_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بانوی نفرین شده ی زندگی ام! دااااااالی :)

هوالمحبوب:

ســـربـــــاز بـایــــد پــــشـــــت دشـــــمــن را بــــلـــرزانـــــد

شطـــرنـــج جــــای مـــــهــــره های اهـل سازش نیســــت ...

دعـــــای مـــن دلـــم یـــک دوســــت مـــی خــــواهـــد اجـــــابــــت شد ...

دلــــــم یــــک دوســـــت می خــــــواهــــد که اوقــــاتــــــی که دلتنـــگــم

بگــــــوید خـــانه را ول کــــــن،بگــــــو مـــن کــِــی، کجـــــا بــــاشـــم ...؟!

همیشه قبل از هر گونه دلخور شدن و دلتنگ شدن و نگران شدن و پریشان شدن و عصبانی شدن و هر گونه شدنی دیگر از قـِسم شدن ها به این فکر کنید که کجای زندگیه طرف مقابلتان هستید،چقدر از حجم زندگیه طرف مقابلتان هستید،چقدر بودنتان برایش بیشتر از نبودنتان اهمیت و ارزش دارد،چقدر نبودنتان برایش نبودن است.چقدر و تا کجا حاضر است بها برای بودنتان بپردازد و اصلن این بودن یا نبودنتان را چطور و چقدر و برای چه مدت حاضر است مدیریت کند.

به این فکر کنید که چقدر و تا کجا و دقیقن کــِی و تحت چه شرایطی نیاز به بودنتان را حس میکند.به این ها که فکر کنید و جایگاهتان را دقیق بشناسید دیگر نه اینقدرها دلخور میشوید،نه آنقدرها نگران و نه آنقدرها عصبانی و زندگی مسالمت آمیز و بدون توقع یعنی همین.

آن وقت برای تمام حرکات به نظر عصبانی کننده اش دلیل به اندازه ی کافی پیدا میکنید که گاهی حتی بیشتر از خودش به او حق میدهید.از من به شما نصیحت که قد و اندازه و حجم بودنتان و خودتان را بشناسید و بدانید.آگاه باشید آدم ها حق دارند برای تخصیص دادن حجم هر کسی و چیزی در زندگی شان!همانطور که شما حق دارید و حجم بیشتری که شما اختصاص داده اید مجوز خواستن حجمی برابر و یا حتی بیشتر از طرف او نیست!

بیشتر خواهی و توقع و چرایی اینکه قدر و حجم و اندازه تان در زندگی اش اینقدر است را کنار بگذارید و بهانه گیری نکنید و طرف مقابلتان را موأخذه ننمایید و تحت فشار و رو دربایسی نیندازید که چرا اینقدر و اندازه اید.فقط بدانید دانستن اینکه کجا و تحت چه عنوانی و در چه حجمی در زندگی اش هستید هر چقدر هم درد آور باشد به شما بیشتر از اینکه آسیب رسان و خرد کنننده باشد ،کمک خواهد کرد برای مدیریت حس ، رفتار و توقع تان.و همانا اگر از جمله افرادی هستید که قدر و اندازه و حجمتان بیشتر از حد تصورتان است فبها المراد

الـــی نوشت :

دعـــــای مـــن دلـــم یـــک دوســــت مـــی خــــواهـــد اجـــــابــــت شد

ولــــــی وقتــــــی که پیشــــــم مینــــشیــــــند بــــــاز دلتـــنگــــــــم :)

:|

هوالمحبوب:

خدا را خدا را!  و شما را وصیت میکنم به اجتناب از گه مزه ترین خوردنیه دنیا! و همانا بدانید و آگاه باشید که گه مزه ترین خوردنیه دنیا را "کره ی بادام زمینی" نام نهادند تا وقتی روی نان تست می مالید(بس که خفن و بچه مایه دارید!) و در حلقتان فرو میکنید و میخواهید به به و چه چه راه بیاندازید ،انگار که حلقتان را گریس کاری کرده باشید صدایتان در حلقتان می ماسد بس که این خوردنی به درد لای جرز دیوار میخورد و بس!

و شما چه میدانید گریس چیست! أفلا تـَعلَمون؟! همانا گریس ماده ای لزج است که مزه ی کره بادام زمینی میدهد و سیروا فِی الارض فـَانظُروا کَیفَ عاقِبَت الغافلین! و آیا دانستید گریس چیست؟!

و همانا شما را وصیت میکنیم به استفاده از کره ی بادام زمینی برای چرب نمودن لولاهای در و کشوی کمدتان که جیر جیر میکند و مسواک زدن حلقتان بعد از استعمال کره ی بادام زمینی! این را از منی که امروز کره ی بادام زمینی در حلقم ریختم و عق های فراوان زدم که چون گریس بر حلقم لانه کرده بود و کنده نمیشد بشنوید و بدان عمل کنید،باشد که رستگار شوید!

و من الله توفیق ... اجرکم عندالله!

والعـــصــــر بخـــــوان که عصـــر پیــــداست ...

هوالمحبوب:

وقتی آن همه گریه کرده بودم و داد زده بودم و اشک هایم شره کرده بود و نفرینشان کرده بودم و به خدا التماس کرده بودم برای مجازاتشان و خدا صدایم را خفه کرده بود بس که داد زده بودم ...وقتی مردی که یونیفرم سبز داشت اشک ها و خجالت من را دید و نگاهم کرد...وقتی اشکهایم توی پیاده رو سرازیر بود و مرد جوانی که راهنمایی ام کرده بود کجا بروم سرش را به تاسف تکان میداد و "نچ نچ" میکرد...وقتی که به راننده تاکسی که نمیدانست با اینکه اینقدر آرام نشسته ام چقدر درد دارم و از توی آینه گفته بود:" مسیر بعدیت کجاست عزیزم؟!" و من گفته بودم لدفن خفه شود و همانجا که قرار بوده پیاده ام کند و او که فکر میکردم بزند روی ترمز و پرتم کند بیرون تا مقصد خفه شد بود ...وقتی اسمم را خواندند و نسبم را پرسیدند و حرف که شدم اشکم سرازیر شد و خجالت از سر و صورتم میریخت و باعث و بانی اش را از ته دل برای اولین بار در عمرم لعن و نفرین کردم...وقتی مردی که کچل بود بدون اینکه سر سوزنی جای من باشد دهان گشادش را باز کرده بود و میخواست مثلن نصیحتم کند...وقتی زنی که عینک داشت و تعجب کرده بود را با خودم توی اتاق بردم که خجالت مرا نکُشد وقتی با مردی که بوی ادکلنش گیجت میکرد تنهایم...وقتی روی صندلی نشستم و سمت چپ صورتم را رو به صورت اصلاح شده و سه تیغه اش گرفتم تا نگاهم کند و زنی که عینک داشت با من و او حرف "حقم" را میزد که مرد و زن بودنشان برایم مهم نباشد و برای من نمیتوانست مهم نباشد و برای مرد آرام حرف زدم و گریه کردم،همه اش گردنبندم را توی دستهایم محکم گرفته بودم و صلوات میفرستادم و ذکرهای درهم برهمی که بلد بودم را نجوا میکردم که زن گفت برای امتحانی که خدا برایم مقدر کرده باید صبور باشم.

زن گفت والعصر بخوانم.زن گفت برای آخری "خوب" دعا کنم.زن گفت نگویم نمیشود که خدا و کائنات گوش به زنگند برای "نشدن" آنچه باورم شده "نمیشود".زن گفت والعصر بخوانم و من والعصر بلد نبودم  که با اشک از ساختمان زدم بیرون...

من والعصر بلد نبودم که تصمیم گرفتم به نگرانی آن دویی که درگیر ماجرایشان کرده بودم پایان دهم و آرامشان کنم و خودم تنهایی به فکر چاره باشم وقتی هیچکدامشان "من " نبودند و کاری نمیتوانستند و نمیخواستم بکنند. من والعصر بلد نبودم وقتی بی پناه ترین موجود روی کره زمین بودم و هیچ کس را نداشتم محض پناه بردن و باید خودم را جمع و جور میکردم وقتی این همه تنها بودم.من والعصر بلد نبودم که خودم را توی سینما چپاندم و "مستانه" را دیدم و برای تحقیر زنی که حقش نبود با اینکه بغض خفه ام کرده بود نتوانستم اشک بریزم بس که درد داشتم.من والعصر بلد نبودم وقتی در تمام مدت فیلم به خدا میگفتم تو که کارگردانی قهارتر از اینهایی چرا پایان خوبت از راه نمیرسد.من والعصر بلد نبودم وقتی سوز سرما صورتم را متورم کرد و از "او" خواستم برایم والعصر بخواند تا بلدش شوم و پایم را محکم تر روی زمین بگذارم و "او" خواند و من تکرار کردم و یادش گرفتم.

و من والعصر خواندم تمام شبی که صبح نمیشد...

الی نوشت :

اینها را ننوشتم محض جار زدن و نگران و یا خوشحال کردن کسی! فقط خواستم آخرش به والعصر قسمتان دهم که کمی دعایم کنید.شاید خدا دلش خواست حرف یکی از شما را گوش دهد."من هنوز هم دختره خوبی ام!"همین :)

ناســــزا گــــاهـــــی پیــــام عشـــق دارد با خـــــودش ...!!

هوالمحبوب:


دروغ چرا؟وقتی شنیدم الف قرار است هفته ی دیگر از شرکت برود یک جای جدید کار کند خوشحال شدم! زیاد هم خوشحال شدم و خوشحالی ام را هم سر میز غذا نشان دادم و دستهایم را بردم بالا و گفتم خدا را شکر ولی خب از آنجا کلن همه دلشان میخواهد حرفهایم را شوخی تلقی کنند بس که من همیشه بگو و بخندم به راه است، کسی حرفم را جدی نپنداشت و خیال کردند شوخی میکنم اما من راستکی خوشحال شده بودم!

نه اینکه خیال کنید الف دختره بدی ست یا جای مرا تنگ کرده ،نه! جدا از خاله زنک بودنش که خصوصیت مشترک همه ی همکاران مرد و زن من است و در نوشته های بعدی زیاد در این مقوله خواهم نگاشت، خصوصیت ناپسنده دیگری که شایسته ی یک همکار محترم نباشد را ندارد الا یک چیز که زیادی من را آزار میدهد و میداد!

الف همیشه ی خدا موقع ناهار دستش توی ظرف غذای این و آن است و همیشه ی خدا هم دلش هوس آن غذایی را میکند که بقیه آورده اند و برای اینکه بی منتشان هم کند بعد از دست درازی به غذای دیگران بدون اینکه فرصتی به کسی محض تعارف بدهد،پیشنهاد تبادل غذای خودش را با دیگران میدهد و این به شدت منی را که به اصول غذا خوردن پایبندم آزار میدهد.

آنقدر آزار دهنده که بهترین قسمت ساعت کاری ام که "ساعت ناهار" است و همیشه ی خدا از صبح علی الطلوع منتظرم از راه برسد بس که گرسنه میشوم و همه هم میدانند چه لحظه ی ملکوتی و فرح بخشی برایم به شمار می آید،تبدیل به منزجرترین ساعت کاری ام میشود بس که باید حواسم باشد یکهو دستش را داخل ظرف غذایم نکند و در همان حین هم نگوید:"وااای که چقدر دلم هوسه کوکو کرده...میدونی من عاشقتم؟....چقدر دلم هوسه سالاد کرده ...من عاشقتم!...واااای چقدر دلم هوس ماست کرده ...تو  نمیخوای یه کم از اون زیتون هات که به آدم چشمک میزنه رو بهم تعارف کنی عشقم؟...وااای چقدر نوشابه دلم میخواد...عاشقتم عشقم" و من هم خیره در چشمش نگاه کنم که :"ولی من ازت متنفرم!" و او غش غش بخندد بس که به خیالش من شوخی های با مزه میکنم!

من اما بارها قاشق و چنگال جدا گذاشته ام توی ظرفم که اگر دلش هوس غذایم را کرد با قاشق و چنگال جدا بردارد اما او ترجیح میدهد یا با دست و یا با قاشق خودش غذای تو را امتحان کند  و من هم گاهن ترجیح میدهم دلم ماست یا سالادم را نخواهد و کلن به او بدهم بس که دلم دیگر رغبت خوردنش را نمیکند.اینطور شد که چاره را بر این دیدم که در دورترین فاصله ای که میشود از او بنشینم موقع صرف غذا و زود دو نفر را کنارم جا بدهم مثلن لاله یا پریسا که الف دستش به غذایم نرسد اما خدا را شکر ویار الف بر فاصله هرچند دووور هم باشد غلبه میکند و او خودش را تا وسط میز میکشاند محض تست غذای این و آن و همزمان جمله ی "چقدر هوس کردم ..." را هم ذکر میکند.

اوایل از لباس پوشیدن و غذاهایی که یکی در میان می آورد خیال برم داشته بود آنقدر تمکن مالی ندارد که برای خودش غذا یا لباس درست و حسابی تهیه کند ،برای همین دیدگاهم با حالا فرق داشت.غذایم را تعارفش میکردم و با یک قاشق تمیز برایش غذایم را کنار بشقابش میریختم و گاهی هم لقمه هایم را با او نصف میکردم ولی بعدها که فهمیدم وضعش چندان هم بد نیست و از ایل و تبار من هم وضعش بهتر است و اشکالش در این است که بلد نیست دختر آراسته و مرتبی باشد و منظم بودن را با قرتی بودن اشتباه گرفته،بدون اینکه بخواهم حرصم خودش را نشان داد.

الف دختره خوبی ست و جدا از همکاران طبقه ی چهار که از رفتن او خوشحالند محض اینکه با خاله زنک بازی اش باعث اخراج یک نفر از شرکت شد و این امری طبیعی ست در این شرکت، بقیه دوستش دارند و یا حداقل تظاهر میکنند که دارند و دروغ چرا؟ وقتی شنیدم الف قرار است هفته ی دیگر از شرکت برود یک جای جدید کار کند خوشحال شدم! زیاد هم خوشحال شدم .نه چونکه جایم را تنگ کرده بود و یا دختره بدی ست،نه! فقط به خاطر اینکه دیگر قرار نیست دستش توی ظرف غذایم وول بخورد و  پشت بندش ابراز عشقش را روی سرم هوار کند!

رج هـــای عمــــرم را دوبـــاره ســـر مـــی انـــدازم ...

هوالمحبوب:


بــا ایـــن کــلاف حســـــرت و نــــخ هـــای ای کـــــــاشــم
 مــــاه بلنـــــدم! می شــــود شــــال شـمــــا باشــــــــم ...؟!

یکی دو ساعتی مرخصی گرفته بودم تا زودتر شرکت را ترک کنم برای تعمیر مجدد گردنبندم که باز پاره شده بود در میدان نقش جهان و خرید کتاب از آمادگاه و زیر و رو کردن بازار گرم روزهای سرد زمستان و کمی قدم زدن البته!
بازار قیصریه و زرگرها را قدم زده بودم تا کنار همان حوض زیر بازارچه که دوستش داشتم و به طلا و نقره ها هم نیم نگاهی حتی نینداخته بودم و منتظر مانده بودم محض تعمیر و پس گرفتن گردنبندم.
پشت بندش قدم زده بودم تا آمادگاه و همان مسیری که چند ماه پیش قدم زده بودیمش را دوباره متر کردم تا کتابفروشی و کتاب فرانسه ام را که خریدم،در آغوشش کشیدم بس که دوستش داشتم و بعد هم چرخی زدم محض بو کشیدن و زیارت بقیه ی کتابفروشی های طبقه ی زیرین!
شال گردن آبی رنگ دستبافم را روی صورتم کشیدم و دست های دستکش دار را توی جیب کاپشنم فرو بردم تا سردم نشود من که اینقدر سرمایی ام و راست دماغم را گرفتم و بی خیال چهارده هزار تومان کل دارایی ام به سمت بازار رنگارنگ پالتوها و مانتوها روانه شدم و گوشی موبایلم را هم فرستادم ته کیفم بس که زنگ نمیخورد!
راستش نمیدانم اثر سردی هوا بود یا خستگی یا اطلاع از کل دارایی ام و یا آنی که هی میخواستم بدان بی توجه باشم و بگویم :"بی خیال!" که دلم نخواست بیشتر از این وقتم را پای زیارت پالتوهای خوش رنگ و لعاب بگذارم و یکهو هوس خرید کاموا و در هم فرو بردن تار و پودش برای شالی سورمه ای رنگ را کردم با کل دارایی ام!
این بار راست دماغم را کج کردم و پناه بردم به همان پاساژ پر از کلاف و رنگ که میان تردید و انتخابم میان سورمه های خوش رنگ و رنگ رنگ یاد حرف پریسا افتادم راجع به بافتنی کردن زن های خوش خیال و هنر دستهایشان که کسی نمیفهمید و قدر نمیدانست و کمی آنطرف ترش هم یاد داستان شال بافتنم و دقی که از شنیدنش کرده بودم افتادم که نمیدانم چرا از همه ی بافتن ها و شال ها و رنگ ها و میله ها متنفر شدم و گریه ام گرفت تا خانه توی اتوبوس آن هم وقتی مطمئن بودم دیگر هرگز کاموایی به دست نخواهم گرفت محض بافتن !
الــی نوشت :
یکـ) شــــال یـــارِ گلبهـــاری خوشبخت ...
دو) "تمام زنان دنیا برای مردی که دوست دارند شال میبافند،جز مــن که نشسته ام اینجا و برای تــو شع ـر می بافم!"
لازم به ذکر است این جمله که صرفا هم تزئینی ست،از منی که حتی شع ـر هم نمی بافم نیست ! :)
+عکس تکراریه شال بافتن آن روزهای الــی کنار شمعدانی ها:)

چقــــــدر فحــــــش در دهــــان مــــن است ...

هوالمحبوب:

حیـــــــــف زن هــــا و بچــــــه هــــا هستنــــد

چـقــــدر فحـــــش در دهـــــان مـــــن است ...!

اولش گمانم میخواستم خیلی چیزها بنویسم اما مثل همیشه آنی که میخواستم بنویسم با آنی که شما میخوانید زمین تا آسمان فرق میکند و من هم که خر ِ انگشتانم هستم و هیچ مهم نیست دلم میخواسته چه بشود و همین که انگشتانم دلشان این را میخواسته که بنویسند کفایتم میکند! و برای همین است که عنوان این پست کمی با محتوای اش فرق میکند و من از این بابت زیادی خوشحالم که فحش و فضاحت به راه نینداختم بس که خانومم به خدا!

فلذا گمانم باید بنویسم که سر کار برخلاف دیگر همکارانم سرم را زیادی شلوغ کرده ام که خداحافظی ِ یکی یکی شان دم غروب یادم می اندازد هوا تاریک شده و باید بروم خانه محض استراحت.

البته باید در این میان بگویم که دو جلسه ای ست کلاس فرانسه میروم و یک عالمه میخندم سر کلاس بابت یاد گرفتن و تلفظ هایم و مربی ام که مرد نازنین و کچلی ست هم با همه ی تلاشش که سعی میکند نخندد همه اش صورتش را به سمت تابلو میکند و از تلفظ و تعبیر و تفسیرم من باب ریشه ی لغات و طرز خواندنشان یواشکی و ریز ریز میخندد و گاهن "براوو!" هم حواله ام میکند و پشت بندش دو سه تا جمله ی پر از کلمات "ق" و "خ" دار برایم ردیف میکند که معنی جملگی اش این میشود که چقدر من باحال و خوب و خانم و مودب و موقر و باهوش و خیلی چیزهای خوبه دیگرم و البته لازم به ذکر است که من ترجمه ی همه ی جمله هایش را حدس میزنم بس که سورپریز میشوم از این همه "ق" و "خ" و از بابت تمجیدات حدسی ام زیادی خوشحال میشوم بس که با استعدادم!

و اما شب ها که به خانه می رسم ترجیح میدهم اگر جلسه و منبری از طرف میتی کومون برقرار بود به گوش جان نیوش کنم و آستانه ی دردم را ببرم بالا و بعد از آن اگر عمری بود و رمقی،با دخترها وقتم را بگذارانم بس که ازشان دور بوده ام تا برایم خاطره ی اتفاقات روزشان که گذشته را تعریف کنند و شب ها وقت خواب که مهم نیست خسته باشم و زود چشم هایم بسته شود یا آنقدر غلت بخورم که از نخوابیدنم کلافگی بغض شود و چنگ بزند به گلویم،بعد از یک عالمه فکر به حال و روز و داشته ها و نداشته هایم به این فکر میکنم که اینکه چیزها را جایگزین آدمها میکنم محض جان نکندنم خوب است یا بد! و فقط به این نتیجه میرسم که کرخ شدن و بی حسی ام را دوست دارم و جواب سوالم آنقدرها هم مهم نیست...!

+ پل شکسته!

گـــــــــاو مــــوجــــود نیمــــه خوشبختــــی ست ...

هوالمحبوب:

"ما با هندی ها که گاو پرستند فرق میکنیم،با قوم موسی که گوساله پرست بودند هم! اینجا ایران است و ما مسلمانیم و اینجا خدا را میپرستند و احترام میکنند.برای همین گمان نکن وقتی عین گاو میپری وسط خیابان ماشین ها به احترام گاو بودنت ترمز میکنند،چون احتمال اینکه راننده ی مقابلت هندی باشد و به احترام تو ترمز کند یک در هزار است.پس طبق درس راهنمایی و رانندگی که در کتاب فارسی کلاس دومت فرا گرفتی رفتار کن و عین بچه ی آدمیزاد از خیابان عبور کن!"

این ها را میتی کومون چندین سال پیش که اتفاقی عبور کردن من را از خیابان دیده بود تعریف کرد و اینگونه من را ارشاد نمود و او اصولن همیشه اینگونه با همین ظرافت و لطافت انسان را ارشاد میکند.به همین سادگی ،به همین خوشمزگی!!

و البته من هم امروز این ها را عینن برای آقای "ب" همکار قسمت اجرایی در جمع تعریف کردم.زمانی که داشت پز میداد که من را در BRT دیده و من برخلاف بقیه ی همکاران با کلاس شرکت احتمالن ماشین شخصی ام را در پارکینگ خانه مان پنهان کرده ام که به جای ماهی یک بار عوض کردنش از وسیله ی حمل و نقل عمومی استفاده میکنم و قیافه اش دیدن داشت وقتی خیال میکرد دارد پرده از داستانی سـرّی بر میدارد و یحتمل برای کشف این قاعده قرار است از بقیه مشتولوق بگیرد و مطمئنن انکار من مبنی بر نداشتن هیچ ماشین شخصی ای سیاستی به شمار می آید جهت جلوگیری از چشم زخم و احتمالن مظلوم نمایی جهت نشان دادن خودم به عنوان یک انسان زیر خط فقر!

من اما نگفتم که او را دیده ام که موقعی که من را ته اتوبوس دیده ذوق مرگ شده و برای رساندن این خبر دوان دوان از من دور شده و چراغ قرمز را به عنوان یک عابر به شصتش گرفته و فحش و بوق ماشین ها را به جان خریده تا زودتر از من به شرکت برسد محض خبر رسانی زیارت من آن هم در وسیله ای غیر از ماشین شاسی بلند و یا حتی کوتاهم ،تا بساط خنده ی بقیه را فراهم کند بس که مرد متینی ست این جانور!

وقتی از راه رسیدم و دیدم دیدن من در BRT اینقدر شگفت انگیز بوده که باعث شده مجلسشان گرم و فرح بخش شود ،خاطره ی ارشاد میتی کومن را تعریف کردم و وقتی همه دلشان را گرفته بودند و غش و ضعف کرده بودند از خنده و او پرسید :"یعنی شما غیر مستقیم خواستید بگویید که من گاوم؟! "،من لبخند به لب بدون اینکه نگاهش کنم در حالیکه به سمت آشپزخانه میرفتم تا برای خودم نسکافه آماده کنم و بساط صبحانه راه بیاندازم با صدای بلند خاطر نشان کردم که برخلاف تصورش کاملن هم مستقیم گفته ام!


+ گوساله ی ملا نصرالدین

لــــب وا که مـــی کنــــم ،سخنــــــم درد می کنـــــد ...!

هوالمحبوب:


شما که الــی نیستید که بنشینم برایتان بگویم که ...

داشتم فکر میکردم به فرض که الـــی هم بودید برایتان نمیگفتم که ...! راستش برای الـــی هم تعریف نمیکنم،حتی زمزمه هم نمیکنم.حتی دوره هم نمیکنم.حتی توی وبلاگ یواشکی اش هم نمی نویسم.

بعضی چیزها را نباید گفت.هــــرگــــــز نباید گفت.حتی به نزدیک ترین آدم های زندگی ات.حتی بعد از اینکه نفیسه اینجا را خواند و میپرسد قرار بوده چه چیز را نگویم. یا حتی "او" که سعی میکند نپرسد ولی بداند و احتمالن بعد از اینکه بداند چیزی هست که قرار است نگویمش به دعوایمان ختم شود! یا حتی وقتی هاله فکر میکند مثلن به او خواهم گفت و برایم قیافه ی مادرهای فداکار را میگیرد و میگوید با آن دو نفری که بهشان نگفته ام فرق میکند و غلط کرده ام که به او هم قرار نیست بگویم و من مثل فامیل دور فقط به او خواهم گفت :"سیر داغ بابا! "! یا نرگس حتی که نگران خواهد شد گمانم! حتی به خودت هم نباید بگویی. و میدانم من احتمالن مرض دارم که توجه همه را جلب میکنم به بودن چیزی و نگفتنش!

میدانید؟باعث شرمندگی ست حتی اگر بقیه قیافه درک کردن به خودشان بگیرند وقتی فقط قیافه گرفتنشان خنجر است توی وجودت!حتی گفتن یواشکی اش توی دلت هم باعث شرمندگی ست توی خلوتت!باید خجالت بکشی از حتی به ذهنت آوردن چه برسد به زبان یا نوشتن آوردنش!

میدانید بعضی چیزها حتی یواشکی و توی دلتان مرورش کردن هم حق شما نیست و باید بروید به جهنم وقتی اینقدر دنده تان پهن است که توی دلتان دنبالش میگردید وقتی کائنات هم مسخره تان میکند که بی رگید(!) و یا نهایتن اگر دلش بخواهد دل به دلتان بدهد "واقعن تو خجالت نمیکشی؟!" به جای مسخره کردن حواله تان میکند!

میدانید؟باید لب فرو بست،اصلن باید زبان درازتان را گره کرده و توی همه ی روزهایی که "خواستید و نشد " فرو کنید!

حتمن میدانید "نخواستن" با "نتوانستن" خیلی فرق دارد! اینکه "نتوانی" یک چیز است و اینکه "نخواهی" یک چیز و "نخواستن" غم انگیزترین کلمه ای است که ممکن است توی عمرتان شنیده باشید و شما الــی نیستید که برایتان بگویم که "نخواستن" چقدر غمگینانه است! و اصلن چه بهتر که الــی نیستید،چون الــی هم که بودید توفیری نمیکرد! 

بعضی حرف ها را باید با خود به گور برد و همان جا هم در سر و کله ی گور زد که مبادا دهانش را برای گورهای دیگر باز کند و شما را خجالت زده کند آن هم وسط گورهای دیگر!

عکس نوشت:

مسخره است اگر خیال کنید این زن ماشین لباسشویی نیاز دارد و شما الی نیستید که بدانید ماشین لباسشویی نغمه ای غم انگیز دارد حتی!

+

اجــــازه هســـــت که اســـــم تــــــو را صــــــدا بزنــــــم...؟

هوالمحبوب:


گمانم یکی دو ماه قبل بود که زنگ زدی،همان موقع ها که من یکی دو روزی بود تصمیم گرفته بودم دیگر دختره خوبی باشم.

یکی دو ماه قبل بود که من چاهار زانو روی تختم نشسته بودم و تو بعد از مدت ها زنگ زده بودی و هی مثل همیشه گفته بودی :"دیگه چه خبر ...؟ " و من هم برنامه ی روزانه ام را گفته بودم و باز خندیده بودم و خاطره ی روزانه از کار و دانشگاه رد و بدل کرده بودیم و تو باز دوباره پرسیده بودی :"دیگه چه خبر ...؟" و بعد درست جایی که انتظار نداشتم زده بودی زیر گریه و من که نمیخواستم گریه و زاری راه بیاندازم ،هی تند تند گفته بودم که حالم خوب است و بهتر از این نمیشوم و تو بی مقدمه گفتی که یک عالمه گریه کرده بودی وقتی فهمیده ای قرار نیست بشود و چقدر غصه خورده ای و من هی میخواستم آرامت کنم با اینکه خودم بیشتر در دلم غوغا بود و هی بغضم را قورت میدادم و بی حسی ام را نهیب میزدم و تند تند میگفتم :"طوری نیست...طوری نیست..."

آرام که شدی خندیدم و گفتم این روزها زیاد غصه خورده ام و خسته ام از غصه خوردن و خوب موقعی زنگ زده ای که من همه را چال کرده ام و شاید بهتر است تظاهر کنم چال شده و گمانم دیگر هم زیاد مهم نیست.گفتم دیگر با همه ی اهمیتش مهم نیست و باز گفته بودم یکی دو روزی ست حالم خوب است و دلم نخواسته بود هیچ بگویم و حتی بپرسم از کجای کدام کلمه ام فهمیده ای که چه بر سرم آمده و فقط خواسته بودم توضیح دهم که اتفاق خاصی نیفتاده و همه چیز مثل روال قبل است الا دلم...

الا دلم که خون است و قرار است این خون بودنش هم کم کم تمام شود و تویش خالیه خالی شود انگار که خلأ...!

گفته بودی از کلمه های وبلاگم که سعی کرده ام پشت خیلی چیزها پنهانش کنم فهمیده ای و یک عالمه غصه خورده ای و من باز گفتم :"طوری نیست..."

گفته بودی فکر میکردی داستانم طوری قرار است رقم بخورد که تولد تو همیشه ی خدا در ذهنم ثبت شود و من خندیده بودم و گفته بودم :"تولد تو به خاطر همان اتفاق هیچوقت از یادم نخواهد رفت" و باز پرسیده بودی :دیگه چه خبر ...؟!"

می دانی فاطمه...؟!

گمانم اولین بار است تو را "فاطمه" صدا میکنم وقتی همه ی روزهایی که مخاطبم بودی تو را به نامی صدا کرده بودم که فاطمه نبود.

می دانی فاطمه...؟! تو با همه ی خوبی ها و بدی ها و شیطنت ها و جدیت ها و برنامه های معمولی و ماورایی و حس ها و واقعیت های زندگیت که به گوشم نجوا کرده ای ،یکی از بی نظیرترین دخترانی هستی که به زندگی ام دیده ام و نمیشود و نمیتواند بشود که تولدت را از همین امروز تا آخری که قرار است خوب تمام شود از یاد ببرم.آن هم تولد تویی که هیچ از الی نمیدانی اما از آن شب گرم و خنک تابستان همیشه حتی در سایه کنارش بوده ای.

تولد تو مرا یاد یک عالمه اتفاقات خوب می اندازد که با همه ی سنگینیه غمش بی نهایت دوست داشتنی اند.

فاطمه ی فیروزه ای زندگیه الــــی! تولدت مبارک ...

الـــی نوشت:

یکــ) مــن می توانـــد بی تــو هــم خوشبخــت باشــد ...

دو)تا فراموشم نشده و خجالت جای شعف را نگرفته،تولـــد دی ماهی ِ آلا و شیـــــوا و زهـــرا هم مبــارک آدم های زندگیشان :)