_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هوالمحبوب:

از میان تمام نرم افزارهای دنیای مجازی که گاهن با آن ها سر و کار داشته ام اینستاگرام را بیشتر تر دوست دارم.آن هم برای منی که وقتی جایی احساسش به تلاطم و گیر افتاد دلش میخواهد بنویسد برای الی تا تمام دنیایی که به آن تعلق دارد را گوش و چشم دهد!

دلیلش آن مزخرفات همیشگی نیست.حتی به رخ کشیدن و غذا نمایش دادن و "من دوستام یهویی" هم نیست!

میشود هرجا که دلت خواست شروع کنی به شعر شدن و تصویر کشیدن و رج زدن و تا بیایی به خودت بیایی و بخواهی آرایه و صنعت ادبی قاطی اش کنی ،بقیه را در آن شریک شده ای.یکهو میبینی تا سفره ی شام پهن شود آنهایی که در ذهنت داشته ای و اغلب با خودت مرورش میکنی یا حرف میزنی اش را نگاشتی آنجا که باید.یا مثلن مسیر خانه تا محل کارت را به جای توی ذهنت حرف زدن،حک کرده ای وسط اینستاگرام و تمام شده رفته!

به من زیاد به رها کردن حرفها و افکار و احساسم همان لحظه ای که قلیان میکند،کمک میکند.

من اینستاگرام را بیشتر تر دوست دارم.دست مبتکر و مخترع و سازنده و صاحبش درد نکند.

برخلاف مجازی بودنش واقعی تر است.آدمهایی که مینویسند:"الی!" را میبینی و میشنوی و تصویرشان را حتی اگر مال خودشان نباشد داری.حریم دارد.تو اجازه میدهی چه کسی شریک شود و چه کسی نشود.آدمهایش خودشان را مجبور نمیکنند حتمن حرفی بزنند و اگر هم خواستند،زحمتی ندارد که در خفا یا علنی ابراز احساسات و نظر کنند.

حالا بماند که یکی دوبار خوانندگان و بینندگانش را هرس کردم و با دلیل و بی دلیل نخواستم مردان غریبه که آب توی دلــ"ش" تکان دهند را در عکس ها و نوشته هایی که چندان هم یواشکی نبود شریک کنم،ولی تنها دلیل دوست داشتن آنجا برایم بی غل و غش بودن و راحت دست یافتنش است و اینکه با توجه به محدودیت کاراکتر تو مجبور میشوی بهترین حس را با کمترین خطوط و نوشته به اشتراک بگذاری.

دوست داشتید الی بخوانید و بدانید با حفظ سِمَت آنجا خوش آمد گویتان هستم

همین...!

+ میتوانید روی آیکون اینستاگرام این گوشه ی وبلاگ کلیک کنید یا بیایید اینجــــــــا حتی !

عمـــریســـت شبانـــه روز لـــب هایــــت را...

هوالمحبوب:

عمری ست شبانه روز لب هایت را ...

لب بـاز نکــن ،هنـــوز لب هایت را ...

راستش را بخواهی بدجنس بودی.نشسته بودی روبرویم و به عمد پوست لب هایت را میکندی.میدانستی من بارها گفته بودم پوست لب هایت را نکن و تو باز یواشکی گوش نداده بودی و قایمکی کنده بودی شان.آن روزها حرفم را گوش میدادی.وقتی میگفتم پوست لب هایت را نکن.ناهار بخور.شام نخورده نخواب.لباس گرم بپوش.به خوابم بیا.دوستم داشته باش.مراقب خودت باش و ...

خسته میان آن همه کتاب نشسته بودیم و ساندویچ بدون سس میخوردیم که افتادی به پوست کندن لب هایت که مثلن من دست هایت را بگیرم و بگویمت پوست لب هایت را نکن که زخم میشود. من اما حواسم بیشتر از تو بود که با بطری نوشابه زدم روی دست هایت که نکن!

تیرت به سنگ خورده بود و به جای دست هایم بطری نوشابه نصیبت شده بود و باز افتادی به کندن پوست لب هایت که دیدم پا پیچت شدن تو را بیشتر سر لج می اندازد که بی خیال شدم تا تو هم بی خیال شوی...

بعدها که مأمن همیشگی دستانت ،دست هایم بود تا دستت سمت لب هایت می رفت،دستت را میگرفتم و دیگر نمیگفتم :"میشه پوست لب هات را نکنی ؟"و بدون گفتنش خودت میدانستی حرفم را و  یادت میرفت کندن پوست لبهای رنگ پریده ات را.

آن روزها یک شب بعد از قدم زدن با یادت توی پیاده روهای شهر،رفتم داروخانه و برای تو و گلدختر و فاطمه و الناز هم که مثل تو پوست لبش را میکند هر کدام یک عدد روغن لب گرفتم که شبها به لب هایتان بمالید و بخوابید تا لب هایتان ترمیم شود و تو روزی که از من گرفتی اش پشت چشم نازک کردی و گفتی :"دیگه چی؟خوبه والا! همینم مونده که رژلب هم بزنم!" و من قول گرفتمت که شب ها محض خاطر من بزنی روی لب هایت و صبح پاک کنی تا لب هایت زودتر خوب شود و رژ لبش را خودم میزنم و تو نگران نباش!

نمیدانم از کی شروع کردی به حرف گوش نکردن.نمیدانم تنبلی باعث شد پشت گوش بیاندازی یا عادی شدن خیلی چیزها ولی بعدها باز هم لب هایت...!

این بار همین پاییز پارسال باز خواستم امتحان کنم،شاید حرفم خریدار داشته باشد.از یک فروشنده ی معتبر محض ترمیم پوست لب هایت خریدمش و گفت حرف ندارد و گذاشتمش توی کیفم برای وقتی که ببینمت و بخواهم که اسفاده اش کنی.مقاومت هم میکردی مهم نبود.خودم روی لب هایت امتحانش میکردم و بعد شاید نرم نرمک راضی میشدی این بار حرفم را گوش دهی.

دیدنت بیشتر از حد معمول طول کشید،پاییز پارسال کجا و بهار امسال کجا؟ آنقدر توی کیفم مانده بود که رنگ لوازم آرایش توی کیفم را گرفته بود و از ریخت و قیافه افتاده بود.یک بار که الناز لب هایش زخم شده بود و خواسته بودم کمی بدهمش بزند روی انگشتانش و بگذارد روی لب هایش،دربش را بد بستم و له شد سری که قرار بود روی لبهایت به بالین برسد...

روزی که لب هایت را باز زخم دیدم،داشت یک سال میشد از خریدش برای تو.دیگر به راحتی حرفم را گوش نمیدادی.حتی عصبی میشدی که به دست ها و لب هایت گیر میدهم.تا دلم میپیچید که دست سمت لب هایت میبری و دستم را می آوردم سمت دستانت،اخم میکردی و چشم هایت عصبی میشد که:"میشه گیر ندی؟!"

دلم میخواست گیر ندهم و نمیتوانستم تاب بیاورم نا مهربانی با خودت را.زندگی به اندازه ی کافی با تو نامهربان بود و من نمیتوانستم نامهربانی خودت با خودت را تاب بیاورم و تنها محض ناراحت نشدنت دستهام را بغل میکردم و حرص میخوردم...

یکی دو بار سر کج شده اش را روی دستهایم نشاندم و آوردم سمت لبت.راستش دیگر نمیدانستم چه کلکی سوار کنم که لب های  همیشه رنگ پریده ات آرام گیرند.راست میگفتی!تو حالت خوب نبود و خیلی وقت بود که خوب نبود و این هر از گاهی مراقبت ها هیچکدام از زخم های دلت را درمان نمیکرد و من بید بغض فرو میدادم و لب فرو میبستم تا تمام شود و صبر قورت دهم مثل تمام زندگی ام تا برسم به جاهای خوبش که نمیدانم کی قرار بود از راه برسد...!

امروز که آقای "پ" نگهبان شرکت زنگ زد و گفت آقای "خ" منشی مدیر عامل لبش زخم شده و رفته داروخانه ولی داروخانه تعطیل بوده و گفتمش چرا این حرفها را به من میزند؟گفت که یواشکی زنگ زده و چون میدانسته میتوانم کمکش کنم به من رو انداخته و گفت رژ لبی چیزی اگر دارید جوری که خجالت نکشد صدایش کنید و بدهید کمرنگ روی لب هایش بکشد که خون نیاید...!

تلفن را که قطع کردم اولین کاری که کردم بطری آبم را لاجرعه سر کشیدم تا بغض خفه ام نکند.بعد سیم تلفن را کشیدم که یکهو وسط حرف زدنم زنگ نخورد و لویم بدهد.بعد همان چیزی که برایت پارسال همین موقع ها خریده بودم را از توی کیفم برداشتم و آقای "خ" را صدا کردم بیاید پشت میزم و خودم را به مکالمه ی ساختگی با فلان شرکت مشغول کردم که مبادا مجبور باشم حرفی بزنم تا آقای "خ" خجالت بکشد.

بالای میزم که رسید و پرسید که چکارش دارم با دست اشاره کردم که انگشتش را بیاورد جلو تا چربی لب را روی انگشتش بکشم و تا آمد مقاومت کند و خجالت بکشد و حرفی بزند و آرام دهنه ی گوشی را با دست گرفتم و گفتم بکشید روی لب هاتون،نگران نباشید رنگ نداره! و تا پرسید شما از کجا فهمیدید؟ گفتم :"هیس! دارم با تلفن صحبت میکنم!"

او سکوت کرد و سرم را انداختم پایین تا خجالتش را نبینم و از گوشه ی چشمم دیدم که روی لبهایش کشید و آخ گفت آرام و با دست اشاره کردم برود و او با سر تشکر کرد و رفت.

آقای "خ" که رفت تلفن را گذاشتم و رو به پنجره هی اشک قل دادم روی لپ هایم تا بنشیند روی لب هایم و شوری اش دلم را آرام کند...

ظهرها گریه‌ام که می­‌گیرد ... تلفن می‌زنم به لبخندت :)

هوالمحبوب:


قطع و وصلی... دوباره میگیرم ، آن زن بد صدا چه می گوید؟!

عشـق"در دسترس نمی باشـد "، چه کنــم با گسست و پیوندت ؟

داشتم با شیدا میرفتم برای تولدت مانتو بخرم.همیشه ی خدا همینطور است.تمام لباس های این چهارسال را سر یک ماجرایی با تو خریده ام.تمام کفش ها و کیف ها و جوراب ها و بلوز و شلوارها و مانتوها و روسری هایم را.

داشتم میگفتم که رفته بودیم با شیدا مانتو بخریم که موبایلم زنگ خورد توی پیاده رو.آمدم جواب بدهم که سارقی که موبایلم را کش رفت از من زودتر از توی کیفم برداشتش و در رفت!

به همین سرعت و راحتی که اصلن نفهمیدم که بود و چه شد!از لحاظ ریالی حسابش را بکنی ارزشی نداشت.دوتا سیم کارت اعتباری داشت و دیگر هیچ ! گرچه خط چندین ساله ام را دزدیده بود ولی خب موبایل اصلی ام توی جیبم بود و قاعدتن باید خدا را میشکریدم که ضرر مالی ندیده ام!

نمیدانستم بخندم یا گریه کنم.از سرعت عملش هیجان زده بودم بس که سریع عمل کرده بود ولی برای از دست دادن چیزی که بهترین خاطرات زندگی ام را با او داشتم به غایت ناراحت بودم.

من از همان گوشی موبایل بود که اولین بار صدایت را شنیده بودم.با همان گوشی موبایل اولین دوستت دارم را گفته بودم.با همان موبایل اولین بار دلتنگی ات را شنیده بودم و از همان گوشی اولین بار گفته بودم دلم میخواهد مرد زندگی ام باشی.

صدای نفس هایت...وای صدای نفس هایت را اولین بار از آن گوشی دیوانه شدم.شعر خواندنت را...قرآن خواندنت را...بغض کردنت را...خندیدنت را ...عصبانیتت را ...غر زدنت را...لوس شدنت را...داد زدنت را...قربان صدقه ات را... قهر کردنت را... همه را از همان گوشی شنیده بودم و با آن گوشی هرگز نشنیده بودم رفتنم را بخواهی یا بگذاری ام و بروی.

من آن گوشی موبایل فکسنی را بیش از این حرفها دوست داشتم.من هزاران بار صفحه ی آن گوشی را محض خاطر دوست داشتنت بوسیده بودم.نوازش کرده بودم عکس هایت را و شنیده بودم صدایت را و رویش اشک ریخته بودم از قهرها و دور بودنت.

حالا دزد لعنتی به طرفه العینی تمام خاطرات من را با خودش برده بود و من فقط میتوانستم قید سیم کارتی که خودش انداخته بود دور را بزنم و بگویمش:"کاش میدونستی چی رو ازم دزدی نامرد ِ رعیت !" ولی قید خاطراتش را چطور ؟ آن هم وقتی که آن همه خاطره ی خوب با آن داشتم و آخرینش همین تماس فلانی برای تولدت بود که موبایلم با قصه اش تمام شد!

شیدا گفت خدا را شکر کن گوشی اصلی ت رو ندزدیدند.شماره هات و عکس ها و فایل هات اگه توش بود میخواستی چکار کنی؟خدا رو شکر کن نه گرون بود نه چیزی توش داشتی.

شیدا نمیدانست با اینکه گوشی اصلی ام را با تو خریده بودم اما دوستش نداشتم.دوستش نداشتم چون تمام دعواهایمان با همین گوشیه لعنتی بود که قرار بود روزی که خریدیمش به هم نزدیکتر بشویم محض خاطر تکنولوژی ولی ما را از هم دورتر کرده بود.

گوشی موبایلی که همه چیز داشت را دوست نداشتم چون تنها خاطراتی که از او داشتم از پیام "نسرین" شروع میشد از آن روز که کنارت بودم و پرسیده بود چرا وبلاگم را بسته ام و عصبی ام کرده بود و به تمام قهرها و دعواها و دردهایمان و انتظار و انتظار و انتظار ختم میشد و منی که هرگز عادت پرت کردن گوشی نداشتم بارها بعد از بحث هایمان پرتش کرده بودم سمت دیوار و روی تخت و بعد نشسته بودم زانو غم به بغل هق هق کردن!

درست است که من خیلی وقت بود دیگر منتظر زنگ خوردنش نبودم ولی بین خودمان بماند همیشه ی خدا دستم بود و توی جیبم که نکند یکهو به دلت بیفتد زنگ بزنی و بگویی :"میخواستم صداتو بشنوم!" حتی با اینکه هرگز با این گوشی لعنتی اتفاق نیفتاد و گوشیه موبایلم بوی چشم انتظاری و یأس میداد.

من گوشی ام را با اینکه با تو خریده بودم دوست نداشتم چون با آمدنش مرا از تو دور کرده بود و تو خودت خوب میدانی هر چیز و هرکسی که مرا از تو دور کند از چشم و دلم می افتد...

حالا ولی همین دو روز پیش بالاخره از شرش خلاص شدم و حالا "گوشیه تازه خریده ام" را دوست دارم.با هم خریدیمش.توی راهروهای فلان پاساژ هی قدم زدی و پرسیدی فلان گوشی چند و بعد رفتی سراغ مغازه بعدی که خوب قیمتترش را بخری و راستش برایم مهم نبود چقدر ارزان تر یا گران تر میشود وقتی برایم قرار بود از تمام موبایل های دنیا گران قیمت تر باشد تنها محض خاطر وسواس و دقت و همراهی تو برای خریدنش.

این بار بدون توقع و چشم انتظاری رفتم موبایل بخرم و تنها انتظارم این بود که به چشم تو بیاید و تو بپسندی اش.حتی اگر هیچگاه اسمت نیفتد روی گوشی ام که بگویی دلت تنگ صدایم شده یا "بیا تا ببینمت"یا "میخواهم بیایم که ببینمت "یا حتی یکهو تا زنگ بزنی و گوشی را بردارم و بگویم :"جانم؟" اسمم را از دهانت بشنوم که صدایم کرده ای و دیگر هیچ..!

گوشی تازه خریده ام را دوست دارم.چون تو به چشمت قشنگ آمد،تو قابش را از فروشنده گرفتی،تو روی گوشی ام امتحانش کردی،تو خوشحال بودی از خریدنش ،تو خوشحال بودی از اینکه گوشی خوبی خریده ام،تو گفتی انشا الله از توی گوشی ات خبرهای خوب بشنوی،تو برایم موقع ناهار برنامه و نرم افزار ریختی و طرز استفاده و کار با آن ها را نشانم دادی ،تو برایم رویش مفاتیح و قرآن ریختی و تو اولین تماس گوشی ام را گرفتی و  گذاشتی روی گوشی ام "Azize Jan"  بیفتد...

من "گوشیه تازه خریده ام" را دوست دارم چون رد دستهای تو روی بدنش می رقصد و تو از اینکه من دارمش خوشحالی.خودت گفتی.

دیشب گوشی ام را بو کشیدم.هنوز بوی نویی میداد و آن ته ته ها بوی دستهای مردانه ی تو را.میترسم این گوشی دست گرفتن هایم بوی دست هایت را از بین ببرد و فقط بوی موبایل به دماغم برسد و هی مرا دلتنگ تر از قبل کند،برای همین هی دستش نمیگیرم.

موبایلم را دوست دارم نه چون موبایل دوست دارم چون گفتی انشاءالله خبرهای خوبی از آن بشنوم و نظر خوب بر آن کردی و آرزوی خوب به خوردش دادی و نمیدانی تنها خبر خوش تویی که می وزی در تمام سلول های موبایلم و گوش مینوازی عزیز ِ جان...

موبایلم را دوست دارم و من این بار تنها میخواستم بدون هیچ انتظاری با تو بخرمش که هر موقع دیدم و شنیدم و بغلش کردم تو را با عطر دستهای مردانه ات را با بند بند وجودم حس کنم و دل ببندم به رد دستهایت روی قاب موبایل،شاید دل نگرانی و دلشوره و دلتنگی ام کمرنگ شود وقتی این همه از تو دورم و اینقدر نمیدانم...

تـــو، نمی اومـــدی پیشـــم ... من عاشــــق کی می شــــدم ؟!

هوالمحبوب:

با تمام اذیت هایی که شدم و شدی،با تمام روزهای خوبی که با هم داشتیم و داشتم،با تمام اشک ها و غصه هایی که ریختم و خوردم،با تمام دلتنگی ها و چشم انتظاری ها و با تمام روزهایی که با درد به شب رسید و با تمام شب هایی که با بغض و خیره شدن به طلوع به صبح رسید،اگر صدها هزار بار هم به چهارده آبان ماه هزار و سیصد و نود و یک برگردم و بنشینم توی همان یکشنبه ی غدیر،امکان ندارد نگویمت :"سلام و خوش آمدی یگانه پیامبر زندگی ام "

هزار بار بمیرم و زنده شوم و قانون تناسخ و زندگی دوباره صحت داشته باشد،امکان ندارد از خدا نخواهم همان پل عابر پیاده ی میدان انقلاب نشوم که تو کنارش برای اولین بار که دیدمت منتظر بودی و امکان ندارد دلم نخواهد نیمکت همان پارکی نشوم که رویش نشستیم و برایم مقتل خواندی...

"او"ی ِ نازنین م.من برای دوست داشتن و داشتنت و خواستنت عمر دادم.به کلام و جمله راحت است ولی من تو را تمام این چهارسال با ذره ذره وجودم نفس کشیدم و چه کسی میتواند بفهمد و بداند دوست داشتنت یعنی چه وقتی ذره ای چون من عاشق نبوده.

هزار بار هم به عقب برگردیم امکان ندارد میان آن همه کتاب توی قشنگترین ماه سال در آغوشت نپرم و نگویم که چقدر غمگینم که حالا باید ببینمت و بشناسمت و چرا این همه دور و دیر بایدعاشقت شوم ...؟

"او"ی دوست داشتنی ام.من تو را یک روزه عاشق نشدم که با هر تلنگر و نامهربانی روزگار و دنیا و عواملش پا پس بکشم و بگویم به سلامت...

من و تو به هم قول دادیم همان بعد از ظهر روز پاییزی.جان دادیم همان شب سنگین ِ آبان ماه ِمحرم.حالمان دگرگون شد سر یک لحظه ترس از دست دادن همدیگر آن روزها که زندگی به اندازه ی حالا روی گندش را نشانمان نداده بود.ما کیلومترها جاده گز کرده ایم وقتی هیچ کس برای هیچ کس قدم از قدم برنمیداشت.

هزار بار هم به عقب برگردم نمیشود که نخواهمت حتی با علم به تمام دردها و غصه های احتمالی آینده ولی کاش میشد به عقب برگردم و هرگز نگذارم این همه از دست حرفها و کارها و رفتارهایم که اذیت شدی و آزار دیدی ،درد شوی وقتی این یکی دوماه همه اش دردم از به یادآوری آدمی که از خود در ذهن تو ساخته ام و بخدا قسم و به جان تو که عزیزتر از تو نداشتم و ندارم ،من این نیستم که از خود برای درد دادنت نشان دادم و نمیدانم چطور نشانت دهم این همه دوست داشتنم را و چطور بگویمت من بی تو حتی ثانیه ای را نمیتوانم عزیز ِ جان...

"اوی" بی نظیرم!بودنت در زندگی ام مبارک! هزار و چهارصد و شصتمین روز بودنت در زندگی ام مبارک.من را ببخش بابت آدمی که فکر میکردی هستم و نبودم.من را ببخش که دختر خوبی برایت نبودم و من را به حرمت تمام لحظه های خوب و عشقی که بینمان بود ببخش بابت تمام آزارهایی که از دوست داشتن و داشتنم دیدی...

درد های من فدای سرت.تو مرا ببخش که اگر ببخشی،باید بعد دست به دامن خدا شوم محض بخشش بنده ای که مدعی بندگی بود ولی بندگی نمیدانست.تو اگر ببخشی و دعایم کنی خدا دست رد به سینه ات نمیزند

دیگـــــر برایــــم قرص چربـی ســــوز لازم نیســت...

هوالمحبوب:

مــن در غیابـــت آنقــــدر غـــــم می خـــورم هر روز

دیگـــــر برایــــم قرص چربـی ســــوز لازم نیســت...

غروب بود که چای و بیسکوییت به دست آمد بالای سرم.گفت میخوری؟گفتم نچ!گفت تو چی میخوری پس؟گفتم خون دل!گفت خوبی؟ لبخند تلخ زدم و شروع کردم به فلان سایت را چک کردن که گفت بریم بیرون؟می دانستم دارد تلاشش را میکند برای عوض کردن حالم و یکهو دلم نخواست لطفش را نادیده بگیرم و ناراحتش کنم و به این فکر کردم که آدمهای زیادی را این روزها از خودم رنجانده ام که گفتم بریم شام بخوریم؟که ذوق زده گفت بریم.گرسنته؟گفتم نچ!ولی بریم یه چیز بخوریم! که گفت باشه! و گفتم نیکو هم بیاد؟گفت بیاد...

به نیکو که گفتم مشتاقانه پذیرفت و گفت حالت خوبه؟گفتم کاش میشد این سوال رو کلن از مکالمه آدمها حذف میکردند و نیکو آمد تا برویم "زورخانه"!

نزدیکی های خانه یمان بود و من بارها دیده بودمش ولی راستش دلم نخواسته بود تنها بروم و دلم خواسته بود"اویم" هم بود و گذاشته بودمش برای بعدها که حالا قسمت شده بود با نیکو و کوشا-پسر خواهرش- و شیدا رفتیم و "اویم" هم بود تا بعدش برویم شام بخوریم!

زورخانه حس و حال خاصی داشت،چیزی فراتر و دلپذیرتر از آنچه در تلویزیون دیده بودم.زنگ را که زدند و مرشد شروع کرد به خواندن و پهلوان ها یکی یکی آمدند توی گود نمیتوانستی محو فضای معنوی زورخانه نشوی.مرشد مینواخت و نوای حسین و علی سر میداد و پهلوان ها میچرخیدند و وزنه میچرخاندند و کباده میکشیدند و دور خودشان میچرخیدند و نمیتوانید تصور کنید چه احترام و حس خوبی بینشان بود.

شاید تعجب میکردی ولی جوان ترها و بچه ترها اجازه نمیدادند پیرترها بیایند وسط گود.تا فردی که سنش بالاتر بود میخواست بیاید وسط جوان ترها میرفتند وسط و رخصت میگرفتند و میچرخیدند و تو را به تعجب وا میداشتند که چقدر جالب که این حرکتشان یعنی تا ما هستیم شما چرا آقااا؟

فضای زورخانه مرا گرفته بود.با "او"یم نشسته بودم به تماشای گود و آدم هایش و زیر چشمی چک کردن شیدا و نیکو را میدیدم که هرچند وقت یکبار میپرسیدند حالت خوبه؟میخوای بریم شام بخوریم؟ و من میگفتم دوست دارم بمانم...

مرشد که زنگ نهایی را نواخت و دعا کردند و آمین گفتند،دلم بغضش بود که به مرشد زورخانه گفتم دلم میخواهد هفته ای یکی دوبار بیایم آنجا و گفت که میتوانم و اشکالی ندارد که رفتیم برای شام..

به پیشنهاد من توی محله مان شام خوردیم.کوشا دلش کنتاکی میخواست توی "برج" و من راستش دیگر دلم غذا نمیخواست مثل این چند روز که به گفته اطرافیانم زیادی لاغر شده بودم...

کوشا با غذایش بازی میکرد و از مدرس ویلنش آقای آزاد حرف میزد که با هم قرار است بروند خیابان برج کنتاکی بخورند که گفتمش:" ببین خاله! اینجا پایین شهره!ما کنتاکی اصلن نمیدونیم چیه! چون توی خونه مون یه مرغ داریم که واسمون تخم میذاره و وقتی از تخم افتاد می کشیمش و باهاش غذا درست میکنیم و از تمام اعضا و جوارحش استفاده میکنیم واسه مصرف سالانه مون و حتی پاهاش رو میریزیم توی سوپ و دیگه به کنتاکی قد نمیده!"

من حرف میزدم و شیدا و نیکو و خودم همزمان ریسه رفته بودیم از خنده و فست فودی را روی سرمان گذاشته بودیم آن موقع شب...

کوشا گفت اشکالی نداره بعد با آقای آزادمنش میرود کنتاکی میخورد و نگران نباشم! که گفتمش :" خوش به حالت! چون ما اینجا آقای آزاد نداریم که باهاش بریم کنتاکی بخوریم!در عوض یه ممد قصاب داریم که بهش میگیم ممد اسیر! فک و فامیل همون آقای آزاد شماند!که نهایتن باهاش بریم زینبیه یه خربزه بگیریم و توی بلوار بشینیم با پنیر بخوریم و چپق چاق کنیم و اون یه دله حلبی پیدا کنه برامون بزنه و نهایتن اگه دله حلبی نبود با شیکمش برامون تنبک بزنه!اینا ماله بچه ها بالا شهره.ما بچه پایین شهرا سالی یه بار وقتی شما میرین خارج واسه تعطیلات ما میریم خیابون برج کنتاکی بخوریم و شب تو پارک چادر بزنیم بخوابیم..."

من حرف میزدم و شیدا و نیکو روی میز از خنده غلت میزدند و کوشا لبخند میزد و به زور پیتزایش را میخورد که نیکو گفت وای خدای من چقدر خندیدم و خدا رو شکر که دوباره به حرف افتادی که من گفتم آره دلم درد گرفت بس که خندیدم و وسط خنده و پیتزا خوری ،سرم را گذاشتم روی میز و لقمه ی پیتزا توی دهانم بود که هق هق زدم زیر گریه و لقمه در دهانم ماسید و خنده روی لب بچه ها...

نیکو بغلم کرد و من هی اشک میریختم و میگفتم که هیچ حالم خوب نیست و معذرت میخواستم که وسط پیتزا خوردنشان زده ام زیر گریه و ناراحتشان کرده ام و مرده شور بغض را ببرند که مکان و زمان نمیشناسد وقتی میترکد...

الی نوشت :

گفته بودم چقدر "او"یم را دوست دارم؟نگفته بودم؟عجیب است!!

هوالمحبوب:

مامان ها خیلی باحال اند.فرنگیس و فاطمه و فریده و زهرا و اکرم و اعظم هم ندارد!

مامان باشی قطعن باحالی!آنقدر با حال که هر چه فرزندت دوست نداشته باشد را به انواع و اقسام کلک ها،کادو پیچ کنی و به خوردش بدهی!

مثلن اگر هویج پخته دوست ندارد،هویج ها را آنقدر ریز رنده کنی توی سوپ و مرغ که وقتی از تو پرسید :"اینا چیه؟" بگویی :"گوجه!" وگمان کنی حس چشایی فرزندت هم به اندازه ی حس بینایی اش خنگ است و وقتی میگوید به خدا اینا هویجه ! چرا فک میکنی من هویج دوس دارم؟ و تو کولی بازی در بیاری که :"حالا هویج باشه! هویج یه عالمه خاصیت داره!" و او بگوید:" حج خانوم! من از سن رشد و عقلم گذشته هویج بهم بدی فقط حروم میکنم،نه باهوش میشم نه چشمام قوی میشه نه دندونام سفید میشه! فقط حالم به هم میخوره! هویج پخته بوی اسهال پسر نابالغ میده!!!" یا وقتی میدانی دخترت از سیب قرمز متنفر است ،سیب قرمز برایش پوست بگیری و وقتی میگوید :"چرا سیب رو پوست گرفتی؟من سیب پوست کنده دوست ندارم!" کلک سوار کنی و بگویی:"پوستش زدگی داشت!!!" و وقتی میپرسد:"سیبش چه رنگیه؟" بگویی:"سیب زرده دیگه!" و وقتی از بوی سیب میفهمد سیب قرمز برایش پوست گرفتی و دوست ندارد ،اصرار کنی که :"از اون سیب پفکی ها که نیست! سیبش خوشمزه اس! "و او هی باید بگوید:" بابا سیبش بهترین مزه دنیا را داره ولی من سیب گه مزه دوس دارم!عیب از منه! من سیب قرمز دوس ندارم " و تو هی غر بزنی که مردم همین را هم ندارند بخورند و چقدر قدر ناشناسی دختره ی خیره سر و اصلن تقصیرتوست که برایش سیب پوست گرفتی و بعد یک دور توی آشپزخانه بزنی و بعدباز  آرام آرام به او نزدیک شوی و دزدکی ظرف سیب قرمز را بگذاری جلویش و بروی!!!

مامان ها با حالند ،آنقدر با حال که قناری را از روی محبت رنگ میکنند و جای تاکسی به خورد تو میدهند و حال آنکه تو نباید دلت بیاید بفهمی این یک قناری است و باید به جای غر زدن مثل خودشان کلکی سوار کنی و از زیر قناری سواری در بروی و هی در دل قربان صدقه شان بروی که چه موجودات دوست داشتنی نازنینی اند و خاک برسرت که آنقدرها برایشان الی ِ خوبی نبوده ای و چرا سیب قرمز و هویج پخته و فسنجان و کله جوش و شیربرنج و خورشت آلو دوست نداری که بچپانی توی دهنت آن هم با اشتیاق و هی تند تند دستت درد نکند حواله شان کنی که چقدر خوشمزه شده بانو...!

الی نوشت :

یکـ) کامنت هایتان را دوست دارم.مخصوصن وقتی برایم با آب و تاب تعریف میکنید ."تماس با من" آن بالای وبلاگ حرفهایتان را میشنود :)

دو) برای دلم دعا کنید،برای آدم توی دلم هم ...

برای دور زدن در مدار بی پایان ... چقدر باید از این پای خسته کار کشید ؟

هوالمحبوب:

برای چندمین بار بود که شماره اش روی موبایلم می افتاد و تنها برای اینکه دوباره شماره اش را نبینم جواب دادم. این روزها از صد تماس تلفنم پنج تایش را بیشتر جواب نمیدهم و برایم مهم نیست کیست و آن پنج تا هم الناز و احسان و یکی دو نفر کارفرمایند که اگر جواب ندهم دردسر میشود!

احوالپرسی کرد مثل همیشه و گفت که این چند روز چند بار زنگ زده و من جواب نداده ام و گفتمش زیادی سرم شلوغ است و بهانه ی متداول خیلی آدم ها را برای توجیه  بی توجهی کردنم آوردم!

بعد از یکی دوبار "چه خبر ؟" گفتن ،گفت که کارهایش را کرده و عازم است پیاده رهسپار کربلا شود که ناگهان بغضم ترکید...

بیست و چهار ساعت نشده بود که به خودم و خدا قول داده بودم دیگر گریه نکنم که گفت عازم است و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم!

وقتی حالت بد باشد گریه اجتناب ناپذیر است و هر چیز کوچکی اشکت را در می آورد تا زمانیکه حالت خوب شود.آنوقت که حالت خوب شد حتی به ترک دیوار هم میخندی و من دلم برای آن روزهایم تنگ شده بود!

موبایل به دست از شرکت رفتم بیرون که دوباره پچ پچ این و آن نشوم که آیا چه شده و نشستم توی راه پله ها و جوری که معلوم نباشد اشک میریزم گفتمش :"خوش به حالتون!" گفتم :"خیلی التماس دعا!" که گفت :"مگه میشه تو رو یادم بره؟ من همیشه واست دعا میکنم اگه قابل باشم"

که گریه مجالم نداد و گفتم:" یهو نرید دعا کنید شوهر کنما! من شوهر نمیخوام.تو رو خدا یهو واسم از این دعاها نکنیدا..."

که صدای گریه اش را شنیدم.مرد گنده گریه میکرد که افتادم به "ببخشید" گفتن.اشک هایم سرازیر بود و به گریه افتاده بودم و میگفتمش تو رو خدا ببخشید ناراحتتون کردم و او بیشتر معذرت میخواست که باعث رنجشم شده.

گفت هرجا برود و هر قدمی بردارد تا کربلا من ذکر همیشگی لب هایش میشوم و دعا میکند سال آینده با هم برویم که هق هقم بلند شد و گفتمش :" حالم خوب نیست.خیلی حالم خوب نیست.دعا کنید حالم خوب بشه.تو رو خدا دعا نکنید شوهر کنما..."

که فهمیدم نمیتواند خودش را کنترل کند و فین فین یواشکی اش را شنیدم و چشم گفتنش را خداحافظی کردنش را...

روی راه پله ها خودم را  بغل کردم و زدم زیر قولم و باز گریه کردم که صدای مهندس "د" را شنیدم که نگران بالای سرم ایستاده بود و صدایم میکرد که چه شده؟
صورتم را با پشت دست پاک کردم و گفتم:"هیچی ! ببخشید!" که دیدم هاله ای از اشک توی چشم هایش میرقصد و نگران نگاه میکند.

وسط اشک هایم خندیدم و گفتم :"شما چتونه ؟" که گفت "نگرانتونم! شما چتونه چند وقته؟!"

حوصله فیلم هندی نداشتم که با خنده گفتم:"فقط شما یکی دیگه فقط مونده بودید بخدا!" و پله ها را یکی دوتا رفتم بالا تا برسم به دستشویی و بدون هیچ مزاحمی نقاب خنده ام را توی توالت ریز ریز کنم و سیفون را بکشم...

الی نوشت :

یکـ) در زندگی ام هرگز نگفته بودم "ببخشید" به کسی تا "او" از راه رسید و "آمدی و همه ی فلسفه ها ریخت به هم ..."

دو) شعرهای این کانال را در تلگرام بخوانید ،قول میدهم دوست خواهید داشت . ;کلیک کنید >>>  ermiapoems