_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یلــــــــدای آدم ها همیشه اول دی نیست...

هوالمحبوب:

تــو نیــــستـــی پیـــش مـــــن و فرقی نخـــــواهد کـــرد

کــه آخـــر پایـــیــــــز امـــروز است یا فــــــرداســـــت

یـــلــــــدای آدم ها هـمـیــــشه اول دی نــیـــــست

هـر کس شبی بی یــار بنشیـــند،شبــش یــلـداست

بخواهی حرف طولانی ترین شب سال را بزنی،ذهن و فکر و خیال من سمت یلدا نمی رود.ذهن و فکر من سمت همان شب ِاواخر زمستان ه سال هزار و سیصد و هشتاد و چند می رود که در آن سوز سرما در ایوان و در حیاط دراز کشیده بودم و زل زده بودم به آسمان و به چشم خودم حرکت زمین را می دیدم و اشک هایم یخ زده بود و منتظر بودم صبح شود و آفتاب طلوع نمیکرد.یا همان شب ه سرد اوایل زمستان ه هزار و سیصد و نود که تا صبح توی خیابان ها پرسه می زدم و اشکم را حرام ه تاریکی اش میکردم و فقط راه می رفتم و از سرما به خود می لرزیدم و آن صبح لعنتی پرده از رخ نمی کشید.یا همان شب سرد ِ پاییزی ِ نود و چند که تا صبح همه بیدار بودیم و درد میکشیدیم و حتی میتی کومون هم گریه میکرد و من دعای هفتم صحیفه ی سجادیه را میخواندم که:"... با من چنین کن حتی اگر شایسته ی آن نباشم..." و درد میکشیدیم و صبح نمیشد.و یا همه ی این شبهایِ پاییزی ِ بدون ِ تو که من تا صبح به عکس ِتو چشم میدوزم و فقط آه میکشم و درد.و صبح با لبخند کشدار سلام می شوم و تو همه ی کذب بودن کش داری اش را میفهمی!

گمانم هزار بار بیشتر گفته ام که یلدا برای من انار نیست،هندوانه نیست.کرسی و مادر بزرگ و پدر بزرگ ِ هرگز نداشته ام نیست.تخمه خوردن و دور هم نشستن و بلند بلند تعریف کردن و خندیدن نیست.حتی یک دقیقه بیشتر از شب قبل و یا حتی طولانی ترین شب ه سال هم نیست.همه اش ارزانی ه همانهایی که همه ی این چیزها را دارند و از هزار روز قبلش اس ام اس بارانت میکنند که "یادت باشه من اولین نفری ام که یلدا رو بهت تبریک گفت!!"*،که انگار قرار است به اولین نفرها مدال قهرمانی بدهند و یا در این غمکده بازار،تو یادت خواهد ماند اولین کسی که به لوس ترین شکل ممکن یلدایی را تبریک گفته که حتی خودش باور ندارد!

یلدا برای من شع ـر است و یک سجاده ی قهوه ایِ بـُته جقّه و حافظ و دعا.که بنشینم درست روی گل وسط قالی و برایش "مولای یا مولای "بخوانم و زور بزنم که خودم را لوس نکنم ولی درست موقع ه "...هَل یَرحَم الضَّعیف إلّا القَوی" یاد تمام ناتوانی ام بیفتم و بغض امانم ندهد و عر و عور راه بیندازم!

نمیدانم درست از کی شروع شد ولی یلدا برای من لیلة القَدر است.از همان شب ها که تا صبح باید برایش حرف بزنی.از همان شب ها که آدمهای زندگی ات را قطار میکنی جلوی چشمت و میگذاری وسط و از همه شان برایش حرف میزنی و درد دل میکنی و بعد یواشکی در گوشش برایشان دعا میکنی.

یلدا برای من یک شب مقدس و دوست داشتنی است.از همان شبها که لازم نیست تقویم و آدمها طولانی بودنش را آن هم فقط برای یک دقیقه یادت بیاندازند و تو را حسرت به دل تمام نداشته هایت بگذارند.یلدا برای من یادآور تمام شیرینی و تلخی ِ تمام شبهایی ست که ...

یلدا من را می بـَرد تا "دی" ،تا خود ِ "دی" ، تا تمام سردی و سنگینی اش،تا تمام لبخندهایی که مرا به گرم شدن در "دی" دعوت می کردند.یلدا من را می بـَرَد تا تمام آدم هایی که دوستشان دارم و داشتم،تمام آدم هایی که درد دادند و دردشان را کشیدم.یلدا من را می بـَرد تا تویی که هستی و باید کنار من باشی و نیستی.

و امشب اولین یلدای من و تویی ست که کنارم نیستی و من باز باید لبخند کشدار بزنم!

الــی نوشت :

یکـ) بالاخره یک روز درست شب یلدا فیلم "شب یلدا" رو میبینم.یه شبی که تنها نباشم،که راس راسی تنها نباشم.که یلدا باشه و من با دستهای خودم انار دون کرده باشم و ریخته باشم توی کاسه...!توی تمومه این شیش هفت سال حتی وقتی که همه ی عظمم را جزم کردم که فیلمش رو بگیرم و ببینم نشد.انگار که نباید بشه.و من هنوز بدون اینکه دیده باشمش و یا حتی شنیده باشمش،ازش به عنوان بهترین فیلم یاد میکنم!!

دو )* یک روز اگر یادم بود پستی در باب آداب و رسوم اس ام اس دادن هم مینویسم!باشد که رستگار شویم!

سهـ) فرشته بی شک این عکس هایی که برایم فرستادی قشنگ ترین هدیه ی شب یلدای من بود.

چاهار) احسان یک عالمه ذوق شدم وقتی این فایل را باز کردم و با تمام شیطنت هایت دلم برایت یک عالمه تنگ شد.چقدر خوبه که امسال یلدا پیشمی.

پنجـ) راستی تا یادم نرفته :"سلام!...یلداتون مبارک" :)

+بلاگفایی ها از زندگیتون راضی هستید کلن؟!:)

چه حس عجیبی! چه آرامشی ! تو هم با خیالم … نفس میکشی

هوالمحبوب:

کــی گفتــه از عشـــق تــــو دســــــت میکشـــم؟

دارم با خیالــــــت نــــفـــــــــــــــــــس میکشم ...

لم میدم روی صندلی و پنجره ی ماشین را میکشم پایین تا باد بخوره توی صورتم و نگاهم میلغزه روی دستهام. از ناخونهای مظلومم شروع میشه و سر میخوره روی انگشتری که با چهارتا نگینش جا خوش کرده روی انگشتم و بعد قفل میشه روی رد بوسه ای که هنوز از گرماش تموم ه وجودم در تب و تاب ه.

یادم نیست اولین بار کی متوجه رنگ روشن چشماش شدم.ولی یادمه وقتی چشمام افتاد توی چشماش نتونستم مبهوت چشماش نشم.چشماش روشن بود.خیلی روشن...اونقدر روشن که میشد حتی اون طرف نگاهش را هم دید.

یه رنگه خاص بود.شاید رنگ عسل...نه!رنگ زیتون...نه!زیتون نه!رنگ آفتاب...نمیدونم هر رنگی بود فقط گرم بود و نمیشد وقتی نگاهت گره میخوره توی نگاهش احساس آرامش نکنی.

توی چشماش میتونستی یه عالمه تصویر قشنگ ببینی.حتی تصویر چشمای آدمی که یه روز عاشق همین چشما شده بود.چشماش اونقدر روشن بود که میتونستی رد نگاه آدمایی که عمیق بهش نگاه کردند و توش غرق شدند را ببینی.

و حالا باز بعد از این چند سال من نشسته بودم روبروی همون یه جفت چشم روشن و نمیتونستم بهش خیره نشم...

ترجیح میدادم در مقابل "دیگه چه خبر؟" گوش باشم و اجازه بدم اون حرف بزنه...ولی ناخود آگاه من هم گریز میزدم به یه عالمه روز ِ پیش و چند خطی حرف میشدم.

وقتی از دفتر راه افتادیم و خواست من را برسونه خونه ترجیح دادم یه مسیر دورتر را برای بیشتر کنارش بودن انتخاب کنم.انگاری که دلم بهم بگه هنوز اونی که باید، اتفاق نیفتاده.حرف میزنیم...حرف میزنه و بهش میگم :"نمیدونم چرا وقتی کنارمی دلم ازت روشن ه حتی اگه پر از درد باشی.میدونی تو عکس چشمات..."...که یهو انگار که حواسش به حرفای من نباشه صدای ضبط را زیاد میکنه و میگه الــی اینو گوش بده.روزی نیست که این را گوش ندم و باهاش گریه نکنم و صدا میره تا اوج و تلنگر میزنه به بغضم"ازت دورم اما دلم روشنه...تو چشمای تو عکس چشمامه و تو چشم من عکس چشمای تو..."

و نمیدونم چرا دلم میلرزه و نگاهم را ازش میدزدم...نمیدونم برای اینکه من راحت تر ببارم یا اون ولی فقط خودم را میسپارم دست آهنگ و سکوت میشم.

نمیدونم چقدر سکوت بوده و مرور خاطراتمون ولی با صداش به خودم میام که میگه دیگه رسیدیم.باید خداحافظی کنم،دستش را میگیرم که بهش بگم از بودنش خوشحالم که یهو دستام را میذاره روی لبهاش و میبوسه.اونقدر گرم و اونقدر پر از محبت که نمیتونم اشک نشم و صورتش را نگیرم بین دستهام و نبوسمش و باز مبهوت رنگ و عکسی که توی چشماشه نشم...

نگاهم هنوز خیره به رد بوسه ای ه که روی دستم جا مونده و دارم به چشمای روشن و امیدوار ِ زنی که هر روز با بغض و اشک میخونه "دوباره مثل اون روزای قدیم...که با هم تو بارون قدم میزدیم..."فکر میکنم که صدای شیپور و طبل و "ایران ایران گفتن ه آدمهای ماشین کناری من را به خودم میارم.پیرزن کنار دستم میپرسه :"چی شده؟ " و تا میام بگم که نمیدونم، راننده تاکسی میگه :گمونم ایران از کــُره بــُرده!

الـــی نوشت :

یکــ) امروز عاشقش شدم.بی شک شما هم خواهید شد >>> " ازم دوری اما دلت با منه... "

دو) یادم نیست اولین بار کی بهم گفت که ناخونهای مظلومی دارم.شاید فاطمه بود شاید هم...!فقط یادمه اردی بهشت بود

سهـ)من حرفی ندارم از اوضاع این روزهای شهر الا اینکه به یک جفت پا برای قدم زدن در امتداد زاینده رود نیازمندیم 

اردی بهـــشت بی تـــــو بـــرایم جـــهنم است...

هوالمحبوب:

اردی بهشـــت بی تــــو برایم جــــهنم است

اردی جهنمی که همیشه پر از غم است...

بی شک امروز برای خیلی ها روز هیجان انگیز و خبرسازی بود!امروز همه یه پا برای خودشون سیاستمدار شدند و چشم به دهان اعضای شورایی که از اول هم معلوم بود چی قراره از دهنش بیرون بیاد ! چقدر تب سیاسی بالا رفته بود و چقدر همه جا حرف بود!

روزنامه ها...اینترنت...تلویزیون...ماهواره...

همه جا اولین خبر روز ،رد صلاحیت و تایید صلاحیت آدمهایی بود که قرار بود مثلا دنیا را گلستان کنند!

انگار که آدم بزرگ ها یادشون رفته بود موضوع مهمتری از این بازی مسخره هم هست...

هر کی بهم میرسید و حرف میزد اولین جمله اش این بود:"فهمیدی کیا تایید صلاحیت شدند؟"..."منبعش موثق نیست اما..."..."منبعش موثقه اما..."...

چقدر خنده دار که این چیزهای کم اهمیت مهم بود...

چقدر خنده دار که خبری موثق تر از این نبود که "داره میره و رفت "و دنیا حواسش نبود...

انگار که برای هیشکی مهم نبود که امروز " تمام شد "!

موثق ترین و مهم ترین خبری که تیتر هیچ روزنامه ی کثیر الانتشاری نشد...که عنوان مهم هیچ خبر تلویزیونی یا محور بحث هیچ نشست خبری نبود این بود:

"اردی بهشت ه دوست داشتنی ه من تمام شد!

درست روز سه شنبه!!!!

و من به این فکر میکنم که چرا تمام رفتن ها باید سه شنبه اتفاق بیفته؟

مهم نیست که یادشون نیست و یادشون رفت یا تیتر هیچ روزنامه و خبر و نشستی نشد...

با تمام مهمیش مهم نیست...

آدم بزرگ ها همیشه چیزهای مهم را فراموش میکنند و انگار که باز باید ما ببخشیمشون!

و من این بار هم باز به خاطر تمام چاهارشنبه ها درد سه شنبه ها و رفتنش را به جون میخرم!

و ایمان دارم و میدونم که تو از چهارشنبه طلوع میکنی! یک روز،بعد از صدای گلدسته ها و درست یک صبح زوده دوست داشتنی...

 و من تمام چهارشنبه ها منتظرم!

وقتی تو باشی تمام سال اردی بهشت ه! حتی بهمن!!

مهم نیست!بذار آدم ها باز به این فکر کنند که قراره سر دنیاشون که از قبل ساخته و برنامه ریزی شده و همه ش داره طبق یه بازی مسخره پیش میره ،چی بیاد و خودشون را با گلف و سیاست و کروات سرگرم کنند...!!!!

الــــــی نوشــــت:

یکـ) تو رفته ای!

و بحران نوشیدن چای بی تو در این خانه 

مهمترین بحران خاورمیانه است...

و این احمق ها هنوز بر سر نفت میجنگند...!                    "پوریا عالمی"

دو) پاییز هم آبستن اردی بهشتـم بود ...... فرقی ندارد در کجای سال من باشـــی!

سهـ) همیشه آرزو داشتم یک بار اردی بهشت،شیراز باشم!یک شب در حافظیه تا صبح یا یک غروب در ارم...امسال هم نشد :|

گــریــه کردم،گــریـــه هم ایــن بــار آرامــم ........؟!!!

هوالمحبوب :

نگو بزرگ شدم گـــریه کـار کوچک هاست!

زنی که اشک نـریزد قبول کن، زن نیست...!

اردی بهشت را که نگذاشتند برای سرخوش بودن و بی دغدغه خندیدن!میتوانی حالت خیلی هم بد باشد و گریه کنی و عاشقانه اردی بهشت را نفس بکشی و از اینکه در آغوش اردی بهشت نشستی با اشک ذوق کنی...

میتوانی بدون اینکه برایت مهم باشد به کسی به خاطر اشکهایت یا بغضهایت یا دلهره ها و خاطراتت که هجوم می آورد توضیح دهی،لبخند بزنی و اشک بریزی و بلند بلند گریه کنی تا آرااام شوی و باز کیف کنی که توی بغل اردی بهشت نشسته ای...

میتوانی این همه راه بروی مراسم دفاع مانیا و وقتی همه را آنجا میبینی ذوق مرگ شوی و گریه کنی...

میتوانی وقتی دستهای نغمه را میگیری و به او میگویی که دلت برایش یک ذره شده و به شوهرش لبخند میزنی و میفهمی که پسر کوچولویی که دوتا صندلی عقب تر از تو توی بغل زن میان سالی که مادر نغمه است خوابیده ،پسر دوماهه ی نغمه و مسعود است با تمام وجود شاد شوی و گریه کنی...

میتوانی وقتی مسعود تند تند از مراسم دفاع نغمه عکس میگیرد و دکتر حضوری با افتخار از کار نغمه تعریف میکند و تو به داشتنش افتخار میکنی مغرورانه گریه کنی...

میتوانی وقتی عمو جعفر را سراپا سفید با آن محاسن و موهای بلند میبینی و یاد ترم اول می افتی که درست شبیه حالا بود و باز با جملات شیطنت بار سر به سر هم میگذارید و قرار است چند وقت دیگر این همه مو و محاسن جایش را به کچلی بدهد و او بشود سرباز وطن و بعد هم به تو بگوید به واسطه ی تو طرفة العینی همه خبردار میشوند چون کشک توی دهانت خیس نمیخورد و بعد باز حرف آن آمار لعنتی را پیش بکشد کج کج بخندی و گریه کنی...

میتوانی وقتی خانم میم را میبینی و بغلش میکنی و او از پایان نامه اش دفاع میکند و یک ایل همراه با خودش آورده و همه ی اقوامش دارند از ذوق به خاطر دفاعش می میرند و تو حرص میخوری که باز این خانوم میم همه چیز را جدی گرفته و چرا اینقدر به جزئیات میپردازد و دکتر حضوری هم اشاره به کمبود وقت میکند،با حرص لبخند بزنی و گریه کنی...

میتوانی وقتی مانیا قدش به تریبون نمیرسد و چاهارپایه میگذارند زیر پایش و می ایستد درست روبروی تو با آن لباس سفید و پایان نامه اش را تقدیم به شوهر و دخترش ،یسنا و محمد ، میکند که نیستند و تو بی وقفه موبایل به دست فیلم میگیری و کیف میکنی حرفها و دفاعیاتش را که مثل همیشه محکم و مسلط است ،نیشت را شل کنی و بعد دماغت را بالا بکشی و یواشکی گریه کنی...

میتوانی وقتی یادت می افتد یک نفر چند صد کیلومتر آنطرف تر از دیشب تا همین لحظه که تو کیف میکنی و درد میکشی و بغض میکنی و غرق میشوی و لبخند میزنی ،درد میکشد و تو هیچ کاری نمیتوانی برایش بکنی و نفرین به این همه کیلومتر ، جواب تلفنت را بدهی که خوبی و گریه کنی...

میتوانی با لبخند از عمو جعفر و آقای "ب" و مانیا خداحافظی کنی و خوشحال باشی که بالاخره تمام شد و مانیا را با ذوق توی فلکه ی انار بغل کنی و بعد که دور شدند تمام مسیر برگشت تا خانه را توی اتوبوس گریه کنی...

میتوانی گوشی همراهت را برداری و زنگ بزنی به هانیه و تا "سلام الی ه من "را میشنوی ،بدون سلام و احوالپرسی بی مقدمه سوال کنی که چرا نیامده بود و بگویی که دلت برای آن پایتخت ِ لعنتی و خودش تنگ شده و بعد با بغض این بار بی خجالت گریه کنی...

میتوانی جایتان را عوض کنی و باز وسط اشکهایت آرامش کنی که نگران نباشد و به امید روزهای خوب و بعد با لبخند خداحافظی کنی و باز گریه کنی...

میتوانی برای استادت بنویسی که مباهات میکنی به خاطر داشتنش و ممنونی به خاطر بودنش و برایش یک دل سیر از یک دختر سر به هوای خنگ حرف بزنی و وقتی جواب ایملش را میخوانی که از اینکه با این همه خوبی خوشحال است که خوب تصور شده و از اینکه در آستانه ی بازنشسته شدن به خودش میبالد به خاطر دانشجوی دست و پاچلفتی ِ پر ادعایش ،با شوق لبخند بزنی و گریه کنی...

میتوانی کیفت را پرت کنی روی میز و مانتوی سورمه ای سر آستین آجری ات را عوض کنی،روی تختت غلت بزنی و برای آدمی چند صد کیلومتر آنطرف تر بی قرار شوی و برایش آرزوی " کاش درست شود " کنی و خودت را بغل کنی و گریه کنی...

میتوانی دلت برای یک دقیقه پیش،یک هفته پیش، یک ماه پیش، یک سال پیش، یک قرن پیش تنگ شود و برای خودت شع ــر بخوانی و گریه کنی...

میتوانی باز پناه ببری به گل دختر،سرت را ببری توی موهای خرمایی رنگ فرفری روشن و کم پشتش و عمیق نفس بکشی و آرام گریه کنی...

اصلا میتوانی بنشینی روبروی مانیتور و روبروی وبلاگت و زل بزنی به عکس تـُنگ ماهی کم طاقتت و بنویسی "آخرین جمعه اردی بهشت هم تمام شد...! " و گریه کنی...


الــــی نوشت :

گریه که میکنی دلت آرام میشود ...مخصوصا اگر اردی بهشت باشد!


میدونی؟ سه شنبه ها یه جوریه! بدم میاد...

هوالمحبوب:

میـــخواستم کاری کنم دلـــت پر از خنـــده بشه

هر کجا هر چی عدد هفـــدهه شـــرمنده بشه...

گفتم اردی بهشت را دوست دارم.خوش به حالت که توی اردی بهشتی!

گفتی ولی هفده را که دوست نداری.

آره! دوست نداشتم و نمیتونستم انکار کنم از هفده خوشم نمیاد و عجیب بود با اینکه خیلی وقت پیش برات تعریف کرده بودم تو یادت بود.

یادته؟یه روز در مورد حسمون به اعداد حرف زده بودیم.بهت گفته بودم هفده را دوست ندارم.سبز بی رنگ ه! بهت گفته بودم سیزده را دوست دارم...پونزده...بیست و پنج...بهت گفته بودم از هفده بدم میاد...از نوزده...از بیست و چند و تو یادت بود...و شاید خوبیه من به قول تو به این بود که ممکن بود راجع به احساس بدم به خیلی چیزا و آدما حرف نمی زدم ولی وقتی ازم سوال میشد راستش را میگفتم .درست بود من از هفده بدم می اومد و حتی به خاطر خوشایند تو هم نمیتونستم بگم که دوستش دارم...

گفتم آره!دوسش ندارم.مثل سه شنبه!دوتاشون سبز بی حالند! ولی در عوض اردی بهشت را خیلی دوست دارم! دیگه شانس ه تو اینه!نمیشه همه ی چیزای خوب مال تو باشه که! یه هفده توی یه اردی بهشت!یه بد با یه خوب -که دووزه خوبیش خیلیه -یه جا جمع شده!

و هیچ وقت بهت نگفتم چرا از هفده بدم میاد! و هیچ وقت ازت نپرسیدم مگه فرق هفده با هجده چیه که همیشه وقتی جای هجده توی لیست نمرات کارنامه م هفده بود باید تنبیه میشدم ولی وقتی هجده بود و یه نمره بالاتر، انگار نه انگار عمل خبیثه مرتکب شدم!

هیچ وقت بهت نگفتم چرا از سه شنبه بدم میاد و چرا از آبان متنفرم و چرا از هرچی سه شنبه توی آبان ه حالم بد میشه و اون سه شنبه ی آخر آبان ماه هزارو سیصد و هفتاد و چند چی شد و اینکه چرا عاشق چاهارشنبه هام ...

و تو توی یکی از چاهارشنبه های بهار پیدات شد و توی یه سه شنبه ی زمستون رفتی و ثابت کردی بی خود نبود که از سه شنبه ها نباید خوشم بیاد...

یه شال طوسی انداختی گردنت!

چقدر بی انصاف بودی که هیچ وقت جلوی چشمام گردنت ننداختی و چقدر خوبه حالا که نیستم انداختی گردنت .حتما وقتی میندازی گردنت و بهت میگند :"چه بهت میاد،از کجا خریدیش؟!"، یاد من می افتی که سراسر بهار با یه عالمه شعر و همون چاهارتا دعایی که بلد بودم بافتمش و بعد با یه عالمه لبخند و اشک گذاشتمش توی جعبه و اونقدر ندیدمت تا بالاخره توی یه عصر گرم  شهریور و ماه رمضون بهت دادمش...و تو چقدر تعجب کردی وقتی بهت گفتم شال و کلاه را خودم بافتم و هیچ وقت بهت نگفتم اگه بهش توی سکوت گوش کنی تمومه شعرایی که با تار و پودش خوندم و بافتم را میتونی بشنوی...

عکست روبرومه...با همون شال طوسی رنگی که فقط یه نفر لنگه ش را داره و اونم منم!...باید توی یه شب سرد زمستون گرفته باشیش ،آخه سر دماغت قرمزه !نمیدونم چرا هی خجالت میکشم نگات کنم و نکنم...!هی میترسم نگات کنم و نکنم!

باز اردی بهشت شد...همون ماهی که من عاشقونه دوسش دارم...همون ماهی که توی آخرین جمعه ش من و تو بقیه بچه ها از بالای کوه به تمومه دنیای زیر پامون میخندیدیم...همون اردی بهشتی که از همون موقع ها که بچه تر بودم عطر گلهای رز و محمدی توی باغچه مسخم میکرد و من براش می مردم...همون اردی بهشتی که وقتی "فصل رابطه مون تموم شده بود اما هنوز دوست بودیم!!"، بهت گفتم "اردی بهشت داره منو میکشه !" و تو گفتی :"من که جاهای اصفهان را خوب بلد نیستم ولی بزن بیرون و برو باغ گلها و کنار زاینده رود و لذت ببر..."؛ و من فقط به خاطر اینکه تو گفتی برم و لذت ببرم ،رفتم تا نمیرم از درد و تند تند روی سرسره های روبروی رستوران فانوس و روبروی زاینده رود لیز خوردم و بی توجه به نگاه عاقل اندر سفیه مردم بلند بلند خندیدم و بعد یه بستنی بزرگ خوردم که هرچی تو گلومه یخ بزنه و بره پایین و نفیسه بهم میگفت الی خل شدی؟؟...همون اردی بهشتی که همیشه من را یاد اون رستوران سبز رنگ کنار تخت فولاد میندازه...یاد یه پیکان سفید ه داغون و " آزادی یه نفر!! نبوووود؟ "...یاد اون سجاده ی قهوه ای بته جقه و شکلات سنگی که توی آخرین جمعه ش بهم دادی و من هی دلم نمی اومد بخورمشون...یاد گنبد فیروزه ای یه مسجد که فقط به خاطر تو بود که عازمش شدم و توش درست شب تولدت فال حافظ گرفتم و حافظ برام خوند :"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند..." و من روی شونه ی فرزانه اشک شدم...یاد یه عالمه قشنگی ....و یاد یه هفده که نشسته وسط بقیه ی روزهاش و درست مثل خودت دندونای ردیفش را نشون میده و نیشخند میزنه و میگه :"هی الـــی! خودت را به خنگی نزن!من اینجام!"

امسال باید درست وقتی که نیستی هفدهمین روز اردی بهشت بشیینه توی سه شنبه و هی بهم سیخونک بزنه و هی خودش را به رخ بکشه...

من هنوزم اردی بهشت را دوست دارم...

من هنوزم از سه شنبه ها بدم میاد...

من هنوزم به عدد هفده آلرژی دارم....

اما توی تمام سه شنبه هایی که بشینند توی هفدهمین روز اردی بهشت ،میشینم روی همون سجاده ی قهوه ای بته جقه و درست روی گل وسط قالی و برای بهترین آدم زندگیم که یه روز چاهارشنبه اومد و یه روز سه شنبه رفت دعا میکنم...

براش شعر میخونم.فال حافظ میگیرم...برای خوشحالیش دعا میکنم و برای سلامتیش روزه میگیرم و خدا را به اسمش قسم میدم که هر جا هست درست مثل عکس روی دیوار اتاقم لبخند بزنه و من ازاینکه  بزرگترین لیلای زندگیم بود و خدا خواست همون چندصد روز داشته باشمش به خودم ببالم...

تولدت مبارک  آدم اردی بهشتی ه زندگیه من ...

الـــی نوشت :

یکـ) تازه دیروز فهمیدم معنی جمله ی "ور دل بابام!" که نوشته بودی یعنی چه...میدونستم آدم یه گوشه بشین نیستی ولی تو که چیزها و آدمایی که دوست نداشتی را هم تحمل میکردی!...حس همون روز آخر اسفند لعنتی را دارم که نمیدونستم داره چی میشه!...نکنه یه روز به زندگیت هم مثل کارت پشت پا بزنی؟...تو قول دادی...یادت که نرفته؟؟؟

دو) پنجشنبه میرم که فارغ التحصیل بشم و بعد هم به عنوان جایزه راهی پایتخت میشم برای به قول  تلویزیون "بزرگترین رویداد فرهنگی کشور" و همون نمایشگاه کتاب خودمون! وقتی برگشتم اندر مصائب روزهای گذشته قلم میزنم و جوااب کامنتها را میدم و میام وبلاگتون مهمونی.هنوز در قحطی اینترنت به سر میبرم!فکر نکنید سایه مون سنگین شده! وبلاگتون را آب و جارو کنید و میوه شیرینی آماده کنید ،برگشتم میهن میرسم خدمتتون :)

سهـ)  "پول" خوشبختی نمیاره اما نبودنش بدبختی میاره! از من گفتن! : )

چاهار)این روزها اردی بهشت با این همه زلالی زاینده رود و بارون بلند بالای نصف جهانش ، بیشتر از همیشه دلبری میکنه .اگه ما مردیم نگید چرا؟! : )

پنجـ)میدونم تکراریه اما هر سال اردی بهشت برای من انگار که تازه ی تازه اتفاق بیفته .

 از اینـــــجــا گوش بدید >>>>> " میخواستـــم کاری کنم دلـــت پـــر از خنـــده بشـــه..."

A L W A Y S

:هوالمحبوب
-Have I ever told you I love you?!
- No...!
- I do
- Still...?
- ALWAYS
Indecent Proposal(1993)-Directed by Adrian Lyne

الــی نوشت :
یکـ) این روزها شال های رنگیم را خیلی دوست دارم...میچینم جلوی رووم و هر روز یکیش را انتخاب میکنم و سر میکنم.آره! راس میگفت!شال بهم میاد...!
دو ) اردی بهشت که باشه و بشه حتی اگه نخوای هم پر میشی از اردی بهشت...از من گفتن!
سهـ) این هفته یه عالمه مبارکه...روز کارگر ... روز زن... روز معلم!...از همین حالا مرسی که کارگر و معلم و دختره خوبی ام!
چاهار ) اگه زلزله نیاد ، اگه تصادف نکنم، اگه نمیرم، اگه یهو وضعیت دلار و تورم روی تعداد واحدهام تاثیر نذاره ، ده روز دیگه فارغ التحصیل میشم بالاخره!
پنجــ ) اینترنتم به قهقرا رفت تا اطلاع ثانوی! حتما میبخشید اگه بقیه کامنتها را تایید نکردم.باید با دقت بخونم و جواب بدم و یحتمل الان توی کافی نت جای خوبی نیست برای دقت کردن !!!
شیشـ) من این دیالوگ بین دایانا و دیوید را بدجور عاشقم! همیشه عاشق بودم!از همون روزهای بیست و چند سالگی ...

بی‌مـــــن تـــو در کجای جهـــانی که نیــستــی ؟...

هـــــوالمـحبوب :

مــــن  بــی تـــــو در غــــریب تـــرین شهــر عالـمم

بی مــن تـــو در کجـای جهـــانـی کهـ  نیســـتـــی...؟

باید چند روز بعد از فلان روز باشه و حتما توی اسفند و دم دمای نوروز که همه زدند به خونه تکونی و بوی بهار میاد و حتما هم باید برات مهم نباشه چقدر فاصله داری و یکی دو سال پیش در اون آخرین بار چی شد و چی بین تون گذشت و چی گفتی و چی شنیدی و اصلا چیا نگفتی و چیا نشنیدی و چقدر آروم و متین توی پیچ کدوم خیابون خداحافظی کردید!

و من چقدر متنفرم از کلمه ی "آخرین بار "...انگاری که هیچ آخرین باری در کار نیست مگر اینکه من بخوام و کافیه نخوام تا باز آخرین بار رنگ ببازه و بشه چندمین بار قبل از آخرین بار!

آره!...باید چند روز بعد از فلان روز باشه و حتما توی اسفند و دم دمای نوروز که همه زدند به خونه تکونی و بوی بهار میاد و حتما هم اگه میخوای اون کاری که دلت میخواد را بکنی ، باید به هیچی توجه نکنی .به اینکه بعدش درد بکشی یا نکشی.بعدش درد بکشه یا نکشه و یا چی قراره بعدش بشنوی و یا در شأن تو هست یا نه و یا ازت انتظار میره یا نه و یا اصلا گور بابای دختره خوب بودن.

 بعد بلند شی سوار تاکسی یا اتوبوس بشی و برای اینکه مبادا با سبک و سنگین کردن و فکرای معقول به خرج دادن منصرف بشی هدفن را بچپونی توی گوشت و مثلا "شاه دوماد" یا " زن زیبا " ی  ویگن و یا "بابا کــَرَم" را گوش بدی و یا خودت را بزنی به خواب و بعد درست سر پیچ ورودی چشمات را باز کنی و اشاره کنی به بالای کوه و به مسافر بغل دستیت بگی دیگه توی شهر جا نبود که چرخ و فلک را گذاشتند اون بالا و بعد خنده ت بگیره !!!

پیاده شی .خیابونا را تند تند رد کنی.اصلا هم به بلندی ساختمون و شلوغی و نگاه آدما توجه نکنی.تند تند از پله ها بری بالا...در سکوریت جلوی روت باز بشه.سراغش را از مسئول مربوطه بگیری و پشت میز پیداش کنی.

مستقیم بری طرفش و قبل از اینکه فرصت عکس العمل داشته باشه و بخواد خوشحال یا ناراحت یا متعجب یا سورپریز یا عصبانی یا عصبی بشه از دیدنت،یقه ش را بگیری بکشیش جلوی صورتت،توی چشماش زل بزنی و بگی :"مـــــن دلــم برات خ ی لــــ ی تنـــگ شده...میفهمی ؟...خیلـــــــی...". و تا بخواد چیزی بگه انگشت سبابه ت را به نشونه ی سکوت بذاری جلوی دماغت و بدون اینکه بغض کنی همونطور محکم بگی :"هیــــس!هیچـــی نگو...حتی یه کلمه...".بعد یقه ش را مرتب کنی و میون ه اون همه نگاه و توی اون همه شوک و سکوت بدون اینکه حرفی بزنی برگردی...

از پیچ خیابون رد بشی...به اولین ساندویچی که رسیدی خودت را هل بدی توش...و از بس دست و پاهات میلرزه و نمیتونی سرپا بایستی بشینی روی اولین صندلی سفید پلاستیکی و پشت اولین میزی که مگس ها روش کنفراس خبری گرفتند و دارند راجب اتفاقی که توی بانک افتاد با هم حرف میزنند و بدون توجه به راننده های تاکسی که نشستند به سیگار کشیدن و چرت و پرت گفتن، شلخته ترین ژامبون عمرت را سفارش بدی و بعد تند تند از بس عطش داری نوشابه ت را با بطری سر بکشی و به همون سرعت سوار تاکسی بشی و تا میاد بغضت بگیره انگشتت را به نشونه ی اخطار بگیری جلوی صورت خودت و بگی اگه بغض کردی و آبغوره گرفتی خودم حسابت را میرسم.

دماغت را بکشی بالا و با شوق درد بکشی و ازهمون جاده ای که اومدی با یه موزیک ه شیش و هشت تر برگردی...

باید چند روز بعد از فلان روز باشه و حتما توی اسفند و دم دمای نوروز که همه زدند به خونه تکونی و بوی بهار میاد و باید برات مهم نباشه که بعدش درد بکشی یا نکشی.بعدش درد بکشه یا نکشه و یا چی قراره بعدش بشنوی و یا در شأن تو هست یا نه و یا ازت انتظار میره یا نه و یا اصلا گور بابای دختره خوب بودن...ولــــی حیف که هنوز خیلی چیزها مهمـــه...


الــــی نــوشت :

اولین آدمـ) تولــــدت مبــــارکـــ بانـــوی اسفـــــند...

دومیـن آدمـ)نگران درهای بسته نیستم... باز میشوند همه ی شان... نگران توأم که کدام طرف آستانه می ایستـــی! ....... "رضا کاظمی "

سومین آدمـ)گوشی م را برمیدارم و براش مینویسم : من دوســـِد دارمــــااااا...

برام مینویسه :جهنــــم!(Jandam!)

میخندم!انگاری که هیچ جمله ی عاشقانه ای از هیچ مردی به اندازه ی این حرف احسان به من نمیچسبید!گوشی م را می بوسم و میخوابـــم :)

چاهارمین...)هنوز هم قرار نیست از کسی توقع داشته باشم.هنوز هم ندارم امـــــــــا...

امـــا تو مسئول تمام دردهای من هستی.مسئول ِ تمام بغض هایم تا آخر عمـــر.مسئول تمام ترس و دلهره ام از آدمهایی که " گــــل قرمــز "*میدهند و من توی صورتشان چنگ میزنم(!).حتی اگر هزار بهار هم بیاید و برود...من حفظ ظاهر میکنم تو هم کلمات را به بازی بگیـــر!

چندمین آدمــ) من این صدا را به خاطر این شع ـر می میرم...من این شع ـر را به خاطر این صدا می میرم...من این شع ـر و صدا را به خاطر این روزها می میرم.

من می میرم،شما گــوش کنیــد >>> " دردا کـه تــو همیـشه همـانـی کـه  نیستـی ... "

* شایـد بعــدهــا گفتیم!

یک روز با تــــو مــــن همه ی شهــر را ... ولــــــی !

هوالمحبوب:

دو روز پیش که دیدم "رهـــــــا" بازی وبلاگی راه انداخته ،دستم را گذاشتم روی قلبم که هنوز هم جای دقیقش را نمیدونم ولی یک چیزی سمت چپ وجودم تیر کشید و انگار دردم اومد اما تظاهر کردم اصلا من وبلاگ رهـــا را باز نکردم و اصلا ندیدم و نشنیدم چی از کی خواسته.با اینکه مدتها بود میخواستم راجع به این موضوع بنویسم.درست از روزی که عاشق کیفم شدم!

هی هر ساعت میرفتم سراغ وبلاگ رها و بعد یواشکی می اومدم بیرون!انگار که باز ندیدم...و بعد با خودم فکر میکردم که این دخترهایی که این عکس ها را گذاشتند میدونند یکی توی این دنیا هست که دلش میخواست و شاید هنوزم میخواد که سرش را بکنه توی یه کیف زنونه و تمام کنجکاویش را ارضا کنه و بعد کلی ذوق کنه؟؟؟!!! و کاش میشد آدرس وبلاگ رها را بهش داد تا توی تمومه کیفهای زنونه را کــِیــف کنه!!

درست از همون شب شهریور ماه خنک شروع شد .درست از همون شب که نیمه شب از توی تختم بلند شدم و کیفم را ریختم بیرون و شروع کردم به تمیز کردنش شروع شد.درست از همون شب،هر روز قبل از بیرون اومدن از خونه کیفم را مرتب میکنم و وقتی چک میکنم محتویاتش دخترونه ست و عطرم سر جاشه راهی میشم...

درست از همون شب که توی راه آموزشگاه به خونه زنگ زدی و گفتی یک ساعت دیگه اگه میتونم "آمادگاه" باشم تا امانتی فاطمه را بهم بدی...درست از همون شب که روزه بودم و نفیسه اصرار داشت تا یک ساعت دیگه که قراره امانتیت را بهم بدی برم پیشش و ماکارونی بخورم و استراحت کنم...

درست از همون شب که طاهره خانوم مادر شوهر نفیسه نذاشت برم پیش نفیسه و گفت باید با اونا افطار کنم و به زور قرمه سبزی ریخت تو حلقم و پدر شوهر نفیسه هی سر به سرم میذاشت و بهم میگفت "آلو خشکه!"

درست از همون شب که ته دلم قند آب کردند وقتی که من را با اون مانتو و شلوار و مقعنه و کیف مهندسی مشکی و کفشای سفید اسپرت دیدی و گفتی :"چقدر شبیه خانوم مهندسای با کلاس شدی!یه آدم حسابی! انگار نه انگار که تو همون الی ایی هستی که عین بز  از درخت میره بالا و داد و هوار راه میندازه!" و من بهت  گفتم :"یعنی از سرکار اومدما!و گرنه لباسای تارزانی م را میپوشیدم !" و بعد نیشم را شل کردم و تو گفتی :"مررررگ !" و من از ذوق مردم!

درست از همون شب که چون دلم نمیخواست موقر به نظر برسم و با طرز نگاهت معذب بشم و قرار نبود خانومه با کلاس جلوه کنم و اصلا قرار نبود خانوووم باشم،پله های مجتمع عباسی را دو تا یکی لی لی کنون رفتم پایین و تو با چشمای بهت زده بهم خیره شدی و گفتی :"نمیتونی یه ذره سنگین باشی دختر؟از حرفی که زدم منصرف شدم.فقط قیافه ت غلط اندازه و مثل آدم حسابیاست و گرنه هنوز جلفی! ..." و باز دندونات را با لبخندی که زدی ردیف کردی توی چشمای من.

درست از همون شبی که میدونستم توی دلت غوغاست و داری برای تولد دختری که باهاش کات کردی کادو میخری که فقط مدیونش نباشی به خاطر کادوی تولدت و برای همین اومدیم مجتمع عباسی و من خودم را با کتابها مشغول کردم که نخوای من را دخالت بدی توی انتخابت و معذب نباشی و بتونی راحت تر انتخاب کنی و سلیقه به خرج بدی...

از همون شب که براش یه دفترچه یادداشت خریدی و یه خودکار ساده و یه کتاب "جبران خلیل جبران " و بعد بهم گفتی :"الی میای توی رنگ کادو کمکم کنی ؟"و بعد بهم تذکر دادی که جلد کادوش شیک ولی بدون منظور و مفهوم باشه ،چون نمیخوای برای دختری که قراره توی زندگیش نباشی معنا و مفهومه خاصی بده و من دست گذاشتم روی جلد کادوی آبی با گلهای بزرگ و زرد آفتابگردون...

از همون شب که بهم گفتی کاش میشد به جای کادو کردن بذاریش توی یه جعبه و بعد مغازه ها را برای پیدا کردنه یه باکس میگشتی و من درست مثل دختر کوچولوها که باباهاشون را دنبال میکنند که گم نشند، دنبالت با اکراه می اومدم و بعد بهت گفتم یه باکس قلبی شکل قرمز بخر و تو چپ چپ نگام کردی و  یه باکس مستطیل معمولی خریدی و کادوهات را گذاشتی توش و من بهت پیشنهاد دادم کاش علف هم توش میریختی که خوشگل بشه و تو شروع کردی خندیدن و گفتی :"علف چیه دهاتی؟ اونا پوشاله که برای تزیین میذارند توی جعبه ! " و من گفتم :"میگم علفه بگو چشم!تو میدونی یا من که قبل از اینکه بیایم شهر گاو داشتیم ؟؟ " و بعد یه بسته به قول خودت پوشال هم خریدی و ریختی کف باکس...

از همون شب که بهم گفتی :" الی توی کیفت عطر داری یه خورده بزنم به این پوشال ها؟ بوی نم میده !"و من گفتم :"نه!برای چی باید عطر داشته باشم؟ "و تو گفتی آخه خانوما توی کیفشون عطر دارند و هی به خودشون میزنند که نکنه عرق کرده باشند .گفتم شاید تو هم داشته باشی.حواسم نبود تو که خانوم نیستی و توی کیفت چاقو داری!! "و باز با اون لبخند پت و پهنت دندونات را ردیف کردی جلوی چشمای من و من ادای حرف زدنت را در اوردم و حرصم گرفت!

از همون شب که جعبه را بهم دادی و ازم خواستی زحمت دادن کادوی فاطمه را من بکشم و من چون میدونستم ناراحتی بدون اینکه نگاهت کنم ازت گرفتم و رفتم سمت پله ها و تو صدام کردی خانوم فلانی چون ازت دور شده بودم و نمیخواستی جلوی ملت اسمم را صدا کنی و من برگشتم و تو  بهم گفتی :"کیفت جا داره بذاری توش که دستت نباشه که خسته شی؟!" و من میدونستم که دلت نمیخواد کسی باکس را توی دستای من ببینه که فکر کنه مثلا رومئو و ژولیت بازیه و خوش به حالمون!!! و من بهت گفتم معلومه که کیفم جا داره !

از همون شب که میدونستی من کله شق تر از اونم که اجازه بدم توی جا دادن جعبه توی کیفم بهم کمک کنی و اگه بهم میگفتی :اجازه میدی کمکت کنم بهم برمیخورد و احتمالا بهت میگفتم مگه خودم چلاقم؟!،برای همین وقتی که داشتم زوور میزدم جعبه را بذارم توی کیفم بهم گفتی میشه کیفت را بدی به من و تا من اومدم بهت بگم :فکر کردی بچه م؟ بلد نیستم خودم بذارم توی کیفم ..." زود یه لبخند پت و پهن زدی و گفتی :" همیشه آرزوم بوده توی کیفه یه خانوم را ببینم.میشه من را به آرزوم برسونی ؟ " و من خندیدم و گفتم :"مگه من بابا نوئلم ؟!" و کیفم را دادم دستت تا هم به آرزوت برسی و هم به هدفت که کمک کردن به من بود...و من همه ش حواسم بود کاش توی کیفم را نگاه نکنی که کنار زیپش پاره بود و پر آشغال ماشغال ...و تو کیفم را بدون اینکه توش را نگاه کنی دادی دستم و گفتی مطمئنن چیزی که توی کیف بقیه زنها هست ،توی کیف تو نیست!

از همون شب که دعوتم کردی شام و با اینکه تا خرخره خورده بودم ولی چون میدونستم اگه باهات همراه نشم چیزی نمیخوری و خسته و گرسنه برمیگردی خونه قبول کردم و باهات راهیه اون رستورانی شدم که سقفش مثل آسمون شب ستاره بارون بود و تو بهم گفتی الی کاش سقف اتاقت را اینطوری کنی و بعد بهم توضیح دادی با کارتن پلاست و لامپهای ریز میشه یه آسمون داشته باشم توی اتاقم از این قشنگ تر...

از همون شب که دستات را شستی و بهم گفتی دستمال کاغذی داری و من نداشتم و بعد غذا سفارش دادی و من بهت گفتم من چیزی نمیخورم چون دارم میترکم و فقط به یه لیوان نوشابه اکتفا میکنم و تو با اینکه ناراحت شدی و گفتی پس چرا گولم زدی گفتی بریم شام بخوریم ، یه لیوان نوشابه برای خودت ریختی و یه لیوان برای من و برام خوندی :

"شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی 

 غنیمت است در این شب که دوستان بینـــی...."

 و من برای اینکه ذوق مرگ نشم حواسم را دادم به سقف رستوران و غرق شدم مثلا توی لامپهای ریز سقف آسمون شبش...

از همون شبی که شب عقد دختر همسایه بود و لازم نبود حتما قبل از ساعت نه خونه باشم و یه عالمه وقت داشتم تا از خیابون میر تا خود سی و سه پل قدم بزنیم و من هی تند تند خاطره تعریف کنم و دستام را تکون بدم و تو هی تند تند لذت ببری و بهم بگی الی اگه دستات را ببندند بازم میتونی حرف بزنی؟!...

از همون شب که تصمیم گرفتم برای فاطمه ای که تیکه ی تو نبود و اشتباهی توی مسیر زندگی هم پیداتون شده بود و باید به قول تو تا بیشتر ریشه ندونده بود تموم میشد ،تولد بگیرم که درد نشه تمام وجودش وقتی کادوهات را بهش میدم و اون میفهمه اثری از محبت توی اون کادوها نیست و همه ش ادای دین ه ....

از همون شب که جعبه ی باکس کادو را گذاشتم زیر تخت و رفتم تا به دوشنبه برسم تا به وظیفه ای که به عهده م گذاشته بودی عمل کنم و دراز کشیدم روی تخت و داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم که قراره ستاره بارونش کنم و یهو یادم به عطر افتاد و بلند شدم و به جعبه ی باکس زیر تخت عطر زدم ...

از همون شب ...آره از همون شب که تمام محتویات کیفم را ریختم بیرون و دیدم راست میگی توی کیفم هیچی نیست که دخترونگیه کیفم را نشون بده و همه ش کاغذه و پوسته شکلات و بیلیطه پاره پوره و یه چاقوی ضامن دار زنگ زده که برای امنیتم گذاشته بودم توی کیفم و باهاش ماست هم نمیشد پوست گرفت ...

از همون شب که چاقوی ضامن داره زنگ زده را انداختم دور و به جاش عطر و رژلب و کرم و کیف پول زنونه و جلد مدارک و یه پاکت دستمال کاغذی گذاشتم توش!...

از همون پنج سال پیش...از همون شب خنک و داغه شهریور ماه هرموقع میخوام از خونه بزنم بیرون محتویات کیفم را چک میکنم که همه چی سر جاش باشه تا شاید اگه یه جایی یه وقتی یه بچه ی جناب سرهنگی را دیدم که به قول خودش یکی از آرزوهاش سرک کشیدن توی یه کیفه زنونه است به خاطر ِ پارگی کنار زیپ کیفم دلهره نداشته باشم و براش بابا نوئل بشم و به یه بهونه ای بفرستمش سر کیفم و به آرزوش برسونمش...

از همون پنج سال پیش تا حالایی که نیستی و شاید به آرزوت رسیدی و شاید دیگه حالت از کیفای زنونه به هم میخوره همیشه منتظرم جلوی راهم سبز بشی و بخوای توی کیفی که حالا محتویاتش یه خورده زنونه است نگاه بندازی!

نمیدونم!شاید بهم کلک زدی و فقط برای اینکه کمکم کنی جعبه را جا بدم توی کیفم این را گفتی چون میدونستی منه کله شق نمیذارم کسی کمکم کنه ،حتی اگه تو باشی .مگه اینکه بلد باشه باید چی کار کنه ولی... ولی به خاطر همون یه درصد که خیال میکنم راست گفته باشی همیشه یه جعبه دستمال کاغذی و یه عطر زنونه میذارم توی کیفم...خدا را چه دیدی شاید یه روزی یه جایی دیدمت و بهت گفتم :" هـــی تــــو! هنوزم دلت میخواد توی یه کیف زنونه سرک بکشی؟؟ "

این خرگوش کوچولویی که جا مدادی تشریف دارند ،اسمشون "آلفرد" ه!

یکــ) شش سالی میشود که دوستم با بـَره اش رفته است.اینکه اینجا میکوشم آن را وصف کنم برای این است که از خاطرم نرود.فراموش کردن یک دوست خیلی غم انگیز است.همه کسی که دوست ندارد.                                                                               "شـــازده کوچـــولو "

دو ) از اینجا الــــی را گوش کنیــد >>> " یک روز با تـــــو مـــن همــه  ی شهـــر را ...ولـــی"

یـــــلدا شب بلند غـــزل های مشرقی ست...

هوالمحبوب:

چتـــرت را ببند و پیـــاده برو و فــــکر نکن

فقط فرامـــوش شدنــی هایم را به خاطر بســـپار 

تا به خاطر ســـپردنی هایت را فـــراموش کنــم

و به خاطر ســپردنی هایم را فرامــوش کن تا

فراموش شدنـــی هایت را به خاطــر بسپارم.

نفس عمیـــق هم نکش توی این برف،

نــــه! اصــــلا بیــــخــــــیــــال!

پیـــاده هــــم نـــرو...

"بچـه ی جنـاب سرهنگ"

از اینجا " گــوش  کنـید "

الی نوشت :

یکـ) یلدا و یه عالمه پیامهای تبریک و خیابونای شلوغ و انار و هندونه و میوه و آجیل و یه دقیقه بیشتر بودن و یه عالمه حرف و خنده ...

یلدا و زمستونی که داره میاد .و یلدا و دی ماه و یلدا و بهمن و یلدا و اسفند و یلدا و زمستون...

و یلدا برای من همه ی اینها و هست و نیست...!

یلدا برای من تا قبل از لیلا، آخرین شب مقدس سال بود.لیلة القدر ِ الــی! و حالا یکی از چاهار شب مقدس سال! 

شب ِ سجاده و جا نماز قهوه ای بته جقه و شب حافظ و شب یه عالمه آدم که باید بشینم و با خدا در موردشون حرف بزنم و شب "مولای یا مولای.."

خدا همیشه منتظره یلداست تا من براش حافظ بخونم و بعد کلی حرف بزنیم!

یلدا برای من انار نیست...هیچ وقت نبوده...یلدا برای من فقط یلداست!

یلــــــــــدا شب بلنـــــــد غــــــزل های مشرقی

میـــــــلاد هــر تـــــــرانه ی زیبــــــــــای مشرقی

"از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است"

حافــــــــــظ دوای روح و مسیحــــــــای مشرقی

دو )دی ماه تو را به زمینی ها داد .

دی ماه تو رو از من گرفت!...زمینی ها مبارکتون باشه...!

سهـ)دلم شعر میخواد.دلم شعر میخواست.بهش میگم و اشکم قل میخوره پایین.

میگه :میخوای من برات شعر بخونم؟

میگم: نــــــــــه!! نمیخوام کسی برام شعر بخونه.فقط دلم تنگ شده.همین!مهم نیست! بالاخره تموم میشه!

با نیشخند میگه :آره! دو روز دیگه تموم میشه :)

و من میون ه غبار اشکهام خنده م میگیره و به این فکر میکنم که هیچ وقت دنیا اینقدر مسخره تموم نمیشه ،اونم وقتی که من و دنیا این همه به هم بدهکاریم ،حتی اگه نوسترداموس رگش را برای حقانیت ادعاش گرو بذاره!

چاهار)پایــــــیــــز هــم تمام شد!و من زمستان را با درد عاشقم!حتی دی ماه را...حتی بهمن را...حتی اسفند را!آآآی آدمها!ایمان بیاوریم به آغاز فصل ســــــــرد...زمستان مبارک!


بــا شـــــع ــرهای خســـته ی مـــــن در تضــــاد بـــــاش...

هـــوالمحبوب:


صبــح شــد شــعـر تو خـــواندم دلـــم از شــوق شکـــفت

تــو کــه ای ؟؟ساحــــره یا شاعــر اشــعـــــاری مــُفــت؟!!


شاه بیت غــــزلـــی ،مطـــلــع اشـــعار قـــشنــــگـــ

تو همــانی که ز سِحـــر سخنــش نیـمـــــا خـــُفــت!


هــر کــســی شـــعر تو خوانــَـد همــــه مــدهــوش شــود

کایــــن چه شـــعــریست کــه " آقـــای فــُلـان " از خود گفت؟!


از کــلـام خــَـفـَنـَت شــعر به گـــِـل مــــــی مـــــانــــد!!

آفــــــرین بر تــو و اشـــعـــــار تــــو ،غــــم از دل رُفــــت...


" الــــی...دختـری که شع ـــر شد ... "

"آبان هزار و سیصد و چند!"       

الــــی نــوشت :

یکـ)دخـتـری که شع ــر شـد را از اینـجا گـوش بدید >>> تـــــــقــصـیــر از پــــدر بـــــود...

دو )غــدیــــر مبـــارکــــ...

سـهـ) سیزدهـ را دوست دارم...همیشه برایم شگــون داشته...!

هـرشب بیـــــــا و بــــــا غـــــزلـــــی تـــــازه تـــر بـــــرقــــص
بــا شـــــع ــرهای خســـته ی مـــــن در تضــــاد بـــــاش
...
 ز.ش