_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

فکر آن هستــم که هـــرشب بی دلیـــل کینــــه های کهنــــه را تمــرین کنـــم ...

هوالمحبوب:

ای دل که روزی دشمنـــت را نیــــــــز بخشیـــدی

حالا چـــــرا حتـی خــــودت را هـم نمی بخشـی ؟!

انگاری همه منتظر شله زرد بودند امروز از بس هی پیام دادند که "قبول باشه" و من هیچ جواب ندادم و از چند روز پیش که حرفش را پیش میکشیدند دلم هـُـرّی فرو می ریخت!همین سال قبل،شب قبل از شله زرد پزان یک عالمه خواب و کابوس دیده بودم و تو آمده بودی توی خوابم و مامان حاجی هم بود و من توی خواب زجر میکشیدم وقتی با هم داشتیم جایی میرفتیم که من نمیدانستم کجاست!همین دو شب پیش هم بساط شله زرد پزی توی حیاط به راه بود در خواب،که خودم را دیدم که موبایل به دست به همان مردی که فرستاده بودی اش تا با آن سرگرمم کنی و سر او هم منت بگذاری که ببین چه الـی ای را به تو دادم و به من چه که او نخواست،"بله" گفتم تا تمام نقشه هایت نقش بر آب شود!!خودم را دیدم که شکست و "بله " گفت،دویدم به سمت خودم که توی گوشش بزنم و یادش بیاورم چه کشیده آن روزها که از خواب پریدم و باز سرم را به همان دیواری تکیه دادم که تمام زمستان آن سال تکیه داده بودم و اشک ریخته بود. نیمه شب بود و فقط زوور میزدم که عادی باشم و برای خنده هم شده دق نکنم!!

...تمام دنیا،حتی آدمهایی که مرا ندیده اند و نشنیده اند خووب میدانند من برای شله زرد می میرم.شله زرد را برای خودش و تمام خاطراتش و مامان حاجی و آن دیگ نذری بزرگ و شلوغی و عمه ها که جمع میشدند دوست داشتم.همیشه آن روزها که مامان حاجی زنده بود همین موقع،بیست و چند صفر،،یک دیگ بزرگ شله زرد بار میگذاشتند درست وسط حیاط و اگر میتی کومون مثل همیشه توفیق بودن در آن جمع را از ما میگرفت ولی همین که همه جوش ِ من را میزدند که نبودم و هر یک به سهم خود کاسه ی شله زردی برایم کنار میگذاشتند،قند توی دلم کرور کرور آب میکرد.وقتی مامان حاجی رفت- که چه خوب شد رفت و گرنه ایل و تبار عوضی اش در این روزها او را هم به گند می کشیدند لعنتی ها-عمه ها بساط شله زرد را به تنهایی به پا کردند و من باز هم خوشبخت بودم،تا همین چهار پنج سال پیش که من هم شله زرد پزان به راه انداختم و هر سال سهم شله زردم به خاطر آدمهایی که برای استجابت دعایشان دل به شله زردم میبستند بیشتر میشد و شد.

شله زرد برایم عشق بود،هم خوردنش و هم پختنش.حالا بماند که غیر از سال اول ،تمام سالهای بعدش دور از چشم میتی کومن بود و اتمام حجت کرده بود که اگر چشمش به این مسخره بازی ها بیفتد دیگ را واژگون خواهد کرد و اصولن به هر چیزی که ما باور و اعتقاد داشتیم اعتقاد نداشت...ولی...

ولی آن سال که تو عزم جزم کرده بودی برسی به آخر بازی مسخره ات،همان شب که با هم زعفران خریدیم و ظرف یک بار مصرف،همان شب که جلوی کفش فروشی دیدار عهد کردم که بهترین احمق ِ دنیا باشم و برایم مهم نباشد با چه خری از خرهای زمین ازدواج میکنم،همان شب که همان مرد به من گفته بود دوستم دارد و من خندیده بودم و سکوت کرده بودم و از من پرسیده بود به چه فکر میکنم و من گفته بودم به زعفران ِ شله زرد ِ فردا و او حرص خورده بود و من باز بلند بلند خندیده بودم،همان شب تصمیم گرفتم حالا که بازی ست و به قول تو بازی نبود،من هم خوب بازی کنم و فردا درست روز شله زرد پزان بدون مقدمه چینی به اویی که هیچ انتظارش را نداشت "بله" گفتم.شکستم و بله گفتم و تو همان روز شله زرد پزان بود که ناپدید شدی و من با تمام سر خود معطلی ام دختره خوبی بودم و هیچ نگرانی ام را بروز ندادم ولی شکستم و هر جایی که فکرش را بکنی در پی ات گشتم ولی من هیچ جا را بلد نبودم!!

شله زردی که برایم عشق بود و هست،شده کابوس وقتی که اسمش را میشنوم و دیگش را میبینم!شده بغض وقتی گاهی تنها ایمیلی که از میان آن همه ایمیل -که قرار بود به زن آینده ی زندگی ات نشان دهی و حقانیتت را ثابت کنی در روزهایی که نبوده-از تو نگه داشتم را میخوانم که یادم نرود با من چه کردی و یادم نرود باید به تو چه حسی داشته باشم.همان ایمیلی که وقتی بعد از چند روز پیدایت شد برایم با دل خوش نوشته بودی و هیچ فکر نکردی چه به سرم می آید و من با تمام آن عوضی های زندگی ات فرق میکنم و بعد رفته بودی برای رفع دلتنگی و نگرانی ِ این و آن!همان که من را هدایت کرد به تا صبح توی خیابان پرسه زدن و ضجه زدن.همان که منجر شد به صاف صاف توی چشمهایش نگاه کردن و خفه شدن تا سرم هوار بکشد که کدام جهنم درّه ای رفته بودم و من فقط بگویم ببخشید.همان که من را سوق داد به همان بازی که تو برایم رقم زده بودی و میگفتی :"الــــی بازی ندارد...!"

گاهی فکر میکنم چرا تو هنوز زنده ای و من تو را نکشتم!تو باید مرده باشی وقتی من لبخند میزدم و به آن مرد ابراز علاقه میکردم.تو باید مرده باشی وقتی اشک میریختم و به آن مرد میگفتم که دلم برایش تنگ شده.تو باید مرده باشی وقتی با همان لحن های مثلن دل لرزان اسمم را نجوا میکرد و الف ِ "الهام" را میکشید و من فقط خون گریه میکردم و میگفتم :"جــــااانم؟!".تو باید مرده باشی که از اوج خودم را به ذلت کشیدم تا دست از بازی مسخره ات برداری و تمامش کنی و تو فقط به قول خودت،خودت را با بقیه سرگرم میکردی تا زجر نکشی!

تو باید همان روزها می مردی که وقتی او ساعت نه بعد از قربان صدقه میخوابید و من برایت تعریف میکردم با خنده و زجر وبعد هی شعر میشدیم و ترانه تا صبح تا از سکوت نمیریم!تو باید همان روزها می مردی وقتی به تمام اعتمادم به وحشیانه ترین صورت ممکن تجاوز کردی و من گاهی لبخند میزدم و گاهی داااد.تو باید همان روزها می مردی که من زوور میزدم کبرای ِ عباس آقایی شوم که زندگی اش در سه چیز خلاصه میشد و بس!...همان روزها که تو منتظر بودی بازی ِ من تمام شود و بروی سراغ بازی ِ خودت و من هم نقشم را در آن بازی خووب ایفا کنم...همان روزها که تو...لا اله الا الله!

خدا میدید من زوور میزنم خوووب بازی کنم نقشی را که به من داده بودی و گمان نمیکردی قبول کنم.حرف ابراهیم و اسماعیل نبود که تو حتی اعتقاداتم را هم بازیچه ی سناریو ات کردی و در به در کوچه ها که هی قدم بزنم و هی داد بکشم سر خدا که من اسماعیل نیستـــم ولی کم نمی آورم برای بهترین احمق ِ دنیا بودن!او میدید که کوتاه نمی آیم و خودش دست به کار شد و مثل همیشه به همان تنبیه ِ سنگین اکتفا کرد و نگذاشت بیشتر نابود شوم ولی تو بگذار پای خودت!...

چقدر دلم جمله بدهکار است برای گفتن بعد از این دو سال.باورم نمیشود این منم که اینها را مینویسم.منی که تا همین چند ماه پیش تا یک خط از آن روزها را به زبان میراندم بغض میشدم و اشک و نمیتوانستم ادامه دهم!حالا دارم مینویسم و به جهنم که اشکم دم ِ مشکم است.

یک عالمه حرف دارم.یک عالمه حرف که یک روز چه در این دنیا و چه در آن دنیا باید روبرویم بنشینی و برای تک تکشان جواب داشته باشی.اصلن همه شان به جهنم،برای تجاوز به اعتمادم باید سنگسار شوی!برای وقاحتت باید از همان پایه ی بلند اعتمادم دار زده شوی.برای تمام آنی که نبودی ولی زوور میزدی که باشی که مبادا دروغ گفته باشی که نیستی.

اصلن همه را بگذار کنار،باید برای همین شله زردی که دیگر هیچ وقت نمی پزم و حسرت پختن و داشتنش را تا آخر عمر به دل میکشم و حمل میکنم مجازات شوی...

شله زرد پزان را هم می بوسم میگذارم کنار،درست مثل تمام چیزها و کسانی که عاشقانه دوستشان داشتم و نداشتمشان و به همه می گویم "چه کاریست شله زرد پزی وقتی همسایه مان نان شب ندارد و هزینه اش را در عوض میدهیم به همسایه ی بیوه مان با چند بچه ی قد و نیم قدش."ولی تو بدان اگر چه هنوز هم نبخشیدن بلد نیستم ولی کاسه های شله زرد نذری که هر کجا باشند خون به دلم میکنند وقتی تو را به یادم می آورند و خودم را که چقدر بی دلیل احمق بودم،نـــبخشیـــدن بلــــدنـــد!

الـــی نوشت :

یکـ)ایوی:تو کی هستی؟

آقای وی:مردی که نقاب به چهره داره!

ایوی:این رو میبینم

آقای وی:می دونم که میبینی .من نمیخواستم قدرت بیناییت را زیر سوال ببرم.فقط میخواستم بگم از کسی که نقاب به چهره داره تا کسی اون را نشناسه چرا می پرسی تو کی هستی؟!

"وی مثــل وندتا_جیمز مک تیگو "

دو) زیتــا را بخوانیــــد!با روح و روانتان بازی میکند .

آدم اســــت و اشتــــباه ...

هوالمحبوب:

آدمــــــیـــزاد اسـت و عشـــق و دل به هـــر کـاری زدن

آدم اســـت و سیــب خوردن ، آدم اســــت و اشتبــــاه...

خوب باید یک جاهایی از خر سر خود معطلی بیایی پایین و قیافه ی حق به جانبت را بدهی روی تخته ی مرده شور خانه بشویند و بگردی دنبال ِ یک کشیش به تمام معنا و اصلن هم برایت مهم نباشد که یکشنبه نیست و تو هم مسیحی نیستی و بگویی :"پدر آماده ام اعتراف کنم که غلط ِ زیادی خورده ام توی زندگی ام و عین خـــر هم پشیمانم!"- حالا گردنت هم کلفت بود و پشیمان هم نبودی،نبودی،مهم اذعان به غلط ِ زیادی خوردنت است!-

داشتم عرض می نمودم که اصلن دنبال کشیش هم نگشتی نگشتی که اعتراف کنی،همین که وقتی توی چشمهایت نگاه کردند و نکردند و با ترس و لرز به رویت آوردند که:"....!" و تو صدایت را صاف نکردی و توی چشمهایشان خیره نشدی و گردنت را مثل زرافه نکشیدی بالا و عین گربه پنجول نکشیدی و عین شتر کتابهای فلسفه و عشق و عرفان را ردیف نکردی و عین قاطر روی حرفهای صد من یک غاز و گذشته ی خاک بر سرانه ات پا سفت نکردی و نایستادی و زبانت را عین خر دراز نکردی و فلسفه چینی نکردی که : "من اصولن...!"و فقط زبانت را غلاف کردی؛خودش به تنهایی خدا تومن می ارزد!همین که باور کنی و ایمان داشته باشی که تو هم حق اشتباه کردن داری درست مثل تمام آدمهای روی زمین کافیست!اصلن آدم آفریده شده برای گول خوردن و اشتباه کردن!آدمی که اشتباه نکند و گول نخورد-حتی گول ِ دل لعنتی اش را - که آدم نیست!هست؟

الــــی نوشـــت:

یکــ)سنجاق شد به تمام روزها و اشتباهات زندگی ام در گذشته و حتی در آینده!باشد که الـــی بر من ببخشاید!

دو) در نوشتن به الــی سخت نمیگیرم.هر موقع خواستی بنویس دختر ولــی بنویس!!

سـهـ) یکی از آرزوهای یواشکــی های من همین بود،امروز که دیدمش کلی ذوق کردم !

چاهار) شمـع حق داشـت،به پروانـه نمی آیـد عـشق ... <<<< این را هم که گــوش کردید برای شادی روح ِگوینده اش فاتحه بخوانید!!

چشمهایــــــم را از پشـــــت گرفتـــــی ناگـــــاه...

هوالمحبوب:

چشمهــــــایم را از پشـــــــت گرفتــــــی و ناگـــاه

نفســـــــم را بنــــــــد آوردی و جانــــــــم دادی...

من هر وقت غذایی را خیلی دوست داشته باشم و در بیست و یک سال عمرم عاشقانه به نیشـَش کـِشم ،فقط اگر یک بار کسی آن را بد بپزد و من خوشم نیاید ،دیگر ،تا چند سال نزدیکش نمیشوم.

هروقت آهنگـی که خیلی حالم را خوب می کند،توی یک موقعیت بد و دِلـ نچسب گوش کنم، تا چند ماه از شنیدنش اجتناب میکنم.

هروقت از لباسی خاطره تلخی داشته باشم ،مثل آن روسری مشکـی مراسم بابابزرگ، تا چند وقت توی کمد قرنطینه می ماند.

حالا؛ من از تو یک خاطره ی کپک زده ی بوی نا گرفته دارم، توی این لپ تاپ ،توی هر فولدر آهنگ ، با بعضی روسری ها ، با موهایم حتا ...

حالا از هر مردی اجتناب میکنم جانا . همه ی ذکورها را نبوسیده کنار گذاشته ام. خودم را مثل همان روسری عزا زده قرنطینه کرده ام. تا تو ،خودت یا کسی شبیه عاشقی ات بیاید  و چشمهایم را از پشت بگیرد کـه...

الــی نوشت :

الـــی یک روز در ایمــا حلول کرد و این ها را نوشت!انگار که خودش این ها را نوشته و گفته باشد.امروز به ایما گفتم که چقدر این جمله ها را دوست داشتم. دلم خواست تمام و کمال بگذارمش همین جا تا شما هم بخوانید و دوست داشته باشید.گاهی وقتها این ایما با آن چشمهای جادویی اش بدجور سر واژها بازی در می آورد و دل به دلت میدهد.این بار از همان بارهاست...!

شـــرجی شانــــه هام بوشهـــــــر است...

هوالمحبوب:

وقتی سیاوش -برادر شوهر هاله -از سپیده خوشش اومد و بعد با یک عالمه دردسر کار پیدا کرد و قرار شد باهاش عروسی کنه و برند کمپ مروارید که از بقیه ی کمپ ها باکلاس تر بود،زندگی کنند و همیشه سپیده با شوق از کمپ مرواریدی که ندیده بود و فقط شنیده بود حرف میزد که سیاوش میگه فلان میکنیم و چنان،من عسلویه را دوست داشتم.

وقتی نسرین -دختر اکرم ِعمو عباس- با جواد ازدواج کرد و ما مثل همیشه توی عروسی شرکت نکردیم و شنیدم که توی مراسمش برق رفت و ملت در تاریکی شام خوردند و تازه کلی هم خندیدند و یه عالمه بل بشو و فضاحت به بار اومده بود و فردا هم نسرین رفت جنوب تا با جواد زندگی کنه چون طاقت دوریش را نداشت و من یک عالمه دلتنگش شدم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی اون سریالی که هر چی زور میزنم اسمش را یادم نمیاد و کانال یک ،هزار سال پیش پخش میکرد و توی قصه ش دختره داروساز رفت جنوب و میون اون همه مرد پاسفت کرد و داروخونه زد و همه بهش گفتند اینجا جای زن ها نیست و باید برگرده و دختر باز حرف خودش را میزد و با اون همه درد سر پا پس نکشید و موندگار شد و خواست کنار مردش بمونه،من عسلویه را دوست داشتم.

وقتی هر از گاهی آدمهای نگران و گاها فوضول سرک میکشیدند توی زندگیم و سراغ مرد زندگیم را میگرفتند و "الی نمیخوای شوهر کنی؟" شده بود سوال رایج اوقات فراغتشون و من برای فرار از به بحث نشستن ها ،میخندیدم و میگفتم آقامون رفته عسلویه کار کنه پول دربیاره من را ببره روستاشون عروسی کنیم و چارتا گوسفند بخریم و یه عالمه مرغ و خروس و بعد یه عالمه بچه بیاریم ...و ملت میخندیدند ،من عسلویه را به خاطراینکه مأمن مردی بود که وجود خارجی نداشت ،دوست داشتم.

وقتی گیتاریست - شوهر غزل- بعد از اون همه دوندگی و سختی بالاخره وسط دریا و روی یکی از اون سکوها کار پیدا کرد و با بغض بهم گفت الی بالاخره کار پیدا کردم و اون همه سختی تموم شد و غزل از ذوق اشک میریخت و خدا بالاخره روی آسون زندگی را به اونا نشون داد و منم کلی سر به سرش گذاشتم و بهش طرز پخت کتلت را یاد دادم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی اون شب سرد و سیاه آبان ماه وسایلم را جمع کردم و تصمیم گرفتم موبایلم را خاموش کنم و فقط شماره ی ایرانسلم را بدم به احسان و نه هیچ کسی دیگه، تا نگرانم نشه و پشت کنم به همه چیزا و کسایی که این همه سال برای داشتنشون جنگیده بودم و بعد ساعت یک و دوی نصفه شب با درد و بغض زنگ زدم به گیتاریست...و گیتاریست حسابی سرما خورده بود و دلتنگ غزل و فاطمه کوچولو بود و من ازش خواستم برام یه کار و جایی کنار یا روی یکی از اون سکوها پیدا کنه و اون گفت :"نمیشه الی! فقط باید مرد باشی و بومی "و من اشک میریختم و تمام فین فین کردن و گرفتگیه صدام را انداختم گردن سرماخوردگیم؛نشون به اون نشون که وقتی قطع کردم برام اس ام اس داد الی حس میکنم حالت خیلی بده چون برای اولین بار باهم کل کل نکردیم و مثل آدم حرف زدیم،عسلویه را دوست داشتم.

وقتی خوندم که نوشته: "الی خدا لعنتت کنه که شده مثال فلانی که رفته بود امام رضا و داد زده بود همدیگه را هل ندید ،من پارسال اومدم امام رضا و دعام با یکی دیگه اشتباهی شد و الان حامله م ...!تو خواستی بری جنوب و قرعه به نام من افتاده و باز باید مسافرای رنگاوارنگ کیش و اون فرودگاه لعنتی را تحمل کنم" و من را بعدها با دختر کوچولوم توی اون صف تصور کرد؛همون موقع که من درد میکشیدمو لبخند میزدم به عقده ای که ازش حرف میزد،عسلویه را دوست داشتم.

من اون دریای هرگز ندیده را...اون برج و سکوهای بزرگ را...اون کارگرای بلوچ و زمخت را...اون صدای آرامش بخش و شبای خنک دریا رو... همه را و عسلویه را دوست داشتم...

چقدر فاصله ی دوست داشتن و نداشتن کمه اما درده اون "ن" به اندازه ی کل تاریخ بشریت زیاد...!

حالا یه عالمه روز گذشته و سیاوش با زنی که اسمش سپیده نیست ،توی یکی از خونه های کمپ جنوب که اسمش مروارید نیست و درست جایی که عسلویه نیست،خوشبخته !

حالا گیتاریست ازم میخواد برای قبولیش توی امتحان ارتقای شغلیش دعا کنم که وضع زندگیش بهتر بشه و وقتی بهش میگم گـِل بگیرند اون عسلویه تون را و آب ببردش ،بهم میگه الی خیلی حسودی و الهی زبونت را مار بزنه !

حالا نسرین با جواد خوشحاله .

حالا احتمالا مردی که وجود خارجی نداشت روی یکی از اون سکوها به خط اتصال آسمون به دریا زل زده و هیچ به الی و گوسفندا و مرغ و خروسایی که روحش هم ازشون خبردار نیست،فکر  نمیکنه!

حالا کارگرای بلوچ توی کوچه پس کوچه های اون شهر و جزیره ی لعنتی بلند بلند میخندند و هیشکی به هیشکی نصفه شب گیر نمیده که گفتی پیس پیس ...!!

حالا احسان داره تدارکات نوروز را میچینه تا بریم جنوب و بریم جزیره ی آدمهای رنگاوارنگی که توی صف کیش فرودگاه نیستند و من مثلا با شوق لبخند میزنم و نمیذارم هیشکی بفهمه که منی عاشق دیدن دریام از مواجه شدن باهاش میترسم و کاش نشه بریم!

حالا یه عالمه آدم توی زندگیه من هستند که عسلویه را با ذوق نفس میکشند و مــــن عسلویه را دوست ندارم!

حالا هرچقدر هم سیاوش خوشحال باشه...گیتاریست کیف کنه...غزل با دمش گردو بشکنه و برای کوتاه شدن انتظارش الی را دخیل ه درد دلهاش کنه...نسرین خوشبخت باشه...مرغای دریایی پرواز کنند...بلوچ ها بخندند...عباس آقاها ذوق مرگ بشند...آدمها فراموش کنند...مهندسین ذبده سکوی فاز N ام را برای مشت محکمی زدن به دهن تحریمها و استکبار و اثبات "ما میتوانیم" ها افتتاح کنند،مـــــن عسلویه را دوست ندارم!

بیاید به جرم اهانت به آرمانهای آریایی و "ما میتوانیم" ایرانی دستگیرم کنید.،شلاقم بزنید ، برچسب بهم بچسبونید و پرونده م را ستاره دار کنید.اصلا اعدامم کنید و برای آمرزشم استغفار کنید!

سونامی بزنه تمومه اون سکوها رو...و گِل بگیرند تمومه پارسهای جنوبی و هرچیز و کسی که اسم عسلویه را یدک میکشه!

من تمام عسلویه را عـــــُق میزنم وقتی مهندسین جان برکَفِش،با عینکهای آفتابی و کلاه های ایمنی رنگی و اون لبخندهای حال به همزنشون افتخار ملی شون را پشت صفحه ی تلویزیون فریاد میزنند و وقتی بابا گوشیه موبایلش را برمیداره و شماره میگیره و به آدم اون طرف خط میگه:"چه طوری گل پسر؟!" و من سرم را بلند میکنم و با درد نگاهش میکنم و هیچ صدام در نمیاد که اون احمقهای پشت گوشی اسم دارند و آدم به هر رعیتی که نمیگه...!

شرجی شانه هام بوشهر است

چـــشم تــو ابتدای خیـــسی ها

قـلــــــب مـــن مــهــر آخرین ســـرباز

جـــلــوی تیــــــــر انــــــگلیسی ها...

الــی نوشت :

یکـ ) پیشکش به  شاپـــری که او هم عسلویه را عـــق میزند...

دو) از اینجا الـــی را گوش کنید >>> " آخرین بیـــت ببــــین قافیــــه را باخته ایـــم..."


من ارگ بمم خشت به خشتم متلاشی...تو نقش ِ جهان هر وجبت ترمه و کاشی

هوالمحبوب:

میخندید،این دفعه خیلی قشنگتر از همیشه میخندید.انگار که ازم راضی باشه.انگار که کار خوبی کرده باشم که میدونم نکرده بودم!انگار که بهم امید داشته باشه.

روسریش اما سیاه بود.یک سنجاق قفلی هم زیر گلوش بسته بود...پاهاش را دراز کرده بود کنار سماور و میخندید.اتاق شلوغ بود.از این شلوغهای حال به هم زن نه ها!عده ای توی اتاق خواب بودند.اما من و اون بیدار بودیم.میخندید و من هم هی تند تند جواب خندیدنش را میدادم ولی مثل همیشه مریض بود.اصلا این خدا همیشه باید یک مامان حاجیه مریض را بفرسته توی خواب من تا من را دق بده.انگار که حتی توی خواب هم خوشی به من نیومده.

باید میرفتم جایی.کجا را نمیدونم.کار داشتم.نذر داشتم اما جلوی مامان حاجی صدام کرد و من با اینکه دوست نداشتم باهاش تنها باشم، سوار ماشین شدم.

انگار که مامان حاجی هم میدونست داریم کجا میریم اما من نمیدونستم.بهم گفت خدا به همرات و باز از اون لبخندهای قشنگ تحویلم داد!

سوار ماشین شدیم و من صورتم را کردم سمت شیشه که چشم در چشم که هیچ، حتی نگاهم به صورتش هم نیفته.

چادر داشتم.چادر مشکی سر کرده بودم و رو به سمت خیابون همونطور که لپم را به شیشه تکیه داده بودم ،اشک میریختم.

اون حرف میزد.یک چیزهایی میگفت که دیگه مهم نبود.شایدم بود ولی درد بود.و من اصلا نمیشنیدم ،فقط میدونستم برای قلب فشار چهل تنی سخت است...

یکی میخواست بهم بگه تو که قرار نبود بشنوی و حرف بزنی و فقط گریه کنی مگه مرض داشتی سوار شدی؟

ولی نمیدونم چرا انگار مجبور بودم که مسافر اون ماشین باشم.

چادرم را کشیدم توی صورتم که معلوم نباشه اشک میریزم.توی خواب هم مغرور بودم.انگار که سوالی را چند بار از من بپرسه و من جواب ندم و کله شق بازی در بیارم ،زد به شونه م تا صورتم را برگردونم.فقط شنیدم که گفت :"تو پی ساختمون بودی!"

خوب نفهمیدم خوب بود این جمله یا نه و یا اصلا باید به "بودی" توجه کنم یا نه!ولی میدونم باز هم صورتم را برنگردوندم.نمیدونم چرا خیلی دلخور بودم.خیلی...

فقط شنیدم که گفت باشه خودت خواستی و سرعت ماشین بالا رفت.قطعن باید میترسیدم یا صورتم را برمیگردوندم و ازش میخواستم سرعتش را کم کنه ولی توی خواب هم سرخود معطل و کله شق بودم و حتی تکون هم نخوردم.

توی راه یک نفر سوار شد درست کنار من!انگار که توی ماشین دیگه جا نباشه و تنها جای خالیه ماشین کنار من باشه!زنی بود شبیه کولی ها .اون هم سیاه پوشیده بود و یک خالکوبی که سبز شده بود هم توی صورتش بود و موهای بافته ی سیاه دو طرف شونه هاش را از روسریش آویزون کرده بود بیرون!انگار که مسئول تدارکات مراسمی باشه.نشست کنار من و به اون  گوش میداد و هی میگفت خیالتون راحت باشه آقا!

همه جا توی خیابون شلوغ بود.مردم عزاداری داشتند.همه عزادار بودند.انگار که مراسم عزاداریه آدمه خاصی باشه اما اون به زن کولی سفارش کیک داد.اون میون عزاداری ها داشت سفارش مراسم جشن میداد.انگار که تولد باشه یا قراره به همین زودی تولد باشه.

نفهمیدم تولد کی یا جشن چی! هنوز دلم خون بود.دست خودم نبود.غرق بودم توی چراها که باز زد به شونه م و گفت :هی!با توام!میدونی پی ساختمون بودن یعنی چی؟

ناخوداگاه سرم را برگردوندم و باهاش چشم تو چشم شدم که یکهو صدای فرنگیس بلند شد:الــهـــام!الهااااااااام!نمیخوای پاشی؟مگه تو امروز نذر شله زرد نداری؟پاشو !

چشمام را باز کردم.تمام رنگ آبی سقف اتاقم هجوم اورد توی چشمام!

شله زرد!امروز!پی ساختمون! 

لعنت به من!

چشمام را بستم.محکم!

انگار که بخوام بقیه ی خواب را ببینم.انگار که بخوام کله شق بازی در نیارم توی خواب و این دفعه که حرف زد جوابش را بدم.انگار که بخوام ازش بپرسم چه خبره.انگار که بخوام باز بخوابم و باز اون آدمها را ببینم.انگار که بخوام واسه اولین بار ...!انگار که بخوام از رسیدن به امروز و شله زرد و نذر و تمام چیزها و کسایی که من را به شله زرد میرسونه فرار کنم.

چشمام را بستم!نشد. باز هم گم شد!!!!

دوباره صدای فرنگیس مثل ناقوس کلیساها رفت روی عصب من و تمام روزهای گذشته و خوابم!

و من باز جا موندم از گفتن و شنیدن...

و باز صبح از راه رسید...

و باز صبـــح بخیر دنیـــــــــا!

صبح بخـــیر همـــــه ی دنیـــــــا !

صبح بخیــــر الــــــــی ...

الــی نوشت :

یکـ) نذر تمام آدمهای زندگیم ه! نذر تمام اسمهایی که قلبم را از کار میندازه!نذر تمام چشمهایی که دیدند و شنیدند!نذر تمام داشته ها و نداشته هام.نذر تمام آدمهام! قبول باشه آدمهای زندگیم...

دو )گفته بودم صدای شهرام شکوهی از آن صداهای پدر و مادردار است ؟ >>>> دلـش خـونـه "



انگشتر خاتـــــم ،هــــم اگـــــر داشته باشــی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حقـــا که با مــن فــرق داری لا اقــل تـــــــو....

هوالمحبوب:

پاسخ بــدهــ از ایــن همـــه مخلوق چــرا مـــن؟

تا شرح دهــم از همه ی خلــق چـــرا تــــو....!


الـی نوشت :

یکـ)پیشکش به بانوی "نــــور و آییـــــنه "...

دو)امـــــــان از قصـــــه هایی که کـــلاغـــی نداره که آخـــــرش به خــونــه ش بـرسه یا نــرسه...!!!

سهـ)قصه را از اینجا با صدای الــی گـوش بدید >>> " می خـواستــمـ  بـنـویــسمـ  چــرا؟ چــرا ؟ "

چاهار)عرفه یعنی بیست روز تا محرم ماندهـ....

سبحانک اللهم و بحمدک

لا اله الا انت

علمت سوء و ظلمت نفسی

واعترفت بذنبی

اغفر لی انک انت الغفور الرحیم....

پنـجـ )فرمودند نامردیم اگر شعر پست بالا را بدون ذکر منبع نقل کنیم...ما هم عرض میکنیم :"عطف به..."!


***

.

.

.

چوب پنبه ی بشکه پریده .....

این از اون شعر هاست

از اون جمله هاست

از اون اتفاقاست

و اسماعیل میدانست....

آره میدانست

ابراهیم هم میدانست

اصلا انگار همه میدانستند فقط دلشون میخواست تا ته قصه برند

برند تا برسند

تا به خدا بگند ما کم نذاشتیم

درد کشیدیم اما کم نذاشتیم

یعنی اسماعیل شبا سرش را میذااشت روی دیوار و شعر بخونه تا برسه آخر قصه؟

اصلا اسماعیل شعر بلد بود؟

اگر بلد نبود پس چی کار میکرد؟

اسماعیل را هم با می بره و نمیبره مشغولش کردند یا....؟

یا ابراهیم....؟

توی دل ابراهیم چقدر درد بوده

و توی دل اسماعیل....

اسماعیل مطمئن بود نمیبره

چاقو نمیبره

ولی الــــــــی.....


و اسماعیل می دانست آن چاقــو نمی برد

که صیادی که من دیدم دل از آهو نمی برد


کدامین بارگاه است این کدامین خانقاه است این

که در اینجـــا نفس از گفتن یــــا هــــو  نمی برد


دلا دیوانگی کم نیست، شاید عشق کم باشد

اگر زنجیـــــرها را زور این بازو نمــی برد


چـــرا ناراحتی ای دوست از دست رفیقـــانت

که خنجرعادتش این است رو در رونمی برد


زلیخـــــا را بگو نارنــــج هایش را نگه دارد

که دیگر نوبت عشق است و تیغ او نمی برد


ولــــی الـــــی اسماعیل نبـــود....!

ادامه مطلب ...

من سیب زردخاطـره را گـاز میزدم*او سیب سرخ حادثه را در سبد گذاشت

هوالمحبوب:

باید باهاش روبرو بشی

نمیدونم کی بود یا چه موقع بود یا اصلا بود یا نبود

ولی بود!

یه روزی بود که یکی گفت

و شایدم نگفت ولی من شنیدم

که باید باهاش روبرو بشی....

و من باید از اول روبرو میشدم

نباید مثلا تظاهر میکردم که مثلا که چی؟!

از همون اول به خودم گفتم همه چی اتفاقیه!

همه چی اتفاقی داره با هم پیش میره!

ذهنم میخواد همه چی رو به هم ربط بده ...واسه همین کلا به تقارن حلول عباس آقا و رسیدن مهمونای ناخونده ای که یه دفعه پیداشون شد فکر نکردم و اصلا سعی کردم به هیچی فکر نکنم!

از همون اول!

از همون صبح ساعت 6 که از راه رسیدند!

که هی جلوی چشمم رژه میرفت و من پسش میزدم

که هی فرنگیس میگفت بهشون میگم باید الهام را ببرم دکتر و با هم میریم و برمیگردیم...و من چقدر این سه روز  Calf  چپم درد میکرد!(فارسیش را بلد نیستم...اصلا من هیچی بلد نیستم!)

استرس داشتم....اومدنه مهمونای ناخونده که من را به آخرین باری میکشوند که دیده بودمشون و قرار امروز صبح با عباس آقایی که نوید رسیدنش را سوسن داده بود و انگار که همون بود (این دفعه باید سوسن فالم را بگیره!)و این درد لعنتی که داشت من را میکشت و آروم نمیشد و چقدر سعی میکردم لنگ نزنم و نمیشد!

سفره پهن شد...

-الی کجاست؟....

-من صبحونه نمیخورم....پام درد میکنه !(همون Calf  ام!) و دراز کشیدم و چشمام را بستم...

نمیدونم هجوم رویای کی بود یا چی بود که کلافه م کرده بود ...ولی گوشیم زنگ خورد

هراسون جواب دادم!

انگار که مثلا بخوام.....!

لا اله الا الله!

زینب بود....

-الی کجایی؟

-خونه! نرفتم دانشگاه!............

و خداحافظی ...

و من میترسم که باز کسی زنگ بزنه اول صبح ....یا اس ام اس بیاد صبح بخیــــــر....

و گوشیم را خاموش میکنم و باز دراز میکشم و مهمونا دارند صبحونه میخورن و به خدا میگم جون خودت من هیچی نمیگم تو هم به رووم نیار!

پذیرایی.... آماده میشیم بریم...و اسمش را میذاره دکتر بردن الی.... و من چقدر هنوزم Calf  ام درد میکنه....

استرس ندارم

ولی انگار دارم....حالت تهوع!

بی خیال الی!

بهت برنخوره!

قول میدم هیچی بهم برنخوره. حتی اگه از حقوقم هم پرسید بهم برنخوره و بهش بگم ساعتی 4200 تومن میگیرم و خوراسگون میرم و حتی بهش نگم از خوراسگون متنفرم و از آدماش حالم بد میشه ولی فقط برای تنبیه، خودم را تبعید کردم اونجا!

حالت تهوع دارم ولی مهم نیست!

و من مثل احمق ها لبخند میزنم و مهم نیست!

برمیگردیم و من هنوز دردم میاد...امان از این پای لعنتی ! (Calf  ام!)

ناهار....

قدم هم نمیزنم

- سوغاتی هات را باز نمیکنی الی؟

- بعدا باز میکنم....پام درد میکنه! داره میکشتم!

شام....

- الی دیگه به گوشیت ور نمیری مثل اون دفعه....هر موقع میگفتیم الی کوش میگفتن داره با موبایل حرف میزنه....

- خاموشه!

- چرا گوشیت خاموشه ؟!

 و من برای اینکه جواب ندم از اتاق میرم بیرون تا با گل دختر آسمون را تماشا کنیم...

صبح جمعه....

ظهرمیخوایم بریم بیرون شهر....

- الی سورمه ای بپوش! بهت میاد!

- آره ! من سورمه ای خیلی دوست دارم ولی شما از کجا میدونی؟

- آخه توی عکسات که روسری سورمه ای سر کردی خیلی خوشگل شدی!

-عکسا؟

- آره عکسا! اوردم برات ...تو دوربینه! صبر کن بیارم!

و دوربین را میده دستم....

یه دختر با لباس کردی....دستم را گرفتم بالا و دارم میخندم..انگار که دارم میرقصم....

قلبم داره می ایسته....

- ببین این عکس را چقدر باحال افتادی.....

....دارم میمیرم...پاهام داره منو میکشه! آآآآآآآآآآآآآآخ !

-الی خواهرم که عکستو دید گفت چقدر این لباس بهت میاد...واسه همین برات سوغاتی اوردم که بپوشیش!..سوغاتی هات را باز کردی؟...چرا گریه میکنی؟

- پاهام درد میکنه! ببخشید.....

و میرم توی اتاق فرنگیس و میشینم روی تخت و زار میزنم....

آآخ پام...آآخ قلبم.....

رژه میره......رژه میره.....

شله زرد......زرشک...زعفرون.....من اگه به شما بگم نه چی کار میکنید؟......این فقط زن میخواد....منو نمیخواد.....قده من نیست.....فلانی میگه هر موقع الی میگه اون قده من نیست حالم به هم میخوره.....یک نفر از زندگی الی..مهندس....این دختر مهده کودکیه.....من کم نمیذارم....من بهترین احمق دنیام.....نمیبره....میبره.....زندگی...بازی......کفش فروشی....جناب مهندس...مدرس.....خاک بر سرم....حرف نزن......شمسی جونم.....خاکای گلدونا را هم چک کن شاید اونجا هم خرابکاری کرده باشند.... دارم دیوونه مییییییشم.....جواب من به شما مثبته....منم همینطور!!!!....مثل تست اعتیاد؟.....اینجا سند حماقته منه....الی هرکاری کرد تا اونو از چشم من بندازه!!!!!!!!!!......عقلش به چشمشه.....من میدونستم....من بیشتر!!!!

دارم زااااااااااااااااااار میزنم.....

باز رژه میره...رژه میره....

کامپیوترم خرابه...بگید مسئول پروژه اوکی داد....اون نامحرمه.....واسه من فرقی نمیکنه....

- الی چی شده؟چته؟؟این در رو باز کن...الی.....

- پام درد میکننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه...هیچیم نیست......

نرگس....نرگس تو رو خدا تو یه کاری بکن.....من دیگه عقلم به هیچ جا نمیرسه...گم شده......نرگس....

آره روی همین تخت دراز کشیده بودم و به نرگس گفتم تو رو خدا یه کاری بکن.... و اون گفت گریه نکنم و مطمئن باشم خودش درستش میکنه و پیداش میکنه...آره روی همین تخت بود....

درد پام داره می کشتم...درد Calf ام...لعنت به هرچی کافه!

گوشیم را برمیدارم اسم نرگس را میارم.....نگاش میکنم....پاهام درد میکنه

و....... دیگه اسم نرگس توی گوشیم نیست.....


 

من واژگون من واژگون من واژگون رقصیده‌ام
من بی‌سر و بی‌دست و پا در خواب خون رقصیده‌ام...


فردای ناپیدای من پیداست در سیمای من
این سان که با فرداییان در خود کنون رقصیده‌ام....



اصلاً عاشقش نشوید...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خدا کند که...نه نفرین نمیکــــــنم ،نکنــــــــد.....

هوالمحبوب:


خـــــدا کند که ببخشد تــــــو را خــــــــــــدای خـودم.....




الــــی نوشت :

یک ) بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد....

دو )درد داره...خیلی درد داره وقتی باید یه قسمت از زندگیت را ببری و بندازی دور....اونم منی که تمام قسمتهای زندگیم را عاشقانه دوست دارم....اونم منی که هیچی توی زندگیم نتونسته خم به ابروم بیاره...شاید غر زدم ولی شکایت هرگــــــــــــز....فقط خودش میدونه ...بدجور درد داره ____ شدنش!

سه )بهم میگه حتی اگه بدترین حرفا را هم بهم بزنی  و فحشم هم بدی من هیچی نمیگم.بهش میگم من هیچ وقت حرف بدی نمیزنم،من هیچ وقت فحش نمیدم.میگه من آخرش را گفتم .بهش میگم آخر الی این نیست.یه بار هم بهت گفتم که آخر الی این نیست.میگه میدونم.میگم میدونی آخر الی چیه؟ میگه : ؟

میگم :آخر ِالی بی تفـــــــاوتیه...آخر ِ الی " مهم نیست ه "!...نرسه اون روز....!

چاهار) با سخن خود را نمیبایست باخت...خلق را از کارشان باید شناخت!

پنج ) دلم شازده کوچولو خوندن میخواد ،اونجا که مار به شازده کوچولو میگه هر موقع خواستی برگردی من را خبر کن....دلم فقط اون صحنه ی آخر شازده کوچولو را میخواد....

شیــش ) وااای چه لحظه ی عزیزیه....وااای که چقدر شب عزیزیه....وااااااااااای که چقدر عزیزه....خدایا به حق بزرگیت قسمت میدم ،من را به خودم برگردون...همینـــــــــــــ !