_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مطــــــربــــا پــرده بـــگــردان و بـــزن راه عـــــراق ...

هوالمحبوب:

پا را گذاشت روی گاز و تمام جاده را یک نفس رفت.خوانسار که رسیده بودیم و خواسته بودند خوراکی بخرند،برای یک تکه جا که بشود نماز خواند خوانسار را قدم زده بودم و پرت شده بودم به هفت سال پیش که هفت هشت نفری تمام خیابانهای منتهی به آبشار را خندیده بودیم و بستنی خورده بودیم و پسرعمو برایم یواشکی لواشک خریده بود و من پز داشتن لواشک هایم را به همه داده بودم. هوا بی نهایت خوب بود،درست مثل همان چند سال پیش.

مسجدی نبود که بشود قامت بست و با اینکه برایم مهم نبود توی پیاده رو دست به کار پیدا کردن قبله بشوم اما دلم نمیخواست بعدها مورد شماتت میتی کومون قرار بگیرم و تا غروب که اخم هایم کار خودش را بکند،صندلی عقب ماشین لم دادم و لب به هیچ چیز نزدم و در سکوت هی به خودم غر زدم تا بالاخره نماز نصفه نیمه ام را به غروب پیوند بزنم و باز دل بدهم به ماشین و جاده و تخته گاز رفتن و استفراغ های گاه و بیگاه گل دختر که به ماشین سواری خو نکرده بود.

گلپایگان و خمین و اراک و ملایر را میان آهنگ های سنتی و غیر سنتی سیستم صوتی ماشین و طنازی های گل دختر و هم آوازی میتی کومن و چرت های نصفه نیمه گذارنده بودیم که تصمیم بر این شد شام چرب و چیلی مان را در سرمای ملایر و روبروی کبابی مش مـمَد تناول کنیم (!)و باز پا به گاز تا کرمانشاه برویم که خانواده ای چشم به راه جاده منتظرمان بودند.

در پیج و تاب جاده چشمهایم غرق خواب شدند و گمانم یکی دو سه پادشاه خواب دیده بودم که با زمزمه ی ذکر و صلوات فاطمه بیدار شدم و روبرویم به جای جاده فقط دره دیدم و پرتگاه!

فاطمه و الناز در آغوش هم ذکر میخواندند و صندلی ماشین را چنگ میزدند و در تاریکی جاده هیچ نبود جز پیچ هایی که به پرتگاه منتهی میشد و من ترجیح دادم به جای ترسیدن از پرت شدن و مردن و دست به دامن خدا و فک و فامیلش شدن اگر قرار بر مردن است،در آرامش و بی خبری بمیرم و چشمهایم را دوباره بستم و به التماس های فرنگیس که میخواست جایی تا صبح توقف کنیم و حرف های میتی کومون که میگفت جاده امنیت ندارد و سردمداران فخیم این نقطه را جزو کشور حساب نمیکنند و ترجیح میدهند پول هایشان را خرج بزک دوزک کلان شهر نشینی بکنند و فقط موقع انتخابات دوربین هایشان را بردارند و مردم این منطقه را ایرانی حساب کنند و هی گزارش تهیه کنند که ما با هم برادریم،گوش دهم تا باز غرق خواب شوم.آن هم درست زمانیکه که کسی چند صد کیلومتر آنطرف تر مرغ را با آب پرتقال پخته بود و خورده بود و به اسهال افتاده بود!!!

اگر اصرار من به در آرامش و بیخبری مردن نبود،بی شک از جاده های پر پیچ و خم تاریک و گم شدنهای پی در پی مان که فقط صدایش را میشنیدم هم لذت می بردم اما خسته تر و کلافه تر از این حرفها بودم و چشم بسته دل سپردم به این ملودی که میتی کومون صدایش را برای خواب از سر پریدنش تا منتهی الیه وجودی ِ سیستم زیاد کرده بود و ما را هم خر کیف!

خواب و بیدار بودم که صدای "بالاخره رسیدیم" را شنیدم و ساعت چاهار بامداد درست روبروی آبشاری که فقط صدایش را میشنیدم و در تاریکی به چشم نمی آمد، در شهری از ایل و تبار پاوه که تا عراق پنج کیلومتر بیشتر فاصله نداشت چادر زدیم تا سپیده دم مهمان خانواده ای در همان شهر شویم که یحتمل تا الان چند صد پادشاهی را به خواب دیده بودند.

و اینگونه است که شما باید پی ببرید که چقدر مـَردُم داریم ما :)

مـــؤمــنم کــردی بـه ع ـــشق و جـا زدی ، تـکلیـــف چیـست ؟

هوالمحبوب:

و علــی (ع) میفرماید:

شادی مؤمن در سیمای او،قدرت او در دینش و اندوه او در دل اوست.


آقا اجازه؟مؤمن زور و قدرت نداشته باشه قبوله یا حتمن باس زور داشته باشه؟

اگه مؤمن ه بی زور مؤمن حساب بشه،اگه تعریف از خود نباشه و در زمره ی ریاکاران محسوب نشیم در نهایت تواضع و فروتنی از همین تریبون اعلام میکنیم که ما خیلی مؤمنیم!


+بیست و هفت اردی بهشت 

++بـــا تــشـکــر از لیــنــک زن 

نمــی خـــواهم که از ایـــن بیشــــتر بنویســـم از تـــــو چـــون که میدانـــم ...

هوالمحبوب:

نمــی خـــواهم که از ایـــن بیشــــتر بنویســـم از تـــــو چـــون که میدانـــم

بـــرای عــــده ای تصــویــــــر زیبـــــایــــت مجســــــم میشـــــود آقــــــا ...

تو را خدا یک روز سرد پاییزی به من داد.همان روزها که تنها مرد زندگی ام احسان بود و من برادرم را درست مثل همین حالا دیوانه وار میپرستیدم.خدا تو را یک روز سرد پاییزی به من داد و من بارها از خودم پرسیده بودم که تو پاداش کدام کار خوبم در زندگی ام بوده ای ،بارها به خودم گفته بودم که نکند خدا تو را برای امتحانم فرستاده و بارها به درگاهش التماس کرده بودم که ظرفیت داشتنت و جنبه ی نداشتنت را به من بدهد و هزاران بار به خودت گفته بودم که در برابر تو اصول و قوانینم رنگ می بازد و هزاران بار اشک ریخته بودم که "من خدا را باختم پیش تو فکرش را بکن..." و تو هزار بار گفته بودی عشق زمینی،عشق آسمانی را نفی نمیکند.

خدا همان روز آبان ماه عزم جزم کرده بود زندگی ام را اردی بهشتی کند که تو را به من داد و یک روز که به خودم آمدم دیدم از  "من"خبری نیست و همه اش "تــوست" و هر جا در مورد تو از من سوال میکنند من خودم را تشریح میکنم و توصیف و آن ها خیال میکنند از تو حرف زدن طفره میروم!

همین چند شب پیش بود که وقتی به ساره گفتم آدم تصویرگری هایت را که در کنار شعرهای عزیز جانت میبیند نمیتواند تشخیص دهد شعرهای او تصویر شده اند یا تصویرهای تو شعر ،او گفته بود که خودش هم نمیداند که او عزیز جانش شده یا عزیز جانش او ! و من خوب میفهمیدم.منی که برایت خوانده بودم "من منــم اما خدا میداند امشب من تــوأم ..."خوب میفهمیدم خودت را تشخیص ندهی که کدامی یعنی چه.

خدا تو را یک روز سرد آبان به من داد تا مرا از اسب غرورم به زیر کشی و شع ـر تر کنی.که وقتی بغض خفه ام میکند برایم قرآن بخوانی و وقتی دعوایمان میشود برای آشتی شع ـر.

خدا تو را یک روز سرد پاییز به من داد تا از سردی دست بکشم و با خودم مهربان تر باشم.که موقع ناراحتی هایم در هزار توی تنهایی ام کز نکنم و سکوت.که حرف بزنم،که غر بزنم،که داد بزنم و گریه کنم و حتی به تمام غصه هایم ناسزا بگویم.که همیشه و همه وقت حتی زمان ناراحتی ام اصرار کنی خودم باشم و به واسطه ی "دختر خوب "بودنم حرفها و احساساتم را قورت ندهم.که به من بگویی ما در تمام زندگی مان به واسطه ی آدمهای زندگی مان مجبور به سانسور خودمان و احساسمان و حرفهایمان بوده ایم و دلیلی ندارد طرز فکر و های و هوی دیگران مانع خود بودنم در وبلاگم شود.

خدا در یک روز سرد پاییزی خودش را در تو دمید و برای منی که همیشه از خودش،خودش را میخواستم که دستم را بگیرد و راه و چاه را نشانم دهد فرستاد تا به خودم نزدیکتر شوم.که با همه ی سرکشی و تمردم که هنوز هم پابرجاست "دختر خوبی " باشم همانطور که باید!که خودم را بیشتر دوست بدارم و به اطرافیانم بیشتر عشق بورزم.که با شع ـر مسخ شوم و با نگاهت مجنون تر.که ساعت ها به چشمهایم که عکس تو را در خود قاب کرده در آیینه خیره شوم و بیشتر از پیش شیفته و دلتنگت شوم.

خدا تو را برای من فرستاد تا دیگر ادعا نکنم که مردها را میشود دوست داشت اما نمیشود عاشق شد.که اسب غرور را نتازانم و ننویسم لحن نگاه هیچ مردی گیرا نیست و زنگ صدای هیچ مردی نمیتواند تارهای احساسی ام را بلرزاند.

خدا تو را یک روز سرد آبان برای من فرستاد تا بیش از پیش مرا عاشق تویی کند که خود ِ من است.

الــی نوشت:

یکـ) شاید برای شما تکرار مکررات باشد ولی برای منی که هر روز و هرشب از نو میخوانمش به همان تازگی ِ بار ِ اول است.از همین جا الــی را گوش کنید.

دو) لینک زن گفت از بهترین مرد زندگی ام بنویسم و من از الــی نوشتم که خود ِ اوست.

سهـ)عنوان پست از امید صباغ نو ، تصرف و تحریف از الـــی!

هـــم مــــزد بـــود و منـــت،هــر خدمــتــــی که کـــردی ...!

هوالمحبوب:

تلاش بی حد و حصرتان را میستاییم آن هم در حد لالیگــا!مثلن آدم باید چقدر بی چشم و رو باشد که این همه خدمات و حسناتتان را ببیند و بخواهد وجودتان را انکار کند!ولی خودمانیم ها شما ما را دقیقن چه فرض کردید؟

یعنی به شکل و شمایل ما می آید با این سن و سال و متانت و خانومی و وقار(!) به خاطر لطف و مرحمت شما و ذوق مرگیِ ناشی از الطافات بی کرانتان ساعت کوک کنیم و از ساعت یک بامداد تا هفت صبح فک بزنیم که شما هی تند تند صبح و ظهر و شب برایمان پیامک عشقولانه میفرستید که برنده ی شونصد و سی و چند ثانیه مکالمه ی رایگان ایرانسل شُدیم تا ما به طرفة العینی دست به کلکیولیتور شویم و ثانیه اش را تقسیم بر شصت کنیم و بعد برای اینکه نکند آه بکشیم که مردم بگویند بی جنبه ی ندید بدید،پوزخند بزنیم که نیم ساعت و یک ساعت مکالمه ی رایگان ِ نیمه شب را میخواهیم چکار وقتی همه خوابند و ما نیمه شب ها به جای حرف زدن ترجیح میدهیم در سکوت خاطراتمان را مرور کنیم و شعر بخوانیم و حتی گریه کنیم !

آقا نیمه شب موقع خواب است و استراحت!از شما که حرف خدمات و پشتیبانی و درک و فهمتان گوش فلک را پر کرده و با اینکه هیچ کس با شما تنها نیست گذاشته اید همراه اول پز همراهی اش با مردم را بدهد،بعید است!

اگر مــَردید چند صد ثانیه مکالمه ی رایگان قبل از خوابیدن عباس آقایمان به ما هدیه کنید که ما برایشان شع ـر شویم،نه نصفه شب که تازه به صد تقلا پلک هایشان گرم شده و ما هی توی دلمان دعا میکنیم که نکند پشه پر بزند که یکهو از خواب بیدار شود.

اگر چه فکرش را که میکنم میبینم ترجیح میدهیم برای مکالمات قیمتی مان بها بپردازیم که ارزش حرفهایمان دستمان بیاید نه اینکه مفتی مفتی حرف مفت بزنیم که یعنی خیر سرمان حرف زده ایم:)

الـــی ریز نوشت :

یکـ)فکر نکنید فراموشمان شده خاطرات کردستانمان را تعریف کنیم ها:)

دو) نفس مان به شماره افتاده هر چه به آخر اردی بهشت نزدیک تر میشویم :(

سهـ) از پذیرفتن هرگونه کامنت بی ربط و صرفن جهت اطلاع معذرویم!:)

تنهــــــایی یــک مـــرد را یـــک مـــرد میفهمـــــد ...

هوالمحبوب:

*گفتــــم بگــــو،شایـــد بفهـــمم ... زیـــر لـــب گفتـــی :

تنهــــــایی یــک مـــرد را یـــک مـــرد میـــفهمـــــد ...!

خودت گفتی.همان موقع که آن همه کتاب را در دست گرفته بودی و اصرار میکردم که کمکت کنم تا خسته نشوی و تو قبول نمیکردی و میگفتی :"خدا مــرد را برای حمالی آفریده!".همان موقع که دلیل و مدرک آوردم تا قانعت کنم استدلالت برای حمل کردن کتابها محکم نیست و پرسیدم:"پس چرا از صبح تا حالا که حمالیِ این کوله پشتی رو میکنم نگفتی بده من تا بیارمش اگه خدا مـرد رو واسه حمالی آفریده ؟ "، گفتی :"خوب واسه اینکه تو خودت یه پا مـَردی!"

یا آن روز که از تفاوت نوع دوستی مردها و زن ها حرف میزدیم و تو گفته بودی:"مردها دوستی هاشون با هم واقعیه و پایدار.مردها ترجیح میدند رو در رو حرف بزنند و حتی به هم بد و بیراه بگند و بعد به معنای واقعی برای هم بمیرند.مردها دوستی هاشون با هم مردونه ست ولی زن ها در ظاهر قربون صدقه ی هم میرند و برای همدیگه میمیرند و بعد پشت سرش خاله زنک بازی در میارند".همان روز هم وقتی گفتم :"پس چرا من و دوستام اینطوری نیستیم؟پس چرا توی این چهارده سال همیشه من و هاله رو در روی هم به هم بد و بیراه میگیم و دعوا میکنیم ولی بعد که باز همدیگه رو میبینیم هوای همدیگه رو داریم و انگار نه انگار؟"،گفتی:"آخه تو که مثل زن ها نیستی!مـَردی!واسه همین هم دوستیات مردونه ست!من در مورد زن ها گفتم نه تو!!"

خودت گفتی من مــَردم.دوستی هایم،حمالی کردن هایم،لوس بازی در نیاوردن هایم،حرف زدن هایم!

حالا چه شده که به جای اینکه بگذاری تنهایی ات را بفهمم،خودت را کنار میکشی و نغمه ی "هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست "سر میدهی و شعر تنهایی ِ مردانه ی این شاعر و آن شاعر را زمزمه میکنی و لایک میزنی!

چه شده که با تمام مردی ام که به آن اقرار داشتی من را با دلشوره های زنانه ام بعد از چند جمله ی مختصرت در مورد احوالت تنها میگذاری که هزار فکر و خیال ناجور به سرم بزند.که اول از همه وقتی بودنم به چشم نمی آید که آرامترت کند شبیه تمام زن ها دل نگران شوم.که وقتی خیال میکنم با بودنم حالت خوب میشود و هیچ اتفاقی نمی افتد و کم بودنم را به عینه میبینم حالم از بی عرضگی ام که برای آرام شدنت هیچ کاری از دستم بر نمی آید به هم بخورد.که برای غصه خوردن هایت هزار بار دق کنم.که من را وقتی به فهمیدن تنهایی ات قبول نداری و شریک نمیکنی و حرف نمیزنی مثل تمام زن ها بغض کنم و به هر حربه ای متوسل شوم که آرامت کنم و تو بیشتر از قبل در لاکت فرو روی.که وقتی حتی شنیدن صدایم هم دلتنگ تر و ناراحت ترت میکنم خودم را مچاله کنم در صندوقچه ی پستویی که شاید نبودنم آرامت ترت کند و اینطور میشود که نا خواسته غصه ات را بیشتر می کنم که جایی که باید بیشتر دو رو برت میپلکیدم پا پس کشیدم یا اینکه به من که میخواهم حرفهایم آزارت ندهد بگویی از سکوتت بوی خوبی نمی آید و گمان کنی بی تفاوت شده ام!

چه شده که نه مردانگی ام را تایید میکنی که تنهاییت را با من سهیم شوی و آنقدر حرف بزنیم که به گریه های بلند بلند ختم شود و فردا انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته،و نه زنانگی ام را که به دل نگرانی ها و سردرگمی ها و دلشوره هایم حق بدهی و حداقل به خاطر آرام شدنم،آرام شوی.

مردانگی ام به من میگوید باید حرف نزنم.مردها وقتی غم دارند حرف نمیزنند،راه میروند.حرف نمیزنند،داد میزنند.حرف نمیزنند،سیگار میکشند.حرف نمیزنند،فحش میدهند.حرف نمیزنند،گیر میدهند!مردانگی ام به من میگوید باید لال شوم و تمام صداها را خفه کنم که تو آرام شوی.مردانگی ام به من میگوید حرف نزنم،فقط مردانه دست روی شانه ات بزنم که حس کنی و باور کنی که هستم و روی من حساب کنی حتی اگر هزار سال طول بکشد و حتی اگر به راستی هیچ کاری نتوانم برایت انجام دهم.مردانگی ام میگوید اینکه یک مرد باشد که بتوانی رویش حساب کنی دلت را قرص میکند و آرام!

ولی زنانگی ام کار دستم میدهد.زنانگی ام که میگوید باید حرف بزنم مرا مثل مرغ سر کنده کرده.زنانگی ام مثل تو از سکوتت بوهای خوب نمیشنود.از بغضت که هی قورت میدهی و از اشک های شورَت که به خاطر من پنهان شان میکنی و هی تند تند میگویی خوب میشوم.زنانگی ام مرا میترساند،که نکند دور از چشم های من اتفاقی در حال وقوع است.که نکند حال بدت را آدمها و چیزهای بدتر خوب کنند!که نکند کم حرفی و سکوتت که هر روز پر رنگ تر از دیروز میشود ناشی از کم رنگ تر شدن عشقی ست که بینمان بوده.زنانگی ام نگران میشود و هی حرف میزند و گمانم حوصله ات را بیش از پیش سر میبرد و مردانگی ام هی صبر میکند و سکوت و حتی کناره گیری که آرام تر شوی.

یا مردانگی ام را به رسمیت بشناس و از تمام تنهایی ات حرف بزن،داد بزن،اصلن بیا برویم عین آدم های لا ابالی عربده بزنیم و سیگار دود کنیم و به زندگی نکبت بارمان تف کنیم و فحش های رکیک مردانه نثارش کنیم،یا بر زنانگی ام مـُهـر تایید بزن و اینقدر دلشوره ها و دل نگرانی ها و بغض های هر شبم را بیشتر نکن و من را که هر چند کـَمـَم و زور میزنم با کنارت بودن آرامت کنم،ببین و نه به خاطر من بلکه به خاطر خودت که بهترین ِزندگی ام هستی زوود خوب شو.

* شعر از رضا احسان پور ،تصرف و تحریف از الــی!

در والضــــالــین حمـــدم خــــدشـــه ای وارد نـــبــــود ...

هوالمحبوب:

در والضــــالــین حمـــدم خــــدشـــه ای وارد نـــبــــود

وای ِ مـن محتـــاج یــک رکعـــت شمـارم کرده ای ...

دیشب بود که فرشته گفت الــی فردا شب تموم میشه و من بهش گفته بودم هیچی نمیشه و اون گفته بود یعنی نخوندیش؟ و من بهش گفته بودم معلومه که خوندم ولی هیچی نمیشه و اون گفته بود دلش روشنه و من گفته بودم وسطش آگاهانه بیراهه رفتم و چون با خدا قرار و مدار گذاشته بودم منتظر مجازاتم و فرشته گفته بود یعنی خدا مثل آدمها اهل تلافی کردنه؟ و من گفته بودم واسه بقیه نه اما واسه من نمیشینه هر غلطی دلم خواست بکنم و بعد دستامو دراز کنم و اون هم دستام رو پر کنه و باز فرشته گفته بود شاید طول بکشه ولی دلش روشنه و من بهش نگفته بودم قرار و مدار من با خدا این نبود که من پاش نموندم و مطمئنم اون چیزی که قراره بشه استجابت نیست و مجازاته!و باز نگفته بودم خودم میدونم خدا مثل مامان می مونه و نمیشه هیچ مامان ای بچه ش را دوست نداشته باشه و آرزوش خوشحالیش نباشه اما همون مامان ِعاشق در برابر سرکشی ِتو قرار نیست جایزه بده و برات کف بزنه! و باز کتابچه ی دعام را بغل کرده بودم و شروع کرده بودم...

...سیزده چاهارده ساله بودم. از مدرسه برمیگشتیم.درست توی پارک سرسرا،همونجا که با هم عکس گرفته بودیم دست کرد داخل کیفش و اوردش بیرون و بهم دادش.عاشق محتویات کیفش بودم.همیشه میشد از توش چیزهای خوب خوب پیدا کرد.تسبیح،خوراکی،پول،کاغذ،خودکار،کتابچه ی دعا و چیزهای یواشکی!

میخواست توش یه چیزی بنویسه.درست صفحه ی اولش!خودکارش نمی نوشت و از من خودکار خواست.نوشت :" تقــد..." و بعد شروع کرد صدا کشی کردن.همیشه توی دیکته کردن کلمات مشکل داشت و من هیچ وقت نتونسته بودم بهش بگم و یا با همه ی شیطنتم بخندم.آروم و با احتیاط بهش گفتم میخوای بدی خودم بنویسم؟گفت نه فقط کلمه ی اولش رو برام درست کن.خودم بقیه ش رو مینویسم.گفتم کلمه اولش چیه؟گفت بنویس :"تقدیم" و من یک "یم" کنار "تقد" ای که نوشته بود گذاشتم.باز شروع کرد زیر لب صدا کشی کردن و نوشت "به تو جانـ" و باز با احتیاط صدا کشی کرد که غلط املایی نداشته باشه و هی روی "نــ" را پر رنگ کرد که من باز به کمکش رفتم و گفتم "میخوای بنویسم برات؟"گفت نه!میخوام بنویسم "جان من".گفتم یه "من" کم داره.بنویس "من" و اون بدون اینکه بین "جان" و "من" فاصله بذاره نوشت "جانـمن" و داد بهم و من رو بغل کرد و بوسید و من یواشکی و با خجالت نفس کشیدم بغلی رو که بوی شوکولات میداد.

از بغلش که در اومدم بهم گفت :"هیچوقت دختر حرف گوش کنی نبودی ولی بدون اگه هنوز زنده ام و امید دارم به زندگی م واسه خاطر خداست که هیچ وقت ازش روی برنگردوندم.من هیچ وقت توی این همه سال نمازم رو به دردایی که زندگی بهم داد نفروختم و مطمئنم همون خدایی که دوستش دارم،من و بچه هام رو از درد و غصه نجات میده و حفظ میکنه.هر موقع این کتاب رو خوندی بدون مامانی همیشه دوستت داره حتی اگه تو یادت بره دوسش داشته باشی!"

و من از همون سیزده چاهارده سالگی مثل جونم از کتابچه ی دعای آبی رنگم محافظت میکردم و کم کم که بزرگتر شدم و مثلن عقلم رسید گذاشتمش واسه روز مبادا و وقتی که میدونستم هیچ دعا و نیرویی مشکل گشای کارم نیست بازش میکردم و به "جانـ" و "من" ی که بهم چسبیده بود خیره میشدم که چقدر بهم و به من نزدیکند و از داخلش دعا میخوندم و با همه وجودم مطمئن بودم میرسه اون بالای بالا!

تا چهل روز پیش،درست شب تولد حضرت فاطمه و روز مامانی،وقتی فرشته گفت" الــی تا چهل شب دیگه که تولد حضرت علــی و روز بابا هاست،نیت کن و هر شب اندازه ی یه کلمه،جمله یا دعا نذرش کن شاید اتفاقی که دلت میخواد اندازه ی یه حس خوب داشتن واسه الی بیفته" و من یاد کتابچه ی آبی رنگ مامانی افتادم و چهل تا زیارت عاشورایی که اویـم گفته بود معجزه میکنه. دلم مطمئن بود و نبود،دلشوره داشتم و نداشتم که نشستم روبروی خدا و اسم احسان و الناز و فرنگیس و الــی و اویــم رو اوردم و به صاحب کتابچه ی دعام قسمش دادم که همونی میشم که اون میخواد در عوضش اونم همونایی رو به من و عزیزهام بده که میخوام.

از همون شب به فرشته گفتم حواسش باشه که نکنه یه شب یادم بره و بعدش هر شب قبل از خواب براش خوندنم"السلام علی الحسین و علی علی بن حسین..." و سر هر سلام اسمشون رو اوردم و از ته ته ته دل آرزو کردم .

میدونم اون مواظبم بود.شک ندارم که سر من با فرشته هاش شرط بسته بود و من همه ش را نقش بر آب کردم!نفیسه میدونه حال این شبای آخر من رو وقتی با خودم میجنگیدم و "من فقط خدا را دارم" میگفتم و بغض میکردم.شک ندارم حالم واسه تقلایی بود که خودش میکرد تا ثابت کنه روی قولش با من ایستاده.فرشته میدونه حال اون شبی که خواستم نذرم رو به عهده ی اون بذارم که نکنه چهل شب تموم بشه و من نباشم.شک ندارم خودش هراس سر قولم نبودن را انداخته بود توی دلم که بگه باید تا آخرش برم.تا شد امشب...شب چهلم!

و من مطمئنم چیزی نمیشه الا مجازات واسه همه ی گناه هایی که آگاهانه انجام دادم و انصاف نیست الناز و فرنگیس و احسان و اویــم به خاطر من به همه ی اون چیزایی که لایقش اند نرسند.که خدا فقط واسه خاطر اینکه من مجازات بشم و به آرامش نرسم آرامش و رسیدن اون ها را بهم هدیه نده.

وقیح شدم!گستاخ شدم که اونقدر محکم جلوی اشکام رو گرفتم که نکنه بریزه پایین و واسه خدا نه نه من غریبم بازی دربیارم که بهش بگم من رو ببخشه که نکنه یهو بهم بگه جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود الــی خانوم؟؟

راه به جایی ندارم برای اجابت.فرشته فردا میره اعتکاف و من بهش التماس میکنم یادش نره من را خط بزنه که اسم چاهار تای زندگیم به اسم من آلوده نشه و بعد اسم چاهار تای من رو بیاره و تا از خدا اونایی که واسشون ازش خواستم رو به واسطه ی آبرویی که داره نگیره باهام حرف نزنه.من استجابت همه ی چاهار تام رو از همون فرشته ای میخوام که به همه ی خوب بودن و فرشته بودنش ایمان دارم.

میدونم چقدر وقیحم. چقدر بی انصافم.چقدر نامردم...!

و باز همین امشب که شب چهلمــه ،شرمنده ولی بدون اینکه بخوام ببخشه مثل همه ی این چهل شب براش میخونم :" اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک علی مصابهم ..." و باز ازش میخوام...

این بار نه استجابت دعا،نه دستای پر ،نه آرزوهای قشنگ قشنگ اون هم به واسطه ی خوب بودن هایی که نبودم.بلکه التماسش میکنم بهم مصیبت بده و برای تک تک مصیبت هاش شکرش میکنم تا آخر عمر،حتی اگه من رو لایق داشتن هیچ کدوم از چاهارتای زندگیم ندونه...

الـــی نوشت :

یکـ) هیــــس!

دو) تـــولـــدش مبـــارک ...

سهــ) اگــرچــه قحطــی مـــَرد است و مـن مـردی نمی بینـم

ولــــی امـــروز بـــــر مـــردان ایـــــــرانـــی مبـــارک بــــاد ...!


همیشـــــه سهــــم مـــن از تــــو چقــــدر ناچیــــز اســـت ...

هوالمحبوب:

تهران را با چشمهای بسته دیده باشم،ساعت هفت و چند دقیقه ی صبح درحالیکه با صدای راننده که" آزادی" را داد میزد،خسته و خواب آلود از اتوبوس پریده باشم پایین و ده دقیقه همانطور ایستاده خوابیده باشم و به هیچ صدای راننده تاکسی ای که مرا به "در بست "سواری دعوت میکند توجهی نکرده باشم تا همانطور چشم بسته کمی خواب از سرم پریده باشد و دنبال ترمینال غرب که میدانستم همان حوالی ست بگردم که به فریضه ی مهم دستشویی و گلاب به رویم بپردازم شاید که خواب به کل از سرم بپرد! 

راست ِدماغم را بگیرم و بروم،آن هم چشم بسته و قدم زنان بخوابم تا یک راننده ی اتوبوس که از کنارم میگذرد صدایم کند که در محل سوختگیری اتوبوس ها چه غلطی میکنم و تا بیایم چشمهایم را باز کنم و توضیح بدهم،مرا تنها مسافر اتوبوسش بکند و تا ترمینال برساند و با لهجه ی ترکی اش برایم بلبل زبانی کند که بیراهه رفته ام و من همچنان خواب باشم و فقط برای آنکه بی ادب جلوه نکنم با همان چشمهای بسته از او خداحافظی و تشکر کنم و بعد بروم دست و صورتی آب بزنم شاید چشمهایم باز شد و وقتی ترگل ورگل و با چشمهای تقریبن باز از آن مکان خارج شوم خیال کنم که تهران را دیده ام.

یا زمانیکه فائزه را میبینم،یا هانیه را،یا مادرش را،یا شیوا را،یا زنی که موقع ترمز گرفتن بی آرتی روی من چپ میشود و من بغلش میکنم و او مرا می بوسد و لبخند میزنیم.یا وقتی با فاطمه قرار و مدار میگذارم که ببینمش و نمیشود و نمیتوانم.یا زمانی که ساره را نمیبینم!و همه ی این زمان ها که کوله پشتی انداخته ام و در پایتخت قدم میزنم و سرب قورت میدهم و لبخند میزنم گمان کنم تهران را به چشم میبینم و اینقدر خنگ باشم و نفهمم که تهران درست وقتی با هم روی پل هوایی قدم میزدیم شروع شد.

درست آن زمان که من به خاطر زخم پایم میلنگم و غر میزنم که تو چرا چسب زخم نداری.زمانیکه میگویم گرسنه ام، تشنه ام،که باید بروم دستشویی و تو مرا فلان فک و فامیل حاج باقر میخوانی که فقط بلد است غر بزند! 

تهران درست وقتی که تو چسب زخم به دستم میدهی تا به انگشت پایم بزنم که زخم شده شروع میشود.وقتی کتاب فلیپ کاتلرم را از من میگیری و میگویی که چقدر سنگین است و من برایت قیافه میگیرم که یک ترم تمام این کتاب را به دوش گرفته ام و دانشگاه برده ام و آورده ام و اینقدر هم مثل تو برای سنگینی اش ناله نکرده ام.

تهران درست زمانی برایم شروع میشود که اول صبحی ساندویچ سق میزنیم که من از گرسنگی تلف نشوم و من هی یاد نان خامه ای هایی میفتم که فراموش کرده ام همه اش را بخورم و این انصاف نیست که تو هم یادم نینداخته ای و یا بستنی مگنومی که برایم گرفته بودی و فراموش کردی به من بدهی و معلوم نیست چه کسی به جای من میخوردش و باز غر میزنم. 

تهران برای من با تو شروع شد وقتی که چشمهایم روی تو گشوده شد.وقتی یک عالمه از دستت عصبانی بودم و پر از بغض و به خودم قول داده بودم نه نه من غریبم بازی درنیاورم و عین دخترهای لوس اشک نریزم.همان موقع که به تو حق داده بودم عصبانی شوی ولی حق نداده بودم آنطور برای منی که میخواستم مثلن سورپریزت کنم داد بزنی که خودم سورپریز شوم!همان موقع که به خودم قول داده بودم توی چشمهایت نگاهت نکنم که مغلوب شوم و آخر سر تاب نیاورده بودم و نگاه کردنت تمام قهرها و گله ها را آشتی کرده بود و تهران شروع شده بود. 

تهران با تو شروع شده بود حتی با اینکه ساعتها از آمدنم به پایتخت میگذشت،درست وقتی که بریده بریده نگاهت کرده بودم و گفته بودم گمانم زیر سرت بلند شده که اینقدر بد اخلاق شده ای و بعد مثل یک زن روشنفکر ِاحمق ِ مثلن متمدن گفته بودم که درکت میکنم و به تو حق میدهم اگر اینطور شده باشد و بهتر است با هم حلش کنیم که عذاب وجدان نداشته باشی که منجر به بد اخمی ت شود و تو از طرز فکرم خندیده بودی و خندیدنت مرا هم خندانده بود و گفته بودی که چقدر خنگم!! 

تهران با تو شروع شده بود درست وقتی که من تو را نفس میکشیدم و همه ی نفس ها را تند تند ذخیره میکردم برای روز مبادا یک گوشه ی دنج قلبم و به تویی که فکر کرده بودی فین فین به راه انداخته ام گفته بودم که خنگ تشریف داری! 

تهران با تو شروع شده بود میان آن همه کتاب و مهم نبود چند ساعت از آمدنم در پایتخت میگذشت،وقتی تهران با آن همه بزرگی و جمعیتش تــــو بودی که شروع شده بودی.

تهران با تو شروع شده بود وقتی امید صباغ نو را دیدیم و او تو را شناخت و حرف زدید و وقتی کتابهایش را خریدیم و اسمم را پرسید که برایم در کتابهایش امضا کند و من به جای ذوق کردن،از تو خجالت کشیده بودم که مرا الهام عزیز خطاب کرده و یا بهترین شعرش که عاشقش بودم و بارها برایت خوانده بودم را با دستخط زیبایش برایم نوشته که :"حسود نیستم اما کسی به غیر خودم...غلط کند که بخواهد رقیب من باشد." 

تهران با تو شروع شده بود وقتی یاسر قنبرلو را دیدیم و گرم احوالپرسی کرده بود و با هم حرف زده بودید و قرار مدار گذاشته بودید و من تمام مدت حواسم به نگاهش بود که چقدر متین و حساب شده به آدم ها نگاه میکند.درست مثل یک مرد تمام عیار و بدون اینکه کسی متوجه باشد نگاههای منقطع و سنجیده همراه با غرور و تواضع نثار مردم میکند.تهران با تو شروع شده بود وقتی یاسر اسمم را پرسید و مرا در کتابش دوست عزیز خوانده بود و به اسم و فامیل صدایم کرده بود و من چقدر یاد حنانه افتاده بودم که میتواند به اندازه ی تمام آسمان و زمین به مردش ببالد و خود را خوشبخت ترین زن دنیا تصور کند. 

مهم نبود چقدر از بودنم در پایتخت میگذشت وقتی تهران درست از وقتی شروع شده بود که روی سکو نشسته بودیم و تو برایم صباغ نو میخواندی که "من یوسف قرنم زلیخا خاطرت تخت...این بار میخواهم خودم گردن بگیرم".وقتی برایم یاسر میخواندی که :"تو و این کافه های سر در گم...تو و این ...خاک بر سرت یاسر!". و من فقط به همین تک مصرع یاسر فکر میکردم که :"آه یوسف تو دیگر که بودی..." و هزار بار تکرارش میکردم و در تو محو میشدم تا تهران باز هم شروع شود وقتی که تو از فاضل حرف میزدی و منزوی،از کاظم بهمنی و قیصر،و من همه ی تلاشم را به کار می بردم تا به جای غرق شدن در گرداب چشمهایت شنا کنم حالا که تهران شروع شده! 

تهران با تو شروع شده بود وقتی مهدی فرجی را در راه دیده بودیم و تو را شناخته بود،طاهری را که با تو احوالپرسی کرده بود،صاحب علم را که از دیدنت ذوق مرگ شده بود.تهران با تو شروع شده بود درست وقتی به تو گفته بودم که سال بعد تو پشت این پیشخوان کتابت را برای مردم امضا میکنی و من با همه ی وجود به تو افتخار میکنم و همه بیشتر از پیش دوستت خواهند داشت و با تو عکس یادگاری میگیرند اما هیچکدامشان اندازه ی من عاشقت نخواهد بود و تو به من خندیده بودی و من فقط به این فکر کرده بودم که یعنی ممکن است مردم را به چه اسمی توی کتاب شعرت خطاب کنی و برایشان امضا کنی و اینکه من آن موقع چقدر باید سعه ی صدر داشته باشم! 

تهران با تو شروع شده بود میان آن همه کتاب وقتی قیدار خریدیم،وقتی تیمور جهانگشا خریدیم و وقتی به کتابفروش پیشنهاد دادیم بهتر است شوهر آهو خانم از زنش طلاق بگیرد وقتی کتابش اینقدر گران پایمان در می آید.وقتی هزار و یک شب خریده بودم و تو به خریدم جدی نگاه نکرده بودی و من حرص خورده بودم.وقتی کتاب احسان پور تمام شده بود و تو قول داده بودی وقتی دیدی اش از خودش برایم با اسم و امضا تحویل بگیری.وقتی کاظم بهمنی خریده بودیم و حامد عسکری.وقتی "ن" خریده بودی و جلیل صفر بیگی.وقتی رمز بن های کتاب را هی اشتباه میگفتیم و میخندیدیم.وقتی گفتی برای گل دختر به جای کتاب،عروسک انگشتی بخریم.یا وقتی با یک عالمه جستجو برای الناز کتاب کنکور خریدیم.یا وقتی شوهر و برادر نفیسه به من زنگ بودند که برایشان هفت جلد کتاب خواجه ی تاجدار بخرم و یک دفتر چهل برگ و پاک کن.و بعد با نفیسه یک عالمه خندیده بودند و من از خستگی عصبانی شده بودم که این همه راه رفته ام تا اطلاعات و برایت با حرص تعریف کرده بودم که زن و شوهر سر کارم گذاشته اند و صورت خسته اما خندان تو من را هم خندانده بود.

 تهران با تو شروع شده بود وقتی شیوا ما را به بستنی دعوت کرده بود و با هم در مورد هنر و موسیقی و روانشناسی و آدمهای کله گنده حرف میزدید و من عین بز اخفش بدون اینکه سر در بیاورم سر تکان میدادم و توت فرنگی و آلوچه هایی که شیوا آورده بود را میخوردم.وقتی که شیوا میگفت پیانو میزند و تو در مورد آلات موسیقی ای که نواخته بودی حرف میزدی و من هم وسط بحث جدی تان ادعا کرده بودم قابلمه میزنم و گاهی هم در ِ قابلمه!و شما خندیده بودید و باور نکرده بودید که راست میگویم و فرنگیس که همیشه حرص میخورد که چرا سر و صدا به پا میکنم میتوانست شهادت بدهد و حتی گل دختر که همیشه از این کار من کیف میکند و از شانس بد من هیچکدام نبودند که حقانیت گفته هایم را اثبات کنند! 

تهران با تو شروع شده بود درست یکی دو ساعت به رفتن من وقتی ادای آرایش کردنم را در می آوردی و وقتی که آیینه تعارفت میکردم و ادعا میکردی آینه احتیاج نیست و میتوانی از حفظ  آرایش کنی!!! 

تهران با تو شروع شده بود وقتی خسته در حال برگشت بودیم و من به این فکر میکردم که چه حیف که این کوله پشتی لعنتی باعث شده بود پاپیون پشت مانتویم که اینقدر دوخته شدنش برایم مهم بود دیده نشود و تو گفته بودی نصبش کنم روی پیشانی ام که همه ببینند و من باز غر زده بودم که تو متوجه اهمیت پاپیونم نیستی و یواشکی یک دل سیر ذوق مرگ داشتن و طنازی ات شده بودم. 

تهران با تو شروع شده بود درست توی مترو وقتی موقع برگشتن من باز یاد نان خامه ای ها و بستنی و نُقل هایم افتادم که فراموش کرده بودیشان.وقتی که در مورد جزییات آدمهای اطرافمان فوضولی میکردم و تو خسته و کلافه دل به دلم میدادی!

تهران درست وقتی شروع شد که با عجله بدون یک خداحافظی درست و حسابی سوار اتوبوس شده بودم و از خستگی و تشنگی در حال تلف شدن بودم،درست لحظه ای که به خاطر تلفن الناز اشکم در آمده بود و تو برایم آب آوردی و من دلم میخواست از خوشحالی بمیرم.

تهران با تو شروع شده بود درست وقتی اتوبوس به راه افتاد و تو موبایل به دست جلوی شیشه ی اتوبوس در حال حرکت با همه ی خستگی ات ایستادی و از پشت تلفن از من خداحافظی کردی و آنقدر خسته بودی که فراموشت شده بود برایم بخوانی:" بگو که موقع رفتن چگونه جا دادی ... درون ساک خودت قلب بی قرارم را؟!"

تهران دقیقن وقتی شروع شده بود که من از تو دور میشدم و با تمام خستگی ام در جاده پر از بغض بودم که چرا تهران این همه دیر شروع شده بود...!

الـــی نوشت :

یکـ) اردی بهشت باشــــد ...

دو) آه یوسف تو دیگـــر که بودی ...؟!

سهـ) ...

بتـــــاز اســـــب خــــودت را ولـــــی مــــواظـــب بـــاش...

هوالمحبوب:


بتـــاز اســـــب خــــودت را ولــــی مــــواظـــب بـــاش

کــه شـــــرط بـــردن بـــازی ســلـامت شـــــاه اســـت

دیگـــــــر بلــــــد شـــــدم کـــه بهـــــــانــــه نیـــــاورمـــ ...

هوالمحبوب:

دیــــــگــــر بلـــــد شــــدم که خــــــداحــــــافـــظـی کنـــــم

دیگـــــر بلــــــد شـــــدم کـــه بهـــــــانــــه نیـــــاورمـــ ...

من که میگویم دزد خوبی بود.نه اینکه چون ما را گردانده بود و باعث شده بود ما زیرزیرکی بخندیم و خوشحال باشیم که چنین آدم مهمانواز و مهربانی به تورمان خورده،یا اینکه چون ما را برده بود آتشکده و کلی برایمان از قدمتش حرف زده بود و تعریف کرده بود.نه!حداقلش این بود که مثل بقیه ی دزدها غافلگیرمان نکرده بود.به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم.به این فکر کنیم که اگر قرار به نداشتن و از دست دادن باشد باید چه کار کنیم؟درست است که توی دلمان حرص خوردیم و حتی فحشش دادیم.ولی دزد خوبی بود...!

... نیاسر را گشته بودیم.آبشار را دیده بودیم و موقع عکس گرفتن رفته بودیم زیرش و ذوق مرگ و خیس شده بودیم.رفته بودیم همان گلاب فروشی که آن سال با احسان و شهرزاد رفته بودیم و دخترک مرا شناخته بود و حرف انگشترم را پیش کشیده بود و چند تایی عرق نعنا و دارچین و گلاب ِ چند لیتری خریده بودیم.از همان مغازه که آن سال احسان برایم ترشک خریده بود رب تمشک خریده بودیم و قره قوروت و از کمی بالاتر مسقطی و قرار شده بود همه اش را شب بخوریم!همه را کیسه کیسه کرده بودیم که زیاد حملش سختمان نشود و عازم برگشت شده بودیم که ما را تاکسی سوارون دیده بود و گفته بود:کاشان؟ و ما گفته بودیم بعله...!

سوارمان کرده بود و خریدهایمان را توی صندوق عقبش جای داده بود.پرسیده بود از کجا آمده ایم و کجا میخواهیم برویم و اصلن کجا رفته ایم.وقتی فهمیده بود فقط آبشار رفته ایم خندیده بود که این همه راه برای آبشار آمده اید؟ و گفته بود در عوض ِ تمام مهمانوازی هایی که دیگران در حقش کرده اند ما را میبرد آتشکده و غار رئیس که تا به حال نرفته ایم.ما هم خندیده بودیم.یواشکی!زیرزیرکی!که چه خوب که آدمها هنوز مهربانند و من یواشکی به احسان که همراهمان نبود غر زده بودم که چرا تا به حال مرا نبرده بود غار رئیس که حالا یک آدمِ غریبه من را ببرد و تازه ذوق هم بکند!رفته بودیم آتشکده.با ما پیاده شده بود و موقع گذاشتن ترشکی که قرار بود در راه برگشت بخوریم روی صندلی ماشین،گفته بود هیچوقت به کسی اعتماد نکنیم و ما او را جزو هیچ کس ها حساب نکرده بودیم و تعارف تکه پاره کرده بودیم که آقا قابل شما را ندارد و گفته بود چه حرفها!برایمان توضیح داده بود که چند هزار سال پیش اینجا چه خبر بوده و ما را تنها گذاشته بود که عکس بگیریم و رفته بود لب چشمه دستهایش را بشوید و ما یواشکی به هم گفته بودیم که اگر ترشک هایمان را بخورد چه کنیم و باز خندیده بودیم.باز سوار شده بودیم و رفته بودیم غار رئیس.میگفت غار آدم کوتوله ها بوده.انگار راست میگفت از بس سقفش کوتاه بود و عین لانه ی خرگوش پیچ و واپیچ.گفته بود اگر بلیط خواستند برای ورود برویم از او که میخواهد کنار ماشینش چای بخورد و استراحت کند کارت مستمری رایگان بگیریم و ما پیش خودمان گفته بودیم در دیزی باز است و حیای گربه کجاست و خودمان پول داده بودیم و غار را نیم خیز گشته بودیم و باز موقع شستن دست و پاهایمان که گلی شده بود به این فکر کرده بودیم که اگر ترشک هایمان را بخورد چه کنیم و خندیده بودیم.

شماره اش را داده بود که گمش نکنیم.زنگ زده بودیم که ببینیم کجاست و جواب نداده بود و هول برمان داشته بود که اگر ترشک هایمان را برداشته باشد چه کنیم و خودش زنگ زده بود که رفته آب جوش بگیرد و ما نفس راحت کشیده بودیم و خندیده بودیم.

منتظر مانده بودیم و برنگشته بود و پیام داده بود که توی راه است و ما به مرامش آفرین گفته بودیم و خندیده بودیم.زنگ زده بود که بین جمعیت گیر کرده و هی وقت ما را تلف کرده بود و سوزانده بود که نزدیک ساعت شش شود که موعد بلیطمان است تا اینکه عطای گلاب و رب و قره قوروت و مسقطی و ترشک مان را به لقای ببخشیم و با عجله برویم و فرصت نکنیم دنبالش بگردیم و او با خیال راحت در چند قدمی مان برای ترشک و قره قوروت و رب تمشک و گلاب دیگران نقشه بکشد و ما در انتظار،سکوت کرده بودیم و این بار نخندیده بودیم.

هی قدم زده بودیم و منتظر مانده بودیم که اگر واقعن همه را برده باشد باید چه کنیم و به این نتیجه رسیده بودیم که آن کسی که ضرر کرده اوست که خودش را خراب کرده و باعث و بانی تمام بی اعتمادی مِن بعد ما به آدمهای دیگر است و ما فقط هفتاد هشتاد هزارتومنی از دست داده ایم و به جهنم که در این فلاکت پول علف خرس نیست و یا چرک کف دست است و باز خندیده بودیم!

دزد خوبی بود که به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم و من درست مثل تمام لحظه ها و دقیقه ها و ثانیه هایی که به ترک کردن و از دست دادن مهم های زندگی ام فکر کرده بودم و توی دلم درد کشیده بودم و اشک ریخته بودم و بعد به خودم دلداری داده بودم که باید صبر کرد و با تمام اهمیتش مهم نیست،این بار هم بعد از آن چند دقیقه انتظار که زنگ بزند که در راه است،زمانی که مطمئن نبودیم که مورد دستبرد قرار گرفته ایم به این نتیجه رسیده بودم که اگر نداشته باشم هم با تمام اهمیتش مهم نیست و باید صبر کرد و تجربه کرد و محتاط بود و لبخند زد...!

دزد خوبی بود...!حداقلش این بود که مثل بقیه ی دزدها غافلگیرمان نکرده بود.به ما فرصت داده بود که در مورد از دست دادن چیزهایمان فکر کنیم.به این فکر کنیم که اگر قرار به نداشتن و از دست دادن باشد باید چه کار کنیم؟درست است که توی دلمان حرص خوردیم و حتی فحشش دادیم.ولی دزد خوبی بود...!

روز مبادا نوشت:

یکـ) اگر یک روز آمدم و اینجا نوشتم که چیزی یا کسی را که برایم به اندازه ی دنیا می ارزد را از دست داده ام و دیگر ندارم،حتی اگر آمدم اشک ریختم و یا بغض هایم را ردیف کردم،دلداری ام ندهید!من همه ی آنچه را که باید در مورد از دست دادن و دست کشیدن بدانم، میدانم.من آدم ترک کردن همه چیز و همه کس -اگر که او بخواهد- در سی ثانیه ام.فقط بسته به اهمیت آن چیز یا فرد،کمـی طول میکشد تا خودم را جمع و جور کنم.برای منی که دنیا را دلداری میدهد،دلداری دادن بی معنا و درد آور است :)

دو) دو سال پیش درست همین روزها اینقدر گوشش داده بودم که بدون گوش دادنش نمیتوانستم نفس بکشم.امروز فرشته باز مرا برد به ایـن.

یــــاد بــــاد آن کــهـ مــــرا یــــاد آمـــوخت ...

هوالمحبوب:

یــــاد بــــــاد آن کــــه مــــــرا یــــاد آموخـــــت

آدمــــــی نــان خــــورد از دولــــت یـــــــــاد ...

چند هفته ی پیش که سوده گم شده بود و من با هزار پرس و جو در شهر کودکی ام پیدایش کردم و بعد از هفده هجده سال رفتم خانه شان و مادر و پدر و خواهرش را دیدم و با تمام وجود از محبت و آغوش مهربان مادرش که مرا یاد سیزده سالگی و کودکی ام مینداخت ذوق مرگ شدم،موقع مرور آن روزها سر ناهار به مادر و خواهرش که لبریز از لبخند بودند هم گفتم که دل خوشی از خانم پورشفیعی نداشتم.

معلم کلاس اولمان بود.معلوم است که تا آخر زندگی ام به خاطر اینکه همه ی نوشتن و ردیف کردن حروفم را به خاطر اوست که دارم مدیونش هستم اما چون ما را می زد آن هم با خط کش،دلم دوستش نداشت.شاگرد زرنگی بودم اما انگار رسم بود کتک خوردن شاگرد آن هم آن روزها.ولی خانم بنی هاشمی و مسرور ِ بقیه ی کلاس اولی ها هیچ وقت بچه ها را با خط کش نمی زدند و من همیشه حسرت به دل داشتنشان بودم.

معلم کلاس دوممان خانم سلیمان بود.خوشگل بود و قد بلند و شیک.او هم یک بار ما را زد.همه مان را!چون وقتی داخل کلاس نبود شلوغ کرده بودیم.یک بار هم سر املا گفتن فقط گوش مرا پیچاند که داشتم دفترم را خط کشی میکردم!ما که کلن کتک خورمان ملس بود و خدا هم که نمیخواست کلن بد عادت شویم،هی معلم کتک زن نصیبمان میکرد!بعدها هم که کلاسم را عوض کردم و رفتم نوبت دوم وسط سال خانم اسدی که باردار بود رفت که فارغ شود و خانم مهدیان به جایش آمد.آن دو را هم دوست داشتم،حداقلش این بود که ما را با خط کش نمیزدند.

کلاس سوم اما یک خانم سلیمان دیگر معلممان بود.بد اخلاق بود و اخمو و شوهرش وسط سال مرد و او هم دیگر نیامد مدرسه.به جایش خانم شمشیرگر را آوردند که او هم وسط سال رفت بزاید و بعد هم خانم حجرالاسود،که امتحانات خرداد به دادمان رسید که سال تمام شود و به زاییدن او کفاف نداد!

هیچ وقت فراموش نمیکنم روزی که برای دیدن خانم سلیمیان که عزادار بود از طرف مدرسه به خانه شان رفتیم.گریه میکرد.از ابهتش کم شده بود و اخمو و بداخلاق نبود.برعکس معصوم بود و شکسته و ضجه میزد.نمیدانم چطور به خودم جرأت دادم که وسط آن همه آدم بغلش کردم و با هم گریه کردیم.بچه ها میگفتند خواسته ام پاچه خواری کنم اما من که نه سال بیشتر نداشتم از پاچه خواری هیچ نمیدانستم!با اینکه مرگ را نمیفهمیدم اما چون گریه هایش مرا به یاد گریه های مامانی می انداخت نتوانسته بودم بغلش نکنم.همان سال همان وقتها که معلممان بود و من موقع جدول ضرب جواب دادن توی سه چاهارتا مانده بودم و کلی پای تخته گریه کرده بودم ، به من گفته بود معلم محرم اسرار است و از من خواسته بود برایش حرف بزنم که چه مرگم است که سه چاهارتا را بلد نیستم.و من با خجالت و پررویی گفته بودم معلم ها فرا زمینی نیستند و محرم اسرار و شبیه بقیه ی آدمهایند،درست مثل میتی کومون مان که معلم است و اینکه هیچ کس محرم اسرار نیست غیر از مامانی.و او مادر و پدرم را خواسته بود که بفهمد چرا شاگرد زرنگ کلاسش توی سه چهارتا مانده و مامانی و میتی کومن بعد از آن جلسه ی یواشکی خیال میکردند من نمیفهمم که به خاطر من با هم دعوا نمیکنند و زیاد از حد با هم مهربان شده اند که من در کلاس توی سه چاهارتا نمانم !!!

معلم کلاس چاهارممان اما مرا فقط یاد سوده می اندازد و خبرچینی اش.همین چند وقت پیش که برای خودش و مادر و خواهرش تعریف کردم روده بر شده بودند ازخنده و او هیچ یادش نمی آمد.ولی من خوب به یاد داشتم.خانم مختاری زن عموی سوده بود و من ِاحمق نمیدانستم.یک بار سر زنگ علوم که خانم مختاری کتاب خواسته بود که تویش سوال بنویسد و برای بچه ها بخواند و بقیه بنویسند من کتابم را به او داده بودم و یواشکی در گوش سوده گفته بودم که چه خدمتکار خوبی ست این خانم مختاری که برایم سوال هایم را مینویسد!خُب بچه بودم و نادان و گمانم آنقدر ادب به خرج نداده بودم که اینطور گفته بودم.سوده هم نامردی نکرده بود و زود رادیو بی بی سی شده بود و گزارش داده بود.هیچ وقت فراموش نمیکنم زمانیکه خانم مختاری کتابم را وسط کلاس پرت کرد و جلوی همه بلند گفت نوکر داشتن را نشانت میدهم!شاگرد زرنگی بودم ولی همه اش دود شده بود رفته بود هوا و سمیه سجادی به من میخندید که سر گروهش که من باشم کنف شده!تا آخر زنگ لال بودم و سرم پایین بود،باورم نمیشد سوده چنین کاری کرده باشد.منتظر بودم زنگ را بزنند و سوده به من بگوید که اشتباه میکنم که خیال میکنم کار اوست ولی او موقع خروج از کلاس گفته بود به خاطر خودم خبرچینی کرده که یاد بگیرم به بزرگترهایم احترام بگذارم و من دلم میخواست سرش را از بیخ بکنم! و گمانم که یاد گرفته بودم :)

کلاس پنجم باز معلممان عوض شد.او را فرستادند یک مدرسه ی دیگر.خانم عرفانی قبل از اینکه برود من را صدا کرده بود و یواشکی گفته بود بروم پیشش در مدرسه ی شاهد و خانم گلکار مدیر مدرسه مان گفته بود مگر اینکه از روی نعشش رد بشوم.صدایشان را از دفتر میشنیدم که میگفت میخواهند شاگرد خوبم را بدزدند.دعوا سر من بود و من تا آمدن ِمعلم جدید فقط دلهره داشتم و دلم میخواستم بروم مدرسه ی شاهد و خانم گلکار گفته بود اگر بروم من را بابت این پنج سال زحمتی که برایم کشیده نمیبخشد و من از نبخشیده شدن هراس داشتم.

خانم موسی پور از آن معلم ها بود که بلد بود چطور قاپ شاگرد را بدزدد.جای خانم عرفانی آمده بود.آن اوایل همه نسبت به او گارد داشتند،آخر همه خانم عرفانی را دوست داشتند و میخواستند نشان بدهند که فقط خانم عرفانی معلم آن هاست ولی کم کم یخ ها آب شد و او شد معلم محبوبمان.یک روز یک قلک قرمز رنگ که شبیه پستانک بود آورد داخل کلاس و گفت هر روز صبح قبل از شروع درس توی کلاس میچرخانیمش تا بچه ها هرچقدر دلشان خواست پول داخلش بیاندازند تا پس اندازش کنیم برای روز مبادا.یک روز زمستان که آمد تا از راه رسید در کلاس را یواشکی بست و گفت میخواهد رازی را با ما در میان بگذارد که باید قسم بخوریم به هیچ کس نگوییم و ما قسم خوردیم.او گفت روز مبادا از راه رسیده و هفته ی دیگر که روز مادر است میخواهد به بهانه ی جلسه برای مادرها،آن ها را بکشاند مدرسه و توی کلاس برایشان جشن بگیرد.من به میتی کومون یواشکی گفته بودم و قول گرفته بودم به مامانی نگوید و اجازه بدهد مامانی برای جلسه ی ساختگی بیاید مدرسه و او هم به مامانی اجازه داده بود و هم کمی پول به من برای جشن.برای مادرها کادو خریدیم و کلاس را آذین بستیم و مادرها یکی یکی از راه رسیدند و غافلگیر شدند.خوب به یاد دارم که مادر آسیه رنجبر فقط گریه میکرد و از آغوش آسیه کنده نمیشد و هی تند تند میبوسیدش.مامانی هم مرا جلوی آن همه چشم و لنز دوربین بوسید و بغلم کرد و یک دیس از من کادو گرفت که نقش اسب داشت.سفید بود و اسبش آبی.و من هرگز و تا آخر عمرم فراموش نمیکنم بعدها چطور شکست!!هنوز هم که به آن عکس نگاه میکنم هاله ی اشک و بغض رهایم نمیکند.مانتوی سبز لجنی به تن دارم با مقنعه ی سفید.مامانی هم روسری سفیدش از چادرش زده بیرون و به لنز خیره شده...

ابتدایی ام که تمام شد دیگر ندیدمش تا ده سال پیش توی اتوبوس.همان موقع که تازه کنکور قبول شده بودم و عازم نگارستان امام بودم که شعر بخوانم.زنی سپید مو از ته اتوبوس به من نزدیک شد و گفت الهام؟؟تو الهامی؟

نگاهش که کردم آشنا بود ولی یادم نمی آمد و از من بعید بود به یاد نیاوردن آدم ها.خندیدم و گفتم چقدر آشنا هستید و نیستید.گفت که معلم کلاس پنجمم بوده و من از تعجب دهانم باز مانده بود که چقدر پیر شده.گفت که ازدواج کرده و پسردار شده و بعدها هم پسرش مرده و من بغض شدم.خیلی شکسته بود.گفت که مرا از خنده ام شناخته.گفت که تنها دختری هستم از شاگردانش که مرا با خنده هایم میشناسد.گفت که  هیچ کس شبیه من نمیخندد و گفت وقتی که میخندم چشمهایم را میبندم و این ویژگی باعث شده که همیشه توی ذهنش بمانم.گفت وقتی ته اتوبوس نشسته مرا دیده که چشمهایم را بسته ام و خندیده ام و او با خود گفته که چقدر شبیه الهام ِ سال هزار و سیصد و هفتاد و چند میخندم و آمده جلوتر که برایش بخندم و یاد آن سال ها را برایش زنده کنم که دیده من همان الهامم!

و من با همه ی بغضم چقدر خوشحال بودم که او کنارم بود و همانطور که او از بودنم انرژی میگرفت و خوشحال بود من هم شاد بودم و پر از بغض از روزهایی که گذشته.شنیدم که درد کشیده ولی هیچ نگفتم من کمتر از او درد از دست دادن نکشیدم و خواستم از اینکه خیال میکند خوشحالم و خوشبخت خوشحال باشد و برایم آرزوهای خوب خوب کند و به من ببالد که دختره خوبی شده ام!

از اتوبوس که پیاده شدم دیگر ندیدمش.دیگر هیچ کدامشان را ندیدم.نه معلم های ابتدایی ام را و نه خانم عباسی معلم تاریخ و جغرافی مان که میپرستیدمش و نه خانم سامانی معلم انگلیسی مان که همه اش عشق بود و من فقط به خاطر او زبان را دوست داشتم و حالا هم درست شبیه او سر کلاس درس میدهم و نه معلم های ادبیات مان که دوستم داشتند و نه هیچ معلمی دیگر را.

امروز که پر از اردی بهشت بود همه شان را مرور کردم و برایشان آرزوهای خوب کردم.حتی برای خانم پورشفیعی که ما را با خط کش میزد. و آرزو کردم کاش میان این همه خوب نبودن ها حداقل معلم خوبی باشم.مثل خانم سامانی،عباسی،موسی پور،سلیمیان،آقای سعیدی،مظفری و دکتر حضوری و ...

آنقدر خوب که یک روز شاگردهایم برای شاگردهایشان تعریف کنند که معلمی داشتیم که خوب بود،همیشه میخندید و اگر این شده اند فقط به خاطر همان الـــی ست که معلمی بلد بود...

الـــی نوشت :

یکــ) ما برای خوشحال شدن منتظر کسی نمی مانیم که برایمان شق القمر کند.درست مثل امروز که رفتیم و به مناسبت معلم بودنمان برای خودمان یک گردنبند گـِردالـی خریدیم و انداختیم گردنمان و به خودمان بابت معلم بودنمان تبریک گفتیم:)

دو) روز کارگر را هم ایضا به خودمان که کارگر نمونه ای بودیم از بدو تولد تا کنون و شما که کارگران خوبی هستید تبریک عرض میکنیم:)

سـهـ) امشب یکدیگر را موقع استجابت دعا فراموش نکنیم.من را هم لدفن.روزه ی شمایی که امروز را با همه ی سختی اش با امید سپری کردید قبول :)