_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

خدا کند که ... نه! نفرین نمیکنم ،نکند ... به او که عاشق او بوده ام ،زیان برسد...!

هوالمحبوب:

خدا کند به کسی چون خودت دچار شوی !

که بی قــــرار نباشد؛که بی قرار شوی...!

من که فیلم ببین نبودم؛می کشتندم هم پول برای سینما رفتن نمیدادم.توی زندگی ام سه چهار بار بیشتر سینما نرفته بودم که آنهم صدقه سر اردوهای مدرسه و دعوت دوستان بود.تو مرا سینما برو کردی.تو دست مرا گرفتی و نشاندی ام کنار دستت و برای چندمین بار "دهلیز" را کنارم دیدی و هی سمع و نظرم را به فلان دیالوگ و فلان شات و فلان پلان و فلان آهنگش جلب کردی.تو مرا ذوق زده کردی از فیلم دیدن؛آنقدر که برای اولین بار دستانت را در تاریکی سینما بگیرم و ببوسم و باز زل بزنم به پرده سینما و با گوشه ی چشمم بپایمت که بهت زده نگاهم میکنی!

حالا بعد از چندین سال من فیلم ببین(!)شده ام.تنهایی میروم سینما و دقیق میشوم به دیالوگ ها و موسیقی متن و فلان زاویه ی فیلمبرداری و تو نیستی که دستانت را بگیرم و ببوسم!

میروم زل میزنم به "ویلایی ها" و هزار بار آرزو میکنم که کاش تو هم دیده باشی اش.کاش تو هم  مثل من اینهمه لمسش کرده باشی.زل میزنم به دهان "عزیز جان" وقتی میگوید "یوسف" را نفرین کرده که الهی برنگردد! و باران بهار میشوم که کاش بدانی من هم اندازه عزیزجان دوستت داشتم وقتیکه دل و انگشتم شکست و دستم را روی قلبم گذاشتم و نفرینت کردم که کاش نباشی و کاش به کسی مثل خودت دچار شوی!

زل میزنم به انتظار و پشیمانی و دلهره ی عزیز جان و با هر اتفاق بد زندگیت؛درست شبیه او خودم را سرزنش میکنم که نکند اثر نفرین من باشد و خدایا غلط کردم و وااااای از چشم انتظاری و این همه کلافگی!

زل میزنم به پریشانی زن داوود که از مردش غصه و گله به دل دارد ولی جان میکند وقتی "هایس" از راه میرسد.وقتی در سردخانه ملحفه از روی صورت فلان شهید برمیدارد.

تو اگر مانند قبل فیلم بین باشی؛حتمن همه را با گوشت و پوستت لمس میکنی و دیگر از من نخواهی پرسید:"تو منو میدونی و این هستی؟!"

من مادرم که جانم برایت میرود ولی قلبم که شکست "عزیز جان" میشوم.من خواهرم که موهایم را که بکشی؛صوزتت را چنگ و چنگول میکنم ولی خدا خودش میداند که چقدر دوستت دارم.من الی ام که برایت می میرم و از تو میمیرم حتی!

آرزو میکنم"ویلایی ها" را دیده باشی.آرزو میکنم  وقتی غریبه های بازیگر فیلم را درک میکنی؛یادم بیفتی که مهم نیست چقدر چه بر من و ما گذشته ولی من خانم خیری فیلمم که هزار بار می میرم و زنده میشوم که مبادا زبانم لال...!

من سمیه ی فیلمم که خبر شهادت مردش را که میدهند با بغض مربا میخورد و فقط من میدانم چه زجری میکشد و مربایش مزه ی خون میدهد.من همان زن چشم انتظار داوودم که دلم از دوریت خون است.از سهل انگاری ات خون است.از این همه نبودنت خون است.از رفتنت خون است و به "ای کاش بری برنگردی!" هم رسیده ام ولی خدای حسین شاهد است که مربا نخورده؛دهانم مزه ی خون میدهد که مبادا "هایس" خبر نیامدنت را...!زبانم لال...

فقط وقتی به کسی چون خودت دچار شوی حرفهایم را میفهمی.کاش بشوی..وای...کاش نشوی!

من، سرخوشم از لذت این چشــم براهــی ...!!

هوالمحبوب:

دیدار تــــــو گر صبح عــــدم هم بدهد دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی...!

روز اخر کاری ،ششصد و سی و سومین روزی بود که من از این پنجره زل میزدم به منتهی الیهی که متصل میشد به پیاده رو و آدم ها را می کشاند توی کوچه و به سمت شرکت هدایتشان میکرد.

تنها مزیت این قسمت واحد بازرگانی که همه حسرتش را میخورند و میگفت جای دنجی است و من آنجا جای گرفته ام همین است که من وقتهایی که سرم زیاد شلوغ نیست دستم را بگذارم زیر چانه ام و زل بزنم به منتهی الیه مسیر که شاید امروز محض غافلگیر کردنم از راه برسی و من چشم هایم را بمالم و هی فکر کنم دارم خواب میبینم ولی مطمئن باشم این مدل راه رفتن فقط مختص توست و این مرد تپلوی چشم دلبری که به پنجره نزدیک میشود تویی.

آن موقع خنده و گریه ام را یکی کنم و به سمت پله ها بدوم و تمام پله ها را یک نفس بیایم پایین و از نگهبانی بزنم بیرون و پله های شرکت را دو تا یکی طی کنم و بپرم در آغوشت و نفسم حبس شود در سینه وقتی گوشهایم تنها صدای ضربان قبلت را میشنود و قدرت دستهایت را که دور شانه هایم حلقه شده.

قلبم از سینه اش بزند بیرون و نگاهم برود سمت پنجره که ده ها جفت چشم زل زده اند ما را و برایم مهم نباشند هیچ کدامشان؛ از آغوشت بپرم بیرون و داد بزنم با اشک به سمت چشم های حیران پریسا از پشت پنجره که ما را زل زده و بگویم :"دیدی بالاخره اومد؟دیدی اومد؟دیدی گفتم بالاخره میاد؟دیدی من راست میگفتم؟دیدی؟" و باز در آغوشت جای شوم و هی قربان صدقه ات بروم و گور بابای همه ی آدمهایی که خواسته و ناخواسته مرا از تو دور میکردند که دلم بی تابت نشود وقتی دلیل تمام بی تابی هایم بوده ای.

من همین روزها از این قسمت بازرگانی برای همیشه میروم.درست شاید مثل رفتنم از زندگی ات وقتی همه اش نشد آنچه را که میخواستم برایت ولی...

ولی این پنجره همیشه و تا ابد منتظر دیدن توست در منتهی الیه کوچه.این پنجره عادت کرده به یک جفت چشم دختراته که رویش حک شده و هاله اشک حلقه زده در آن و شنیدن حرفهای زیر لبی که مطمئن است و قول میدهد که یک روز بی خبر می آیی و حتی اگر من پشت این میز نباشم ؛همه تو رو با دست به هم نشان میدهند که جای الی خالی؛بالاخره مسافرش آمد...!

این همه انتظار و حتی نیامدنت فدای سرت؛ تو ولی همیشه مراقب ضربان قلبت که اولین بار شنیدمش و دلبرانه مرا عاشق کرد باش؛خب؟


 

کسی رواست بخندد به چاک پیرهن من... که در ورای قبایش لباس پاره ندارد :)

هوالمحبوب:

این شکــاف پشـــت پــــیراهن شـــهادت مـــیـــدهد

هیچ کس در ماجرای  عشق، بی تقصیر نیست...! 

شاید نه تنها برای شما،بلکه برای تمام دنیا هم خنده دار باشد که با آن حال و اوضاعم بلند شوم بروم "اسپادانا" آن هم فقط محض خاطر قراری که یازده سال است با خودم کذاشته ام و هر روز نیمه اسفند که میرسد باید بروم خلوتگاه"روز لیلا"!

آنقدر درد داشتم که نتوانم روی پاهایم بایستم؛سرم گیج برود و هر چند ساعت یکبار روی دنیا بالا بیاورم ولی باید می رفتم.باید برای آخرین بار میرفتم و قصه لیلا را تمام میکردم.

به خودم نوید داده بودم که اگر تاب بیاورم و لوسبازی در نیاورم،موقع برگشتن به سمت خانه،یک دل سیر با "اویم" حرف میزنم و میگویم با اینکه چهل و هشت ساعت بیشتر از نشنیدنش نگذشته ولی چقدر دلتنگ شنیدنش شده ام و شاید حتی نگویمش که چقدر بد بود و سخت این دو روزی که زیر ذره بین فلان طبیب و فلان تیمارگر با سکوت لبخند میزدم و دلم بودنش را می خواست...

اسپادانا مثل هر سال پر از زوج های جوان بود و من برعکس هرسال حال جسمی ام آنقدر خوب نبود که تاب نشستن روی صندلی شماره سیزده یا هر شماره دیگری را داشته باشم.

قهوه بدون کیک را سفارش دادم تا آخرین خاطره ام از روز لیلا تلخ باشد و دفترم را که باز کردم اولین جمله ام این بود که این یازدهمین و آخرین روز لیلاست...!

نوشته بودم که تا منی که لیلای خیلی ها بوده ام و شده ام؛لیلا دار نشوم دیگر پا توی اسپادانا نخواهم گذاشت و این آخرین روز لیلای زندگی من است تا زمانی که لیلا دار شوم!

همان لیلایی که لیلا از لیلا بودن برایم تعریف کرده بود.برای من روز لیلا روز حساب و کتاب بود از سالی که گذشته و امسال چقدر درد بود تا تمام شود و خدا خودش آگاه بود که چه کشیده بودم و فقط منتظر بودم تا این سیصد و شصت و چند روز لعنتی پرونده اش بسته شود و هرگز پشت سرش را هم نگاه نکند!!!

درد امانم را بریده بود و نمیدانم این چه بازی ای بود که اینقدر دنباله دار شده بود و داشتم به خودم میگفتم چند دقیقه دیگر هم تحمل کن تا تمام شود که اسم"اوی الی"روی گوشی ام افتاد و نمیدانم چه حکمتی است که حتی اسمش هم التیام بود بر دردم که لبخند شدم و تمام پایانه های عصبی ام یادشان رفت درد کشیدن را که "جانم؟" شدند محض قورت دادن صدایش...!

هیچوقت بلد نبودم برای لوس شدن هم شده نگرانش کنم.نگرانی اش دردم را دوچندان میکرد.شاید گاهی دلم نازکشیدنش را میخواست اما نه به قیمت نگران کردن کسی که صدای نفس کشیدنش را می مردم.نمیخواستم خودخواه باشم که به قیمت آرامشم،حوصله اش را کش بیاورم وقتی حوصله نداشت.آن هم اویی که اینقدر مشتاقانه و بی تابانه از پس تمام روزهای پر از پیچ و خم و هزار دستان گذشته میخواستمش حتی با اینکه شاید لیلایم نبود...!

موقع حساب کردن پول یازدهمین و آخرین قهوه ترک تلخ "روز لیلا"،کافه چی خواست که مهمانش باشم وقتی قرار است سالی یکبار بیشتر آنجا با دفتر و دستکم پیدایم نشود و من لبخند شدم وقتی فهمیدم مشتری نیمه اسفندش را به خاطر دارد و وقتی گفت سال آینده منتظر دیدن دوباره ام است،نگفتمش این آخرین بودنم است و سپاسگذارانه از آن یازده سال خداحافظی کردم تا جان بکنم برای به خانه رسیدن و اهل البیت به خدمتم برسند که با این تب و لرز و حال نزارم کجا گذاشته ام رفته ام و من با فراغ بال خودم را توی آغوش تخت رها کنم تا نبات داغ و هزار کوفت و زهرمار دیگر به خوردم بدهند،شاید بر آتش درونم و سرمای بیرونم افاقه کرد...

یک فـرق بـزرگ بین من با او بـود...

هوالمحبوب:


                  ای کاش که احساس مـرا می‌فهمید
                                   دیــوانـه نمـی‌کـرد مـرا با تهـدیــد!
                                                               یک فـرق بـزرگ بین من با او بـود
           مـن دیـده تـر داشـتم و او تـردیـد ...

اگر‌انسان ها می‌توانستند عشق را بفرستند، صندوق های پست چه شکلی میشد؟پُر از جعبه های شکلات؟یا قلبِ پر از خونی که لای روزنامه ای پیچیده شده و بوی گَند میدهد؟چه؟
من از مناسک جمعی خوشم میآید.فکر میکنم که وقتی دسته جمعی برای کسی تولد میگیریم،به خاطر لحظه ای‌ست که متولد شده.و این قشنگ است.
هرچیزی که در پاسداشت ِ "لحظه" و "آن" ِ یک اتفاق باشد از نظر من خوب است.
اما من از ولنتاین متنفرم.درست یادم نیست که دقیقا کِی این تنفر از قلب‌های قرمز و روبان های طلایی در من شکل گرفت؟اما فکر میکنم این کادو را چرا به کسی بدهم که دوستش دارم؟به خاطر کدام "لحظه"؟کدام "آن"؟من فکر میکنم که عشق "لحظه" ندارد‌"آن" ندارد.در روزمرگی و در زندگی جاری ست.من عشق شدید را تجربه کرده ام و دوستش دارم: 
اما نمیتوانم عشقی که در دلم هست را کادو کنم؛روبان بزنم و به تو هدیه اش کنم!اگر‌بخواهم برای عشق؛به تو کادو بدهم،این کار را به خاطر کدام "لحظه" اش انجام بدهم؟
برای لحظه ای که در بازار تجریش بوی کباب آمد و نگران شدم نکند گرسنه باشی؟
برای هربار که سرما خوردی و با هر‌سرفه ات گلوی من هم سوخت؟
برای کدام حرصی که از دستت خوردم؟
کدام حسادتی که به دور و بری هایت کردم؟
به خاطر کدام "دوستت دارم"ای که به من گفتی و یا کدام عذرخواهی ای که به هم بدهکاریم؟
به خاطر کدام آشتی مان و کدام لحظه ای که نگاهمان گره خورد تووی چشم های هَم؟
عشقی که دکمه اش را بزنم و بگوید آی لاو یوو چه شکلی است؟عشقی که تقلیل یافته به چند رنگ قرمز و چند جور بوی لوکس چه شکلی ست؟
عشقی که من تجربه اش کردم لابه لای سطرهای کتابی ست که دوستش داشتم و تو برایم خریدی.
عشقی که در دلم دارم مزه ی اولین غذایی را میدهد که برایت درست کردم و خراب شد!
چیزی که از عشق شناختم؛تمام ِ لحظه هایی بود که هوای تهران آلوده شد و تو از آن طرف دنیا سرفه ات گرفت‌.
تمام ثانیه هایی ست که هیچ فاصله ی زمانی و مکانی ای نتوانست تصویرت را لحظه ای از سرم بیرون کند!
چیزی که از عشق باور دارم؛این است که عشق خیلی روزمره است‌.مثل تمام زندگی پُر است از کاستی.پر از جای خالی اما با تمام این ها باز هم عشق است و دوست داشتنی!قرمز نیست و رنگین کمان است.بو های معمولی می دهد اما همیشه لبخند می زند.رنگ تظاهر ندارد و هیچ "زمان" ای را در خودش راه نمیدهد . 

الی نوشت :
یکـ)این را بخوانید.سرسری نه ها! با دقت بخوانید.لای کلمه به کلمه ی این پست الی نشسته.این ها را سبا نوشته اما من توی خط به خطش نفس کشیدم و گفتم سبا این نوشته ها چقدر من است بخدا! و کور شوم اگر دروغ بگویم.
میدانید؟نشسته ام تا امروز غروب کند بس که ولنتاین امسال از پارسال هم سنگین تر است حتی...
دو ) از ابراز عشق به عزیز دلت واهمه نداشته باش .آنکس که درک داشته باشد با هر دوستت دارم که از زبان تو می شنود میشکند...
سهـ) یک روز تلگرامم را آن ایستال میکنم و به تمام تکنولوژی دنیای مدرنتان که برای من نبود تف میکنم و خلاص!قسم میخورم
+ولنتاین و این قبیل قرتی بازی هاتون مبارک!




هیچ کس منجـــــی من نیست ،مگــــر چشمانــــت ...!

هوالمحبوب:

مثلن کنار زاینده رود نشسته باشم و حرف شده باشم و گفته باشم من از عاشقی میترسم و هی برایش خاطره تعریف کرده باشم و او برایم محمد اصفهانی خوانده باشد و من برای اینکه مبهوتش نشوم و عاشق،زل زده باشم زاینده رود را و بعد که رسیده باشد خانه،وسط حرفهایش یکهو سکوت شود و به رسم خودش بگویمش :"زود باش بلند فکر کن!" و بگویدم :"فقط گوله ی قهوه ای چشمات وقتی کنار زاینده رود زل زدی به آب!" و  ذوق شوم و حرف توی حرف بیاورم که آب نشوم از خجالت!

مثلن امروز فلان کلیپ را بفرستم برای فلانی و بگویمش خوش چشم ترین های دنیا چشم رنگی اند و من چه کنم که چشم رنگی ها را دوست ندارم و بگویدم :"فقط گوله ی قهوه ای چشمات !" و من را پرت کند به آن روز کنار زاینده رود و نه ذوق شوم و نه خجالت و فقط بغض شوم برای جمله ای که... و بگویم :"خب!"

الی نوشت :

قشنگترین چشم های دنیا به روایت تصویر را اینجا کلیک کنید!

بغضم دوید و گوشه ی چشمم شکسته شد ...

هوالمحبوب:

دیشب اما بعد حرف و شب بخیر 

از دلـش گذشـــت شاید نبینمش...

شاید ایـن دفعــــــه ی آخری باشه

که بتونــــم یه پیــــام بدم بهش...!

دی ماه بدی بود و خدا را شکر که تمام شد و نحسی اش به چهره اش ماند و بار غمش اما به دل بهمن مینشیند.خبر آتش سوزی پلاسکو آن هم اول صبحی که چشم باز کرده بودم با صدای زنگ مهندس فلانی که اگر پرواز مونیخ کنسل شود چه غلطی باید بکنند؛ ضربان قلبم را به شماره انداخت.

اول صبح حرف از آتش سوزی دوطبقه بود و هرچه پیشتر رفت آتش سوزی ؛درست مثل درد تاریخ بشریت گسترده تر شد و حال من دگرگونتر.پایتخت با تمام دود و دم جمعیت انفجاری و خاطرات نه چندان خوشایند اخیرش؛مدتهاست جزوی از من شده و به تبع آدمهایش هم شده اند جزو آدمهایم.عکس پشت عکس توی فلان کانال و بهمان کانال مرا پا به پای ماجرا میکشاند و امن یجیب گویان و صلوات کشان با بغض خودم را جای تک تک چشم انتظاران آدمهای مفقود و کشته میگذاشتم و اشک میشدم...

امشب که سرم را روی بالش گذاشتم به این فکر کردم که کدام از آن آدمها میدانستند سپیده که بزند روز سیاهی را پیش روی دارند. کدامشان میدانستند شب قرار نیست بروند خانه زینت خانم مهمانی و بنشینند غیبت دختر اعظم خانم که دماغش را تازه عمل کرده یا دیدار معشوقشان که بعد از مدتها قرار بود شام بروند فلان رستوران.

کدامشان میدانستند فردا چه چیز انتظارشان را میکشد و کدامشان میدانستند قرار است برای از دست دادن عزیزشان عزادار شوند و قلبشان از حرکت باز بایستد...

به اینها فکر کردم و بغض شدم و خواب حرامم شد که نشستم روبروی خدا سر سجاده و شروع کردم به کندن تعلقاتم از سر جان کندن و هفت قرآن به میان احسان را زبانم لال و فکرم کج گذاشتم وسط که اگر فردایی چنین برایم برسد و نداشته باشمش چه کنم.گذاشتمش وسط و برای از دست دادنش مویه کردم و تعلق خاطر داشتنش را چال کردم.الناز تازه عروس را گذاشتم وسط و آنقدر ضجه زدم برای مظلومیتش و نفسم به شماره افتاد.فاطمه ی زیبایم را با تمام لوس بودنش گذاشتم میان آوار و هی بی تابی کردم .گلدخترم را لال بمیرم میان آتش گذاشتم و اسفند روی آتش شدم و بال بال زدم...

"او"یم را ... واااای "او"یم را هی گذاشتم و هی برداشتم و نشانشدمش درست زیر سنگینی فلان آوار و هی "ماشاالله و لا حول ولا قوت الا باالله "خواندم...قلبم را با دو دست گرفتم و از بهترین و صبورترین عمه ی دنیا که اسوه صبر است صبوری خواستم و هزاران "یا غیاث المستغیثین" به زبانم جاری کردم و اشک ریختم.

و به سجاده ام چنگ زدم و صبر خواستم برای از دست دادن کسانی که بیشتر از جانم دوستشان داشتم و پیش مرگشان میخواستم باشم.

و یک ریز برایش خواندم که "ارحَم من راس ماله الرجا و سلاحه البکا"...به هق هق افتادم که رحم کند به کسی که تنها امیدش دعاست و تنها سلاحش اشک..."

رحم کند بر بنده ای که بندگی نمیدانسته و به جای دادن تمام دوست داشتنی هایش به خدایی که بی انتهاست؛ چنگ زدن و تعلقش را بیشتر کرده.

روضه علی اصغر گوش دادم و آنجا که میگفت :" الهی هیشکی تو آغوش باباش شهید نشه..."نفسم به شماره افتاد و وقتی خواند :"الهی هیچ مادری اینقده نا امید نشه" شروع کردم روی زانوهایم زدن و برای تمام مادران نا امید قلبم تکه تکه شد...

خدا را گفتم که من یعقوب؛مفتونه یوسفم.برای امتحانم یوسفم را بگیری کور نمیشوم؛آنقدر ضجه میزنم که با اشکهایم تمام شوم و بمیرم ولی اگر خواست تو نداشتن است به دیده ی منت.همه را در طبق میگذارم و مینشانم جلوی چشمانت ولی در عوض تمامشان یک چیز میخواهم.صبوری و ظرفیت از دست دادنشان.

"شما که به برق سکه های کوفه دلخوشین...خودتون بچه ندارین مگه بچه میکشین...؟!"

چه شبی است امشب،شب قلبهای مچاله شده از فراق عزیزانی که هرکدامشان برای یعقوبشان یوسفی بودند که خدا میداند کی به کنعان برسند و شاید هرگز عطر پیراهنشان را باد به کنعان نیاورد...

زینب و صبوری اش نذر امشب و تمام شب های فراق یوسف هایمان که عزیز مصر بودنشان در برابر عزیز دل بودنشان هیچ است...


الی نوشت :

دلم برای دخترکان و زنانی که دلشان چون من تکه تکه شده از انتظار و برزخ از دست دادن،خوووون است...خووووون ها!

اعجاز این ضریح که همواره بی حد است ... چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است

هوالمحبوب:

امشب پنجمین شهادت حضرت معصومه ای است که تو شده ای قسمتی از زندگی ام.

پنج تا شهادت قبل تر برو عقب و شبی را به یاد آور که بعد از آن همه پیاده روی ولی عصر و مقتل خواندن و "دن براون" گفتن و "آجی آجی" گفتنت نشستیم توی کافه سیاه و سپید ولی عصر و پیتزا خوردیم و قارچ سوخاری و من برای اینکه دهانم نسوزد خواستم تو اول داغی و خنکی اش را تست کنی و تنها اندوخته ی آن روزهایم که یک تراول پنجاه تومانی بود و ماه ها بود نگهش داشته بودم را با علاقه دادیم دست گارسون و تو هی دلت میخواست در مسیر پیاده روی برگشتنمان بیشتر از من بدانی و من هی قسر در میرفتم و موقع خداحافظی وقتی که رفتی به عقب خیره شدم تا رفتنت را ببینم آن هم بدون اینکه عاشقت باشم و وقتی در پیچ پیچیدی و محو شدی سرم را بالا کردم و به خدا گفتم :"پسر خوبیه!خودت حواست بهش باشه و کمکم کن منم حواسم بهش باشه تا تموم بشه این همه درد بی درمون!" و رفتم پی شیوا که برویم بستنی خوری و بعد هم بروم پی احسان که برگردیم خانه.

پنج تا شب شهادت معصومه برو عقب تر تا برسی به شب برگشتم از پایتخت که احسان گفت :"میخوای بری زیارت؟" و من از ذوق مردم و چقدر آن شب بد حال بودی و باز "شهاب 3" انفجارش گرفته بود و من دوان دوان دست به دامان خانم خوبی ها شدم و وقتی منتظر بودم خادم حرم برایم غذای نذری بیاورد،دلم تاب نیاورد درد کشیدنت را و ترجیح دادم صدایت را بشنوم و صدایم را بشنوی تا کم شود آن همه دردی که از راه دور دستم برایت کوتاه بود و هنوز عاشقت نشده بودم.

پنج تا شب شهادت حضرت معصومه برو عقب تر و مرا به یاد بیاور درست روبروی حرمش و گنبد زرد رنگش که التماسش کردم کم شدن دردت را و دخیل بستنم به پنجره اش را که کمکم کند تا دختر خوبی برای زندگی ات باشم تا زمانی که هستم و آن موقع هنوز عاشقت نبودم...!

حالا از همان پنج تا شب شهادتی که رفته ای عقب،پنج تا بیا جلو و برس به امشب که پنج شب شهادت معصومه گذشته و من و تو اندازه پنج تا شب شهادت حضرت معصومه عاشق شدیم و فارغ ؛لبخند زدیم و اشک ریختیم ؛ وصال خواستیم و فراق ؛پیوند خواستیم و گسستن؛ و چقدر دنیا دلش خواست من و تو را از هم دور کند و هی من و تویی که هزار درد داشتیم یکی در میان نگذاشتیم و خدا هم نگذاشت که دل به دل دنیا بدهیم تا کنار هم نمانیم و با همه ی دلشکستگی و دلتنگی و بحث کردنمان ،خانم خوبی ها خواست که پنج شب از شهادتش بگذرد و من باز در انتهای قلب پر از دردم تو را بخواهم و باز تو باشی و دلت راضی نباشد به جدایی که ،ضررش بیشتر از منفعتش هست.و البته که من و تو خوب میدانیم هرگز دلمان دنبال منفعت و سود نبود وقتی خدا بهترین منفعت را به ما داده بود که "عشق" نام داشت و دوست داشتن و با همه اهمیتش مهم نبود چقدر رنگ عوض کرده و چقدر کم عمق شده یا خدشه دار وقتی هنوز میانمان وجود دارد.

میدانی؟شب شهادت خانم خوبی ها ،خیلی اتفاقی چشمم افتاد به اولین عکسی که اولین بار از تو دیدم و دلم برایت رفت!

نه آنقدر عاشقانه که بال بال بزند و نه آنقدر دلشکستانه که اشکم سرازیر شود.نگاهت کردم و یاد اولین بار دیدنت افتادم و یک عالمه نگاهت کردم در سکوت و سکون بدون هیچ حرف و ابراز حسی.

و تو نمیدانی حال این روزهای من را.نمیدانی خلوت هر روز ظهرم میان بحبوحه ی فشار کار شرکت با خدا و حرفهای یواشکی ام که حتی به زبان هم نمی آورم و میخواهم خدا خودش به دلم بوزد و بشنود و بداند و بعد یواشکی بگویمش :"راضی ام به رضای تو..."

امشب که پنجمین شب شهادت خانم است خدا را به معصومه و معصومه را به برادرش و برادرش را به خواهرش و همه را به دلی که با همه شکستگی اش جایگاه امن عشق است قسم میدهم مرا از این امتحان و تو را از این ماجرای پر پیچ و تاب زندگی سربلند و رو سفید بیرون بکشد و به تو لبخند رضایت از آرامش دل و زندگیت و به من قدرت خوب بودن و خوب شدن و خوب ماندن عطا کند که هر چه شود راضی باشم و بمانم به خواستش با اینکه میدانم که میداند همه چیز را ...

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد ...

هوالمحبوب:

نمیتوانم حسش را بیان کنم.یعنی کلمه هایم میان بغضم گم میشوند.دیر وقت و چشم انتظار به خواب رفته باشم و صدای اذان سحرگاهی  بپیچد توی اتاق،چشم هایم را باز کنم و ببینم داری از راه می رسی و گوشی همراهم پر باشد از "الی چشمت روشن!" و بغض بشوم میان لبخند و دلم بخواهد سراپا چشم شوم برای دیدنت و یک پارچه گوش بشوم برای شنیدنت و تو ....

تو می رسی با پاهای تاول زده و من برای اینکه از بغض خفه نشوم با لبخند و اشک چشم هایم را میبندم وقتی "که یعقوبی که یوسف را نبیند کورتر بهتر...!"


عمـــریســـت شبانـــه روز لـــب هایــــت را...

هوالمحبوب:

عمری ست شبانه روز لب هایت را ...

لب بـاز نکــن ،هنـــوز لب هایت را ...

راستش را بخواهی بدجنس بودی.نشسته بودی روبرویم و به عمد پوست لب هایت را میکندی.میدانستی من بارها گفته بودم پوست لب هایت را نکن و تو باز یواشکی گوش نداده بودی و قایمکی کنده بودی شان.آن روزها حرفم را گوش میدادی.وقتی میگفتم پوست لب هایت را نکن.ناهار بخور.شام نخورده نخواب.لباس گرم بپوش.به خوابم بیا.دوستم داشته باش.مراقب خودت باش و ...

خسته میان آن همه کتاب نشسته بودیم و ساندویچ بدون سس میخوردیم که افتادی به پوست کندن لب هایت که مثلن من دست هایت را بگیرم و بگویمت پوست لب هایت را نکن که زخم میشود. من اما حواسم بیشتر از تو بود که با بطری نوشابه زدم روی دست هایت که نکن!

تیرت به سنگ خورده بود و به جای دست هایم بطری نوشابه نصیبت شده بود و باز افتادی به کندن پوست لب هایت که دیدم پا پیچت شدن تو را بیشتر سر لج می اندازد که بی خیال شدم تا تو هم بی خیال شوی...

بعدها که مأمن همیشگی دستانت ،دست هایم بود تا دستت سمت لب هایت می رفت،دستت را میگرفتم و دیگر نمیگفتم :"میشه پوست لب هات را نکنی ؟"و بدون گفتنش خودت میدانستی حرفم را و  یادت میرفت کندن پوست لبهای رنگ پریده ات را.

آن روزها یک شب بعد از قدم زدن با یادت توی پیاده روهای شهر،رفتم داروخانه و برای تو و گلدختر و فاطمه و الناز هم که مثل تو پوست لبش را میکند هر کدام یک عدد روغن لب گرفتم که شبها به لب هایتان بمالید و بخوابید تا لب هایتان ترمیم شود و تو روزی که از من گرفتی اش پشت چشم نازک کردی و گفتی :"دیگه چی؟خوبه والا! همینم مونده که رژلب هم بزنم!" و من قول گرفتمت که شب ها محض خاطر من بزنی روی لب هایت و صبح پاک کنی تا لب هایت زودتر خوب شود و رژ لبش را خودم میزنم و تو نگران نباش!

نمیدانم از کی شروع کردی به حرف گوش نکردن.نمیدانم تنبلی باعث شد پشت گوش بیاندازی یا عادی شدن خیلی چیزها ولی بعدها باز هم لب هایت...!

این بار همین پاییز پارسال باز خواستم امتحان کنم،شاید حرفم خریدار داشته باشد.از یک فروشنده ی معتبر محض ترمیم پوست لب هایت خریدمش و گفت حرف ندارد و گذاشتمش توی کیفم برای وقتی که ببینمت و بخواهم که اسفاده اش کنی.مقاومت هم میکردی مهم نبود.خودم روی لب هایت امتحانش میکردم و بعد شاید نرم نرمک راضی میشدی این بار حرفم را گوش دهی.

دیدنت بیشتر از حد معمول طول کشید،پاییز پارسال کجا و بهار امسال کجا؟ آنقدر توی کیفم مانده بود که رنگ لوازم آرایش توی کیفم را گرفته بود و از ریخت و قیافه افتاده بود.یک بار که الناز لب هایش زخم شده بود و خواسته بودم کمی بدهمش بزند روی انگشتانش و بگذارد روی لب هایش،دربش را بد بستم و له شد سری که قرار بود روی لبهایت به بالین برسد...

روزی که لب هایت را باز زخم دیدم،داشت یک سال میشد از خریدش برای تو.دیگر به راحتی حرفم را گوش نمیدادی.حتی عصبی میشدی که به دست ها و لب هایت گیر میدهم.تا دلم میپیچید که دست سمت لب هایت میبری و دستم را می آوردم سمت دستانت،اخم میکردی و چشم هایت عصبی میشد که:"میشه گیر ندی؟!"

دلم میخواست گیر ندهم و نمیتوانستم تاب بیاورم نا مهربانی با خودت را.زندگی به اندازه ی کافی با تو نامهربان بود و من نمیتوانستم نامهربانی خودت با خودت را تاب بیاورم و تنها محض ناراحت نشدنت دستهام را بغل میکردم و حرص میخوردم...

یکی دو بار سر کج شده اش را روی دستهایم نشاندم و آوردم سمت لبت.راستش دیگر نمیدانستم چه کلکی سوار کنم که لب های  همیشه رنگ پریده ات آرام گیرند.راست میگفتی!تو حالت خوب نبود و خیلی وقت بود که خوب نبود و این هر از گاهی مراقبت ها هیچکدام از زخم های دلت را درمان نمیکرد و من بید بغض فرو میدادم و لب فرو میبستم تا تمام شود و صبر قورت دهم مثل تمام زندگی ام تا برسم به جاهای خوبش که نمیدانم کی قرار بود از راه برسد...!

امروز که آقای "پ" نگهبان شرکت زنگ زد و گفت آقای "خ" منشی مدیر عامل لبش زخم شده و رفته داروخانه ولی داروخانه تعطیل بوده و گفتمش چرا این حرفها را به من میزند؟گفت که یواشکی زنگ زده و چون میدانسته میتوانم کمکش کنم به من رو انداخته و گفت رژ لبی چیزی اگر دارید جوری که خجالت نکشد صدایش کنید و بدهید کمرنگ روی لب هایش بکشد که خون نیاید...!

تلفن را که قطع کردم اولین کاری که کردم بطری آبم را لاجرعه سر کشیدم تا بغض خفه ام نکند.بعد سیم تلفن را کشیدم که یکهو وسط حرف زدنم زنگ نخورد و لویم بدهد.بعد همان چیزی که برایت پارسال همین موقع ها خریده بودم را از توی کیفم برداشتم و آقای "خ" را صدا کردم بیاید پشت میزم و خودم را به مکالمه ی ساختگی با فلان شرکت مشغول کردم که مبادا مجبور باشم حرفی بزنم تا آقای "خ" خجالت بکشد.

بالای میزم که رسید و پرسید که چکارش دارم با دست اشاره کردم که انگشتش را بیاورد جلو تا چربی لب را روی انگشتش بکشم و تا آمد مقاومت کند و خجالت بکشد و حرفی بزند و آرام دهنه ی گوشی را با دست گرفتم و گفتم بکشید روی لب هاتون،نگران نباشید رنگ نداره! و تا پرسید شما از کجا فهمیدید؟ گفتم :"هیس! دارم با تلفن صحبت میکنم!"

او سکوت کرد و سرم را انداختم پایین تا خجالتش را نبینم و از گوشه ی چشمم دیدم که روی لبهایش کشید و آخ گفت آرام و با دست اشاره کردم برود و او با سر تشکر کرد و رفت.

آقای "خ" که رفت تلفن را گذاشتم و رو به پنجره هی اشک قل دادم روی لپ هایم تا بنشیند روی لب هایم و شوری اش دلم را آرام کند...

ظهرها گریه‌ام که می­‌گیرد ... تلفن می‌زنم به لبخندت :)

هوالمحبوب:


قطع و وصلی... دوباره میگیرم ، آن زن بد صدا چه می گوید؟!

عشـق"در دسترس نمی باشـد "، چه کنــم با گسست و پیوندت ؟

داشتم با شیدا میرفتم برای تولدت مانتو بخرم.همیشه ی خدا همینطور است.تمام لباس های این چهارسال را سر یک ماجرایی با تو خریده ام.تمام کفش ها و کیف ها و جوراب ها و بلوز و شلوارها و مانتوها و روسری هایم را.

داشتم میگفتم که رفته بودیم با شیدا مانتو بخریم که موبایلم زنگ خورد توی پیاده رو.آمدم جواب بدهم که سارقی که موبایلم را کش رفت از من زودتر از توی کیفم برداشتش و در رفت!

به همین سرعت و راحتی که اصلن نفهمیدم که بود و چه شد!از لحاظ ریالی حسابش را بکنی ارزشی نداشت.دوتا سیم کارت اعتباری داشت و دیگر هیچ ! گرچه خط چندین ساله ام را دزدیده بود ولی خب موبایل اصلی ام توی جیبم بود و قاعدتن باید خدا را میشکریدم که ضرر مالی ندیده ام!

نمیدانستم بخندم یا گریه کنم.از سرعت عملش هیجان زده بودم بس که سریع عمل کرده بود ولی برای از دست دادن چیزی که بهترین خاطرات زندگی ام را با او داشتم به غایت ناراحت بودم.

من از همان گوشی موبایل بود که اولین بار صدایت را شنیده بودم.با همان گوشی موبایل اولین دوستت دارم را گفته بودم.با همان موبایل اولین بار دلتنگی ات را شنیده بودم و از همان گوشی اولین بار گفته بودم دلم میخواهد مرد زندگی ام باشی.

صدای نفس هایت...وای صدای نفس هایت را اولین بار از آن گوشی دیوانه شدم.شعر خواندنت را...قرآن خواندنت را...بغض کردنت را...خندیدنت را ...عصبانیتت را ...غر زدنت را...لوس شدنت را...داد زدنت را...قربان صدقه ات را... قهر کردنت را... همه را از همان گوشی شنیده بودم و با آن گوشی هرگز نشنیده بودم رفتنم را بخواهی یا بگذاری ام و بروی.

من آن گوشی موبایل فکسنی را بیش از این حرفها دوست داشتم.من هزاران بار صفحه ی آن گوشی را محض خاطر دوست داشتنت بوسیده بودم.نوازش کرده بودم عکس هایت را و شنیده بودم صدایت را و رویش اشک ریخته بودم از قهرها و دور بودنت.

حالا دزد لعنتی به طرفه العینی تمام خاطرات من را با خودش برده بود و من فقط میتوانستم قید سیم کارتی که خودش انداخته بود دور را بزنم و بگویمش:"کاش میدونستی چی رو ازم دزدی نامرد ِ رعیت !" ولی قید خاطراتش را چطور ؟ آن هم وقتی که آن همه خاطره ی خوب با آن داشتم و آخرینش همین تماس فلانی برای تولدت بود که موبایلم با قصه اش تمام شد!

شیدا گفت خدا را شکر کن گوشی اصلی ت رو ندزدیدند.شماره هات و عکس ها و فایل هات اگه توش بود میخواستی چکار کنی؟خدا رو شکر کن نه گرون بود نه چیزی توش داشتی.

شیدا نمیدانست با اینکه گوشی اصلی ام را با تو خریده بودم اما دوستش نداشتم.دوستش نداشتم چون تمام دعواهایمان با همین گوشیه لعنتی بود که قرار بود روزی که خریدیمش به هم نزدیکتر بشویم محض خاطر تکنولوژی ولی ما را از هم دورتر کرده بود.

گوشی موبایلی که همه چیز داشت را دوست نداشتم چون تنها خاطراتی که از او داشتم از پیام "نسرین" شروع میشد از آن روز که کنارت بودم و پرسیده بود چرا وبلاگم را بسته ام و عصبی ام کرده بود و به تمام قهرها و دعواها و دردهایمان و انتظار و انتظار و انتظار ختم میشد و منی که هرگز عادت پرت کردن گوشی نداشتم بارها بعد از بحث هایمان پرتش کرده بودم سمت دیوار و روی تخت و بعد نشسته بودم زانو غم به بغل هق هق کردن!

درست است که من خیلی وقت بود دیگر منتظر زنگ خوردنش نبودم ولی بین خودمان بماند همیشه ی خدا دستم بود و توی جیبم که نکند یکهو به دلت بیفتد زنگ بزنی و بگویی :"میخواستم صداتو بشنوم!" حتی با اینکه هرگز با این گوشی لعنتی اتفاق نیفتاد و گوشیه موبایلم بوی چشم انتظاری و یأس میداد.

من گوشی ام را با اینکه با تو خریده بودم دوست نداشتم چون با آمدنش مرا از تو دور کرده بود و تو خودت خوب میدانی هر چیز و هرکسی که مرا از تو دور کند از چشم و دلم می افتد...

حالا ولی همین دو روز پیش بالاخره از شرش خلاص شدم و حالا "گوشیه تازه خریده ام" را دوست دارم.با هم خریدیمش.توی راهروهای فلان پاساژ هی قدم زدی و پرسیدی فلان گوشی چند و بعد رفتی سراغ مغازه بعدی که خوب قیمتترش را بخری و راستش برایم مهم نبود چقدر ارزان تر یا گران تر میشود وقتی برایم قرار بود از تمام موبایل های دنیا گران قیمت تر باشد تنها محض خاطر وسواس و دقت و همراهی تو برای خریدنش.

این بار بدون توقع و چشم انتظاری رفتم موبایل بخرم و تنها انتظارم این بود که به چشم تو بیاید و تو بپسندی اش.حتی اگر هیچگاه اسمت نیفتد روی گوشی ام که بگویی دلت تنگ صدایم شده یا "بیا تا ببینمت"یا "میخواهم بیایم که ببینمت "یا حتی یکهو تا زنگ بزنی و گوشی را بردارم و بگویم :"جانم؟" اسمم را از دهانت بشنوم که صدایم کرده ای و دیگر هیچ..!

گوشی تازه خریده ام را دوست دارم.چون تو به چشمت قشنگ آمد،تو قابش را از فروشنده گرفتی،تو روی گوشی ام امتحانش کردی،تو خوشحال بودی از خریدنش ،تو خوشحال بودی از اینکه گوشی خوبی خریده ام،تو گفتی انشا الله از توی گوشی ات خبرهای خوب بشنوی،تو برایم موقع ناهار برنامه و نرم افزار ریختی و طرز استفاده و کار با آن ها را نشانم دادی ،تو برایم رویش مفاتیح و قرآن ریختی و تو اولین تماس گوشی ام را گرفتی و  گذاشتی روی گوشی ام "Azize Jan"  بیفتد...

من "گوشیه تازه خریده ام" را دوست دارم چون رد دستهای تو روی بدنش می رقصد و تو از اینکه من دارمش خوشحالی.خودت گفتی.

دیشب گوشی ام را بو کشیدم.هنوز بوی نویی میداد و آن ته ته ها بوی دستهای مردانه ی تو را.میترسم این گوشی دست گرفتن هایم بوی دست هایت را از بین ببرد و فقط بوی موبایل به دماغم برسد و هی مرا دلتنگ تر از قبل کند،برای همین هی دستش نمیگیرم.

موبایلم را دوست دارم نه چون موبایل دوست دارم چون گفتی انشاءالله خبرهای خوبی از آن بشنوم و نظر خوب بر آن کردی و آرزوی خوب به خوردش دادی و نمیدانی تنها خبر خوش تویی که می وزی در تمام سلول های موبایلم و گوش مینوازی عزیز ِ جان...

موبایلم را دوست دارم و من این بار تنها میخواستم بدون هیچ انتظاری با تو بخرمش که هر موقع دیدم و شنیدم و بغلش کردم تو را با عطر دستهای مردانه ات را با بند بند وجودم حس کنم و دل ببندم به رد دستهایت روی قاب موبایل،شاید دل نگرانی و دلشوره و دلتنگی ام کمرنگ شود وقتی این همه از تو دورم و اینقدر نمیدانم...