_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نــــــذر کردم که به پــــابوس خداونــــد رَوَم ...

هوالمحبوب:


برایم خوراکی فرستاده بود.حلوای خانگی و کیک و شیر و آبنبات و ...

زنگ زده بود که توضیح دهد هر کدام را کجا به نیت من از سفره حضرت رقیه و ابوالفضل و زینب (س) ِ فلان روضه برداشته و تبرک است و فلان سوره را بخوانم و پشت بندش بخورمشان محض نظر کردن خداوند به دل و خواسته ام...!

حالم خوب نبود و سعی میکردم از کلمات و جملات کمتری استفاده کنم که حالم را هویدا نکند و به "چشم" و "مرسی" و "باشه" بسنده میکردم که گفت:"برات شمع روشن کردم سر سفره حضرت رقیه که انشاالله اگر حاجتت روا شد و حال دلت خوب شد تا سال دیگه خودت بیای سر همون سفره و شمع روشن کنی..."

باید زود خداحافظی میکردم و تلفن را قطع، که از صدای بغض آلود و فین فین کردنم نفهمد گریه میکنم و پاپیچم شود که چه شده.برای همین گفتم :"انشالله اگه حاجتم روا شد زحمت شمع روشن کردنش با خودت..."

و زود کار را بهانه کردم و خداحافظی کردم و نگفتم حاجتم تمام شدن زندگی ام و نفس کشیدن است  و  زل زدم به بیرون از پنجره و یک ریز و آنقدر که از نفس بیفتم خواندم  "دعا بکن که همین لحظه منفجر بشود .... برای قلب فشار چهل تنی سخت است!" و هی دعا کردم ....!


الــــی نوشـــت:

یکـ) نمیدونم اینکه بعد از اینکه کامنتدونی رو بستم تعداد آدمهایی که حرف میزنند بیشتر شده،خوبه یا بد؟! حتی نمیدونم کار خوبی کردم یا نه .ولی میدونم بستن کامنتدونی ربطی به این نداره که دوست ندارم کسی حرف بزنه یا نظر بده یا برام مهم نیستید که گوش بدم.بذارید به حساب دلایل شخصی و کمی خودخواهی.همه ش رو میخونم و حس میکنم تک تک حرفاتون رو.حرفهاتون را  در  بالای وبلاگ در قسمت"تماس با من" برایم بگید،گوش میدم.همین!

دو ) یک کانال شعر خوب در تلگرام که شعرهایش دوست داشتنی ست. از دستش ندهید  >>>  @ermiapoems

می نویسم «عــشــــق» ، میخوانـــم «حسیـــن» ...

هوالمحبوب:

درد من عشق است درمانم «حسین» ...

دین من عشق است، ایمانم «حسین» ... 

با الــفبـــــای جـــنـــون  بــر دفتــــــرم ...

می نویسم «عشق»،میخوانم «حسین»...

شمایی که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید.آنقدر که بنشینم نگاه کنم و حسودی ام بشود که شب اول محرم لباس مشکی مردتان را اتو میکنید و عطر میزنید و از جا لباسی آویزان میکنید.

آنقدر که حسودی ام بشود که لباس مشکی مردتان را بو میکشید و برای استجابت دعاهایتان به آن دخیل می بندید و آیت الکرسی میخوانید و به آن فوت میکنید.آنقدر که حسودی ام بشود وقتی مشتاقانه داوطلب بستن دکمه های لباس مشکی مردتان میشوید و یقه اش را مرتب میکنید و شال سیاه به گردنش میپیچید.

انقدر که حسودی ام بشود «ان یکاد» برایش میخوانید و بغض میشوید از اشک وقتی نگاهش میکنید.آنقدر که حسودی ام بشود شانه به شانه مردتان هیئتی میشوید.آنقدر که حسودی ام بشود وقتی خسته آمد خانه و لباس عوض کرد، رد دست های مردتان را روی سینه ی لباس می بوسید و اشک میشوید.

شما که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید،آنقدر که حسودی ام بشود لباس سیاه مردتان را از غبار و عطر خستگی سینه زنی و زنجیر زنی می شویید و حسین را به رد عشق روی لباس مشکی مردتان قسم میدهید...

آنقدر که حسودی ام بشود به زیارت نگاهتان روی حَرَم لباس مشکی مردتان...

شما که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید وخدایی نکرده  نکند قدرش را ندانید و مرد سیاهپوشتان را طواف نکنید وقتی این همه خوشبختید و خدا این همه دوستتان دارد و من خودم تک و تنها این همه حسودی ام میشودتان ...!

الی نوشت:

حرفهایتان را برایم  در  بالای وبلاگ در قسمت"تماس با من" گوش میدهم...

آقـای مـن! عزای شما فرق می کند ...

هوالمحبوب:

ایــن پرچـــم سیاه ،همین بیـرق و عَلَم

حاکی ست با همیشــه فضا فرق میکند

یک راست می روم سر اصل ِ مصیبتم

آقـای مـن! عزای شما فرق می کند ...

مُحَرَم ِ من با  مُحَرَم ِ تمام آدم های روی زمین فرق میکند.مُحَرَم ِ من پر از حسین حسین خواندنی ست که شناسه اش با تمام شناسه های دنیا فرق میکند.عزادار حسین میشوم و در دل عشق زمینی حسین را به وجود ملکوتی حسین پیوند میزنم و بغض و درد و عشق و تمنا قورت میدهم...!

مُحَرَم که میشود می نشینم روبروی بیرق سیاه عزادارن ِ حسین و به یاد اولین مُحَرَمی که دلباخته ی "اویم" شدم و از غصه و عشق و درد کوه آتشفشان بودم و می لرزیدم از پا به خیمه ی حسین گذاشتن ،اشک میریزم.

حسین او را به من داد درست همان لحظه که روبروی خیمه اش نشسته بودم و میگفتم این چه امتحانی ست و نکند دل در گرویش بدهم و خسر الدنیا و الاخره بشوم و التماس ها به حسین کردم محض حسین بودنش و خواستم از "او"یم توبه کنم بس که دلدادگی طاقتم را طاق کرده بود و دل کندنش را نمی توانستم و یا حسین گفتم و گمانم معامله کردم تمام زندگی ام را محض داشتن و خواستنش...

محرم برایم "او"ست درست وقتی یک سال گذشت از محرمی که خدا "او" را در دامنم نهاد و گفتمش من پایان باز این دلدادگی را تاب ندارم و چهل شبِ محرم زیارت عاشورا نذر کردم محض دل کندنم و هر شب درست  وقتی غرق "و ان یثبت لی عندکم قدم صدق فی الدنیا والاخره "خوانندن بودم اسمش روی گوشی همراهم می افتاد و برایم شعر میشد و هیجان و ذوق از روضه و هیئت بودنش و برایم شعر ردیف میکرد و من با اشک بقیه ی زیارت عاشورا را آرام زمزمه میکردم و به دامان حسین چنگ میزدم که از دلم بیرونش کند و به زبان قربان صدقه ی شعر شدنش میشدم و "خدایا بی اثر باشد ...!" نثارش میکردم و تا او برسد خانه و خستگی در کند اشک میشدم و هق هق تا خدا و حسین کمکم کنند از درد عشقی که به آن دچارم و تمامی ندارد...

محرم برایم "او" ست که سومین مُحرم درست شب عاشورا از داغ سال پر از دردی که بر دلم نشسته بود حسین را گفتم که بس است این همه درد و عشق و درست وسط جاده بغضم را شکست محض رنگ باختن تمام بخشیدن ها که الی تمام کن این قصه را و حسین را قسم دادم به حسینی اش که دلم را هرطور که میتواند حتی با مرگ هم شده آرام کند...!

"او" یم نمیداند مُحَرَم که میشود من دلم کربلاست..."او" یم نمیداند چقدر بی قرارش میشوم و نمیداند چطور مینشینم به خلوت با حسین و خدای حسین که تمام حرف های تمام محرم هایم را نشنیده و ندیده بگیرند و "او" یم را به من باز سپارند که نمیدانم چه سِری ست که هر چه پیشتر میشود بیشتر میشود این همه دلدادگی و بی قراری ...

"او"یم نمیداند وقتی سیاه پوش حسین میشود هزاربار خدا را برای حسین ی بودنش شکر میکنم و سیاه پوش شدنش را نذر و بدرقه ی اجابت تمام دعاهایم میکنم."او"یم نمیداند همه ی داشتن و نداشتنش را من از آن درد دل اولین محرم دارم با حسین ی که قسمش دادم وقتی درد میدهد و عشق صبر و طاقتش را بدهد برای آخری سپید. که دلفریبی زلیخا و جاه و مکنتش را هم که نداشته باشم صبرش را به جان میخرم حتی به قیمت ورد زبان مردم شدن و نسیان یوسف و آوارگی ، وقتی حسین و خدای حسین پای دلدادگی ام را انگشت زده اند درست چندمین شب محرم وقتی به گلوی  غرقه به خون علی اصغرش دخیل بستم منی که نوزاد شیرخواره اش را می میرم و تمام "روز علی اصغر" آیت الکرسی نذر نگاه و تنفس شیرخواره ها میکنم.

محرم که میشود دلم برای لب های خشکیده و تیر گلوی علی اصغر می رود...برای کمر خمیده ی زینب...برای مَشک ِ عباس ...برای چشمان بی قرار حسین و آنقدر حسین میگویم و میخوانم که از نفس می افتم و هیچ کس نمیداند چه میکشم تا طلوع صبح تاسوعا و غروب عاشورا  و "اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود .." سر میدهم و "سوزنم گیر میکند  روی "ثبت لی قدم صدق..."و کمرم تیر میکشد برای بار سنگین روی دوش زینب وقتی تنها الی ای بیش نیستم و التماسش میکنم که رو سیاهم نکند...

الی نوشت :

یکـ) آقای من! عزای شما فرق میکند.آقای من عزای شما خود ِ دلدادگی ست و کجای دنیا دیده اید این همه اشتیاق و بی قراری برای رسیدن به درد آورترین شب و روزی که با خون تمام شد ؟ آقای من! تو را به قرمزی روز ِ عاشورا و سیاهی شام غریبانتان ،مرا بخود وانگذارید و نگاه و دستتان را از پشت سرم برندارید که من به خودی خود ضعیف تر از این حرفهام که یک تنه تاب بیاورم،خب ؟

دو) التماس دعا...

سهـ) درج نظرات و کامنت هایتان را در "تماس با من" اون قسمت بالای وبلاگ ،به گوش جان میخریم :)


هرگــــز نگذاشــــت تا ابـــد شـــب باشــــد...

هوالمحبوب:

هــرگـــز نگذاشت تا ابد شـــب باشـــد

او مانــــد که در کنـــار زینـــب باشــد

سجـــاد که سجـاده به او دل می بست

تدبیــــر خدا بود که در تـــب باشد ...

هرگز در زندگی ام دلم نخواست پسر باشم الا مُحَرُم ها...موقع سیاه پوش شدن و سینه زدن و زنجیر بر پیکر فرود آوردن و چای تعارف کردن و نوحه خواندن...

امشب اولین شب محرم است و من درست در اولین شبش دلم و زندگی ام کربلاست و نمیدانم آتش خیمه های دلم تا کی قرار است زبانه بکشد و زینب گونه خون دل میخورم که "حسین م " را جلوی چشم هایم سر ببرند و نتوانم اشک بریزم و فریاد بکشم که چشم حاسدان و دشمنانم خیره به خمیدن قد و قامتم است...

ولی..

خدا را به زینب و حسین ش قسم میدهم که به حق همین شب های قرمز و سیاهش رستگارم کند وقتی این همه بی تاب و عاشق و بی قرار و مضطرب و خسته ام و این همه درد در من جا نمیشود ...

خدایا تو را به" حسین ت" ،تو را به "حسین م "،تو را به" حسین مان" قسم ت میدهم ،تو را به لب های کوچک و خشکیده ی علی اصغر و کمر خمیده از درد زینب ت قسم،بغلم کن و در گوشم زمزمه کن آخر این قصه ی پر غصه را تا دلم گرم شود و امیدوار،که تو هرگز رهایم نمیکنی حتی اگر درد به جانم ببندی .

 بیا در گوشم زمزمه کن که اگر تاب بیاورم خواست دلم را اجابت میکنی و دلت با دلم موافق میشود و این همه درد پیش زمینه و امتحان رسیدن به آنی ست که در دل هر دوی ما موج میزند.بیا در آغوشم بکش و زمزمه کن "یه کم دیگه تاب بیاری تمومه الی..." تا من مشتاقانه تمام دردهایت را به خاطر تدبیرت به جان بخرم و تب کنم و با ذوق درد ببلعم و قورت دهم...خدایا تو را به مادر خوبی هایت قسم میدهم کاری کن جلوی این همه چشم خیره به آتش خیمه های دلم،خب ؟

الی نوشت :

یکــ)چطورش را نمیدانم ولی شما را به تمام مقدسات التماس دعا تا بشود...،همین !

دو) اعلام نظر و کامنت در بالای وبلاگ ،قسمت "تماس با من"

گــــل هــــای ِ ریــــزِ صورزتــــیِ روی بالشـــــم ...!

هوالمحبوب:

تا صبـــح گریـــه می کنـــم و غنچـــه می دهنــــــد...

گــــل هــــای ِ ریــــزِ صورتــــیِ روی بالشـــــم ...!

گفته بودم صابون به سرم نمیزنم و گفته بود تنها راه خلاص شدن از پوسته پوسته شدن سرم همین صابونی ست که تجویز کرده.با اکراه قبول کرده بودم و رفته بودم خانه و حمام و تست و افاقه کرده بود و دیگر حتی نیاز به نرم کننده و حالت دهنده و سرم مو هم نبود و موهایم ظاهر و باطن خوبی پیدا کرده بود و تنها ایرادش بویش بود که بوی گَله میداد!! 

انگار که یک گله گوسفند را ول کرده بودی لا بلای موهایم تا بچرند و برای منی که به بوها حساس بودم بدترین اتفاق بود!

موهایم مدتی بود حجمش کم شده بود،گاه به گاه به صورت خودجوش میریخت و اگر یک روز حمام رفتنت به تاخیر میفتاد با پوسته شدنش آلارم میزد!

حالا آقای دکتر صابونی تجویز کرده بود که همه معضلات موهایم را حل کرده بود و تنها ایرادش بویی بود که من دوست نداشتم و به قول دیگران خودم حساس شده بودم ولی به هرحال دوستش نداشتم...

رفته بودم مطب و نوبتم که شده بود تا مرا دید با لبخند بلند شد و گفت فرق وسط به موها و صورتم می آید و گفتم مدل جدید بستن موهایم ماحصل خلاص شدن از رد برف های روی سرم است و حالا که به مدد تجویزش فرق وسطی شدم،آمده ام برای بوی صابون هم راه حلی بیاندیشد که بوی گوسفندی اش حالم را به هم میزند!!

خنده اش گرفته بود و گفته بود سخت میگیرم و گفته بودم سخت یا آسانش را نمیدانم ولی میدانم که بوی موهایم را دوست ندارم.

موهایم را برده بود زیر ذره بین و یک عالمه چوب لای موهایم کرده بود انگار که دارد گوسفندان گله را آزمایش و بررسی میکند تا جهت جلوگیری از تب مالت مایه کوبی شان کند(!) و بعد از یک عالمه کنکاش و انگار هسته ی اتم شکافتن و به خودش تحسین گفتن و مرا به به و چه چه کردن پرسید: ازدواج کردی ؟

- نه!

- نامزد یا دوست پسر چی ؟

صورتم به تعجب و اخم ملایمی رفت و گفتم :چطور ؟

- اگه نداشته باشی مشکل حادی نداری!

- در مورد موهام یا کلن توی زندگی ؟

- در مورد موهات!

- چه ربطی داره؟

- ما مردها خستگی مون را لابلای موهای زنمون ،دوست دخترمون،نامزدمون و هر زنی که توی زندگیمون باشه در می کنیم.واسه همین واسمون مهمه موهاش بلند و شکیل و خوشبو و با طراوت باشه. اگه مردی توی زندگیت نیست زیاد حساسیت به خرج نده تا دوره درمانش طی بشه ولی اگر هست میتونم یه قطره واست بنویسم که باید از عطاری بگیری تا بوی موهات رفع بشه.گرچه به نظر من موهات بوی بدی نمیده...

کمی فکر کردم و دیدم حسرت به دل چه چیزهای کوچک و بزرگی در زندگی مانده ام و انگار این آدم ها نازل شده اند فقط برای تشدید دردهایم!موهایم هرگز برای مرد زندگی ام به دردم نخورده بود و شاید اگر علاقه ی شخصی ام نبود ،یک تیغ میکشیدم به تمام موهایم تا بروند به جهنم !

اینطور بود که لبخند شدم و تشکر کردم بابت تجویزهایش و گفتمش نیازی به قطره و عطر و عود و گل و بلبل  نیست و بویش را تحمل میکنم تا پایان دوره ی درمان و پشت بندش شب بخیر به خیکش بستم و نرم نرمک روانه ی خانه شدم ...

الی نوشت:

فکر میکنم بهتره در کامنتدونی رو کلن مهر و موم کنم و هرکی خواست واسم کامنت بذاره یا حرفی بزنه ،اون بالا در قسمت«تماس با من» حرفش رو بزنه.واقعیتش اینه خیلی سعی کردم بعضی از کامنتها را نادیده بگیرم یا حتی اهمیتی واسش قائل نشم ولی متاسفانه بشر گستاخ تر از این حرفاست و متاسفانه تر اینکه، زن و مرد هم نداره.کامنتهاتون توی این هشت سال می مونه واس خودم و میخوام بدونید گاهی مرورشون برام بی نهایت لذت بخش بوده ولی دیگه نمیتونم مثل سابق دل به دل بچه بازی یه عده معلوم الحال بدم.حرفی بود در قسمت«تماس با من» منتظرم .همین...

ایـــــن واژه هـــــا صراحـــــت ِ تنهایـــــی مـــن انـــد ...

هوالمحبوب:

باز پخش ...

1393/11/01 | 18:22

نشستم درد و رنج هایم را شمردم.نشستم و اسمشان را حک کردم توی ذهنم و گذاشتم روبروی چشم هایم که همیشه بدون نیاز به حک کردنشان،میدیدمشان. شمردمشان.هشت تا!

همین قدر زیاد و همین قدر مثلن کم!هشت تا که شاید تعدادشان کم باشد ولی عمق دردشان بیشتر از حد تصور است.هشت تا که یکی اش هم زیاد بود،چه برسد هشت تا!هشت تا که اهمیتشان هم اندازه ی هم بود و نمیشد اهم و غیر اهم کرد.دروغ چرا؟آن هشتمی که خودم بودم را هم نخواستم از درجه ی اهمیتش کم بکنم حتی با اینکه آنقدر ها هم مهم نبود و شاید هم اگر میخواستم به این فکر کنم که هیچ چیز و هیچ کسی از خودت مهم تر نیست درجه ی اهمیتش از بقیه ی هفت تا بیشتر بود...

ولی خب از آنجا که من آدم منصف و کمی هم باگذشت و پترس هستم،برای همین خودم را هم در سطح آن هفت تا گذاشتم.می خواستم سبک سنگینشان کنم و یکی دو تا شان را خط بزنم ولی نمیشد.همه شان به یک اندازه به روح و جسمم چنگ میزدند و زندگی ام را کـِشانده بودند تا ...

بهتر است ولش کنید و بی خیال بقیه ی جمله شوید،ها؟!

نشستم و جلوی چشمم ردیفشان کردم و به هر کدامشان فکر کردم و درد کشیدم و بغض کردم و اشک ریختم.خب البته که با اشک ریختن هیچ چیز تغییر نمیکند اما من دلم خواست اشک بریزم و ریختم!نشستم و دلم خواست یکی شان،فقط یکی شان را که درجه ی اهمیتش باید از بقیه بیشتر می بود را حل کنم و یا اگر حل نشدنی بود حداقل کمش کنم.یکی از آن هشت تایی که روی تمام روزهای زندگی ام سایه انداخته بود و چاره اش فقط و فقط دست خدایی بود که غیر ممکن ها را ممکن میکرد.خدایی که امر کرده بود به داشتن هشت تایش توی زندگی ام آن هم اینطور و با این شدت و غلظت! و انگاری دلش هیچ نمیخواست الا تمام شدنم آن هم با این همه درد!

باید چه کار میکردم؟باید چطور رها میشدم؟باید چطور زندگی میکردم و تاب می آوردم.دروغ چرا؟این همه سال دنبالم بود و هی گفته بودم :"آخرش خوب میشود و تمام "و هر بار تعدادش کم که نشد هیچ ،بیشتر هم شد و من گمانم دیگر از حد ظرفیتم خارج باشد وقتی این روزها اینقدر درونم بی تاب است .یعنی باید در موردش با کسی حرف میزدم؟یعنی باید دنبال چاره میگشتم؟یعنی باید حل نشدنی هایی که حل نمیشد و نباید میشد انگار را حل میکردم؟باید درد دل میکردم و برای هر کدامشان ضجه میزدم؟ باید آنقدر خون گریه میکردم که تمام شوم؟باید از چه کسی کمک میخواستم وقتی هیچ کس من نبود و مرا نمیفهمید وقتی من نبود!باید چه میکردم وقتی همه اش توی هر ثانیه ی زندگی ام بود و من دیگر طاقتش را نداشتم بس که بلند بلند جلوی این همه چشم خندیده بودم و با این همه هشت تای درد آلودم خودم را درگیر زندگی و دغدغه های بقیه ای کرده بودم که ...

گمانم این بار هم بهتر است ولش کنید و بی خیال بقیه ی جمله شوید،ها بهتر نیست؟!

موبایل که زنگ خورد دلم میخواست بمیرم بس که خوب نبودم.تلفن را برداشتم و دلم خواست حرف بزنم.حرف زدن حالم را خوب میکند.حرف زدم و وقتی صدای نگران پشت خط دلش میخواست آرام شود و خیالش تخت از من و روزهایم،از دغدغه ها و دردهایم حرف زدم محض آرام شدن خود ِ الی و شریک کردن آدم زندگی ام که نگرانم بود .

میدانید آدم هایی که دوستت دارند از حرف نزدنت اذیت میشوند و تو باید حرف بزنی و دروغ هم چاره ساز نیست،پس باید راستش را بگویی و البته نه همه ی راست ها را!بعضی از آن راست ها را-مثلن هشت تای اولش را- باید بگذاری برای خودت. تو باید در اوج درد هم به فکر کسانی باشی که در زندگی ات نشسته اند! و من از نهمین و دهمین و یازدهمین و دوازدهمین و بقیه ی چندمین ها حرف زدم...!

دست گذاشتم روی خستگیه این روزهای کار و روزهای تکراری ام.دست گذاشتم روی شلوغ بودن سرم در شرکت و حجم سنگین کار.دست گذاشتم روی کل کل کردن یک روز در میان آقای کاف با من و روی اعصاب راه رفتن آقای ط سر پروژه ی لعنتی مدیرش که خیال میکرد زیادتر از من حالی اش است! دست گذاشتم روی واریز اشتباه دو میلیون و هفتصد هزار تومنی که به شرکت فلان واریز کرده بودم و مدیر عامل خواسته بود پوستم را بکند و من از ترس اینکه نکند سرم داد بزند بغض کرده بودم و یک عالمه زوور زده بودم تا گریه ام را قورت بدهم و نگذارم بفهمد با این همه بلبل زبانی ام ترسیده ام! دست گذاشتم روی بی اجازه سرک کشیدن های این و آن توی شرکت در حریم شخصی و کشوی کمد و مانیتورم! دست گذاشتم روی دست درازی های الف توی ظرف غذایم! دست گذاشتم روی غذاهای بدمزه ای که فرنگیس به تازگی می پخت و غرغر کردن هایش که خسته شده از وضع زندگیه بدون لبخندش! دست گذاشتم روی بی حسی تند تند دستها و خواب رفتن پاهایم که گمانم چیزی ام شده و آخرهای عمرم است. دست گذاشتم روی تاول زدن بی دلیل ِسر انگشتم ! دست گذاشتم روی یأس های فلسفی و خودشناسی های پیچاپیچ. روی پاپیچ شدن این و آن وقتی تو قرار است هیچ نگویی.دست گذاشتم روی تمام چیزهایی که دغدغه بود ولی جزو آن هشت تا نبود تا به ندای زندگی مسالمت آمیز و دوست داشتنی ای که قرار بود با بقیه شریک و همدرد باشیم و دوست داشته باشیم و دوست داشته شویم و پشت پناه و این قبیل مزخرفات لبیک گفته باشم...!

دست گذاشتم روی همه ی آنهایی که نــُه بود و ده بود و یازده و اجازه دادم دلم از چیزهایی که درد نبود خالی شود و آدم هایم آرامم کنند و بخندند و مسخره ام کنند که "دختر این ها که درد نیست و درست میشود!".اجازه دادم دل نگران دغدغه های مسخره ام باشند و دل نگران دردهایی که مطمئن بودند حل میشود و یادم بیاندازند که باید بروم خدا را شکر کنم که دردهای آن ها را ندارم.اجازه دادم حس خوب همدردی نوش جانشان شود و اینکه کنارم هستند را باور کنند.

و هشت تایم را بغل کردم و هی جویدم و قورتشان دادم و بالا آوردمشان و باز جویدم و قورت دادم وقتی هیچ کس جز من نمیتوانست اینقدر هنرمند باشد با این همه هشت تای پر از درد که تمامی نداشت...

بعدن نوشت :

حال این روزهای من است این پست و البته که حال همه ی روزهایی که از زندگی ام گذشته تا همین حالا...راستش آن روزها این پست را از سر درد و استمداد نوشتم و نتیجه اش..

درست فردای بعد از همین پست بود که یک عالمه گریه کردم و آدمهایم را غربال!

یک چیزهایی بماند بین خودمان الی! بین خودم و خودت ،خب؟

حرفها دارم برای این پست.حرفها دارم برای تمام حرفهایی که کلمه هایش را انتخاب میکنم و درست وسط حرفهایم محکوم میشوم به پرحرفی!

تقصیری ندارند! کم حوصله شدند آدم ها! کم حوصله شده...


خش خش صدای پای خزان است،یک نفر ... در را به روی حضرت پاییز وا کند

هوالمحبوب:

(این پست عکس ندارد ...!)



دلتنـــگ خاطـــرات عزیز گذشته ام...

من را شبیه ساعت دیشب، عقب بکش

من از تمام پاییز نه برگ های رنگی رنگیش رو میفهمم و نه دلم هوای قدم زدن های دونفره روی خش خش برگها رو میکنه و نه واسه در آغوشت گرم شدن وسط سرمای پاییز تنگ میشه و نه دلتنگه هوای نم نم بارون پاییزی و نجواهای عاشقانه توی گوش همدیگه میشه و نه دلم رد پاهامون روی برف سفید زمستونی رو میخواد...

من و تو هیچوقت هیچ پاییزی از این خاطرات عاشقانه و پاییزی با هم نداشتیم.من و تو هیچ پاییزی دستمون رو توی جیب  همدیگه نکردیم که گرم بشیم.من و تو زیر هیچ بارونی دوستت دارم توی گوش همدیگه نخوندیم...

من تموم ه این چندتا پاییز حسرت و بغض قورت دادم و منتظر موندم تا سوز و سرمای پاییزی و یخبندون زمستونی تموم بشه تا بهت بگم چقدر دلم واست تنگ شده که اگه هم راهی جاده شدی محض رفع دلتنگیم ،نگران یخبندان و خطر جاده نشم  و توی دلم رخت نشورند تا برسی پیشم...

من تمومه این چندتا پاییز،نه دلم هوای بارونی کرد که با تو هیچ خاطره ای ازش نداشتم و نه خوردن چای زغالی و ها کردن دستات رو توی سرمای پاییز.

من میون بارون و رنگارنگیه پاییز و عصرای دو نفره و خوشبختی های یه نفره ،فقط بادش رو دوست دارم وقتی یادم میفته میتونم به بهونه باد ِپاییز که خودت رو توی خودت جمع میکنی ،خفگی ناشی از بستن شالم رو بهونه کنم و شالم را  از دور گردنم باز کنم و دور گردنت بپیچم و دلم برای شقیقه هات که از سرما قرمز شده ضعف بره و با بغض و شوق نگات کنم.

من از تموم پاییز بادش رو دوس دارم و سرماش، که به بهونه تموم بادها و سرمای پاییز بشینم برات شال رج بزنم و میون تار و پودش شعر بخونم و واست حرف بزنم که شاید وقتی پیچیدی دور گردنت توی گوشت ترانه بشه و بدونی چقدر دوستت دارم...

من از تموم پاییز با همه ی تنفرم از آبان،عاشق چاهاردهمین روزش هستم  که سر و کله ت توی زندگیم پیدا شد و مطلع عشق شدی توی زندگیم...

من از تموم پاییز و از میون تمام خاطراتی که باهات ندارم،عاشق آش اولین سالگرد آشناییمون توی همون مغازه م که تو لباس اولین دیدارمون رو تن کنی و بهت بگم یادته اولین بار که همدیگه رو دیدیم از اینجا آش خوردیم و تو بگی :"یادته همین لباس تنم بود ...؟" و من یاد پسری بیفتم که زیر پل عابر پیاده با لبخند میدیدمش و بهش نزدیک میشدم و تصور نمیکردم یه روز خون بشه توی رگ هام...

من از تموم خاطرات پاییزی که باهات ندارم،عاشق باد پاییزم وقتی توی ابری ِ هواش روبروی حرم معصومه بهم میگی:"من اگه بمیرم تو چکار میکنی ؟" و من با شیطنت میخندم و بهت میگم :"تا چهلمت صبر میکنم ...!"

من از تموم پاییز میون خاطراتی که شبیه هیچ کس نیست ،عاشق بغض های شبهای پاییزمم که کی میشه تموم بشه این فصل لعنتی که من بعد از تموم شدن سرما زودتر ببینمت...

من از تموم پاییز عاشق آخرین مهرماهی ام که اصفهان من و تو رو کنار هم دید و  موقع رفتن برات میخوندم :"بگو که موقع رفتن چگونه جا دادی .... میان ساک خودت،قلب بی قرارم را ...؟!"

من  از تموم پاییز عاشق سرماخوردن هاشم وقتی تو کنارم باشی و کنارت باشم و برای قرمز شدن نوک دماغت و آبریزش بینی ت و فین فین راه انداختنت،خوشمزه و داغ ترین سوپ دنیا رو بار بذارم و قاشق قاشق دهنت بذارم تا تو با اکراه بخوری و زود خوب بشی...

من از تموم پاییز عاشق تمومه خاطراتی هستم که با تو نداشتم و ندارم و تو رو نه محض اومدن پاییز و خاطرات نامشترکمون،بلکه به خاطر خودت و نه هیچ خاطره ای دوستت دارم...

من از تمومه پاییز،خاطرات مشترکی که نداشتیم و نداریم و تویی که این پاییز هم اومد و نیستی رو دوست دارم...

الی نوشت :

یکـ)دلم واست به اندازه ی  تمومه پاییزهای زندگیم تنگ شده.همین!

دو) پاییزت مبارکـــ  عزیز ِ جان...

سهــ) ایـــن را گوش کنیـــد ،خب ؟