_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شبــــی دراز باشـــــد !

هوالمحبوب:

صبح که کامپیوتر را روشن کردم و با این صحنه و شعر روی دسک تاپ مواجه شدم فهمیدم آخرین روز پاییز و شب سرد یلدای غمگین و سنگین و سختی را باید سپری کنم تا تمام شود.شب نوبت آرایشگاه داشتم و خرمالوهای اتاقم زیادی رسیده بودند و قاعدتن یلدا و سرما و زمستان همه دست به دست هم میدادند برای سپری شدن یک شب شگفت انگیزه سراسر بغض!

یکی دو شب پیش خودم را هل داده بودم توی شیرینی فروشی سر خیابان و یک عالمه کیک به شکل انار و هندوانه و کرسی دیده بودم و تند تند عکس گرفته بودم و یک عالمه غمگین شده بودم که ...

جوجه های من را که همه مرده بودند، درست آخر پاییز شمردند و زمستان با تمام بی رحمی و سنگینی و سردی اش منتظرم نشسته و من یک تنه مثل همیشه با همه ی ظلمت و سردی و سنگینی اش خواهم جنگید و منت هیچ کسی را نخواهم کشید و قبول نخواهم کرد برای کوله باری که حملش فقط از عهده ی خودم  بر می آید وقتی "که هیچ کس دیگر برای هیچ کس نیست...!"


الی نوشت :

این چند روز یک عالمه پست توی ذهنم بود بنویسم!از دهان بی در و پیکر آدم هایی که چون جایی در زندگی ام ندارند هر حرف و جمله و کلمه ای از آن خارج میکنند... تا شور و هیجان آخر هفته ام  که  ... تا ساعت خوشگلم  که همه ی خوشگلی اش را مدیون یک اتفاق بود ...تا شیطنت های جسته و گریخته سر کار و کلاس ... تا همین دیروز که وسط صلاة ظهر وقتی اشک میریختم پریسا بی توجه به نماز خواندنم مرا در آغوش گرفت و من به جای ذکر قنوت یک دل سیر اشک ریختم ... تا  دیشب که مهندس فلانی  برایم پیام داده بود بابت فشار کار دیروز که دادم را در آورده بود ببخشمش و خیال میکرد به هم ریختگی و عصبانیت دیروزم محض کار روی پروژه اش بوده  .. تا آدم هایی که جانم را به لبم رسانده اند و من تره برایشان خرد نمیکنم و آنها شدیدتر میتازند  ...تا بزرگ کردن آدمهای کوچکی در زندگی ام که از بزرگ شدنشان و باور بزرگ شدنشان پر و بال بگیرند و به اوج برسند و من این اوج گرفتنشان را شوق شوم ولی خودشان بدون توجه به منبع تلقین و بزرگ پرورندنشان برای من که از کنه و بنه شان  خبر دارم شاخ و شانه میکشند ...تا  هزار و یک حرف و جمله و اتفاق دیگر...اما ترجیح دادم همه را بسپارم به انبوه حرفهایی که گفتن و نگفتنش دردی را از من دوا نمیکند مگر اینکه آدم های اطرافم را وقیح تر و گستاخ تر از قبل میکند.

این روزها سرم زیاد شلوغ خواهد بود.کمی که آزادتر شدم یک عالمه خواهم نوشت.

یلدا مبارک ...:)

حتی به قد یک سر سوزن گناه نیست...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بــــــاز هم لــــب های خــــود را ارغـــــوانــــی می کنـــــم ....!

هوالمحبوب:


مـــــن نمــــی دانــــم چــــرا وقتـــــی قـــرار بـــوسه نیســــــــت

بــاز هــم لــــب هــای خــــود را ارغــــوانـــی می کــــنــم....؟!

شما رو نمیدونم اما رژلب برای من چیزی شبیه بستنی ،نون خامه ای ،موز،لواشک،شله زرد و حتی شهربازیه!همین قدر دوست داشتنی و همینقدر هیجان انگیز.و فرایند خریدن رژ لب ،اتفاقی بسیار خارق العاده و حتی سخته!چرا که وقتی بستنی یا موز یا نون خامه ای میخوای،میری توی مغازه ،میخریش و میای بیرون و یا همونجا میخوریش ولی  رژ لب خریدن بسیار سخته و حتی با انتخاب بابای بچه ها یا همون عباس آقای خودمون برابری میکنه.

اینکه چقدر رژلب مهمه یا در طول تاریخ بشری بهش پرداخته شده یا ارزشی براش قائل شدند یا بودجه ای در دنیا و سازمان ملل بهش تخصیص داده شده(!) رو نمیدونم ولی من- حتی با اینکه "او"هم رژلب دوست نداره و یکبار هم که رد رژلبم روی تی شرت سفید ِخوشگلش جاموند چون ساعتها بشور و بساب راه انداخته بود ،کلی حرصی شد که اینا چیا شما دخترا به خودتون می مالید و هرموقع هم من رو میبینه بدون اینکه بدونه واسه دیدن و اومدنش یه رژلب تازه خریدم غر میزنه که آخه تو چرا رژ میزنی؟ -با علم  به اینکه لبهای وسوسه انگیز و آنجلینا جولی واری ندارم و بعد از استعمال این کوچولوی دوست داشتنی هم ماجرا همچنان به قوت خودش باقیه اما دوستش دارم.

رژ لب و خریدنش برای من درست شبیه بستنی ه.وقتی خوب نیستم و میخوام سعی بکنم که خوب بشم میرم به سمتش و چون میدونم قراره حس و حال و نوع آرایش و حتی پوششم باهاش عوض بشه در خریدش سختگیری میکنم.اونقدر که وقتی قراره رژلب بخرم تقریبن تمام اطرافیانم خبردار میشند،چرا که ساعتها و حتی روزها برای خرید و انتخابش وقت میذارم و حتی این وقت گذاشتن بدون اینکه خریدی در کار باشه حالم رو بهتر میکنه!

این بار هم همه ی شرکت فهمیده بودند من درگیر و دار خرید رژلب هستم و هنوز توفیقش حاصل نشده و براشون جالب بود این همه اهمیت دادن من و هیچکدوم نمیدونستند اهمیت دادنم نشونه ی تقلام برای درست کردن حال نامساعدی بود که میترسیدم هویدا بشه.

این بار هم چشم بازار رو در اورده بودم و این بار رنگ بنفش ارغوانی رو در نظر گرفته بودم و باید در این امر خطیر کسی همراهیم میکرد .شال و کلاه کردیم و زدیم به بازار و هیچ چیز مثل این زلم زیمبوهای انگشتر و دستبند و گوشواره و گردنبند و گل و گیره برای یه دختر هیجان انگیز نیست!

یک عالمه انگشتر و دستبند تست کردیم و به سر و گوش و دستمون آویزون کردیم و هی ذوق کردیم و بالاخره انتخاب.دیر شده بود و باید زودتر میرفتم خونه و میدونستم با اینکه انگشترم رو دوست دارم اما بازم قرار نیست حالم خوب بشه و باز باید یه روز دیگه بیام برای رژلب خرون که یهویی هل داده شدم توی مغازه ی کناری و زود تند سریع رژلب استثناییم رو با یه عالمه تست کردن روی نرمه دستم و لبم گرفتم و درست مثل یک پرنده بال در اوردم و تا خونه پرواز کردم و به این فکر کردم که بعد از تعطیلات حال و هوای بهتری خواهم داشت و "حالا چی بپوشم؟!!!"

الی نوشت:

بیست و هشتم امسال هم با همه ی علاقه م به شله زرد ،بساط نذری م رو جایی دورتر از الی پهن کردم ودخیل بستم به دعایی که خودِ خدا در حقم بکنه!

هـــر سال بیست و هفتـــــم آبـــان جهنـــــم اســــت ... !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مردم چه می کنند که لبخند می زنند ...؟ !

هوالمحبوب:

مـــردم چه میکننـــــد که لبخنــــد می زننــــد ...؟!

غــــم را نــمی شــــود که به رویــــم نیــاورم ... !

یکی دو روزی که گذشته بود با تمام شادمانی ام غمگین بودم.هوا مرا به شدت تحت تأثیر قرار داده بود و من از هوای سرد و گرفته ی زمستانی،همیشه ی خدا متنفر بودم.زمستان نفرت انگیز است و مرا که به شدت سرمایی بودم فلج میکرد و من از یک عالمه لباس پوشیدن زمستان ها محض سرما نخوردن متنفر بودم!

این روزها صبح ها به زور بیدار میشدم و دلم میخواست همچنان میخوابیدم و سرکار نمیرفتم.دلم میخواست با "او" کمی یا حتی خیلی حرف میزدم و یا کمی غر غر میکردم که آرامم کند.یکی دو روز گذشته دلتنگی ام آنقدر زیاد شده بود و مرا تحت سلطه ی خود قرار داده بود که مستعد ساعتها گریه کردن بودم ولی عین آدمهای سرخوش لبخند میزدم و خنده ام به راه بود.حتی دیشب درست وسط سریال کیمیا دل وا مانده ام آنقدر گریه کرد که گمانم شرحه شرحه شد ولی لبهایم لبخند میزد و فیلم تماشا میکرد خیر سرش!

واقعیتش این بود دلم میخواست آنقدر قدرت داشتم که "الناز" و "او" را برمیداشتم و با خود میبردم به دور دست ها.جاییکه دردهایشان را تمام کنم و از شادمانی شان خوشبخت ترین آدم دنیا شوم ولی آیا آن ها هم با منی که دغدغه و نگرانی و دوست داشتنم بو.دند احساس خوشبختی میکردند؟!واقعیتش این بود با تمام علاقه ام به آدمهای اطرافم دیگر هیچ کسی برای مهم نبود الا الناز و او. و کاش میتوانستم به جبران همه ی نداشته هایشان برایشان یک دل سیر بمیرم.

یکی دو روز بود که غمگین بودم و منتظر تلنگر برای دنیا دنیا اشک ریختن و غر زدن که امروز صبح وقتی به زور خودم را سرکار میرساندم توفیقش حاصل شد!

رادیوی تاکسی روشن بود و گوینده ی اخبار میگفت که در فلان بیمارستان شهرستان در اندشتمان دکتر بخیه ی تازه زده شده ی دختر چهارساله را به دلیل نداشتن پول مجددن کشیده و از بیمارستان بیرونش کرده.گوینده میگفت که برف جاده ها را مسدود کرده و ...

راستش دیگر نمیشنیدم گوینده دقیقن چه میگوید بس که سرما تا عمق وجودم رسوخ کرده بود و میلرزیدم و اشک میریختم و به دنیای نامرد و وحشی ِ این روزها ناسزا میگفتم و قربان باحالی ِخدا بروم که فقط نشسته بود ،نگاه میکرد و احتمالن لبخند میزد!!!

+ میخواهــم برای تو دختـــر خوبـــی بشوم 

بزومبایید، که بر هر حرکتش شکری ست واجب!

هوالمحبوب:


آقایی که شما باشی و خانومی که من باشم ،دیروز چادور چاقچور کردیم و راه افتادیم یه باشگاه بالا شهر محض از این قرتی بازی هایی که تازه مد شده و اسمش زومباست و موسوم به بادی ریتم !آقا از خدا که پنهون نیست،از شما چه پنهون چند وقتیه ریا نباشه آب رفته زیر پوستمون و همه ش هم سرازیر شده سمت شیکم و حومه و دیدیم بخواد اینجوری پیش بره دیگه هیچ لباس عروسی متناسب اندام سابقن فیتنسمون نمیشه و بهتره تا بیشتر از این شرمنده حضار و در همسایه نشدیم دست بجنبونیم و همراه با حلقه کمر زدن  که چند وقتیه باز بساطش را به راه انداختیم و این قبیل قرتی بازی ها یه حرکت خفن هم بزنیم و بریم بادی مون رو بریتمیم!!!!

اصلن باشگاه جدا از هدف خاصت مثل یوگا یا اروبیک یا ژیمناستیک یا رقص باله و یا بادی ریتم کلن جای خوبیه.جایی هیجان انگیز که امکان نداره کسی ازت تعریف نکنه و هیچ چیز قشنگ تر از این نیست که یه خانوم بهت بگه رنگ موهات چقدر قشنگه و یا چقدر رنگ موهاتون به چشماتون میاد یا اینکه هیکلت که خوبه ،پس من چی بگم؟!آخه وقتی یه خانوم ازت تعریف میکنه بیشتر بهت میچسبه چون حس میکنی به واقعیت نزدیک تره تا یه آقا که کلن دلش میخواد الکی یا راستکی ازت تعریف کنه که تو رو تحت تأثیر قرار بده !!

داشتم میگفتم که باشگاه جای هیجان انگیزیه و از من ِ نون گندم خورده و دست مردم ندیده بشنوید که از اون هیجان انگیزتر زومبا!هنوز پا سفت نکرده بودم و داشتم خودمو توی آینه قدی زل زل نگاه میکردم که تف توی این زندگی با این قد و قامت که یهو دوپس دوپس آهنگ شروع شد و خانم مربی عینه کرم پیچ و تابش شروع شد و ما رو بگی اصلن هنگ کرده بودیم که کجامونو چجور تکون بدیم و این چرا همچین میکنه!

هی آهنگ تندتر میشد و پیچ و تاب بدن مربی بیشتر و ما هم دست و پامون توی هم گره میخورد و کُپ کرده بودیم یکی بیاد گره هامونو باز کنه و نجاتمون بده!یک ساعتی اینجور گذشت و من کم کم از زومبا خوشم اومد بس که هپلی بود،مخصوصن اینکه هر یه ربع یه بار میگفت باید آب بخورید و همه قمقمه ها رو میدادند بالا و بعد به طرفة العینی باز تکون تکون میخوردند و من باز قفل میکردمو مربی میخندید و میگفت واسه جلسه اول عادیه و باز کمکم میکرد جَک و جلف بازی در بیارم!زومبا رو انگار واسه من آفریده باشند،هپلی و جلف بازیه و هر غلطی دلت خواست البته از روی اصول میتونی بکنی و هیشکی هم نیست بهت ایراد بگیره یا ببردت زیر ذره بین که مثلن خیلی عاقلتر از توه و این حرفا!مخصوصن اون قسمتش که مربی عشوه میاد و انگار عشوه اومدن جزو لاینفک زومبا باشه و من با اینکه الان دارم از درد زانو و مچ پا زمین و زمون را گاز میگیرم و شب هم خواهرای محترمه رو نشوندم به نوازش و ماساژ دادنم و هی خودمو لوس کردم و آه و ناله راه انداختم اما یکی از معدود چیزاییه که بعد از این چند وقت ازش خوشم اومده و حتی از خنگ بازیم و بلد نبودنم و گیج شدنم وسط حرکات جلف و باحالش بی نهایت لذت میبرم!

آب زنــــــــید راه را...هیــــــن که نـــــــــگـــــــار مـــــی رسد...

هوالمحبوب:

به هرکسی که شبیــــه تــــــو دلـــــربـــــا باشـــــد

هنــــــــوز مثل گذشتـــه "نگــــــار" میگوینــــد...

باید دوش میگرفتم و موهایم را می آراستم.باید اتاق تکانی میکردم و لباسها را میشستم.یک عالمه از تو دور بودم وقتی از راه میرسیدی  وگرنه باید کوچه را آبپاشی میکردم و شمع و چراغانی میکردم.باید عود روشن میکردم و عطر میزدم و آرایش و پیرایش میکردم.باید غذایی که دوست داشتی را میپختم و بوی غذا را میرقصاندم توی گوشه گوشه ی خانه.باید چشمانت را سیر نگاه میکردم و میگفتمت که چقدر با مو و ریش بلند بامزه شدی و با اینکه جذابیاتت یکجور خاص شده اما خودم برایت کوتاهشان میکردم.باید میگفتمت که زیارتمان قبول و رسیدنت بخیر.باید میگفتمت  چقدر دلتنگت بوده ام و چقدر دوستت دارم.باید به ازای آن سه بار دوستت دارم گفتنی که دو شب پیش با بغض گفتمت و خطهای ارتباطی قطع و وصل شد و تو نشنیدی ،هزار بار میگفتمت که دوستت دارم.

اصلن باید هیچ نمیگفتم و فقط مینشاندمت روبرویم و یک دل سیر نگاهت میکردم و تو همه ی حرفهای نگفته ام را از چشمها و اشکها و لبخندهایم میخواندی و میفهمیدی.

ولی من فرسنگها از تو دور بودم و از راه هم که میرسیدی و با همه ی خوشحالی ام از رسیدنت،فقط حسرت بود که هجوم می آورد و مینشست در وجودم و من باید به شنیدن صدایت قناعت میکردم و هیچ نمیگفتم.امشب از راه میرسیدی و باید با اینکه کیلومترها از من دور بودی آماده ی رسیدنت میشدم.صبح شده بود و  باید چشمهایم را باز میکردم و آدینه را با نوشتن پیام در صفحه ای که ده روز بود نخوانده بودی اش شروع میکردم و میرفتم دنیا را به کمک بطلبم برای آماده شدن برای رسیدنت که ...

چشمهایم را چند بار توی تختخواب مالیدم!خواب نمیدیدم!برایم نوشته بودی که رسیدی.خواب نمیدیدم.شب زودتر از انتظارم از راه رسیده بود و تو سحرگاه  از راه رسیده بودی و من چقدر غافلگیر شده بودم.عین فنر از جا پریدم و اشک و خنده ام خودم را هم گیج کرده بود.چقدر خوب بود که از راه رسیده بودی و چقدر بد بود که من نبودم تا به استقبالت بیایم و چقدر دست پاچه شده بودم که چقدر کار نکرده دارم برای از راه رسیدنت .

تو این موقع صبح که من بیدار شده بودم محض آماده شدنم برای رسیدنت حتمن از خستگی راه خوابیده بودی و نمیدانی زمانیکه من رسیدنت را فهمیدم و خواندم  چقدر خوشحال شدم از رسیدنت و چند برابر غمگین از این چند صد کیلومتر که هنوز من و تو را از هم دور نگه داشته.

رسیدنت بخیر و زیارتت قبول "تمام ِمن".من تا بیدار شدنت دست زیر چانه،خیره به عکست و با تصور شبیه گلدان خوابیدنت منتظر مینشینم و خدا را هزار مرتبه به خاطر سالم و سلامت رسیدنت شکر میکنم.

"خوب بخوابی اما زود باش پاشو دیگه،ده روزه با هم دعوا نکردیما...!"

تو نیمه ی من نیستی،تمـــــــــام منـــــی ...

هوالمحبوب:

در روز اربعین همه ما را شناختند

با نام مستعار «زیارت نرفته ها»...


اما هزارمرتبه شکر خدا که هست

مشهد در اختیار زیارت نرفته ها...


بـاب الحسین(ع)قسمت آنانکه رفته اند

باب الرضا(ع)قرار زیارت نرفتـــه ها...

وقتی نه کربلا رفته باشم و نه مشهد و سالها حسرت دیدن صحن و سرای شاه طوس بر دلم مانده باشد و هرچه هم این و آن را در دعا و حرف و جدی و شوخی واسطه کرده باشم که خدا را راضی کنند که دلش بیاید حداقل یک تک پا بگذارد بروم مشهد و برگردم و او همچنان دلش نیاید ،این شعر را که میخوانم ته دلم درست جاییکه مستعد شکستن و بغض است میسوزد که حتی اسمم "زیارت نرفته"هم نیست و گمنام تر از آنم که مرا به اسمی خطاب کنند!

دلم برای مسافر سرزمین عراق تنگ میشود و حسرت میپیچد سراسر وجودم.به آن شماره ی چند رقمی که مرا به او متصل میکند زنگ میزنم و خط ها حسودتر از آنند که مرا به او و او را به من برسانند لعنتی ها!

دلم برایش تنگ میشود و حسرت.مرور میکنم آخرین بار دیدنش  همین یکی دو ماه پیش را که اتوبوس در حرکت بود و من پایین اتوبوس به او چشم دوخته بودم و برای خودم جوری که نشنود آرام زمزمه میکردم :"بگو که موقع رفتن چگونه جا دادی...درون ساک خودت قلب بی قرارم را؟!" و او صدا شده بود از پشت خط تلفن همراه ،درست وقتی اتوبوس راه افتاد و گفت :"چقد امروز قشنگ شده بودی!"و اشک هایم را در تاریکی شب ندید و رفت...

دلم برای مسافر سرزمین عراق م تنگ میشود .برای کسی که نیمی از من است و حتی بیشتر.زمزمه میکنم که "تو نیم دیگر من نیستی...تمام منی" و چند بار که پشت سرهم میخوانمش دلم آرام میشود که من هم جزو زیارت کنندگانم وقتی "تمام من"کربلا و کاظمین و سامرا و نجف و کوفه را زیر پا گذاشته و من با چشم های او همه جا را دیده ام و شنیده ام و اشک ریخته ام.گمانم نامم چیزی فراتر از "زیارت کنندگان"است وقتی "تمام من"خیلی بیشتر از "الی" میبیند و میشنود و لمس میکند اینطور چیزها را.وقتی "تمام من"هم باب الحسین را نفس کشیده و هم باب الرضا.

دلم با همه ی تب و تابش کمی آرام میشود و سراسر بغض. دلم با همه ی دردش آرام میشود و بی صبرانه منتظرش میشوم تا من هم مستحق "زیارتت قبول"شوم و وقتی برگشت کلمه کلمه جمله هایش را به تار و پود وجودم ببافم و بیارایم.

منتظرش میشوم تا زودتر برگردد و باز هم توی سر و کله ی هم بزنیم و کل کل کنیم و حرص همدیگر را در بیاوریم و انگار نه انگار این همه دلتنگ بودیم و بی قرار.انگار نه انگار که همه ی این ده شب چشم به عکسش دوخته بودم و میگفتمش" اگه زودتر بیای قول میدم هرچی تو بگی و دیگه ازت ناراحت نشم و ناراحتت نکنم."

."تمام من"همین شبها برمیگردد و من همه شوق میشوم و بال در می آورم وقتی همه به من "زیارت قبول" خواهند گفت...

من عاشـــــق توأم به خــــــدا تا ابــــــد حسیـــــــن ...

هوالمحبوب:


هـــرگــــز نمـیــرد آنکــــه دلـــــــش زنــــــده شــــــد به عـــشق

مـــــن عاشـــــق تــــــــوأم به خــــــدا تــــا ابــــــد حسیـــــــن...

دیشب که الناز بهم گفت آخرین خرمالوهای درخت باغچه را چیده بودند و درخت لخت ِ لخت شده و تا سال آینده هم رنگ خرمالو نمیبینه و امسال منی که خرمالو رو می میرم حتی یه دونه خرمالو هم دهنم نگذاشتم،دلم نسوخت!پارسال که آخرین خرمالو رو خورده بودم و با الناز و احسان و فاطمه و گلدختر یک عالمه خندیده بودیم ،یادم انداخته بودی سال قبلش برایت خرمالو نگه داشته بودم و امسال میان خنده های شبانه و خرمالو خوران حواسم به تو و خرمالوهای تو نبوده و اینطور شد که من آخرین خرمالویی که به گمانم شیرین ترین بود محض خنده های گلدختر ،به خاطر اینکه یادم اومد چقدر غمگین بودم از تو که سهل انگاری م به چشمت اومده ،شد زهرمارترین وخون دل شد و جاری توی تک تک رگ هام!

به خاطر همین امسال خرمالوها دیگه به چشمم نمی اومد،حتی با اینکه مثل قبل با من مهربون نبودی و حتی با اینکه بارها دلم خواسته بود که تموم بشه دفتر این قصه بس که دلم خون بود و بس که ...!

تو همیشه از من دور بودی و این بار از همیشه دورتر.این بار هزارون کیلومتر فاصله بدجور قلبم رو به درد می اورد و دلم بس که دلتنگ بود نه یادش می اومد از دستت غمگینه و نه نامهربونیهات  به چشمم می اومد ...

تو هزارون کیلومتر از من دور بودی و  همین پریشب که به سمت کوفه رهسپار بودی و برام حرف میزدی من تک تک حروف صدات رو تقدس میکردم و برات با عشق میخندیدم که بدونی چقدر دوستت دارم.تو هزاران کیلومتر از من دور بودی و وقتی بهم گفتی برام دعا کردی دلم برات پرواز کرد و یکهو در اوج پرواز ترسید که نکنه ...؟

ازت پرسیدم چی واسم دعا کردی؟ گفتی عاقبت بخیری و صلاحت رو !گفتم این رو که همیشه دعا میکنی ،اون دعا یواشکیه رو بگو.گفتی :نمیتونم بگم!گفتم بگو دیگه.نکنه دعایی کرده باشی که دردم بیاد؟نکنه خواسته باشی که دیگه نباشم؟نکنه ...؟ و تو گفتی دیوانه! میام برات میگم ...

و من دلم نمی اومد خداحافظی کنم وقتی برام بلند بلند حرف میزدی و ایرانسل دست به کار شد برای خداحافظی اجباری!

دلم بیشتر از همیشه برات تنگ بود و پر از اضطراب بودم و عشق وقتیکه به الناز گفتم جعبه روی میز رو برام پر از خرمالو کنه تا وقتی که برگشتی برای اولین بار آخرین خرمالوهای امسال درخت رو با هم ببلعیم و تو برام از خاطرات عراق و حسین تعریف کنی و من ذوق بشم تک تک کلماتت رو و سکوت کنم و هی تند تند مثل پارسال سوال نکنم تا تو همه ش رو تعریف کنی و آخرش اعتراف کنم که بی اندازه دوستت دارم تا تو شیطنت کنی و بهم بگی :"حق داری!"


آبتنی کن و برو !ای تو که چاره نیستی ...

هوالمحبوب:

من اشتباه نکرده بودم.من بارها حوزه و قلمرو بودن و حتی حکومتش را مشخص کرده بودم.من بارها از تجربه های ناخوشایندم از آدمهای ناخوشایند تعریف کرده بودم و غیر مستقیم  آگاهش کرده بودم چه چیزهایی آزارم میدهد و چه چیزهایی خوشحالم میکند.من حوض آبی بودم که از مازادم دنیا میتوانست سیراب شود و بِخالَت نمیکردم در دادن آب به گنجشک ها و گربه ها و سنجاقک ها و شاپرک ها و آدم هایی که کنارم آب  یخوردند و صورت میشستند و وضو میگرفتند و سیراب میشدند و آبتنی میکردند و حتی  دهانشان را میشستند و تف می انداختند. عمقم طوری بود که اگر موقع آبتنی در آن میشاشیدند هم ،همین که فواره باز میشد و آب سرریز میکرد حتی باز میشد وضو گرفت و آبتنی کرد و آب نوشید!

من مستحق برادر و خواهرهایم و "او" بودم.و بعد از آنها سرریزم میرسید به تمام جک و جانورها و انسانهای تشنه و خسته.و کم شدن آب هیچ برایم مهم نبود وقتی میدانستم چشم به هم بزنم باز فواره ،باز میشود و باران هم که قربانش بروم همیشه آمدنی ست...

من اشتباه نکرده بودم. دوست داشتنم برخلاف تصورم اسم داشت.اسمش نگرانی بود،محبت،رأفت،عطوفت،همذات پنداری یا حتی خود دوستی و چه فرقی میکرد کسی اسم "عشق" بر آن میگذاشت یا "علاقه" یا هر چیز دیگری...

چه فرقی میکرد چه نام داشت و دیگران چه حسابم میکردند تا وقتی که شخصیت و غرور و وجهه ام خدشه دار نمیشد...؟!

من حوض آب بودم و حتی اگر خشک هم میشدم همه منتظر بودند رنگ آبی ام با پرشدن یکی از همین روزهای گرم تابستان و خنکای زمستان جلا پیدا کند و آدم ها هم فواره ام را باز نمیکردند،نم نم باران مرا آنقدر پر میکرد که سیراب شدن دیگران آرامم کند و غرق لذت...

من اشتباه نکرده بودم.یک عالمه حرف و قصه توی ذهنم داشتم که هر روز مرور میشد و قرار بود هرگز با تمام پرحرفی ام گفته نشود تا از همین یواشکی ها هم غرق لذت شوم که نشد!

نشد چون تازه فهمیدم اشتباه کرده ام!

تمام مدتی که مطمئن بودم اشتباه نکرده ام اشتباه کرده بودم.اشتباه کرده بودم که گمان کرده بودم سنجاقکها با گربه ها با شاپرک ها با مورچه ها با سوسک ها حتی با آدم ها با تمام شباهتهایشان فرق دارند و به هرکسی باید فقط به فراخور قد و قامتش آب رساند و لذت برد!

هیچ کدامشان با هم فرق نداشتند.همه شان موقعیتش که پیش می آمد یادشان می آمد یکبار کسی را دیده اند که موقع آبتنی  یواشکی درست وسط حوض شاشیده و حوض با همه ی ناراحتی اش لبخنده زده و گاهن غر!اینطور شد که گمان بردند به فراخور نزدیکی و صمیمیتشان میتوانند حتی در وسط حوض برینند و آب از آب تکان نخورد و نهایتن به اکراه عذرخواهی کنند و گمان کنند چون دوستشان داشتی قابل اغماض است و گذشت! تا جاییکه اگر دلگیر شدی شان بروند دنیا را به داوری بگیرند محض درد و دل و شکایت تا بکشانندت آنجا که تو را یک حوض گند گرفته جا بزنند و دهان به اعتراض که گشودی یادت بیاندازند تو یک چاله ی آب ِ مفلوکی که همین که دور و برت چرخیدند و خیال کرده ای حوضی برو خدا را شکر کن!

الی نوشت :

یکـ)میدونی قصه اینه که تا وقتی براشون خوبی همه چیزت به چشم خوب میاد،و وقتی براشون بدی همه ی اونچیزایی که به نظرشون خوب می اومده میشه نقطه  ضعف و به چشمشون بد میاد!

دو ) آدم ها به شدت غیر قابل اعتماد و باورند!همیشه هم بزرگترین ضربه ها را از جایی میخوره بشر که دقیقن اعتماد کرده بوده و خیالش جمع بوده!

ســهــ) ایــن را من نوشته بودم قبلن؟! پس واقعن چرا من اینقدر احمقم ؟!