_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هیچ کس منجـــــی من نیست ،مگــــر چشمانــــت ...!

هوالمحبوب:

مثلن کنار زاینده رود نشسته باشم و حرف شده باشم و گفته باشم من از عاشقی میترسم و هی برایش خاطره تعریف کرده باشم و او برایم محمد اصفهانی خوانده باشد و من برای اینکه مبهوتش نشوم و عاشق،زل زده باشم زاینده رود را و بعد که رسیده باشد خانه،وسط حرفهایش یکهو سکوت شود و به رسم خودش بگویمش :"زود باش بلند فکر کن!" و بگویدم :"فقط گوله ی قهوه ای چشمات وقتی کنار زاینده رود زل زدی به آب!" و  ذوق شوم و حرف توی حرف بیاورم که آب نشوم از خجالت!

مثلن امروز فلان کلیپ را بفرستم برای فلانی و بگویمش خوش چشم ترین های دنیا چشم رنگی اند و من چه کنم که چشم رنگی ها را دوست ندارم و بگویدم :"فقط گوله ی قهوه ای چشمات !" و من را پرت کند به آن روز کنار زاینده رود و نه ذوق شوم و نه خجالت و فقط بغض شوم برای جمله ای که... و بگویم :"خب!"

الی نوشت :

قشنگترین چشم های دنیا به روایت تصویر را اینجا کلیک کنید!

بغضم دوید و گوشه ی چشمم شکسته شد ...

هوالمحبوب:

دیشب اما بعد حرف و شب بخیر 

از دلـش گذشـــت شاید نبینمش...

شاید ایـن دفعــــــه ی آخری باشه

که بتونــــم یه پیــــام بدم بهش...!

دی ماه بدی بود و خدا را شکر که تمام شد و نحسی اش به چهره اش ماند و بار غمش اما به دل بهمن مینشیند.خبر آتش سوزی پلاسکو آن هم اول صبحی که چشم باز کرده بودم با صدای زنگ مهندس فلانی که اگر پرواز مونیخ کنسل شود چه غلطی باید بکنند؛ ضربان قلبم را به شماره انداخت.

اول صبح حرف از آتش سوزی دوطبقه بود و هرچه پیشتر رفت آتش سوزی ؛درست مثل درد تاریخ بشریت گسترده تر شد و حال من دگرگونتر.پایتخت با تمام دود و دم جمعیت انفجاری و خاطرات نه چندان خوشایند اخیرش؛مدتهاست جزوی از من شده و به تبع آدمهایش هم شده اند جزو آدمهایم.عکس پشت عکس توی فلان کانال و بهمان کانال مرا پا به پای ماجرا میکشاند و امن یجیب گویان و صلوات کشان با بغض خودم را جای تک تک چشم انتظاران آدمهای مفقود و کشته میگذاشتم و اشک میشدم...

امشب که سرم را روی بالش گذاشتم به این فکر کردم که کدام از آن آدمها میدانستند سپیده که بزند روز سیاهی را پیش روی دارند. کدامشان میدانستند شب قرار نیست بروند خانه زینت خانم مهمانی و بنشینند غیبت دختر اعظم خانم که دماغش را تازه عمل کرده یا دیدار معشوقشان که بعد از مدتها قرار بود شام بروند فلان رستوران.

کدامشان میدانستند فردا چه چیز انتظارشان را میکشد و کدامشان میدانستند قرار است برای از دست دادن عزیزشان عزادار شوند و قلبشان از حرکت باز بایستد...

به اینها فکر کردم و بغض شدم و خواب حرامم شد که نشستم روبروی خدا سر سجاده و شروع کردم به کندن تعلقاتم از سر جان کندن و هفت قرآن به میان احسان را زبانم لال و فکرم کج گذاشتم وسط که اگر فردایی چنین برایم برسد و نداشته باشمش چه کنم.گذاشتمش وسط و برای از دست دادنش مویه کردم و تعلق خاطر داشتنش را چال کردم.الناز تازه عروس را گذاشتم وسط و آنقدر ضجه زدم برای مظلومیتش و نفسم به شماره افتاد.فاطمه ی زیبایم را با تمام لوس بودنش گذاشتم میان آوار و هی بی تابی کردم .گلدخترم را لال بمیرم میان آتش گذاشتم و اسفند روی آتش شدم و بال بال زدم...

"او"یم را ... واااای "او"یم را هی گذاشتم و هی برداشتم و نشانشدمش درست زیر سنگینی فلان آوار و هی "ماشاالله و لا حول ولا قوت الا باالله "خواندم...قلبم را با دو دست گرفتم و از بهترین و صبورترین عمه ی دنیا که اسوه صبر است صبوری خواستم و هزاران "یا غیاث المستغیثین" به زبانم جاری کردم و اشک ریختم.

و به سجاده ام چنگ زدم و صبر خواستم برای از دست دادن کسانی که بیشتر از جانم دوستشان داشتم و پیش مرگشان میخواستم باشم.

و یک ریز برایش خواندم که "ارحَم من راس ماله الرجا و سلاحه البکا"...به هق هق افتادم که رحم کند به کسی که تنها امیدش دعاست و تنها سلاحش اشک..."

رحم کند بر بنده ای که بندگی نمیدانسته و به جای دادن تمام دوست داشتنی هایش به خدایی که بی انتهاست؛ چنگ زدن و تعلقش را بیشتر کرده.

روضه علی اصغر گوش دادم و آنجا که میگفت :" الهی هیشکی تو آغوش باباش شهید نشه..."نفسم به شماره افتاد و وقتی خواند :"الهی هیچ مادری اینقده نا امید نشه" شروع کردم روی زانوهایم زدن و برای تمام مادران نا امید قلبم تکه تکه شد...

خدا را گفتم که من یعقوب؛مفتونه یوسفم.برای امتحانم یوسفم را بگیری کور نمیشوم؛آنقدر ضجه میزنم که با اشکهایم تمام شوم و بمیرم ولی اگر خواست تو نداشتن است به دیده ی منت.همه را در طبق میگذارم و مینشانم جلوی چشمانت ولی در عوض تمامشان یک چیز میخواهم.صبوری و ظرفیت از دست دادنشان.

"شما که به برق سکه های کوفه دلخوشین...خودتون بچه ندارین مگه بچه میکشین...؟!"

چه شبی است امشب،شب قلبهای مچاله شده از فراق عزیزانی که هرکدامشان برای یعقوبشان یوسفی بودند که خدا میداند کی به کنعان برسند و شاید هرگز عطر پیراهنشان را باد به کنعان نیاورد...

زینب و صبوری اش نذر امشب و تمام شب های فراق یوسف هایمان که عزیز مصر بودنشان در برابر عزیز دل بودنشان هیچ است...


الی نوشت :

دلم برای دخترکان و زنانی که دلشان چون من تکه تکه شده از انتظار و برزخ از دست دادن،خوووون است...خووووون ها!

در فصل جفت گیری فولاد و سنگ ...

هوالمحبوب:


مـــرا از چشـــــم ها انداخـــــت خوبی های بی حَدّم

که دل را میزند چیزی که بی اندازه شیرین است ...

داشتم از خیابان رد میشدم.رفته بودم بانک که برایم نوشته بود :" من غبطه میخورم به درختان خانه ات ...ای کاش سر گذاشته بودم به روی شانه ات ...در فصل جفت گیری فولاد و سنگ کاش ... گنجشک من تو باشی و من شانه ات ...!"

داشت دلبری میکرد و میدانستم دل تنگ است و دارد پوست می اندازد در این ماجرایی که داشت عاشقانه میشد و نمیدانستم قرار است تا کجا دلبری کند و هیچ حواسش به آخر قصه نبود...

شعر را خواندم و گوشی ام را توی جیبم جای دادم و به راهم ادامه دادم که باز صدای گوشی ام بلند شده بود و اسمم را صدا کرده بود و گمانم منتظر بود شعر را که خوانده ام برایش شعر شوم ...

منتظرش نگذاشتم و برایش نوشتم :" نگو بزرگ شدم گریه کار کوچک هاست ... زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست... زنی که فال مرا میگرفت دیشب گفت .... پرنده فکر عبور است،فکر ماندن نیست...!"

شعر را خوانده بود و نگذاشته بود عرق پیامک خشک شود که نوشته بود :"غلط کردم! نمیخوام پرنده بشی.الهام بمون!"

وسط پیاده رو ایستاده بودم و لبخند زده بودم و مانده بودم چه جواب بدهم که نوشتم :باشه!"

نوشت :"قول؟!"

قول دادن سخت بود و باید پای تعهدی که میدادم می ایستادم! باید الهام بدون بال میشد که پرواز و رفتن نداند! تعهد سنگینی بود! برای دل خوش کنک که نمیشد بگویی :"قول!" که!

اگر پس فردا خرت را میگرفت و میگفت من روی قولت حساب کردم چه؟ اگر به هزار زور و ضرب گولش میزدم و میگفتم منظورم فلان بود و مجبور میشد قبول کند و بعد مرا با عذاب وجدانم تنها بگذارد چه؟ دلشکستن بها داشت!

گوشی ام را گذاشتم توی جیبم و فرض گرفتم پیامش را نخوانده ام!

چند دقیقه صبر کرده بود و باز نوشته بود :"قول الهام؟!"

نشسته بودم کنار جدول توی پیاده رو و دست گذاشته بودم زیر چانه و غرق شده بودم میان گذشته و آینده و الانم که باید چه بگویم!

گمانم آنقدر فکر کردنم طول کشیده بود که دست به زنگ شده بود! نمیخواستم مجبور باشم به خاطرش حرفی بزنم که دروغ باشد!باید فکر میکردم...

میخواستم برایش بنویسم :"جا برای من گنجشک زیاد است ولی ... به درختان خیابان تو عادت دارم!"

ولی...

نمیخواستم دلبری کنم و میدانستم بار این شعر را که برایش نوشتم :"قول!"

و ذوقمرگی اش را که دیدم به خودم گفتم :"الهام! بارت رو سنگین تر کردی دختر! میتونی؟!"

و بعد یک عالمه راه رفتم و گفتم :"حتمن میتونم!"

ولی نمیدانستم باید قول بدهی پرنده نشوی و بمانی تا خودشان پرنده شوند و بپرند! که بعدها  درست مثل من وقتی دارند از بانک برمیگردند و شاید موقع عبورشان از خیابان یکهو صدای گوشی شان بلند میشود و مجبور میشوند بایستند تا گوشی شان را چک کنند،بدون اینکه قول و قراری بدهند و چیزی بنویسند با خودشان بلند بلند بخوانند که :" پیش از آنی که بخواهی از کنارت میروم...تا بدانی عذر ما را خواستن کار تو نیست ...!" و خنده ی مستانه حواله کنند!

الی نوشت:

یکــ) همانقدر که مردانه قول دادم برای الهام ماندن و پرنده شدن،قول میدهم که دیگر اینجا را تخته نکنم! هر از گاهی از اینجا عبور کردید،خبر بدهید تا برای خستگی در کردنتان به شربت شعری مهمانتان کنیم :)

دو)هوای بی‌تو پریدن نداشتم، آری... بهانه بود همیشه شکسته بالی من...(این شعر را حفظ کنید از طرف من...این شعر را...این شعر را!)

سهـ) در اینستاگرام همچنان دختر شعرم :)

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد ...

هوالمحبوب:

نمیتوانم حسش را بیان کنم.یعنی کلمه هایم میان بغضم گم میشوند.دیر وقت و چشم انتظار به خواب رفته باشم و صدای اذان سحرگاهی  بپیچد توی اتاق،چشم هایم را باز کنم و ببینم داری از راه می رسی و گوشی همراهم پر باشد از "الی چشمت روشن!" و بغض بشوم میان لبخند و دلم بخواهد سراپا چشم شوم برای دیدنت و یک پارچه گوش بشوم برای شنیدنت و تو ....

تو می رسی با پاهای تاول زده و من برای اینکه از بغض خفه نشوم با لبخند و اشک چشم هایم را میبندم وقتی "که یعقوبی که یوسف را نبیند کورتر بهتر...!"


دیگـــــر برایــــم قرص چربـی ســــوز لازم نیســت...

هوالمحبوب:

مــن در غیابـــت آنقــــدر غـــــم می خـــورم هر روز

دیگـــــر برایــــم قرص چربـی ســــوز لازم نیســت...

غروب بود که چای و بیسکوییت به دست آمد بالای سرم.گفت میخوری؟گفتم نچ!گفت تو چی میخوری پس؟گفتم خون دل!گفت خوبی؟ لبخند تلخ زدم و شروع کردم به فلان سایت را چک کردن که گفت بریم بیرون؟می دانستم دارد تلاشش را میکند برای عوض کردن حالم و یکهو دلم نخواست لطفش را نادیده بگیرم و ناراحتش کنم و به این فکر کردم که آدمهای زیادی را این روزها از خودم رنجانده ام که گفتم بریم شام بخوریم؟که ذوق زده گفت بریم.گرسنته؟گفتم نچ!ولی بریم یه چیز بخوریم! که گفت باشه! و گفتم نیکو هم بیاد؟گفت بیاد...

به نیکو که گفتم مشتاقانه پذیرفت و گفت حالت خوبه؟گفتم کاش میشد این سوال رو کلن از مکالمه آدمها حذف میکردند و نیکو آمد تا برویم "زورخانه"!

نزدیکی های خانه یمان بود و من بارها دیده بودمش ولی راستش دلم نخواسته بود تنها بروم و دلم خواسته بود"اویم" هم بود و گذاشته بودمش برای بعدها که حالا قسمت شده بود با نیکو و کوشا-پسر خواهرش- و شیدا رفتیم و "اویم" هم بود تا بعدش برویم شام بخوریم!

زورخانه حس و حال خاصی داشت،چیزی فراتر و دلپذیرتر از آنچه در تلویزیون دیده بودم.زنگ را که زدند و مرشد شروع کرد به خواندن و پهلوان ها یکی یکی آمدند توی گود نمیتوانستی محو فضای معنوی زورخانه نشوی.مرشد مینواخت و نوای حسین و علی سر میداد و پهلوان ها میچرخیدند و وزنه میچرخاندند و کباده میکشیدند و دور خودشان میچرخیدند و نمیتوانید تصور کنید چه احترام و حس خوبی بینشان بود.

شاید تعجب میکردی ولی جوان ترها و بچه ترها اجازه نمیدادند پیرترها بیایند وسط گود.تا فردی که سنش بالاتر بود میخواست بیاید وسط جوان ترها میرفتند وسط و رخصت میگرفتند و میچرخیدند و تو را به تعجب وا میداشتند که چقدر جالب که این حرکتشان یعنی تا ما هستیم شما چرا آقااا؟

فضای زورخانه مرا گرفته بود.با "او"یم نشسته بودم به تماشای گود و آدم هایش و زیر چشمی چک کردن شیدا و نیکو را میدیدم که هرچند وقت یکبار میپرسیدند حالت خوبه؟میخوای بریم شام بخوریم؟ و من میگفتم دوست دارم بمانم...

مرشد که زنگ نهایی را نواخت و دعا کردند و آمین گفتند،دلم بغضش بود که به مرشد زورخانه گفتم دلم میخواهد هفته ای یکی دوبار بیایم آنجا و گفت که میتوانم و اشکالی ندارد که رفتیم برای شام..

به پیشنهاد من توی محله مان شام خوردیم.کوشا دلش کنتاکی میخواست توی "برج" و من راستش دیگر دلم غذا نمیخواست مثل این چند روز که به گفته اطرافیانم زیادی لاغر شده بودم...

کوشا با غذایش بازی میکرد و از مدرس ویلنش آقای آزاد حرف میزد که با هم قرار است بروند خیابان برج کنتاکی بخورند که گفتمش:" ببین خاله! اینجا پایین شهره!ما کنتاکی اصلن نمیدونیم چیه! چون توی خونه مون یه مرغ داریم که واسمون تخم میذاره و وقتی از تخم افتاد می کشیمش و باهاش غذا درست میکنیم و از تمام اعضا و جوارحش استفاده میکنیم واسه مصرف سالانه مون و حتی پاهاش رو میریزیم توی سوپ و دیگه به کنتاکی قد نمیده!"

من حرف میزدم و شیدا و نیکو و خودم همزمان ریسه رفته بودیم از خنده و فست فودی را روی سرمان گذاشته بودیم آن موقع شب...

کوشا گفت اشکالی نداره بعد با آقای آزادمنش میرود کنتاکی میخورد و نگران نباشم! که گفتمش :" خوش به حالت! چون ما اینجا آقای آزاد نداریم که باهاش بریم کنتاکی بخوریم!در عوض یه ممد قصاب داریم که بهش میگیم ممد اسیر! فک و فامیل همون آقای آزاد شماند!که نهایتن باهاش بریم زینبیه یه خربزه بگیریم و توی بلوار بشینیم با پنیر بخوریم و چپق چاق کنیم و اون یه دله حلبی پیدا کنه برامون بزنه و نهایتن اگه دله حلبی نبود با شیکمش برامون تنبک بزنه!اینا ماله بچه ها بالا شهره.ما بچه پایین شهرا سالی یه بار وقتی شما میرین خارج واسه تعطیلات ما میریم خیابون برج کنتاکی بخوریم و شب تو پارک چادر بزنیم بخوابیم..."

من حرف میزدم و شیدا و نیکو روی میز از خنده غلت میزدند و کوشا لبخند میزد و به زور پیتزایش را میخورد که نیکو گفت وای خدای من چقدر خندیدم و خدا رو شکر که دوباره به حرف افتادی که من گفتم آره دلم درد گرفت بس که خندیدم و وسط خنده و پیتزا خوری ،سرم را گذاشتم روی میز و لقمه ی پیتزا توی دهانم بود که هق هق زدم زیر گریه و لقمه در دهانم ماسید و خنده روی لب بچه ها...

نیکو بغلم کرد و من هی اشک میریختم و میگفتم که هیچ حالم خوب نیست و معذرت میخواستم که وسط پیتزا خوردنشان زده ام زیر گریه و ناراحتشان کرده ام و مرده شور بغض را ببرند که مکان و زمان نمیشناسد وقتی میترکد...

الی نوشت :

گفته بودم چقدر "او"یم را دوست دارم؟نگفته بودم؟عجیب است!!

برای دور زدن در مدار بی پایان ... چقدر باید از این پای خسته کار کشید ؟

هوالمحبوب:

برای چندمین بار بود که شماره اش روی موبایلم می افتاد و تنها برای اینکه دوباره شماره اش را نبینم جواب دادم. این روزها از صد تماس تلفنم پنج تایش را بیشتر جواب نمیدهم و برایم مهم نیست کیست و آن پنج تا هم الناز و احسان و یکی دو نفر کارفرمایند که اگر جواب ندهم دردسر میشود!

احوالپرسی کرد مثل همیشه و گفت که این چند روز چند بار زنگ زده و من جواب نداده ام و گفتمش زیادی سرم شلوغ است و بهانه ی متداول خیلی آدم ها را برای توجیه  بی توجهی کردنم آوردم!

بعد از یکی دوبار "چه خبر ؟" گفتن ،گفت که کارهایش را کرده و عازم است پیاده رهسپار کربلا شود که ناگهان بغضم ترکید...

بیست و چهار ساعت نشده بود که به خودم و خدا قول داده بودم دیگر گریه نکنم که گفت عازم است و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم!

وقتی حالت بد باشد گریه اجتناب ناپذیر است و هر چیز کوچکی اشکت را در می آورد تا زمانیکه حالت خوب شود.آنوقت که حالت خوب شد حتی به ترک دیوار هم میخندی و من دلم برای آن روزهایم تنگ شده بود!

موبایل به دست از شرکت رفتم بیرون که دوباره پچ پچ این و آن نشوم که آیا چه شده و نشستم توی راه پله ها و جوری که معلوم نباشد اشک میریزم گفتمش :"خوش به حالتون!" گفتم :"خیلی التماس دعا!" که گفت :"مگه میشه تو رو یادم بره؟ من همیشه واست دعا میکنم اگه قابل باشم"

که گریه مجالم نداد و گفتم:" یهو نرید دعا کنید شوهر کنما! من شوهر نمیخوام.تو رو خدا یهو واسم از این دعاها نکنیدا..."

که صدای گریه اش را شنیدم.مرد گنده گریه میکرد که افتادم به "ببخشید" گفتن.اشک هایم سرازیر بود و به گریه افتاده بودم و میگفتمش تو رو خدا ببخشید ناراحتتون کردم و او بیشتر معذرت میخواست که باعث رنجشم شده.

گفت هرجا برود و هر قدمی بردارد تا کربلا من ذکر همیشگی لب هایش میشوم و دعا میکند سال آینده با هم برویم که هق هقم بلند شد و گفتمش :" حالم خوب نیست.خیلی حالم خوب نیست.دعا کنید حالم خوب بشه.تو رو خدا دعا نکنید شوهر کنما..."

که فهمیدم نمیتواند خودش را کنترل کند و فین فین یواشکی اش را شنیدم و چشم گفتنش را خداحافظی کردنش را...

روی راه پله ها خودم را  بغل کردم و زدم زیر قولم و باز گریه کردم که صدای مهندس "د" را شنیدم که نگران بالای سرم ایستاده بود و صدایم میکرد که چه شده؟
صورتم را با پشت دست پاک کردم و گفتم:"هیچی ! ببخشید!" که دیدم هاله ای از اشک توی چشم هایش میرقصد و نگران نگاه میکند.

وسط اشک هایم خندیدم و گفتم :"شما چتونه ؟" که گفت "نگرانتونم! شما چتونه چند وقته؟!"

حوصله فیلم هندی نداشتم که با خنده گفتم:"فقط شما یکی دیگه فقط مونده بودید بخدا!" و پله ها را یکی دوتا رفتم بالا تا برسم به دستشویی و بدون هیچ مزاحمی نقاب خنده ام را توی توالت ریز ریز کنم و سیفون را بکشم...

الی نوشت :

یکـ) در زندگی ام هرگز نگفته بودم "ببخشید" به کسی تا "او" از راه رسید و "آمدی و همه ی فلسفه ها ریخت به هم ..."

دو) شعرهای این کانال را در تلگرام بخوانید ،قول میدهم دوست خواهید داشت . ;کلیک کنید >>>  ermiapoems

نــــــذر کردم که به پــــابوس خداونــــد رَوَم ...

هوالمحبوب:


برایم خوراکی فرستاده بود.حلوای خانگی و کیک و شیر و آبنبات و ...

زنگ زده بود که توضیح دهد هر کدام را کجا به نیت من از سفره حضرت رقیه و ابوالفضل و زینب (س) ِ فلان روضه برداشته و تبرک است و فلان سوره را بخوانم و پشت بندش بخورمشان محض نظر کردن خداوند به دل و خواسته ام...!

حالم خوب نبود و سعی میکردم از کلمات و جملات کمتری استفاده کنم که حالم را هویدا نکند و به "چشم" و "مرسی" و "باشه" بسنده میکردم که گفت:"برات شمع روشن کردم سر سفره حضرت رقیه که انشاالله اگر حاجتت روا شد و حال دلت خوب شد تا سال دیگه خودت بیای سر همون سفره و شمع روشن کنی..."

باید زود خداحافظی میکردم و تلفن را قطع، که از صدای بغض آلود و فین فین کردنم نفهمد گریه میکنم و پاپیچم شود که چه شده.برای همین گفتم :"انشالله اگه حاجتم روا شد زحمت شمع روشن کردنش با خودت..."

و زود کار را بهانه کردم و خداحافظی کردم و نگفتم حاجتم تمام شدن زندگی ام و نفس کشیدن است  و  زل زدم به بیرون از پنجره و یک ریز و آنقدر که از نفس بیفتم خواندم  "دعا بکن که همین لحظه منفجر بشود .... برای قلب فشار چهل تنی سخت است!" و هی دعا کردم ....!


الــــی نوشـــت:

یکـ) نمیدونم اینکه بعد از اینکه کامنتدونی رو بستم تعداد آدمهایی که حرف میزنند بیشتر شده،خوبه یا بد؟! حتی نمیدونم کار خوبی کردم یا نه .ولی میدونم بستن کامنتدونی ربطی به این نداره که دوست ندارم کسی حرف بزنه یا نظر بده یا برام مهم نیستید که گوش بدم.بذارید به حساب دلایل شخصی و کمی خودخواهی.همه ش رو میخونم و حس میکنم تک تک حرفاتون رو.حرفهاتون را  در  بالای وبلاگ در قسمت"تماس با من" برایم بگید،گوش میدم.همین!

دو ) یک کانال شعر خوب در تلگرام که شعرهایش دوست داشتنی ست. از دستش ندهید  >>>  @ermiapoems

می نویسم «عــشــــق» ، میخوانـــم «حسیـــن» ...

هوالمحبوب:

درد من عشق است درمانم «حسین» ...

دین من عشق است، ایمانم «حسین» ... 

با الــفبـــــای جـــنـــون  بــر دفتــــــرم ...

می نویسم «عشق»،میخوانم «حسین»...

شمایی که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید.آنقدر که بنشینم نگاه کنم و حسودی ام بشود که شب اول محرم لباس مشکی مردتان را اتو میکنید و عطر میزنید و از جا لباسی آویزان میکنید.

آنقدر که حسودی ام بشود که لباس مشکی مردتان را بو میکشید و برای استجابت دعاهایتان به آن دخیل می بندید و آیت الکرسی میخوانید و به آن فوت میکنید.آنقدر که حسودی ام بشود وقتی مشتاقانه داوطلب بستن دکمه های لباس مشکی مردتان میشوید و یقه اش را مرتب میکنید و شال سیاه به گردنش میپیچید.

انقدر که حسودی ام بشود «ان یکاد» برایش میخوانید و بغض میشوید از اشک وقتی نگاهش میکنید.آنقدر که حسودی ام بشود شانه به شانه مردتان هیئتی میشوید.آنقدر که حسودی ام بشود وقتی خسته آمد خانه و لباس عوض کرد، رد دست های مردتان را روی سینه ی لباس می بوسید و اشک میشوید.

شما که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید،آنقدر که حسودی ام بشود لباس سیاه مردتان را از غبار و عطر خستگی سینه زنی و زنجیر زنی می شویید و حسین را به رد عشق روی لباس مشکی مردتان قسم میدهید...

آنقدر که حسودی ام بشود به زیارت نگاهتان روی حَرَم لباس مشکی مردتان...

شما که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید وخدایی نکرده  نکند قدرش را ندانید و مرد سیاهپوشتان را طواف نکنید وقتی این همه خوشبختید و خدا این همه دوستتان دارد و من خودم تک و تنها این همه حسودی ام میشودتان ...!

الی نوشت:

حرفهایتان را برایم  در  بالای وبلاگ در قسمت"تماس با من" گوش میدهم...

آقـای مـن! عزای شما فرق می کند ...

هوالمحبوب:

ایــن پرچـــم سیاه ،همین بیـرق و عَلَم

حاکی ست با همیشــه فضا فرق میکند

یک راست می روم سر اصل ِ مصیبتم

آقـای مـن! عزای شما فرق می کند ...

مُحَرَم ِ من با  مُحَرَم ِ تمام آدم های روی زمین فرق میکند.مُحَرَم ِ من پر از حسین حسین خواندنی ست که شناسه اش با تمام شناسه های دنیا فرق میکند.عزادار حسین میشوم و در دل عشق زمینی حسین را به وجود ملکوتی حسین پیوند میزنم و بغض و درد و عشق و تمنا قورت میدهم...!

مُحَرَم که میشود می نشینم روبروی بیرق سیاه عزادارن ِ حسین و به یاد اولین مُحَرَمی که دلباخته ی "اویم" شدم و از غصه و عشق و درد کوه آتشفشان بودم و می لرزیدم از پا به خیمه ی حسین گذاشتن ،اشک میریزم.

حسین او را به من داد درست همان لحظه که روبروی خیمه اش نشسته بودم و میگفتم این چه امتحانی ست و نکند دل در گرویش بدهم و خسر الدنیا و الاخره بشوم و التماس ها به حسین کردم محض حسین بودنش و خواستم از "او"یم توبه کنم بس که دلدادگی طاقتم را طاق کرده بود و دل کندنش را نمی توانستم و یا حسین گفتم و گمانم معامله کردم تمام زندگی ام را محض داشتن و خواستنش...

محرم برایم "او"ست درست وقتی یک سال گذشت از محرمی که خدا "او" را در دامنم نهاد و گفتمش من پایان باز این دلدادگی را تاب ندارم و چهل شبِ محرم زیارت عاشورا نذر کردم محض دل کندنم و هر شب درست  وقتی غرق "و ان یثبت لی عندکم قدم صدق فی الدنیا والاخره "خوانندن بودم اسمش روی گوشی همراهم می افتاد و برایم شعر میشد و هیجان و ذوق از روضه و هیئت بودنش و برایم شعر ردیف میکرد و من با اشک بقیه ی زیارت عاشورا را آرام زمزمه میکردم و به دامان حسین چنگ میزدم که از دلم بیرونش کند و به زبان قربان صدقه ی شعر شدنش میشدم و "خدایا بی اثر باشد ...!" نثارش میکردم و تا او برسد خانه و خستگی در کند اشک میشدم و هق هق تا خدا و حسین کمکم کنند از درد عشقی که به آن دچارم و تمامی ندارد...

محرم برایم "او" ست که سومین مُحرم درست شب عاشورا از داغ سال پر از دردی که بر دلم نشسته بود حسین را گفتم که بس است این همه درد و عشق و درست وسط جاده بغضم را شکست محض رنگ باختن تمام بخشیدن ها که الی تمام کن این قصه را و حسین را قسم دادم به حسینی اش که دلم را هرطور که میتواند حتی با مرگ هم شده آرام کند...!

"او" یم نمیداند مُحَرَم که میشود من دلم کربلاست..."او" یم نمیداند چقدر بی قرارش میشوم و نمیداند چطور مینشینم به خلوت با حسین و خدای حسین که تمام حرف های تمام محرم هایم را نشنیده و ندیده بگیرند و "او" یم را به من باز سپارند که نمیدانم چه سِری ست که هر چه پیشتر میشود بیشتر میشود این همه دلدادگی و بی قراری ...

"او"یم نمیداند وقتی سیاه پوش حسین میشود هزاربار خدا را برای حسین ی بودنش شکر میکنم و سیاه پوش شدنش را نذر و بدرقه ی اجابت تمام دعاهایم میکنم."او"یم نمیداند همه ی داشتن و نداشتنش را من از آن درد دل اولین محرم دارم با حسین ی که قسمش دادم وقتی درد میدهد و عشق صبر و طاقتش را بدهد برای آخری سپید. که دلفریبی زلیخا و جاه و مکنتش را هم که نداشته باشم صبرش را به جان میخرم حتی به قیمت ورد زبان مردم شدن و نسیان یوسف و آوارگی ، وقتی حسین و خدای حسین پای دلدادگی ام را انگشت زده اند درست چندمین شب محرم وقتی به گلوی  غرقه به خون علی اصغرش دخیل بستم منی که نوزاد شیرخواره اش را می میرم و تمام "روز علی اصغر" آیت الکرسی نذر نگاه و تنفس شیرخواره ها میکنم.

محرم که میشود دلم برای لب های خشکیده و تیر گلوی علی اصغر می رود...برای کمر خمیده ی زینب...برای مَشک ِ عباس ...برای چشمان بی قرار حسین و آنقدر حسین میگویم و میخوانم که از نفس می افتم و هیچ کس نمیداند چه میکشم تا طلوع صبح تاسوعا و غروب عاشورا  و "اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود .." سر میدهم و "سوزنم گیر میکند  روی "ثبت لی قدم صدق..."و کمرم تیر میکشد برای بار سنگین روی دوش زینب وقتی تنها الی ای بیش نیستم و التماسش میکنم که رو سیاهم نکند...

الی نوشت :

یکـ) آقای من! عزای شما فرق میکند.آقای من عزای شما خود ِ دلدادگی ست و کجای دنیا دیده اید این همه اشتیاق و بی قراری برای رسیدن به درد آورترین شب و روزی که با خون تمام شد ؟ آقای من! تو را به قرمزی روز ِ عاشورا و سیاهی شام غریبانتان ،مرا بخود وانگذارید و نگاه و دستتان را از پشت سرم برندارید که من به خودی خود ضعیف تر از این حرفهام که یک تنه تاب بیاورم،خب ؟

دو) التماس دعا...

سهـ) درج نظرات و کامنت هایتان را در "تماس با من" اون قسمت بالای وبلاگ ،به گوش جان میخریم :)


هرگــــز نگذاشــــت تا ابـــد شـــب باشــــد...

هوالمحبوب:

هــرگـــز نگذاشت تا ابد شـــب باشـــد

او مانــــد که در کنـــار زینـــب باشــد

سجـــاد که سجـاده به او دل می بست

تدبیــــر خدا بود که در تـــب باشد ...

هرگز در زندگی ام دلم نخواست پسر باشم الا مُحَرُم ها...موقع سیاه پوش شدن و سینه زدن و زنجیر بر پیکر فرود آوردن و چای تعارف کردن و نوحه خواندن...

امشب اولین شب محرم است و من درست در اولین شبش دلم و زندگی ام کربلاست و نمیدانم آتش خیمه های دلم تا کی قرار است زبانه بکشد و زینب گونه خون دل میخورم که "حسین م " را جلوی چشم هایم سر ببرند و نتوانم اشک بریزم و فریاد بکشم که چشم حاسدان و دشمنانم خیره به خمیدن قد و قامتم است...

ولی..

خدا را به زینب و حسین ش قسم میدهم که به حق همین شب های قرمز و سیاهش رستگارم کند وقتی این همه بی تاب و عاشق و بی قرار و مضطرب و خسته ام و این همه درد در من جا نمیشود ...

خدایا تو را به" حسین ت" ،تو را به "حسین م "،تو را به" حسین مان" قسم ت میدهم ،تو را به لب های کوچک و خشکیده ی علی اصغر و کمر خمیده از درد زینب ت قسم،بغلم کن و در گوشم زمزمه کن آخر این قصه ی پر غصه را تا دلم گرم شود و امیدوار،که تو هرگز رهایم نمیکنی حتی اگر درد به جانم ببندی .

 بیا در گوشم زمزمه کن که اگر تاب بیاورم خواست دلم را اجابت میکنی و دلت با دلم موافق میشود و این همه درد پیش زمینه و امتحان رسیدن به آنی ست که در دل هر دوی ما موج میزند.بیا در آغوشم بکش و زمزمه کن "یه کم دیگه تاب بیاری تمومه الی..." تا من مشتاقانه تمام دردهایت را به خاطر تدبیرت به جان بخرم و تب کنم و با ذوق درد ببلعم و قورت دهم...خدایا تو را به مادر خوبی هایت قسم میدهم کاری کن جلوی این همه چشم خیره به آتش خیمه های دلم،خب ؟

الی نوشت :

یکــ)چطورش را نمیدانم ولی شما را به تمام مقدسات التماس دعا تا بشود...،همین !

دو) اعلام نظر و کامنت در بالای وبلاگ ،قسمت "تماس با من"