_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هنوز بنده اویم که غمگســـــــار مـــن است ...

هوالمحبوب:

اگــــر هـــزار غــــم است از جفــــای او بـــر دل

هنـــوز بنده اویم که غمگســـــــار مـــن است ...

گفتی:" آدم های اطرافت را دوست ندارم.همگی بیشعورند!"

باید به من بر میخورد.آدم های اطراف یک نفر را خصوصیات مشترک و یا حتی دوست داشتنی های مشترکشان شکل میدهد و باید به من بر میخورد و ناراحت میشدم ولی نشدم.نشدم چون با اطلاعات و داده هایی که داشتی و البته با حسی که در تو سراغ داشتم که صد البته اشتباه نبود ،چیزی غیر از این نمیشد تصور کرد که آدم های اطراف من بیشعورند...!!!

میگفتی آدم های اطرافت خنده دارند که تازه وقتی که میفهمند کسی در زندگی ات هست و توی دلت نشسته ،تازه شروع میکنند برایت خواستگار و دوست پسر و پارتنر و غیره و ذلک ردیف کردن و این یعنی کمال بیشعوری!

راست میگفتی! نه اینکه بیشعور فرض کردنشان را راست میگفتی ها،نه ! اینکه واقعن هر کسی این کار را بکند کمال بیشعوری است و البته که اکثرشان تا میفهمیدند "تو در زندگی ام آمدی و دل در مهرت بسته ام دفتر و دستک آدم های مورد شناس و یا حتی ناشناسشان را علم میکردند محض آشنایی و دلبری و داستان های عاشقانه و آینده ی مثلن پر گل و بلبل ،راست بود و صد البته که با تمام خنده داری و عجیب غریب بودنش ،چندان هم عجیب نبود...!!عجیب نبود چون من سال هاست وقتی پای این حرف ها آمده وسط برای فرار و خاتمه تمام حرف ها ،گفته ام آدم شوهر کردن نیستم و مردها را  به هزار و یک دلیل دوست ندارم!!

نمیدانم یادت هست یا نه ! همان روزها که ساعت ها توی همین وبلاگ از تو مینوشتم و آخرش جوری جمع و جورش میکردم که در عین راست و درست بودن کسی شک هم نمیکرد،"اویی "در زندگی ام باشی؟

نمیدانم یادت هست اولین باری که از تو مستقیم نوشتم و تو زنگ زدی که اولین بار است اسمم را مینویسی و بد نیست ؟ و گفتمت همه ی کسانی که مرا میشناسند،می دانند  آدم این قِسم عشق و عاشقی ها نیستم و همان آدمی هم که قبلن در موردش همینجا مینوشتم هم اگر بیاید و نوشته هایم را بخواند خیال میکند مسخره اش کرده ام و دوربین مخفی ست و اصلن من آب میشوم از فکر و خیال او و دیگران!

همین حالا ،بیا توی شرکتمان.میان همین آدم های یک لا قبا که خب البته آدم خوب هم بینشان کم نیست ،از احساس و عشق و عاشقی ام سوال کن و غیر از کسانی که خبر چینان برایشان پیغام برده اند ،بقیه بالاتفاق جملگی خواهند گفت الی اهل این برنامه و قصه ها نیست و عاشقی چه میداند چیست  و سر سوزن احساس عاشقانه به هیچ مردی ندارد و فقط بلد است مردها را دست بیاندازد!! 

همین اوستایم تا قبل از اینکه بفهمد من دل در گرو مهر کسی دارم ،ساعتها مستقیم و غیر مستقیم امر به دل دادنم به آدم ها و مردهای اطرافم میداد که محض خاطر خدا هم که شده جوری دیگر به مردها نگاه کنم نه اینقدر خصمانه !

یا همین مهندس فلانی از روزی که فهمید "او" یی در زندگی ام هست، به جای اینکه دمش را بگذارد روی کولش  و برود به جهنم ،شروع کرد خوش رقصی که شاید به چشمم بیاید حالا که من آنقدر ها هم سنگ نیستم در برابر مردها که فقط احساس و عاطفه شان را دست بیاندازم و به خصومت نگاهشان کنم،شاید سنگ مفت و الی ...استغفرالله!!

اینطور میشود که آدم های اطرافم وقتی میفهمند من دل در گرو مهر کسی بسته ام بلا استثنا خوشحال میشوند! 

هرگز ندیده ام کسی از این موضوع ناراحت شود.دخترها جیغ کشیده اند و ذوق مرگ شده اند و هی سوال و پرسش کرده اند و مردها "ایول ! ...و خدا شانس بده ! ....و چه عجب ! و .. الکی؟...عمرن!...خدا صبرش بده...!...چجوری میشه ؟!... خوش به حالش ...! ... دیدن داره!!" حواله ام کرده اند!

و کافی ست از تو ندانند و یا یک بار اشک را توی چشم هایم دیده باشند یا خیال کنند ماجرا به آن جدی ها هم نیست که شروع کنند کسی دیگر را محض آشنایی  با منی که دریچه های قلبم باز شده ،با اجازه و بی اجازه دعوت کنند به زندگی ام.

شاید تو راست بگویی... چون من هم هرگز به کسی که دلش اسیر کسی دیگر بوده کسی دیگر را نشان نداده ام.حتی بد هم نگفته امش.

همین شیدا که مرد حالای زندگی اش یک آشغال به تمام معناست که پرونده  ی کثافتکاری اش زیر بغل من است را هم هرگز نگفته ام چقدر رذل است یا بیاید برود بقیه را تماشا کند محض از یاد بردن یا دور انداختن اویش.

فقط همین امروز که به اصرار به من گفت چرا نمیگی چیکار کنم ؟ گفتمش خودت نمیدونی یعنی؟ و وقتی گفت تو بودی چیکار میکردی؟ گفتمش :"شیدا قصه ی من و تو با هم خیلی فرق میکنه...خیلی ! چون هدف من و تو و نحوه ی ارتباط من و تو و تمام احساس من و تو فرق میکنه ...!"

"او" ی دوست داشتنی ه من !آدم های زندگی من تو را از تعریف های ناقص من و اشک های بی قراری من میشناسند.آنقدر که اگر من هم شاید جای آنها بودم و الی ای در زندگیم داشتم که دوستش داشتم یا میخواستم مثلن محبتم را نشان بدم شاید همین کار را میکردم  وقتی نمیفهمیدم شاید اکثر این اشک ها ،بی قراری و دلتنگی و ناراحتی از ناراحتی ات است  نه ظلمی که در حقش شده.

تو نمیدانی من چقدر غمگین میشوم وقتی ناراحتی،وقتی ناراحتت کرده ام،وقتی دلتنگم،وقتی نیستی،وقتی دعوایمان میشود و ... و همین میشود که میدوند محض مهربانی کردن که:" حالا که تو با مردها بد نیستی،دیگری هم هست و دنیا به همین یک نفر ختم نشده!" که مثلن خیال خودشان راحت شود که خوب بوده اند!

البته بماند که من هرگز نمیتوانم جای هیچ کدامشان باشم ،همانطور که آن ها هم هرگز نمیتوانند من را با تمام احساسم درک کنند و تو را با همه ی خوبی و بدیت بفهمند  و چه میدانند من و تو با هم چه قصه ها که نداشتیم و تو چقدر مهربانی عزیز جان.

گمانم من باید بلد باشم چطور با آن ها رفتار کنم ،نه آن ها که در دلشان سودای مهربانی و مهربان بودن دارند و تنها عیبشان این است که بلد نیستند...

آن طور میشود که آدم های دوست داشتنی ام را نگه میدارم و یادشان میدهم که یاد بگیرند چگونه مهربان بودن را و کسانی که نمیتوانم مهربانی مسخره شان را تحمل کنم میفرستم به همان دیروزی که هرگز نخواهد آمد ...

منطــق ندارد ع ــشق! حتی ماه مرداد...

هوالمحبوب:

منطــق ندارد ع ــشق! حتی ماه مرداد...

عاشق که باشـــی روزهای ســـرد دارد...

می دانستم میخواهد چه بگوید که نخواستم برم سر وقتش.پنجشنبه ناهار دعوتم کرده بود آن هم مفصل و اینقدر زنگ زده بود خانه و شرکت و تلفن همراهم و پا سفت کرده بود بفرستد دنبالم که بالاخره شرف یاب شدم منزلشان.

الحق والانصاف خانمی را تمام کرده بود محض مهمان نوازی و نشستیم به حرف زدن های متفرقه با صنوبر خاتون و شوهرش که مرد شریفی بود و از برنامه های آینده ام برایشان گفتم و هی مشورت کردیم و تصمیم های جالبناک گرفتیم !

بعد از ناهار که عزم چرت بعد از ظهری کردیم و شوهرش رفت پی اتاق خواب،نشست به حرف های خصوصی زدن با من و اشکم را که دید معذرت خواست و نشست به خاطره تعریف کردن.از خواهر و شوهر خواهرش  و خوشبختی شان و قسمت و تقدیر بگیر تا صاحب رستوران شهرزاد و همسر فعلی اش که بعد از سالیان دراز  با وجود عروس و داماد و نوه ، به همدیگر رسیده بودند محض قسمتی که خدا برایشان در نظر گرفته بود...

راستش گوش میدادم و نمیدادم و هرگاه میخواست قصه را بکشاند به من ،هاله ی چشم هایم منصرفش میکرد و بحث عوض میشد.

راستش به او حق میدادم و نمیدادم.حس مادری اش را که به اطرافیانش داشت درک میکردم ولی او من نبود که بفهمد چه میکشم و از چه میکشم و برای چه میکشم و قصه از چه قرار است.

برایم آینده ی خوب و زندگی شیرینی تصور کرد و به تصویر کشید و گفت برای خوشبخت شدنم ختم قرآن برداشته و من با لبخند و تشکر و اضطراب رفتم سر وقت چرت بعد از ظهر که شب هنگام با هم راهی خانه شویم به صرف آبگوشت بز باش و بحث مان نصفه نیمه گمانم تمام شد!

...میدانستم این تماس ها و اصرار به رفت و آمدش محض خاطر التیام درد و درمان کردن من است که چهارشنبه که فاطمه زنگ زد بروم میدان نقش جهان بعد از کار که شام را با صنوبر خاتون و بقیه صرف کنیم، با اکراه و بی اکراه قبول کردم و دلتنگ و دل نگران از دوری ِ "او" تا آنجا هی قدم زدم و پویا بیاتی گوش دادم و اشک نوش جان کردم...

شام که خوردیم و دستم را گرفت که برویم بازارگردی و خستگی را بهانه کردم ،آرام گفت بروم که حرف دارد و قدم که زدیم حال و احوال "او" یم را پرسید و وقتی اظهار بی اطلاعی کردم  و گمانم خیال برش داشته بود که عمر قصه ام دارد به سر می آید که پرده از کار خیرخواهانه اش برداشت  ...

پشت ویترین مغازه ها نقره و میناکاری و منبت و معرق میدیدم که فلان مهندس از فلان خانواده ای که سرش به تنش می ارزید را معرفی کرد و گفت با همسرش مشورت کرده و  به این نتیجه رسیده اند که اول با خودم صحبت کنند و بروم سر وقت دیدارش و با او نشست و برخاست کنم و سبک و سنگینش کنم و او هم نمیشود منش و شخصیت و بشاشی و مهربانی و خانومی ام را ببیند و عاشقم نشود و ان شاالله به پای هم پیر شویم و همه ی خوشبختی ام محض این است که خدا ظالم نیست و بالاخره یکجا جواب و پاداش تمام دردهایی که کشیده ای را میدهد و کسی می آید توی زندگی ات که مراقبت باشد و نگذارد آب توی دلت تکان بخورد و ...

این ها را میگفت و من به قول او مروارید می غلتاندم روی گونه هایم که دستم را محکم گرفت و گفت :"تو بگو باشه بقیه ش با من ."که هق هق شدم که :"اونقدر پول داره که بتونه بهم بده تا فلان مشکله "او" یم حل بشه؟..اونقدر سواد داره که بفهمه وقتی دلم واسه "او" تنگ میشه باس چکار کنه؟ اونقدر سرش به تنش می ارزه که "او" از چشمم بیفته ؟من نمیتونم مردی رو تصور کنم که کنارم قدم بزنه و توی چشم هام نگاه کنه، چه برسه دستهام رو توی دستهاش حلقه کنم ... بهم میگی عشق بعد از ازدواج؟من تنم رو بفروشم که روحم رو بخره ؟؟! من اینقدر کثافتم ؟؟! من شوهر نمیخوام! من بچه نمیخوام! کسی که واسم بمیره و زنده ش به دردم نخوره رو نمیخوام...!"

مروارید غلتانی راه انداخته بودم (!)که  گفت چرا اینقدر سمجم که رو در روی تقدیر خدا و حمکتش می ایستم و به زور از خدا چیزی میخواهم که حقم نیست و شروع کرد به رسم حس دلسوزی اش  بگوید که "او" یم لایق این اشک ها و غصه خوردنم نیست که دهانش را گرفتم و گفتم که دستش را بگذارد روی قلبم که چند وقت است آتش گرفته و ببیند که این درد و آتش تب تند نیست که فروکش کند و دستش را گرفتم روی پیشانی ام گذاشتم که ببیند تب ندارم و همه اش از عقل است و عقلم میگوید من باید بخواهمش حتی با درد،حتی اگر خودش از سر درد نخواهد و ما قرار گذاشته ایم به خواستن و قرار نیست هر وقت قلبمان درد گرفت بزنیم زیر همه چیز و من عمر داده ام محض خواستن...

دستش را گذاشتم روی قلبم و گفتم اگر نمیتواند برای آرامش قلبم دعا کند و از خدا بخواهد که برای خواستنم دست بجنباند ،حداقل آتش به جانم نزند.عکس «او»یم را نشانش دادم و گفتم حتی اگر مرا نخواهد هر شب همین عکس را قاب میگیرم جلوی چشم هایم و آنقدر حرف میزنمش تا عکسش به زبان درآید که ...

که صنوبر خاتون گوشی ام را از دستم گرفت و به عکس دونفره مان خیره شد که روبروی چهل ستون دست روی قلب «او»یم گذاشته بودم و با همه دردم لبخند میزدم در دوربین...

صنوبر خاتون عکس را نگاه کرد و عکس را زووم کرد و باز نگاهم کرد و لبخند زد و من شرم شدم و نگاهم را دزدیدم که پیشانی ام را بوسید و گفت چقدر توی این عکس خوشحالی الی...! بغلم کرد و گفت خیلی دوسش داری؟ " و من که توانایی بله گفتن نداشتم که با سر جواب مثبت دادم و شروع کرد به نوازش سرم و گفت:"تو دختر عاقلی هستی.ببخش مادر ،من اینجوری توی تصورم نبود!"

گفت که آرزویش خوشبختی من است و اگر بداند من اینگونه احساس خوشبختی میکنم، دل به دلم میدهد و دیگر هیچ نمیگوید و کمکم میکند برای خواستنش...

صنوبر خاتون را دوست دارم.مخصوصن وقتی می گوید :"دردت به جونم مادر!" 

توی عمرم هرگز زنی به من این جمله را نگفته و هر موقع اشک هایم سرازیر میشود و این جمله اش را میشنوم دلم میخواد گریه ام بند نیاید محض در آغوشش جا شدن !

قدم زدیم و هی از خاطرات فلان کشور رفتن آن روزهایش حرف زد و هی سعی کرد مرا بخنداند و من دلم آنقدر تنگ بود که خنده اش نمی آمد.قدم زدیم و من از خوبی های "او" گفتم و هر بار صنوبر خاتون سرش را به نشانه تایید تکان میداد قند توی دل خونم آب میکردند...

دیشب که پیام هایش را دیدم که آیه های قرآن برایم قطار کرده محض دل آرامی ،بیشتر دوستش داشتم.دیشب وقتی که آمد خانه و سراغ "او" را گرفت و گفتمش خبری ندارم و گفت :"بی خبر که نمیشه مادر! دوست داشتن که به دل نیست فقط،به زبون و رفتارم هست! اون چه میدونه تو داری چی میکشی از دوست داشتنش! نشونش بده مادر! با زبون خوش فقط !"،دلم میخواست یک عالمه ببوسمش ولی لبخند زدم و گفتم چشم  و دل بستم به دعای زنی که به مهربانی خدا با او ایمان داشتم ...

لعنـــــت به تنـــهایی ،به دلتنـــگی به حســـرت ...

هوالمحبوب:

لعــنـــــت به تنـــهایی ،به دلتـنـــگی به حســـرت

لعـنــــت به دنیــــایی که بـــی تـــــــو درد دارد...

نگذاشته بود بروم.گفته بود برویم قدم بزنیم تا احسان بیاید و گفته بودم دلم میخواهد بروم گم و گور بشوم!دستم را گرفته بود و برده بود توی ماشین و شروع کرده بود حرف زدن و من خیره به روبرو فقط اشک ریخته بودم بدون اینکه نگاهش کنم. صدایش از حرف زدن فراتر رفت و به داد و بیداد کشید و هر چه او بلندتر حرف میزد من آرامتر اشک میریختم و راستش هیچ کدام از حرفهایش را هم نمیشنیدم که محکم دستش را زد روی فرمان و صدای بوق ماشینش در آمد و مرا به آغوش کشید و افتاد به گریه و گفت :"من دوستت نیستم ،همکارت نیستم ،خواهر بزرگتم.بفهم ...!" و من راستش دلم میخواست بمیرم به جای تمام فهمیدن های دنیا که احسان زنگ زد که کجایم و صدایم را که گرفته شنید پرسید چه شده و گفتمش چند دقیقه دیگر می رسم سر خیابان!

به احسان که رسیدم بازپرسی شروع شد که چته ؟ و من سکوت بودم و گفتم هیچ ! که پرسید سر کار اذیتت کردند ؟ که گفتم نه! و گفت واسه نازی نگرانی ؟ و باز "نه!" بود که بر زبانم جاری شد و شیشه ماشین را کشیدم پایین محض نفس تازه کردن که گفت شیشه را بکشم بالا که کولر را روشن کند و من هوای تازه نیاز داشتم که گفتم :"ماشین رو بوی سیر برداشته!خجالت نمیکشی سیر میخوری میای بیرون؟" و هی هوای تازه قورت دادم و بغض جویدم!

خیره به خیابان بودم که گفت :" چرا از عقد نازی همه ش گریه میکنی؟ دلت میخواست خودت زودتر می رفتی؟!" که چپ نگاهش کردم و گفتم :"خجالت نمیکشی؟" که نگاهش را دزدید و گفت :"هر کی ببینه همین رو میگه!خواستم حواست رو جمع کنی جلوی بقیه چطور به نظر می رسی؟" که گفتم:"دستت درد نکنه!" و باز هوای تازه قورت دادم...

وقتی رسیدیم و ماشین ها ردیف شدند توی باغ،دلم نخواست لباس عوض کنم یا میان شادی و شور و هیجان بقیه لبخندم را رنگی کنم.دلم خواست بروم یک گوشه بنشینم و اشک قورت بدهم!

"صنوبر خاتون " با چشمان پر از سوالش تعقیبم میکرد و من دلم میخواست خستگی را بهانه کنم و استراحت کنم و در جواب حرفهای هیجان انگیزشان لبخند کمرنگ بزنم که صدای اذان نمازخوان های جمع را به صف نگه داشت محض تکبیر الحرام عشق و درست میان نماز مغرب و عشا بود که پاورچین رفتم روبروی "صنوبر خاتون" و درست موقعی که دستش برای دعا بالا رفت،نشستم روبرویش و اشکم لغزید و گفتم :"برام دعا کنید لدفن ...!"

چادرش را کشید روی صورتم و با دستهایش صورتم را بغل گرفت و چسباند به صورتش و هی اشک شدیم دوتایی ،بدون اینکه بداند دردم چیست و گفت :" این  آدمی که این همه اشکت رو در میاره چی میخوای از تووش برات در بیاد  مادر ؟" و به هق هق افتادم  که گفتم :"تقصیره خودمه که این همه آزارش میدم و .." و صدایم از زیر چادر رفت بیرون و صدای نگران دخترش و فرنگیس و بقیه و احسان آمد که چه شده،اشک هایم را پاک کرد و گفت :"آرام باش!" و من دهانم را با دست گرفتم و چشم هایم را بستم و زیر همان چادر به نوای زمزمه اش که ذکر میگفت گوش دادم و یواشکی اشک شدم ...

از زیر چادر که آمدیم بیرون ،احسان برای عوض شدن حال و هوایم گفت :"فکر کنم به نازی حسودیش میشه!یه برنامه بذارید روزی یک ساعت با هم گریه کنید ما هم میشینیم تماشا!" که چشم غره رفتمش و سکوت شد و رفت...

بعد از نماز مردها جوجه به سیخ میکشیدند و من دلم را ،جوجه ها اشک میریختند محض کباب شدن و من خون دل میخوردم محض تمام شدن و صدای قهقهه ی زن ها  تنها موسیقی جمع بود!

حالم اصلن خوب نبود و راستش بلد هم نبودم ادای خوب بودن ها را در بیاورم و همه اش را انداختم گردن خستگی از کار و هفته ای که گذشته بود و مسافرت و همه چیزهایی که ممکن بود خسته شدنم را توجیه کند و سر گیجه و افتادن فشارم را گردن چرخ و فلک محوطه ی بازی ِباغ!

نتوانستم  شام بخورم  بس که راه گلویم سیمانی شده بود و پناه بردم به اتاق خلوت و چادر سیاه روی سر انداختم و تنها صدای "صنوبر خاتون" بود که بالای سرم نشسته بود و دست هایم را نوازش میکرد و میگفت باید برویم دکتر و حرف گوش کن باشم و قرص هایم را بخورم تا تب تندم زود فروکش کند و غرق خواب شدم و هیچ نفهمیدم تا نیمه شب که قافله عزم رفتن کرده بود...

هــــــر دَم از این باغ بری می رســـــد .... !

هوالمحبوب:


قرار بود با فلان مقام مسئول جلسه داشته باشیم من باب فلان پروژه که هنوز بعد از نه ماه از جایش تکان نخورده بود.قرار بود پا روی دم کارفرما نگذاریم و با مشاور هم مهربان باشیم و دَمِ سازنده را هم به لبخند ببینیم که پروژه نرود روی هوا!

لباس هایم را ردیف کرده بودم شب قبل که با فلان کیف و کفشم ست شود و تا شب جلسه هم کلی پوستم را تغذیه کرده بودم که بشاش و ریلکس و دلپذیر در جلسه حاضر شوم و تا یک ساعت قبل از جلسه هم آرایش نکردم که خسته به نظر نرسم و بوی ادکلنم از صد فرسخی کائنات را مدهوش کند و یک لبخند دلنشین همراه با اقتدار و البته یک ریزه اخم هم نشاندم گوشه ی صورتم محض لحظات گوهربار "مبادا" !

خودم را قبل از جلسه توی آیینه چک کردم که هیچ چیز موی لای درزش نرود و راه افتادم سمت اتاق کنفرانس که صدای قدم های محکمم که توی سالن طنین انداز بود تبدیل شد به صدای دمپایی ابری ِ خیس کف  استخر و چلپ چلپ کنان گند زد به تمام ابهتم!!!

کفش هایم را که چک کردم دیدم "هر دم از این باغ بری میرسد و این حرف ها !" و به اذن الهی کفی ِ کفشم باز شده و از کفش مثلن ساده و شیکم آویزان و هر آن ممکن است به اذن همان پروردگار باری تعالی بیفتد کف سالن و من عین عمه بتول ِ اکبر آقای ِ قصاب،باید چادر رنگی به سر بروم توی جلسه که همه چیزم به همه چیزم بیاید و نقش آباژور جمع را بازی کنم !

سرگرم و در گیر و دار این قِسم "خاک بر سرم شد" ها بودم که مهندس فلانی مسئول فلان قسمت تولید فلان تجهیز از راه رسید که تشریف نمی آورید بانو؟ و من هم به زور لبخند زدم و دستم را به زانو گرفتم که نمیدانم چرا پایم خواب رفته ،آن هم درست وسط سالن و کمی که خون در رگ هایم جریان پیدا کرد میرسم خدمتتان قدم زنان فی الواقع!

مهندس فلانی که رفت ،کفشم را دست گرفتم و تا پشت در اتاق کنفرانس دویدم که کسی چشمش به من نیفتد و انگار به  شصتم هم نبود سالن دوربین داشته باشد یا نه ولی خب حین دویدن دوربین موربین ها را هم چک کردم و خدا را شکر فاصله دستشویی تا پشت در زیر ذره بین نبود و پشت در کفش را به پا کردم و لبخند زورکی ام را فیکس کردم گوشه ی لبم و به بهانه ی خواب رفتن پایم آهسته و پیوسته و پا روی زمین کشان رفتم تا پشت میزم ور دسته فلان جوجه مهندس که تا دیروز توی سرش میزدم محض اینکه  همواره احترام بزرگتر واجب است و کاش قبل از آمدن به شرکت این ها را یاد گرفته بود!!!

نشستم کنارش و بعد از احوالپرسی های مسخره و لبخند حواله ی این و آن کردن که ممنونم و مرسی و خوبم و الحمدالله و مشتاق دیدار ،سرم را بردم نزدیک گوش جوجه مهندس و خواستم که اگر آدامس دارد چند تایی بدهد بجَویم !

رطب خورده که باشی و منع رطب کنی ،این میشود که جوجه مهندس بگویدت مگر نگفتید هزار دفعه که توی جمع نباید دهانتان بجنبد و شما که این همه مبادی آدابید چرا در این جلسه به این مهمی هوس آدامس کرده اید ؟ و گفتمش که گویا از درس های آموخته فراموش کرده "همواره دخالت در کار بزرگترها شرم آگین است " و بدهد بسته آدامس را بجَوَم بی هیچ حرف اضافه و در این آدامس جویدن رازی ست بس شگرف که بعدها خواهد فهمید و انگشت تحیر خواهد گازید!!!

جوجه مهندس که بسته آدامس خارجی اش را  غر غر زنان و بور شده داد و چراغ ها خاموش شاد محض نمایش روند پیشرفت پروژه ،تند تند پنج تایی آدامس لمباندم گوشه لپم و هی جویدم و  ورز آوردمش و  از دهانم تکه تکه در آوردم و چسباندم کف کفشی که ور آمده و رفتم سراغ آدامس بعدی و هی پا کوباندم زمین به بهانه جا بجا کردن صندلی محض محکم کردن جای آدامس های کف کفش نازنینم و عجب شرایط فروس ماژور عظمایی بود به جِد و جای  دشمنتان  و  رقیب عشقی ام «عنتر خانوم!» کلهم خالی !!

دیتا شو که کارش به سرانجام رسید و برق ها روشن شد محض لبخندهای مسخره و پاره ای از توضیحات،پای من بیدار شده بود و بسته آدامس جوجه مهندس تمام و کفش هایم از روز اولش هم نو نوارتر و جوجه مهندس انگشت حیرت به دندان می گازید که چه بر سر آدامس هایش آمده آن هم در جیکی ثانیه  و البته تا آخر شب صدای قدم های پر ابهتم بود که توی فضای کارخانه طنین انداز بود بدون پاره ای  از توضیحات و خلاص..!

ارزش هــــر کســــی به چــــیزیــــه که ، داره تــــوو آرزوش می ســـــوزه ...

هوالمحبوب:

هـــر کــــی یـــارش نـــرفته بـــاشه سفــــر،ایـــن چشـــاشـو به در نمـــی دوزه

ارزش هــــر کســــی به چــــیزیــــه که ، داره تــــوو آرزوش می ســـــوزه ...

 شب رفتنت برایت نوشته بودم یک عالمه حرف دارم ولی حرفم نمی آید.نوشته بودم میخواهم چیزی بگویم ولی حتی نمیتوانم.نوشته بودم تا بروی مشهد جان میکنم تا برگردی.نوشته بودم تا برگردی هیچ نمیگویم ولی مراقب خودت باش...

و هیچ نگفتم تا برگردی.حتی دیروز که نصفه شب راننده آمد تا برویم پایتخت محض بازدید پیشرفت فلان پروژه از فلان کارخانه و من لال بودم تا کارخانه و هی هوای آلوده ی پایتخت را قورت میدادم که همان هوایی ست که تو نفسش میکشی و به یاد تمام آن نیمه شب هایی که مسافر پایتخت بودم و برایم مینوشتی "آیت الکرسی " و صدقه یادم نرود و انگار میدانستی فقط آیت الکرسی خوب بلدم و تا رسیدنم به پایتخت نگران بودی،با خودم و خودت از صدقه سر ورژن جدید تلگرام چت کردم و هی دلم غصه خورد و تنگ شد و چون گفته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی تمام آمدن و رفتنم به پایتختی که تو نبودی سکوت بودم تا برگردی...

برایت نوشته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و برای همین نگفتم چه خوش درخشیدم در کارخانه ی خانم مهندس فلانی و بخدا یک سر سوزن هم زبان درازی نکردم و یک عالمه هم خانم بودم(!) ولی ... ولی گفته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و برای همین نگفتمت چقدر خانم مهندس فلانی صاحب کارخانه که پولش از پارو بالا میرود بد تیپ و چاق و بدقیافه بود و با دهان پر حرف میزد و هی چیز می لنباند و بیشتر از من حرف میزد حتی و دیگران به خاطر خر پول بودنش تحمل میکردند و الکی لبخند میزدند !

برایت نوشته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و خون دل میخورم از انتظار و همین نیمه شب وسط گریه هایم از دلتنگی برای تو و "آقا "برایت این را فرستادم تا روبروی حرمش که نشستی بگذاری گوش دهد و کاش یادت نرود که بگویی الی این را داده و باز هیچ نگفتم تا برگردی...

من هیچ نمیگویم ولی میشود همین حالا که هیچ نمیگویم و هیچ نگفتنم این همه طول کشیده درست مثل نبودنت، بیایی و کلمه  شوی توی موبایلم و بوزی توی گوشهایم؟

اصلن نمیخواهم برایم بنویسی یا بگویی که جایم خالی ست یا دلت تنگ شده یا کاش بودم یا حتی کاش نبودم توی زندگی ات وقتی این همه مرا به یاد می آوری و مکدر میشوی!

میشود فقط برایم بنویسی "چرا نیستی ؟" یا اصلن بنویسی "کجایی؟" یا حتی هیچکدامشان .فقط یک پیام خالی از کلمه بفرستی تا دلم برای سکوتت برود ...؟

اصلن من هیچ نمیگویم و تو هم نمیخواهد هیچ بگویی و بنویسی ولی میشود حال دلت زوود خوب شود و  دلت آرام شود و دل آرام برگردی ...؟

تقـــدیر تلـــخ ِ بی تو بودن را چه تدبــــــیر ...؟!

هوالمحبوب:

تقـــدیـــر تــــلـــخ ِ بی تو بــــودن را چه تدبــــــیر ...؟!

سخـت است می گویــــم ولــــــی ،افتـــــادم از پـــــا ...!

رفته بودی مشهد برای اولین بار درست از همآن تیرماهی که من تازه یک عالمه عاشقت شده بودم و نمیدانستی حسم را به مشهد.راستش الان هم نمیدانی!

اولین بار بود که از من بیشتر  از حد معمولی دور بودنمان دور میشدی و کجا؟؟؟ مشهد!

توی همان آموزشگاه لعنتی بودم که می پرستیدندم و من از همه شان بدم می آمد ولی لبخند میزدمشان!نشسته بودم با خانم شفیعی سر قوم یعجوج معجوج شوهرش حرف زدن که اسمت نقش بست روی موبایلم.قلبم ایستاد! دلم برایت پر میکشید و تنگ بود و میدانستم حتمن از حرمی جایی رو به گنبد طلایی حرمش داری زنگ میزنی.راستش تاب حرف زدن نداشتم.راست ترش میدانستم بغضم میترکد و ناراحت و نگرانت میکنم و آن روزها مثل حالا اشکم دم مشکم نبود هی ! و راستترترش اینکه دلم میخواست بدانی در مسافرت هایت مثل دختران آویزان نیستم که هی با تماس های تلفنی شان امان طرفشان را میبرند و با اینکه دلم دارد از دلتنگی می ترکد اما نگران نباش و خیالت راحت!

دلم برایت پر میزد و راستش حسودی ام هم میشد که تو آنجایی و من نه! ناراحت هم بودم که بدون من آنجایی و ناراحت تری ام بیشتر از این بود که این همه از من دور شدی...

تماس گرفتی و خیره شدم به گوشی ام و بغض شدم جلوی چشم های خانم شفیعی که از دست فامیل شوهرش جِز جیگر گرفته بود و برایت نوشتم :"ببخش !کلاسم!"و دیگر نمیشنیدم چه بلغور میکند خانم شفیعی!

رفته بودی نشسته بودی توی صحن گوهرشاد جاییکه موبایلت آنتن بدهد و خواسته بودی با من حرف بزنی و من پر از سکوت و حرف بودم که جواب ندادم و تو چه میدانی من چه کشیدم و چه میکشم از مشهد !

بار دیگر چند ساعت بعد زنگ زدی و من میترسیدم محض بغض کردن برایت،محض گریه کردن.محض ضجه زدن حتی! که جواب ندادم و تا تمام شدن زنگ موبایلم آرام اشک ریختم. من پیش چشم هایت قوی جلوه کرده بودم و نمیخواستم ضعیف نشان بدهم الی را.نمیخواستم صحنه ی دیدار چند سال پیش مشهد بیاید جلوی چشمهایم که میتی کومون رو به گنبد اشک ریخته بود که :"آقا! این الی چه مرگش است!" و هق هق شوم توی گوشهایت...

نمیدانی چه کشیدم تا مشهد رفتنت تمام شود.نمیدانی چقدر گریه کردم تا برگردی و نمیدانی چقدر دلتنگت شدم و هر بار بهانه آوردم محض جواب ندادن تلفن همراهم...

همان موقع که مشهد بودی رفتم محض دوست داشتنت کاموا بخرم تا برای چند روز دیگر که تولدت میشود شال و کلاه ببافم و به خودت قسم که هیچ کسی جز تو توی چشمها و خیالم نبود و تو نمیدانی الی ها برای کسی که دوست دارند شعر میشوند و توی تار و پود شال و کلاهشان "یکی روو ...یکی زیر " میبافند!و چه میدانی آن شال و کلاه چقدر درد داشت و دلتنگی و درد دل تا رج بخورد تمام روزهایی که مشهد بودی!

رنگ طوسی به چشم های مهربانت می آمد و برایت شال شدم تمام لحظه هایی که مشهد بودی و اسمت روی گوشی همراهم می افتاد و من اشک میشدم هر بار و بهانه می آوردم برای هر بار جواب ندادنم و یکی روو یکی زیر میزدم با عشق.

وقتی برگشتی و لباس در نیاورده از خانه زنگ زدی که رسیدی و من هی اشک قورت دادم که نفهمی چه کشیده ام از دوریت ،گفتی :"دیگه هیچوقت این همه ازم فاصله نگیر ..." و تو نمیدانستی چه کشیده بودم تا برگردی که گفتم :"چشم!"  و نمیدانستم هزاران روز خواهد آمد که بیشتر از این ها از هم دور خواهیم شد و به شصت روزگار هم نباشد!!!!

تو  نمیدانستی و هنوز هم نمیدانی من درد میشوم و هستم از مشهد.تو نمیدانی من توی دلم چه خبر است از مشهد.تو نمیدانی همین دو هفته ی پیش توی تمام سکوت و اشکم چه کشیدم توی تمام صحن های حرم آقا و هی برایش حرف زدم .از تو...از الناز...از احسان...از مامانی ... از فرنگیس...از فاطمه ...از عاطفه...از تو... از پریسا...از تمام آدم های زندگی ام...از تو ...از الی...از تو ...از تمام روزهایی که یادم می آمد و حتی یاد نداشتم...از تو ...

تو نمیدانی توی همان صحن گوهرشاد که تو یک روز زنگ زده بودی ام و من با اشک سکوت شده بودم چقدر قدم زدم تک و تنها و دیوار صحن را دست کشیدم و گریه شدم،توی همان فاصله ردیف شدن و آماده شدن زائرین برای نماز مغرب و عشا...

تو نمیدانی من چقدر درد و لذتم از مشهد که نمیتوانم به زبان بیاورم و نمیتوانی تصور کنی وقتی هنوز پای سفرم به خانه نرسیده همه چیز بینمان به هم بریزد با دست های خودم چه میکشم و کشیده ام از مشهد ...

تو نمیدانی وقتی فهمیدم مامان قرار است برود مشهد چقدر گریه کردم که به اشک رساندمش و التماسش کردم برود همانجاها که گنبد طلایی حرمش را قورت داده ام فقط جای من یک دل سیر نگاه کند.تو نمیدانی همین دیشب چقدر جلوی خودم را گرفتم که برای  فلانی که میدانستم توی حرم بست نشسته و یادش هم هست جای من حرمش را نگاه کند، ننویسم :"یادتان نرود سلام برسانید ها...!"

تو نمیدانی من چه میکشم از مشهد و چقدر دیوانه وار می پرستمت و چقدر دردم از چیزها و اتفاقاتی که ازشان سر در نمی آورم...

تو نمیدانی چقدر دل نگران و مضطرب و دلتنگم وقتی میدانم قرار است فردا چشمت به چشمهای حرمش گره بخورد و من چقدر بی تابم این روزهایی که گذشت و شده ام درست مثل اولین باری که از آن تیر ماه آن همه عاشقت شده بودم  و رفته بودی مشهد و کاش وقتی که برگردی باز دعوایم کنی که :«هرگز این همه از من فاصله نگیر...»

"او" ی ِ دوست داشتنی ام! من میترسم...من زیادی میترسم...من بیشتر از همه ی این سه سال و نه ماه و  چند هفته و چند روز میترسم...بیشتر از تمام روزهایی که با هم قهر و آشتی کرده ایم...بیشتر از تمام سر خودمعطلی های خودم و خودت...بیشتر از تمام دلهره ام از آن شبهایی که از ترس اشک میشدم که "وای اگر یک روز برسد که دوستم نداشته باشی..."...بیشتر از تمام نیمه شب هایی که هق هقم بلند میشد از تصور اینکه یک روز بگذارم و بروم سر وقت آینده ای که تو تویش گم شده ای!....بیشتر از تمام لحظه هایی که گفتم بیا تمامش کنیم و خواستی که نکنیم ...بیشتر از تمام دقایقی که خواستی تمامش کنیم و ماندم که نکنیم... و حتی بیشتر از صندلی های ترمینالی که دیدنشان مغزم را تکه تکه میکند وقتی مرا تا آن شب سیاه پایتخت میبرند...

مُحَرم بود.رفته بودم جزیره و خیال برم داشته بود که خواستنت آن هم این همه، مرا خسر الدنیا و الاخره میکند،وقتی هیچوقت کسی را این همه دوست نداشتم که محض خواستنش دنیا را به هم بریزم و عین خیالم نباشد.خیال برم داشته بود تو امتحانی و تنها راه داشتنت توبه کردن از توست و اگر خدا بخواهد میگذاردت توی دامنم حتی اگر توبه کرده باشمت و هزار بار نشستم به توبه کردنت،چهل شب زیارت عاشورا خواندم محض دل کندنم از تو ولی نمیدانم باختمت یا بردمت که سر تو با خدا معامله کردم و گفتمت :"نکند یک روز برسد که نخواهی ام و من خدا را باختم پیش تو فکرش را بکن ...!"که برایم همه ی این حرفها را نوشتی  و نمیدانی چقدر معلق میان زمین و هوا بودم وقتی خواندم و یه دل سیر اشک شدم...

می دانی ؟ من هم آمده ام مراقبت باشم تا آخر عمر ،حتی اگر نخواهی و راستش خیالم هم تخت نیست بعد از این همه روز که با هزار اتفاق گذشته! 

میدانم باورش سخت است ولی من هنوز به جان و حس و غیرت کلمه ها و اسم ها ایمان دارم.من هنوز روی انتخاب کلماتم برای مخاطب قراردادن آدم های زندگی ام مراقبم.من هنوز به یاد دارم تو را برای چه ،چه خوانده ام.

"او"ی ِ دوست داشتنی ام!میدانم چقدر از دختر عاشق زندگی ات غمگینی وقتی با تمام خواستنش درد داده تا قورت دهی ولی ... ولی تو را به حرفهایت قسم مراقبم باش تا کم نیاورم محض مراقب از تویی که خود من است  وقتی هیچوقت در زندگی ام اینقدر مراقب خودم نبوده ام...


الی نوشت :

نمیخواهم پای مقدسات را بکشم وسط.خودش کاش واسطه ام شود تا دلت آرام گیرد وقتی میروی زیارتش.لال میشوم محض زائر گنبد طلایی اش شدنت...خوش به حالت! همین ...

دو هفته ای ست که ظرف نبات مان خالی ست....

هوالمحبوب:

دو هـــفتــه ای ست که ظــرف نبات مان خالیــست

و چای میـــخورم و حســــــرت "خــراسان" را ...

راستش را بخواهید یک عالمه کلمه قطار کرده بودم محض شیرین زبانی شب تولدش که بیایم اینجا و هرجا جار بزنم  وقتی همین دو هفته ی  پیش بعد از بیست سال چشمم به گنبد طلایی اش گره خورد و درکش کردم ولی...

ولی نمیدانم چرا دلم رضا نمیدهد محض گفتنشان جلوی این همه چشم،انگار که بترسم حق مطلب ادا نشود و انگار که نگران این باشم که حتی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. 

میدانید بعضی حرفهای گفتنی،میشود راز و نمیشود حتی برای خودت زمزمه کنی چه برسد برای نزدیکترینت حتی.

میشود سکوت که فقط اشک کفافش را میدهد و تند تند بدون حتی کلمه ای از دلت می وزانی به دلش! درست مثل تمام سکوت دو هفته پیش آن چند روز که سراسر حرف بود با آقا...!

فقط این را بدانید میخواهم پز بدهم و بگویم آقای خراسان مرا زیاد دوست دارد،برای همین است که دردش را به جان میخرم حتی اگر محکمتر از این بزند!!!

چرایش هم بماند برای بعد و شاید هرگز حتی...!

میگویم آقاااا! «مامانی» آن روزها صدایتان میزد «غریب الغربا» وسط پختن کباب شامی که گریه اش میگرفت میان نجواهای زیر لبش.«او»یم باد به غبغب می اندازد و صدایتان میکند «سلطان». و یک عالمه ادم صدایتان میزنند «ضامن آهو» و من نمیدانم  چه صدایتان بزنم و نمیدانم چرا زبانم بند می آید محض صدا کردنتان و همه اش اشک میشوم اسمتان که می آید.

آقا ! من دلم برایتان تنگ نه ...تنگ نه ... خون است ها!

تولدتان خیلی مبارک آقای خوبی ها...همین!

عکس نوشت:

عکس را خودم گرفته ام.بخدا خودم گرفتم.خودم روبروی گنبدش جان دادم و عکس گرفتم که بعدها که دیدمش باورم شود خواب ندیده ام...بخدا راست میگویم.همین یکی دو هفته پیش بود.همان دو هفته پیش که ظرف مان هنوز نبات داشت!!!

موزیک نوشت :

تمام دیشب ایـــن موزیــک را گذاشته بودم سمت حرمش،درست روبروی چشم هایم ،خودم را درست توی تمام صحن هایی که همین دو هفته ی پیش قدم زده بودم حس میکردم و گوش میدادم و اشک میشم.نمیدانم میشود از راه دور ایــن برایش گذاشت تا بفهمد چه میکشم و چه میگویم یا نه،ولی سپرده ام اگر یادشان بود توی صحن ،روبروی گنبد طلایی اش بگویند "الی این را برایت فرستاده !"

ایـــــن را گـــوش دهید ...


خــــون می‌خــــــورم شایــــد تــــو برگـــــردی و برگــــردم...

هوالمحبوب:

خـــــون مـــی خـــورم ،شایــــد که برگـــــردی و بــرگـــردم...

خـــــون مــــی خورم بـــــاشد که شع ـــــر آخــــرم باشــی ...

حرف که میزدی و میخواستی حس جمله هایت را نشان دهی،تمام اعضای صورتت جمع میشد درست بالای بینی ات،بین دو ابروها که چال افقی افتاده بود!انگار که مرکز ثقل صورتت آنجا نشسته باشد و هی عمیق میشد و عمیقتر.انگشت سبابه ام را میگذاشتم درست وسط احساسات جمله هایت ،روی همان چال و میگفتم اینقدر اخم نکن و اصلن بیا برویم بوتاکس کنیم که این همه اعضای صورتت را جمع نکنی بین ابروهایت و تو میگفتی اخم مرا جذاب میکند و احمقند آنها که جذابیتشان را با یک بوتاکس از بین میبرند!

میخندیدمت و میگفتم اصلن هم جذاب نمیشوی با جمع کردن تمام صورتت بین ابروهایت و تو محض ثابت کردنش به من مینشستی به نشان دادنم که زور بزنی  اخمت بیاید و جذابیتت را به رخ بکشی و هی اخمت نمی آمد و هی میخندیدیم و میگفتی ام اگر نخندانمت اخمت می آید و من به رسم ادای زن ِ نهنگ ِ عنبر دهانم را غنچه می گردم  و کج و معوج میگفتمت:"woW! و جذابیتت میرفت روی هوا بس که میخندیدیم و من اصرار میکردم اخم کنی و تو میگفتی اخم کردنت تمرکز میخواهد و نمیتوانستی ..!

... زیاد طول نکشید که برسم به اخم کردنت و چند روز بعد درست تمام آن دو سه ساعت که از دستم ناراحت بودی...تمام آن چند ساعت که قهر کرده بودی و خودت را بغل کرده بودی و پتو دورت انداخته بودی از سرما و دست هایت را روی سرت گذاشته بودی و چهارزانو  میشدی و دو زانو و چند زانو(!!) و با من حرف نمیزدی و سکوت بودیم و من داشتم از درد و بغض و اشک خفه میشدم که آزارت داده ام و لعنت به من که ادعای عاشقی دارم و به قول تو دوستی ام ،دوستی ِ خاله خرسه است بس که باعث آزارت شده ام ،میخواستم بگویمت :"غلط کردم که میخواستم اخمت را ببینم."میخواستم بگویمت :"اخمت بخدا جذابت نمیکند. فقط قلبم را از کار می اندازد درست مثل قطره اشکی که آن شب توی چشمت لغزید و من را تا سه روز درد برد و یادآوری اش مرا کشت...".میخواستم بگویمت :"تو را بخدا اینقدر اخم نکن و درد نکش محض خیره سری های من ،وقتی خودم دارم از درد وخجالت نفسم بند می آید...!"

می دانی؟ مقصر ماجرا که باشم ،دست و پایم بسته است.نمیدانم چه کنم!نمیدانم باید در گوشت زور بزنم بغض نشوم و بگویمت :"ببخش!" یا دست هایت را بگیرم و توی چشمهایی که رویم نمیشود نگاه کنم و اصرار کنم به بخشیده شدن یا سرم را بگذارم روی شانه ات و فقط در سکوت زور بزنم که حرفی بزنم و نتوانم و اشک رهایم نکند...

مقصر ماجرا که باشم لال میشوم.لال میشوم از خجالت و درد.لال میشوم از اینکه به قول پریسا از عاشقی گذشته ام و شده ام مجنون ولی باز چون دخترکان دهه ی چندی آزارت میدهم با بهانه های کوچک و بزرگ .ناراحتت میکنم بخاطر همان ها که هزاربار گفته ام تکرار نخواهد شد و باز نمیدانم خیر سرم کجا از دستم در رفت و شد سوهان روح و مخل آسایشت.

مقصر ماجرا که باشم درست مثل این دو هفته ،درست مثل این یک هفته ،درست مثل دیشب غذا از گلویم پایین نمیرود محض اینکه به یاد می آورم چطور بغض توی گلویت نشانده ام با این همه ادعای عاشقی ام.مقصر ماجرا که باشم،اصلن گور بابای مقصر،درد که به جانت نشسته باشد شبها بدون ماسک صورت و کرم دور چشم و روغن به پاهایم زدن میخزم توی رختخواب تا زودتر چشم روی هم گذارم که عبور زمان را نببینم و از دنیا کنده شوم بس که نفس کشیدنم سخت است.

مقصر ماجرا که باشم بعد از نماز ،سراسر سجاده ی آبی رنگم را می بوسم و اشک میشوم و آقای خراسان را صدا میکنم و زل میزنم به عکست و پاهای ورم کرده ام را بدون روغن کاری رها میکنم یک گوشه ی اتاق و دمپایی های سفید پارچه ایِ توی پلاستیک را لمس میکنم و اشکی میشوم که قد و قامت پاهایت را گرفته و لال میشوم و صبر تا آخری که نمیدانم چیست از راه برسد...

نمیدانم چندمین بار است این همه آزارت داده ام.نمیدانم چندمین بار است آیین بندگی به جا نیاورده ام وقتی جای عاشقی می پرستمت  و جلوی چشمهایم اخمهایی را دیده ام که برایم جذاب نبوده و همه درد بوده.نمیدانم تا کجاها تو را به سر حد درد رسانده ام که این همه بغضم و تو نا آرام ولی ...

ولی...

لال میشوم به جانت قسم.لال میشوم که بگویمت من درد بوده ام همه و نمیدانم چرا به جای آرام کردنت این همه درد روانه ات میکنم عزیز جان.آن هم منی که خوب میدانم دنیا به خودش چون منی عاشق تا به حال ندیده ...

دیروز که مامان میخواست برود آستان بوسی ِ آقای خراسان،بغضم ترکید تا گفت مشهد.اصلن "مشهد" شده کلمه ی جادویی دل آشوبی و رویش اشک هایم!گفت مشهد و گفتمش تو را به رأفت و مهربانی ِ مادر که در وجود هر زنی است و من قدر نمیدانسته ام برود صحن انقلاب،برود همانجا که وقتی می ایستی اش گنبد زرد رنگ و مناره ی طلایی اش قلبت را از کار می اندازد.برود آنجا و آن تصویر را بیندازد توی چشمهایش و قاب بگیرد برای من و به آقا بگوید الی گفت :"چرا هر گاه هر چه از دنیای لعنتی خواستم را از من دریغ کردند؟"


بگویدش :"چرا مادرم را از من گرفته اند درست وقتی  به "مامانی" گفتن افتاده بودم؟پدرم را درست وقتی بابا میخواستم؟برادرم را درست وقتی تکیه گاه میخواستم؟ " گفتمش بایستد درست روبروی گنبد زرد رنگش و محض محبت مادرانه اش هم که شده بگویدش الی گفت :" اگر هزار سال هم قرار است با نداشته هایم زندگی کنم قبول.اگر قرار است خودم با دست های خودم خواستنی هایم را از خودم دریغ کنم و پس بگیرم  به خاطر بی لیاقتی ام ،قبول ولی... ولی من از سلطانی و رئوفی تان یک چیز دیگر شنیده بودم.شنیده بودم محض غریب الغربا بودنتان غریبه ها را بیشتر مأمن اید و من در غریب ترین شهر عالمم ...بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟؟!!!..."

دیروز میخواست برود دیدن آقای خراسان و من همه اشک بودم و اشکی اش کردم زنی را که ایمان داشتم شاید تمام اتفاقات خوب زندگی ام محض دعاهای اوست و وقتی پرسید چه شده فقط گفتمش دلم آتش گرفته و هیچ نپرس و برایم دعا کن ! و خواستم تمام حرفهایم را فراموش کند و فقط وقتی به صحن پر از آرامش و بغض انقلاب رسید ،جای من یک دل سیر آنجا را زل بزند و بگوید :"دَمَت گرم  آقا!همین!" 

مقصر که باشم ،لال میشوم.پیش چشم های مه گرفته ات،پیش نگاه «آقای خوبی ها »و جلوی تمام آدم هایی که یک علامت سوال بزرگند که چه بر سرم آمده این روزها !

مقصر که باشم لال میشوم و منتظر...و انتظار یعنی تمام این سی و چند سال زندگی ام ...

و من خواب آن ستاره ی قرمز را وقتی خواب نبوده ام دیده ام...

هوالمحبوب:

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! بعد از بیست سال!من و تو! آن هم با قطار!خواب دیدم تمام راه با تلفن حرف میزدم که کلافه شده بودم از این همه تماس از شرکت و تو خودت را به خواب زده بودی درست کنار دستم و متلک می انداختی که چقدر زنگ میزنند این ها!

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من همه بغض بودم بعد از بیست سال مشهد آمدنم را و همه شوق بودم کنار تو بودن را وقتی به یاد می آوردم ده سال پیش خانم بهارلویی مستخدم آموزشگاه برایم دعا کرده بود توی حرم که مشهد رفتنم فقط با مَردَم باشد ولاغیر و من از ذوق و ترس داشتم می مردم از استجابت دعای خانم بهارلویی.

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من از کنار تو بودن جان میکندم از خوشی و گنبد حرم دیدن را با تو تاب می آوردم وقتی این همه گیج و سر درگم بودم و باورم نمی آمد!

خواب دیده ام رفته ایم مشهد!من و تو! و من کنار گنبد زرد رنگش تو را نشانش دادم که تمام تمنایم مردی است که عاشقانه دوستش دارم و عکس رنگی دونفره ی من و تو را ثبت کند برای روزی که قرار است عکس را ظاهر کند و قاب گرفته بگذاردش توی دستهایم...

خواب دیده ام رفته ایم مشهد و من چادر به سر کنارت قدم میزنم تا حرم و هی سکوت میشوم و هی نگاهت میکنم جسته گریخته و هی قدمهایت را میشمارم و نفس میکشم و تو به من هی می گویی چقدر ساکت و خانم شده ای و من هی به "آقا " میگویم من از تمام فلج های دنیایی که شفایشان داده ای و میدهی فلج ترم وقتی "اویم" را نداشته باشم و قسمش میدهم به ابهت و شکوه مثال زدنی اش که شفایم دهد وقتی این همه اشتیاق و تمنای شفا یافتن دارم و مطمئنم اشتباه نیامده ام! 

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو! خواب دیدم رفته ایم توی بازار و تو برایم مردی به خرج میدهی و سلیقه میشوی در انتخاب سوغاتی ها.تو برایم مثال زدنی میشوی موقع غذا خوردن.تو برایم پرستیدنی میشوی موقع قدم زدن در سوپرمارکت و خرت و پرت خریدن.تو برایم تمام خوبی های دنیا میشوی و خوشبختی وقتی سرت را روی پاهایم میگذاری و تلویزیون تماشا میکنیم و به کارگردان و بازیگرهای ابله فحش میدهیم.تو برایم آرزو و بغض میشوی وقتی لج میکنی و با خستگی ات میروی گوجه بخری برای شام و من این غر زدن یواشکی ات را میپرستم.تو برای خون میشوی توی رگ هایم وقتی میگویی نوازشت کنم و من ناشیانه ناخن هایم را توی سر و دستت فرو میبرم.و برایم چون هوا میشوی محض نفس کشیدن وقتی اسم و فامیلم را صدا میکنی پشت سر هم که:"بررررررو،من خودم این کاره ام !"تو برایم بی همتا میشوی وقتی از غرغرم توی آشپزخانه به ستوه میایی و میگویی:"چته تو؟؟؟!!" و  کمی بعد با بوسه از دلی که به دل نگرفته در می آوری!

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو! و من این با تو بودن را ،این حواس جمع بودنت،این مهربان بودنت،این مرد بودنت،این در آغوش کشیدن و نگاههای مهربانانه کردنت را،این آرام خوابیدن و خر و پف کردنت را،این بی قرار رسیدن به خانه ات را،این اخم وسط خوابهایت را و این صبر و تحملت را می میرم.

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و تو برایم عطر و سجاده خریدی و دعای خانم بهارلویی بعد از ده سال اجابت شد که کاش با مَردَت بروی مشهد و برایت همان سجاده ای را بخرد که دوستش داری...

خواب دیدم رفته ایم مشهد ! من و تو ! و تو تمام سوراخ سنبه های حرم را نشانم می دهی و توی صحن های دوست داشتنی ات مرا جای می دهی و برایم زیارت نامه می خوانی و من آرام نگاهت میکنم و اشک می شوم این همه خواستن را و تو هی می گویی ام چقدر مسخره سکوت شده ام و من هی می گویمت دارم با "آقا" حرف میزنم و تو هی مهربان و زورکی نگاهت را از من میگیری تا هی با او حرافی کنم!

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و شب ها بعد از زیارت و رسیدن به خانه دست هایت را میگذاری زیر چانه و مراسم ماسک و کرم زدن و روغن کاری دست و پایم را کنجکاوانه نگاه میکنی و مسخره بازی در می آوری و من هی میخندم و می نشینم کنار پاهای خسته ات تا فلان روغن را به خوردشان بدهم و دلم برای ماساژ دادن و نوازش کردن قدم هایی که زده ای کنارم غنج برود و بغض شوم و غر به جانت بزنم که چرا حواست به پاهایت نیست عزیز جان؟!

خواب دیده ام رفته ایم مشهد ! من و تو ! و من صبح که چشم در صورتت باز میکردم دلم اشک میشد و لبخند و ضعف میرفت که چقدر خوب است و "خوشا صبحی که چون از خواب خیزم ...به آغوش تو از بستر گریزم !" و هی غرقت شوم تو معصوم خوابیده ای و من برای فین فین راه نینداختن میروم اتاق بغلی و هی یواشکی سرک میکشم خوابیدنت را و مینشینم بعد از چند ساعت کنارت و تا بیدار شوی و همانطور زل زنان به خط و خطوط چهره ات در حالیکه هنوز با "آقا" حرف میزنم که چطور دلش می آید که نیاید و نخواهد ،غرق خواب میشوم و با صدایت که از خواب بیدار میشوم یکسره حرص میشوم که چرا خوابم برده و خوابت برده!!!...

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و من "آقا" را به تو قسم دادم که استجابت دعایم شوی ...

خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من با همه ی بی ایمانی ام ایمان داشتم که زور "آقا" از همه بیشتر است و یک روز قاب عکسم را که تو دست روی سینه ات گذاشتی محض سلام آخر دادن،میگذارد توی دستهایم و من به چادر سر کردنم که شلخته است زیرزیرکی میخندم...

خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و من  از خواب میپرم  و تا به هم رسیدن چشمهایم اشک میشوم از این همه دوری وقتی کنارم نیستی  و جاده را متر میکنم تا استجابت دعایم...