_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

چـــرا آشفتــــه می خواهـــی خدایـــا خاطر ما را ...؟

هوالمحبوب:

پنجره را که باز کردند و کنارش جمع شدند و به حرف من که"ببندید پنجره رو سردم شد !" توجهی نکردند و هی بوی باران را استشمام کردند و مرا به تماشا و کیف کردن باران دعوت کردند تازه به پشت سرم که پنجره ی رو به خیابان بود نگاه کردم و یاد صبح افتادم و گفتمش :"تو که همه عزمت رو جزم کردی چشمم رو سر حساب بیاری و قدرتت رو نشون بدی ،پس چرا دلت نمیخواد واسم کاری بکنی آخه؟یعنی اینقدر سخته ؟..."

قدم زنان صبح آمده بودم تا شرکت و خودم را چپانده بودم توی سوپری محل که یک بسته کلوچه بخورم و یک عدد نان و پیتیکو پیتیکو بتازم تا سر کار که وقتی از فروشگاه آمدم بیرون چشمم به خانم شرکت پایینی افتاد که بارها توی غذا خوری دیده بودمش و حتی با یگانه نشانش کرده بودیم برای مهندس کاف که این بار که از مأموریت آمده پیشنهادش کنیم که شاید طالعشان با هم جفت در آمد...!

غیر از فامیلش و اینکه به نظر دختر خوبی می آمد هیچ چیز از او نمیدانستم.با هم همقدم شدیم و راستش دلم نمیخواست حرفی بزنم که جمله ی مشترک تمام آدم هایی که با هم حرف مشترک ندارند به زبانم آمد که فقط سکوت حکمفرما نباشد:

- چقدر هوا خنکه ! یه روز سرده کاپشن می پوشی یهو گرم میشه! یه روز گرمه لخت و پتی میای بیرون ،یهو سرد میشه!

که گفت :"هوا از دیروز خیلی بهتره!آفتابی و مطبوع و صاف! یه لکه ابر هم توی آسمون نیست و این یعنی اینکه هوا خیلی خوبه!

رسیده بودیم به عمارت شرکت و داشتم زیر لب ذکر میگفتم و نمیخواستم در بحث کسل کننده ی هوا که خودم شروعش کرده بودم دیگر شرکت کنم که سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت :اگه خدا این چندتا تیکه ابر کوچولو رو بچسبونه به اون چندتا تیکه ابر و یه بارون ببارونه ،خیلی خوب میشه!این هوا یه بارون میخواد که آدم سر حال بیاد!"

که گفتم :" بارون دیگه واسه بهار!باس تا اون موقع صبر کنید!بارون کجا بود؟"

که گفت :"واسه خدا این کارا کاری نداره.اون اگه بخواد همه این ابر کوچولو همدیگه را بغل میکنند و هوای به این صافی میشه نم نم بارون!"
که گفتم :"واسه خدا خیلی کارها کاری نداره،فقط ایشون نه دلش میخواد نه دلش میاد !" و خداحافظی کردیم و جدا شدیم ...

بعد از ظهر بود و خدا هم دلش آمده بود و هم خواسته بود و از میان تمام کارهایی که از دستش بر می آمد برای امیدوار کردن من و برای ثابت کردنش به من که کافی است فقط او بخواهد ،"باران" را انتخاب کرده بود...! 

نظرات 3 + ارسال نظر
لیلی 1394/11/20 ساعت 19:46 http://zangareh.blogfa.com

دختری ک تکه تکه های ابرو بهم می چسبونه و بارونیشون می کنه ... نمی شه که نشونش کرد برای یه مرد غریبه.... ظاهرن دختر نشونی هارو خوب بلده حتا نشونی های آسمون ... یک روزی ستاره اش رو هم خودش پیدا می کنه ... یه ستاره غریب توی یه گوشه از آسمون که نشونیشو تنها خود دختر میدونه

درست میگی لیلی...
:)

عمورضا 1394/11/21 ساعت 13:43

الی تو هنوز زنده ای؟
سلام
انگیزه ی خوبی برا نوشتن داریاااااا
عموهستم رضا

احوالاتتون چطوره؟
زنعمو چیطورند؟
هنوز نفس میکشیم به کوری چشمه دشمنان اسلام

پارسا 1395/01/14 ساعت 10:32

شاید من دیگه نتونم مواظبت باشم..
مواظب خودت باش!

بسم الله!
شما؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد