_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

کسی رواست بخندد به چاک پیرهن من... که در ورای قبایش لباس پاره ندارد :)

هوالمحبوب:

این شکــاف پشـــت پــــیراهن شـــهادت مـــیـــدهد

هیچ کس در ماجرای  عشق، بی تقصیر نیست...! 

شاید نه تنها برای شما،بلکه برای تمام دنیا هم خنده دار باشد که با آن حال و اوضاعم بلند شوم بروم "اسپادانا" آن هم فقط محض خاطر قراری که یازده سال است با خودم کذاشته ام و هر روز نیمه اسفند که میرسد باید بروم خلوتگاه"روز لیلا"!

آنقدر درد داشتم که نتوانم روی پاهایم بایستم؛سرم گیج برود و هر چند ساعت یکبار روی دنیا بالا بیاورم ولی باید می رفتم.باید برای آخرین بار میرفتم و قصه لیلا را تمام میکردم.

به خودم نوید داده بودم که اگر تاب بیاورم و لوسبازی در نیاورم،موقع برگشتن به سمت خانه،یک دل سیر با "اویم" حرف میزنم و میگویم با اینکه چهل و هشت ساعت بیشتر از نشنیدنش نگذشته ولی چقدر دلتنگ شنیدنش شده ام و شاید حتی نگویمش که چقدر بد بود و سخت این دو روزی که زیر ذره بین فلان طبیب و فلان تیمارگر با سکوت لبخند میزدم و دلم بودنش را می خواست...

اسپادانا مثل هر سال پر از زوج های جوان بود و من برعکس هرسال حال جسمی ام آنقدر خوب نبود که تاب نشستن روی صندلی شماره سیزده یا هر شماره دیگری را داشته باشم.

قهوه بدون کیک را سفارش دادم تا آخرین خاطره ام از روز لیلا تلخ باشد و دفترم را که باز کردم اولین جمله ام این بود که این یازدهمین و آخرین روز لیلاست...!

نوشته بودم که تا منی که لیلای خیلی ها بوده ام و شده ام؛لیلا دار نشوم دیگر پا توی اسپادانا نخواهم گذاشت و این آخرین روز لیلای زندگی من است تا زمانی که لیلا دار شوم!

همان لیلایی که لیلا از لیلا بودن برایم تعریف کرده بود.برای من روز لیلا روز حساب و کتاب بود از سالی که گذشته و امسال چقدر درد بود تا تمام شود و خدا خودش آگاه بود که چه کشیده بودم و فقط منتظر بودم تا این سیصد و شصت و چند روز لعنتی پرونده اش بسته شود و هرگز پشت سرش را هم نگاه نکند!!!

درد امانم را بریده بود و نمیدانم این چه بازی ای بود که اینقدر دنباله دار شده بود و داشتم به خودم میگفتم چند دقیقه دیگر هم تحمل کن تا تمام شود که اسم"اوی الی"روی گوشی ام افتاد و نمیدانم چه حکمتی است که حتی اسمش هم التیام بود بر دردم که لبخند شدم و تمام پایانه های عصبی ام یادشان رفت درد کشیدن را که "جانم؟" شدند محض قورت دادن صدایش...!

هیچوقت بلد نبودم برای لوس شدن هم شده نگرانش کنم.نگرانی اش دردم را دوچندان میکرد.شاید گاهی دلم نازکشیدنش را میخواست اما نه به قیمت نگران کردن کسی که صدای نفس کشیدنش را می مردم.نمیخواستم خودخواه باشم که به قیمت آرامشم،حوصله اش را کش بیاورم وقتی حوصله نداشت.آن هم اویی که اینقدر مشتاقانه و بی تابانه از پس تمام روزهای پر از پیچ و خم و هزار دستان گذشته میخواستمش حتی با اینکه شاید لیلایم نبود...!

موقع حساب کردن پول یازدهمین و آخرین قهوه ترک تلخ "روز لیلا"،کافه چی خواست که مهمانش باشم وقتی قرار است سالی یکبار بیشتر آنجا با دفتر و دستکم پیدایم نشود و من لبخند شدم وقتی فهمیدم مشتری نیمه اسفندش را به خاطر دارد و وقتی گفت سال آینده منتظر دیدن دوباره ام است،نگفتمش این آخرین بودنم است و سپاسگذارانه از آن یازده سال خداحافظی کردم تا جان بکنم برای به خانه رسیدن و اهل البیت به خدمتم برسند که با این تب و لرز و حال نزارم کجا گذاشته ام رفته ام و من با فراغ بال خودم را توی آغوش تخت رها کنم تا نبات داغ و هزار کوفت و زهرمار دیگر به خوردم بدهند،شاید بر آتش درونم و سرمای بیرونم افاقه کرد...

مــــن،مـــیز قهوه خـــــانه و چـــایی که مدتـــــی ســــت...

هوالمحبوب:

مــــن،مـــیز قهوه خـــــانه و چـــایی که مدتـــی ســـت

هـــی فــــکر میکـــنم به شــمـایی که مدتــــی ست ...

نمیخواستم احساس نا امنی کنند ،و گرنه بیشتر می ایستادم و زل میزدم به جایی که به من تعلق داشت.نمیتونستم توی چشماشون نگاه کنم و بگم کی به شما کار داره و اینجا مال ه من ه و هرررری بابا!باید درک میکردم که اونا هم دلشون نمیخواد هیچ نامحرمی چشمش به عاشقانه هاشون بیفته و احتمالا از دیدن منی که ازشون جلو زدم و کنار یه زاینده رود خشک ایستادم و خیره شدم به سنگهای روی هم انباشته ی پل فردوسی احساس نا امنی میکنند که یه گوشه ایستادند و منتظر موندند تا من باز ازشون جلو بزنم تا اونا با ترس و اشتیاق همدیگه رو به آغوش بکشند.

همون دختر و پسر جوونی رو میگم که دستاشون توی هم گره خورده بود و وقتی باز من رو توی کافی شاپ دیدند جا خوردند و مطمئن شدند تحت نظرند و زیرزیرکی من رو نگاه میکردند و در گوش هم پچ پچ میکردند!!!

امروز "روز ِلیلای "من بود و من باز قدم زنون از پل خواجو تا پل همیشه آبی ه فردوسی قدم زدم و هوای نیمه اسفند را با تمومه وجود هل دادم توی ریه هام.

اینکه تنها نشسته باشی توی کافی شاپ و فقط یه قهوه سفارش بدی و دفترت را باز دوباره باز کنی و بشینی به نوشتن، مدت بودنت رو محدود میکنه.مدت بودنت به قهوه ی توی ِفنجون بستگی داره.برای همین باید بعد از هر جمله که توی دفتر ه سالی یک بارت مینویسی و دستات خسته میشه و باهات یاری نمیکنه،یه جرعه ش رو سر بکشی تا عمر موندنت بعد از یک سال بشه به اندازه ی جمله ها و حرفای نگفته ی توی دفترت که خودش را با اون یه پیاله قهوه هماهنگ کرده...!

این بار کیک سفارش ندادم،پول توی کیفم کفاف یه قهوه ی ترک و کیک شکلاتی یا ساده ی منو رو همراه با 15% حق سرویس که نمیدونم دقیقن یعنی حق ه چی رو نمیداد.میشد کیک سفارش نداد ،آخه شیرینیش میخواست کجای طعم سالهای عمرم رو بگیره؟!ولی قهوه رو نمیشد که نخواست...!

نشستم همون میز که هشت سال پیش نشسته بودم،همون میزی که میز شماره ی سیزده بود و خیلی وقت بود شماره نداشت و فقط من میدونستم یه روزایی شماره ش سیزده بود.نشستم همونجا،درست روبروی عبور عابرایی که رد نمیشدند!

قرار شد به هیچ کس و هیچ چیز نگاه نکنم،قرار شد مثل هر سال درست این موقع تند تند واسه لیلا بنویسم.واسه الی!واسه لیلایی که من بودم یا الی ای که اون بود!

باز شروع شد:"هُوَالمَحبوب...

بهش گفتم دلم مثل هر سال پر نیست ولی غصه داره،بهش گفتم که خودت گفتی "عشق باید اسم داشته باشه" و انگاری چند وقتیه که واسه الی داره .بهش گفتم نباس یادش بره که قول داده واسم دعا کنه،هفت سال پیش همین جا!بهش گفتم از خدا بخواد واسه یه بار هم شده خواست من و اون یکی بشه.بهش گفتم میدونم قراره خدا با الی به نداشتنه ولی میشه ازش بخواد اگه راه داره توی قرارش به نداشتن های همه ی اون چیزها و کسانی که الـــی یواشکی دلش میخواد که داشته باشه تجدید نظر کنه...که اگه راه داره...که اگه میشه...میشه که بشه ؟؟؟بهش گفتم که...."

هیچ وقت جرأت نکردم توی این هشت سال حتی واسه یه بار هم که شده دفتر سالی یک بارم رو دوباره بخونم.حتی یه جمله اش رو...حتی یه کلمه ش رو...درست مثل روز لیلا که سالی یه بار درست نیمه ی اسفنده،اون دفتر هم باید واسه یه بار توی سال تکرار بشه تا تموم بشه!

دستام دیگه توان قلم زدن نداشت و باید جرعه ی آخر ِقهوه رو سر میکشیدم.جمله ی آخر رو نوشتم و تاریخ هشتمین سال لیلا را رج زدم زیر جمله ها و میز شماره ی سیزده و اسپادانا رو سپردم به لیلایی که بود و نبود و باز رو به پل فردوسی درست توی بستر زاینده رود خشک طول سی و سه پل را به سمت خونه قدم زدم...

الـــــی نوشـــت :

هـــا ! گـــوش کن به این اپــــرایی که مدتی ست ... از اینجا با هم گوش کنیم

لیلــــــــی تـــر از لیـــــالی پـــیشین حــــلـــول کـــن...

هـــوالمحـــــبـــوب:

لـــیــلـــی تــر از لـــیـــالـــی پیـــشیـــن حــلــــول کـــن

در من برقـــص در رگ و خـــون و عصــــب بریـــز...

وقتی دیشب بهم گفتند باید تا صبح تحت مراقبت بمونم و اگه خوب نشدم باید عمل بشم و اگه خوب شدم مرخصم ،از هیچی به اندازه ی این ناراحت نشدم که فردا اونجایی که باید باشم ،نیستم!

شاید اگه فردا نیمه ی اسفند نبود ،حتی یه ذره هم آرزو نمیکردم کاش خوب بشم و تمام دردش را به جون میخریدم و اصلا حقم بود بمیرم ولی فقط به خاطر اسفندی که به نیمه رسیده بود دلم میخواست خوب بشم و باشم.

شب پر دردی بود ولی دو چیز مانع میشد که حتی پیش خودم اظهار درد کنم.یک،"مکانی" که فردا منتظرم بود و دیگری، " آدمی " که تمام زندگیش درد بود و هر شب تحمل میکرد تا برسه به فردا و من باید با وجود داشتنش خجالت میکشیدم حرفی از درد بزنم.شب با تمام سنگینیش میون ه یه عالمه شع ـر شنیدن از آدمی که برام عزیز بود،گذشت و فــردا وقتی بهم گفتند مرخصم ،تمام سنگینی دیشب و دیروز یادم رفت و از ذوق روی پاهام بند نمیشدم.

اومدیم خونه و لباس عوض کردم و همون سارافونی که بچه ی جناب سرهنگ دوستــش داشت و بعد از اون آخرین بار فقط یک بار -اون هم پارسال و اون شب لعنتی پوشیده بودم -را پوشیدم و رفتم تا بعد از کلاسم برم همون جای همیشگی...

بعد از کلاس عازم شدم ،میخواستم خوشحال تر و مشتاق تر از همیشه راهی بشم ولی نشد و درگیره یه اتفاق ناراحت کننده شدم...

از خواجو تا فردوسی راهی نبود ولی همون مقدار هم برای پیاده روی من توصیه نمیشد اما نمیتونستم توی ماشین بشینم ...برای همین توی بادی که به شدت می وزید و در امتداد زاینده رودی که خشک تر از همیشه بود راهی شدم...

میخواستم تظاهر کنم که چقدر همه چی خوبه و من چقدر خوشحالم اما یک چیزهایی در من مرده بود...

مثل هر سال شکوفه های زرد رنگ "بهشت" داشت خودنمایی میکرد و "فردوسی" با تمام نور آبی رنگش داشت خودش را میون ه اون هم سکوت و باد به رخ میکشید...

"بهشت" هنوز هم با اینکه تصویر قشنگی از زنده رود مقابلم نبود ،قشنگ و رویایی بود...و حتی خشک شدن و از چشم افتادن ه این مکان از دید بقیه برام لذت بخش بود ،چرا که هیچکی جز من نگاهش را توی نگاه بهشت نمیدوخت و فقط و فقط مال ه من بود....

چونه م را گذاشتم روی نرده های "بهشت" و به آب جاری زاینده رودی که نبود خیره شدم و گوش دل دادم به حرفها و صداهایی که گفته نمیشد و شنیده میشد...!

گوشی را برداشتم و شماره گرفتم...فقط صدای بوق بود و سکوت...

نمیخواستم یاد سالهای قبل بیفتم اما...اما افتادم و تمام لحظه های "فردوسی" را مرور کردم و ترجیح دادم زودتر از اینجا برم...

زیر پل همیشه آبی رنگ ه فردوسی مکث کردم تا صدای آب را بشنوم...صدایی نبود...آبی نبود...حتی سرابی هم نبود...! و من چقدر زیر این پل داد کشیده بودم و چقدر این پل از من خاطره داره و چقدر محکم ه که هنوز با اون همه شنیدن ، پا برجاست...!

یک چیزهایی در من مرده بود و من باز هم مصرانه راه افتادم به سمت میعادگاه...

از پله ها رفتم بالا...

این دفعه واقعا مهم نبود سر میزی بشینم که "شماره ی سیزده" هست یا نه...دم در بشینم یا اون کنج...موزیکی باشه یا نباشه...نگاهی باشه یا نباشه...حرفی باشه یا نباشه...

این دفعه مثل هر سال گارسون نپرسید منتظرید؟ تا من بگم :من یه عمر ه منتظرم یا بهم بگه :یه نفرید ؟ تا من بگم :بهم میاد دو نفر باشم؟ ...یا حتی فکر کنه منتظره آقامون هستم تا برام منو نیاره و من صداش کنم و بگم ببخشید!؟به مجردها سرویس نمیدید؟!... تا خجالت بکشه و هول کنه و معذرت خواهی و بدو بدو بره منو بیاره و من از خنده بمیرم .

این دفعه گارسون مودبانه منو اورد منتظر موند  من همون سفارش همیشگی ه هر ساله ی کیک و قهوه ی ترک را بدم و بعد بدون کوچکترین نگاه پرسشگرانه به من و دفتری که هر سال روی این میز بازش میکنم و شروع میکنم به نوشتن سفارشم را بذاره سر میز و من تشکر کنم و اون بره پی ه کارش!

امسال برخلاف همیشه بعد از اینکه توی دفتر نوشتم :"هوالمحبوب : و امسال هشتمین نیمه ی اسفندی ه که من با خودم اینجام..."،شروع نکردم به نوشتن آدمها و سالی که گذشت و یا واسه دختری که یک بار درست همینجا دیدمش توی دفترم درد دل کنم... و به همون چند خط بسنده کردم که "نه در دلم انگار جای هیچ کس نیست...همین!" ... و دفتر را بستم و قهوه را لاجرعه سر کشیدم...و بعد تند تند کیک ساده ای که الان تبدیل به شکلاتی شده بود ، را بلعیدم و بدون اینکه بخوام هیچ نگاهی را تحمل کنم به همون چهل و پنج دقیقه موندن توی کافی شاپی که نیمه ی اسفند ه هرسال مال ه منه رضایت دادم و حتی وقتی صندوق دار گفت پول خرد ندارم دویست تومن تون را بدم هیچ توضیحی راجع به بدهی دویست تومن پارسال که بدهکار بودم ،ندادم و بقیه ی پولم را گرفتم و به سرعت خارج شدم...

باد باز هم به شدت می وزید و باز فقط صدای بوق انتظاری بود که کسی جواب نمیداد و باز همون مسیر سی و سه پل و مرد فلوت زنی که نبود و خیره شدن به فردوسی که هنوز با ناز با اون لباس آبی ش میخرامید...

به جای پیاده روی تا خونه اتوبوس را ترجیح دادم و لم دادم روی صندلی ...دلم شنیدن ه هیچ ملودی ایی را نمیخواست که تهش چیزی باشه...برای همین هدفن را هل دادم توی گوشم و خودم را سپردم به حمـــید طالــب زاده  و همه چیزی که آروم بود و به طبع من چقدر خوشحال بودم!...تا میرسه به قسمت "این چقدر خوبه که تو کنارم هستــی... ..."،نگاهم برمیگرده روی صورت خانوم تپلی که کنارم نشسته و یه خال دلبر کــُش کنار ه لبش داره و بچه ی خوابش را سفت بغل کرده و تمام هیکلش را انداخته روی من ...و توی دلم خنده م میگیره که حتما چقدر خوبه که کنارم هست...!" 

زود چشمام را از دلبر کنار دستم میگیرم تا یهو از چشماش نخونم که " به من دلبسته و از چشاش معلومه ...!" و بعد نگاهم را پهن میکنم توی خیابون و صدای موزیک را ته زیاد میکنم و باهاش با ریتم گرفتن انگشت سبابه م روی زانوم همراه میشم تا باورم بشه:"من چقدر خوشبختـــم و همه چی آرومه...!"و می رم تا به تموم شدن روز لیلــام برســـم...

الـــی نوشــت:

یکــ) روز لیلـــام مبـــارکــ...

دو) آقای الـــف. ر باید خیلی خوش شانس باشید که روز لیلـــا به عرصه ظهور برسید...هر کسی نیمه ی اسفند به دنیا پا نمیگذارد !... سن عجیب "هیچ وقــت" هایتان ، به اندازه ی تمام روزهایی که نفس کشیدید مبارک شما و آدمهای زندگیتان باشد...

سهــ) هی شمایی که برای ما عزیـــزید و نگاهتان را می میریم!اگر هنوز حرفمان خریدار دارد سینه تان را از دردی که مسببش بودیم غبار روبی کنید...!ما دردتان را تاب نمی آوریم... و کور شوم اگر دروغ بگویـــم...

چاهار) باید تمام این ها را دیشب مینوشتم، تاب نشستن پشت مانیتور نبود...!

پنجــ) تـــو زنـــــده ای هنــــوز برایـــم گمـــــان مــــکن

در گـــور خـــاطراتـــ  خـــوشـــم خـــــاک مـــی شـــوی...<<< از اینــجـــــا گـــــوش دهــــید


*عکس نوشت:این ها تمام ِروز لیلای منند...

گفت: ای دیوانه لیـــلـــایت منم در رگ پیـدا و پنهانت منم

هوالمحبوب:


زنگ میزنه... میگم کجایی؟میگه دفتر....میگم میای بریم بیرون؟..میگه این موقع شب چی شده؟....میگم هیچی!..بیا بریم بیرون....سراغ "عباس آقا" را میگیره!!! میگم چه میدونم کجاست؟!....

فکر میکنه دلیل بیرون رفتنم اونه!

بهش میگم اون نیست!دلیلش اون نیست..میخوام بریم بیرون.....

نگران میشه! بدم میاد کسی را نگران کنم یا خودم را واسش لوس کنم،حتی احسان! واسه همین بهش میگم طوری نیست،بذار واسه فردا!

بهم میگه وقتی صبح بیدار شدی خبرم کن! بهش میگم باشه احسان! ...و میخوابه......

.

میخواستم برم پل فردوسی!

دارم از حسودی میترکم!....امشب سیر نگاهش نکردم و بهش گوش ندادم!..دیر شده بود! خیلی دیر شده بود! عجله داشتم زودتر برسم "اسپادانا"!.."لیلا" منتظر بود.....

واسه همین تا کلاس تموم شد زود تاکسی گرفتم و پل فردوسی پیاده شدم....

هر سال این مسیر را پیاده میرفتم ولی امسال دیر شده بود..نمیخواستم دیر بشه...کلی دیر کرده بودم....

پل فردوسی پیاده شدم واز بهشت رد شدم! چونه م را گذاشتم رو نرده ها و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خدارا شکر.....

بهشت هنوز بوی بهشت میداد و پل فردوسی هنوز با نور آبی رنگش  بهت میخندید!

لعنت به این ساعت که همه ش تند میره و   دیر میشه و نمیذاره درست وحسابی کیف کنی....

تمام خاطرات "بهشت" را تیتر وار مرور میکنم و از زیر پل فردوسی رد میشم....

صدای آب میاد و من چقدر سردمه!

میرسم"اسپادانا"!

جا نیست! میرم پیش صندوقدار و میگم جا نیست؟!

میپرسه چند نفرید؟..میگم من یه نفرم!...میگه میخواید توی رستوران ازتون پذیرایی بشه؟..میگم نه!منتظر می مونم...ازم میخواد توی لابی منتظر بمونم...دارم "لیلا خانوم" گوش میدم ..پیش خدمت را میفرسته دنبالم و میرم باز میشینم روی میز وصندلی سال قبل!

کنار در و پشت به منظره ی بیرون....دفتر" سالی یه بار " را باز میکنم و بدون اینکه منو را باز کنم سفارش میدم...."کیک شکلاتی و قهوه ترک"!

و مینویسم.....

هوالمحبوب:

" قبول باشه لیلا!"......

براش مینویسم که دیر رسیدم.. که مثل همیشه دیر رسیدم اما رسیدم...بهش میگم امسال چه بهم گذشت و چقدر آدم اومدند و رفتند..بهش میگم با یه عالمه آرزو اومدم و بهش میگم که شاید یادش رفته سر قولش بمونه و هرشب برام دعا کنه ولی من همیشه یادشم و براش دعا میکنم..بهش میگم که بعد از اون، یه عالمه لیلا اومدند و رفتند و موندند و بهش میگم: "بگذار بشکند عوضش مرد میشوم"....

تموم آدمای "اسپادانا" را نگاه میکنم و باز براش میگم و باز "قهوه ی تلخ " را سر میکشم و بهش میگم قبول باشه لیلا!قبول باشه لیلا هام...

براش از تموم آدمهای امسال میگم..از تک تکشون....از آرزوی دله همه شون که من میدونم و نمیدونم......

مینویسم و سر میکشم تموم تلخیه قهوه رو و  هی میگم و میگم و مینویسم و "لیلا خانوم" گوش میدم و هی تلفن جواب میدم و هی توضیح میدم.....

هزارتا کیک شکلاتی هم نمیتونه تلخیه تمومه روزهای رفته را از بین ببره اما میخورم و شیرینیش را برای تموم لیلاها و آدمهای زندگیم آرزو میکنم و باز هم لیلا........

......

تموم میشه.....دیر شده...دیر اومدم و دیر دارم میرم.....

موقع اومدن به صندوقدار میگم که از سال قبل بهم 200 تومن بدهکاره!یادش نیست! شرط کرده بودیم اگه هرکی یادش نبود باید اون یکی را مهمون کنه و اون یادش نبود ولی من کوتاه اومدم و به همون 200 تومن حساب سال قبلم بسنده کردم و امسال من 200 تومن بدهکار شدم!!!

ازم دلیل سالی یه بار اومدنم را پرسید و یه خورده واسش گفتم!

سیر گوش داد وبهم گفت باز هم بیام و بهش گفتم که اینجا برام مقدسه وفقط سالی یه بار! تمام عزمش را جزم کرد برای تاثیر گذاری و حرف را کشوند به عرفان و عالم ماورا و من بهش گفتم لیلا واقعی بود! لیلاها واقعی اند و اومدم 

.

.

وقتی فهمیدم اومده و تموم پل فروسی را نفس کشیده و بیشتر از من ازش کیف کرده حسودیم شد.....

خیلی حسودیم شد....دلم خواست برگردم ولی دیر شده بود....ساعت 12 شب بود از احسان خواستم بیاد دنبالم تا باز برم پل فردوسی و باز نفس بکشم تموم اون پل آبی رنگ رو که زیرش صدای آب میاد و دیوونه ت میکنه و سیر نگاه کنم تمومه اون شکوفه های زرد رنگ کنار نرده ها و بلند بگم خدا راشکر که هنوز میتونم صاف بایستم و لبخند بزنم و بگم خدارا شکر به خاطره اینکه هنوز میتونم تحمل کنم ، که نشد....نشــــــــــــــــــــــــد و من منتظره فردااااااااام.صبح اولین کسی که اونجاست منم.میام و سیر نگاش میکنم و نفس میکشم .بهشت سهم منه!مال منه! اون شکوفه های زرد رنگ و اون صدای آب زیر پل ماله منه.....

.

لیلام روزت مبارک.....لیلاهام روزتون مبارک......


انت القوی و انا الضعیف... و هل یرحم الضعیف الی القوی؟؟؟؟؟؟

هوالمحبوب:


اینقدر پر حرفم که نگو

اومدم که همه ش را بنویسم

اما یهو یادم افتاد من الی ام و اونهایی که میاند اینجا......!

بدم میاد حواسم به گفتنم باشه اما حواسم هست.مخصوصا الان و این روزها!شاید برای همین کلا محو شدم تا حرفی نزنم که اشتباه باشه یا بشه.خراب بشه یا خراب کنه!برای همین هرچی حرف بود الان نشستم روی گل وسط قالی زدم و پا شدم!اول غر زدم ،بعد جیغ زدم،بعد ضجه زدم ،بعد سکوت و لپم را گذاشتم روی سجاده تا خودم را لوس کنم و آروووم باشم و بعد افتادم به التماس که ببخش! که ببخشید!که من حالیم نیست!بلد نیستم!تو ببخش!..تو که دیگه خودت میدونی....." گلــــــها دمـــــدمی مزاجـــــند!!!!" شازده کوچولو میگه.تو که میشناسیش.......

.

.

نیت کرده بودم

از همون چند سال پیش که اولین روز لیلا بود.اون رو ز هم دوشنبه بود.من دوشنبه ها را دوست دارم.دیشب که داشتم کتابها را کادو میکردم یهو یخ کردم!به خودم گفتم اون شب هم مشغول کتاب کادو کردن بودم و شازده کوچولو ورق زدن!...کتابها را زود گذاشتم زیر تختم و زل زدم به صفحه تلویزیون.....

از همون شیش سال پیش نیت کردم که روز لیلا به شکرانه ی وجود لیلاهای زندگیم و به خاطر رسیدن تموم آدمهای زندگیم به آرزوهای حقشون ،روزه بگیرم. درست روز لیلا.....

سحریم را گذاشتم روی بخاری و با "مــــــرد میــــشوم" خوابیدم،سحر که نشسته بودم کنار بخاری و تند تند داشتم میخوردم به خدا گفتم به خاطرمن نه،به خاطر لیلاهای زندگیم و تک تک آدمهای دنیای الی قبول کن.....

به دلم کاری نداشته باش!

بیخیال این قطره اشکها....زنها همینطورند!دلشون میخواد هی گریه زاری راه بندازند! بیخیال من! من که زن نیستم! من مردم! یه دختره مرد! به خاطر لیلاهاااااااام..تورو خدا به خاطر لیلاهااااااام.....

.

.

بعد از آموزشگاه میرم میعادگاه لیلا.میرم بهشت.....میرم همونجا که وقتی میری صدای آب میاد....میرم همونجا که یک ساله منتظره اومدنه منه.....

و اونجا باز آرزو میکنم..باز میشینم و زندگیم را مرور میکنم و لیلاهام را میذارم جلوی چشمام وتقدسشون میکنم...آرزوهاشون را میذارم جلوی چشمام و به خاطره وجودشون و رسیدن به آرزوهاشون به خدا التماس میکنم.....و به حرمت بودنشون از خدا میخوام که دل  بقیه ی آْدمهای زندگیم را آروم کنه...بهشون جنبه بده..معرفت وصبوری...... و اون آخر خودش میدونه و الی!!!!

بیخیال الی!

امشب میرم اما دیر میرم ولی میرم...لیلا منتظره...

پــــ . نـــــ :

انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم.......

عاشق این دعام.....ظهر که خوندمش دلم اندازه ی تموم زندگیم خنک شد...

خداااااااا حواست هست؟

خدا را شکر...



خـــــانــــــــومـــــــش اونـــــــه...ا

هوالمحبوب:

دیروز از اون روزها بود...شبش از اون شبا بود..سخت بود...درد بوووووود...شاید دوازده سیزده ساعت بود فقط یک سر آهنگ "داوود" را گوش میدادم...."خانومم تویی ....بارووونم تویی...عاشق شو....دلم آرووومم تویی....."

توی خلا...دراز کش....قدم زنون.....نشسته...خوابیده....

فرنگیس با حالت بدجنسی میگفت خسته نشدی از بس اینو گوش دادی؟"عباس آقاتون" این آهنگ رو بهت داده که ازش دل نمیکنی؟

سکوووت...لبخند....همین...

ازکسایی که زنگ میزدند بهم لجم میگرفت...لجم میگرفت که باعث میشند موزیک قطع بشه...جواب نمیدم.منتظر می مونم قطع کنند و باز "میدونم تو انتخابم اشتباه نکردم.....خانومم تویی....بارووونم تویی...."

همیشه فکر میکردم اتاقم بهترین جای دنیاست...امن ترین جا..قشنگ ترین جا....

توی اتاقم جا نمیشم...توی تختم جا نمیشم....حالت تهوع دارم وقتی غذا میخورم و باز فرنگیس سرم داد میزنه که باز شروع شد؟میخندم و میگم:"خاصیته  بهمن ه!"

راه میرم....باز راه میرم....زانوهام را میگیرم توی بغلم و توی خودم جمع میشنم و چونه م را میذارم روی پاهام و زل میزنم به زاینده رود بی آب و مرغای دریایی که یهو دسته جمعی بلند میشند و یهو دسته جمعی میشینند....هوا خیلی سرده.....انگار همه ی دنیا با هم یخ زده و باز...

"دوست دارم شب تا سحر دور سرت بگردم....واسه ی من شیرینه حرفاااااااات.....واسه ی من تو بهترینی....کاش همیشه توی قلب من بشینی.....خانومم تویی ...باروووونم تویی....."

..."لیلا" رفتنی ه!باید بره..باید نباشه....باید بیاد و بگه و بره و جاش را بده به "لیلا" بعدی...اگه باشه..اگه بمونه ..اگه اصرار کنه خراب میشه....همه چی خراب میشه...درد میشه....بغض میشه...میشکنه...میشکنم....لیلا باید که نباشه...اگه بمونه و یهو خدایی نکرده دلم سر بخوره فاجعه ست...دلش سر بخوره وحشتناکه....اون موقع لیلا دیگه لیلا نیست...دیگه پیغامبر نیست....دیگه پستچی نیست.... لیلا را باید بذاری جلوی چشمات و ستایشش کنی...تقدسش کنی...بپرستیش...بهش ایمان بیاری.....ازش تمثیل بکشی و بزنی به دیوار اتاقت ...باید بذاریش روی چشمات.....باید بپرستیش اما بترسی عاشقش بشی که نکنه اندازه ی خودت کوچیکش کنی...بترسی بهش دست بزنی که نکنه بشکنه ،که خورد بشه...این خاصیت لیلاست.

...اشکام را پاک کردم و گفتم :ببخشید! گفت:آدم که واسه بزرگ شدنش معذرتخواهی نمیکنه!خجالت نکش.جلوش را نگیر!این صدای بزرگ شدنته!

دیشب تازه فهمیدم چقدر صدای بزرگ شدن و کوچیک شدن شبیه هم ه!

احساس بزرگی نمیکنم.با اینکه هنوز اون بالام احساس بزرگی نمیکنم.دیشب صدا همون صدا بود اما اثری از بزرگ شدن نبود.......اثری از پوست انداختن نبود...اثری از تولد نبود....همه ش درد بود...همه ش کوچیکی بود...بزرگ شدن گم شده بود..همه چیز توی دی ماه گم میشه..شاید توی یکی از شبها یا روزای دی ماه گم شده بود...باز هم گولم زده بود....

...خیال کن ایثار میکنی....ایثارت را داد بزن...نصفه نیمه بگو بقیه ش را بخور و قورت بده توی حلقت...من خنگ میشم باز داد میزنم و تو باز تاسف بخور که الی یادت میره ،فراموش کردی و من کفش فروشی "دیدار"توی خیابون "مدرس " را شاهد میگیرم...تو ایثارت را به نمایش بذار و مخفی کن.... و من تمومه ایثارم را توی خنگیم ریختم و اونقدر هم زدم تا حل بشه تا برسه به مرحله ی اشباع...تا مثل طریقه تبلور نمک توی کتاب علوم کلاس چهارم ابتدایی شروع کنه بلور شدن...

یادمه اون آزمایش را خوب انجام ندادم وقتی کلاس چهارم بودم.واسه همین کلک زدم.به عمد یه تیکه نمک سنگی را از نخ آویزوون کردم و دو روز گذاشتم توی محلول اشباع و بعد رفتم به خانم مختاری نشون دادم..بلور نمکم از همه قشنگتر شده بود...فقط خودم میدونستم کلک زدم...

پـــــ . نــــ : 

دیشب یه فالگیر فالم را گرفت......گفت منتظر باش!که یه لیلای بزرگتر از راه برسه و نابودت کنه!!!!من یه عمره منتظرم! همینــــــــــــ

لیــلــا...

و بازهم هوالمحبوب:

نگارین و قد چهار شونه داری لیلا خانوم

کنار خونه ی ما خونه داری لیلا خانوم

همون خونه که رو به قبله باشه لیلا خانوم

خودت مست و مارو دیوونه داری لیلا خانوم جان

لیلا لیلا لیلا

---

لیلا وفای تورو گردم

خال پشت پای تورو گردم

راه می ری نازک نازک جان، راه رفتن های تورو گردم وای  

لیلا لیلا لیلا

---

شتر از بارو می ناله، ما از دل لیلا خانوم

بنالیم هر دومون منزل به منزل لیلا خانوم

شتر ناله که اون بارم گرونه لیلا خانوم

ما هم نالم که دور افتادم از دل لیلا خانوم جان

لیلا لیلا لیلا

---

لیلا وفای تورو گردم

خال پشت پای تورو گردم

راه می ری نازک نازک جان، راه رفتن های تورو گردم وای  

لیلا لیلا لیلا

---

دلم می خواد که دلسوزم تو باشی لیلا خانم

چراغ و شمع و پی سوزم تو باشی لیلا خانم

دلم می خواد که در شب های مهتاب لیلا خانم

همون ماه دل انگیزم تو باشی لیلا خانم جان

لیلا لیلا لیلا

---

لیلا وفای تورو گردم

ناز غمزه های تورو گردم

نرمک نرمک راه می ری جان، راه رفتنای تورو گردم وای

لیلا لیلا لیلا

---

به سر شوق سر کوی تو دیرم لیلا خانم

به دل مهر مه روی تو دیرم لیلا خانم

بت من، کعبه ی من، قبله ی من، لیلا خانم

لیلا خانم جان

لیلا لیلا لیلا

---

لیلا وفای تورو گردم

ناز غمزه های تورو گردم

نرمک نرمک راه می ری جان، راه رفتنای تورو گردم وای

لیلا لیلا لیلا

 دریافت لیــــنک دانــــــلود لیلا خانوم

پـــــ . نـــــ :

الــــــی بـــــازی نداره

.

.

.

.

الــــــی بازی ......اره!!!!

انتظار فرج از نیمه ی اسفند کشم...

هوالمحبوب:

بازهم تقویم تپش ضربان قلبم رو شدیدتر میکنه.لباس میپوشم و آرایش میکنم و عطر میزنم.همون عطری که برای مواقع خاص استفاده میکردم.موهام رو میبافم ومیندازم دو طرف گردنم.دوتا گل سر طوسی و زرشکی  وصل میکنم روی موهام وروسری سر میکنم وتوی آینه به خودم خیره میشم وعینک به چشم میزنم وراهی میشم .امسال یه جور دیگست

وقتی عمه زنگ میزنه ومیگه کی میای خونمون وبهش میگم ساعت 7 یا 8 خودم هم مطمئن میشم قرار نیست مثل هر سال باشه.تازگی ها با یک هدف  میزنم بیرون ودر پی تدارکات ووضعیتهایی که ممکنه پیش بیاد نیستم .یکهو دیدی مثلا میخواست برم خونه عمه یهو سر از خونه خاله در اووردم!

مثلا همین تهران رفتنم که نفهمیدم برای چی وبرای کی رفتم واومدم وفقط حس سبکبالی بعد از اون  بود که بهم آرامش میداد ومیگفت بهش می ارزید واگه ازم بپرسی به چی می ارزید کلمه واسه گفتنش ندارم!

باید بگردم دنباله مسئوله تدارکات واسه تمومه کارهام!!

برخلاف هرسال همون راه  همیشگی رو نرفتم.دارم کم کم پیر میشم!با اتوبوس طی طریق کردم تا اون میعادگاه همیشگی!

باز هم دیر رسیدم.مثل همیشه وهر سال با یک تاخیر نیم ساعته میرسم وامسال تقریبا موقع اذان و"حی الی الصلوۀ" .باز هم که چشمم به سردرش میفته تپش قلب میگیرم وآروم میرم داخل.چقدر عوض شده!

پارسال که اومدم داشتند تعمیرش میکردند ومجبور شدم به جای دیگه پناه ببرم وامسال چقدر عوض شده بود!مثلا یه جای دنج شده بود واسه عشاق.یه  نور کم با فضای شاعرانه وقهوه ایه سوخته ویه خورده رومانتیک ومدرن واز میز شماره ی 13 من خبری نبود!.....

نشستم همون مبز دم در کنار شوفاژ-تنها میز خالیه کافی شاپ- باز منتظر گارسون که ازم بپرسه منتظره کسی هستید یا مثلا دو نفرید؟ من با لبخند بگم قهوه ویه کیک شکلاتی برای یک نفرلطفا! یا مثلا باهاش شوخی کنم وبعد سفارش بدم......

دفترم رو باز میکنم وگارسون از حرکت سرم که در جستجوی گارسون میچرخه حدس میزنه که باید پیداش بشه ومیشه ومیگه دونفرید؟ومن بدون اینکه شوخی کنم سفارش میدم وشروع میکنم به نوشتن.......هوالمحبوب....... ومینویسم وبغض میکنم وباز مینویسم با خدا درد دل میکنم......

اینجا به قدمت چندین سال واسم مقدسه.....اینجا بود که عاشق شدم.....اینجا بود که شیطون شدم.....اینجا بود که فارق شدم......اینجا بود که عاقل شدم.....اینجا بود که سرو کله ی خدا پیدا شد.....اینجا بود که دلم شکست.....اینجا بود که لیلا رو دیدم....اینجا بود که خودم رو دیدم ...واینجا بود که خدا  هرسال منتظر من میمونه تاسرو کله م پیدا بشه وبشینم پشت یکی از میزهای اینجا که دیگه مهم نیست میز شماره 13 باشه که خوش یمن باشه یا نباشه!!!!

گوشیم زنگ میخوره ودارم با دوست بابا حرف میزنم که گارسون باز سفارش منو با دوتا چنگال و یک کارد میاره ومن لبخند میزنم واون هم بدون اینکه منظور لبخندم رو بفهمه پاسخ میده ومیره......

باز قهوه ی تلخ که به تلخیه تمومیه روزایی که رفته وباز یه کیک شکلاتیه شیرین که خط میکشه روی تمومه تلخیا....

کلی با خدا حرف میزنم وتوی دلم واسه تمومه آدمای اینجا آرزوهای خوب میکنم.....واسه اون دختر وپسر جوونی که دارند راجب آینده حرف میزنند...واسه چشمای کنجکاوه اون پسری که توی حرفای دخترکه روبروش دنباله یه جرقه س...واسه اون چهارتا خانومی که دارند از خاطره ی روزای گذشته شون واسه هم حرف میزنندو میخندند...واسه اون دوتا آقای مسنی که دارند بستنی شکلاتی میخورند وراجب قراردادشون صحبت میکنن ...و واسه اون آقایی که منتظر به ساعت هی نگاه میکنه وبه بیرون خیره میشه......

یک ساعت میگذره وباز مثل هرسال، سالی که گذشت را مرور میکنم وجای تمومه آدمای زندگیم واونایی که بی نهایت دوستشون دارم را خالی میکنم وبلند میشم که برم.....

به خودم میگم فلسفه ی این دوتا چنگاله هر ساله رو باید بپرسم .موقعی که میخوام حساب کنم به مسئول کافی شاپ میگم که هرسال میام اینجا وبهش میگم چرا واسم دوتا چنگال میاره واون میزنه تو پیشونیشو میخنده وسرش رو به نشونه ی خجالت تکون میده و میگه خیال کردن دونفرید!

بهش میگم اما من یه نفرم. همیشه یه نفرم.....تا آخرشم یه نفرم.....بهم میگه انشالا سال دیگه دونفره میاید.بهش میگم اینقدر اینجا رو دوست دارم که حاضر نیستم با هیچ نفر دومی تقسیمش کنم....بهم لبخند میزنه وازم پول نمیگیره...اصرار میکنم واون هم اصرار میکنه ومیخواد مثل اون سالی که لیلا رو دیدم مهمون اینجا باشم .بهم میگه به شرطی که باز هم بیای وبهش میگم اینجا جای "فقط سالی یک باره"!

پول خورد نداره بقیه پولم رو پس بده  ومیخواد بگرده دنبالش که میگم باشه بقیه ش مال خودتون وبهم میگه بقیه ش رو سال دیگه که اومدی میدم بهت!!!! با لبخند بهش میگم یادتون میمونه؟؟؟ ...میگه قول میدم....بهش میگم : امیدوارم!

ومیام بیرون ومثل همیشه تمومه هوای خنک بیرون رو هل میدم توی ریه هام و با یه نفس عمیق بغضم رو قورت میدم وباز در امتداد زاینده رود قدم میزنم.....

دلم میخواد راه برم واسه همین با عمه تماس میگیرم وبهش میگم نمیتونم امشب بیام پیشش وتا خونه قدم میزنم واز این همه جنب وجوش آدمایی که منتظره بهارند لذت میبرم..... 

پ.ن: 

1.احسان  مراقب خودت باش.دوستت دارم آجی ونگرانتم 

2.روز درختکاری مبارک  

۳.همین

ادامه مطلب ...

روز لیلا...

هوالمحبوب: 

تمامه معمارها و ﺑﻨﺎهای کل اصفهان قراردادبستندصاف بیاند بزنند محلهایی که ما توش حق آب و گل داریم رو بزنند خراب و احیا وتجدیدبنا کنند.نمیدونم چرا یه دفعه همه مدیران این هتل ها با هم تصمیم گرفتند متحول بشند و مارو سر ذوق بیارند!واینکه من چقدر غافلگیرمیشم خودت حسابش رو بکن.دو سه روزه پیش "سفیر"رو دیدم محول الحول والاحوال شده بود و امروز"اسپادانا".نمیدونم! میترسم همین یه "رز" هم که مونده یه دفعه دیگه که بیام بار کرده باشند رفته باشند یه محله دیگه!از بین این همه هتل و کافی شاپ توی شهر، من معمولا از 4تاش استفاده میکنم که سه تاش واسم مهم و اندکی عزیزند.یکی هتل عالی قاپو که واسه قرارهای کاری و رسمی ازش استفاده میکنم و تعصب خاصی هم روش ندارم،اگه شما جای بهتر سراغ داری معرفی کن!(اصفهانی ها دستا بالا!).بعدی کافی شاپ رز که ماله منه و با فرزانه عمه کشفش کردیم و تقریبا یکی یه بارهمه ی دوستام را اونجا بردم وبا هم اونجا رفتیم و اگرچه با تغییردکوراسیونش کلی کوچولو شده ولی همچنان دوستش دارم .بعد ازاون "سفیر"، که از بس برام محیطه نابه هنجار و مونگولیسمی داشت ،اگر با آدم مونگوله خسته کننده ی حال به همزنی قرار داشتم اونجا ملاقاتش میکردم که بعد از آخرین باری که در اون یکی از شگفت انگیزترین اتفاقهای زندگیم به وقوع پیوست و خدا یکی از بازی های قشنگش را به نمایش گذاشت، واسم شد یه حرم که ورود به اونجا از تقدسش کم میکرد ودیگه هرگز اونجا نرفتم . "سفیر" همیشه من را میخندونه!

و نهایتا"اسپادانا"که چندین ساله که توی نیمه آخرین ماهه سال که اسمش رو گذاشتم" روزه لیلا"،ساعت حدودای 5و6خودم رو تنها به صرف یه تیکه کیک و یه فنجون قهوه اونجا دعوت میکنم .با خودم خلوت میکنم و تموم روزهایی که گذشته را مرور میکنم دفتره سالی یه بارم را باز میکنم ومینویسم و مینویسم.با خودم و خدا تجدیده میثاق میکنم. گاهی گریه ام میگیره و گاهی خنده و هرچی اتفاق که میافته اونجا پشت میزه شماره ی 13!(به یمن برکت وجود هر چی عددسیزدهه!)و وقتی ساعت داره حول و حوش 8 میشه اونجا رو ترک میکنم و تا خونه پیاده میرم،از پل همیشه طولانیه سی و سه پل و خیره به پل همیشه قشنگه فردوسی  میگذرم ؛همیشه واسه شنیدنه صدای اون پیره مرده فلوت زدن یه مقداری رو پل مکث میکنم وگاهی هم کنارش میشینم واینقدر قشنگ و سوزناک میزنه و با احساسم همراهی میکنه که ناخودآگاه بهش لبخند میزنم،بغضم را قورت میدم و بعد دوباره به راهم ادامه میدم!احساسم بهم میگه نباید بیشتر از این در این مورد حرف بزنم.بعضی اتفاقها فقط برای تو معنا داره و تو میفهمیشون.متنفرم از آدمهایی که تظاهر به فهم میکنند و باهات الکی همذات پنداری میکنند بدونه اینکه بدونند چه خبره!

و باز امسال نیمه آخرین ماهه سال از طرف الی دعوت شدم به اونجا!این دفعه مسیر رفتنه هرساله ام را تغییر دادم و وقتی اونجا رسیدم به اندازه ی این یک سالی که نیومده بودم دیر شده بود!

کارگرها ریخته بودند روی سره هتل و داشتند پدر و مادرش را در می اووردند!یعنی در اوورده بودند داشتند سره جاش میذاشتند!!!سرتاسره نمای بیرونی هتل داربست بسته بودند و داشتند "کارگران مشغول به کارند!"

دلم گرفت!حالا چی کار کنم؟!وا! عجب آدمهایی هستندها !بدونه هماهنگی با من چی کار کردندها!چرا هتل را منفجر کردید؟پس مسافرها بدبخت کجا برند؟اونا به جهنم،من چی کارکنم؟ وسایلها رو کجا بردید؟ میزم کو؟

چند دقیقه ای زل میزنم و اونا رو تماشا میکنم.بعد ا ون طرفه خیابون روبه روی هتل توی پارک میشینم و همچنان با چشمم کار کارگرها را دنبال میکنم و تمومه خاطراته "اسپادانا" را مرور میکنم.خاطره یه تولد و یه کیک و یه عالمه شمع،خاطره ی طلوع لیلا،خاطره ی رم کردنه بچه ی جناب سرهنگ ،خاطره ی پارسال که گارسون از هولش دوتا چنگال واسم اوورد وخاطره ی الان وحالا من اینجام!

خدا هم داره محل خاطراته من رو پاکسازی میکنه،شاید میخواد بگه لازم نیست این همه راه بیای تا بشینی و بعد از کلی خلوت کردن سره صحبت را با من باز کنی و منتظره لیلا ولیلاهای زندگیت باشی.اگه علی ساربونه،میدونه شتر را کجا بخوابونه!

نمیدونم!

فقط میدونم اگه یه روزی کمبود محبت داشتی و حس کردی هیشکی دوستت نداره بهتره بیای تو پارک بشینی تا کلی طرفدار و عاشق و شیفته پیدا کنی و عشق در نگاه اول را به عینه ببینی!همه کشته مرده ت میشند ،طوری که هرکدومشون را رد میکنی یکی دیگه پیداش میشه و جالبیه قضیه به اینه که همشون هم یه دیالوگه خاص حفظند که واست با تقدیم احترامات Presentation میکنند!حالا بگو هیشکی منو دوست نداره!!!!

قدم زنان به سمت"رز" حرکت میکنم و از دست طرفدارها خودم  رو خلاص میکنم. از پله ها میرم بالا.نمیدونم آخرین بار کی اومدم اینجا. شاید اردیبهشت بود و موقعه ملاقات بچه ی جناب سرهنگ.شاید هم با فرحناز اومدم!امسال اونقدر درگیره اتفاقای ریزودرشت بودم که فرصت اومدن به اینجا رو نداشتم!اولین باره اینجا  تنها میام و میشینم جایی که آخرین بار نشسته بودم.احتیاجی به منو ندارم چون سفارش من همیشه یه چبزه ثابته(.بستنی مخصوص!) و منتظر میمونم تا یکی رد بشه برحسب اتفاق تا سفارش بدم!

بعد از 15 دقیقه پیشخدمتی که اومده از میزه بغلی سفارش بگیره باهام چشم تو چشم میشه و میگه چیزی میخورید؟

میگم نه میل ندارم!اومدیم خودتون را ببینیم!!!!!!!!!!(کورشه اونکه بگه من جلفم!)

نمیدونم چرا همیشه فکر میکنند باید یکی (ترجیحا یه آقای متشخص-غیر متشخص هم که بود از نظرشون قبوله!)ازت آویزون باشه تا تو یه چیزی بخوری و یا سفارش بدی!

یادمه پارسال توی اسپادانا هی گارسون میرفت و می اومد و محل به من نمیذاشت.دیگه داشتم سرخورده میشدم وفکر میکردم احتمالا معتاد بشم که صداش کردم آقا(اوهووووووووووووووووووووی حاجی!) واسه من منو نمیارید؟

گفت:ببخشید من فکر کردم منتظرید.بهش گفتم آقا من یه عمریه منتظرم!!!!!!!!!(هرکی هرچی میگه خودشه!)بیچاره تا بناگوش سرخ شدو رفت منو رو اورد و بعد هم که واسم کیک اوورد از هولش دوتا چنگال باهاش اوورده بود.ترسیدم اگه ازش فلسفه ی دوتا چنگال رو بپرسم از خجالت سکته کنه!فکر کنم اون یکی چنگال ماله خورزو خان بوده!

باز بگید چرا جوونا مملکت معتاد میشند؟!

آدم را جدی نمیگیرید .شناسایی هویتش هم بستگی به آقایی داره که دنبالشه !!!!بفرما!

:)

بستنیم را با لذت میخورم و خاطراتم را مرور میکنم.جوه اونجا طوری نیست که بعد از اتمام بستنی هم بتونی اونجا بشینی.چه برسه بخوای چیزی بنویسی!

برمیگردم خونه،با اتوبوس!

سنت شکن شده ام!

و باز نیمه ی اسفندی رو برای ثبت کردن در صفحه ی روزگار میسازم و شب هنگام که آرامش شب زمینه ای برای استجابت دعاست، برای لیلا و تمومه لیلاهای زندگیم از صمیم قلب دعا میکنم.

شعره فروغ که بند بنده وجودم را میلرزونه وحس عجیبی بهم میده و اشک رو به پهنای صورتم میاره رو زمزمه میکنم و میخوام که بخوابم

من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام

وپلک چشمم هی میپرد

وکفشهایم هی جفت میشود

وکورشوم

اگردروغ بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی خواب نبودم دیده ام

کسی می آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچ کس نیست،مثل پدر نیست،مثل انسی نیست،

مثل یحیی نیست،مثل مادر نیست

و مثل آن کسیست که باید باشد

وقدش از درخت های خانه ی معمار هم بلندتر است

وصورتش

از صورت........هم روشنتر

واز برادر سید جواد هم

که رفته است

ورخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد

واز خود سید جواد هم که تمام اتاق های منزل ما مال اوست نمیترسد

واسمش آنچنانکه مادر

در اول نماز و آخرنماز صدایش میکند

یا قاضی القضات است

یا حاجت الحاجات است

و میتواند

تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را

با چشم های بسته بخواند

و میتواند حتی هزار را

بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد

 و میتواند از مغازه ی سید جواد،هرچه لازم داردجنس نسیه بخرد

و میتواند کاری کند که لامپ"الله"

که سبز بود:مثل صبح سحر سبز بود.

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن کند

آخ.......

چقدر روشنی خوبست

چقدر روشنی خوبست..........