_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

از با تفاوت به بی تفاوت...

هوالمحبوب:  

  این پست ماله بی تفاوته؛هر موقع اومد بخوندش. 

در حسن نیت شما و امثالهم هیچ شک و تردیدی نیست

در اینکه هدفتون والا و بالاست هم شکی نیست وبه دیده ی منت میپذیریم و تا حالا پذیرفتیم.نه از جانب شما که از جانب هر اونکسی که به وظیفه ی انسانی و دوستانه ی خودش عمل کرده.من اگر دیده خاصی نسبت به زندگی دارم به خاطره خودم و غرورم و از بالا نگاه کردن نیست،به خاطره اینه که اون میخواد که بشه و میشه.من اگراعتقاد به چیزی دارم بخاطره باوریه که اون بهم داده نه اینکه خوندم یا شنیدم.من تا چیزی رو باور نکنم به زبون نمیارم و برای به زبون اوردنش زبونه خاصه خودم رو دارم.گاها نسبت به اینکه نکنه حرف کفر آمیزی زده باشم شک میکنم ولی خودش بهم میگه اینطور بیشتر ازم کیف میکنه.همه مثل هم نیستند.واسه همینه که خلق الانسان من تفاوت....

باباحاجی(بابابزرگم)میگه 3 چیزه که انسان رو جهنمی میکنه.1-ریاست 2-.......3-قلم

نخواستم و نمی خوام به واسطه ی حرفام اعتقادات کسی تزلزل پیدا کنه که آدمها نه فقط مسئول خودشون که بیشتر مسئوله بودن و موندنه دیگرانند واسه همین اونایی که نوشته بودم رو با اینکه خودم میدونستم قصد و غرضی توش نیست تنها به خاطره متزلزل نشدنه باورها و اعتقادات و خدایی نکرده برای ممانعت از به سخره گرفتن تغییر دادم.نه برای خوش آینده کسی بلکه برای شفاف تر شدنش واسه خودم که نکنه.........؟

نه تاثیر گرفته از غربم و نه شرق.نه جزءفرقه ی خاصی هستم و نه ملحد و کافر.نه بلدم رادیو روشن کنم و نه پیام مخابره کنم.همینم که هستم.با یه طرزه فکره خاص و یه عشق خاص نسبت به همه ی اطرافیانم.متنفرم از اینکه برای کسی بنویسم ولی عاشق اینم که اتفاقهای زندگیم را بازگو کنم تا شاید مخاطبم از توش چیزی واسه به درد خوردن پیدا کنه.حتی اگه خاطره ی خوردنه یه نون و پنیر باشه(البته بگم من پنیر دوست ندارما!)

آقا یا خانومه بی تفاوت ،مای سراپا بی ادب اگه قرار بود ادبیاته قویی داشته باشیم که نمیومدیم وبلاگ بزنیم میرفتیم در فرهنگستان ادب مینگاشتیم واسه همین اگه غلامحسین یوسفی هم میشدی....ناصح گمان مبر که نصیحت کنم قبول.........من گوش استماع ندارم لمن تقول!

به اندازه ی شما حدیث بلد نیستم که جوابتون رو بدم(البته یه همکلاسی دارم که اون دیباچه ی حدیث و آیه است، تازه به قول خودش حدیث من در آوردی هم بلده و نطقش هم به اندازه ی اعتقادش غراست،یه ذره هم عین شما همه را ریز میبینه!دانشگاه دیدمش اگه یادم بود بهش میگم کمکم کنه) واسه همین ساده و بی تکلف میگم.....

1-اگه چیزی بود که باید یه جوره دیگه میشد ،احتیاج به سنجش روحیه ی نقدپذیریه من نبود .به وظیفتون عمل میکردید.یا نتیجه میدید یا نمیدید.

2-دستتون درد نکنه که خیرخواه منید و منم که آدم نشو که اگه قرار بود بشم تا حالا شده بودم.اجرتون با امام زمان(حالا نگی مسخره کردما،تکیه کلامم اینه که اجر افراد را به آدمای مقدس واگذار میکنم.).علت نصیحت ناپذیریه من غرورو خودخواهی نیست به خاطره ژنه کوفتیمه (بابا تحقیق کرده به این نتیجه رسیده!)

3-کامنت بذارید،مرسی،نذارید هم مرسی.صلاح و مصلحت خویش عاقلان دانند

4-راهروی فکریه من طنز نیست.من اصلا راهرو ندارم،همش سالنه!

من دردسر زیاد دارم ای دوست

یک کله ی رو به باد دارم ای دوست

با اینکه به روزگار بد باخته ام

برطنز من اعتقاد دارم ای دوست(با اجازه ی خانومه دری!)

5-من عاشق خودمم. چون عاشق اطرافیانم هستم عاشق خودمم.منزجرم از کسی که میخواد چشم منو عوض کنه.(راجب کامنت آخرتون مبنی به امر به معروفه تغییره چشم و دیدگاهم به زندگی)نه شما بلکه هر کسه دیگه.دلیلی نمیبینم از دسته کسی ناراحت بشم...هر کس به قدر فهم خود این داستان شنید!

6-از تعریفهاتون ممنون و از خرده گیریتون هم باز ممنون

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما،گل بی خار کجاست(چون خارجیمون خوب نیست،ضرب المثلتون را معنی کردیم!) 

۷-الان دیگه باید بخوابم 

اقتصاد مدیریت و EMBA های ساوه ای....

هوالمحبوب:  

سر امتحان اقتصاد مدیریت بود،توی یه زیرزمین20 متریه کادو پیچ شده و تحت حفاظت امنیتی شدیده 10 تا مراقب جلسه،بدجوری امتحان قبلی حالم رو گرفته بود و حال و حوصله احد الناسی را نداشتم.شب قبل ساوه مونده بودم و توی خواب و بیداری دو سه تا فصل خونده بودم که اونم قربون نخوندن.قیافم توی هم بودو گاها غرغر میکردم که یهو نادر خان افشار لبخند زنان رو کرد به من و گفت:"بچه ها تازه سر امتحان با هم دیگه دوست میشند و صمیمی.انگار سالهاست همدیگه رو میشناسند".به لبخندی اونم به زور اکتفا کردم و سرم رو برگردوندم.کلاس همهمه بود وانگارنه انگار شونصدتا مراقب ریختن تو یه وجب جا که اینا جیک نزنند.همه با هم تبادل اطلاعات میکردند و مرده و زنده ی همدیگه را قسم میدادند که حواست به من باشه ها. امان از رفیق ناباب که البته یکی از همین ها ما را هم از راه به در کرد و باعث شد خبطی بکنیم سر امتحان مدیریت مالی و به اندازه ی تموم تقلبهای نکرده ی زندگیمون تقلب کنیم(خدا منو ببخشه که تازه از این خبط تا 2 روز خر ذوق بودم!استغفرالله! اعوذبالله من الشیطان الرجیم!).از بس بعده امتحان هی اعتراف به تقلبم کردم ،سد رضا به عمو جعفر گفت:"باید مواظبش باشیم ،وگرنه این پلیس راه مورچه خورت خودشو به جرم تقلب تحویل میده ها!"........

کلاس رو از نظر گذروندم و یاد درس همکاری کلاس اول افتادم و از این همه مشارکت که قرار بود اتفاق بیافته خنده ام گرفت......صدا به صدا نمیرسید که مراقب ارشد فریادی جانسوز برآورد که چه خبره؟خیر سرتون مثلا ارشدین،لا تکلم......ا هه! و اینجوری شد که امتحان رسماّ آغاز شد و سرها رو برگه و گاها جهت تجدید نفس بلند میشد و ضمن از نظر گذروندنه بچه ها اونم در حده یه اپسیلن ثانیه و به یاد اووردنه اسمشون،دوباره پهن میشد رو برگه.................

ادامه مطلب ...

تعطیلات یک خوشه یکیه بی نوا......

تعطیلات خوبی بود....

هم استراحت کردم،هم یه عالمه فیلم دیدم،هم توووووپ مطالعه کردم ،هم یه گردشه کوچولوی بیرون شهری رفتم و هم به عزیزام سر زدم و هم یه شله زرده معرکه پختم و هم کلی شله زرد خوردم و دوباره از فردا روز از نو روزی از نو و دوباره واسه یه لقمه نون، هی به هر کس و ناکسی رو بزن وواسه خرج و مخارج سنگینه این زندگیه فلاکت بار صورتت رو با سیلی سرخ نگه دار و هی چشاتو هم بذار و هی از خودت کم بذار و باز هم هشتت گروی نه ات باشه.دیگه آدمی که خوشه یک باشه چی ازش می مونه غیر از فقر و فلاکت و بدبختی و چشم انتظار یه رایانه ی ناقابل(ببخشید)،یارانه ی ناقابل که آیا کفاف زندگیشو بده یا نده؟ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.....(آخ جون من در صدر وام گیرندگان دانشگاهم!)

(دیشب شماره ملی  خودم ومامانم سند کردم به مرکز آمار ایران،گفت اصلا ما جزو  این مملکت نیستیم و هویتمون گمشده!مال بابا را SMS کردم، نوشت خوشه ی خانوار :یک!!!! فک کن....توهم خوشه 3 بودن کشته بودمون ها.معلوم شد اون دفعه شماره ملی بابا را اشتباه فرستاده بودیم که 3 شده بودیم و حالا ما هم شدیم زیره خط فقر واز اون موقع تا حالا ما به دستور بابادر محاصره اقتصادی، سیاسی در دره ی شعب ابیطالبیم که از بخت بد و این تکنولوژی و دواهای سوسک و مورچه و موریانه کش دیگه موریانه هم پیدا نمیشه اطلاعات خانوارمون را بخوره و چیزی جز بسم الله نذاره که محاصره بشکنه و بابا ما را از تحریم در بیاره!نه نه مون هم دیگه غذا نمی پزه میگه گاز مصرف میشه و شبها هم که خونه ظلمات و تاریک با نور شمع طی طریق میکنیم و بیا ببین که خونمون کربلاست.آب و برق و گاز وتلفن و همه چی رو قطع کردیم مبادا قبض ها بیادو توان پرداختش رو نداشته باشیم وحالا تا چند وقت توهم خوشه یک بودن همه را میگیره.(پس اینکه میگفتند خوشه یکی ها نونشون تو روغنه پس  چی بود؟اینا که دارند مارا عین توی گوانتانامو میکشندمون!) مامانم از همین حال نقشه کشیده واسه رایانه اش(ساری!)یارانه اش!)

عرض میکردم که تعطیلات خوبی بود(البته تا قبل از خوشه دار شدنه رسمیه ما!)....10،11 تا فیلم گرفته بودم تا این چندوقته با فراغ بال تماشا کنیم و شبها اتاق من سینما خانواده بود.البته لازم به ذکره اون دسته از  فیلمهای اوریجینال زبان اصلی قبلا توسط من که نقش وزارت فرهنگ و ارشاد را داشتم چک میشد که مبادا یه دفعه صحنه ی منکراتی داشته باشه(استغفرالله!) که برو بچ جو گیر بشندوخر بیار باقالی بار کن و البته که مثل همون وزارت یاد شده بعد از مستفیظ شدن از صحنه های نامبرده اجازه ی پخشش را میدادم و تا به مناطق ممنوعه میرسیدیم مثل پلنگ خیز برمیداشتم و Skip  رو میزدم ومیگفتم اینجاش خش داره اعصابمون را خورد میکنه!!!!!!!! کلهم سر پخش این فیلمها کلی خسته میشدم چون یا باید ترجمه میکردم یا Skip میکردم...(ای ول مترجم!.......ای ول سینماچی!)

مطالعه هم که دردسرای خاص خودش و البته لذت خاص خودش را داشت.بعد هر کتابی هم باید مثل انشاءهای مدرسه واسه مامانم خلاصه اش رو تعریف میکردم تا اون دیگه زحمت خوندنش رو نکشه!4تا کتاب خوندم:"اسکار و خانم صورتی!؛ اریک امانوئل اشمیت"(فوق العاده بود)،"یازده دقیقه؛پائولوکوئلیو"(کلی خجالت کشیدم خریدمش ،کلی دردسر از سر گذروندم تا خوندمش!حتما تو پستهای بعدی راجبش مینویسم:))و"دزیره؛آن ماری سلینکو"(که جلد دومش یه فصل دیگه مونده وامشب تموم میشه و این هم معرکه بود!)

خلاصه که تعطیلات رفت تا عید نوروز که آیا کی زنده و کی مرده.واسه تعطیلات عیدهرشب برنامه ی شاهنامه خونی گذاشتم!احتمالا هم از هفته ی دیگه باید بریم دانشگاه و دوباره از حسابداری بیافتیم تا بشیم درس عبرت آیندگان.سال داره تموم میشه و بهمن با تموم هیجانش داره جاش رو میده به اسفند .اسفندی که همیشه واسه من آبستنه اتفاقاته غافلگیرکننده بوده؛ چون داره میرسه به آخرش و همیشه آخرش خوب تموم میشه یا شایدم شروع میشه!!!!

پ.ن:1- روز انتخاب واحد پست بچه ها رو میذارم تا خودشون هم بکیفند!

2-فردا قراره بازرس بیاد واسه تائید محل آموزشگاه و من مثلا باید ادای مدیرای کاربلده خاک تخته خورده ی حسابداری افتاده را در بیارم(بمیری که اینقد حسابداری حسابداری کردی!)

3->>>>>>>:)

شله زرد....

هوالمحبوب: 

اینکه من توی این همه تعطیلیهای رسمی اونم از نوع عزای عمومی که همه عزا میگیرند که چه کنند چه نکنند؛ چقدر 28 صفر را دوست داشتم و دارم خودش یه داستانه بس طویل و طولانی داره که نهایتا اگه بخوام  توی چند کلمه خلاصه اش کنم این میشه که همه ی عمه ها تو این روز شله زرد میپزند ویه سطل گنده میذارند واسه من و منم که مرده ی شله زردم......

البته اینکه چرا من توی تموم غذاهایی که تا به حال خوردم این چهار غذای جادویی که "الویه" و "بادمجان " و"ماکارونی" و "شله زرده" را بیشتر از همه دوست دارم هم ماجرایی بس طولانی تر از ماجرای شله زرد داره که اون هم نهایتا میشه تو چندتا کلمه خلاصه کرد که لذیذی این غذا ها به خاطره  ادویه و مخلفات خاصی که توش به کار میبرند نیست بلکه  به خاطره خاطره های قشنگیه که که با تداعیشون حس میکنی دلچسبترین غذای دنیا را میخوری و از کی من مسخ این چهارتا غذا شدم را درست یادم نیست اما میدونم  به واسطه ی همین عشق شهرتی جهانی پیدا کردیم و زبانزده خاص و عام شدیم و این چهارتا غذا شد ملعبه ی دست آدمهایی که تا فهمیدند ارادت ما را به این غذاها ، برای کشوندن ما به خونشون (دعوت کردنمون)هی ماکارانی و بادمجون و الویه به خوردمون دادندو ما هم آآآآآآآی بی جنبه هی دعوت قبول کردیم و هی ترکوندیم و ترکیدیم!!!

الا ایها الحال...امسال با بقیه سالها فرق میکرد....چون منم رفتم تو جرگه ی شله زردپزها....

دمه خدا گرم که همیشه یه چیزی واسه کم کردنه روی بنده اش داره!!!!و آآآآآآآآآآآآآی حال میده  خدا اونجا که بند بنده وجودت مطمئنه از یه چیزی،خیطتت کنه!من عاشق بازی های خدام!!

شب قبل رفتیم با خانوم خونه زعفرون و مخلفاتش و بخریم .بابا پرسید واسه چی نذر کردی؟

گفتم واسه یه چیزی!(آخه آدم که نمیگه واسه چی نذر میکنه!میگه؟عجبا!کوربشه اونکه فک کنه واسه اون  شتره که دره خونمون بخوابه نذر کردم!آخه شتر هم نذر داره؟!)گفت چند کیلو نذر کردی؟گفتم کیلوش رو نگفتم فقط نذر کردم.فک کرد دارم جواب سربالا میدم که نگم!عصبانی شد و گفت آدم بشو نیستی!گفتم آخه وقتی نذر میکردم به کیلو فک نکردم این دفعه کیلوش هم میگم بعد نذر میکنم،یعنی رفع حاجت به کیلوه؟نکنه کم بپزم فک کنه کلاه سرش گذاشتم،هان؟

نتونست جلو خندش رو بگیره و سرش رو تکون داد!:-)

 نذر کردم به واسطه ی کرامتی که صاحب این ماه در حقم کرد وبازیی که خدا سرم اوردو آرامشی که نصیب بنده ی کله شقش کرد هرسال شله زرد بپزم و بدم به حاجتمندایی که  بعد از رفع حاجتشون خودشون یه شله زرد مشتی نذر آقا امام حسن(ع)کنند.یه نذریه کوچولو شد و واسه سال اول بد نشد .به چندتا همسایه های اطراف رسید و بعد ازظهر هم داش احسان کمک کردو دو سه تای باقی مونده رو رسوندیم در خونه ی خانم ملکی و فک و فامیل نفیسه.یه کاسه هم دادم به احسان و گفتم با نیت بخور،ان شاءالله سال دیگه با هم میپزیم.

عصر که رفتیم خونه باباحاجی، همه ی عمه ها یکی یه سطل گنده واسم شله زرد گذاشته بودندو من الان خوشبخترین دختره روی زمینم و با یه عالمه شله زرد!

یه حس خوبی از اتفاق امروز دارم.حس بزرگ بودن میکنم.حسی که انگار لایق یه چیزی شدم یا هستم.یه حس خوب همراه با یه اضطراب خفیف از یه چیزی که رو دوشم احساس میکنم.یه چیزی مثل مسوؤلیت یا چیزی شبیه اون.

یه حس از جنس تعریف نشدنی.از اون حسا که شاید فقط با تکرارش بشه تعریفش کرد.

نمیدونم به قول نه نه مون جنبه ی این همه شله زرد رو نداری هیجان زده شدی!!!!

پ.ن:1-- تازه کفم بریده بود از حماسه ی ملت همیشه در صحنه ی 22 بهمن وغصه دار ازعزاداریه 28 صفر که ولنتاین  گفتی و کردی خرابم! بعد این همه love ترکوندنه ۱۴ فوریه و قلب و خرس و گل وبلبل و از عشق تو من مرغم باور نداری قد قد(!)که در پیشه،تازه عزاداری و رضا رضای30 صفر مونده!( من مرده این همه مناسبت تو هم تو همم!)

2—نمره های حسابداری اومد!شدم 86/2. اینم واسه سوال اول که 2 نمره داشت و جواب دادم.فلسفه ی این 86 همچنان مبهمه!

3---یکی بگه من مرض داشتم میگفتم حسابداری میافتم؟؟؟!مامانم قهر کرده میگه خجالت نکشیدی؟!فک کردم الکی میگفتی ورقت رو سفید دادی میگفتم مهم نیست!!!!

4—yahoo و Gmail همچنان اشکال فنی داره!!!!نکنه فکره ناجور بکنیا!استغفرالله....

همه ی بچه های من....

هوالمحبوب: 

با آمدنم جهان پر از قیل شود

بر روی زمین همه پر از بیل شود

آمد خبری که 16 بهمن چون...

میلاد مخ من است،تعطیل شود!    

 

صبح تو خیابون زیره بارون بودم که واسم این  SMSرو فرستاد؛کلی خنده ام گرفته بودو یه حسه خوب داشتم.یه حسه خوب همراه با یه اضطراب یا شایدم ترس پنهان!

بهش می گم امسال تولدت عزای عمومیه،آخه اربعینه.می گه تولد من یه عمره عزای عمومیه،تو تازه فهمیدی؟!

می خندم و می خنده!

بهش میگم ربع قرنت شده و آدم بشو نیستی!میگه چرا ربع توی ساعت میشه 15 توی سن و سال میشه 25؟عمه  واسش توضیح میده که ربع یعنی یک چهارم و تا میاد این قضیه رو شرح بده ،میگه باشه شما 100 حساب کن دست از سر ما بردار!امشب شبه منه و من صلاح میدونم حرف زدن ممنوع!!!(هنوزم بی ادبه!)

شب با یه برنامه ی حساب شده سرش خراب میشیم و میریم باغ صبا.قبلش کادوهاشو باز میکنیم وواسه کادوی نازی که ببعیه کلی ذوق میکنه و به من میگه خجالت نکشیدی اینو واسم خریدی؟!(نمیتونم بگم چی واسش خریدم آخه حیثیتیه!!!!!!)و من خنده ام میاد!

عکسای بچگی تا حالاش رو ریختم رو یه CDدارم روش کار میکنم یه کلیپ بسازم واسه تولدش ،مخصوصه تولد نیست ولی حرفش از تولد شروع میشه و آخرش با یه خواهش تموم میشه! 

کادوهای تولد من الکی نیست .کلی وقت واسش می ذارم که کلی حرف رو که باید به مخاطبم بزنه!

با اصرار میخواست عکسا رو ببینه و دید،به بعضی عکسا که میرسید خودم میدیدم خجالت رو توی چشماش.خواستم نذارم بقیه رو ببینه ولی شاید گاهی لازمه آدمها به واسطه بعضی کارهاشون خجالت بکشند.راجبه عکسا حرفی نمی زنه و نمیدونه قراره چی کارشون کنم!

میریم باغ صبا.میشینه روبروم و با عمه حرف میزنه و من سیر نگاش میکنم.اونقدر بزرگ شده که بهش بگی مرد و اونقدر کوچیکه که ساده تمومه سهل انگاریهاش رو میتونی بذاری به حساب بچه گی و نادونی.چشمام دور میچرخه و همه رو برانداز میکنه.چقدر خوشحالم که بچه هام خوشحالند.من عاشق بچه هامم .چقدر این چند وقت به همه سخت گذشت و حالا اینجاییم به بهونه ی تولد بچه ی ارشدم!!!خوشحالم ولی باز یه اضطراب پنهان قلقلکم میده.نکنه یه روز...؟نکنه دوباره....؟نکنه  یه روزی من باشم و اونا کنارم نباشند؟!نکنه...نکنه.....!میدونم این روزا میگذره و شاید که نه ،حتما یه خاطره میشه.پا میشم و از امشب عکس میگیرم.که فردا شاید جایی،وقتی،لحظه ای که یه چیزی درست نیست یادم نره که چقدر دوستشون داشتم و دارم.امشب هم به اندازه ی تموم شبای قشنگ زندگیم قشنگه.ازش می خوام دعا کنه و اون میخنده و میگه برو بینیم بابا ومن حرص میخورم.میایم خونه و اون میره و من قبل از خواب باز عکسای بچه گیمون رو نگاه میکنم و تمومه شبای تولدش رو که بود و نبود، مرور میکنم.چقدر بزگ شده!دیگه باید واسش دست و آستین بالا بزنیم و من هنوز یه حس خاص دارم که اسمش رو بلد نیستم.به عکس خودم و خودش که رو دیوار خودنمایی میکنه نگاه میکنم و خوابم میبره.با یه دعا وخواهش از صاحب امشب برای مولود امشب!نمی دونم و یادم نیست چه خوابی میبینم ولی حتما خواب همه ی بچه هامه که تا صبح یه کله می خوابم و دلم نمی خواد پاشم.

تولدش مبارک!

تولدت مبارک!  

 ---------------

اینم عکس خودم و خودش که رو دیواره و بالاخره upload  شد 

این دختره منم که از بچگی مادر فداکار بودم(!!!!!!!) 

:)

 

حقوق صاحبان سهام+بدهی=بستگی به خوشه ات داره!

هوالمحبوب: 

 

همه ی امتحانای ریزو درشت دنیا یه طرف این اصول حسابداری یه طرف!(خداوکیلی حسابداری هم شد درس!آخه آدم داراییش زیاد میشه بدهکار میشه؟!)تو عمرم تا حالا غلط به این گندگی نکرده بودم!!!هرچی میخوام بگم گذشته ها گذشته و مهم نیست تو کتم(katam na kotama!) نمیره که نمیره!فک کن 3 واحد درس،صفر! بقیه آدما مهم نیستند،حیثیتم پیش خودم به باد میره و از خدا خجالت میکشم که این قدر پررو و قدر نشناس شدم و دارم مثل بز زندگی میکنم!مانیا میگه هنوز فک کردی دبیرستانی هستی که اگه درس نخونی خدا دوستت نداره(آخه تا دبیرستان فک می کردم هرکی درس نخونه خدا دوسش نداره!"اه،اه ،اه،چندش!") و سد رضا میگه اونقدرام مهم نیست واز من بعیده وبچه ی جناب سرهنگ می گه گذشته رفته پی کارش ونفیسه میگه ایشالا از ترم دیگه وفرحناز می گه خاک تو سرت! و هانیه میگه نه ایشالا نمی افتی!{بابا چرا هیشکی باورش نمیشه من برگمو سفید دادم=>برگه ی سفید=صفر!}

وهانیه  باز میگه نه ایشالا!!!!!!!!!!!!!!!!!!(عجبا!)

و خودم.........

خودم حرفی واسه گفتن ندارم.غصه نمی خورما!اصلا و ابدا!ناراحتم و انگار شرمنده و زبونم نمیچرخه بگم مهم نیست،که مهمه!این چندوقت هم که قوز بالا قوز،دپسرده شده بودم(دپسرده=دپرس+افسرده) نه اینجور!بدجور! سوالای اساسیه زندگانیم یه طرف این میتی کومون هم صبح،ظهر،شب بعد و قبل غذا به دستور پزشک رژه میرفت رو اعصاب ما!خدام که قربونش برم هرچندوقت یه بار به عوامل طبیعی و غیر طبیعیش دستور میده کلی با ما شوخی کنندوسره کارمون بذارندو اون بالا میشینه و باگونیا و پرگارو نقاله اش درجه ی صبر ما رو اندازه میگیره و میخواد ببینه چقدر جنبه ی شوخیاش رو داریم و کلی باهامون حال میکنه و ماهم بلاتشبیه ایوب نیستیم که،به30درجه نرسیده گندش در میادوخیط میشیم و روسیاه ودیگه خر بیار باقالی بار کن!!!!

(سرمو میکنم بالا یه چشمک میزنم و میگم دروغ که نمیگم، اما چاکرتیم!!!)

صبح داشتم با هانیه حرف میزدم ،صحبت حال به همزنی امتحانا و ترم جدیدو وام ونمره و این کوفت و زهرمارا!(بدون کارت دانشجویی هم وام میدند،البته بستگی به خوشه ات داره!راسی خوشگله خوشه چندی؟!).........؟!).بعد هم با مانیا تبادل اطلاعات کردیم در مورد اینکه بالاخره ما  که خوشه 3 هستیم پول داریم یا مفلس!(پس چرا .........

ادامه مطلب ...

آدم حسابی....

اینقدر با آدم حسابی زندگیم حرفای حسابی نزدم تا ناحسابی شد 

نمیدونم! 

شاید از اول هم حسابی نبود....!  

ازاین یلدا تا اون یلدا فرجه!

هوالمحبوب: 

 

منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

چه شکرگویمت ای کارساز بنده نواز

نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی

که کیمیای مرادست خاک کوی نیاز

زمشکلات طریقت عنان متاب ای دل

که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز

طهارت ارنه به خون جگرکندعاشق

قبول مفتی عشقش درست نیست نماز.....

و دوباره ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...!

دلم واسه تموم شبای قشنگ سال تنگ شده بود.اینقدردوربودم که یادم رفته بود دلتنگم و امشب وقتی دفتر شبای خاص زندگیمو باز کردم تازه یادم افتاد چه قدر دور بودم.آخرین ورقش ماله آخرین نیمه ی اخرین ماه سال بود اونجا که منو لیلا بودیمو هیچ کس دیگه.بازم رفته بودم اونجا و  بازم یه تیکه کیک یه فنجون قهوه را با تموم تلخیش سرکشیده بودم!

چه قدروقتی حرفامو می خونم دلم واسه خودم تنگ میشه!!!

تازه یادم می افته چه قدر سالی که گذشت تنها بودم!!!نه واسه شب سال تحویل نوشتمو نه واسه شب تولدم .لازم نیست به ذهنم فشار یبارم چی گذشته،خیلی نزدیکه.مثل دیروز یا شایدم امروز!!!

مهم نیست!

با اینکه مهمه اونقدر مهم نیست!

فکر می کردم امشبو از دست میدم!آخه گوش شیطون کر ،گلاب به روتون،رفته بودیم خونه فک و فامیل اونم نجف آباد برحسب اتفاق شب مراسم ترحیم آیت الله  خدا بیامرز،مثلا شبه یلدا نشینی!از اون جمعها که حرفهای اساسی توش  میزنندو میشینند پشت سره همه از عمه و عمو و خاله ودایی و....بگیر تا الا آخر میگندو آخرسر میرسه به مملکتو چپ و راست و بالا و پایینو زیرو رو وکی چی گفتو چی و کی چی کردو کی چی شد و در نهایت "اگه به جای لیمو عمانی قره قوروت بریزی تو قورمه سبزی خوشمزه تر می شه ها!....ایییییییییییییییییییش چه قدر این تخمه هاتون شوره از کجا خریدید!دهنم خشک شد یه پیاله آب تو این خونه پیدا نمیشه؟!"

خودم می دونم که کاری میکنم که بهم خوش بگذره ولی همیشه تحمل این حرفا از عهده ی من خارجه و به لبخندی اکتفا می کنم و گاهی مثل بز "اخفش" با حرکت سر ،حرفایی که گوشم نمیشنوه تائید میکنم!!

چه قدرم باید حرص بخورم شبای این دهه تخمه نخوریدوحرمت نگه دارید.بابا هیچکی از تخمه نخوردن نمرده و بقیه بگند برو بینیم بابا امل!

خلاصه اینکه دسته خدا درد نکنه نصف شب رسیدیم خونه و من به مراسم شب یلدام رسیدم!

چه خبره اینجا؟!

حافظ و شمع و انارویه تسبیح ویه خدا که منتظره من و یه عالمه حرف نگفته است!

خدایا شکرت!

یه عالمه هم شکرت

به اندازه تمومه نفسهایی که کشیدم دوستت دارم!

صدای فروغ تموم فضای اتاق رو گرفته و شعر حافظ رو دلم سنگینی میکنه:

  منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

چه شکرگویمت ای کارساز بنده نواز....

یه سیب تا از رو درخت بیفته پایین و به زمین بخوره هزارتا چرخ می خوره و من خنده ام میاد!از اون خنده های ریزه زیر زیرکیه بامزه و یه چشمک به اون بالا که خیلی کارت درسته!

امشب از اون شباست

از اونا که با تمومه بلندیش خیلی کوتاهه واسه هزارتا کاره نکرده و حرف نگفته

به خاطره تمومه شبای یلدای زندگیم ممنونم

یلدای پارساله دفترم رو می خونم،اشک پهنای صورتمو می گیره و به خاطره تمومه نا امیدی هام شرمنده میشم!

به خاطره تموم اتفاق های زندگیم ممنونم

به خاطره تمومه ورقهای امسال زندگیم

به خاطره تمومه حرفا،خنده ها،التماس ها،دردها ،گریه ها

به خاطره تمومه چیزایی که اون لحظه ی آخرتموم شدن بهم دادی

به خاطره تمومه قشنگیها

به خاطره تمومه آدمهایی که بهم دادی 

به خاطره سلامتی و برگشتنه احسانم،عطا کردن کوچولوی نفیسه ،مهربونی و سلامتیه نازی، به خاطره فرنگیس و فاطمه ی گلم ، سعه صدرنرگس،پسرکوچولوی فرزانه،خوشبختیه آزیتا، عاقبت بخیریه مهسا،دعاهای باباحاجی،منظم شدن زندگیه بچه جناب سرهنگ،بزرگ شدن هاله، خوبیه مهندس،آرامش دلارام،عروسیه فریبا و فرزانه،به خاطره عمه معصوم،موفقیت مریم،قبولی مهدی و نیلوفر،آرامش زندگیه سمیه، تلاش محمد،به خاطره دیدن خوشبختیه بچه های سوم ریاضی و کوچولوهای خوشگلشون، به خاطره لیلا،هانیه،مهدیه،سمیه،اعظم،زهرا ،فرشته و فرحناز عزیزم،حتی به خاطره میتی کومومن!

به خاطره همه ی قشنگیهایی که حتی درک داشتنشون سخته!

کلی طول می کشه تا بفهمیم چه خبره!

آخرش همیشه قشنگه!

راس میگن از این ستون تا اون ستون.....

نه نه نه .....

از این یلدا تا اون یلدا فرجه!

امشبو از دست ندیم

کاش امشبو از دست ندیم

کاش یادمان باشد در این شب به رسم پیشینیانمان خود را از هیچ کس برتر ندانیم،برکسی فرمان نرانیم و به هیچ جنبنده ای آسیب نرسانیم.

یلدا مبارک

یلدا به اندازه ی عظمت تمومه یلداهایی که گذشته مبارک

یه عالمه آرزوهای قشنگ بدرقه ی زندگیه تمومه آدمای قشنگ زندگیم 

  

امشب شبه مهتابه

از اون روزی که اینجا درست شد و قرار شد واسه تولدم برگردم،یک سال میگذره 

برگشتم اما به فاصله یک سال 

من اینجام و امشب شبه مهتابه.......  

سلام.........................

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

تقریبا از ظهر پنجشنبه بود که تولدم مبارک شد،

وقتی دلیله زنگ زد و به جای گله ی همیشگیش از اینکه چرا یه سراغ از من نمیگیری ،نینای نای تولد تولد رو خوند.از ما اصرار که فردا من به عرصه ی ظهور میرسم و از اون انکار که تو گرمی حالیت نیست،آخه جمعه هم روز به دنیا اومدنه؟جمعه که تعطیله!(دیگه مونده بود این زنه آقا مجتبی واسه ما مزه بریزه!)

بعد از ظهر با خانوم والده و بروبچ رفتیم بیرون تا من به مناسبت تولدم واسه خودم خرید کنم و اونا نظر بدند که فرنگیس خانوم (نه نه مون)ما رو شرمنده کردند و هم نظر دادند و هم پولش رو و تقدیم کردند به بنده به افتخاره زادروزه یگانه مارمولک بابا! !

درحین خرید، فرزانه و فریبای عمه بهم شادباش گفتند وامشب رو بهم یادآوری کردند....

ومن خوشحال، خوشبخت والبته خسته از این همه تنبان به پا کردن و نپسندیدن!

بالاخره طلسم شکست و آقای مغازه دار یکی از اون شلواراش رو پامون کرد و به پای ما اندازه شد و انگار که به قول خودش واسه تن و تیپ ما دوخته شده!!!!!!!!!!!!!!!!!

کلی واسه خودم ولخرجی کردم و الحق و الانصاف افرادی که در معیت اینجانب بودند در کمکهای مردمی و شریک شدن در ثواب دنیا و آخرت مضایغه نکردند!(برای سلامتیه آقای راننده صلوات....!دومی رو بلندتر!.....)

علی ایها حال وقتی یه دونه از اون لواشکهای اناره ترش رو خریدم که شب حالشو ببرم و تاکسی سوارون راهی خونه شدیم رادیوی تاکسی با یه حس قشنگ یادآوری کرد که امشب شبه آرزوهاست و من پره بغض شدم،به فرنگیس خانوم گفتم امشب شبه آرزوهاستا!اون گفت :"چه فایده!دعای ما که برآورده نمیشه!" بهش گفتم نگو،خدا بدش میاد و سنگت میکنه ها!!!!

خندید!

صدای موزیک رادیو بغضم رو ترکوند و یه دونه اشکم قل خورد پایین.وجودم پره یه حسه خاص بود!شاید پره گریه!

که گوشیم زنگ خورد با اون صدای نخراشیدش(گوشیم کلی خارجیه!!!)

بچه ی جناب سرهنگ بود ، نه واسه شبه آرزوها زنگ زده بود و نه واسه شادباش زادروزه من!

تنها واسه نرسیدنه SMSا ای که میگفت زندگی عین قبض برقه:"تکراری و مسخره و بی معنی و یکنواخت!"

ولی من اینطور فکر نمیکردم و نمیکنم.زندگی عین قبض تلفنه:"همیشه آدم رو غافلگیر میکنه و هیجان زده!"بهش گفتم و خندید!

اون هم خندید!

چقدر خوبه آدما بلدند بخندند و میخندند...

رسیدیم خونه،زود دوش گرفتم و تی شرت مشکی ام رو که عکس یه دختر خوشگل روش بود پوشیدم(موهاشو بافته بود و شیطون وایساده بود!)،شلواری که تازه خریده بودم پاکردم. موهامو سشووار کردم و دو گوشی بستم.آرایش کردم و به خودم عطر زدم و رفتم بالا....

- فرنگیس خانوم گفت:"چه خبره؟چی شده؟کجا میخوای بری؟چه قدر عین دختر مدرسه ای ها شدی؟موهاتو چرا اینجوری بستی؟چه بهت میاد!حالا نگفتی چه خبره؟"

نیشم را شل کردم و گفتم :"امشب شبه جمعه است؟همین!"

خنده رو لبش ماسید وسفره ای که دستش بود پرت کرد طرفم وگفت:"خیلی بی حیا شدی!"

خندیدم ومثل همیشه جاخالی دادم و گفتم :"وا!مگه دروغ میگم؟شبه جمعه است دیگه!ذهن شما توش معلوم نیست چه خبره،اونوقت من بی حیام!!!!اصلا این چه رسمیه هرکی هرچی توذهنشه میگرده تو حرفای من پیدا میکنه؟بعدم تهمتهای ناروا که چی؟بی حیام،جلفم،بی ادبم! یعنی چه؟دختر به این مودبی،ماخوذ به حیا ،ماه!!مگه این همه آدم شب جمعه ترگل ورگل میکنند ما چیزی میگیم؟مگه ما بخیلیم؟نوش جون بابا بچا!(بچه ها! )چرا به ما که رسید، وا رسید(همون دل آسمون تپیده خودمون!)!"

خنده اش گرفت

منم خندیدم 

فاطمه از قیافم ذوق کرد و

 نازی خندید!

زود کارای شام و شست و شو را انجام دادم و پریدم تو اتاقم.قیافش به انباری بیشتر میاد،چون ما همچنان هنوز بنایی داریم و اتاق من مخزن اسباب اهل خونست(من خزانه دار هستم!)

خودم رو تو آینه نگاه کردم و به خودم لبخند زدم! 

گوشیمو silentidam تا اگه کسی نزنه تو حالمون!

امشب از اون شباست....

سجاده ای که بچه ی جناب سرهنگ واسم سوغات اورده بود را پهن کردم.آخرین بار نیمه ها ی اردیبهشت ازش استفاده کرده بودم.

سرتاسرش رو بو کردم.هنوز بوی اردیبهشت میداد!حافظ و مفاتیح رو گذاشتم تو سجاده .چادر سر کردم و لپمو گذاشتم رو جانماز..همیشه اینجوری خودمو واسه خدا لوس میکنم!

هیچی نگفتم

هیچی.....

فقط همینطوری الکی گریه ام میومد....

خدا!امشب شبه جمعه است.....

همون شبی که میگی  از عرش تو از اول شب تا آخر ش ندا میاد که:

"آیا بنده ای هست که پیش از طلوع برای آخرت و دنیای خود مرا بخواند تا من دعایش را مستجاب کنم؟آیا بنده ای هست که تا پیش از طلوع توبه کند تا من توبه اش را بپذیرم؟آیا بنده ای هست که من روزی اش را تنگ کرده باشم و از من سوال کند تا تا روزی اش را گشاد گردانم؟آیا مریضی هست که شفا بخواهد تا عافیت دهم؟غمگینی هست تا سوال کند تا رهایش بخشم؟مظلومی هست تا بخواهد و من  حقش را به او بازگردانم؟..."

خدا! امشب اولین شب جمعه ی ماه رجبه.

.همونی که میگند شب آرزوهاست.شنیدم وقتی یک سوم این شب طی میشه تو به درخواست جمیع ملائکه هات که میخواند ما رو بیامرزی میگی که آمرزیدی!

میگند که تو گفتی امشب از اون شباست که تو منتظر ه خواستنی تا اجابت کنی!میگند به واسطه اعمال امشب تموم سختیها و دردهای بعد رو التیام میدی...

خدا!امشب تولدمه !

همون شبی که منو تو ازش هزارتا خاطره داریم!همون شبی که قرار شد فقط من و تو باشیمو هیچ کس دیگه

همون شبی که فقط واسه من لیلۀ الرغائبه!

خدا!

امشب چه خبره؟این همه اتفاق!اونم تو یه شب؟من جنبه شو ندارم!دارم میترکم!نمی دونم چب بگم!نمی دونم چی بخوام!نمی دونم چی کار کنم!

نخواستی،نذاشتی ونشد اونی که نذرت واسه امشب کرده بودم رو انجام بدم....داره شب میره و تموم میشه ، بهم بگو چی بگم؟چی بخوام؟

من هنوز دعا کردن بلد نیستم

کدوم" بایدی" رو ازت بخوام که تو خواستی و میخوای که" نباید" باشه؟

کدوم "نبایدی" رو بخوام که تو خواستی و میخوای  که" باید" بمونه؟

کدوم "درمونی" رو بخوام که تو می خوای" درد "باقی بمونه؟

کدوم "داشته ای "رو بخوام که تو می خوای نباشه؟

 چی ازت بخوام که بهم ندادی؟چی ازت بخوام که ندارم؟

تو بهم همه چی دادی.تو بهم همه ی اون چیزایی که باید داشته باشم رو دادی.

من خوشبختم......چون تو هستی....

توی لحظه لحظه درد کشیدنهام

توی لحظه لحظه خندیدنهام

توی قطره قطره اشکهام

توی نگاه آدمهای زندگیم

توی صفحات خاطراتی که گذشت

توی تموم شبهای نا آرومی که طی شد

توی تموم آرامشی که دارم و بهم دادی

توی اینجا،اینجا و اینجا(دلم،چشمام،لبهام!)

ببخش اگه گاهی بی تاب میشم و بی انصافی میکنم

ببخش اکه از صبری که بهم دادی استفاده نمیکنم

ببخش اگه یادم میره وعده هات حقه

ببخش اگه گاهی غر میزنم

ببخش اگه گاهی به آخرش شک میکنم

ببخش اگه گاهی یادم می ره رو دوش کی سوارم

ببخش

من خیلی بدم

تو که خوبی منو ببخش

ببخش که گاهی  به نداشته هام  بیشتر از داشته هام نگاه میکنم

ببخش گاهی یادم میره تو هستی

تو هستی و یه عالمه آدم دیگه.....

لپمو از رو سجاده بر میدارم و توی شبی که از اون شباست از آدمای زندگیم واسش حرف میزنم

هم از مهربونیاشون میگم و هم از نامهربونیاشون

گله نمیکنم،فقط درد دل میکنم

ازش میخوام مواظبم باشه نا مهربونیایی که دیدم یا شنیدم رو تو دلم نگه ندارم

ازش میخوام مواظبم باشه مهربونیایی که دیدم رو فراموش نکنم

ازش میخوام  به آدمای زندگیم مثل همیشه کمک کنه

به خونواده ام،مامان حاجی،باباحاجی ،دوستام،همسایه هام،همکارام،همشاگردیام و همه ی اونایی که "هم"اول اسمشونه

اونایی که همراهند،همزبونند،همدمند،همنشینند و همنفس....

هرچی تو بخوای،هرچی تو بگی.........

من

الهام

متولد پنجمین روز گرم تیرماه و نود و هشتمین روز سال

شماره شناسنامه 15

صادره از اصفهان

متولد....13

مهم نیست چند سال گذشته

مهم نیست چه سالهایی گذشته

مهم نیست چه روزایی گذشته

 مهم نیست چه شبهایی گذشته

حتی مهم نیست در جوار" کی" یا" کیا" گذشته

مهم اینه که هنوز در هر تولد انگار که تازه شروع میشه

 صدای ونگ ونگ دختری که یه عالمه روزای قشنگ موقع تولدش براش آرزو میشه،هرسال این موقع گوش فلک رو کر میکنه

من هنوز یک ساله هم نشدم

چون هنوز یک سال هم زندگی نکردم

میخوام زندگی کنم

خوشحالم

همیشه این موقع سال خوشحالم

چون صدای خود خدا میاد که میگه :"تولدت مبارک!"

"در تولدم امشب،غرق شور و فریادم

هرچه حرف در سینه،ماندوبود،سر دادم

آسمان پر از خنده،کهکشان پر از شادی

هر کسی به یک نوعی،از "الی"کند یادی..

یک نفر زده زنگ و یک نفر هم Off  داده

یک نفر دوتاعکسه ،تا نخورده،صاف داده....

یک نفر غزل گفته،با تلاش و با سختی

دیگری فقط کرده،آرزوی خوشبختی.....

یک نفر E-mail  کرده داستان و نقاشی

یک نفر به یاد ما،حوض دل کند کاشی....

یک نفر دعا کرده،یک نفر زده لبخند

یک نفر فرستاده،یک کتاب پر از پند....

یک نفر به من گفته نازنین "الی"،پرشور

یک نفر یه حرفایی،عین وز وز زنبور!!

یک نفر زد SMS  با جکی پر از خنده

دیگری  دعا کرده،زنده باشم آینده.....

یک نفر فرستاده  مطلب و گل و بوسه!!!

یک نفر دگر گفته:"این الی چقد لوسه!!!"...

یک نفر فرستاده،شعر و مطلبی ساده....

دیگری گمانم که،یاد من نیفتاده!!

.............

هر کسی به یاد آورد این تولد ما را

میفرستمش با شور،یک سبد گل زیبا....

مرسی از گل و شعر ونامه و Off  و بوسه

مرسی از همه،حتی؛ اون که گفت الی لوسه!...

هرکسی ز یادش برد این تولد بنده

تا خود قیامت هست،روسیاه و شرمنده...!!! 

 

تا صبح هنوز یه کم دیگه مونده.شب تموم شد

داره صبح میشه و من با صبح و با طلوع آفتاب متولد میشم

شبی که شبه مهتاب بود تموم شد و من شروع شدم..... 

الـــی ....اولـــــــین دختره اینقدریــــه بابا...!

هوالمحبوب: 

درود و دو صد بدرود...! 

-من ...الی...اولین دختره اینقدری بابام....متولد یکی از این روزای سگ پزونه(!) تابستون...خوشبختانه اون اول اولهاش...بیست و اندی سال(هنوز 24 سالمه تازه اون هفته میرم تو 25!) و ساکن شهره کلی قشنگه اصفهان.16سال درس خوندیم تا نتیجه شد کلی دانش و سوادواطلاعات که تازه باید به شکرانه اش زکاتش هم بدیم که زکات علم نشره آن است(نمیدونم کی گفته!)...پس تکرار کنید تا زکاتها تموم نشده I am a door...Repeat  (کور شه اونکه بگه من بی سوادم!عینکم رو نزدم!!) 

تازه پنج روز از تابستون گذشته بود وروزه جهانیه مبارزه با مواد مخدر( خوش به حالم) که خدا منو به زمینی ها هدیه کرد!(بازم خوش به حالم).  مامانم میگه انگار ماه رمضون بود.واسه همینه که چون گشنه به دنیا اومدم تا قیامه قیامت گشنه خواهم بود(اینو احسان میگه)

انگار یادش رفته هر چی بخورم بیشتر از اون نمی خورم ....

*احسان-(نمی دونم اگه قرار بود از همون اول بهش بگند احسان ،چرا بابا اینقدر اصرار داشته اسمش تو شناسنامه احسان محمد باشه!)تنها و اولین پسره اینقدری بابام که بعد از من جا خوش کرده تو شناسنامه بابا و نه نه مون! کلی واسه خودش کیا بیا داره اما فرنگیس میگه "آخرش یکی یه دونه.....خ..ل..و دیوونه!"

*فرنگیس(نه نه مون!)/نمیدونم از کی اسمش رو صدا کردیم ولی همه میگند تقصیره منه چون گویا اولین کسی که به نه نه اش نگفته مامان و اسمش رو تو خونه صدا کرده من بودم-بترکم/--کلی ماهه و  قشنگترین و شاید تنها  نشونه ایه که میگه خدا منو و بهتر بگم ما رو  خیلی ی ی ی ی ی ی ی ی ی دوست داره. تیر رو با همه ی گرماش به خاطره سالروزه اومدنش به زمین دوست دارم.خیلی نامردیه که دو روز بعد تولدم چشاش برق میزنه و اینجوری نگاه میکنه و میگه حالا نوبت منه، کادوهاتون را بدید برید ،وقت ندارم وخوشحاله تولدم رو از تو چشام در میاره!

ادعا میکنه من دختره تنبلی ام (من تنبل نیستم،ظرفا رو من میشورم)و نازی کدبانویه خوبی میشه البته اگه لجبازی هاشو بذاره کنار. 

*نازی_نمی دونم از کی مد شد به الناز گفتیم نازی ولی تا یادمه بهش همین رو میگفتیم .اونم اولین دختره اینقدری باباست و نمونه کاملی از یک کدبانو(مثلا!) و کلی به طرز فجیعی مهربون و مامانه!دلش درس خوندن رو دوست نداره ولی تا دلت بخواد از این کارای دخترای دم بخت رو بلده و فک کنم دیگه وقت شوور کردنشه(جهنم!کسی که ما رو نسد،اقلا اون به سروسامون برسد دادا!)-به لهجه ی اصفهانی خوانده شود و استرس ها رعایت شود.لطفا*من چه قدر مودبم!*-بچه داریش هم عالی.از فرنگیس بهتر فاطمه رو تر و خشک میکنه!

*فاطمه-نفس آجی !تنها دختره ته تغاری ونوره چشم و کعبه آمال و آرزوهای بابا!گویا ما همه به قولی حروم شدیم و این یکی روبابا نمیذاره عین ما بار بیاد چون با هممون فرق میکنه!(کاش مام ته تغاری بودیم!*الحسود لا یسود!* هممون خیلی دوسش داریم و گویا تنها کسی تو این خونه است که اسمش با خودش یکیه(آخه منم به انواع و اقسامه مختلف صدا زده میشم:الهام،الی،هی،هوی،اوی،با تواما،کری؟!)

و

*بابا-مرده مردان که از اول و آخر بابا بوده و هست و انگار بابا آفریده شده!نمونه ی کاملی از یک مرده ایرانی(!)با تمامه ابهت و شکوه و اقتدارش که به همه حق اظهار نظرو بیان اندیشه میده به شرط قانونه ننوشته ای که نهایتا به این ختم بشه که حق با شماست!و تنها دلیله بودنه ما با این همه جسارت و شهامت و امید به فردایی که قشنگه ودر یک کلام هرچی داریم از اونه.کسی که از یه روزی به بعد اسمش را گذاشتیم "میتی کومون"...همون که همه باید بهش احترام بگذارند...

و ما همینیم،

بابا،فرنگیس،من ،احسان،نازی و فاطمه و یه عالمه آدمه دیگه که میاند و میرند و هستند

***********

امروز روز پرکار و پر باری داشتم.پشت دستم رو داغ گذاشتم که دیگه ترجمه فارسی به انگلیسی نگیرم که مرده و زنده ام رو جلو چشمم میاره ولی تا حالا هزار بار از این داغیها گذاشتم و دیگه دستم جا نداره.عصر بعده نودوبوقی رفتم آموزشگاه یه سری بزنم که دیدم اووووووووووووووه چقد همه منو میخواند!ماچ سیل طرفدارا بود که از هوا و زمین مثل تاپاله می چسبید به سرو صورتمون.گفتم چه خبره؟ اینا واسه فاطی تنبون نمیشه ،اگه حقوقمون هم بود اینجوری دسته سخاوتتون باز بود؟! که دیدم رئیس آموزشگاه سرخ و سفید و آبی شدو جلوی مربیای جدید یه  لبخند ژوکوندی زد و گفت:نگفتم شوخ طبعند؟!!!دلم واسه همین شوخیاتون تنگ شده بود(!!!!!)! واسه همین واستون عصرها 2 تا کلاس گذاشتیم*نمی دونم چرا هر وقت بحث جدیه بقیه فک میکنند شوخیه؟*

گفتم به شرطی که یه جلسه معارفه با مربیای جدید بذارید که باهاشون حرف دارم،باید بدونند اینجا چی به چیه کی به کیه؟!(ببخشید،شما؟!)یکی از مربیا پا شد و خودش رو با کلی ناز و ادا و اطوار و کرشمه معرفی کرد و تا اومد از meet من  nice بشه وچارتا کلمه که تازه یاد گرفته بود رو show off کنه(wow!چه خارجی!)بهش گفتم ببخشید من خارجیم زیاد خوب نیست اگه میشه به زبون نه نه هامون حرف بزنیم اگه شهرضایی باشه که خیلی بهتره و اصالت ها هم حفظ میشه.این قرطی بازیا واسه تو کلاسه واسه 4 تا شاگرد که نمیفهمند اکسنتهامون افتضاحه و اندازه4 تا کتابی که خوندیم سواد نداریم! .....به زور از اعماق حنجره اش شنیدم که گفت چقد شما بامزه اید!!!!(خودتی!پررو!)

فک کنم برق گرفته بودش چون تا وقتی که من رفتم از جاش تکون نخورد و همون لبخندی که رو لبش ماسیده بود فقط یه کم پر رنگ و کم رنگ میشد!عین این چراغا که هی خاموش روشن میشند!

خلاصه من اومدم خونه تا از اول تیر بریم دنباله یه لقمه نون و اگه این ترجمه های کوفتی تموم بشه ایشالا تولدم بیام اینجا واینجا رو بترکونم!

بی خیاله غبــــارم فعلا!

قرار بود اینجا با تولدم افتتاح بشه ...

الانم چیزی نشده....فقط اومدم که بگم....من اینجام....من و یه عالمه حرف که هست و نیست....که گفته میشه و نمیشه..... و یه عالمه آدم که هستند و نیستند... و نگفتن و ندیدن دلیله نبودن نیست

دوستتون دارم......چون خودمو دوست دارم

فعلا زت زیاد!