_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بایــد قلــمــم را بـه زمیــن بگــذارم ... ایـن قـافیــه را اگـــر چـنین بگــذارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن ...!

هوالمحبوب:


افـــتـــاد زمسـتـــــان به تـــنــــــوری روشـــــن

سـر سبـــــز شدیــــم از حضــــوری روشــــــن

خــــوش آمــــده ای بـــــهار،خـــوش آمـــده ای

چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن!

اگر همسایه ی جدیدمان که بر حسب اتفاق روحانی هم تشریف دارند،به همسرش نگفته بود که اگر مراسم آتش و آتش پرستی در محل به پا کردند باید بروند خانه ی مادرش که در این فسق و فجور شرکت نکند و خانم همسایه هم اظهار افسردگی و غم و عذاب نمیکرد از در منزل مادر شوهر به سر بردن،فرنگیس طبق عادت هر سال بساط چهارشنبه سوری را وسط کوچه علم میکرد و همسایه های پیرمان را دور هم جمع میکرد و از روی آتش با نیش های شل و خنده میپریدیم و سیب زمینی کباب میکردیم و تخمه میخوردیم و من باز هم مثل هر سال به تمام محله قول میدادم سال آینده عباس آقا دار شده باشم و با او جگر بخریم و روی همین آتش کباب کنیم و بدهیم دست محل،باشد که رستگار شویم و خیر دنیا و آخرت نصیبمان شود.

ولی خب از بد حادثه و شاید هم خوبش نشد که مثل هر سال آن شود که همیشه بود و چهارشنبه سوری ِ محل به همان چهارشنبه سوری دو سال پیش ختم شد که من درد بودم و منتظر و بعدش تمام شد و تمام کردم سناریوی ِ مسخره ای را که بازی در آن را پذیرفته بودم و فردایش با شیوا رفتم جمکران و فردای فردایش گل دختر را خدا به ما داد.این شد که امسال حتی از روی شعله ی شمع هم نپریدیم چه برسد به تلی از آتش ِ سر به فلک کشیده که سر بدهیم سرخی ِ تو از من و زردی و سیاهی ِ من از تو!

تمام این سیزده چهارده سال بودنمان در این محل فرنگیس متولی چهارشنبه سوری بود به غیر از پارسال که چه بهتر که منزل نبودیم و درست همین شب در راه جزیره بودیم و من در تاریکی ِ شب تمام چهارشنبه سوری ِ سال قبل را درد میکشیدم و همه ی حواسم به خودم جمع بود که یاد پارسالش مرا نکشد!به خواب هم نمیدیدم دقیقن یک سال بعد درست چهارشنبه سوری جلوی دریا بایستم و هوایش را نفس بکشم و نمیرم.حتی تصورش هم نمیتوانستم بکنم که یک سال بعد درست شب چهارشنبه سوری از میان مشعل های پر از گدازه و آتش عسلویه بگذریم و من هنوز زنده باشم.یک سال گذشته بود و درست چهارشنبه سوری من عسلویه بودم و رو به دریا و باز فرنگیس بساط چهارشنبه سوری اش را در تاریکی ِ ساحل به پا کرده بود و من تحمل این همه اتفاق را با هم نداشتم.دریا را دیده بودم و بلند بلند میخندیدم و با تو حرف میزدم.آتش چهارشنبه سوری را میدیدم و بلند بلند گریه میکردم و هی پی در پی میگفتم "چه چهارشنبه سوری ای!کنار دریا!عسلویه!عـــجـــــــب!" و باز بلند بلند گریه و خنده را قاطی کرده بودم و تو گیج شده بودی که "الی داری میخندی یا گریه میکنی؟!" و من خود نیز نمیدانستم و هضم این شب برایم سنگین بود...!

یادت می آید؟پارسال!چهارشنبه سوری ِ یک سال پس از آن چهارشنبه سوری ِ زجر ِ زندگی ام بود و اولین چهارشنبه سوری ای بود که احسان کنارم بود و تو . و من برایت باز تا نیمه تعریف کردم قصه را و باز گریه شدم و بغض!هیچ وقت نمیتوانستم تا آخر جمله هایم تاب بیاورم و همیشه تو مرا به آرام شدن و صرف نظر از تعریف کردنش دعوت میکردی و من به تو و خودم قول میدادم که دفعه ی بعد دختره خوبی باشم و تا آخر تعریف کردنش تاب بیاورم و انگار هیچ وقت هم نمیشد!

الان درست یکسال از چهارشنبه سوری دریا و عسلویه ای که کنار تو گذراندم و برایت حرف شدم میگذرد و دیگر چهارشنبه سوری آزارم نمیدهد و درست مثل همیشه برایم شیرین است وقتی تو و دریا و عسلویه با تو را به یادم می آورد.وقتی به یاد می آورم که تمام سالی که گذشت علیرغم پناه بردنهایم به تنها بودن،لحظه به لحظه در کنارم بودی و نگذاشتی لحظه های درد آور زندگی ام امانم را ببرد و همان لحظه ها را تنها به خاطر بودنت برایم شیرین ترین لحظه ها رقم زدی.از حالا تا واپسین لحظات عمرم تمام چهارشنبه سوری های دفتر خاطرات ذهن و زندگی ام به تو سنجاق میشود و دریا و عسلویه ای که اولین بار با تو و در کنار تو دیدم و شنیدم و لمس کردم و تنها به خاطر بودنت نمردم را.

چهارشنبه سوری تو را به یادم می آورد و صبوری هایت و صدای خنده ها و گریه هایم را که با موج های کوبنده ی دریایی که با تو اولین بار دیدم آمیخته شده بود و صدای تو که مرا مثل همیشه به صبوری دعوت میکرد و آن مشعل های بلند عسلویه که به خاطر بودنت قشنگ ترین منظره ی شب زندگی ام بود و شیرینی و شهدی را که به خاطر بودنت کرور کرور در دلم آب میشد و مرا به از روی آتش پریدن دعوت میکرد.

 چاهارشنبه سوری همگی مبارک.همین!:)

الــی نوشت :

یکـ)همه ی دیشب یک طرف،وقتی موهام را توی دستات گرفتی و بافتی و یه کش مو زدی سرش و انداختیش روی دوشم یه طرف.بهت نگفتم عاشق اینم که موهام رو ببافند و یاد ِیه عالمه خاطره ی خوب افتادم.کلی زور زدم بغض نکنم و دختره خوبی باشم.به خاطر همه چی ممنونم هاله:)

دو) همیشه چهارشنبه ها رو دوست داشتم و دارم.حداقل خوبیه چهارشنبه ها به اینکه که سه شنبه نیست!!!

همـــــــه در گــــــردش چشـــــم تــــــو تعـــــادل دارنـــــد...

هوالمحبوب: 

ابـــــر و بـــــاد و مــــه و خورشیــــد و فلـــــک مطمئـــــنم

همـــــــه در گــــــردش چشـــــم تــــــو تعـــــادل دارنـــــد...

از پرواز جا مانده بودیم آن هم فقط با پنج دقیقه تاخیر و تو قول گرفته بودی به کسی نگویم که باز پول بلیط داده ای برای بعد ازظهر که میتی کومون غر بزند و من قول داده بودم و به فرنگیس هم گفته بودم!!از فرودگاه برگشته بودیم خانه و تو هی شوخی کرده بودی که مثلن مهم نیست و بعد کوله پشتی هایمان را عوض کرده بودی و باز کوله پشتی ِ سیاهم را برای خودت برداشته بودی و کوله پشتی سفید را گذاشته بودی برای من و گفته بودی زشت است یک مرد کوله پشتی اش سفید باشد!رفته بودی دنبال کارهای عقب مانده ات و گفته بودی ساعت شش پرواز داریم و هماهنگی آژانس و برنامه ریزی برای دیر نرسیدن دوباره با من و من هم رفته بودم بازار و کاموا خریده بودم!!

هی زنگ زده بودم آژانس و هی زنگ زده بودم به تو و تو رسیده بودی و کوله پشتی سیاه روی دوشهای تو و کوله پشتی سفید روی دوش های من و گل دختر را بوسیده بودیم و میتی کومون نبود که رسمی خداحافظی کنیم و بلند بلند خندیده بودیم به همه و بای بای کرده بودیم آن هم بدون روبوسی!

فرودگاه سرد بود و آرام و من به عقده ی آدمی فکر میکردم که از صف شال رنگی های فرودگاه برایم گفته بود و نفسم بالا نمی آمد و دنبال شال رنگی هایی که نبودند میگشتم که بلیطهایمان را چک کردند و گفتند اگر از پرواز جا بمانید حقتان است که باز یک ربع به پرواز رسیده اید و ما خندیده بودیم!

کوله های سفید و سیاهمان را گذاشته بودیم روی غلطتک بازرسی و خودمان را داده بودیم دست آدمهای ذره بین به دست که بگردندمان و من هی یاد کاراگاه گجت افتاده بودم و زیر زیرکی خندیده بودم و آنها گفته بودند توی کیف دستی ام چاقو است و من هم گفته بودم برای میوه پوست کندن است که حتی گمان نکنم میوه را هم بشود با آن پوست گرفت و آنها گفته بودند باید بیاندازمش دور و من گفته بودم نمیشود چون جزو جهاز خانم خانه است و یحتمل من را بـُکـُشد و با هزار قسم و آیه روزهای دانشگاه آن را به من داده و آنها گفته بودند که بدهم کسی برایم نگه دارد و من گفته بودم کسی از خانه این همه راه برای گرفتن چاقویم نمی آید و مهم هم نیست اصلن و اتفاق خاصی نمی افتد الا اینکه فرنگیسمان مرا خواهد کشت و آنها تعجب کرده بودند و من خندیده بودم!

آمده بودم بیرون از دستشان و تو حرص خورده بودی که چقدر دیر آمده ام و من برایت ریز به ریز تعریف کرده بودم که چاقویم را نامردها پرت کردند جلوی چشمم توی سطل آشغال که وقتی من صحنه را ترک گفتم بروند بردارند برای خودشان و تو خندیده بودی و لبت را گاز گرفته بودی که آرامتر!

میخواستم تا هواپیما بدوم که جا نمانیم و تو گفته بودی باید سوار اتوبوس شویم و من گفته بودم برای این راه کوتاه احتیاج به اتوبوس نیست و پیاده میرویم و تو باز لبت را گزیده بودی که قانون است و من به اشتغال زایی هایی که در این فرودگاه کرده بودند فکر کردم و خندیده بودم!

سوار اتوبوس شده بودیم که برج مراقبت را دیدم و برایت "جیمبو جیمبو" خواندم و تو باز لب گزیدی و گفتی آرامتر و من هیجان زده شده بودم و باز گفته بودم "به جان خودم یادم هست که از همین برج جیمبو را آن مرد عینکی ِ کج و معوج هی احضار میکرد و همه میخواندند جیمبووووو جیمبوووو!"و باز برایت جیمبو خوانده بودم آن هم با ریتم و تو هی گفته بودی آرامتر همه فهمیدند تو هواپیما ندیده ای و من باز خندیده بودم!

پیاده که شدیم یاد گل دختر افتادم که از کل موجودات کره ی زمین از تنها چیزی که میترسد هواپیماست و وقتی صدایش را میشنود میپرد توی بغلمان و میگوید "هاوایا !!!" و ادایش را بلند در آورده بودم و گفته بودم "اَاَاَاَاَاَ هاوایا چه گنده مـُنده ست ها!!" و تو باز لبت را گزیده بودی و من هم باز خندیده بودم!

کوله هایمان را که گذاشتیم بالای سرمان و من کنار پنجره جا گیر شدم و تو کنار دستم ،امکانات پرواز را چک کردم و کیسه ی استفراغ را و هی برایت تشریح کردم که چطور ممکن است بشود از این کیسه ها استفاده کرد و خندیده بودم و تو باز لب گزیده بودی!

موبایلم را چک کرده بودم و تو از من قول گرفته بودی در این سفر قید موبایلم را بزنم و هی سرم را توی موبایل فرو نبرم و من خاموشش کرده بودم و هیجان زده مهمانداران هواپیما را خندیده بودم وقتی دستهایشان را تکان میدادند و سرمهماندار توضیح میداد که موقع سقوط چه غلطی بکنیم و من فقط از کیسه استفراغ میگفتم و تو باز لب گزیده بودی!

هواپیما بلند شده بود و من دلم هری ریخته بودم و بازویت را گرفته بودم و تو باز گفته بودی که این چه عادتی ست که باید مدام موقع حرف زدن و یا نشستن کنارت دستهایم روی بدنت بجنبد!و من دستهایم را جمع کرده بودم توی شکمم و زل زده بودم به شهری که توی سیاهی شب فقط از نور چراغها و لامپهایش میشد حدس زد که زندگی در آن جاریست و باز بلند بلند حرف زده بودم و باز هم لبهای تو که گزیده میشد که آرامتر و باز هم خنده های من!

ربع ساعتی گذشته بود و حرفهایم تمام شده بود و چشمهایم تاریکی ِ بیرون هواپیما را میکاوید که یعنی کجای کدام شهریم که باز هواپیما ارتفاع گرفت و من باز دلم هری ریخت و باز بازویت را چنگ زدم،گمانم محکم فشار داده بودم که سرت را به سمتم چرخاندی و گفتی:"زنده ای؟!نمیری!" و من این بار لبم را یواشکی گزیده بودم و تو خندیده بودی و این بار نگفته بودی که دستم را از روی بازویت بکشم و گذاشته بودی بقیه ی پرواز بازویت را بگیرم و با هر تکان هواپیما انگشت هایم را محکمتر رویش جا بدهم و برایم حرف زده بودی تا نترسم و برسیم جزیره و با هم هوای خنکش را نفس بکشیم....

همیشه همینطور بوده ای،همیشه همینطور هستی.گمان نکن من نمیدانم یا نمیفهمم.گمان نکن من نمیدانستم و نمیفهمیدم،همانطور که تو به رویم نمی آوری و میدانی که همیشه چقدر میترسم از همه ی اتفاقها و میگذاری زمانی که وقتش برسد میان این همه درد چنگ بزنم به بازوهایت و تو با تمام دردت که از من هم بیشتر است به من لبخند بزنی و توی دلت لبهایت را بگزی.میدانم همیشه درست مثل سفرمان لبخندهایت را تلخ میکنم،با کوچکترین تلنگری حتی اگر زور بزنم خودم را قوی نشان دهم اشک میشوم ولی بدان من بازوهایت را که میگذاری موقع ترس ها و دلهره هایم به آنها تکیه کنم و چنگ بزنم را زیادی دوست دارم.آنقدر که هر چقدر هم بخواهی من را از سر خود واکنی که نفهمم چه در دلت میگذارد دست از آنها و در کنارت نشستن و بودن نمیکشم.

میدانم که میدانی این زندگی زیاد از حد به ما سخت گرفته.میدانم که میدانی ما لایق این همه درد نبودیم هر چند که بگویی و بگوییم حتمن بوده ایم و آنقدر ها هم مهم نیست.ولی میخواهم این را هم بدانی که همیشه دلم به بودنت هرچند که مهربان نباشی و همیشه لب بگزی خوش بوده و هست.به دستها و بازوها و حرفهایت که همیشه دلم را هزار بار قرص کرده و میکند،هر چند تمام دنیا بخواهند که اینطور نباشد و نشود.هر چند بخواهند که بشکنی که تو برایم فنا نشدنی و نشکستنی هستی.با تمام شیطنت ها و چموشی ها و لب گزیدنت هایت بیشتر از همه ی قیدهای دنیا دوستت دارم و هزاران بار ...هزاران بار و هزاران هزار بار خدا را شاکرم که از تمام ِاین زندگی هرچند خیلی چیزهایش به مذاقم خوش نیامد و نمی آید ولی تو را سهم من کرد.آن هم درست یک روز سرد زمستان شبیه امروز.بیست و چند سالگی ات مبارک.همین!

+یک روز هم در مورد این عکس که من و تو خیلی دوستش داریم مینویسم.

++گمان میکردم واضح تر از این حرفها باشد که بخواهم توضیح دهم دختر این عکس الــی ست ! 

روزی که در تقــویــم ها روز پـــدر بـــود...!

هوالمحبوب :

برنامه ی هر روزمون بود. دم دمای غروب قدم زدن توی ساحل و دیدن مجسمه های شنی که چند ساعت قبل آدمای جزیره درست کرده بودند و بهترینش را داورها انتخاب کرده بودند و بعد از اون هر کی رفته بود دنبال کار خودش و مجسمه ها همونجا رها شده بودند تا شب همراه با مد دریا برند زیر آب!

فرقی نمیکرد سارافون مشکی و بلوز صورتیم را میپوشیدم یا مانتوی سورمه ای و کفش های آبی رنگم را! در هر هزار صورت نزدیکی های ساحل که میرسیدیم کفشهام را در میاوردم ، دستم میگرفتم و پاهام را میکردم توی ماسه ها و پیش میرفتم تا ته خط و احسان هم روی خط ساحلی کمی اونطرف تر با اون کفشای سفید اسپرت و پیرهن سورمه ای رنگش باهام قدم میزد و با هم مجسمه های شنی را میدیدیم و هوای مرطوب و خنک جزیره را کیف میکردیم.وقتی تمام مجسمه ها را تجزیه و تحلیل و کارشناسی میکردیم ،راه می افتادیم به سمت "بولینگ مریم".

من عاشق تماشای بولینگ بودم...اون اوایل نه ها! ولی شبای بعد که میرفتیم غرق تماشای بولینگ میشدم و مینشستم با هیجان بازی و پرتاب توپ ها را دنبال کردن و بعد با احسان راه می افتادیم به سمت کشف بقیه ی قسمت های جزیره و بعد هم پاساژگردی و آخرای شب هم تا میرسیدیم خونه تازه میزدیم توی سرمون و فکر میکردیم یعنی الان شام چی بخوریم تا صبح نشده!!

اون روز غروب هم شبیه بقیه ی روزها کفش به دست داشتم کنار احسان مجسمه های شنی را نگاه میکردم و به طرحهای کج و معوجی که تمام زورشون را زده بودند قشنگ در بیاند میخندیدم.هنوز به تفاهم نرسیده بودیم که مجسمه ی سوسماری که با ظرافت ساخته شده بود قشنگ تره یا مامانی که دراز کشیده بود و بچه ش را به آغوش کشیده بود و داشت بهش شیر میداد که یه دفعه چشمم افتاد به یک جنتلمن تمام عیار!

از اون مردایی که مطمئن بودم توی کمد لباسش اون سه تا پیرهن سفید و سورمه ای و چهارخونه ای که تمام جنتلمن های خوش پوش و تمام عیاردارند رو، داره.

همه چیزش به همه چیزش می اومد،قد بلندش،موهای خاکستریش که بالا زده بود،پیرهن چهارخونه ش با اون شلوار جین تیره ش که با چهارخونه های آبی لباسش هماهنگ بود و لبخند و اشتیاق نگاهش که بیشتر کنجکاوی توش هویدا بود و اون تبلتی که نمیدونم داشت از چی فیلم میگرفت،از اون یه جنتلمن تمام عیار ساخته بود که نمیتونست توجهت را جلب نکنه!

کنارش زنی با لباس روشن و نگاه ِ عادی ،خیره به دریا ایستاده بود و درست روبروش یه پسر بچه ی شیش هفت ساله که توی سایه روشن ه غروب ،میون اون همه مجسمه های  وا رفته ی شنی با اون سطل و چوب و اسباب و وسایلش داشت ناشیانه چیزی شبیه خونه درست میکرد.

مرد چهارخونه پوش ِ مو خاکستری داشت با یه هیجان و اشتیاق عجیب از پسر بچه فیلم میگرفت و وقتی ما بهش نزدیک تر شدیم با یه ایما و اشاره ی خاص مارا دعوت کرد به تماشا و تحسین پسر بچه !

- خاله؟ شما هم برای تماشای کار ایلیا  اومدید؟

با صدایی که به زور داشت از اعماق گلوم می اومد بیرون گفتم :هااا؟بعله...بعله!

- خاله به نظرتون ایلیا مقام میاره؟

- معلومه که میاره!چقدر قشنگه ایلیا! چی داری درست میکنی خاله؟

- قلعه!

- خاله! به نظرتون ایلیا چندم میشه؟

- حتما اول میشه!

-اول نمیشم خاله ولی حتما یکی از سه مقام اول را میارم!

- معلومه که میاری!

احسان تازه متوجه زمزمه و حرکات عجیب غریب مرد چهارخونه پوش شده بود و شروع کرد به تعریف کردن از ایلیا! انگار باید به این نتیجه میرسیدیم که قلعه ی بی در و پیکر ایلیا که اصلا شبیه قلعه نبود از سوسمار و مامان بچه به بغل ساحل هزار برابر قشنگ تره...

- ایلیا ببین بابا چقدر بازدید کننده داری؟ببین همه ی اینا اومدند کار تو رو ببینند.ببین خاله میگه مقام میاری!

 و این بار که با دقت بیشتر نگاه کردم میدیدم واقعا قلعه ی ایلیا فوق العاده ست...توی این قلعه میشد بود و جلوی هزار تا لشکر ِدشمن واقعی ایستاد و مطمئن بود که قلعه ی محکمت شب با مد دریا زیر آب نمیره و اصلا مهم نیست  هیچ داوری اون موقع غروب نیست که به مجسمه ت مقام بده !

اصلا نمیشه با وجود اون نگهبان چهارخونه پوش دلت از زیبایی و محکمی و غیر قابل نفوذ بودن قلعه ت گرم و قرص نباشه...

تعداد بازدیدکننده های ایلیا که با اشاره و دعوت مرد چهارخونه پوش زیادتر شد ،ما باز هم کنار خط ساحل به قدم زدنمون ادامه دادیم...

نه من حرفی زدم و نه احسان...انگار میدونستیم نباید چیزی بگیم...انگار که میدونستیم نباید چیزی گفت...انگار که احسان میدونست تنها چیزی که باید بگه اینه که:" بریم مریم؟.." تا من سریع بغضم را قورت بدم و با هیجان درست مثل دختر بچه های همسن ایلیا ذوق زده بگم :"بریم...!"

فردا شب وقتی دوباره ایلیا را درست روبروی بولینگ و توی ماشین کارناوال بچه های جزیره دیدم که فقط به خاطر برق نگاه مشتاقش از احساس ستاره بودن میون اون همه بچه بیشتر از بقیه ی بچه ها میدرخشید و مرد چهارخونه پوش باز هم با وقار تبلت به دست تمام ایلیا را تقدس میکرد،دیگه پیشنهاد بولینگ رفتن من را به هیجان نمی اورد یا مانع بغضی بشه که داره خفه م میکنه.

دلم میخواست باز مرد چهارخونه پوش ما را توی پیاده رو ببینه ؛ این بار با اشاره ی مرد چهارخونه پوش برم جلو و به ایلیا بگم :میدونی خیلی ها آرزوی داشتن یه بابای چهارخونه پوش ِ مو خاکستری درست شبیه بابای تو رو دارند که ایلیاش را می میره...؟!

از احسان خواستم بایسته تا کارناوال پر سر و صدای بچه ها را که صداش تمومه جزیره را داشت تکون میداد ببینیم.دلم میخواست توی اون شلوغی یه دل سیر ایلیا و مرد چهارخونه پوش را ببینم و کیف کنم .دلم میخواست از این قابی که جلوی چشمام داشت میرقصید یه عکس موندگار بگیرم که موبایلم زنگ زد ... که ماشین کارناوال دور شد... و من و احسان راه افتادیم تا تمومه جزیره را تا صبح قدم بزنیم...

الــی نوشــت:

یکـ) تو قاف قرار من و من ، عین عبورم...

عیــــن عبور...

عیــــن عبور...                         

دو) هر روز دیدار تـــو باشد روز عیـــد است  ... فطــر و غـــدیر و مبـــعث و قـــربان ندارد!

سهــ) تولــــدش مبارک...

چاهار) یک مرد پرستیدنی  اینجاست !

پنجــ)همه ی زورت را میزنی ولی فقط یه جمله تو رو پرت میکنه به اول سطر تمام زورهایی که برای فراموش کردن زدی و شروع میکنی به زمزمه ی یک تکرار... عــَجــَب!

لطفا این شع ــر را هرگز برایم نخوانید >>> "شاید کسی که بین غزل های من گم است..."