_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مــــن را ببـــــخش مـــــرد غـــــزل های ناتــــمـــام...!

هوالمحبوب:

مــــــن را بــــبخش بــابــــت احســــاس ِ خــســـتـــه ام

مــــن را ببخـــــش بابـــــت این فــکــــر های خـــام ...

هیچ کدام از این بیست روز ،روزه گرفتنم به اندازه ی دیروز طولانی نبود.هیچ کدامشان اینقدر امانم را نبریده بود و هی به ساعت التماس نمیکردم زوود باش برس به اذان و به راننده هرگاه که توقف میکرد با بغض بگویم :"تو رو خدا برو...!"

اذان مغرب را که گفتند منتظر مترو بودم و موقع شهادتش به وجود محمد(ص) بغضم ترکید و تشنگی امانم را برید و بیشتر از آن انتظار! انتظار بیشتر از تشنگی و گرسنگی و بیخوابی امانم را بریده بود و گمانم همه فهمیده بودند که اینطور مشکوک نگاهم میکردند وقتی به دیوار تکیه داده بودم که پس نیفتم و به مترو هم التماس میکردم :بیا...بیا دیگه لعنتی...!"

به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم و یک راست گفتمش ببرد آنجا که باید و به خودم  که بیشتر از تشنه و گرسته و خسته ،بی قرار بودم گفتم:" یه کم دیگه صبر کن  الان دیگه میرسی..."  که ناگهان چشمم به گل فروشی افتاد و راننده را خواستم  نگه دارد و دوان دوان دویدم پی گل و بلبل.

فروشنده و تمام آدمهای اطرافم به نظرم رفته بودند روی اسلو موشن بس که یواش بودند!!گلفروش توی پیاده رو ایستاده بود و با دوستانش هرهر و کِر کِر راه انداخته بود که دویدم توی پیاده رو و گفتمش:" اگه زود میاند توی مغازه خرید کنم وگرنه برم!!" و گلفروش دوان دوان آمد و گل را دادمش و گفتم فی الفور برایم  آلاگارسونش کند و هیچ هم نپرسد چگونه قِر و فِرَش دهد چون من هیچ تخصصی ندارم  که اولین و آخرین بار در زندگی ام ده سال پیش گل خریده بودم ،آن هم بالاجبار!

تزیینش که تمام شد گفت:" براتون کارت خاصی رووش بزنم؟". به کارتها نگاه کردم که مملو از "دوستت دارم" و "تولدت مبارک "بود و گفتم :"کارت غلط کردم ندارید؟!"

فروشنده خندید!بلند خندید!شاگردش هم همینطور! و گفت معمولن آقایون به این کارت احتیاج دارند نه خانوم ها! 

و من برایم مهم نبود حتی خندیدنشان و نا امید گفتم پس ندارید! که گفت نه! و زدم بیرون ...

توی ایستگاه مترو برایش نوشته بودم کجایی و با اکراه جواب داده بود که :" خانه!" پرسیده بودم تنهایی؟ و گفته بود بله!

خیلی طول نکشیده بود که سوار تاکسی  بودم که نوشت :"چطور؟"

و من  تمام کوچه را  دویدم  و با خودم هی تند تند گفتم اگه گریه کردی میزنم توی سرت و  هی  آب دهن خشک شده ام را قورت دادم  و ایستادم درست روبروی در و  برایش نوشتم :"میشه در خونه رو باز کنی؟" 

در که  باز شد،میدانم باور نمیکرد من پشت در باشم!خودم هم باورم نمیشد که یکهو وسط آن همه کار بزند به سرم که بروم.پریسا گفته بود بگذارم فردا.گفته بود بروم امشب با او سینما و با هم شام بخوریم تا دلم آرام شود و عاقلانه تصمیم بگیرم و اگر همچنان بر تصمیم استوارم فردا بزنم به جاده و من با همه ی زورم که زده بودم گریه نکنم ،اشکم قل خورده بود روی گونه و گفتم بودم فردا دیره!خیلی دیره!

...حالا از ظهر که زده بودم به جاده فقط چندین ساعت گذشته بود و برای منی که هزاران بار این جاده را نفس کشیده بودم به اندازه ی یک قرن .حالا ایستاده بودم روبروی در و برایش نوشته بودم که در را باز کند. باورش نمیشد پشت در باشم و خودم هم باورم نمیشد  این روز لعنتی بالاخره تمام شد و من طولانی ترین جاده و کش دار ترین  لحظه را به اتمام رسانده بودم.

نفس عمیق کشیدم و هوای تب دار شهر را قورت دادم  و بغضم را فرستادم آنجای پنهان دلم و رفتم که نگاهم به نگاهش بیفتد.

 همه ی حرفهایی که قرار بود بگویمش و  با خودمرور کرده بودم را همه فراموش کرده بودم . گل ها را در دستش جای دادم و گفتمش "ببخشید" و نگاهم را یک خط در میان میدزدیدم بس که خجالت میکشیدم نگاهش کنم.او اما لبخند زنان مرا به آغوشش دعوت کرد تا دل آرام  افطار کنم  و کابوس آن روز لعنتی بالاخره تمام شود...

نظرات 3 + ارسال نظر
sepanta 1395/03/28 ساعت 00:07

:) 1395/03/28 ساعت 11:10

اصلا یه وقتایی کیف دنیا به اینه که کسی تو رو نشناسه و یادش نیاد و تو هم بشناسیش هم فراموش نکرده باشیش!

یادمه اون روز که حرف از پاک کردن شماره زدم گفتی ما خودمون خیلی ازین کارا کردیم!
بله!
شماردونا پاک کردیم اما خوددون پاک نیمیشین هر کاریدون میکنیم!


تازه این روزا که اومدم مثلا خیر سرم شروع کنم نوشتن هی بیشتر میام اینجا و آخرشم نتونستم خودمو نگه دارم دهنم وا شد!

میدونم که همیشه دختر خوبی هستی اما با این حال همیشه دختر خوبی باش مرد!

کاش به خوبی از دهنتون نرفته باشم
حالا هرچقدر هم شما بدونی و من ندونم.
ممنون که با خوبی به یادمی
التماس دعا

[ بدون نام ] 1395/03/28 ساعت 12:20

وای الی چقدر خوبه‍ یکی رو مثل تو داشتن که پشت در بآشه تا در را باز میکنی.الی این پستت را بارهاخوندم و به مرد غزل های ناتمامت حسادت کردن.خدا برای هم حفظتون کنه انشاءالله.

چقدر خوبه آدمی که ارزشش رو داشته باشه توی زندگیت باشه که آدم به خاطرش بایسته پشت در .من ولی به خودم حسودی میکنم که تونستم این همه دوست داشتن رو توی خودم جا بدم و زنده بمونم
التماس دعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد