_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دلـــــم شبیـــه کبابـــی ست لای یک تـــــوری...

هوالمحبوب:

دلـــــم شبیـــه کبابـــی ست لای یک تـــــوری

میــــان آتـــــش آمــــــاده ی اجـــــاقی که....

خوب من اندازه ی تو حالیم نیست.راستشو بخوای اصلا حالیم نیست.حتی اندازه ی اون نوزده بیست سال درسی که خوندم هم حالیم نیست.اندازه ی اون همه کتابای لاتین یا اون همه کتابای کت و کلفت راهبردهای مدیریتی که نشخوار کردم!یا حتی اندازه ی کشیدن یه مدار سینوسی فیزیک 4 یا اندازه گرفتن شتاب سنگی که موقع حرکت قطار از دست یه بچه ی نخاله که معلوم نیست کجاش کرم افتاده که پرت میشه طرف قطار!

بیا در گوشـِت بگم :حتی اندازه ی اون کلمه ها و جمله هایی که به خورد ِ بچه های مردم میدم سر کلاس و براشون صبح تا شب بلغور میکنم هم حالیم نیست.

ولی تو که حالیته...تو که خوووووب حالیته...تو که اندازه ی تموم ه آدمای کره ی زمین حالیته.گنده گنده حالیته.خروار خروار حالیته.تو که من رو با گردن کلفت های زمین عوضی گرفتی.تو که دقیقن از همون سه چهارسالگی که تونستم خوب و بد رو تشخیص بدم قصه ت را شروع کردی.تو که یه سر سوزن دلت برای اشکا و التماسای سیزده سالگیم و بلد نبودن های پونزده سالگیم نسوخت.تو که من رو دادی دست این روزگار نامرد و هیچ فکر نکردی من ِ یه لا قبای لوس ِ بی معنی که عرضه ی بالا کشیدن دماغمم ندارم چه جوری خودم و زندگیم و آدمایی که انداختی تو دامنم را جمع و جور کنم.تو که تا تونستی تازوندی و من خفه خون گرفتم و فقط به این نتیجه رسیدم که به دلیلی که نمیدونم چیه و تاوان کدوم گناهه و باقیات و کوفتیات ه کدوم احمقی از تخم و ترکه ی لعنتیمه،حقمـــه و باید تحمل کنم.تو که هر کاری کردی هیچی نگفتم و نهایتش،نهایت نهایتش غر زدم و عـَر زدم و گریه کردم.تو بهم بگو....

جون خودت تو بهم بگو...تویی که تازه اول بسم الله،لحظه لحظه ی دهه ی بیست سالگیم را کردی کاسه ی خون و هی بهم گفتی بخور برا دردت خوبه قوی میشی.تو که از زمین و آسمون و هرسوراخ سنبه ای که تونستی آدمات را فرستادی توی زندگیم که داغونم کنند و بعد به منی که هیچ وقت هیشکی رو نفرستادی دستم را بگیره و بلندم کنه گفتی :"آدمام دردمندند! یعنی میخوای سنگشون بزنی و دستشون رو نگیری ؟اگه نگیری خاک برسرت!"و من ِ کچل را فرستادی پی درمون ِ و مداوای زلفعلی های زمینت!،تو بهم بگو...

تویی که حسرت تموم ه زندگی را به دلم گذاشتی و بهم گفتی صبوری کن و من هی گفتم کوفت ه لق ه نداشته هام!تو که من رو با گنده گنده های زمینت عوضی گرفتی و جای دهن نهنگ انداختیم توی دهن تمساح و هی از چپ و راست ازم عکس گرفتی و گفتی عکست زشت می افته لبخند بزن و اون نیش لعنتیت را شل کن!تو بهم بگو...

تویی که انگاری اصلا حواست به زخمی که این همه سال ه ازش داره لیتر لیتر خون میره نیست و میگی :" آدمام خسته اند تیمارشون کن.تو که اینقدر نازک نارنجی نبودی بچه!"

تو بهم بگو...تویی که هرکاری کردی و هرچیزی را ازم گرفتی دلم را خوش کردم به بقیه ی چیزها و کسایی که دارم و گفتم هرچی تو بگی ،هرچی تو بخوای و گور بابای هرچی که ندارم و نداشتم...

تو که خیلی حالیته بهم بگو...

تو بهم بگو تا کی؟

فقط بگو تا کـــِی تا من ِ بی عرضه ی یه لا قبای ِ لوس ِ لعنتی غلط بکنم همین دو تا چیکه اشکم بریزم یا حتی خم به ابرو بیارم.

فقط بگو تا کـــی قرار ِ این قصه ادامه پیدا کنه.

نه دنبال جبران مافاتتم ،نه بهشت برین نه جهنم اسفل سافلینت ،تو بگی تا کــی لال میشم تا آخر عمرم.

به خودت قسم راست میگم.فقط تو لب از لب باز کن بگو تا کی تا من خَلَقَ الاِنسانَ فی کَبــِدت را تا آخرش به جون بخرم...

الی نوشت :

+خوب که چی!؟!

++لعنت به من اگه بهت شک کرده باشم.

"خدایا حاجـتــی دارم که بایـــــد مطمئـــن باشــــــم..."

ما بی سلیقـــه ایم تـــو حاجــــات مــــا بخــــواه ...

هوالمحبوب:

ما بی سلیقـــه ایم تـــو حاجــــات مــــا بخــــواه

ور نه گـــــدا مطالبـــه ی آب و نـــــان کنـــــد...

کلید میندازم توی در و میام داخل.تا صدای در رو میشنوه زود خودشو میرسونه توی ایوون و شروع میکنه خندیدن و دستش را میاره جلو و زل میزنه به کیفم و میگه :"به به...!"

سرم گیج میره،دستم را میگیرم به دیوار و میشینم توی ایووون و بغلش میکنم و میذارمش روی پاهامو و دو تا بوسه ی مشتی ازش میگیرم و دست میکنم توی کیفم و یه شکلات از توی کیفم در میارم و میدم دستش.ذوق زده شکلات را برمیداره و میشینه یه گوشه و مشغول باز کردنش میشه .

مقنعه م را در میارم و در حین اینکه کیفم را دارم از دور گردنم  باز میکنم ول میشم کف ایوون.چشمام به چشماش میفته که از داشتن شکلات پر از ذوق شده ،بهش میخندم و چشمام را میبندم.دستای کوچولوش را روی صورتم حس میکنم.به زور چشمام را باز میکنم و چشمای نگرانش را میبینم که هنوز هم داره میخنده.بهش لبخند میزنم و بهش میگم :"آجی دوستت داره ها "و دستاش را میذارم روی لبهام و باز چشمام را میبندم و دیگه هیچی نمیشنوم و نمیبینم.

نمیدونم چند دقیقه میگذره که صدای چرخیدن کلید توی قفل در را میشنوم و قبل از اینکه بخواد کسی تو اون حالت من را ببینه سرجام میشینم و شروع میکنم دکمه های مانتوم را نشستنی باز کردن.باباست،ازم میخواد برم داخل اتاق.

همه در تکاپوی پهن کردن سفره ی افطاری اند و من تکیه زدم به دیوار و خیره شدم به جمله ها و حرکاتی که به زحمت میتونم تشخیصشون بدم.

به زحمت خودم را میکشونم سمت حوض آب و پاهام را میکنم داخلش و میشینم روی زمین.یواش یواش شروع میکنم به شستن پاهام که صدای اذان میپیچه توی حیاط و همون لحظه یادگاری ِ ساق پای چپم جا خوش میکنه توی دستام و بغض میشم...تند تند دست و پام را میشورم و بغض ه چنگ میزنه به گلوم و به خودم غر میزنم.

"گلدختر" از صدای آب به هیجان میاد و با همون خنده ی دلبرونه ی همیشگیش میاد طرفم و من حوض پر از آب را باهاش تنها میذارم تا باز سرتا پاشو خیس کنه و کیف کنه.

ســُر میخورم توی اتاقم.چادر سر میکنم و درست روی گل وسط قالی با بغض قامت میبندم به تموم ه مهربونیش تا شاید آروم بشم.

حرفای رسمی که تموم میشه ،موقع درد و دلای در گوشی و یواشکی ه.دیگه موقع خوندنه اون چهارتا بیت همیشگی براشه که چشمم میخوره به خاموش و روشن شدن صفحه ی موبایلم.همیشه از اس ام اس های سحر و افطار میترسیدم.نمیدونم چرا اضطراب را تمام و کمال میریزند توی وجودم باهاشون.نوشته :"الهام دعا یادت نره...!"

جواب نمیدم.هیچ وقت جواب این جور اس ام اس ها را نمیدم که مثلا بنویسم "محتاجیم به دعا "یا مثلا "من کی باشم دعا کنم "یا مثلا هر جمله ی کلیشه ای ِ دیگه که همه به هم میگند و یا اینکه حتی اعتراف کنم دعا کردن و چی خواستن بلد نیستم!مثل همیشه پاکش میکنم و سکوت.گوشی را میذارم کنار دستم.لپم را میذارم روی سجاده...اشکم قل میخوره پایین و بهش میگم:"با این کارات عزم جزم کردی منو بکشی،نه؟"

زور میزنم به هیچی فکر نکنم و یه دل سیر بلند بلند درست روی گل وسط قالی،همونجا که موبایل خوب آنتن میده براش گریه میکنم...

الـــی نوشت :

یکــ)مرا خود با تو سری در میانست...

دو) تولد نرگــــس بود.دیــــروز!همان که تمام اشکهای مرا درد میکشید.به خودم قول داده ام یک روز تمامش را تمام و کمال بنویسم.حالا نه!یک روز که از گفتنش گریه ام نگرفت.یک روز که با خنده تعریفش کنم،درست مثل دیروز که به سی سالگی مان بلند بلند خندیدیم .حالا نه!حالا روی گفتن و نوشتن ندارم.فقط...فقط تولدش مبارک.همین 

مـن از حـســـــین و رضــــا و مجـــــید ممــــــنونــــــم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نکنـــد تکــــه ی جا مانـــــده ی پــــــازل بــاشی...

هوالمحبوب:

روزگـــــاران غریبـــــی ست،همـــه گـــــرگ شدند

نکنـــد تکــــه ی جا مانـــــده ی پــــــازل بــاشی...

هوا بیشتر از اونی که تصورش را بتونی بکنی گرمه و من بیشتر از اونی که باید،خسته.

برق آفتاب باعث میشه چادرم را بیشتر بکشم توی صورتم و به تبع خانوم تر و با وقارتر جلوه کنم!خیابون را رد میکنم و خودم را پرت میکنم توی پیچ کوچه که بتونم توی سایه ی دیوارش پناه بگیرم که باز میبینمش.همون  پیرزن ماستی !دستش را گرفته به دیوار و باز آهسته و آروم داره قدم برمیداره.تا میبینمش یاد اون شب زمستونی می افتم.

هنوز بهش نرسیدم که بخوام سلام کنم و عبور کنم که با صدای بلندش من را به ثواب دنیا و آخرت دعوت میکنه.

- میخوای ثواب کنی؟

- امر بفرمایید حاج خانوم!

-میشه بری برای من ماست بخری و بیای؟پام درد میکنه نمیتونم دیگه راه برم.

یاد اون شب می افتم و اینکه نکنه این زن کلا برای ماست همیشه توی کوچه پرسه میزنه و یاد پسرش که از توی حرفهاش فهمیدم جانبازه و ماست خیلی دوست داره!راستش حوصله ی گفت و شنود نداشتم و نمیخواستم گوش باشم و بشم برای هرقصه ای که میخواد تعریف بشه.گرمی هوا و خستگی و حال این روزهام کلافه تر و بی طاقت تر از همیشه م کرده بود.برای همین ترجیح دادم بی هیچ حرف و حدیث اضافی اطاعت امر کنم و بهشتی بشم!!!

- چشم حاج خانوم.چقدر ماست میخوایید؟

دستای پیر و چروکش را باز کرد و یه دو هزارتومنی ه مچاله در اورد و بهم داد و گفت که براش دو تا ماست بخرم!!

با اینکه زیاد در مغازه نمیرفتم و از قیمت اجناس و لبنیات و میوه و تره بار اطلاع نداشتم اما تقریبا مطمئن بودم دو هزارتومن دوتا ماست نمیشه!برای اطمینان بیشتر ازش پرسیدم و وقتی تاییدش را گرفتم به سمت مغازه ای که هیچ دلم نمیخواست ازش خرید کنم قدم برداشتم.راستش هیچ وقت دلم نمیخواسته و نمیخواد توی مسیری که هر روز درحال عبور و رفت و آمدم خرید کنم که باعث بشه با مغازه دار و کسبه آشنا بشم و مجبور بشم در حین رفت و آمد حتی با حرکت سر بهشون سلام کنم یا جواب سلامشون را بدم...ولی انگار این بار مجبور بودم.

اگه میخواستم برم چندتا مغازه اونطرف تر حتمن پیرزن ماستی خیال میکرد درست مثل اون زن که ماستش را برده بود -که الان شک داشتم برده باشه-پولش را برداشتم و فرار کردم و قصه ی دختر "پول ماست دزد " را درست مثل قصه ی اون زن برای یه دختره دیگه ِ در حال عبور تعریف میکرد!

تقریبا مطمئن بودم اون پیر زن ماستی من را یادش نمیاد و داشتم به این فکر میکردم که چه طور پولش را به من ِ غریبه داده تا براش ماست بخرم.توی همین فکر بودم که خودم را توی مغازه دیدم.وقتی گفت قیمت ماست سه هزارتومن ه ،داشت پترس بازیم قلمبه میشد که پول خودم را بذارم رووش و براش ماست بخرم که مغازه دار اطلاع دادند ماست کوچیکتر هم درست اندازه ی پول پیرزن داره.یه ماست کوچیک خریدم و با عجله رفتم تا به پیرزن ماستی برسم.

ماست را بهش دادم و بهش توضیح دادم که با این پول فقط همین یه ماست را میشد بخری.اما انگار باور نکرده بود.گفت که یه ماست کمه و سلانه سلانه میره تا یه ماست دیگه هم بخره ،آخه پسرش جانبازه و خیلی ماست دوست داره و اگه پیرزن از این ماست برای خودش برداره "پسر جانبازش که ماست خیلی دوست داره" لب به بقیه ماست نمیزنه.مطمئن بودم میخواد مطمئن بشه که من پولش را بالا نکشیدم.خوب نمیخواستم بیشتر از این اصرار کنم که اجازه بده من برم براش ماست بخرم.راستش نه حوصله ی شنیدن داستان "پسر جانبازی که ماست خیلی دوست داره" را داشتم و نه حالم اونقدرها مساعد ِ راه رفتن حلزون وار با پیرزن تا مغازه بود.

باید میرفت تا مطمئن بشه.با خودم گفتم کاش مغازه دار دلش براش نسوزه و یهو دلش نخواد بهش ماست با قیمت ارزونتر بده که من هم بشم جزء خاطرات آدمایی که سر پیرزن را کلاه گذاشتند.اگر چه اونقدرها هم مهم نبود چون اون پیرزن خیلی زودتر از اینها من را یادش میرفت و شاید باز وقتی یه بار دیگه من را توی کوچه میدید ازم میخواست براش ماستش را تا یه جایی ببرم و از پسر جانبازش که ماست خیلی دوست داره برام حرف میزد...

الـــی نوشت:

 یکـ) کاش موقع سحری خوردن صدای این تلویزیون را خفه میکردند!کاش میفهمیدند این هجده دقیقه هجده هزار بار با صدای اللهم انی اسئلک...می میرم!

دو) " اصـلا خـــدا دلـش به همیـن چیـزها خـوش اسـت..." با این صدا و شع ـر پرواز کنید.

تمـــام خستــــــگی ام را به دسـت جــــــاده بـــده...

هوالمحبوب:

تمـــام خستــــــگی ام را به دسـت جــــــاده بـــده

مــــرا همیشـــــــه نگه دار در امــــان دلــــت...

همیشه سهم ما از هم یا شب بوده و یا جاده...

انگاری که تمام مکانها و زمانهای دنیا برای با هم بودنمان کم باشد و کوچک...

درست مثل همان شبی که در پناه لپ تاپت درست وسط جاده کتابها را ورق میزدیم و تو تند تند از روی مانیتور لرزانت اسلایدها را بلند بلند میخواندی و حرص میخوردی که وسط استراتژی سازمان های موفق و نا موفق من نگران فرستادن جواب اس ام اس ام به یک الاغ ِمتوهم هستم!

یا درست مثل همان شبی که تا صبح توی سوئیت مجللمان سوسک کشتیم و با خستگی هرچه تمام تر مشغول رمزگذاری و تکرار جملاتی بودیم که نمیفهمیدیم هدف مترجم ناشی اش از سر هم کردنشان چیست.درست همان شب که از دست آن خدمتکار مزخرف سازمانتان چپیده بودیم توی اتاق و من هر دفعه به یک سمت نماز میخواندم و میخندیدیم و هی دنبال خدا میگشتیم و دعا میکردیم کاش قبله به همان سمت باشد که ما با چنگ و دندان آویزانش شدیم که این "تحول مدیریت" لعنتی را پاس شویم...

درست همان شب که "آلفرد" را چاهار زانو گذاشتم کنار دستمان که خوابش نبرد و خوابمان نبرد و هی انگاری که جان داشته باشد به او میخندیدیم!همان شبی که "سید و خوشبو "ساعت پنج صبح داشتند صفحه های مهم را بهمان یادآوری میکردند تا بخوانیم و ما حتی نای خندیدن هم نداشتیم.

یا درست مثل همان شبی که با بغض به تو زنگ زدم که این "آمار" لعنتی را چال کردم و بمیرم هم نمیروم امتحان دهم و تو از من خواستی تا صبح کنارم بیدار بمانی تا آن فرمولهای لعنتی را توی مغزم فرو کنی...همان شبی که نرگس وقتی حالم را دید از من قول گرفت با آن وضعم نروم دانشگاه و بی خیال تمام اعداد و ارقام،یک رمان سبک بخوانم و بخوابم...همان شبی که احسان مرا آورد خانه یتان و تو تا صبح هی قهوه توی حلقم ریختی و با اینکه خودت امتحان نداشتی کنارم نشستی و هربار جواب سوالهایت را اشتباه میدادم به من نهیب میزدی .همان شب که فهمیدی چرا من با آمار سر ناسازگاری دارم و صبح با سلام و صلوات مرا راهی جاده کردی...

همان شب که از من برای امتحانهایم نگران تر بودی و من هی فکر میکردم اگر خراب کنم چقدر باید از تو و احسان خجالت بکشم ...!

یا همان شب ماه رمضان که همگی سوار وانت روی هم تلنبار شدیم و رفتیم باغ صبا و چقدر بهمان خوش گذشت و احسان یک سرسوزن ماهی هم به من نداد و تو غرق بافت سنتی ِ سفره خانه شده بودی...

یا همان شب شهریور ماه که با لباس سفید عروسی جلوی آن همه مهمان به من گفتی که به بهانه ی عکس گرفتن روی زمین دراز میکشی و من فیگور عکس گرفتن از تو بگیرم تا کمی استراحت کنی و منی که دو روز قبل تو را با کوله پشتی در پی تدارکات عروسیت دیده بودم میدانستم چقدر خسته ای و کاش میشد از تو فیگور عکس خواب ِ چند ساعته بگیرم !

همان شبی که با آقای قاسمی آمده بودیم عروسی ِ تو و محسن که برازنده ترین عروس و داماد دنیا شده بودید و تمام شب تو را که آدم قشنگ زندگی ام بودی کیف کردم. 

یا همان شبی که اشک مجالم نداد و بغض شدم و گفتم هیچ یک از آدمهایی که از دانشگاه برایم درد ساختند را نمیبخشم و تو آمدی کنارم نشستی و شانه هایم را گرفتی...

سهم من از تمام تو شب بود و جاده...

همان جاده ای که بارها شاهد بستنی خوردن و بلند بلند خندیدن و زبان درازی من و تو و آقای قاسمی و سید و شیرین به کامیونها و اتوبوس های در حال عبور بود و من یک بار تک و تنها ساعتها کنار آن پلیس راه و سه راه لعنتی اش منتظر ماندم و هیچ کدامشان انگار به تلافی زبان درازی های گذشته توقف نکردند تا مرا از آن جاده ی لعنتی ببرند.همان موقع که فقط یاد تو افتادم تا باصدای یکی در میان بوقی که مرا به تو وصل میکرد برایت غر بزنم و شاید هم گریه کنم، و تو درست با قشنگترین حسن تصادفی که میشود تصور کرد روبروی من ایستاده بودی و باز پرویی و زبان درازی من به ماشینها شروع شد و درست روبروی آن پلیس راه لعنتی چشم در چشم و دست در دست شدیم و من هیجان زده تا اصفهان برای تو  و محسن شع ــر شدم...

همان جاده که هر بار عازمش شدیم تو شدی مسئول تدارکاتش و هی به من گفتی کم خوراکم و من،تو و مردت را با تمام وجود شوق شدم و هر بار که نگاهتان کردم از داشتنتان به خودم بالیدم...

گفته بودم من آن شبهای سخت ِ لعنتی ِ با تو بودن را به دنیا نمیدهم؟

گفته بودم من سکوی "گروه سرود" (!!!)خانه یتان را با قشنگترین قسمت دنیا عوض نمیکنم؟

گفته بودم عاشق کدبانو گری و عصیانگری و خانومی و تلفیق سنت و مدرنیزه ی چیدمان خانه ات و گرمایی که تمامش ماحصل بودن توست،هستم؟

گفته بودم آن روزهای اول که با آن روسری سفید در کنار مردت تو را در دانشگاه دیدم هیچ فکر نمیکردم یک روز بشوی قشنگترین خاطره روزهای من؟

مطمئنم نگفته بودم همه اش از آن عکسهای پر از عطر اردی بهشت دشت لاله ها شروع شد که دختری درست وسطشان نشسته بود و به من لبخند میزد و میان آن همه آدم مزخرف که از اردی بهشت هیچ نمیفهمیدند ،اردی بهشت را فریاد میکشید.

همیشه سهم من و تو از هم یا شب بوده و یا جاده...

درست مثل شبهای کار کردن روی پروژ هایمان و ذوق مرگ شدن از تمام شدنش...یا همین چند شب پیش وقتی برایم میگفتی که خانم "گاف" ده روز پیش تو را با من اشتباه گرفته و تمام تناقضات واحدهای دانشگاهیم را با تو درمیان گذاشته و تو از او خواستی که مبادا به من بگوید که سکته کنم و خودت هر روز صبح پیگیر پرونده و واحدهای دانشگاهی ام شدی تا همین دیروز صبح که از من هیجان زده تر بودی و مشتولق خواستی ...

همان شب که من تا صبح اشک شدم و تو تمام سعیت را کردی که آرامم کنی و من خرابتر از این حرفها بودم.

سهم تو از من همه ش درد بوده و سهم من از تو یک دنیا آرامش خاطر و محبت...

فردا که باز من و تو و محسن با هم رهسپار آن جاده ی لعنتی ِ پر از خاطره شویم و باز من و محسن به پر و پای هم بپیچیم و تو هم بشوی مسئول تدارکات و دل به دل مردت بدهی و من باز هم از رو نـَرَوم ،به تو خواهم گفت که چقدر دوستت دارم...


+آمدنش مبارک!رمضان را میگویم.همان که آمدنش و بودنش را همراه با حسی عجیب درد میکشم!


وقتـی که دست های تـــــــو بـاشند ، می شـود...

هوالمحبوب:

در عـــــُرف مــــا پــــرنــــده شـــــدن غیـــــر ممـــــکن اســــت

وقتـــــی کـــه دســــت هـــای تـــــــو بـــــاشند ، مــی شــــود...

تموم دیشبش را نخوابیدم و تموم شب قبلش را از بس سرفه کردم.و با هر سرفه تموم دل و روده و معده و لوزالمعده و حتی انگشت شست پام می اومد توی حلقم و بر میگشت سر جاش.اثری از سرما خوردگی نبود ولی صدام و گلوم...!

هدیه ی روز تولدم بود،درست همون موقع که به خدا گفته بودم اگه به مرگ طبیعی بمیرم همینقدر دیگه عمر می کنم. و خدا دست به کار شد و یه قورباغه ی گنده فرستاد توی گلوم ،بدون اینکه مردنی در کار باشه! :)

صدای احسان با اینکه اتاق بالا میخوابید در اومده بود از این همه سرفه،الناز کلی خانومی کرده بود و صبوری که با اینکه تخت بغلی میخوابید هیچی نگفته بود.و تو بهم گفته بودی برم دکتر.

و من با اینکه هیچ دوست نداشتم برم دکتر بهت گفته بودم اگه خوب نشدم "چشم"!

و خوب که نشده بودم هیچ،بدتر هم شده بودم.دکتر رفتن را دوست نداشتم.نه وقتش را داشتم و نه خوشم می اومد برام قرصی تجویز کنه که همه ش یادم میرفت بخورم. نه خوب شده بودم و نه دکتر رفته بودم و با اینکه سعی میکردم کمتر حرف بزنم که سرفه هام لوم نده،فهمیده بودی اونقدرها هم حرف گوش کن نیستم و اتمام حجت کرده بودی که اگه روزی حرفم را گوش نکردی ناراحت نشم! ولی من هنوز هم دوست نداشتم برم دکتر!

گفتم هرچی بگی میخورم ولی دکتر نمیرم.و تو برام اسم شربتی را نوشتی که توش آویشن و عسل بود و باید شربت خوشمزه ای می بود و یه شربت دیگه که توش حرفX داشت و من همیشه از حرف X بدم می اومد که همه ش ماحصل تنبل بازی ِ خارجکی هایی بود که حالش را نداشتند بنویسند iks  و رفته بودند برای خودشون یه حرف اختراع کرده بودند به اسم X!

میدونستم اسمش یادم میره ،موبایل به دست رفتم پیش داروخونه چی و اسم شربت را از روی گوشیم براش خوندم.گفت آویشن با عسل را نداره ولی بدون عسل هست.و من بدون عسل را نمیخواستم،چون تو گفته بودی با عسل و من قول داده بودم هرچی تو بگی الا دکتر رفتن!

باید اسم شربت بعدی را میگفتم که X داشت و تا اومدم اسمش را بخونم خودش با خنده گفت "اکسپکتورانت ؟"و انگاری درست گفت چونکه X داشت و من چقدر از این حرف بدم می اومد.

شربت را داد و گفت باید کمتر حرف بزنم چون وضعیت تارهای صوتیم افتضاحه .گفتم به دلیل کارم نمیتونم حرف نزنم و وقتی فهمید چی کاره م کلی ذوق مرگ شد و برام کلی شربت و قرص ردیف کرد.بهش گفتم قرص نمیخورم و همیشه بعد از بیست و چهارساعت یادم میاد که دوازده ساعت پیش باید هر هشت ساعت یه بار یه قرص کوفتی را میخوردم.

با توجه به توضیحاتم قرص شب و صبح بهم داد و گفت بذارم بالای سر تختم که موقع خواب و بیدارشدن ببینمش و یادم نره و شربتی که فقط موقع خواب بود و یه بسته شکلات سبز رنگ با طعم نعنا که هر موقع دلم خواست ،حتی موقع کار و سر کلاس بخورم. و گفت با توجه به چشمام و علایم ظاهریم کم خونی دارم و همینکه تا الان نمردم ،مبارکم باشه :))

قرار شد دفعه ی بعد که از کنار داروخونه ش رد شدم براش یه سری سی دی آموزش زبان ببرم تا حین کار گوش بده و اون هم برای کم خونی و رنگ چشمام یه سری داروی دیگه تجویز کنه.هزینه ی دارو یه اسکناس پنج هزارتومنی بود که داروخونه چی با گفتن قابلی نداره اما شما چاهارهزار تومن بده ،هل داد توی دخلش!

باید بهت میگفتم دختر حرف گوش کنی شدم و پیاز داغ ماجرا را کم و زیاد کردم و گفتم با اینکه دارم میمیرم اما زنده م و تو گفتی باید برم دکتر و من گفتم داروخونه چی خودش دکتر بود و تو گفتی دکتر نبوده،اسکل بوده!!

 و من هنوز هم تفاوت و معنی اسکل و مونگل را نمیدونم!درست مثل خیلی کلمه ها که فقط میدونم معنی ِ خوبی نداره ولی نمیدونم مورد استفاده ش دقیقن کجاست!

و تو باز گفتی که برم دکتر ...

- اون وقت تکلیف داروهامو و چاهارهزارتومنم چی میشه؟کی پولشو میده؟

 - احسان!

- به احسان چه؟ مگه اون گفت برم دارو بخرم؟

- من گفتم فقط اون شربت را بگیر

- به من چه؟!اگه تو نگفته بودی برم داروخونه که من نمیرفتم که اونا را هم بگیرم که.

-اسم داروهاتو میگی؟

و من قرص و شربتها را ردیف میکنم جلوی چشمم و اسمشون را میگم.لعنتی ها همه شون هم توش X  دارند و منتظر می مونم که بهم بگی بخورم یا نه!

-نمیدونم والا.هرجور خودت میدونی.

-اصلا من نه داروهامو میخورم  و نه دکتر میرم گــدا!

- کی حرف پولشو زد؟

دیگه هیچی نمیگم و بعد از چند دقیقه که سکوت میکنم باز سراغم را میگیری و بهت میگم سر گذاشتم به بیابون!

- چرا؟

- نمیتونم حرف بزنم.دکترم گفته حرف زدن برام خوب نیست.تارهای صوتیم آسیب میبینه.

- تو که حرف نمیزنی.داری اس ام اس میدی.

- دیگه بدتر! نه اینکه کم خونی دارم .اگه تایپ کنم انرژی م تموم میشه و غش میکنم.غش کنم برم بیمارستان تو پنج هزارتومن میدی برام کمپوت بخری بیای بهم سر بزنی؟نمیای دیگه!بذار به درد خودم بمیرم!!

- چرا پنج تومن؟تو که چاهارتومن دادی؟

-داروخونه چی اول گفت پنج تومن میشه ولی چون شمایی چاهارتومن!

- خوب پس چاهارتومن میشه .

- نه! گفت چون منم چاهارتومن میشه.ولی اگه تو بودی که پنج تومن میشد.

- حالا که من نبودم و تو بودی .پس چاهارتومن میشه.

-اصلا من نمیتونم حرف بزنم.داره انرژی م تموم میشه م ن د ی گ ه  د ا ر م  م ی ر م 

حروف منقطع و بریده بریده انتخاب میکنم که یعنی دیگه دارم تموم میشم و تو ازم میپرسی که کجا میرم؟

- ا و ن د ن ی ...ا 

- اگه پول بدم نمیری؟

- مثلن چند تومن؟

- چهار تومن

- بی خیال!ب ذ ا ر ب م ی رم .مراقب خودت باش.حلالم کن!

-میشه نمیری؟

- آخه دنیایی که آدماش پنج تومنشون را سفت گرفتند و از خودشون جدا نمیکنند به چه درد میخوره؟ب ذ ا ر ب می رم.

- چشم پنج تومن میدم.

- از اس ام است پرینت گرفتم،اسکن گرفتم.خودش را هم تا موقعی که طلبم را وصول کنم پیش خودم نگه میدارم.نمیتونی زیرش بزنیا.

- چشم!

و بعد صدات میکنم.همونجوری که حرف صدادار یکی مونده به آخر اسمت کشیده بشه و فقط جوابش بشه "جانم " . و تو مثل همیشه میگی جانم...؟

از همون "جانم "هایی که باید پشت بندش بهت بگم که دوستت دارم.که از اینکه دل به دلم میدی خوشحالم...از اینکه چقدر خوبه که هستی ولی...ولی میگم :

- کی پنج تومنم را میدی؟

- هر موقع دیدمت

- پس کی میای ببینیم خوب؟

-زووووود...

-مثلن چقدر زود؟

- خیلی زود...

خوب خیلی زود که نمیشه ،یهو دیر میشه

- تو میگی چی کار کنم؟

- خوب پنج تومنم را بده ترمینال به راننده تا اتوبوس ها بیارند.

و تو این دفعه میخندی...بلند بلند میخندی...از همون خنده ها که آدم باید براش بمیره...و بهم میگی خیلی خبیثم...و میگی حتی از نفیسه هم خبیث ترم و دست اون را از پشت بستم.میگی از همون جمله ی اول میدونستم باید آخرش پنج تومن را بدم فقط نمیدونم چرا اینقدر مقاومت کردم.میگی باید رییس جمهور آینده من را بکنه وزیر اقتصاد که طلبهای وصول نشده ی دولت سر یه هفته وصول بشه...!!

و من این بار میخندم...بلند بلند...اونقدر میخندم که به سرفه می افتم و یادم میره باید سرم را بکنم زیر پتو که صدای سرفه م را نشنوی...میخندم و سرفه میکنم .از اون سرفه ها که راه نفس کشیدنم را میبنده و من همچنان میخندم. و تو میگی :"تو رو خدا نخند.من به جات میخندم.یهو میمیری.من که پنج تومنم حروم شد راضی نشو با مردنت بیشتر ضرر کنم."

و من باز میخندم...و این بار دلم راس راسی میخواد بمیرم.برای کسی که دل به دل خباثت هام میده.میذاره ذوق کنم از شیطنت هام.میذاره نگران هیچی نباشم.میذاره احساس بدجنسی کنم از اینکه گولش زدم.از اینکه با تمومه ذکاوتش برام گول میخوره و قیافه ی مغموم به خودش میگیره تا من فاتحانه بخندم.برای آدمی که با تموم خستگی و غصه هاش برات بلند بلند میخنده چون میدونه تو خنده هاش را میمیری و من باز میخندم...

الـــــی نوشت :

یکـ) اینقدر از اینا که آخرش مینویسند این نوشته مخاطب خاص دارد یا ندارد حرصم میگیره که نگوووو!حالا مثلن که چی؟با مخاطب خاص دار شدن چی میشه که با مخاطب خاص دار نشدن نمیشه؟دارید جایی مینویسید که منبع و مرکز دیده شدن و قضاوت شدن ه و بعد نگرانید از قضاوت شدن ها.مخاطب خاصی باشه یا نباشه تو "خود ِ نوشته هاتی"...همین :)

دو)باید کسی باشد که آدم را همینطور که هست دوست داشته باشدمرحومه را از اینجا بخوانید.

سهـ) انگار من رفته باشم زیر پوست گیتور و این حرفها را کلمه شده باشم. گیتـور را از اینجا بخوانید

چاهار) "خوشبخت به دنیا نیامدم اما خوب بلدم چه طور خوشبخت زندگی کنم..."این را از پروفایل ِ یک دختر قرتی خواندم. قرتی بازی هایش را دوست دارم.

+ سند موزیک وبلاگ را بزنید به نام مـا!

 

ادامه مطلب ...

چه کار خنده داری ،مینشستم فکــــــر میکردم....!

هوالمحبوب:

زمـــانی فـــکر میکــردم یـــکــی از فـــیلســـوفانم

چه کار خنـده داری ، مینشـستم فکـــــر میکردم...

نمیتونم بیشتر از این گوشی تلفن را دستم بگیرم.نمیفهمم داری چی میگی .بغض داره خفه م میکنه و ازت میخوام بعدا صحبت کنیم.ازت خداحافظی میکنم و برات اس ام اس میدم که ببخش.برام مینویسی که نگران نباشم.تمام زورت را میزنی که آروم باشم.میدونم تمام این مدت همه ی سعیت را کردی که بدون اینکه من بدونم چی شده درستش کنی ولی...بهت میگم ممنون که هستی زینب... و چشمام را میبندم تا بخوابم و سُر بخورم توی دنیایی که تا صبح با کابوسهاش من را رها نمیکنه.

+خدا!مگه من همون کاری را کردم که تو خواستی که حالا از تو بخوام همون کاری را بکنی که من میخوام؟باشه،هرچی تو بخوای.فقط...فقط...هیچی!

عشـــــــــق مهمـــــــان عـــــزیـــــزی ست ...

هوالمحبوب:

آن چه را عقــــــــــل به یک عمــــــــر به دست آورده

عشـــــــق یک لحظـه ی کوتــــــــاه به هم می ریزد...

نه اینکه فقط اینجا برم سر مطالب واقعی و مثال های زنده و شروع کنم در موردشون بنویسم.توی کلاس هم همینطورم.اصلا اگه در مورد واقعیات حرف بزنی زودتر به مقصود و منظور دلت میرسی تا اینکه بخوای داستان سر هم کنی و آخر سر هم زور بزنی داستان را یه جوری جمعش کنی.

قرار بود رابطه های فامیلی را یاد بگیرند و مثل همیشه دنبال یه مثال زنده و عینی بودم که بچه ها ملموس تر مطلب را درک کنند...

- Close Your books...close your notebooks...just listen to me...Mahdi do you have any brothers?

-yeah...

-whats his name?

-Meysam...

روی تخته اسم خودش و کنارش اسم میثم را نوشتم...

-Ahaa.Do you have any sisters?

-Yeah...

-What's her name...?

-اسم خواهرمو واسه چی میخواین؟

-میخوام برم با اسمش حساب سرمایه گذاری بلند مدت باز کنم!

Then ...what's your sister name...?

-خانوم شرمنده من اسم خواهرمو نمیگم!

-چرا؟

یه نگاه یه همکلاسی هاش میندازه و میگه نمیتونم....

-خوب یه اسم از خودت بگو...

-شرمنده اسم من در آوردی هم نمیگم...

-ok!

-You Najib!Do you have any brothers?

-خانوم منم اسم خواهرمو نمیگما!!!!

اولین بار ِ توی این ده سال با همچین صحنه ای روبرو شدم.خنده م میگیره و تخته را پاک میکنم و به جای کل کل کردن باهاشون وسط وایت برد مینویسم "Elham"  و دورش یه خط میکشم و زیرش مینویسم Me و بعد شروع میکنم بقیه ی اسم ها...Ehsan...Elnaz...Fateme...Hassan... میخوام اسم یکی از اعضای خونواده ی پدریم را بنویسم که نمیدونم چرا ماژیک باهام راه نمیاد و ترجیح دادم خانواده ی مادریم جا خوش کنند روی تخته و یهو اسم آدمی را مینویسم که یادم می اومد بهش میگفتیم دایی و بعد اسم بقیه...

کنار اسم احسان باید اسم زنش جا خوش میکرد و من حالا برای احسان زن از کجا پیدا میکردم؟...انگار وسواس خواهر شوهری از همین حالا داشت خودشو نشون میداد...کلی فکر کردم اسم چه دختری که لیاقتش را داشته باشه کنارش بذارم...و یادم افتاد دیروز از دختری تعریف کرد که هر دو میشناختیمش و به نظرم اسم برازنده ای داشت.وقتی کنار اسمش نوشتم "س" کلی ذوق مرگ شدم...

حالا نوبت اسم بچه هاش بود...یه پسر تپل مپل تصور کردم که لبهاش و رنگ چشماش شبیه احسان بود و یه اسم خوشگل براش انتخاب کردم...بعد هم اسم یه دختر قشنگ تر از گل!نمیدونم چرا حس میکردم دختری با چشمهای درشت شبیه فاطمه ست و دماغ کوفته برنجی ای شبیه من!اصلا انگاری حتمن تئوری داروین از این همه اعضای اصیل توی صورتت باید روی همین دماغ ه خوش فرم ثابت بشه و این دفعه قرعه به نام دختر احسان باید می افتاد و باید شبیه عمه ش میشد.مطمئن بودم چشمهاش اونقدر جذابیت داره که زیاد دماغش توی ذوق نزنه و حتی با نمکش کنه :)

حالا نوبت الناز بود...برای الناز بیشتر وسواس داشتم.

انگار غیرت مـَهدی رو من هم تاثیر گذاشته بود و نمیخواستم اسم هر مردی را کنار الناز تصور کنم.کلی طول کشید تا اسم مرد الناز را بنویسم، اونقدر که صدای مهدی را شنیدم که یواشکی به محمد میگفت :"داره فکر میکنه اسم الکی بنویسه که ما نفهمیم.اونوقت به من میگه اسم خواهرتو بگو...!"

اسم مرد الناز هم کنارش نقش بست.یه مرد خوب و آروووم و کاری.با دو تا دختر و پسر ناز که چشمهاشون را از الناز گرفته بودند و لبهاشون را یحتمل از عمه شون :)) عمه شون باید لبهای خوشگلی داشته باشه .نمیدونم چرا یهو دلم خواست به بی زبونی و بی عرضگی الناز نباشند و آرزو کردم کاش الناز بتونه بچه هاش را مثل باباشون محکم و مثل خودش مهربون تربیت کنه.

حالا نوبت فلش زدن و تعیین رابطه ها بود تا uncle، aunt، niece، nephew و grandparents ها بشینند روی وایت بُرد.

شروع کردم سوال کردن که هرکدوم از این ها با الهام چه نسبتی دارند و بعد فلش های رنگی سبز و قرمز و آبی و صورتی بود که لای هم میلولیدند و نسبت ها را تعیین میکردند و صدای بچه ها که با کلمات روی وایت برد هماهنگ بالا میرفت.

حالا نوبت این بود که بعد از چندتا سوال که مطمئن شدم همه مطلب را فهمیدند،بچه ها شروع کنند به نوشتن و من بشینم یه گوشه و به ماحصل کارم نگاه کنم.

نشستم آخر کلاس،کنار دست نجیب و محمد جواد و بچه ها شروع کردند به نوشتن.

این دفعه به جای زیر نظر گرفتن ِ بچه ها زل زده بودم به تخته.

زل زدم به تمام زندگی م که روی تخته نقش بسته بود و بچه ها بدون اینکه بدونند چه گنج عظیمی را دارند منتقل میکنند توی دفتر و کتابشون،تند تند کلمه ها را هل میدادند توی ذخیره ی دانسته هاشون.

غرق حروف اسم هر کدومشون شدم و پر شدم از شوق و عشقی که بهم حس پرواز و سبکی میداد.پر از احساس مادرانه ای که حتی میتونستم نثار بابا و اسمش هم بکنم و دلم یواشکی غنج میرفت برای بچه های احسان و الناز.

یهو نگاهم رفت روی دستای محمد جواد که کنارش نشسته بودم و یکی از اسم ها را اشتباه نوشته بود ، بهش متذکر شدم که اسم و رابطه را اشتباه نوشتی و اون شروع کرد با خودکار خط زدن.

نمیدونم چرا ناراحت شدم که اون اسم زیر جوهر خودکار مدفون شد.نمیتونستم بهش اعتراض کنم.چی بهش میگفتم؟میگفتم  به چه جراتی اسم آدم ِ قشنگ زندگیم را خط زدی؟

از جا بلند شدم و رفتم سر جای خودم نشستم.درست روبروی بچه ها که نبینم دارند چه بلایی سر اسمهای توی کتاب و دفتراشون میارند .رفتم سرجای خودم و نزدیک به تخته ای که اسم تمام زندگی ِ من را توی قلب خودش جا داده بود و توی دلم یواشکی آرزو کردم کاش بچه ها توی نوشتن اسم و رابطه های قشنگ ترین آدمای زندگیم اشتباه نکنند که مجبور بشند خطش بزنند یا پاکش کنند.کاش حواسشون را جمع میکردند...

الـــی نوشت :

یکـ)به خاطر تمام لطفی که به من داشتید...به خاطر تماسهاتون،اس ام اس هاتون،ایمیل هاتون، تبریکات فیس بوکتون ،کامنت های قشنگتون و هدیه ها و شعرای خوشگل خوشگلتون و مهمتر از همه برای اینکه جزء آدمهای خوب زندگیم هستید و بودید یه دنیا ازتون ممنونم :)

دو) اولین جمعه ی تابستونی که گذشت تولد بهترین زن زندگی م و قشنگ ترین مامان دنیا بود.فرنگیس م یه عالمه دوستت دارم.باید دنیا را گلبارون میکردم که اومدی ولی...ولی خودت که میدونی جمعه ی خوبی نبود:|

سهـ)اصولا اندام های تصمیم گیری بشر به ترتیب اولویت از بالا به پایین در بدن ما انسانها چیده شده!اما خوب نسل بشر همیشه نشون داده چندان پایبند رعایت اصول و ترتیب در کارها نیست!!!! |م.یعقوبی|

چاهار)                " عشـــــــــق مهمـــــــان عـــــزیـــــزی ست ..."    از اینجا گوش بدید 

مـــــن مـــادر چـــــند کفشــــدوزک هســتم...

هوالمحبوب:

ســی ســـاله شـــدم هــنــوز کـــودک هســـتم

هـــمـبـــازی بـــــاد و بـــــادبـــــادک هســـــتم

عـــاشـــق بـــشــوم؟نـه ! بــچه ها منتــــظرند

مـــــن مـــادر چـــــند کفشــــدوزک هســتم...

اگه به مرگ طبیعی قرار باشه بمیره درست همینقدر دیگه که عمــــر بکنه، قصه ی دختــــری که شع ـر شد برای همیشه تموم میشه و حتی اگه دختر و پسر ندیده ای که همیشه عاشقونه دوستشون داشت هم ازش به جا مونده باشه ، اون را یادشون نمیاد چه برسه به غریبه ترها !

هیچ کی یادش نمیاد "چند سال گذشتـه در یـک تیـر   دختـری زاده شـد به این تقـدیـر...".

هیچ کی یادش نمیاد دختری بود که چاهارشنبه ها را می مرد و اردی بهشت را و شبهای مهتابی را و آجرهای قهوه ای ِ اتاقش را و بهشت پل آبی رنگ فردوسی را و عطر نرگس را و روز لیلا را و خط به خط ِشازده کوچولو را و میز شماه ی سیزده اسپادانا را و پله برقی را و پژو 206 را و چهل ستون را و بستنی های بالابلند ِبرجی را...

هیچ کی اون تیرماه داغ و پر از درد سال هزار و سیصد و شصت و چند را یادش نمیاد یا اون حیاط پنج سالگی یا زنی که گوشه ی خاطرات دختری که شع ـر شد چمباتمه زده یا سروهای بلند قد حیاط ده سالگی یا فواره ی سر به فلک کشیده ی حوض حیاط دوازده سالگی یا لکه ی خون روی دیوار سیزده سالگی...

هیچ کی یخ های حوض و دستهای قرمز را یادش نمیاد یا اون تسبیح نارنجی رنگ یا موهای بافته شده چاهارده سالگی را که به خاطر شونه نشدنشون زیر دوش حمام قیچی شد یا اضطراب چندم هرماه ِپونزده سالگی را که بغض میشد گوشه ی تاریک اتاق .هیچ کی صدای التماس یادش نمیاد...یا نفرتی که قورت داده میشد...یا دستهایی که درد میشد روی پیکره ای نحیف...یا چشمهای منتظری که از همون روزها چشم به آخری شیرین داشت...!

وقتی همینقدر دیگه عمر کنم و دختری که شع ـر شد تموم بشه هیچ کس قصه ی بیست سالگی م را یادش نمیاد...

اشکهای بیست و یک سالگی م...امیدهای بیست و دو سالگی م...التماس های بیست و سه سالگی م...آدم قشنگ بیست و چهارسالگی م...سجاده ی قهوه ای بته ی جقه ی بیست و پنج سالگی م...بغض ها و جای دندونهای نیش درد روی ساق پاهای بیست و شیش سالگی م...جاده های بیست و هفت سالگی م...شع ـرها و بی اعتمادی های بیست و هشت سالگی م...له شدن ها و کج دار و مریزها و اون رعیت تمام عیار ِ بیست و نه سالگی م...!

و من تمام این ها را توی یک شب خنک ِاردی بهشتی با خودم دفن میکنم درست وقتی همینقدر دیگه عمر بکنم ،تا حتی اگه کسی الـــی را بعد از هزارون روز به یاد اورد تنها دختری توی ذهنش نقش ببنده که بلند بلند میخندید و تند تند حرف میزد و دیوار راست را بالا میرفت و موج موج شع ـر میشد و بغل بغل امید برای تمومه آدمهای زندگیش و قسم میخورد برای تک تکشون که آخرش خوب تموم میشه.

دختری که چهارشنبه ها را می مـــرد...

الــی نوشت:

یکـ)درست مثل تولد هر سال تکرار میشود و من ذوق میشوم از الــی بودنم.حتما چشم پوشی میکنید از اینکه بارها شنیده اید ، نه ؟

 " در شبـــی ، شبــی در تـیـــر ، دختــری تولـد یافـــت..."  را از اینجا گوش کنید

دو ) امشب من و گل وسط قالی و حافظ و یه سجاده بته جقه و خدا.خدا ازت ممنونم...به خاطر همه چی.همین... :)

سهـ) صدای قلبت...

چاهار) سیــده ی بی نظیــر من اشکهام تموم شد از خوندنت دختر.ممنون که اینقدر خوبـــی آجــی کوچولو >>> "شب های قشنگ تــیر مهتابــی شد ..."

پنجـ) من شما آدمهای قشنگ ِ زندگی ام را میمیرم.

ساغر فقط یه شع ـر میتونست اینقدر من را به هیجان بیاره.ممنون که اینقدر قشنگ شع ـر شدی >>> " تو فصل بغض و شیشه سنگ صبور من باش..."

بیا ! تمام من بیا ! بیا که نذر کرده‌ام .... که هر چه دارم از غزل بریزمش به پای تو

هوالمحبوب:

فــــانــــوس نگــــاهــــــم را آویـــخــتـه ام بـــر در

مـن منتــظرم زیــرا ، گفتنــد:" تــو مــی آیــی"...

از کجای کدام روز توی کدام قسمت زندگی ِ من پیدا شدی را درست یادم نیست اما خوووب آن بعد از ظهر زمستان هزار و سیصد و هشتاد و چند را به یاد دارم که مقابل تلویزیون درست وسط اشک و آه های بازیگر ِ فیلم که حامد کمیلی بود و تو را صدا میکرد بغض شدم و سرم را چرخاندم به سمت فرنگیس که داشت ملافه های سفید عید را میدوخت و گفتم :" یعنی میشه منم یه روز برم اینجا...؟ دارم میترکم!" و او فقط سکوت کرد و نگاهم کرد و حتی زبانش در دهان نچرخید که امید واهی دهد،آخر خوووب میدانست که نمیشود.و من خسته از این همه اشک و بغض روزهایی که گذشته بود برای هق هق نشدن،با عجله از اتاق به حیاط پناه بردم.

آنقدر درد بود در صدایم که خودم صدای التماسم را بدون آنکه التماسی در کار باشد میشنیدم...اینقدر با التماس و بغض گفته بودم :"یعنی میشه ...؟"که خودم دلم برای خودم سوخت.

قسم میخورم به خاطر همان بغض و التماس بود که دست به کار شدی.

گمان نمیکردم یک روز ساک به دست عازمت شوم.وقتی میگویم گمان نمیکردم یعنی واقعا گمان نمیکردم.یعنی به خواب هم نمیدیدم روزی روبرویت بایستم و برایت شعر بخوانم .یعنی به خواب هم نمیدیدم اولین عکس العملم آن شب میان آن همه آدم ،سجده کردن بر خاک باشد درست در آستانه ی ورود و بلند بلند ضجه بزنم روبروی گنبد فیروزه ای ت .

قسم میخورم به خاطر همان بغض دم عید بود که خواستی...به خاطر همان التماسی که نکردم ولی آرزویش را داشتم از بس که پر از درد بودم.

و تو خواستی...خدای تو خواست... و من اردی بهشت،درست روز سه شنبه ای که دوستش نداشتم تمام تو را هق هق شدم و از گونه هایم سرازیر شدی...

سرم را روی شانه های فرزانه گذاشتم و میان آن همه آدم که برایت نماز میخواندند من فال حافظ گرفتم و شعر خواندم.قسم میخورم به خاطر همان بغض دم عید زمستان بود که نشستی توی کتاب حافظ و برایم خواندی :

" دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند               وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند..."

آنقدر اشک ریختم روی شانه های فرزانه که فرزانه نتوانست در آغوشم نگیرد و با من همصدا نشود.حافظ را بوسیدم...برای اولین بار حافظ را درست مثل یک کتاب مقدس بوسیدم.قسم میخورم تو را بوسیده بودم ،تو درست وسط حافظ نشسته بودی و برایم میخواندی :

 "من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب            مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند..."

به یاد داری که لب از لب باز نکردم که حرفی بزنم .که بپرسم این همه نا آرامی ام به خاطر چیست؟به خاطر اینکه مستحق کامروایی اش نیستم که زکاتم بدهی؟

به یاد داری هیچ نگفتم الا شع ـــر ...الا اشک و تو فقط برایم بیت میشدی و میچکیدی...

تا که گفتی :

" هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد      که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند ". و من دیگر هق هق هم نشدم...آرام شدم...آرااااااااااااااااااااااام و زیر لب گفتم "چشـــــم...!" اعتراف میکنم شک داشتم به آخری که قرار بود خوب باشد اما تو گفته بودی که صبوری کنم.

صبر و ثبات به راه انداختم و منتظر ماندم و باز تو خواستی...و باز خدای تو خواست و من آرام شدم.اردی بهشت تمام نشده بود که آرااام شدم.و قرار شد این راز بین من و تو تا ابد بماند.اینکه تو خواستی و شد.

از همان اردی بهشت انگار عهد کرده بودی مرا هر سال و هرلحظه که بخواهم و بخواهی صدا کنی تا باز درست بنشینم روبروی همان گنبد فیروزه ای و برایت شع ـر بخوانم.و "گمان نمیکردم " من را تبدیل به "هر چه بخواهی میشود "کنی .

خودت خوب میدانی که تو را متفاوت از آدمهایی که دوستت دارند ، دوست دارم.خودت خوب میدانی اسمت را با تقدس و احتیاط صدا میکنم.خودت خوب میدانی وقتی برایت شع ـر میشوم نمیشود که نگـِریم و خوووب میدانم نمیشود که نگـِریی..

خودت خوب میدانی با تمام شیطنت ها و نافرمانی ها و گستاخی ها و افسار گسیختگی هایم تو را یکجور دیگر دوست دارم و خوب میدانی هیچ وقت برای آمدنت حرفی نزدم الا شع ــر و روزی سه بار همان جمله ای که میگویند خدا هم هر روز برای آمدنت تکرارش میکند.

خودت خوب میدانی من نه ختم های قرآن نذر آمدنت میکنم ، نه دانه های تسبیح و صلوات ،نه دعاها و اشکهای هر صبحِ ندبه های جمعه و نه التماسها و دخیل بستن و قسم دادنت به پهلوی مادر و یا فرق شکافته ی پدرت ،که دلت بلرزد و درد شوی از این همه به رخ کشیدن!من فقط شع ــر نذر آمدنت میکنم تا بیایی امـــــــــا...

اما تو نیــــــــــا...!

الــی نوشت :

یکـ )در عین خودخواهی اعتراف میکنم که این تنها چیزیست که وقتی گوشش میدهم باعث میشود الــی را گاها زیاد دوست داشته باشم.آنقدر زیاد که گاهی گونه هایی را که از شنیدنش نمناک شده نوازش کنم!!

با عشق خواندمش آن روزها >>> " عشــــقش بکشـــد ســه شــنبه هـــم می آیــــد..."

دو ) دختره بدی شده ام!از همان ها که انتظارش را نداشتی.برایم دعا میکنی،نه؟

سهـ) آنقدر غرق چشمهای روشنش شده بودید که حواستان نبود آدم ِ چشم روشن نوشته ی قبل که رد بوسه اش روی دستم جا مانده بود، یک زن است.