_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

از لبـــان تو "گـــــاز " صــادر شد!!

هوالمحبوب:

همین دو روز پیش بود که گفتم...

گفتم وقتی بیشتر از همه ی وقتهای دنیا به هزار و یک دلیل موجه و غیر موجه و منطقی و غیر منطقی حرصت میگیره ازش و بیشتر از همه ی وقتهای دنیا دوستش داری و دلت واسش ضعف میره فقط گازش بگیر!

گاز یه ابزار دو منظوره ست.وقتی گازش میگیری دلت یه عالمه خنک میشه از اینکه همه ی حس ناراحتی و عشقت رو بدون اینکه یه کلمه صدا بشی منتقل میکنی.

اصلن وقتی همه ی عشقت شکل دایره ی بامزه جا میگیره روی بدنش و میبینه و میبینی هیچ کلمه و جمله ای نمیتونه توصیفش کنه که دلت پرواز کردن میخواد.

اصلن خوبه وقتی این همه دوسش داری گازش میگیری چون بعد برای اینکه آرومش کنی مجبوری یه عالمه بوسش کنی تا جاش خوب بشه.درست مثل وقتی که گلــدختر دستش را میاره جلو و میگه بوسش کن خوب شه و تو دلت میخواد روحت از بدنت جدا بشه وقتی غرق بوسه و گازش میکنی...

الـــی نوشت :

یکـ) من این عکس را زیادی دوست دارم.

دو) حیـــا بــرای خیابان و چشمِ مـردان است

     تــــو را کنــار خـودم بـا حیــا نمیخواهــم!                                 این شعر زیادی خوبه :)

اوضاع خراب است،مراعات کنید ... :)

هوالمحبوب:

با صدیق رفته بودیم سرِ کوچه ی محل کار نرگس تا ناهار را با هم بخوریم.نمیدونستیم شرکتش کدوم از اون ساختموناست.هی قدم زدیم و هی زنگ و نرگس جواب نداد.هوا گرم بود و حرص خورده بودیم اون هم یواشکی و کوچه را متر کرده بودیم.

خواستیم بریم شهر کتاب و خودمون را با ورق زدن کتابها مشغول کنیم تا نرگس پیداش بشه که چشممون افتاد به ردیف پارک شده ی ماشین ها و جای خالی ِ یک ماشین میون اون همه ماشین و نوشته ی بالای سر اون جای خالی و کلی خندیدیم تا نرگس از راه برسه و ناهار بخوریم و کلی خاطره برای تعریف کردن رد و بدل کنیم...


+قشنگ ترین اتفاق دنیا 

تــو را چــون خــون بـــه رگ‌هایـــم و چـــون جـــان در بـــدن دارم ...

هوالمحبوب:

خواسته بودم در مورد آشپزی کردن بنویسم.همین چند دقیقه پیش!

اینکه بدون تو لعنت به تمام پیازهایی که اشکت را دربیاورند و بعد خلال شده توی گوشت خرد شده برقصند و طلایی شوند و رب هایی که به غذا رنگ بدهند و بوی غذایی که توی خانه بپیچد و بخواهد مرا کدبانو نشان دهد و تو نباشی که به آن لب بزنی و با قاشق اول صورتت را کج و معوج کنی که نمکش کم است و ادویه اش زیاد و بعد بگویی که زنی که آشپزی بلد نیست به درد لای جرز دیوار میخورد (!) و برایم هنرت را تئوریک به نمایش بگذاری تا من هزار بار دوست داشتنت را نفس بکشم و عملی بخواهم همه ی هنرم را با دستورالعمل تو به کار ببندم تا خانم آشپزی خانه ای شوم که به خیالم تو قرار است ماحصلش را تحسینش کنی!

آمده بودم بنویسم یکی از بزرگترین لذت های دنیا آشپزی کردن برای کسی ست که دوستش داری و همین است که وقتی کنار گاز می ایستم و تو نیستی پر از بغض میشوم.

آمده بودم بنویسم یکی از بزرگترین لذت های دنیا پشت کردن به تکنولوژی های زن تنبل کُنِ دنیاست و شستن لباس کسی که دیوانه دار دوستش داری آن هم توی لگن!

آمده بودم بنویسم بی تو دست و دلم به شستن و پختن نمی رود که سر از اینجـــا در آوردم و دلم ریخت برای هزارمین بار وقتی دیدن عکسش هیچ حسی در من برنمی انگیخت الا دلتنگی همان روز که تو آشپز شده بودی و من تماشاچی!

پیاز و گوشت و رب و ادویه و نمک غذا را همانجا توی آشپزخانه ی نوشته ام رها کردم و باز دستم را زیر چانه ام گذاشتم تا صدایت توی گوشم بوزد که :"خوبه والا!مردم بشینند فیلم ببینند ما براشون آشپزی کنیم!" و دلم غنج برود برای لحن حرف زدنت و کفگیری که توی دست هایت جا گرفته!

تا من با هر جمله ی سامانتا که دلتنگ ادوارد شده و با خودش درگیر است عاشق شدنش را بغض کنم و یواشکی چند چکه اشک بریزم و تو بوی غذا را هدایت کنی به سمت بینی ام وقتی قارچ ها را به مواد ماهیتابه اضافه میکنی و دلم برایت پر بکشد ولی از جایم تکان نخورم تا باز برگردی و با افاده و مثلن حرص بپرسی:"جاتون راحته خانوم؟چیزی احتیاج ندارین؟!" و من چشم از ادوارد بردارم و با پررویی بگویم که در حال حاضر چیزی نمیخورم و بخندم تا باز مثل مادرشوهرهای بدجنس لب هایت را برچینی و چشمهایت را ریز کنی و غرغرکنان اتاق را به سمت ماهیتابه روی اجاق گاز ترک کنی و دلبری کنی و بوی غذا را هل بدهی در تک تک سلول هایم تا من سراپا مسخت شوم و چشم بدوزم به دلدادگی آن دو و بگویم که چقدر سامنتا را درک میکنم و تو بگویی برای درک کردنش باید تا آخر فیلم صبر کنی و من هی دلم بخواهد تو آخر فیلم را برایم بگویی و هی از سر و کولت بالا روم و پایین بیایم و تو بخواهی دندان سر جگر بگذارم و من را با هیجانم تنها بگذاری تا وقتی سامانتا اعتراف میکند که در لحظه عاشق شونصد و چهل و یک نفر است تو غذا را رها کرده باشی و ابرویت را بدهی بالا و نگاهم کنی و قیافه ی زنان خاله زنک همسایه را به خود بگیری و پشت چشم نازک کنی و بگویی :"خوبه والا! دیگه با یه دختره فلان که عاشقه شونصد نفره همذات پنداری میکنی!" و مرا با صدا و نگاهت خلع سلاح کنی وقتی تا غذایی که هر ذره اش بوی دوست داشتنت را میدهد و آماده شده همراهی ام می کنی و دل به دلم می دهی وقتی دلم میخواهد که ...

آمده بودم بنویسم که بی تو دست و دلم به آشپزی که هیچ،به زندگی کردن هم نمی رود که تو باز مرا بی آنکه بدانی آن هم از این همه کیلومتر فاصله غافلگیر کردی .

+یک منحنــی ساده!

مرا در "جیم"بخوانید

سلام علیکـم تو خرسـی؟... تو که میبینـی پـس چرا دیگـــه می پرسـی؟!!!

هوالحبوب:

همیشه باید حواسم باشه گولش رو نخورم و توی بدترین وضعیت مالی م پولم رو خرج اونایی که تحریکم میکنه واسه گلدختر بخرم نکنم،درست مثل اون که باس خوب حواسش رو جمع کنه گول من رو واسه خریدن بستنی و ساندویچ و پن پن سه سوت نخوره که رژیمش به هم میخوره و با همه ی حواس جمعی مون هر دوتامون همیشه گول همدیگه رو میخوریم.

این بار هم تا دید من عین سنجد نیشم شل شده و دارم غش و ضعف میکنم و کتابا رو زیر و رو میکنم و هی خاطره ی همه ی قصه ها رو واسه اون و مغازه دار تعریف میکنم خیال کرد باز گولش رو خوردم! اما این دفعه اشتباه میکرد...همه ی اون کتابا رو واسه خودم میخواستم.از تک تکشون خاطره داشتم و خاطره ی خوندن و نداشتن هر کدومشون عین فیلم از جلوی چشمام رد میشد و بلند بلند واسه اون و مغازه دار تعریفش میکردم و مغازه دار هی طمع میکرد و کتابای بیشتری بهم معرفی میکرد و من خر ذوق تر میشدم .

مامانی و میتی کومون هیچ وقت اجازه ندادند  وقتی که بچه تر بودم کتاب قصه ی شعر داشته باشم.همیشه خونه مون پر بود از سروش نوجوان و کودکان و مجله ی باران و رشد نوآموز و دانش آموز و کتاب داستان های پدر و مادر دار و عبرت آموز و علمی ،فرهنگی ،هنری!

کتاب قصه ی شعر از نظر اونا مال بچه قرتی های نفهم بود که از کتاب خوندن فقط قر و فِرِش رو بلد بودند و بشکن و بالا انداختنش رو.حسرت به دل داشتن حسنی ما یه بره داشت و گربه ی من ناز نازیه موندم و فقط اجازه داشتم از دوستام قرض بگیرم و بخونم و پس بدم و یا اگه زیاد دوست دارم که داشته باشمشون از رووش مدل سازی و کپی کنم توی دفترچه ی نقاشی م!

من باید ایرج میرزا(!) و ابوالقاسم حالت و سعدی میخوندم نه کتابای گروه سنی الف!من حتی روز تولدِ نه سالگی م کتاب "ربه کا"ی دافنه دوموریه رو هدیه گرفتم نه "ده تا جوجه رفتن تو کوچه"!

و اینجوری شد که همیشه چشمم دنبال کتاب زهرا رضایی و سمیه سجادی و اعظم فتحی و فاطمه رجایی و اعظم ترابیان و آسیه رنجبر و ماندانا شاهین و ... بود!

اینجوری بود که همیشه دلم میخواست همه شون کتاباشون رو یه روز گم کنند تا من پیداش کنم و واسه خودم بر دارم.و اینجوری بود که تا توی اون زیر زمین چشمم افتاد به این کتابا یهو حسرت بچگی م تازه شد و همه شون رو با ذوق برای خود ِ خودم خریدم و حین خرید و معرفی مغازه دار شعر تک تکشون رو که حفظ بودم با نیش شل و پت و پهنم میخوندم و به قول نفیسه عین ندید بدیدها آبروی خودم و اون رو می بردم...!

+یکی دوتاش رو از قبل برای خودم خریده بودم :)

الـــی نوشت :

یکـ) اتفاق،اتفاق می افتد...

دو ) امـــروز رو به فال نیک میگیرم با همه ی احتیاط و اضطرابــم.خاطره تعریف کردنش بماند برای بعد که من یادم هست و شما نه :)

سـهــ) ...

پــــر نقــــش تـــر از فــــرش دلـــــم بافتــــــه ای نیســـت ...

هوالمحبوب:

خونه ی باباحاجی به دنیا اومدم.از اون خونه ها که دورتا دورش اتاق بود و بعد از عروسیه هر پسرش یه اتاق تقدیم به تازه عروس و دوماد میشد تا در جوار پدر خونواده و بقیه ی بچه هاش زندگی کنند.از اون خونه های پدر سالاری!

مامانی قصه ی شب و روز تولدم رو برام تعریف کرده .وقتی به دنیا اومدم میتی کومون از خوشحالیه سالم به دنیا اومدنم روی پاش بند نبوده.آخه قرار نبود سالم به دنیا بیام.نه اینکه دکترا گفته باشند یا سونوگرافی که اون روزا کاربرد نداشت نشون داده باشه.مامانی میگفت روز قبل تولدم اتفاقی افتاده بود که قرار نبود من زنده به دنیا بیام!مامانی همیشه میگفت سالم بودن بچه هاش صدقه سر بودنشه،صدقه سر رحمی که خدا در حق اون کرده !این رو اون روزا همیشه به میتی کومون میگفت.

خونه ای که بعدها میتی کومون با دستهاش ساخت و رفت که با تازه عروسش مستقل زندگی کنه رو خوب یادمه.اینجا بود و تا پنج شیش سالگی و تولد الناز اونجا بودیم و خاطراتش رو مو به مو یادمه.

وقتی میتی کومون عزمش رو جزم کرد که شهر و دیار پدریش رو ترک کنه ،دوران مستأجری ما هم شروع شد و ده یازده سال مهمون چند روزه و چند ماهه و چند ساله ی همه ی خونه هایی شدیم که تک تکشون رو از حفظ بلدم!

خونه ی سرسرا،خونه ی حاج خانوم مخابراتیه،خونه ی مهناز اینا،خونه ی خـِجول،خونه ی نه نه جان،خونه ی ارباب و خونه ی سیزده سالگیم که تا خریدیمش فصل جدید زندگیه من شروع شد و بعد از چند سال زندگیه اونجا میتی کومون شال و کلاه کرد که باس برگردیم اصفهان و باز بعد از چند تا خونه عوض کردن و مستأجری توی نصف جهان،مهمون همیشگی ه این خونه شدیم...

من و آجر به آجر همه ی خونه هایی که من رو دیدند و باهام زندگی کردند شاهدند قد کشیدن و همه ی پیچ و خم زندگی م رو.شاهدند همه ی بچگی و خنده ها و ترس ها و بغض هام رو.شاهدند همه ی یواشکی های الــی رو...

دیشب که داشتم آلبوم بچگی م رو ورق میزدم و خنده ها و گریه هامو زل زده بودم،دلم خواست پا بشم و برم به همه ی اون خونه ها سربزنم و حتی اگه شده زار زار گریه کنم به همه شون سلام کنم!

دلم خواست دست کسی که دوستش دارم و پشتم بهش گرمه رو بگیرم و ببرم همه ی اون خونه ها...و همون دیشب یه تصمیمه دیگه به تصمیم های آینده ی زندگیم اضافه کردم که یک روز وقتی که همه ی الـــی رو سپردم دست مرد زندگیم،دست خودش و الـــی رو بگیرم و ببرمش تک تک خونه هایی که من رو دیدند و شنیدند و بدون ترس و خجالت و با همه ی شهامتم قصه ی تک تک خونه ها و خاطره هایی که ازشون یادمه رو براش تعریف کنم تا دلم آروم بشه.تا همه ی لایه های یواشکی و صفحه های نخونده م رو ورق بزنه.تا اگه گریه م گرفت که اگه بغض شدم که اگه تاب نیوردم که اگه نتونستم خنده بازی کنم و لو رفتم نگران هیچی نباشم و پشتم بهش گرم باشه که حواسش بیشتر از خودم بهم هست.

دیشب دلم پرسه زدن توی همه ی اون خونه ها و خاطره های درد آورش رو میخواست،اونم نه تنها ...که خوابیدم.

الــی نوشت:

یکـ) خوش به حال و بد به حالــش ...!

دو)قرار بود چاهارده ساعت حرف نزنیم که نزدیم و بعدن نوشتیم و فقط خواستیم بدانید این الــی ست وقتی سه ماهه بود و من این رختخواب زرشکی رنگ را تا چاهارده سالگی داشتمش!

هـــوای مـــشهــدت آقـــا شنــیــــده ام خـوب اسـت ...

هوالمحبوب:

طــلــــب اگــر بکنـــم از شمــــا چـه مطـــلـــوب است

چقـــدر عــطـــر بـــهـــاری صحــــن مــرغـــوب است

و روزهـــــای ولـــادت کــــه مــــــیـــــرســـــد از راه

هـــوای مـــشهــدت آقـــا شنــیــــده ام خـوب اسـت ...

خوب من بلد نیستم دلم پر بزند برای صحن گوهرشاد و باب الجواد و سقاخانه ی اسمال طلا و گنبد زرد و نسیم خنکــی که "او ـیم " میگفت توی صحن تان می وزد و حال آدم را خوب میکند و همه ی آن ها که ندیده ام ولی زیاد شنیده ام،ولی بلدم تا صدای نقاره خانه تان می آیدم دلم دلش بخواهد!

بلد نیستم وقتی همه دلشان هوای شما را میکند و خاطره تعریف میکنند من هم بی صبرانه منتظر بمانم تا نوبت خاطره تعریف کردنم بشود و به قول لیلا آنقدر با آب و تاب و هیجان تعریف کنم که آدم دلش بخواهد پهن شود توی خاطره ام!

من بلد نیستم شب بیست و سوم ماه رمضان توی مسجدی که بانی اش خاطرات واقعی شما و معجزه هایتان را تعریف میکند و شنوندگانش زار میزنند،کف و ضعف کنم و جیغ و داد به راه بیاندازم و به یاد خاطراتی که با هم نداشتیم مویه کنم.

ولی بلدم سرم را به سمت جای فرضی تان بگیرم و میان التماس دیگران برای زیارت مجددتان به شما و خدا بگویم وقتی نمیخواهید و به دردتان نمیخورم که بخواهیدم و هیچ حس و همذات پنداری نسبت به خاطره های مردم ندارم همان بهتر که نشنونم و چشم هایم را ببندم و بخوابم.

من بلدم خاطره ی اولین بار معصومه و جمکران را هزاربار با آب و تاب و بغض تعریف کنم و برای لحظه لحظه بودنم آنجا اشک بریزم آن هم بدون برنامه!

بلدم هی وقتی روبروی خدا مینشینم و موقع خاطره تعریف کردنم میشود یاد گنبد خواهرتان بیفتم و گلویم دلش بخواهد بترکد از خرمن بغض هام.من بلدم دلم هی تند تند یاد نسیم مسجد گنبد فیروزه ای جمکران بیفتد و یاد گنجشکهایی که کنارت مینشینند وقتی تو برای صاحب مسجد شعر میخوانی و حرف میزنی.

من حتی بلدم شکایت شما را به خواهرتان بکنم،میدانید که برادرها احساس خاصی نسبت به حرف های خواهرشان دارند و حتی اگر قرار است به حرف های خواهرشان عمل هم نکنند اما به خاطر دل خواهرشان هم که شده خووب گوش میدهند که دل گرمش کنند.

من بلدم شکایت شما را به خواهرتان بکنم.درست مثل آدم هایی که شکایت احسان را به من میکنند و یا از من میخواهند از احسان بخواهم که فلان کار را برایشان انجام دهد.خب من نمیدانم شما هم مثل احسان با اینکه همه باور دارند و ایمان که احسان روی حرف و خواستن من حرف نمیزد به حرف های خواهرتان وقعی نمی نهید یا نه!من نمیدانم شما هم مثل احسان دلیل و مدرک و سند می آورید که اگر من قرار است مشکل گشا باشم میدانم که فعلن صلاح نیست کاری بکنم و باید کمی صبر کرد یا نه.اصلن من نمیدانم خود ِ آدم هایی که از خواهرتان میخواهند برایتان مهم است یا خواسته هایشان ولی "او ـیم" میگفت شما سلطان اید.

"اوـیم" همان شب که دلم نمیخواست در مورد شما حرف بزنم و بغض بودم و فهمید و به من گفت نمیداند چرا دلم از شما پر است و من گفتم اشتباه میکند و دلم پر نیست به من گفت که شما سلطان اید.به من گفت با شما حرف زدن اصول میخواهد.گفت شما شبیه خواهرتان نیستید،مــَردید و با معصومه که دختر است و دل نازک و با هر قالبی به حرفهایت گوش میدهد و واسطه ی اجابت میشود فرق میکنید.

به من گفت برای حرف زدن با شما باید خاک شد نه الــی که حرف زدنش با همه قلدرانه و کله شقانه است.به من گفت نباید موقع حرف زدن با شما لجباز بود و کله شق و یکدنده.به من گفت کسانی که با قلدری حرف زده اند را از همان راه که آْمده اند با لطف و مرحمتتان برگردانده اید و داغ دوباره دیدنتان را به دلشان گذاشته اید.به من گفت شما معجزه ها داشته اید برای همه و برایم از شما و خاطره هایش گفت.میبینید برای همه معجزه داشتید و خاطره.برای همه الا من!

همه ی خاطره ی من از شما برمیگردد به همان سیزده چاهارده سالگی که با زهرا و بابایش و احسان و الناز و میتی کومون آمده بودیم پیشتان!

همان موقع که من فقط گریه میکردم و نمیتوانستم به کسی حرفی بزنم.همان موقع که پاهایم که هنوز اثرش هست بدجوور زخم شده بود و نمیتوانستم درست راه بروم و میتی کومون با تمام سخت گیری اش برایم یک جفت دمپایی ابری قرمز خرید تا بتوانم راحت تر راه بروم.همان موقع که وقتی صبح توی صحن تان میخواست وضو بگیرد رو به سمت گنبدتان کرد و بغض کرد و طوری که من بشنوم به شما گفت :"من نمیدونم این دختره چشه!تو بگو باهاش چی کار کنم؟" و من که دلم برایش سوخته بود که بغض کرده دلم میخواست به او بگویم چه شده و هر چه زوور میزدم نمیتوانستم و بعد انگار که شما به دلش انداخته باشید چه در دلم و جسمم میگذرد،رو به من کرد و سریع زد به هدف و من از شرم مردم و گفتم درست حدس زده و او پشتش را به من کرد و اشک ریخت.

همان موقع که میتی کومون با حالا خیلی فرق میکرد.همان موقع که وقتی فهمید، دستم را گرفت و از صحن تان سریع آمدیم بیرون و آمدیم مسافرخانه و با من حرف زد و منتظر ماند تا حال روح و جسمم عوض شود!تمام خاطره ی من از آمدن پیشتان درد است و خجالت و شرم و سختی و مشقت،آن هم درست موقعی که من برای همه شان زیادی کوچک بودم و هیچکدامشان و حتی شما را نمیفهمیدم!

من هیچ چیز از صحن و بارگاه و کبوتران گنبدتان به یاد ندارم الا زنی که موقعی که چادر رنگی ام را بیرون از حرم تان تا میکردم در گوشم گفت :"فکر کردی امام رضا اینجا نمیبیندت که چادرت رو در اوردی؟!" و میتی کومون را تا آخر سفر انداخت به جان من که باید از خجالت بمیرم به خاطر این حرف!

آقـــــا!شما که حرف زدن برایتان آداب میخواهد و منِ بی آداب و ادب التماس های دنیا را برای دیدن و آمدن پیشتان کرده ام و شما اهمیتی ندادید،چرا شما که سلطان اید سخت ترید از خدای شبان که او برایش پاپوش و چارق میدوخت و گوسفندانش را فدایش میکرد و وقتی موسی گفت خجالت بکشد با طرز حرف زدنش،خدا خود ِموسی را فرستاد در پی اش که خدای شبان بزرگتر و آسانگیرتر است از خدای موسی به موسی و اینکه هیچ آدابی و ترتیبی مجو و هر چه میخواهد دل تنگت بگو؟!

من که نه گوسفند دارم که فدایتان کنم و نه هنر چارق و گیوه دوزی و یا حتی کفاشی که کفش هایتان را بدوزم و یا واکس بزنم که آنگونه بخواهم که بخواهید.من فقط یک زبان دراز دارم و یک کوه ادعا که به خاطر سلطان بودن شما همه اش را چال میکنم.آخر چرا همه ی آدم ها باید از شما خاطره داشته باشند و با شنیدن اسم صحن هایتان بغض کنند و با خاطراتشان دلم را بسوزانند و من فقط یابو آب بدهم و خودم را بزنم به خریت!

نکند گیر بدهید به اسم یابو و خری که در سطر قبل آوردم که در برابر سلطانی تان ادب به جا نیاورده ام؟نکند راستی راستی باور کردید چیزی بارم است؟درست است دوران سلطانی و شبانی تمام شده و من برای خدا چارق و کفش نمیدوزم اما راستش شعر زیاد میخوانم و خاطره هم زیاد تعریف میکنم.اصلن بین خودمان بماند گاهی با هم شوخی دستی هم میکنیم!!

ازخواهرتان بپرسید وقتی میروم دیدنش شبیه هیچ زائر دیگری رفتار نمیکنم.مینشینم به خاطره تعریف کردن برایش و با همه ی گستاخی ام با هم میخندیم و میگرییم گاهی.اصلن مسجد گنبد فیروزه ای جمکران که میروم به جای مفاتیح و کتاب دعا همیشه حافظ همراه دارم که فال بگیرم و با صاحب مسجد با هم بخوانیم! آقا شما دیگر من و اهن و تولوپم را باور نکنید.من از شبان هم شبان ترم به پنجره فولادتان قسم!

آقا! "او ـیم" میگوید باید دلم را از بغضی که به شما دارم پاک کنم.میگوید باید دلم را صاف کنم.میگوید باید آداب حرف زدن با سلطان را بلد باشم.میگوید با همه ی وجودم بخواهم که بخواهید نه با کله شقی!میگوید باید برای دیدنتان پا روی قوانینی بگذارم که اطرافیانم برایم ساخته اند.میگوید باید خاشع باشم و آدم نه الـــی.اما من و شما خوب میدانیم که فقط شما باید بخواهید که نمیخواهید!

آقا ... میشود بخواهید؟ من دیگر از هیچ کسی نمیخواهم از شما بخواهد که بخواهید ،حتی از "او ـیم" که الان در آغوش شما جا خوش کرده و امشب کلی در حرمتان تولد بازی به راه انداخته و با تمام خستگی اش عشق میکند از کنارتان بودن و فردا وقتی برگشت یک عالمه خاطره از دیدارتان برایم دارد که تعریف کند و من هزار بار موقع رفتنش خواستم به او بگویم که از شما بخواهد و نتوانستم!

آقا میشود بخواهید بالاخره یک روز بیایم دیدنتان.اصلن دیدار هم نه!بیایم که فقط دعوایم کنید که ادب نداشتم و احترامتان را آنگونه که باید و شاید و در خور سلطانی تان بوده به جا نیاورده ام؟

آقا اصلن من را الــی و شبان هم حساب نکنید،من را همان سیاه رویی حساب کنید که اندازه ی نشستن روبرویتان هم نیست و حالا حالاها باید به اندازه ی تاریخ پدر جد بروکراسی بدود تا اجازه دهید حضورتان شرفیاب شود.میشود همان سیاه رو باشم که شما میدانید و اقلن بخواهید بیایم حرم تان غلط کردم راه بیاندازم و آب توبه تان را سرم بریزید و برگردم؟

آقا شنیده ام این چند روز حرمتان غوغاست.آقا شنیده ام سیر نمیشوند از دیدنتان و سیر نمیشوید از شنیدشان.آقا قول میدهم اگر خواستنم را بخواهید و بیایم هیچ هم نگویم که خاطرتان از خاطرات و گفتنی هایم مکدر شود،اصلن فقط مینشینم و نگاهتان میکنم و آب توبه هم روی سرم نریختید،نریختید!میشود بالاخره یک روز دلتان خواستنم را بخواهد؟میشود بخواهید لــــدفـــــن ...؟

+آقا!تولدتون اول به معصومه و بعد به بقیه ی آدم ها مبارک :)

بـــــــد خُــلــقـــم و بــد عــهــــد و زبــــان بــــازم و مغـــــرور ...

هوالمحبوب:

بـــــــد خُــلــقـــم و بــد عــهــــد و زبــــان بــــازم و مــغـــــرور

پشــــت ســـر مــــن حــــرف زیـــــاد اســــت ،مگـــــر نـــه ؟!

بعد از پنج ساعت انتظار یک مشت جمله های دری وری ِ بی ربط گفت و من با بغض و خسته از این همه امیدهای مسخره به خودم دادن سوار بی آر تی شدم و بی خیال تمام آدم های مسخره ای که منتظر بهانه اند تا به آدم زل بزنند سرم را به شیشه چسباندم و هی اشک ریختم.

احسان که زنگ زد بگوید توی عابر بانکم پول نشسته سعی کردم آرام حرف بزنم که نفهمد گریه دارم ولی فهمید و من هم که انگار دلم بخواهد بلند بلند گریه کنم هی غر زدم و گریه کردم و تلفن را قطع کردم و باز گریه کردم.

چندتایی اتوبوس عوض کردم تا بالاخره فهمیدم دلم میخواهد بروم نقش جهان.نه اینکه دلم هوای رفتنش را کرده باشد،نه!فقط دلم خواست یک جایی بروم برای انجام کاری هدف دار مثلن!

قدم زدم و از کنار چهل ستون رد شدم و نگاهش هم نکردم و فقط سنگفرش های پیاده رو را زل زدم.کنار آبسردکن ایستادم و یک کپسول رنگی رنگی انداختم بالا و به آب ِگرم آبسردکن فحش دادم!

پا توی بازار قیصریه گذاشتن برایم بیش از حد هیجان دارد ولی این بار دلم میخواست حتی هیجان زده نشوم.دستبندم را روی پیش خوان گذاشتم و توضیح دادم  برایم از کجاها و چقدر تنگش کند و گفت نیم ساعت دیگر بروم سر وقتش.

دلم هوای حوض بازار زرگرها را داشت اما ترجیح دادم جایی بروم که آنقدرها در چشم نباشم برای هرکاری که دلم میخواست انجام دهم.راه بازار را برگشتم و دو هزار تومن کف دست پسر تخمه فروش گذاشتم و روی چمن ها نشستم و تکیه بر ستونی دادم که میگفتند تیرک دروازه ی چوگان بازی دوران شاه عباس صفوی بوده.کفش هایم را در آوردم و جفت کردم کنار کیفم و درست عین لاابالی های سبکسر تند تند تخمه شکستم و عین خیالم هم نبود آشنایی،شاگردی یا فک و فامیلی مرا ببیند و تشخصم را به سخره بگیرد!

گور بابای همه شان کرده که بخواهند من را که عین لا ابالی های احمق ِ سبک سر نشسته ام به تخمه خوردن مسخره کنند یا شخصیت بی شخصیتم را دست آویز مزخرفات هر روزه شان کنند.دلم میخواست حتی پوسته تخمه هایم را تف کنم ولی گمانم آنقدرها طغیان نکرده بودم یا اگر کرده بودم هم هنوز برایم جا نیفتاده بود طغیانگرم که لیوانم را از کیفم در آورده بودم و پوسته تخمه ها را توی آن میریختم و حواسم بود روی چمن ها نریزم!

چشمم را انداختم روبرو،جایی که حتی چیز واضحی از آن نمی دیدم تا فقط چشمم به آدم های دور و برم نیفتد که می کاوندم.به دختر و پسری که گور بابای حق آزادی پوششان و اینکه به من اصلن ربطی ندارد،انگاری که بخواهند با هم رقابت عضلانی داشته باشند به بی شرمانه ترین شکل ممکن سینه هایشان را انداخته بودند توی لباس های تنگشان و علنن توی چمن ها به هم میپیچیدند و برای خودشان دری وری میخریدند و گه گاه به من نگاه میکردند و پچ پچ میکردند و ریز ریز میخندیدند!

یا زن عربی که با دو بچه ی کوچک سالش آمده بود کنارم نشسته بود و اگر حالم اینطور نبود حتمن راز چشم های غمگینش را با خنده می پرسیدم و برایش شیطنت و شوخی به راه می انداختم.

یا دو مرد دمپایی پوشی که دختر بچه هایشان سوار گردنشان شده بودند و کش های سرشان را به موهای پدرشان آویزان میکردند و گردن پدرشان را گاز میگرفتند و "بابا خانومه قشنگم" حواله ی پدرشان میکردند و پدرشان آن ها را که گمانم اسمشان "طلا" و "حنا" بود "طلایی" و "حنایی" صدا میکردند و آدم را یاد مرغ و جوجه های "خونه ی مادر بزرگه" می انداختند!

یا آن مردک مو فرفری که دود سیگارش را هی سمت من پف میکرد و دلم میخواست با لگد بزنم زیر ما تحتش که بفهمد آنقدر که او از توتون گندیده ی سیگارش لذت میبرد من نمیبرم!

گور بابای هر که چشمش به من می افتاد حالا چه عمد و چه غیر عمد!

به این فکر کردم که زندگی چقدر احمقانه است حالا هر چقدر هم من گل و بلبل صدایش کنم و "می مانم و با هرچه که شد می سازم...ای چرخ فلک من از تو لجبازترم " برایش بخوانم و خودم و بقیه و دنیا را گول بزنم!

سی و یک سال از زندگی ام گذشته بود و من هیچ چیز نداشتم و خسته شدم بودم از انتظار برای فردای بهتری که قرار بود هیچ وقت از راه نرسد و من اصرار داشتم که می رسد!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود به من بگویند سلامتی دارم و خانواده و خانه ای که شب ها توی جوی آب خیابان نخوابم و صفا و صمیمیت و زبان دراز و چه سری چه دمی عجب پایی و آدم های دوست داشتنی(که هر جور حسابش را بکنی مال من نیستند و یحتمل نخواهند بود و من فقط بلدم به زور به خودم نسبتشان بدهم تا حس خوبی داشته باشم مثلن و گور بابای نیاز به تلقین ِ کاظم بهمنی! ) و این قبیل حرف های صد من یک غاز!

گور بابای همه ی آن هایی که آن لحظه که من را میدیدند یا میشنیدند یا میشناختند قرار بود از قصه ی مثلن درد آور زندگی شان بگویند که چقدر سختی کشیده اند تا انگار من احساس بهتری داشته باشند و نمیفهمند و نمیفهمیدند بدبخت تر بودن آن ها هیچ وقت به منی که شبیه لا ابالی های سبک سر آنجا نشسته ام و تخمه میشکنم و دلم میخواهد در ملأ عام به این دنیای نکبت بار بشاشم و پوسته تخمه هایم را تف کنم و حتی تر سیگار هم بکشم و ته سیگارم را درست عین عوضی ها روی مچم خاموش کنم ، احساس خوشبتی نمی دهد!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود روزهای سخت زندگی ام و حرف های مفت خودم را به من یاد آوری کنند که مگه تو نبودی میگفتی که ...؟!

گور بابای همه ی آن هایی که میخواستند به من خدا را یادآوری کنند وقتی خودم بیشتر و بهتر از آن ها خدا را میفهمیدم و خودم گفته بودم که "هر که در این بزم مقرب تر است ... جام بلا بیشترش میدهند" و مرده شور مقرب بودنم را ببرند که خودم بهتر از همه میدانستم حداقل برای الــی مقرب بودنی در کار نیست!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود و هست وقتی این ها را میفهمند و میخوانند و میشنوند از الـــی تعجب کنند یا بگویند در شأن و شخصیت و تعریف و تصورشان از من نیست و مغزشان به آن ها دستور نمیدهد که الــی ها هم بلدند خسته شوند و لا ابالی بازی در بیاورند و یا حتی آرزویش را داشته باشند که بلد بودند !

خیلی بیشتر از نیم ساعت نشستم و تخمه خوردم و فحش دادم و همراه با صدای اذان گریه کردم و با " اشهد ان محمد رسول الله "اش صلوات فرستادم و باز پشت بندش فحش دادم و تخمه خوردم و آرام نشدم!

دستبندم را که اندازه ی مچــم شده بود پس گرفتم.تا بازار زرگرها قدم زدم تا کنار حوضش کمی آرام شوم اما انگار دلم آرام شدن نمیخواست و برگشتم.

اتوبوس که سوار شدم درست مثل پیرزن ها نشستم روی پله ی اتوبوس و به هر کسی که تذکر میداد بلند شوم تا عبور کند خیره خیره انگار که پر از فحش ناموسی باشم نگاه میکردم و عین خیالم هم نبود از غرهای زیر لبی که میشنیدم و حق الناس و فرهنگ شهروندی و یا دیدن کسی که بشناسدم!

اصلن کدام آدمی روی زمین مدعیه شناختنِ من است؟گور بابای همه ی مدعیان!

به هر جان کندنی بود به خانه رسیدم و دلم میخواست بخوابم و دیگر نگران هیچ آدمی از نبودنم نبودم و بدم نمی آمد هرگز بیدار نشوم!

خوابیدم که فقط بیدار نباشم و خسته شده بودم حتی از فحش دادن،و تا صبح هزار بار خوابیدنم را دوره کردم بس که حرکت عقربه های ساعت جلوی چشمهایم خوش رقصی میکردند بی پدرها!!

می تــــرســــم از صــــدا که صــــدا عاشـــقت شـــــود ...

هوالمحبوب:

می تــــرســــم از صــــدا که صــــدا عاشـــقت شـــــود

این ســـــوت کـــــوچه گـــرد رهـــا عاشـــــقت شـــــود

از میتی کومون میترسم.وقتی که نگاهم میکنه میترسم.وقتی حرف میزنه،وقتی داد میزنه،وقتی سکوت میکنه و حتی وقتی خوابه میترسم.

از اینکه احسان نباشه میترسم.از اینکه نباشه اونقدر میترسم که وقتی به نبودنش فکر میکنم، زیاد گریه م میگیره. از اینکه از هر چی میترسم سرم بیاد میترسم و پیش خدا تظاهر میکنم از نبودنش نمیترسم و باز یواشکی عین کسایی که خیال میکنند میتونند چیزی رو از خدا قایم کنند،توی دلم میترسم!

از اینکه الناز خوشبخت نشه میترسم.از اینکه برای هیچ کسی مهم نباشه که خوشبخت بشه یا نشه میترسم.از اینکه به کسی شوهر بکنه که دوستش نداره و حتی خودش ندونه که دوستش داره یا نداره میترسم.از اینکه شوهرش نفهمه الناز کیه و چیه و چقدر باید خواستش و دوستش داشت میترسم.

از اینکه فاطمه رو ازم بگیرند می ترسم.از اینکه دوستم نداشته باشه می ترسم.از اینکه برای گلدختر اتفاقی بیفته میترسم.از اینکه مریض بشه،از اینکه موقع بالا و پایین رفتن از پله ها بیفته،از اینکه بره توی کوچه و بدزدندش میترسم.

از اینکه "او ـیم " یک روز دوستم نداشته باشه میترسم.از اینکه اخلاقیات باعث بودنش باشه نه دلش میترسم!از اینکه دلش یه جای دیگه و پیش کسی لیز بخوره که من نیستم.از اینکه نباشه میترسم.از اینکه حق داشته باشه نباشه میترسم.

از اینکه برای مردی آشپزی کنم که عاشقش نیستم و یا لباس زیر مردی را تنها به خاطر اینکه محکوم به همسرش بودنم با لبخند بشورم و مجبور باشم برای خوشبخت بودنش و بدبخت نبودنم تظاهر به خوشبختی کنم میترسم.از اینکه کنار مردی که به اسمم سند خورده  بخوابم و وقتی نیمه شب از خواب بیدار میشم صدای نفس هاش یا بوی تنش یا خطوط صورتش من رو به وجد نیاره و به جای تماشا کردنش دلم بخواد چشمام رو ببندم و بخوابم،میترسم.

از اینکه هیچ وقت مادر هیچ بچه ای نباشم و نام خانوادگی بچه م رو دوست نداشته باشم،می ترسم.

از اینکه خدا بخواد با گرفتن و نداشتن کسایی که دوستشون دارم من رو امتحان و یا حتی عقوبت کنه و من صبوری بلد نباشم،میترسم.از نبودن دعای مامانی بدرقه ی روزهام میترسم.

از آلزایمر میترسم.همیشه از اینکه یک روز آلزایمر بگیرم و مثل مامان بزرگ اعظم خاطرات زندگیم جلوی چشمام رژه بره و برای دیگران صحنه به صحنه ش رو تعریف کنم و همه بفهمند چی توی زندگی م که ندیدند گذشته میترسم!

از بد مردن میترسم.دوست دارم یک روز صبح از خواب بیدار نشم و یا نصفه شب وقتی میخوام برم دستشویی و هر چی تقلا میکنم پا بشم نتونم و نگران خیس کردن رختخوابم باشم و تازه بفهمم مُردم!! از مردن لای آهن پاره،از مردن توی تصادف،از له و لورده مردن و خفه شدن میترسم!از اینکه مردنم باعث سختی و درد کسایی که دوستشون دارم بشه میترسم.

از اینکه خدا بالاخره ازم نا امید بشه و من رو بذاره به حال خودم میترسم.از نابخشوده مردن میترسم.

از خیانت میترسم.از بی حیا شدن و قبح خیلی چیزها در چشمم ریختن و عادی شدن خیلی چیزهای غیر عادی در زندگی م می ترسم.از روشنفکــری میترسم!

از آدم حسود،از ریــا،از دعوا و صدای بلند و از شنیدن فحش های رکیک میترسم.از تعبیر خواب هام و از مردهای چشم رنگی میترسم! از ظلم کردن به آدم ها و بد بودن و نفرین میترسم.

از آخر و عاقبتم ،از آخرم و از اینکه...از اینکه با همه ی امیدم به آخری خوب،آخرش خوب تموم نشه میترسم.

از خــودم...از خـــودِ خــــودم زیادی می تـــرســم!

الــی نوشت :

یکـ) از سری پست های چالش مواجهه با ترس! ...

ساره و مــامــا رو به چالش دعوت میکنم.به نفعتونه قبول کنید وگرنه برد پیت و آنجلینا جولی رو به چالش دعوت میکنم ها!:)

دو) یک شب من به همه ی این ها فکر کرده بودم.

سهـ) پر از خالـــی ام!

+میترا گمونم ایمیل داری :)

مـــن پادشـــاه هفـــت شهــــر عشـــق عطـــارم ...!

هوالمحبوب:

میخواستم برم زیارت،روز تولد معصومه که نشد!نخواست و نشد!از خیلی وقت پیش قرار گذاشته بودم با خودم که هفته ی اول شهریور که تولد دختراست و پشت بندش هم تولد معصومه و روز دختر واسه کادوی تولد و روزشون ببرمشون زیارت معصومه که نشد.که نه با اونها و نه بی اونها نشد!

زیاد پا پی خدا و معصومه نشدم .میدونستم برای خواستن و رسیدن به هر چیزی یه عالمه باید خون به دل بشم و غرغر کردنم بیفایده بود.واسه همین وقتی سر سفره ی صبحونه ساز و آواز و جشن و پایکوبی تلویزون آوار میشد روی سرم نگاهم را از روی سفره بلند نکردم و حتی چشمم رو به ساعت هم ننداختم که من رو ببره به هفته ی قبل و لحظه لحظه نفس کشیدنم توی پایتخت.برعکس تند لقمه ها رو یه نفس میجویدم و قورت میدادم و میفرستادم پایین که فرصت بغض کردن و خفه شدن بهم دست نده.

روز دختر همیشه برام پر از بغضه و امروز بیشتر از قبل.امروز که دلم میخواست میرفتم زیارت معصومه و نشده بود،امروز که فقط کافی بود سرم رو برگردونم تا پرت بشم به پنجشنبه ی گذشته و بشم پر از دلتنگی.امروز که ...

از اون روزی که یه کوچولو عقلم رسید دلم نخواست دختر بودن و دختر شدن رو اونجوری که من درک کردم و بودم دخترا حس کنند.تلویزیون دختر بودن و دختر داشتن را تعریف میکرد و من بدون اینکه به صفحه ش نگاه کنم یه ریز میون لقمه های مسخره ی صبحونه به جمله هایی که میشنیدم و دختر بودنی که دختر بودن نبود ناسزا میگفتم و پنیر و انگور و بغض حواله ی معده م میکردم!

مثل اکثر روزایی که در کانون گرم خانواده به تناول صبحونه مشغول بودیم یه منبر پدر و مادر دار هم مهمون میتی کومون شدیم و باز متاسف شدم از اینکه دختر خوبی براش نبودم و خدا صبرش بده و لعنت به من!!

حالا که قرار بود زیارت نـَـرَم ،به محض اینکه میتی کومون و خانوم محترمشون خونه رو ترک کردند لباس پوشیدم و فاطمه رو همراه خودم کردم تا برم واسه کادوی تولد الناز که اول هفته بود و فاطمه که آخر هفته و روز دختر برای الناز و فاطمه و گلدختر سلیقه به خرج بدم و یه عالمه از اون حس های خوبی بهشون بدم که هیچ کس توی هیچ روزی از دختر بودنم بهم نداده بود و حواسش نبود که بده.

دستای فاطمه رو توی دستام گرفتم و رفتیم استخر که هر سه تامون رو ثبت نام کنم و توی مسیر تمومه مغازه های شوکلات فروشی و ترشی فروشی رو زیر رو کردیم و هی همه ش رو تست کردیم و نیشمون از شیرینیش شل شد و از ترشیش چشمهامون رو ریز کردیم و غش و ضعف کردیم!

ظرفیت ثبت نام تابستون استخر تموم شده بود و باید تا آخر شهریور صبر میکردیم.ازش خواستم بریم بازار و یه کم خرت و پرت برای خودش و الناز و گلدخترم بگیرم و بعد خودمون رو هل دادیم توی یه ساندویچی!

توی چشماش فقط ذوق بود و روی لباش فقط لبخند که سعی میکرد جمع و جورش کنه و نمیتونست.فلافل خوردیم و اون از اینکه باهام یواشکی داشت و قرار بود هیشکی خبردار نشه هی تند تند ذوق میکرد.دلم میخواست الناز هم بود،گلدختر هم.

زنگ زدم خونه که تا کسی خونه نیست تاکسی بگیرند و بیاند به یواشکیه ما ملحق بشند که الناز مشغول پخت و پز بود و گفت نمیشه که بیاد.

مغازه ها و پیاده رو و آدمها را نفس کشیدیم و با خنده و بغض یواشکیه من اومدیم خونه و لواشکهامون رو با گلدختر و الناز تقسیم کردیم و یواشکی جشن گرفتیم.دلم میخواست بقیه روز تا اومدن احسان که از جزیره برمیگشت خونه و کادوهای دخترا رو می اورد میخوابیدم تا گذر روز و دقیقه ها رو نبینم و اونقدر خوابیدم که روز تموم بشه!

امروز همه جا حرف از این بود که دختر رحمته! و انگار سهم من از همه ی دختر بودن این سالهام زحمت بود و مشقت و گمونم اونقدرها هم مهم نیست که بخوام آه و ناله راه بندازم که تنها فایده ش خوشحالیه روزگاره حسوده و منم عمرن بخوام به حسودها حال بدم!

من روز دختر و تولد معصومه رو با همه ی سنگینی و بغضش زیاد از حد دوست دارم.اونقدر زیاد که بخوام بغض و درد تلمبار شده ی همه ی دختر بودنم رو که هیچ وقت به چشم نیومد خاک کنم و همه ی زورم رو بزنم برای ساختن قشنگ ترین روز زندگیه دخترایی که شاید من به دنیاشون نیاوردم اما درست عین دخترای خودم و حتی بیشتر از دخترای خودم دوستشون دارم و خدا رو شکر کنم به خاطر بودن و داشتنشون و همین که ذوق میشند از اینکه دختر بودنشون رو به یاد میارم و احترام میذارم،کفایتم میکنه و همه ی زورم رو بزنم که کسی از من نگیردشون.

امروز همونقدر قشنگ بود که پر از درد بود و باید الــی باشی تا بفهمی چطور با بغض میشه بلند بلند خندید و ذوقید و حظ کرد از برق چشما و لبخند کسایی که عاشقونه دوستشون داری و تو فقط میتونی دختر بودنشون رو درک کنی و بفهمی!

روز دختر به آجی های خودم که بهترین و قشنگ ترین دخترای روی زمین اند،به معصومه،به همه ی دخترایی که دختر بودن رو حس کردند و به همه ی دخترایی که دختر بودنشون رو نفهمیدند مبـــــارک باشه.روزمون مبارک :)

الـــی نوشت :

یکـ) هیاهوی بسیــار برای چــه ؟

دو) زن ها همیشه نگران چیزهایی هستند که مردها یادشون میره و مردها همیشه نگران چیزهایی هستند که زن ها یادشون می مونه!

سهـ)اون کوآلای عکس بالا را احسان نام نهادیم!باشد که رستگار شود :)

ع ــشق است و همیـــن لذت اظهـــار و دگــر هیــــــچ ...!

هوالمحبوب:

آن ع ــشـــق کـــه در پـــــرده بـــیـفــتــــد بـــــه چـــه ارزد؟

ع ــشق اسـت و هـمیـــن لـذت اظهـــار و دگــر هیــــــچ ...!

یک روز ،آن اوایل که تقریبن اکثر کسانی که اینجا را میخوانند فهمیده بودند بالاخره توی دل الــی یک چیز تکان خورده و کسی هست که الـــی را به وجد و عشق آورده و قرار بود بالاخره دست از لفافه گویی بردارم و بنویسم که این جمله ها و کلمه ها و خواستن ها اثر فکر و تخیل نویسنده نیست و همه اش منشأیی واقعی دارد که مثل خون دارد زیر پوست الــی میدود،به شیوا گفته بودم بدم می آید مثل دخترهای دبیرستانی و احمق هی چپ و راست بروم و از عشق و گل و بلبل بنویسم و بعد قلب و تیر توی وبلاگم ول کنم و به روش همانهایی ملبس شوم که همیشه بدم می آمده و منعشان میکردم.بدم می آید از لب و لوچه ی یار بنویسم و سینه ی ستبر و حسرت آغوشش و این قِسم مسخره بازی های حال به هم زن که مختص اتاق خواب است و جدا از اینکه کلماتم را بی حیا میکند باید به این فکر کنم که اگر واقعن احساس قلبی ماست نباید چشم و گوش هر نامحرمی به آنها بخورد!

به شیوا گفته بودم بدم می آید "عق نویس" شوم که هر کسی پایش را گذاشت اینجا یا حالش به هم بخورد یا حسرت بخورد یا حتی از من متنفر شود که کسی هست که دوستش دارم و یا به ریشم بخندد که شده ام از این دخترهای قلب و تیر نویس!گفته بودم هر چند پست یک بار مینویسم از دوست داشتنش،آن هم آنطور که شایسته و بایسته ی من و اوست!

نه به خاطر اینکه دلم بخواهد بقیه بفهمند چرا که هیچ وقت تعداد این همه چشم ِ دوست و فامیل و همکلاسی ها و یکی دو تا از استادان دانشگاهم و یا حتی دشمنانم که الــی را اینجا می خوانند و میپایند برایم مهم نبوده و نیست و همیشه گفته ام اینجا دفتر خاطرات من است و این از سخاوت الــی ست که اجازه میدهد دفتر خاطراتش را بقیه بخوانند و "بقیه ی زندگی اش "حق گستاخی و جسارت  و دخالت به خاطر اتفاقات و بیان احساسات الــی را نداشته و ندارند.مینویسمش فقط به خاطر اینکه این حس هم شبیه تمام احساسات هیجان انگیزم درونم جا نمیشود و دلم میخواهد بنویسمش تا در جمله جمله اش خودم و حسم را بیشتر و بهتر کشف کنم...!

به شیوا گفته بودم دلم نمیخواهد تا دهانم را باز میکنم حرف "او" باشد و کسانی که میخوانندم و میشناسندم بگویند:" اَاَه این دختره دوباره شروع کرد!" یا برایم پیغام خصوصی نابجا بگذارند که :".............!"

ولــی شما که الــی نیستید که بدانید الــی با تمام مراعات کردن ها و حساسیت ها و اینکه باید دختره خوبی باشد نمیتواند این همه عشق و دوست داشتنش را در هزار توی پستوی دلش پنهان کند و نترکد!

کسی توی زندگی ام بود آن قدیمهایی که انگار هزار سال پیش بود که ادعا میکرد "هرگز عاشق نشده و اگر روزی عاشق شد آن را بلند فریاد میزند" و من همانقدر که از آن "رعیت تمام عیار" پر از دردم و حتی تنفر،این جمله اش را از میان همه ی جمله هایش باور دارم و ایمان که اگر عشق واقعی ست باید فریادش زد حتی اگر فلک از روی حسادتش بخواهد زیر و زبرش کند!

من شده ام همان آدمی که عاشق بودنش را بلند فریاد میزند و اگر پایش بیفتد "اوی ـش" را توی شلوغ ترین خیابان شهر رأس ساعت شش چاهارشنبه میبوسد و بوو میکشد.من شده ام همان آدمی که برق چشمهایم همیشه لویم میدهد و نمیتواند آنچه در سینه اش موج میزند را انکار کند.من شده ام همان آدمی که به خواستگارِ مثلن حسابی اش میگوید :"کسی در زندگی ام هست که آنقدر دوست داشتنش زیاد است که بودن و دوست داشتنش به من اجازه نمیدهد به پیشنهاد تو حتی سر سوزنی فکر کنم،چه برسد جواب مثبت یا منفی بدهم!که فکر کردن به هر کسی غیر از او حتی در مقام خواستگار خود ِ خیانت است!"و عین خیالش نیست برسد به گوش آنهایی که نباید یا اینکه تا آخر عمر کسی "عیال ـم" صدایش نکنند!!

شده ام همان آدمی که ساعت ها به یک عکس زل میزند،ساعت ها "اوی ـش " را بوو میکشد،ساعت ها نفس کشیدنش را می میرد.شده ام همان آدمی که شرم دارد از روزهایی که بدون او زندگی کرده.شده ام همان آدمی که به مخلیه ام نمیگنجید بشوم و باشم!همان که به مخیله آنهایی که مرا میشناسند نمیرسید!آن هم من، الـــــی!

کار از مقاومت و سرسختــی و نصیحت و خط و نشان کشیدن و "دختره ی پررو " و "خجالتم خوب چیزیه !" و "همینمون مونده بود!" و "خاک تو سرت الــی!" و "بیچاره شدی رفت!" گذشته. "من گوش استماع ندارم لمن تقول؟!" و هیچ چیزِ این قصه تحت اختیار و اراده ی من نیست و همه اش زیر سر عشق است و "او ــیی" که با خونم آمیخته و برای نبودنش باید که خونم را بریزند تا تمام شود و تمام شوم!

اگــر میتوانید بسم الله و گرنه داشتنش را برای الــی دعا کنید...


الــی نوشـــت:

یکـ) دلش خواب پریشان دید و ...

دو) امروز زاد روز میلاد کسی ست که من با تمام حرص دادنهایش بسیار دوستش دارم و باید الــی باشی تا بفهمی خواهرت را بیشتر از جانت دوست داشته باشی یعنی چه!النــازِ کله شق تولدت مبارکـــ

سهـ) میترا (آسیـه ) برای جواب دادن به سوالت باید یک عالمه الــی را مرور کنم و یک عالمه حرف بزنم.فقط دنبال فرصت مناسب می گردم و کمترین کلمه ها و اینکه "آدم است و سیب خوردن... آدم است و اشتباه..."