_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مرســــی از گــل و شــعر و نامـــه و Off و بــوســه....

هوالمحبوب:


چه روزی بوووووود

عجب روزی بود....

کلی حرف بود که گفتم و نگفتم و شنیدم و نشنیدم و فقط یه موزیک که تمام روز تولدم شنیدم و باز هم خدا را شکر

این Answering machine  هم عجب پدیده ی باحالیه!

خدا پدر و مادر مبتکرش را بیامرزه...

تو هم اگه جای من بودی میون این همه ابراز محبت نمیتونستی چیزی نگی....

اون هم تویی که تمومه لذت و خوشحالیت از دنیا به خاطر آدمهای زندگیته...

بخند دختر....به خاطر خودت نه...به خاطر نگاههایی که بهت چشم دوخته...به خاطر اون نگاه عظیم از ذاتی عظیمتر...

خدایا به خاطر حضور همه شون توی زندگیم ممنونم...حتی اگه خودشون حواسشون نباشه و نیست...

خداراشکر که امروز تموم شد....


ممـــنون نامه :

یــکــ)از همه تون ممنونم...

از شهرزادم...نسترنم...شیــوام....احسانــم...سمیه ی الی...سمیه ی بچه ی جناب سرهنگی که حالا مال ِ الی ِ....نرگسم...سوده م....عمه معصوم....نفیسه م ....هاله م...آجی های گلم...فرنگیسم...سوسنــــــــــم.....غزلم...مریمم....بابک...آرمین.....فرزانه م..لیلــام...سیمام...رکسانام....گیتاریست عزیز...آزیتام....حامد....نفس عزیز...مارالم....بچه های "محشـــــــر".....بچه های "زرین ریــز"...یه جین مهدی(!)....محسن عمو....آقای فلاح...آقای مبشری....آریو....آزاده ی عزیز...مانی....رضا...مهرداد...حدیثم......مرضیه ی عزیز....بابا سامان...فروغ عزیزم...مهندسیون!...مسعود....روزبه...سمیه ی اونا...زهرام...شهرام...علی...نکیسام...میترام....محسن...خانم رمضانی...خانم عالی پور...الهه ی عزیزم..فریده جان...مجید...مژگانم...بانک ملت (!)...همراه اول (!)...شرکت اینترنتی پارس آن لاین (!)....صادق....صدرا....بچه های "بیلوکس" و همه ی دوستای دیگه م ممنونم


دو) این شعر همراه با بهترین آرزوها تقدیم به شما....گوش بدید...شعری از طرف الــی به دوستای الــی..... از اینـــجـــا گوش کنید>>>>> هر کســی به یک نـــوعی،از الــــی کـــند یـــادی..


چهار)زیارتمون قبول....زیارت من و نسترن و شیوا....


پنـــج )


تولدشــ مبــــارکـــ هستــ؟؟؟....تولدشـ مبارک نیستـــــ ؟؟؟....

هوالمحبوب:


همیشه یکی دو روز قبلش مستقیم و غیر مستقیم راجبش حرف میزدم...تا مثلا یادشون بمونه....واسه اینکه نمیخواستم منتظر بمونم که یادشون بره و من نکنه ناراحت بشم و بعد به خودم بگم :"مهم نیست الی بیخیال!" و خودم از دل خودم در بیارم و به یه شعر بسنده کنم...


ولی امسال....نخواستم....از اولش نخواستم....اصلا با خودم گفتم این یکی دو روز هم مثل این چندوقت گوشیم را خاموش میکنم تا بگذره....

با اینکه میدونستم حتی با اینکه نمیگم و نیستند ولی یادشون می مونه بیست و شیش ژوئن را...همون روزی که توی تقویم به روز "مبارزه با مواد مخدر " رقم خورده....حتی اگه نخواند هم یادشون میفته....بیست و شیش ژوئن...پنج تیر....

به قول "فلانی مون" تقویم هم غیر مستقیم مثل خودت به رخ میکشه و بعد میشینه اون گوشه و میگه به من چه؟من که چیزی نگفتم :)

به خودم گفتم:الی ! هیچی نگو و گوشیت را بفرست به قهقرا و بچسب به کار و کلاس از صبح تا شب و بعد جنازه ت را بکش تا توی خونه و بعد از فرط خستگی ولو شو روی تخت و راضی باش از این خستگی جسم تا فرصتی برای فکر کردن به خستگی روحت پیدا نکنی و تحمل کن تا این یکی دو روز هم بگذره....مگه میخواد چی بشه؟؟؟بنداز دوور این مسخره بازی هایی که بهش دل خوش کردی!مثلا که چی؟؟؟بگیر از خودت تمومه بهونه ها را...بی بهونه باش....بی هیچ بهونه ای...این یه دونه را هم نخواستیم!!


حتی با اینکه می دونستم "نفیسه" بعد از این سه چهار ماه بی خبری و دور شدن ازش و قهر از من که چرا گم و گور شدم و بی مهر،سر و کله ش پیدا میشه و باز باهام مهربون میشه و بازبهم میگه :"............!" و بعد یه "خره!!!" هم آخرش میگه که مبادا پررو بشم و من مثل تمومه این سالها از اینکه اون طوری که باید ،هست و بوده ،به خودم میبالم..

با اینکه میدونم نرگس سر و کله ش پیدا میشه....

هاله برام شعر میخونه و آهنگ....سوده....فاطمه....فرزانه....هانیه....حتی اونایی که یه روز یادشون رفت ولی بعد تا آخر عمر یادشون موند و توی حیاط خلوت  دلشون آرزوهای قشنگ قشنگ واسم میکنند....و یه آه میشکند و باز زندگی ادامه داره....کاش یادشون نباشه....


توی خونه حرفی نزدم....با هیشکی راجب فردا حرف نزدم تا بگذره.... مهربونی دیدن از آدمایی که تمام وجودشون را تقدس میکنم و برام عزیزند و مهم ،اذیتم میکنه....من این روزا فقط مستحق دردم و ظلم نه محبت یا....

قول دادم تا صبر کنم این دو سه روز بگذره و بعد همه چی عادی بشه....

از صبح سر کار بودم و چهارتا آموزشگاه عوض کرده بودم...

گوشیم خاموش بود.....گاهی روشنش میکردم این دو سه روز تا یه تماس کوچولو بگیرم و بعد باز بره به ملکوت اعلی...از بس حرف زده بودم سر کلاس ،دیگه داشتم میمردم...آدمها از خستگی فراریند و من عزمم را جزم کرده بودم اونقدر خسته بشم که حتی نای غذا خوردن نداشته باشم....حالم خیلی بد بود....

مهم نبود....خانم رسولی که گفت کلاس آخرت کنسل در عین حالی که ناراحت بودم ولی داشتم بال در می اوردم....

اومدم خونه خودم را با کتاب خسته کنم....گوشیم را روشن کردم که بلافاصله شهرزاد زنگ زد...

گفتم دارم میرم خونه و حالم خوب نیست...یکی دو هفته بود ندیده بودمش ....

رفتم خونه و باز گوشی به ملکوت اعلی رفت....

باید دوش میگرفتم که یهو زنگ خونه خورد و صدای شهرزاد اومد....

الـــــــــــــــــی!الـــــــــــــــــــــی.....

 و وقتی رفتم بالا.....یه کیک دستش دیدم.....

قشنگترین کیک دنیاااااااااااااااااااااااااااااااا

روش نوشته بود :"الهام جان تولدت مبارک!"


از بغض داشتم خفه میشدم....گریه م گرفت....دستای کاکائوییش را کشید به صورتم....به دماغم....به لپم و من با یه عالمه بغض و اشک غرق کاکائو شدم....

.

.

.

باید میرفتم حمام....باید دوش میگرفتم و مثل هرسال قبل از هدیه گرفتنه بزرگترین موهبت زندگیم ،"غسل تعمید" میکردم و همون زیر دوش از خدا میخواستم همراه با آبی که داره جسمم را شست و شو میده ...روحم و تمام رذایلی که به خودم نصب کردم را شست و شو بده و ببره....


 اومدم و کنار دو تا شمع روشن ،افتتاح شدم به عدد "15" و ثبت شدم در دفتــر شاهکارهای خدا....

خدا جونم ،"تولد الــــــــــــــــی ت مبارکــــــــــــــ ....."


الی نوشت:

یـــک) تصمیم داشتم چهل و هشت ساعت به میمنت تولدی که مبارک نیست ،عــزای عمومی اعلام کنم.....خدا نمیخواد....خدا دلش ،دل غمگین به خاطر غیر خودش نمیخواد...خدا همیشه میگه:یا من یا هیچ کس دیگه ...چهل هشت ساعت به خاطر دردهایی که به خدا دادم عزای عمومی اعلام شد!!!


دو)شهرزادم!به خاطر همه چیز ممنون و به خاطر تمام تلخی هام متاسفم....اگه تو هم مثل همه اون دور دورا نشسته بودی ،حتما قشنگترین الی را میدیدی و من اینقدر بد نبودم....ببخش که به خاطر نزدیکیت اگرچه باید بهترین باشم،تلخترینم....

چیزی نپرس و یه خورده دیگه تحمل کن،نبودنم و تلخی هام رو...بالاخره تموم میشه...


سه)امشب لیله القدره منه.....شبی که خدا میاد پایین و میگه الی بگو....میشینه روبروم و من فقط توی چشماش زل میزنم و اشک میریزم و هیچی نمیگم....امشب لیله القدره منه ،نه به خاطر شادی بی حد و حصر من به خاطر تولد و گل و بلبل!نــــُچ!

به خاطر بزرگداشت لحظه ای که خدا الیش را لایق بزرگترین موهبت یعنی" زندگی " دونست....

مهم نیست این موهبت دردآورترین بوده و هست برام و بهش گند زدمو بهش گند زدند و زندگی با این همه درد همون بهتر که نبود...نچ!....مهم اینه خدا بهم با بخشایش بی نظیرش عطا کرد و گفت تو لایق دمیده شدنه روحی هستی که اگرچه ممکنه قدرش را ندونی و بهش احترام نذاری و حرومش کنی و هم خودت زجر بکشی و هم من....ولی من بهت فرصت میدم تا خودت را ثابت کنی..من بهت ایمان دارم تا اون لحظه ی آخر....بدون چشمداشت بهت میدمم روحم را....فقط کاش بفهمی....الی کاااااااااااااااااااااش بفهمی...."خدا هنوز بهم امید داره....برای همین هنوز نفس میکشم!"


چاهار) شبای تولدم ،اون حفره ی بالای لبم را تقدس میکنم...دلم میخواست میتونستم ببوسمش!!!!!!!!!!!!!!!!

اونجا جای انگشت خداست......

وقتی که داشتم اولین نفس زندگیم را می کشیدم و چشمم به روی دنیا باز میشد...میخواستم به همه ی دنیا بگم من از کجا اومدم و کی بهم چی عطا کرده...میخواستم به همه با فریاد بگم اونی که شماها ازش مینالید بهترین ذاته....میخواستم به همه بگم چی توی گوشم گفته....میخواستم داد بکشم که آآآآآآآآآآآآی مردم.....،که یهو خدا انگشتش را گذاشت بالای لبم و گفت:الی! هییییییییییس ساکت....محرم این گوش جز بیهوش نیست....کسی نباید چیزی بدونه غیر از من و تو.... و وقتی انگشتش را برداشت جای انگشتش موند بالای لبم...

وقتی چشمم اولین اشعه ی نور خورشید را دید ، همه چی یادم رفت....خدا رفت و نور شد و من موندم و اون چیزایی که یادم رفت و باید کلی نفس بکشم تا یادم بیاد....من موندم و چیزی که هنوز نفهمیدم و جای یه انگشت بالای لبم که سزاوار پرستشه....فقط یه چیز یادمه...اینکه همه چی آخرش خوب تموم میشه..همینــــــــــ !


پنـــج)


 از اینجـــا گوش بدهـــ" تولد شــــ مــبارکــــــ نیستــــــــــ ....."

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم..در خود که ناگزیری دریا ببینیم

هوالمحبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ :


یعنی اینقدر میخوام این "ب" محبوب را بکشم که نگو.....

که طولانی ترین "ب" روی زمین بشه

که اندازه ی شبی که گذشت بشه

که اندازه ی شبایی که گذشت بشه

که اندازه ی شبایی که قراره بگذره بشه.....

که اندازه ی.............

عجب!

عجب!

عجب!

خدا خیلی باحال ِ

اونقدر که حد و حصر نداره

این را نمیگم که مثلا گفته باشم

این را منی میگه که توی زندگیش هزاررون بار خدا باهاش بازی و شوخی کرده

و من باید از هر کدوم بازی و شوخیش یه چیز یاد بگیرم

چقدر یادگرفتنه درد داره

همیشه بهش گفتم :میخوای چی بهم بدی که اینقدر بزرگه که باید به خاطرش این همه تلخی را تحمل کنم؟

و همیشه سکوت کرده

من پیغمبر نیستم

معصوم نیستم

برعکس

فقط خودش میدونه چقدر ظلم کردم

به خودش

به خودم

به ......

اما

همین خدایی که من این همه بلا سرش اوردم

همیشه

همیشه اون دم آخر چنان قدرتی از خودش به نمایش گذاشته که انگشت به دهن موندم و دلم خواسته براش بمیرم....

اون وقت باور نمیکنم نخواد اقتدارش را برای کسایی به نمایش بذاره که صدها هزار برابر من بکر و پاک و معصوم و مظلومند....

باور نمیکنم....

دنیا هم دست به دست هم بده باور نمیکنم

واسه همین امشب تا خود صبح التماسش کردم

تو رو جون خودت..جون خودت....دست به کار شو.....

مثل همیشه

ولی بعد پشیمون شدم

گفتم میدونم دست به کاری

میدونم داری میبریمون و ما خودمون خبر نداریم

حتی میدونم یه جایی چنان باز خودت را به نمایش میذاری که انگشت حیرت به دهن بگیریم

اما

بنده ی بی جنبه ای تحویل ملت دادی

من با اینکه از همه چیز خبر دارم اما بی جنبه م

خیلییییییییییییییییییی

همیشه اون دم آخر دست به کار میشی

بیقرار اون لحظه ی آخرم

بی قرار اون لحظه ی آخر.....

تمام دنیا تنگه

تمام دنیا برای این یه مشت قلب کوچیک تنگه

صبح بخیر دنیا

صبح بخیر همه ی دنیا

صبح بخیر الـــــی....

همینـــــــــــــــ !