_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

عشـــق، بـــارانِ مـــاهِ مــــرداد اســـت...!

هوالمحبوب:

قصـــه ی عشــق از زمیـــن که گذشـــت

از هوایـــی شـــدن هراســـی نیـــســـت

پیـــش بینـــی نکــــن چه خواهــــد شـــد

عشــــق مثــــل هواشنـــاسی نیســــت

عشـــــق، باران ِ مــــاه ِمــــــرداد اســـــت ...

تا همین چند ساعت پیش که هنوز بارون نیومده بود این شعر،فقط شعر بود .از اون شعــرا که وقتی میخوندیش حظ میبردی و توی دلت واسه شاعرش به خاطر ردیف کردنِ مناسب و به جای کلمه هاش تحسین و فحش رو قاطی میکردی و نثارش میکردی!

تا همین چند ساعت پیش که هنوز بارون نیومده بود.تا همین چند ساعت پیش که رعد و برق نزده بود و حیاط و خونه بوی بارون نگرفته بود ...

تا همین چند ساعت پیش که نگفته بودی :"سلام حضرت باران!بیا مرا تر کن...".تا همین چند ساعت پیش که توی دلت واسه روزی که گذشته بود ولوله و آشوب بود و دلت میخواست امروز هرچی زودتر یه جوری تموم بشه و همه ی درد و غصه و سختیش رو با خودش ببره.

همین چند ساعت پیش تا بوی بارون همه ی خونه رو گرفت و مجبور شدم بدوم و لباسهای روی بند رو بردارم که زحمت های صبح تا حالام هدر نره  و قالیچه و مخده توی ایوون و کنار حوض رو جمع کنیم که خیس آب نشه،برعکس همیشه که "سلام حضرت باران!"میخوندم و زمزمه میکردم،فقط گفتم :"عشق،باران مــاه مرداد است ..." و یه لبخند عمیق نشست روی صورتم و دلم خواست همه ی قطره های بارون مرداد ماه رو جمع کنم و بفرستم چند صد کیلومتر اونطرف تر به "اویی" که توی دل و چشماش پر از بارون ِ نباریده بود و بهش بگم:"پیش بینی نکن چه خواهد شد " تا شاید...شاید یه کم دلش آروم بشه...

تمـــرین بـــرای روزهـــایی که نمی آیــــی...

هوالمحبوب:

ایــن خیــــره ماندن ها به ساعـــت های دیواری

تــــمریـــن بــرای روزهـــایی که نـــمی آیـــی...

قدم بزنم سمت میدان نقش جهان و بخواهم بروم بازار قیصریه که بدهم زنجیر گردنبندم را برایم درست کنند.همان که فرشته هدیه ام داده و دیروز گلدختر در کُشتی زد پاره اش کرد و من به جای داد و بیداد و دعوا کردنش زل زدم به او و اخم کردم و زنجیر گردنبندم را دست گرفتم تا او با احتیاط و پاورچین پاورچین بیاید کنارم و زنجیر را از دستم بگیرد و "نچ نچ " به راه بیندازد و بعد که ببیند قرار نیست دعوایش کنم به من لبخند بزند و بگوید "برات یه دونه میرم بیرون میخرم،باش؟" تا من قیافه ی ناراحت بگیرم و باز نگاهش کنم تا بیشتر جرأت پیدا کند و حتی دست روی سرم بکشد و بگوید :"عاطفه دختره بدی شده وا!" تا من بالاخره اخمهایم را قورت بدهم و بغلش کنم.

قدم بزنم سمت میدان نقش جهان و یک مرد هشتاد نود سانتیه کچل با پنج پسر بچه ی قد و نیم قد و یک زن سن و سال دار که همگی انگلیسی بلغور میکنند جلوی پاهایم قدم بزنند و همه ی پیاده رو به سمت من که ناخودآگاه به واسطه ی قدمهای هماهنگم با آنها همراه شده ام نگاه کنند و غرق هیجان و تعجب شوند از دیدن منظره ی مرد چند سانتی و پسر بچه های خارجی و زنی که فارسی و انگلیسی اش فصیح و بلیغ است و گمانم مادر آن پنج پسر و همسر آن مرد کوتاه قد است و من به جای هیجان زده شدن و یا تعجب از دیدنشان و یا حتی دیده شدنم نگاهم را بیاندازم پشت نرده های چهل ستون و خودم را ببینم روی یکی از نیمکت ها که روبروی "اویم " نشسته ام و او دست به سینه و رو به تابش آفتاب زمستانی ای که هنوز خودش را پهن کرده روی عمارت نگاهش را دوخته به آنطرف حوض بزرگ و بدون اینکه نگاهم کند میگوید:"خانوم ما اومدیم و یک ساعت هم نشستیم تا بدهیمون رو صاف کنیم که بعد شما طلبکارمون نشید و شما انگار نه انگار!" و نمیداند با همین جمله و ژستش چقدر غمهای عالم را ریخت روی بندبند وجودم که من باز مثل گاو مشدی حسن لبخند زدم!

پسر بلند قد که به مادرش کشیده یک کیف پول کرمی پیدا میکند و به بقیه خبر میدهد و همه می ایستند و من پشت سرشان نگاهم را پرت کرده ام آنطرف نرده های چوبی و خودم را میبینم جلوی عمارت که با "اویم" قدم میزنم و او میگوید که به خاطر من یک ساعت بیشتر می ماند و با همه ی غصه ام از یک ساعت بعد زوور میزنم که لبخند بزنم.

مادرشان کیف را وارسی میکند و چشمش می افتد به کارت اتوبوس و عابر بانک داخل کیف و میگوید که باید کیف را بگذارند سرجایش و مرد کچل کوتاه قد میگوید باید بدهند به پلیس که صاحبش را پیدا کند و من بهشان نمیگویم که راه را سد کرده اند تا من عبور کنم و حتی نمیگویم پلیس در اینجا کار و بارش را نمیگذارد برای پیدا کردنه صاحب کیف پولی که تنها محتوی اش کارت اتوبوس است و عابر بانک و اینبار پشت عمارت را نگاه میکنم که "اویم " خم شده تا از آبسرد کن آب بخورد و عطشش برای آب خوردن را که درست مثل بچه مدرسه ای های تخس دستشان را لیوان میکنند و با ولع آب میخورند،می میرم و هیچ نمیگویم.

مرد کچلی که به زور قدش به یک متر میرسد از پسرهایش میخواهد تا راه بیفتند برای پیدا کردن پلیس و باز عابرها چشم میدوزند به خارجی های به نظر بامزه ای که  یک کیف پول کرمی را به دست گرفته اند و باز با هیجان برای هم خاطره تعریف میکنند و من پشت سرشان به سمت میدان نقش جهان راه میفتم و دلم هوای نشستن روی نیمکت جلوی عمارت چهل ستون را میکند و انگشتم را روی نرده های چوبی میکشم و "اویم" را میبینم تکیه گاه شده و من در کنارش قشنگ ترین حس دنیا را دارم و نگاهم را از او می دزدم و مشغول عمارت میکنم و خاطره تعریف میکنیم.

مرد کوتاه قد پلیس راهنمایی رانندگی را سر چاهار راه میبیند و با خانواده اش میروند کیف پول را تحویل دهند و مادر خانواده که فارسی بلد است برای پلیس توضیح دهد چه شده و من از کنارشان رد میشوم و مثل عابرها با تعجب نگاهشان نمیکنم و نگاه و دلم را به ظالمانه ترین شکل ممکن از بین نرده های چهل ستون میکشم بیرون تا با این همه دلتنگی تک و تنها در عمارت و چهل ستونی که بدون "او" بی ستون ترین کاخ دنیاست، برای خودشان پرسه نزنند و میروم به سمت میدان نقش جهان و بازار قیصریه تا بدهم زنجیر گردنبندی که فرشته هدیه ام داده و دیروز گلدختر در کُشتی زد پاره اش کرد را برایم درست کنند تا وقتی رسیدم خانه گلدختر را به آغوش بکشم و به او بگویم که "عاطفه آنقدرها هم دختره بدی نشده" وقتی توانسته خواهرش را بکشاند تا پشت نرده های چوبی ِچهل ستونی که بدون "او" بی ستون است...

نـــــاگهـــان زنــگ میزنـــد تلفــــن ...

هوالمحبوب:

جدا از اینکه این پیامک های تبلیغاتی از اون جون مادرت بیا میلیونر شوی همراه اول و تو رو به ارواح خاک عمه ت آهنگ پیشواز نمیخوای ِایرانسل بگیر یا اگه دوس داری با بهاره رهنما در ارتباط باشی عدد 23 رو بفرست(خاک بر سرم!) و اگه میخوای از زن عموی محمد رضا گلزار بدونی عدد 33 رو ارسال کن تا قیمت انواع و اقسام رب و ماکارونی و معرفی شونصد تا پنل اس ام اس و اعلام یه چند صدتایی کنفرانس و همایش بی ربط و با ربط ،کلن روان و اعصابت رو وقت و بی وقت به هم میریزه اما بعضی وقتا کلن باعث مسرت و شادی میشه و گاهن از بس پیامک تکراری میاد و اصرار میکنه عدد چند را به چند بفرست ما هم همینجوری به نیت قرب الهی عدد فلان رو به شماره پیامک بهمان میفرستیم و از همون موقع بازی شروع میشه!:)

یکــ) یکشنبه - ساعت دوازده و چهل و شش دقیقه الــی در حال قدم زدن در خیابان:

- سلام خانم! من فلانی هستم از کنفرانس بین المللی ...

پیرو تمایل به دریافت اطلاعاتی که پیامک فرمودید تماس میگیرم.(به دلایل امنیتی از گفتن اسم کنفرانس معذورم!:) )

-الــی :بله بله بفرماید خواهش میکنم:)

- میتونم اسم شرکتتون رو بدونم؟

- بله میتونید:)

- بفرمایید؟

- چی رو؟

-اسم شرکتتون رو!

-بله!شرکت سازه سازان!

- زمینه ی فعالیتتون؟

-ساخت و فروش سازه های پیش ساخته ی ساختمان!!!:) (یهو همینطوری!)

بعد از یک سری توضیحات و ردیف کردن تندیس ها و مدارک بین المللی که قراره بعد از گذروندن کنفرانس بهمون بدند ازش خواستم همه ی توضیحات به انضمام پروفایل موسسه و تعرفه شون رو برام ایمیل کنه تا من به هیئت مدیره ی صنف بیکاران ارجاع بدم!

دوشنبه -ساعت ده و سی دقیقه الــی لمیده بر روی تخت و کتاب خوندن:

- خانم فلانی؟

الــی :بعله؟

- من فلانی دیروزی هستم از موسسه ی بهمان.سرکار خانم ایمیل و بروشورها رو دریافت کردید؟

-بله!(خیر سرم!)

- و نظر و تصمیمتون؟

- باید هیئت مدیره تصمیم بگیرند.من توی کارتاپل آقای رییس قرار دادم و بهشون توضیحات لازم رو دادم.دیگه تصمیم با ایشونه .من خودم شخصن پیگیر موضوع هستم و نتیجه رو بهتون خبر میدم:)

- ممنون سرکار خانم

- روزتون بخیر :)

دو ) پنجشنبه-ساعت سه و ده دقیقه بعد ازظهر الـی در حال کشتی گرفتن با گلدختر :

- سلام خانم.من از شرکت بیمه ی ... در رابطه با بیمه ی اتومبیل تون باهاتون تماس میگیرم.میشه اسمتون رو لطف کنید؟

-یعنی اسمم رو بهتون بدم؟!

- نه اسمتون رو بهم بگید.

-بله، الهام:)

- الهام اسمتون هست یا فامیلتون؟

- اسمم دیگه.فرمودین اسمم رو بگم !:)

- منظورم نام خانوادگیتون بود.

- یعنی چی توی خونواده صدام میکنند؟!:)

- نه خانم.فامیلتون!

-آهان!من فلانی هستم:)

-شما ساکن کدوم شهر هستید؟

- اصفهان.شما ساکن چه شهری هستید؟:)

- من از تهران تماس میگیرم از بیمه ی مرکزی ....،خانم فلانی ماشینتون تحت پوشش چه بیمه ای هست؟

- بیمه ابوالفضل!

- بله؟

- عرض کردم بیمه ابوالفضل:)

- (بعد از مکث چند ثانیه ای!) منظورم تحت پوشش کدوم بیمه ی سازمانی هست مثل ایران،آسیا،البرز،پارسیان،توسعه و ... ماشینتون کدوم از این بیمه ها رو داره؟

- هیچ کدوم خانم.

- یعنی قصد ندارید اتومبیلتون رو بیمه کنید؟

- خب چرا.وقتی ماشین بخرم حتمن بیمه ش میکنم:)

- یعنی شما اتومبیل ندارید؟

- نه!

- چرا نفرمودید اتومبیل ندارید؟

- شما که نپرسیدید دارم یا ندارم که!ولی خب قصد خریدش رو دارم.

- پس در شُـرُف خرید هستید.کی قرار هست اتومبیل بخرید؟

- وقتی پولدار شدم!

- (بعد از چند ثانیه مکث مجدد!)روز خوبی داشته باشید:|

- و هچنین شما خانم:)

الــی نوشت:

نه من آلزایمر دارم،شما یادم بندازید در مورد آموزش زبان به خانمهای خانه دار و دریافت نمایندگی بیمه ی سامان و خرید داروی ناباروری و درست کردن جعبه های کادویی در منزل و اون خانومه زنگ زده بود به احسان برای شارژ کپسول آتش نشانی و احسان گفته بود اگه شارژ شگفت انگیز نداشته باشه نمیخواد،یه سری بعدن سر فرصت بنویسم!من دختره خوبی ام ها:)

حکــــایت من و دل قصـــه ی همــــان برکــــه ست ...

هوالمحبوب:

حکــــایــــت مــــن و دل قـصـــه ی همــــان برکــــه ست 

کــــه غیــــر عکــــس نصیـــبـــی نمی بــــرد از مـــــــاه ...

حرف از یتیم بودن میزد.از اینکه بی پدری درده.از اینکه آه دل یتیم عرش رو به لرزه در میاره و نمیشه ازش راحت گذشت.حرف از یتیمی میزد و اینکه کسی که بابا نداره یتیم ه.اینکه خدا هم از ظلم و کم لطفی به یتیم نمیگذره.اینکه وقتی چشمت به یتیم می افته باید شیش دونگ حواست رو جمع کنی و من به این فکر میکردم چرا کسی که بابا نداره یتیمه و کسی که مامان نداره چغندر هم حساب نمیشه!

اون از یتیمی میگفت و اشکی که اگر چشم یتیمی بچکه دنیا رو غرق میکنه و من به این فکر میکردم اشک و آه دل و چشمی که دعا و نگاه مامانش رو نداره غیر از زندگی خودش قراره کجا رو ویرون کنه و یا اصلن ویروون میکنه یا نه؟!

+ با عکس هایت گفتمان را دوست دارم...

نوحـــی کـــه در مـــن هســـت، بیـــرون صـــد پســـر دارد ...

هوالمحبوب:

دلشــــوره ی ایـــن کشـــتی در سیــنـــه، طــوفـــان نیـــســــت

نـــوحـــی کــه در مــن اســــت بیـــرون صــــد پســـر دارد ...

توی خواب صدایش را شنیده بودم.خوابش را میدیدم که داشت با کسی که من دوستش نداشتم حرف میزد و من فقط حرص میخوردم و او عین خیالش نبود که ناگهان صدای به هم خوردن حالش را شنیدم و ترسیدم و دویدم به سمتش.چشم که باز کردم از پله ها دویده بودم بالا و توی حیاط بودم ،درست کنار دستش و انگار خوابم واقعی شده بود.

دلش را گرفته بود و میگفت درد میکند و لباس بیرون پوشیده بود و میتی کومون هم با لباس بیرون بالای سرش بود و او فقط استفراغ میکرد و می خواستم چیزی بگویم و لال شده بودم و فقط شوکه بودم و به کابوس یا واقعیت آنچه میدیدم شک داشتم.

دستش را گذاشت روی شانه ی میتی کومون و رفتند به سمت در که تمام عزمم را جزم کردم و تمام نیرویم را ریختم توی صدایم و پرسیدم :"چی شده؟" که میتی کومون با آن نگاههای همیشگی اش به من خیره شد و از آنجا که نگاه میتی کومون همیشه اوریجینال است مطمئن شدم که همگی واقعی ست و خواب نیستم و آنها رفتند.

نیمه شب حالش بد شده بود،شاید آپاندیست و شاید مثل همیشه معده اش و شاید هم...

هنوز شوکه بودم که با الناز حیاط را شستیم و بغض داشت خفه ام میکرد و لال بودم.کارمان که تمام شد پناه بردم به اتاقم و یاد ساره افتادم که صبح همان روز برایم نوشته بود جوری نگاه کنم و صدا کنم و ببوسم و نفس بکشم که انگار آخرین بار است و آن موقع برای هیچ لحظه ای غصه نخواهم خورد و حسرت نخواهم کشید...

روی تخت دراز کشیده بودم و آجرهای زرد و قهوه ای اتاق را میشمردم و به این فکر کرده بودم آخرین بار کی و در چه حالتی احسان را دیده بودم.همین یکی دو ساعت پیش خواب و بیدار بودم که آمده بود توی اتاقم و وقتی دیده بودم خوابم آرام رفته بود و هیچ نگفته بود و من هم چشمهایم را باز نکرده بودم تا برود.آخرین بار ندیده بودمش.فقط حسش کرده بودم و صدای قدمهایش را شنیده بودم.

به خودم فحش دادم که چرا چشمهایم را باز نکردم تا ببینمش و ببیند که بیدارم و متکایم را نم نم و کم کم خیس کردم!

گوشی موبایلم را برداشتم که زنگ بزنم و ببینم کجاست و چرا حالش بد شده و نتوانستم و ترسیدم.

گوشی ام پیام داشت از یک ساعت پیش. "اویم " هم چند صد کیلومتر آنطرف تر گفته بود که حالش خوب نیست و ... و من "آخرین بار"گفتن ساره را به یاد آورده بودم و ترسیده بودم و خواسته بودم حتی برای یک دقیقه هم شده صدایش را بشنوم و لحن شوخش که میخواست وخامت حالش را پنهان کند کمی آرامم کرده بود و باز ترسیده بودم.

زل زده بودم به سقف آبی رنگ اتاقم و به احسان فکر کرده بودم و ترسیده بودم که نکند... و برای خودم سناریو چیده بودم و از ترس مرده بودم و باز به خودم لعنت فرستاده بودم که چرا چشمهایم را باز نکرده بودم که بفهمد بیدارم تا با هم کمی کل کل کنیم و همه ی ترس و اضطرابم را هق هق کرده بودم و خودم را بغل کردم و لعنت فرستاده بودم بابت این افکار مزخرفم.

ساره گفته بود وقتی به همه چیز به چشم آخرین بار نگاه کنم به خاطر حسرت نخوردنهای بعدی ام از همه چیز و از لحظه لحظه با هم بودنمان لذت میبریم و من از آخرین بار و آخرین بارها داشتم دق مرگ میشدم.

دلم شور میزد.شماره ی احسان روی صفحه ی گوشی ام نشسته بود و فقط باید دکمه ی call را فشار میدم و دلم شور میزد و اشک هایم سست ترم میکرد.

به آخرین بار دوست داشتنی هایم فکر کرده بودم.به احسان فکر کرده بودم و اینکه بعد از ظهر حوصله ی حرف زدن با او را نداشتم و گریه امانم را برید.به "اویم" فکر کرده بودم و اینکه آخرین بار سیر نگاهش نکرده بودم و یخ کردم و مثل بید لرزیدم.

به الناز فکر کرده بودم و اینکه آخرین بار موقع جمع کردن سفره توی اتاقم دیده بودمش و وقتی خواسته بود خاطره تعریف کند گفته بودم بگذارد برای فردا چون خوابم می آید و از خودم متنفر شدم و بغض مرا تا مرز خفه کردن برد.به فاطمه فکر کرده بودم و اینکه سر شب به خاطر اینکه مثل همیشه بدون اجازه به وسایلم دست زده بود با او بحث کرده بودم و همه ی وجودم درد شد.

به گلدختر فکر کرده بودم و اینکه چون قبل از خواب مرا نبوسیده بود گفته بودم لواشک بی لواشک و وقتی خواسته بود به خاطر لواشک مرا ببوسد از دستش فرار کرده بودم و نگذاشته بودم فاتح بوسیدنم به خاطر لواشک شود و عکسش را توی گوشی ام با همه ی عشقم بوسیدم و اشک هایم را جرعه جرعه قورت دادم و دستم را گذاشتم روی قفسه ی سینه ام که بتوانم نفسم را به بیرون هدایت کنم.

چاهار صبح بود که نشستم لب ایوان و چشمم را دوختم به در خانه و گردنبندم را محکم توی دستهایم مچاله کردم و دلم خواست بمیرم وقتی از ذهنم نداشتنشان میگذشت و اینکه حواسم به آخرین بارهایم نبوده و یعنی الان احسان کجاست و چه بلایی سرش آمده بود که آنطور درد میکشید و باز اشک هایم را قـِل دادم روی صورتم.

صدای اذان صبح توی کوچه و حیاط میپیچید وقتی کلید توی در خانه چرخید و دلم آرام شد وقتی میتی کومون و احسان در آستانه ی در ظاهر شدند.

حالش بهتر بود.قرص خورد و آب.میتی کومون گفت که باید زیاد مایعات بخورد و من هم دلم میخواست تمام آب ها و شربت ها و آب میوه ها را به خوردش بدهم و بعد هم یک دل سیر بزنمش که مراقب خودش نیست تا دلم خنک شود.

لیوان را دستم داد و خوابید و من هم چراغ را خاموش کردم و توی تاریک و روشنایی هوا برای آخرین بار قبل از فرا رسیدن روز نگاهش کردم و رفتم تا در آغوش تختم بساط گریه راه بیندازم تا خوابم ببرد...!

+سفرنامه ی کردستان را فراموش نکردم ها!باید موقعیت تعریف کردنش پیش بیاد :)

++این پست پایین را همچنان به رسمیت بشناسید!

الـــی هستم،یک عدد بیکـــار !

هوالمحبوب:

+این مطلب به دلیل حیاتی بودنش با دقت خوانده شود!

خب پنج ماهی هست که به معنای واقعی کلمه بیکار شدم.از همون موقع که بعد از تعطیلات عید نوروز رفتم آموزشگاه تا برنامه ی ترمم رو بگیرم و فرمودند آموزشگاه رو به دلیل خوش جا بودنش میخواند بکوبند و جاش هتل بسازند و تقریبن تمومه پرسنلش بدبخت شدند! و بیشتر از اینکه واسه خودم حرص بخورم که چرا قبل از عید نگفتید که آدم فکر کار و برنامه ش رو بکنه از این حرص میخوردم و میخوردیم که اون مردهای زن و بچه دار که نون آور خونه شون هستند باید چه گلی به سرشون بمالند؟!

من به اندازه ی بقیه ی مربی ها احساس بدبختی نمیکردم.راسش اصلن احساس بدبختی نمیکردم.اینجا نشد یه آموزشگاه دیگه.توی این ده دوازده سال نصف بیشتره آموزشگاه های اصفهان کار کرده بودم و قرار نبود بیکار بمونم ولی باید تا تابستون صبر میکردم چون برنامه ی همه ی آموزشگاه قبل از عید بسته شده بود.

راستش خیلی وقت بود دیگه نمیخواستم تدریس کنم توی آموزشگاه و این ماجرا باعث شده بود بخوام به خودم تکونی بدم و بیشتر هم این سه ماه رو به چشم استراحت نگاه کردم اما از اونجایی که قرار بود استراحتم منجر به بی پولی م باشه و بشه کمی بیش از حد غیر قابل تحمل بود.

آره!دیگه دلم نمیخواست آموزشگاه تدریس کنم.هم واسه حقوق کم و فعالیت زیادش و هم اینکه به حد کافی شاگرد تحویل جامعه داده بودم که بشه جزو کارنامه ی درخشان زندگیم!!

اینجوری شد که ترجیح دادم با مدرک ارشدم کار کنم.کارشناسی زبان رو با کارشناسی ارشد مدیریت تلفیق کردم و یه رزومه ی قوی از این ده دوازده سال ترجمه و تدریس و اون چند سال بازرگانی خارجی کار کردنم و اون چند ماه مسئول R&D بودنم و دوره های تجارت بین الملل و سمینارهای CRM و غیره و ذلکی که گذرونده بودم نوشتم و ایمیل بازی و درخواست کار و مصاحبه های پشت سر هم من شروع شد و آخرش رسید به هیچ جا!

بعضی جاها پارتی بازی بیداد میکرد و بعضی جاها با اون همه به به و چه چه راه انداختنشون و باهاتون تماس میگیرم ختم به انتظار ِ بی ثمر و مسخره میشد و بعضی جاها "فقط آقا" میخواستند و بعضی جاها زووم میکردند روی من که تو با این زبونت فقط به درد فروش و انداختن جنسای بنجل ما به مشتری های بدبخت میخوری و بعضی جاهام دقیقن عین یه گاو بهم نگاه میشد که به درد این میخورم که گاو آهن بهم ببندند و زمینشون رو با چندرغاز شخم بزنم و نتیجه ش پز و افتخارم باشه که دارم توی فلان شرکتی که اسمش دهن پر کنه کار میکنم و بعضی جاهام کلن معلوم نبود چند چندند و بعضی جاهای دیگه هم که استغفرالله!

خلاصه اینکه با این چند ماه مصاحبه و ملاقاتهای پی در پی ، باز اول تابستون گول خوردیم و از یک آموزشگاه اونم با اصرار دوستمون که تو رو به قرآن به دادشون برس مربی ندارند برای ترم فلان سر در اوردم و از بس که ماشالا مردم شعور دارند و از شانس ما هم هرچی آدم تو خالی به پست ما میخورند با ناراحتی و اعصاب خوردی باهاشون قطع همکاری کردم و دیگه پشت دستم رو داغ گذاشتم توی هیچ آموزشگاهی کار نکنم!

همه ی اینا رو گفتم که بگم من الــی یک عدد انسان بیکار هستم که در جستجوی کار پدر و مادر دار هستم با حقوق مکفی و قانون مقررات مشخص و معین و با این وجنات و حسنات،دوستان محترم درصورتیکه چنین موردی یا مواردی سراغ دارند بنده رو در جریان بذارند!

الــی نوشت :
یکــ) اون عنوان پست رو به سبک اونایی بخونید که معتادند میخواند ترک کنند و میرند توی این همایشها میشینند میگند مثلن:" کاظم هستم،یک معتاد!چهل و هشت ثانیه است پاکم!"

دو) از پذیرفتن هرگونه پیشنهاد من باب برو واسه خودت آموزشگاه بزن و شاگرد خصوصی بگیر و بشین واسه خودت کتاب ترجمه کن و چرا نمیری دانشگاه درس بدی و قس علی هذا ضمن اینکه تشکر مینماییم،معذوریم و اعلام میکنیم ما دنبال پرستیژ و پز عالی و جیب خالی نیستیم و در حال حاضر هم شاگرد خصوصی داریم هم داریم کتاب ترجمه میکنیم و اینا هیچکدومش کار به حساب نمیاد و اسمش سرگرمیه!

سـهـ) هرکی فکر کرده من دلم میخواد پشت میز بشینم و حقوق میلیونی اونم مفت مفت بگیرم کاملن در اشتباهه.من کار و حقوق اندازه ی لیاقت و کفایت الــی و کاری که ارائه میده و حقشه میخوام.

چاهار) از کار کردن در شهری غیر از اصفهان به دلایل امنیتی و اینکه دختر باس ساعت نه شب خونه شون باشه حتی اگه درحاله مردنه،معذوریم!وگرنه تا حالا هزار دفعه رفته بودم عسلویه الان شده بودم سرکارگر یه طایفه کارگر بلوچ  و بهم میگفتند خانوم مهندس و داشتم دقیقن همین وقت و ساعت دلارهام رو میشمردم!

پنجــ) کامنت های کارهای پیشنهادیه این پست برای الــی خصوصیست و همگی در هیأت مدیره صنف بیکاران بررسی خواهد شد! و درصورتیکه نیاز به توضیحی از جانب اینجانب باشد حتمن اعلام و علنی خواهد شد :|

شیشـ)باقی بقایتان و این حرفا !:)


و دلــــــم شعـــله ور است ...

هوالمحبوب:

تا یادم میاد غیر از خونواده م که اون هم اجازه ی داشتنش دست میتی کومون بود هیچکسی رو نداشتم.یه عالمه دوستای جور واجور داشتم اما به قول مامانی همه ش عاریه ای بود.مال مردم بود.تنها چیزها و کسایی که مال من بودند خونواده م بودند.شاید واسه اینه الان اول داداش و آجی هام و بعد بقیه ی دنیا برام مهمند.

مامانی یادم داده بود.از بس گفته بود.از بس تکرار کرده بود.شاید چون خودش از وقتی ازدواج کرده بود خونواده نداشت.میتی کومون گفته بود باید که نداشته باشه.میتی کومون هرچی میگفت و میگه باید همون بشه و اون بار هم شده بود.مامانی یادم داده بود اگه برای همه ی دنیا گرگی باید برای خونواده ت میش باشی.اگه برای همه دنیا زبونت درازه باید برای خونواده ت لال باشی.شاید چون میتی کومون برای ما نه میش بود و نه زبون کوتاه !

همین بود که مامانی رو آزار میداد و دلش نمیخواست بچه هاش پا جای شوهرش بذارند که یادمون داده بود.

بچه بودم،بچه بودیم و نمیفهمیدیم.واسه همین همیشه تا با احسان دعوام میشد و کتک کاری میکردیم دلم میخواست بمیره!بچه بودم و تا وقتی مامانی دعوام میکرد دلم میخواست بچه سر راهی بودم و مامان نداشتم.

بچه بودم و وقتی با همه ی بچگی م دلم میخواست یه مامان و بابا و داداش و آجی ه دیگه داشتم اما هیچ وقت یاد نگرفتم خونواده م را از کسی قایم کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم جلوی بقیه کوچکشون کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم کاری کنم که بقیه عاشقشون نشند.

سال اول دانشگاه فک و فامیل دار شدم.همون موقع که مامان حاجی زمین گیر شده بود و سهم من از همه ی مامان بزرگ دار شدنم دستشویی بردن های وقت و بی وقت نیمه شبش بود و بیدار شدنهای مکررم وقتی صدام میکرد که آب میخواد.

بقیه برام دل میسوزوندند،یکیش همین میتی کومون که یه روز نمیدونم خدا کجای کله ش زده بود و چرا دلش مثلن واسه من سوخته بود و بغض کرده بود که "دخترم الان موقع سرخاب سفیدآب کردنشه باید وایسه دستشویی های مامانم رو بشوره!"

ولی من عشق میکردم.مامان بزرگ داشتن و فامیل داشتن و خونواده داشتن برام عشق بود.مامانی یادم داده بود خونواده یعنی عشق حتی اگه دوسشون نداشته باشی.

روزی که مامان حاجی به عمه ها سپرد دم عید نوروز برام طلا بخرند واسه قدردانی میخواستم از غصه بمیرم.به عمه گفتم مگه پرستار استخدام کردین که میخواین دستمزدش رو بدید؟چرا الان که مامان بزرگ دار شدم دارین جوری باهام رفتار میکنید که انگار شما صاحبشید و من پرستارش که باید حق الزحمه م رو بدید؟من دخترشم نه پرستاری که دستمزد بخواد!

واسه همین از طلا به لباس بسنده کردند و برام یه شلوار خریدند به عنوان عیدی از طرف مامان حاجی و همون شلوار رو هم یه روز اون یکی عمه چون قشنگ بود ازم گرفت بپوشه و دیگه بهم پس نداد!

من درست بعد از بیست سال فک و فامیل دار شده بودم و هیچ خجالت نمیکشیدم وقتی وسط جمع میون اون همه عروس و پسر و دختر و نوه ای که داشت و همه ی سالهای عمرشون ازش استفاده ی معنوی و غیر معنوی کرده بودند به من میگفت الهام میخوام برم دستشویی و من با عشق سر به سرش میذاشتم که خجالت نکشه و بهش میگفتم :"اگه دختره خوبی باشی یه روز میبرمت بیرون،من زنگ خونه ها رو میزنم و تو فرار کن تا بخندیم!" و اون اشک و خنده رو قاطی میکرد و تحویلم میداد و منم تاتی تاتی میبردمش دستشویی !

من همون مامان حاجی علیل و پیری که نه میتونست روسریش رو درست کنه و نه شلوارش رو بکشه بالا رو حتی با اینکه میتی کومون رو به دنیا اورده بود،به همه ی دنیا نمیدادم و همیشه جوری ازش تعریف میکردم که هر موقع دوستام می اومدند خونه دلشون میخواست مامان حاجی م رو ببینند.

واسه همین وقتی توی عروسی طاهره - دختر عمو بزرگه- وقتی دخترعموها و حتی عموم خجالت کشیده بودند که مامان حاجی پله به پله با زانو اومده بود بالا تا برسه به مجلس و عمو وسط جمع گفته بود "این رو اوردید اینجا چه کار؟"با اینکه من اندازه ی هیچکدومشون از مامان حاجی سهم نداشتم ولی دق کردم که چرا باید مامان به این ماهی باعث خجالت کسی بشه اونم صرفا به دلیل کهولت سن یا تفاوت حرف زدن و رفتارش با بقیه!

من تا روزی که مامان حاجی مرد میپرستیدمش. نه چون یه عالمه خاطره داشتم از خونه ش و خودش و مهربونی هاش.نه!همه ی خاطره هاش ماله بقیه ی نوه ها و بچه هاش بود که موقع توانایی و جوانی ش تا حد امکان ازش حتی در حد پز مامان بزرگ داشتن مستفیض شده بودند و الان هم فقط واسه حفظ ظاهر مجبور بودند یه سری کارها رو بکنند و این عادته این خونواده بود و هست!

فقط چون مامان حاجی م بود.خون اون توی رگ هام بود،اصلن خون به جهنم(!)،دوستم داشت،دوسش داشتم اونم بدون چشمداشت.اصلن چون اسم "مامان" رو یدک میکشید.

اگه باباحاجی هم اون روز دلم رو اونجور نمیشکست و دل به دل بچه های بی خاصیتش نمیداد الان دلم براش همونجور پر میزد و از خاطره هام پاکش نمیکردم و به ازای هر سرفه و حتی فین کردن دماغش و خس خس کردن نفس هاش همه ی دنیا رو با عشق و دل و جون عاشقش میکردم و هیچ برام اه اه گفتن و کج و کوله کردن چشم و ابروی بقیه مهم نبود،ولــی ...

همه ی اینا رو واسه این گفتم که نمیفهمم چرا بعضی ها وقتی تعداد کتابهایی که توی زندگیشون خوندن زیاد میشه و لحن حرف زدنشون فرق میکنه و آدمایی که باهاشون رفت و آمد میکنند باکلاس تر میشند و رنگ رژ لبشون پررنگ تر میشه و اسمهای قلمبه سلمبه ای که یاد میگیرند بیشتر میشه و جای خونه شون عوض میشه و حتی بعضن شهرنشین میشند،یادشون میره از کجا اومدند و خونواده شون کیه و تا همین پریروز داشتند گوسفنداشون رو میدوشیدند و واسه نمردن گوساله شون به خدا التماس میکردند و واسه اینکه بارون به شکوفه های درختهاشون نزنه نذر و نیاز میکردند.

اینا رو واسه این گفتم که خیلی دلم گرفت وقتی دیدم نوشته به زنی که خودش رو مادر اون میدونه آلرژی گرفته!که...

بی خیال!منم چشمم رو روی همه ی اون چیزایی که در مورد خودش و مامانش و زندگیش میدونم میبندم و به چشم یه دانشجوی خفن ِ نرم و نازک و چست و چابک ِ با احساسات لطیف و ظریف بهش نگاه میکنم و خیال میکنم این همون مامانی نیست که با دعا و نذر و نیازش اون به اینجا رسیده و همون وصله ی ناجور و مخل آسایش و آرامش زندگیشه که کاش توی زندگیش نبود تا اون یه کم توی دود و دم روشنفکری و پا روی پا انداختن ها و قهوه توی ماگ خوردنش اونم تنگ غروب و روی صندلی خانوم هاویشان*(!) همراه با یه موزیک سافت بتونه نفس بکشه و بعد فرداش بیاد خاطره ش رو توی وبلاگش بنویسه و از بغل و لب و لوچه ای که نیاز هر آدمیه(!) که کاش بود و کاش یه جای دیگه و توی یه فصل دیگه به دنیا می اومد حرف بزنه تا خواننده هاش باهاش همذات پنداری کنند و سر و دست بشکنند براش و اون عین خر کیف کنه و گربه صفتانه لبخند بزنه!!

*صندلی خانوم هاویشان یا راک چـِر همون صندلی ای هست که مد شده بهش میگند صندلی لهستانی!!

الـــی نوشت:

شاید این پست به قیمت خونم تموم بشه!آخه از اونجایی که فک و فامیل محترم به بنده تفقد خاصی دارند و همیشه هم اصل مطلب و کلام رو ول میکنند و فرع رو دو دستی میچسبند،گاهن و گاهی هم مستمرن اینجا در رفت و آمدند و جا داره من از همین تریبون براشون دست تکون بدم و خسته نباشید عرض کنم و بپرسم :"چه خبر؟!":)

قبــــل تـــــو هر کـــس که آمــــد خالـــه بازی کـــرد و رفــت!

هوالمحبوب:

قبــــل تـــــو هـــــر کـــس کــــه آمــــد خـــالـــه بازی کـــرد و رفـــــــت!

لعنتـــــــــی ! مـــی خــــواهمـــــت ایــــن بـــــار جــــــور دیـــگــــری ...

خودت میدونی اولین مردی نبودی که پا توی زندگیم گذاشتی.میدونی که اولین مردی نبودی که  گفتی سلام.اولین مردی نبودی که شعر رو میفهمیدی و میخوندی و مینوشتی.اولین مردی نبودی که حرف زدیم،که با هم سر یک میز نشستیم و در مورد علایق غذایی مون حرف زدیم و من در نوشابه م رو دادم تا باز کنی.اولین مردی نبودی که میدونستی من بستنی رو می میرم.اولین مردی نبودی که صدام کردی،که نگام کردی،که قدم زدی توی روزهای زندگیم،که حرف زدی،که گوش کردی،که دستات رو به سمتم دراز کردی ،که درد دل کردی و گوش شدم.که گفتی دختره خوبی ام و من خودم میدونستم!!اولین مردی نبودی که توی زندگیم بودی و من با همه ی دوست داشتن هام نمی خواستم دوستش داشته باشم!

اولین مردی نبودی که توی زندگی ام ســُر خوردی.قبل از تو یه عالمه به ظاهر مرد اومده بودند و نشسته بودند و سناریو به دست نقششون رو بازی کرده بودند و رفته بودند و خواسته بودم که برند.نه اینکه بد بودندها،نه!قبل از تو یک عالمه مرد اومده بودند که قد و اندازه ی من نبودند.

تو اولین مردی نبودی که سر و کله ش توی زندگیم پیدا شد.اولین مردی نبودی که از سینما حرف میزد و هنر و موسیقی و شعـر اما اولین مردی بودی که با همه ی مقاومت و نخواستنم و سرکشی م به دلم نشست،که وقتی به جای الــی میگفت الهام و "الف" دوم اسمم رو میکشید نفسم به شماره می افتاد.اولین مردی بودی که سکوت بین جمله هاش ضربان قلبم رو بیشتر میکرد.اولین مردی بودی که براش تمام و کمال درد و دل کردم،که کنارش بغض کردم و گریه و هیچ نگران ضعیف جلوه کردنم نبودم.که دستام رو ازش دریغ نکردم،که نگاهم رو ازش مضایقه نکردم،که با بودنش احساس کم بودن کردم و در کنارش احساس بزرگی، که بهش تکیه کردم و از تکیه کردن بهش احساس ضعف نکردم و پر از قدرت شدم.اولین مردی بودی که وقتی کنارشم دلم میخواست و میخواد که زن باشم.

اولین مردی بودی که قرآن خوندنش رو می مردم و توی آیه آیه ی خوندنش بغض و عشق شدم،که عاشق دعا خوندنش شدم،عاشق قنوت گرفتنش.اولین مردی بودی که پای حرفش موند،که واسه اولین بار در برابر اشتباهاتم بهش گفتم"ببخشید!".که اونقدر گفتم "ببخشید" که حالش بد بشه از ببخشید شنیدنم.که به خاطر هر دفعه بحث کردنم باهاش پر از درد شدم،که از قهر بودنش دق کردم،که تمام دنیا رو باهاش قدم زدم و خسته نشدم،که ولی عصر با نگاه اون شد پاریس.اولین مردی بودی که براش از خودش مهم تر بودم.اولین مردی بودی که همه ی بداخلاقی ها و بی انصافی هام رو تاب اورد.

اولین مردی بودی که بدون اون مگنوم دابل چاکلت خوردن یعنی زهر هلاهل.بدون اون زاینده رود دیدن یعنی جهنم.اولین مردی بودی که با تک تک سلول هام خواستم که خواسته باشمش و خواستم که داشته باشمش.اولین مردی بودی که یواشکی میون ه "هرچی تو بخوای "گفتن به خدا دلم خواست که سهمم بشه.اولین مردی بودی که با لبخندش سراپا شور شدم،با شنیدن اسمم از دهنش پرواز کردم.تو اولین مردی بودی که شبیه هیچ کسی نبود و عاشقش شدم...

+گفته بودم این چشم های تیز بین شمایی که دقیق الــی را میخوانید قابل احترام و ستایشند؟حقیقتن گاهی زیادی غافلگیرم میکنید :)

مثـــل کتــــــاب های مصــــوّر سکـــــوت کــــن ...

هوالمحبوب:

بــا چشـــم هات حـــرف خــــودت را بــــزن ولـــــــــی ...

مــثــــــل کتـــــــاب هــای مـــصـــّــور ســکــــوت کــــــــن

 صدیق را خیلی قبل تر از این ها که در منزل نرگس ببینم دیده بودم.قبل تر از اینکه همدیگر را در آغوش بکشیم و بلند بلند بخندیم و یا حتی در مورد رشته ی تحصیلی و جد و آباد همدیگر بپرسیم!حتی قبل تر از این ها که برویم میدان نقش جهان و برای عروسی مجید سلیقه به خرج بدهیم و از طرف او و نرگس تابلوی خفنی بخریم که در دهان خانواده ی عروس گـِل گرفته شود!قبل تر از اینکه عکس "امیرعلی" تپل مپلی که خودش نامش را انتخاب کرده بود را در موبایلش به من نشان دهد و از شدت ذوق بگوید:"ببین توله سگ رو!کپی باباشه!"

قبل تر از آنکه یکشنبه با هم برویم کلیسا و دستهایمان را در هم گره بزنیم و مریم مقدس را صدا کنیم و شمع روشن کنیم و دعا کنیم.

قبل تر از آنکه تمام چاهارباغ را قدم بزنیم و خاطره تعریف کنیم و یا من پشت میز فست فوت بنشینم و برایش از عشق اعتراف کنم .

قبل از اینکه او از "رولی" گله کند و چشمهایش غمگین شود و یا حتی قبل تر از آنکه او بخواهد لب زاینده رود خشک کنار خواجو بنشینیم تا کمی نفس بکشیم تا او آرامتر شود و من با نوای علیرضا قربانی که میخواند"غمگین چو پاییزم از من بگذر ..."قطره قطره اشک بریزم و او دستمال تعارفم کند و "سرتا به پا عشقم،دردم،سوزم ..." را زمزمه کنان همراهم شوم و به او بگویم که میترسم آخر قصه ی دوست داشتنم شبیه او شود و اینکه من به اندازه ی او قوی نیستم و بی شک میمیرم،تا او دلداری ام دهد!

من صدیق را خیلی قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه برویم باغ پرندگان و او حرص حیات وحش و آدمهای بی مبالات رو بخورد و پرنده ها را سیر تماشا کنیم.قبل تر از اینکه احسان دیر بیاید سراغمان و ماشینش جوش بیاورد و برویم "باغ صبا" تا صدیق به احسان دوغ بپاشد و بلند بلند بخندیم.

من صدیق را خیلی قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه با احسان و او سوار تله سیژ شویم و من از ترس هی صلیب بکشم و صلوات بفرستم و اهرم را سفت بغل بگیرم و آنها با هم کل کل کنند و به هم آب بپاشند و من از دلهره هی خدا را صدا کنم که نجاتم دهد که مبادا پرت شوم پایین و گرنه میتی کومون خودش مرا خواهد کشت اگر بمیرم و آنها مرا مسخره کنند!

من صدیق را قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه با مامان نرگس بنشینیم و خاطره تعریف کنیم و ناهار بخوریم و من رژیم گرفتن زن ها را مسخره کنم و آن ها به لاغر مردنی بودن من بخندند!خیلی قبل تر از اینکه با هم سر عروس خانواده ی نرگس شدن رقابت کنیم و هی مامان نرگس را روی چشمهایمان بگذاریم تا ما را برای تنها پسر کوچکش انتخاب کند و برایش یک دو جین بچه بزاییم و به شیطنت هایمان بخندیم و صحنه را خالی نکنیم یا خیلی قبل تر از اینکه با او و نرگس خیابان میر را قدم بزنیم و از روزی که گذشت حرف بزنیم و نرگس به همکارِ "مادر مرده اش" یک ریز فحش بدهد!

من صدیق را قبل از اینکه کاشان و فیـــن و نوش آباد ما را با هم ببیند دیده بودم.قبل از اینکه از "Red House" خوشمان بیاید و حین خوردن سوپ گران قیمتش به دکترِ وقیح نشسته در خاطره ی نرگس زل بزنیم و تقبیحش کنیم و یک عالمه برایش داستان درست کنیم و برای آن مرد جنوبی روزهای نرگس نقشه بکشیم!

من صدیق را قبل از ژست گرفتن های سوژه ی عکاسی باغ فین و بی حالیِ نرگس و بشکن زدن ها و چشم و ابرو آمدن های اول صبحی آخر اتوبوس برای دخترهای دانشگاه نطنز دیده بودم.قبل از اینکه برای سفر به کاشان سه تا صندلی مجزا در سه طرف اتوبوس گرفته باشم و تا آخر سفر مدرکم رو به رخم بکشم که اینقدر خنگم با این بلیط خریدنم!!

من صدیق را قبل از اینکه صدای موسیقی ای که از داخل یکی از هشتی های حیاط خلوت خانه ی طباطبایی ها می آمد ما را میخ کوب کند و پشت در اتاق نوازندگان "گروه ردیف" بنشینیم و حرص بخوریم که کاش توی اتاق کنارشان مینشستیم و تماشایشان میکردیم و با نرگس گوشمان را تیز کنیم که نواهای تار و سه تار و سنتور را درسته قورت بدهیم و از لای در آنقدر دید بزنیمشان تا بالاخره آن مرد عینکی جمعشان دعوتمان کند که اگر دوست داریم کنارشان بنشینیم و غرق تار و سه تار و سیم های سنتورشان بشویم و نرگس و صدیق کیف کنند و من بغض و فین فین به راه بیندازم و لبخند بزنیم و هی پایان هر ملودی دست بزنیم و تشویقشان کنیم و موقع خداحافظی از ما بخواهند که شب برای کنسرتشان بمانیم و اگر گذرشان به شهرمان افتاد مهمان نوای تار و سه تارشان شویم و ما بایستی میرفتیم که شب روی مبل خانه مان دراز بکشیم و لذت روزی که گذشت را مزمزه کنیم،دیده بودم.

من صدیق را قبل از دیدنش دیده بودم!قبل از اینکه زل بزنم توی چشم هایش و با درد به او بگویم که کسی که او عاشقش است ولی اشک به چشمهایش آورده را دوست ندارم.قبل از اینکه به من بگوید "وقتی رولی را ببینی نمیتوانی دوستش نداشته باشی و همه ی دلگیری هایت رنگ میبازد"و من مطمئن بودم راست میگوید چرا که خاصیت عشق همین است و اینکه صدیق آدم بدسلیقه ای نیست که دوست نداشتنی ها را دوست داشته باشد،صدیق را دیده بودم.من صدیق را قبل از اینکه برای دردش بغض شوم و قبل از اینکه از فرط عصبانیت خداحافظی نکرده از خانه ی نرگس بزنم بیرون و یک ریز به "رولی" که چندین و چند سال است که دیگر مرد او نیست و اصلن نبوده، بد و بیراه بگویم،دیده بودم!

من صدیق را قبل از اینکه ببینمش دیده بودم!درست همان روزها که نرگس دانشگاه قبول شده بود و از من دور شد و برایم از عشق صدیق و رولی میگفت،همان روزها که شب عقد رولی با دختری که صدیق نبود دنیا زیر و رو شده بود.من صدیق را همان موقعی دیدم که فهمیده بود بدون رولی نمیتواند.همان موقع که رولی تازه فهمیده بود عجب غلطی کرده که گذاشته بقیه برایش تصمیم بگیرند و قید صدیق را زده بود و گمان کرده بود میتواند و نتوانسته بود.

من صدیق را همان شبی دیدم که میان هلهله ی مردم رولی گم شده بود،که صدیق هق هق می کرد، که نرگس بغض میکرد،که زن رولی وضع حمل میکرد.همان روزها که رولی به جای پا جلو گذاشتن دل به دعا و آرزوی ازدواج نکردن صدیق با هیچ مردی بسته بود و به جای اینکه دستهایش را حایل و تکیه گاه تمام زندگی صدیق کند،به سمت بالا گرفته بود که به جای او خدا دست به کار شود و دست به دامن سرنوشت و آرزوهای پوشالی و قضا و قدر شده بود!

من صدیق را همان روزهایی که ندیده بودم دیده بودم.همان روزها که هانیه از غم مردی که دوستش داشت روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشد و دانشگاه با دیدن غصه ی هانیه و آب شدنش برایم درد بود و من ساعت ها برای مردی که دوستش داشت با بغض قصه ی صدیق ی که نرگس برایم گفته بود را تعریف کردم که با زندگی خودش و هانیه بد تا نکند که گذر زمان فقط درد و زخم را دردناکتر میکند و اصرار کرده بودم به محکم بودن و مرد راه بودن و نیمه ی شعبان ذوق شدم که جشن عقد هانیه پر از لبخند رضایت بود.من صدیق را همان روزها که هانیه و مردش هم صدیق را ندیده ،دیده بودند دیده بودم!

من صدیق را همان شبی لابلای خاطرات نرگس دیدم که امیر علی به دنیا آمده بود و درست شبیه پدرش رولی بود و صدیق خواست که او را "امیر علی" بنامند.همان موقع که هیچ مردی به دل صدیق مهربان و زیبا نمی نشست تا دوستش داشته باشد.همان موقع که وقتی حال صدیق را میپرسیدم میگفت:"خوبم،فقط خوشم نیست"!همان موقع که گذر زمان عشق کهنه اش را کمرنگ تر نکرد و برعکس شعله ورتر و درد آورترش کرده بود.همان موقع که صدیق عاشق اسب ها بود و رولی چند صد کیلومتر ان طرف تر اسب سواری میکرد و یال اسب هایش را نوازش میکرد و شب ها کنار زنی میخوابید که صدیق نبود و خواب صدیق را میدید و آه میکشید،صدیق را دیده بودم.

من صدیق را خیلی قبل تر از آنکه در خانه ی نرگس برای اولین بار ببینمش دیده بودمش و با بند بند وجودم درکش کرده بودم و جایش نشسته بودم و ساعت ها برایش،برای دلش،برای عشقش به امیرعلی ای که پسرش نبود ولی میتوانست باشد اشک ریخته بودم.

من صدیق را همان موقع که عشق و دوست داشتنش را میستاییدم و دوست داشتم دوست داشتنش را دوست بدارم و خیلی قبل تر از اینکه بدم بیاید از مردهایی که وارد زندگی ای کسی میشوند و دل و روح جان و زندگی دختری را از آن خود میکنند و بعد بچه ی زنی دیگر را در آغوش میکشند و نخواستن و بی مسئولیتی و بی عرضگی شان را گردن پدر و مادر و عنوان و شهرت و شرایط زندگی و دست روزگار و تقدیر و ترسیدنشان از زندگی مشترک و آماده نبودنشان و مهیا نبودن شرایط می اندازند و یک عمر دختری را که همه ی وجودش پر از اوست را حسرت به دل لبخندی از ته دل میکنند و اصلن بیخود میکنند وقتی عرضه ی مرد زندگی و خانه و دقایق شان شدن را ندارند پا توی زندگی اش میگذارند،دیده بودم.

من صدیق را درست در اولین جمله ی خاطرات نرگس چندین سال قبل از اینکه ببینمش دیده بودم و عاشقش شده بودم.همان روزها که خدا دست زیر چانه زده بود و به قصه ی رولی و صدیق ی که عاشق هم بودند ولی سهم هم نه،نگاه میکرد و با نگرانی لبخند میزد...


+تولدت مبــارک دختر شهر قصه های الـــی ...

تبریک تولدت رو با بغض و لبخند و عشق از من پذیرا باش.دلم واست تنگ شده ها صدیق :)

همـــیشـــــــــــه خـــــواســـــته ام از خــــدا فقــــط او را ...

هوالمحبوب:

همـــیشـــــــــــه خـــــواســـــته ام از خــــدا فقــــط او را

چنـــانـــکـه خستــــه تــنــــی چـــای قــنــــد پهـلـــو را ...

یکـ)...وَلِلَّهِ الْحَمْدُ الْحَمْدُلِلَّهِ عَلَی مَا هَدَانَا وَلَهُ الشُّکْرُ عَلَی مَا أَوْلانَا...

دو)خاطــره ها ...