_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

آخـــــرش یــک شــب گلــــوی بغـــض را خـــواهــــم گرفـــت ...

هوالمحبوب:

آخـــــرش یــک شــب گـلــــوی بغـــض را خـــواهــــم گرفـــت 

مـــن که هـــر شــــب گــریــــه هایـــم را تــمــــاشا کرده ام ...

من که همیشه ی خدا خنده و هرهر و کرکرم به راه است و تمام آدم های اطرافم من را به همین نام و نشان میشناسند این روزها زیاد گریه میکنم و  خدا را شکر هیچ کس هم نمیفهمد!

چندین و چندبار در روز و هزاران بار درشب و آنقدر اتفاقی و ناگهانی که فرصت دست زیر چانه زدن یا دستمال دست گرفتن هم پیدا نمیکنم.آنقدر بدون برنامه ریزی که خودم هم هول میشوم الان باید چکار کنم؟!

"این روزها" که میگویم خودم هم نمیدانم دقیقن کدام روزها! حتی نمیدانم از کی شروع شد و کی قرار است تمام شود.فقط به ذهنم رسید از "این روزها" استفاده کنم محض استفاده از قیدی پدر و مادر دار که یک پروسه ی زمانی را نشان دهد و جمله ام هم شیک به نظر برسد!

خب البته که علتش را هم با همه ی دانستنم دقیق نمیدانم!شاید پیر شدنی که همه اش در پی انکارش هستم یا تمام شدن طاقتی که اصرار دارم پایان ناپذیر است و یا سنگین شدن بار و اتفاقات روی شانه هایم که تظاهر میکنم به شصتم هم نیست!

هرچه هست و از هر زمان که شروع شد خوب میدانم "این روزها" بیشتر از پیش شده و تنها راه چاره  هم محل سگ به آن نگذاشتن است تا از کم محلی دق کند و بمیرد!!!

وقتی صبح به سمت شرکت قدم میزنم و به ساختمان چندطبقه اش که میرسم گردنبندم را محکم توی دست میفشارم و آیت الکرسی و والعصر میخوانم و روزی خوب را برای شروع میخواهم...

وقتی پله ها را چند تا یکی بالا میروم و نیشم را شل میکنم و در آستانه ی ورود رسا سلام میدهم و توی آینه ی آسانسور مقنعه ام را مرتب میکنم و یادم می افتد دوربین آسانسور احتمالن رویم زووم کرده و برای دوربین علامت ویکتوری میفرستم...

وقتی به محض ورود درست وسط شرکت کوله پشتی به دوش دست به کمر می ایستم و لبخند پت و پهن میزنم و شیطنت میکنم و بلند صبح بخیر و "از جلوووو نظاااااام...خبر دار!من اومدم!" سر میدهم و بقیه ی خواب آلود از با نشاط بودنم اول صبح حرص میخورند و میپرسند اول صبحی چه خورده ام...!

وقتی مهندس ر تا چشمش به جمالم منور میشود ،چشمان ریزش را ریزتر میکند و میگوید آدم مرا که داشته باشد پیر نمیشود! و من بدشانسی اش را با لبخند بدجنسی به او متذکر میشوم و سرم را به بهانه زیر میز میبرم و بغضم را قورت میدهم...

وقتی اولین تماس تلفنی تمام فضای بخش را پر میکند و صدای بلند حال و احوال کردنه من با فلان مهندس فلان شرکت خواب را از سر همه میپراند و صدای آنطرف خط سرزندگی ام را تحسین میکند و من با نیش باز گلوله ی اشکهایم را تند تند با انگشت سبابه ام توی صورتم پخش میکنم و آرایشم را همزمان در آینه وارسی....

وقتی موقع رفتن به آشپزخانه محض پر کردن ماگم به آبجوش یا آب یخ به تمام سوراخ سنبه ها سرک میکشم و دندانهایم را ردیف میکنم که لبخند شوند و صبح بخیر و چه خبر حواله ی همه میکنم...

وقتی مهندس فلانی تماس میگیرد که کاش در بهمان همایش بودم و حالا هم که نبودم انشاالله در نمایشگاه پاییز حضور به هم رسانیم و او در عوض هدیه ی همایش را داده است به یک فلانیه دیگر که به دستم برساند و خاطر نشان میکند آدم با صدای من روزش را با انرژی آغاز میکند و خوش به سعادت همکارهایم...

وقتی آقای صاد که پیر ِ مشهور ِ شرکت است در پایتخت،از چندصد کیلومتر آنطرفتر یکهو وسط سفارش دادنم در باب فلان تجهیز "شما حالتون خوبه که؟"نثارم میکند و تمام محکم و با نشاط بودنم را زیر سوال میبرد و من خودم را جمع وجور میکنم که "مگه قرار بوده بد باشه ؟" و او با "کاش مثل همیشه خوشحال و سرزنده باشین ...!" پاسخم را میدهد که برویم سروقت کار و بارمان...

وقتی به خاطر مشغله فراموشم میشود حرف زدن و لبخند زدنم را و سرزدن های جسته گریخته ی این و آن محض چک کردن ِ اینکه چرا ساکتم شروع میشود و من شیطنت وار لبخندم را سنجاق میکنم به صورت  غمگینم و اعلام میکنم به کوری ِ چشم دشمنان زنده ام و حالا حالا از محضرم باید مستفیض شوند و کمی خودم را لوس میکنم که گرسنگی به من غلبه کرده و آن ها برایم خوراکی های خوشمزه ردیف میکنند ...

وقتی موقع ناهار کمی دیر از راه میرسم و لاله و یگانه و شیدا و حمیده و گاهن آن پریسای ورپریده با "زود باش یه کم حرف بزن ..." غذا خوردنم را همراهی میکنند و من مینشینم به حرف زدن در مورد روزی که گذشت و هی یادآوری ام میکنند که غذایم سرد شد...

وقتی پریسا همکلامم میشود و کار به خاطراتِ یواشکی میرسد و سرزنش بار نگاه کردنش را از من میدزدد و "شاید خیلی هایی که باید باشند رو نداری ولی در عوضش یه عالمه دوست خوب داری"زیر گوشم زمزمه میکند و همیشه ی خدا نگرانم است...

وقتی با آزیتا رهسپار خانه ی مهدیه میشویم و یه عالمه جنگولک بازی در میاوریم و یک عالمه حرفای مورد دار میزنیم و من گوش میشوم وقتی آیین زناشویی را برای هم دیکته میکنند و حسرت میشوم وقتی اخلاقهای خاص مردشان را ردیف میکنند و از لذت بخش ترین پروسه ی زندگیشان زجر آور یاد میکنند...

وقتی حرص میخورم از این همه شاعر که با معشوق های کج و معوجشان این همه شعر و انتظارها و اشتیاق داشتنشان را به شکیل ترین شکل ممکن نثارشان میکنند ولی چشمهای روشن من در هیچ بیتی ننشسته...

وقتی در پیاده رو قدم میزنم و و پشت ویترین کفش فروشی مرد کوتاه قد و مو مشکی را میبینم که دست دخترک را میکشد که "بیا بریم این صندل صورتیه را پات کن،من دلم میخواد توی پات ببینمشون!" و دخترک مو شرابی را با آن هیکل گنده اش مینشاند و صندل به پایش میکند و دخترک ناز میکند و غر میزند...

وقتی با فرزانه و ندا روی چمن های پارک مینشینیم به حرف زدن این روزهایمان که چقدر با همه ی شیطنتمان حیوونکی هستیم که نمیتوانیم کسی یا چیزی را که دوست داریم داشته باشیم و لعنت به خانومی پیشه کردنمان که اسباب دردسر است و من میزنم به خط خاطرات بامزه تعریف کردن و آنها صدای خنده شان با من گره میخورد و میرود به آسمان...

وقتی دختر تپلوی مو خرمایی از دور به سمت سی و سه پل با چشمان براق میدود و دستانش را باز میکند و در آغوش پسر قد بلندی که منتظرش بوده میپرد و دستانش را روی صورتش میکشد و دلتنگی اش را ابراز میکند و به نگاه عابران وقعی نمینهد و من با عشق نگاهشان میکنم...

وقتی باد خنک کولر تاکسی توی صورتم می خورد و خواننده میزند زیر آواز که "وقتی که به جای تو ...یکی دیگه منو آروووم میکنه غمگینم..." و من عینک آفتابی به چشم میزنم و چشمهایم را میبندم...

وقتی با نرگس چیس و پنیر میخوریم و او از تپش قلبش و خاطراتی که خیلی وقت است نشنیده ام حرف میزند و میخواهد من از روزهای گذشته حرف بزنم و من نیشم را برایش شل میکنم و تند تند بستنی ام را بالا می اندازم محض ِ خنک شدن ِ گلوی ِ مشتعلم...

وقتی چند ده کیلومتر میروم تا محله و شهر بچگی ام تا دوستان کودکی ام را ببینم و حال و هوایم عوض شود و همگی به من میگویند چقدر خوب است که مثل همان روزهای کودکی دیوانه و شادم و بعد مینشینیم به خاطره بازی...

وقتی سین برایم از حرفهای قبل از خواب که همه اش مرور روزی ست که گذشت و دعوای پتویه حین ِخواب خودش و مردش میگوید و من ذوق میشوم از این همه دوست داشتن و خدا را هزار بار برای همه ی عشق های دنیا شکر میکنم...

وقتی کتاب دست میگیرم و خروار خروار شعر میخوانم و مخاطب واقعی ای برای این همه شعر نمی یابم و لبهایم برای لبخند یاری ام نمیکند و با خودم شوخی های خرکی میکنم...

وقتی بعد از کار دلم خانه رفتن نمیخواهد و با فرنگیس و فاطمه و الناز و گلدختر میزنیم به پارک و پا دراز میکنیم کنار حوض در تاریکیه شب و تخمه میخوریم و خاطره تعریف میکنیم و میگویم کاش میشد تا ابد همینجا می ماندیم...

وقتی نیمه شبها تا تنفس صبح بالشتم را گاز میزنم که صدایم هق هق نشود و از اتاق بیرون نرود و دنده به دنده شدن هم چیزی از طولانی بودن شب کم نمیکند...

همه ی این وقتها خستگی ِ چشمهایم را که تازگی ها مُد شده بهانه میکنم و با پشت دست اشکهایم را سُر میدهم روی صورتم تا خوووب به خورد ِ پوستم برود،بس که برای شفافیِ پوست مفید است (!!!) و فی الفور بلند بلند میخندم که مبادا کسی شکی به بغضی بودن ِ اشکهایم ببرد و برایم نسخه ی فلان قطره ی چشم را از فلان داروخانه تجویز کند...!

+ماه رمضونمون مبارک :)

+ چقدر برای محیا خوشحالم

گل همه رنگش خوبه ...الـــی زرنگش خوبه!

یک عالمه نوشتم و بعد همه ش رو پاک کردم.بهتره هیچی نگم.بهتره مثل بقیه باشم،هان؟

آقا اومدیم اعتراف کنیم هیشکی ما رو نمیفهمه و این چس ناله هم نیس که خیال کنین داریم قیافه میگیریم که شما هی قربون صدقه مون برید و واسه القای حس همذات پنداری "منم همینطور" حواله مون کنیدا!

کلن ترجیح میدم حرف نزنم اما شما نمیدونین واسه منی که همه ی حس هام تلمبار شده روی همم رو-چه خوب و چه بد- توی دفتر یا اینجا مینوشتم،چقدر سخته دست به قلم و کیبورد نبردن.

فقط خواستم بگم توی شهر هو افتاده که الی ناراحته و رفته کنج عزلت پیشه کرده و چنین و چنان،اومدیم بگیم مردم حرف مفت زیاد میزنند و هیچ کس اونقدر گنده نشده بتونه ما رو بکشونه گوشه ی عزلت.اگه یهو اثری از آثارم پیدا نشد و به ملکوت اعلی پیوستم یه دلیل بیشتر نداشت.خودم رو گرفتم!

خودم رو از همه ی اونایی که حقم نبودند و خودم رو بهشون تقدیم کرده بودم گرفتم.آتیش که گر میگیره خشک و تر میسوزند،واسه همینه که چه حقتون بودم و چه حقتون نبودم،از برکت وجوده اونایی که خودم رو قرار بود ازشون بگیرم و پرده بکشم روی درونیاتم که سر سوزنی ازش باخبر نباشند و نشند،آتیشش پر دامن بعضیا که حقشون نبود رو هم گرفت.

همیشه از اولم الی همین بوده،وقتی قرار به خود بودنمه خودمو از همه ی اونایی که آزارم میدند میگیرم.این بزرگترین تنبیهه که هیچ وقت نفهمند چی فکر میکنم و چی توی دلم میگذره و دقیقن چه حسی دارم.این بزرگترین تنبیهه که صدام و نگاهمو ازشون دریغ کنم.که اونا رو توی حرف و فکر و احساسم دخیل نکنم.که خودمو دریغ کنم ! خلاصه اینکه ببخشید اگه آتیشش پر دامن شما رو هم گرفت!!!

فقط...فقط امیدوارم واسه درونیاتی که دیگه سعی میکنم کامل و جامع تعریفش نکنم و نشونش ندم کسی ازم بازخواست نکنه که اگه بکنه هم به شصت مبارکم!!!

السلام علیکم و رحمه الله و برکاته و سلام :)

الی نوشت :

قابل توجه اونایی که توی این مدت باهام بودند و دستخطم رو چند تا خونه اونطرف تر میخوندند و گوش بودند:"ممنون که بودید و هستید.همین :)"