_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

منطــق ندارد ع ــشق! حتی ماه مرداد...

هوالمحبوب:

منطــق ندارد ع ــشق! حتی ماه مرداد...

عاشق که باشـــی روزهای ســـرد دارد...

می دانستم میخواهد چه بگوید که نخواستم برم سر وقتش.پنجشنبه ناهار دعوتم کرده بود آن هم مفصل و اینقدر زنگ زده بود خانه و شرکت و تلفن همراهم و پا سفت کرده بود بفرستد دنبالم که بالاخره شرف یاب شدم منزلشان.

الحق والانصاف خانمی را تمام کرده بود محض مهمان نوازی و نشستیم به حرف زدن های متفرقه با صنوبر خاتون و شوهرش که مرد شریفی بود و از برنامه های آینده ام برایشان گفتم و هی مشورت کردیم و تصمیم های جالبناک گرفتیم !

بعد از ناهار که عزم چرت بعد از ظهری کردیم و شوهرش رفت پی اتاق خواب،نشست به حرف های خصوصی زدن با من و اشکم را که دید معذرت خواست و نشست به خاطره تعریف کردن.از خواهر و شوهر خواهرش  و خوشبختی شان و قسمت و تقدیر بگیر تا صاحب رستوران شهرزاد و همسر فعلی اش که بعد از سالیان دراز  با وجود عروس و داماد و نوه ، به همدیگر رسیده بودند محض قسمتی که خدا برایشان در نظر گرفته بود...

راستش گوش میدادم و نمیدادم و هرگاه میخواست قصه را بکشاند به من ،هاله ی چشم هایم منصرفش میکرد و بحث عوض میشد.

راستش به او حق میدادم و نمیدادم.حس مادری اش را که به اطرافیانش داشت درک میکردم ولی او من نبود که بفهمد چه میکشم و از چه میکشم و برای چه میکشم و قصه از چه قرار است.

برایم آینده ی خوب و زندگی شیرینی تصور کرد و به تصویر کشید و گفت برای خوشبخت شدنم ختم قرآن برداشته و من با لبخند و تشکر و اضطراب رفتم سر وقت چرت بعد از ظهر که شب هنگام با هم راهی خانه شویم به صرف آبگوشت بز باش و بحث مان نصفه نیمه گمانم تمام شد!

...میدانستم این تماس ها و اصرار به رفت و آمدش محض خاطر التیام درد و درمان کردن من است که چهارشنبه که فاطمه زنگ زد بروم میدان نقش جهان بعد از کار که شام را با صنوبر خاتون و بقیه صرف کنیم، با اکراه و بی اکراه قبول کردم و دلتنگ و دل نگران از دوری ِ "او" تا آنجا هی قدم زدم و پویا بیاتی گوش دادم و اشک نوش جان کردم...

شام که خوردیم و دستم را گرفت که برویم بازارگردی و خستگی را بهانه کردم ،آرام گفت بروم که حرف دارد و قدم که زدیم حال و احوال "او" یم را پرسید و وقتی اظهار بی اطلاعی کردم  و گمانم خیال برش داشته بود که عمر قصه ام دارد به سر می آید که پرده از کار خیرخواهانه اش برداشت  ...

پشت ویترین مغازه ها نقره و میناکاری و منبت و معرق میدیدم که فلان مهندس از فلان خانواده ای که سرش به تنش می ارزید را معرفی کرد و گفت با همسرش مشورت کرده و  به این نتیجه رسیده اند که اول با خودم صحبت کنند و بروم سر وقت دیدارش و با او نشست و برخاست کنم و سبک و سنگینش کنم و او هم نمیشود منش و شخصیت و بشاشی و مهربانی و خانومی ام را ببیند و عاشقم نشود و ان شاالله به پای هم پیر شویم و همه ی خوشبختی ام محض این است که خدا ظالم نیست و بالاخره یکجا جواب و پاداش تمام دردهایی که کشیده ای را میدهد و کسی می آید توی زندگی ات که مراقبت باشد و نگذارد آب توی دلت تکان بخورد و ...

این ها را میگفت و من به قول او مروارید می غلتاندم روی گونه هایم که دستم را محکم گرفت و گفت :"تو بگو باشه بقیه ش با من ."که هق هق شدم که :"اونقدر پول داره که بتونه بهم بده تا فلان مشکله "او" یم حل بشه؟..اونقدر سواد داره که بفهمه وقتی دلم واسه "او" تنگ میشه باس چکار کنه؟ اونقدر سرش به تنش می ارزه که "او" از چشمم بیفته ؟من نمیتونم مردی رو تصور کنم که کنارم قدم بزنه و توی چشم هام نگاه کنه، چه برسه دستهام رو توی دستهاش حلقه کنم ... بهم میگی عشق بعد از ازدواج؟من تنم رو بفروشم که روحم رو بخره ؟؟! من اینقدر کثافتم ؟؟! من شوهر نمیخوام! من بچه نمیخوام! کسی که واسم بمیره و زنده ش به دردم نخوره رو نمیخوام...!"

مروارید غلتانی راه انداخته بودم (!)که  گفت چرا اینقدر سمجم که رو در روی تقدیر خدا و حمکتش می ایستم و به زور از خدا چیزی میخواهم که حقم نیست و شروع کرد به رسم حس دلسوزی اش  بگوید که "او" یم لایق این اشک ها و غصه خوردنم نیست که دهانش را گرفتم و گفتم که دستش را بگذارد روی قلبم که چند وقت است آتش گرفته و ببیند که این درد و آتش تب تند نیست که فروکش کند و دستش را گرفتم روی پیشانی ام گذاشتم که ببیند تب ندارم و همه اش از عقل است و عقلم میگوید من باید بخواهمش حتی با درد،حتی اگر خودش از سر درد نخواهد و ما قرار گذاشته ایم به خواستن و قرار نیست هر وقت قلبمان درد گرفت بزنیم زیر همه چیز و من عمر داده ام محض خواستن...

دستش را گذاشتم روی قلبم و گفتم اگر نمیتواند برای آرامش قلبم دعا کند و از خدا بخواهد که برای خواستنم دست بجنباند ،حداقل آتش به جانم نزند.عکس «او»یم را نشانش دادم و گفتم حتی اگر مرا نخواهد هر شب همین عکس را قاب میگیرم جلوی چشم هایم و آنقدر حرف میزنمش تا عکسش به زبان درآید که ...

که صنوبر خاتون گوشی ام را از دستم گرفت و به عکس دونفره مان خیره شد که روبروی چهل ستون دست روی قلب «او»یم گذاشته بودم و با همه دردم لبخند میزدم در دوربین...

صنوبر خاتون عکس را نگاه کرد و عکس را زووم کرد و باز نگاهم کرد و لبخند زد و من شرم شدم و نگاهم را دزدیدم که پیشانی ام را بوسید و گفت چقدر توی این عکس خوشحالی الی...! بغلم کرد و گفت خیلی دوسش داری؟ " و من که توانایی بله گفتن نداشتم که با سر جواب مثبت دادم و شروع کرد به نوازش سرم و گفت:"تو دختر عاقلی هستی.ببخش مادر ،من اینجوری توی تصورم نبود!"

گفت که آرزویش خوشبختی من است و اگر بداند من اینگونه احساس خوشبختی میکنم، دل به دلم میدهد و دیگر هیچ نمیگوید و کمکم میکند برای خواستنش...

صنوبر خاتون را دوست دارم.مخصوصن وقتی می گوید :"دردت به جونم مادر!" 

توی عمرم هرگز زنی به من این جمله را نگفته و هر موقع اشک هایم سرازیر میشود و این جمله اش را میشنوم دلم میخواد گریه ام بند نیاید محض در آغوشش جا شدن !

قدم زدیم و هی از خاطرات فلان کشور رفتن آن روزهایش حرف زد و هی سعی کرد مرا بخنداند و من دلم آنقدر تنگ بود که خنده اش نمی آمد.قدم زدیم و من از خوبی های "او" گفتم و هر بار صنوبر خاتون سرش را به نشانه تایید تکان میداد قند توی دل خونم آب میکردند...

دیشب که پیام هایش را دیدم که آیه های قرآن برایم قطار کرده محض دل آرامی ،بیشتر دوستش داشتم.دیشب وقتی که آمد خانه و سراغ "او" را گرفت و گفتمش خبری ندارم و گفت :"بی خبر که نمیشه مادر! دوست داشتن که به دل نیست فقط،به زبون و رفتارم هست! اون چه میدونه تو داری چی میکشی از دوست داشتنش! نشونش بده مادر! با زبون خوش فقط !"،دلم میخواست یک عالمه ببوسمش ولی لبخند زدم و گفتم چشم  و دل بستم به دعای زنی که به مهربانی خدا با او ایمان داشتم ...

لعنـــــت به تنـــهایی ،به دلتنـــگی به حســـرت ...

هوالمحبوب:

لعــنـــــت به تنـــهایی ،به دلتـنـــگی به حســـرت

لعـنــــت به دنیــــایی که بـــی تـــــــو درد دارد...

نگذاشته بود بروم.گفته بود برویم قدم بزنیم تا احسان بیاید و گفته بودم دلم میخواهد بروم گم و گور بشوم!دستم را گرفته بود و برده بود توی ماشین و شروع کرده بود حرف زدن و من خیره به روبرو فقط اشک ریخته بودم بدون اینکه نگاهش کنم. صدایش از حرف زدن فراتر رفت و به داد و بیداد کشید و هر چه او بلندتر حرف میزد من آرامتر اشک میریختم و راستش هیچ کدام از حرفهایش را هم نمیشنیدم که محکم دستش را زد روی فرمان و صدای بوق ماشینش در آمد و مرا به آغوش کشید و افتاد به گریه و گفت :"من دوستت نیستم ،همکارت نیستم ،خواهر بزرگتم.بفهم ...!" و من راستش دلم میخواست بمیرم به جای تمام فهمیدن های دنیا که احسان زنگ زد که کجایم و صدایم را که گرفته شنید پرسید چه شده و گفتمش چند دقیقه دیگر می رسم سر خیابان!

به احسان که رسیدم بازپرسی شروع شد که چته ؟ و من سکوت بودم و گفتم هیچ ! که پرسید سر کار اذیتت کردند ؟ که گفتم نه! و گفت واسه نازی نگرانی ؟ و باز "نه!" بود که بر زبانم جاری شد و شیشه ماشین را کشیدم پایین محض نفس تازه کردن که گفت شیشه را بکشم بالا که کولر را روشن کند و من هوای تازه نیاز داشتم که گفتم :"ماشین رو بوی سیر برداشته!خجالت نمیکشی سیر میخوری میای بیرون؟" و هی هوای تازه قورت دادم و بغض جویدم!

خیره به خیابان بودم که گفت :" چرا از عقد نازی همه ش گریه میکنی؟ دلت میخواست خودت زودتر می رفتی؟!" که چپ نگاهش کردم و گفتم :"خجالت نمیکشی؟" که نگاهش را دزدید و گفت :"هر کی ببینه همین رو میگه!خواستم حواست رو جمع کنی جلوی بقیه چطور به نظر می رسی؟" که گفتم:"دستت درد نکنه!" و باز هوای تازه قورت دادم...

وقتی رسیدیم و ماشین ها ردیف شدند توی باغ،دلم نخواست لباس عوض کنم یا میان شادی و شور و هیجان بقیه لبخندم را رنگی کنم.دلم خواست بروم یک گوشه بنشینم و اشک قورت بدهم!

"صنوبر خاتون " با چشمان پر از سوالش تعقیبم میکرد و من دلم میخواست خستگی را بهانه کنم و استراحت کنم و در جواب حرفهای هیجان انگیزشان لبخند کمرنگ بزنم که صدای اذان نمازخوان های جمع را به صف نگه داشت محض تکبیر الحرام عشق و درست میان نماز مغرب و عشا بود که پاورچین رفتم روبروی "صنوبر خاتون" و درست موقعی که دستش برای دعا بالا رفت،نشستم روبرویش و اشکم لغزید و گفتم :"برام دعا کنید لدفن ...!"

چادرش را کشید روی صورتم و با دستهایش صورتم را بغل گرفت و چسباند به صورتش و هی اشک شدیم دوتایی ،بدون اینکه بداند دردم چیست و گفت :" این  آدمی که این همه اشکت رو در میاره چی میخوای از تووش برات در بیاد  مادر ؟" و به هق هق افتادم  که گفتم :"تقصیره خودمه که این همه آزارش میدم و .." و صدایم از زیر چادر رفت بیرون و صدای نگران دخترش و فرنگیس و بقیه و احسان آمد که چه شده،اشک هایم را پاک کرد و گفت :"آرام باش!" و من دهانم را با دست گرفتم و چشم هایم را بستم و زیر همان چادر به نوای زمزمه اش که ذکر میگفت گوش دادم و یواشکی اشک شدم ...

از زیر چادر که آمدیم بیرون ،احسان برای عوض شدن حال و هوایم گفت :"فکر کنم به نازی حسودیش میشه!یه برنامه بذارید روزی یک ساعت با هم گریه کنید ما هم میشینیم تماشا!" که چشم غره رفتمش و سکوت شد و رفت...

بعد از نماز مردها جوجه به سیخ میکشیدند و من دلم را ،جوجه ها اشک میریختند محض کباب شدن و من خون دل میخوردم محض تمام شدن و صدای قهقهه ی زن ها  تنها موسیقی جمع بود!

حالم اصلن خوب نبود و راستش بلد هم نبودم ادای خوب بودن ها را در بیاورم و همه اش را انداختم گردن خستگی از کار و هفته ای که گذشته بود و مسافرت و همه چیزهایی که ممکن بود خسته شدنم را توجیه کند و سر گیجه و افتادن فشارم را گردن چرخ و فلک محوطه ی بازی ِباغ!

نتوانستم  شام بخورم  بس که راه گلویم سیمانی شده بود و پناه بردم به اتاق خلوت و چادر سیاه روی سر انداختم و تنها صدای "صنوبر خاتون" بود که بالای سرم نشسته بود و دست هایم را نوازش میکرد و میگفت باید برویم دکتر و حرف گوش کن باشم و قرص هایم را بخورم تا تب تندم زود فروکش کند و غرق خواب شدم و هیچ نفهمیدم تا نیمه شب که قافله عزم رفتن کرده بود...