکشند سمت خودشون و سر و صورتت را تف بارون کنند با اون رایحه و شمیم بهاری ِ دهنشون و بگند:"فدای سرت!آدم از الـــی سرما نخوره از کی سرما بخوره؟!".

آقا از سفر اومدیم دیگه آخر ِ تعطیلات ِ رفتیم تا سر کوچه چارتا خرت و پرت بخریم.در و همسایه تا ما و نیش شل مون(شما بخون لبخند ملیح!)را دیدند و  "سال نو مبارک"از دهنمون شنیدند یادشون افتاده ما از لیست ماچ شوندگانشون جا افتادیم،همینجوری توی کوچه ما را غرق خجالت و کیس و میس شون کردند!اونم نه اینجور،بد جـــور!

حالا در باب ِدعاهای دختر دم بخت پسندونه شون که از خدا اونم وسط کوچه خواستند به حق پنش تن عباس آقامون بالاخره پیاده یا سواره بیاد ما را ببره بشیم خانوم خونه ش و اونم بشه سایه ی سرمون و پشت بندش هم نگاههای خیره خیره ی عابرها به دختری دم بخت و خجالتی(!!!)به دیده ی اغماض بنگرید(ختم به سکون!!)

مسئولین این سکان را به دست بگیرند و یه قانونی وضع کنند لایحه بفرستند مجلس اونم سه فوریتی برسه به تصویب اندر مباحث ِ "کیــس" تا ما از شر ِماچ و موچ های نوروزی در امان باشیم!

الـــی نوشت :

یکــمن کلن موندم کدوم نادونی بوده گفته "نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!".آقا رفتیم سفر کردستان،جای دوست و دشمنتون خالی! در دامن طبیعت لباس کــُردی پوشیدیم هی خودمون را نگاه کردیم،هی قربون صدقه فریبایی خودمون رفتیم!والا همچین عین این آدم حسابیا شده بودیم،هی دلمون خواست عاشق خودمون بشیم دیگه قسمت نشد!(سفرنامه مون را بعدن مینویسم!)

دو ) تو را بیشتر از همیشه دوست دارم نفیــسه :)

سهـ) تولد ساغـــر و رهــا مون هم مبارک! روووم به دیوار رفته بودیم سفر و گرنه زودتر به صورت مکتوب تبریک میگفتیم :)

چاهار)من هنوز از پارسال پست دارم بذارما!فک نکنین سال نو شد باس هی حرفای نو بزنما!ما از اون نرود میخ آهنین در سنگهای خاطره بازیم ولی برای سال جدید برای شما برنامه ی ویژه ای داریم :)

+کسی یه قالب پدر و مادردار میشناسه واسه اینجا بهمون معرفی کنه؟