_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

خــــون می‌خــــــورم شایــــد تــــو برگـــــردی و برگــــردم...

هوالمحبوب:

خـــــون مـــی خـــورم ،شایــــد که برگـــــردی و بــرگـــردم...

خـــــون مــــی خورم بـــــاشد که شع ـــــر آخــــرم باشــی ...

حرف که میزدی و میخواستی حس جمله هایت را نشان دهی،تمام اعضای صورتت جمع میشد درست بالای بینی ات،بین دو ابروها که چال افقی افتاده بود!انگار که مرکز ثقل صورتت آنجا نشسته باشد و هی عمیق میشد و عمیقتر.انگشت سبابه ام را میگذاشتم درست وسط احساسات جمله هایت ،روی همان چال و میگفتم اینقدر اخم نکن و اصلن بیا برویم بوتاکس کنیم که این همه اعضای صورتت را جمع نکنی بین ابروهایت و تو میگفتی اخم مرا جذاب میکند و احمقند آنها که جذابیتشان را با یک بوتاکس از بین میبرند!

میخندیدمت و میگفتم اصلن هم جذاب نمیشوی با جمع کردن تمام صورتت بین ابروهایت و تو محض ثابت کردنش به من مینشستی به نشان دادنم که زور بزنی  اخمت بیاید و جذابیتت را به رخ بکشی و هی اخمت نمی آمد و هی میخندیدیم و میگفتی ام اگر نخندانمت اخمت می آید و من به رسم ادای زن ِ نهنگ ِ عنبر دهانم را غنچه می گردم  و کج و معوج میگفتمت:"woW! و جذابیتت میرفت روی هوا بس که میخندیدیم و من اصرار میکردم اخم کنی و تو میگفتی اخم کردنت تمرکز میخواهد و نمیتوانستی ..!

... زیاد طول نکشید که برسم به اخم کردنت و چند روز بعد درست تمام آن دو سه ساعت که از دستم ناراحت بودی...تمام آن چند ساعت که قهر کرده بودی و خودت را بغل کرده بودی و پتو دورت انداخته بودی از سرما و دست هایت را روی سرت گذاشته بودی و چهارزانو  میشدی و دو زانو و چند زانو(!!) و با من حرف نمیزدی و سکوت بودیم و من داشتم از درد و بغض و اشک خفه میشدم که آزارت داده ام و لعنت به من که ادعای عاشقی دارم و به قول تو دوستی ام ،دوستی ِ خاله خرسه است بس که باعث آزارت شده ام ،میخواستم بگویمت :"غلط کردم که میخواستم اخمت را ببینم."میخواستم بگویمت :"اخمت بخدا جذابت نمیکند. فقط قلبم را از کار می اندازد درست مثل قطره اشکی که آن شب توی چشمت لغزید و من را تا سه روز درد برد و یادآوری اش مرا کشت...".میخواستم بگویمت :"تو را بخدا اینقدر اخم نکن و درد نکش محض خیره سری های من ،وقتی خودم دارم از درد وخجالت نفسم بند می آید...!"

می دانی؟ مقصر ماجرا که باشم ،دست و پایم بسته است.نمیدانم چه کنم!نمیدانم باید در گوشت زور بزنم بغض نشوم و بگویمت :"ببخش!" یا دست هایت را بگیرم و توی چشمهایی که رویم نمیشود نگاه کنم و اصرار کنم به بخشیده شدن یا سرم را بگذارم روی شانه ات و فقط در سکوت زور بزنم که حرفی بزنم و نتوانم و اشک رهایم نکند...

مقصر ماجرا که باشم لال میشوم.لال میشوم از خجالت و درد.لال میشوم از اینکه به قول پریسا از عاشقی گذشته ام و شده ام مجنون ولی باز چون دخترکان دهه ی چندی آزارت میدهم با بهانه های کوچک و بزرگ .ناراحتت میکنم بخاطر همان ها که هزاربار گفته ام تکرار نخواهد شد و باز نمیدانم خیر سرم کجا از دستم در رفت و شد سوهان روح و مخل آسایشت.

مقصر ماجرا که باشم درست مثل این دو هفته ،درست مثل این یک هفته ،درست مثل دیشب غذا از گلویم پایین نمیرود محض اینکه به یاد می آورم چطور بغض توی گلویت نشانده ام با این همه ادعای عاشقی ام.مقصر ماجرا که باشم،اصلن گور بابای مقصر،درد که به جانت نشسته باشد شبها بدون ماسک صورت و کرم دور چشم و روغن به پاهایم زدن میخزم توی رختخواب تا زودتر چشم روی هم گذارم که عبور زمان را نببینم و از دنیا کنده شوم بس که نفس کشیدنم سخت است.

مقصر ماجرا که باشم بعد از نماز ،سراسر سجاده ی آبی رنگم را می بوسم و اشک میشوم و آقای خراسان را صدا میکنم و زل میزنم به عکست و پاهای ورم کرده ام را بدون روغن کاری رها میکنم یک گوشه ی اتاق و دمپایی های سفید پارچه ایِ توی پلاستیک را لمس میکنم و اشکی میشوم که قد و قامت پاهایت را گرفته و لال میشوم و صبر تا آخری که نمیدانم چیست از راه برسد...

نمیدانم چندمین بار است این همه آزارت داده ام.نمیدانم چندمین بار است آیین بندگی به جا نیاورده ام وقتی جای عاشقی می پرستمت  و جلوی چشمهایم اخمهایی را دیده ام که برایم جذاب نبوده و همه درد بوده.نمیدانم تا کجاها تو را به سر حد درد رسانده ام که این همه بغضم و تو نا آرام ولی ...

ولی...

لال میشوم به جانت قسم.لال میشوم که بگویمت من درد بوده ام همه و نمیدانم چرا به جای آرام کردنت این همه درد روانه ات میکنم عزیز جان.آن هم منی که خوب میدانم دنیا به خودش چون منی عاشق تا به حال ندیده ...

دیروز که مامان میخواست برود آستان بوسی ِ آقای خراسان،بغضم ترکید تا گفت مشهد.اصلن "مشهد" شده کلمه ی جادویی دل آشوبی و رویش اشک هایم!گفت مشهد و گفتمش تو را به رأفت و مهربانی ِ مادر که در وجود هر زنی است و من قدر نمیدانسته ام برود صحن انقلاب،برود همانجا که وقتی می ایستی اش گنبد زرد رنگ و مناره ی طلایی اش قلبت را از کار می اندازد.برود آنجا و آن تصویر را بیندازد توی چشمهایش و قاب بگیرد برای من و به آقا بگوید الی گفت :"چرا هر گاه هر چه از دنیای لعنتی خواستم را از من دریغ کردند؟"


بگویدش :"چرا مادرم را از من گرفته اند درست وقتی  به "مامانی" گفتن افتاده بودم؟پدرم را درست وقتی بابا میخواستم؟برادرم را درست وقتی تکیه گاه میخواستم؟ " گفتمش بایستد درست روبروی گنبد زرد رنگش و محض محبت مادرانه اش هم که شده بگویدش الی گفت :" اگر هزار سال هم قرار است با نداشته هایم زندگی کنم قبول.اگر قرار است خودم با دست های خودم خواستنی هایم را از خودم دریغ کنم و پس بگیرم  به خاطر بی لیاقتی ام ،قبول ولی... ولی من از سلطانی و رئوفی تان یک چیز دیگر شنیده بودم.شنیده بودم محض غریب الغربا بودنتان غریبه ها را بیشتر مأمن اید و من در غریب ترین شهر عالمم ...بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟؟!!!..."

دیروز میخواست برود دیدن آقای خراسان و من همه اشک بودم و اشکی اش کردم زنی را که ایمان داشتم شاید تمام اتفاقات خوب زندگی ام محض دعاهای اوست و وقتی پرسید چه شده فقط گفتمش دلم آتش گرفته و هیچ نپرس و برایم دعا کن ! و خواستم تمام حرفهایم را فراموش کند و فقط وقتی به صحن پر از آرامش و بغض انقلاب رسید ،جای من یک دل سیر آنجا را زل بزند و بگوید :"دَمَت گرم  آقا!همین!" 

مقصر که باشم ،لال میشوم.پیش چشم های مه گرفته ات،پیش نگاه «آقای خوبی ها »و جلوی تمام آدم هایی که یک علامت سوال بزرگند که چه بر سرم آمده این روزها !

مقصر که باشم لال میشوم و منتظر...و انتظار یعنی تمام این سی و چند سال زندگی ام ...

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1395/05/21 ساعت 18:30

الی .. الی ... الی ....

بلی ...؟

فرشته 1395/05/21 ساعت 18:32

پیراهنم روزی گواهی می دهد پاکم

ای عشق گاهی وقت ها پاکی به دامن نیست

پیراهنم روزی گواهی می دهد پاکم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد