_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شرمنده ام همــــیشه و هرجـــــا ،مــــرا ببـــخش ...

هوالمحبوب:


رنجـــانـــــده ام دوبــــاره دلـــت را مــــرا ببـــخش 

مـــی خواســتم که خـــوب بمـــانـــم مـــرا ببــــخش

دل گـــیـــر مــیشـــــوی ز من و دم نمی زنــــــی ...

شرمنده ام همــــیشه و هرجـــــا ،مــــرا ببـــخش ...

برایم نوشته بود :"میدونم.منم به دل نگرفتم.تو هم ببخش..." و من پیامش را خوانده بودم و یک عالمه بغض کرده بودم.

دو روز پیش قرار بود برویم آرایشگاه.قرار بود برویم سر .و صورتی صفا بدهیم و بعد هم مثلن هرهر و کرکر راه بیاندازیم.زود زود در شرکت کارهایم را کرده بودم و در برابر غرغر این و آن که با من کار داشتند و پروژه روی زمین است گفته بودم گور بابای همه شان کرده که با خواهرم قرار دارم و زده بودم از شرکت بیرون و منتظر مانده بودم توی ایستگاه اتوبوس تا از راه برسد.دیر کرده بود و موبایلش را جواب نمیداد.عادتش بود که کلن موقع هایی که کارش داشتی انگار نه انگار موبایلی به همراه دارد و کسی ممکن است بخواهد با او تماس بگیرد و یا نگرانش شود.هزار بار سر این موضوع دعوایمان شده بود که موقع بیرون آمدن از خانه حواسش به آن ماس ماسکش باشد که شاید که من ِ بخت برگشته دلم هزار راه برود از دیر و زود آمدنش و او باز بی خیالی طی کرده بود.از آرایشگاه چند بار زنگ زده بودند که پس کدام گوری هستم و او همچنان موبایلش را جواب نمیداد و بعد از نیم ساعت جواب که در راه است و چند دقیقه دیگر میرسد و باز شونصد دقیقه بعد هم نیامد.این بار که گوشی اش را برداشت تمام عصبانیتم را سرش خالی کردم.گفتم که از راه برسد پوستش را میکنم و دیرتر از دیر آمد و من جلوی هزاران چشم که به ما دوخته بود دعوایش کردم ،داد زدم،غر زدم،دستش را گرفتم و دنبال خودم کشیدم و همان کارهایی را کردم که میتی کومون با من و ما کرده بود و من از آن منزجر بودم و تا خود ِ آرایشگاه هی غر به جانش زدم و انگار نه انگار الی باشم که خانواده اش را بیشتر از جانش دوست دارد .انگار نه انگار الی ای هستم که همه عکمر خواسته بود شبیه میتی کومون نباشد و ...

الناز اما هیچ نمیگفت و من باز غر میزدم و بلند بلند حرف میزدم که رسیدیم آرایشگاه و نوبتم را در برابر گله ی آرایشگر گفتم که نوبتم را واگذار میکنم تا الناز کارش را انجام دهد و نشستم منتظر تا کارش تمام شود و صدای بگو و بخندشان از اتاق بغلی می آمد و من ...

من تنها ماندم تا کمی آرامتر شوم و یادم بیاید چه کرده بودم.آرامتر شده بودم و فهمیدم چقدر بد میشوم  موقع عصبانیت و چقدر همانی میشوم که تمام عمر از بودن و دیدنش متنفر بوده ام...

بغضم گرفت که چقدر بد شده ام و همانی را کرده ام که این روزها از بعضی از نزدیک ترین هایم تحمل کرده ام و بغض و درد شده ام و گاهی از سر استیصال سکوت کرده ام و دردک کردم الناز از رفتارم چه کشیده که هیچ نگفته ...

الناز که آمد لبخند بود و من شرم.روانه شدیم و خواستم که از دلش در بیاورم.رفتیم اسنک خوردیم و نوشیدنی سفارش دادیم و الناز که گفت دیرمان نشود گفتم گور بابای هر کسی منتظر ماست.آمدیم خانه و خوب میدانستم با تمام مهربانی کردنهای دنیا هم نمیتوانم جبران دلشکستگی اش را بکنم.درست همان چیزی که اعتقاد داشتم نمیتوانند برایم بکنند آن هایی که ...

تمام شب حالم بد بود.الناز که لبخند میزد.الناز که حرف میزد.الناز که سفره را پهن میکرد .الناز که حرف میزد.الناز که خوابید و من تمام شب هی دنده به دنده شدم و اشک ریختم تا نگاهم به صورت معصومش افتاد  و شرم شدم وقتی یادم می افتاد تمام ادعایم دوست داشتن کسانی ست که آزارشان میدهم  و تاصبح بغض بودم و اشک منی که مدعی بودم رفتار "این" و "آنی" که به منی نزدیک بودند و عزیز با من بد است و خودم شده بودم شبیه  همان!

صبح  قبل از رفتنم گوشه بالشتش را بوسیدم که بیدار نشود و از خانه زدم بیرون و برایش پیام دادم که "من دیروز باهات بدرفتاری کردم.ببخشید.خودم بعد خیلی ناراحت شدم.ببخش نازی.من تو رو خیلی اذیت میکنم.خودم میدونم.من دوستت دارم و تو این رو درک نمیکنی..." و برایش ارسال کردم و تا شرکت تمام مسیر را از خدا خواستم به من اراده و قدرت کنترل خشمم را نسبت به عزیزانم بدهد و محض مهربانی دل الناز مرا ببخشد...

حجم کار آنقدر زیاد بود که فراموشم شده بود چه کرده بودم و کجای روز قرار داشتم وقتی این همه از فشار کار خسته بودم که موقع صلاة ظهر برایم نوشته بود :"میدونم.منم به دل نگرفتم.تو هم ببخش..." و من پیامش را خوانده بودم و یک عالمه بغض کرده بودم....

الـــی نوشت :

یکــ) چاهارشنبه سوری تون مبارکـــ...

دو) یادش نیست ...مطمئنم یادش نیست...!

سـهــ) امشب تولد عزیزترین موجود دوست داشتنی زندگیمه ... قراره مثل هر سال ببرمش بیمارستانی که شب تولدش تا صبح روی پشت بومش ستاره ها رو شمردم و گریه کردم...تولد مبارک عشقه آجی 

چاهار) دلم برای پریسا غمگینه...زیاد...!میشه واسش دعا کنید،لدفن ؟


وا کـــــرده ام دهـــــان و تبـــــر می خــــــورم هنــــــوز...!!

هوالمحبوب:


برایش گفته بودم با همه ی شیطنتم ،دختران سبکسر را دوست ندارم و برای همین است که تارا  را توی جمع شرکت سبک کرده بودم که سبک سر است و همیشه ی خدا پهن شده توی واحد ما  و سبکسری با مردها و پسرانی که خوششان می آید در می آورد !!! و پشت بندش گفته بودم نمیدانم چه فکری در موردم میکند یا میخواهد دعوایم کند یا نه ولی تحمل دختران سبک سر بیش از حد برایم سخت است!

"او"گفته بود حق دارم بدم بیاید.میان دود سیگار دختران ِ قهقهه زن و لبخند به لب و جمله های عاشقانه رد و بدل کُن گفته بود حق دارم ولی گفته بود به من ربطی ندارد چه کسی سبک سر است و چه کسی نیست و نباید برای خودم دشمن تراشی کنم.گفته بود حساسیت بیش از حدم را نمیفهمد .  و گفته بودم حتمن خیالش برش داشته مثل بقیه که از حسادتم است و سبکسری حسادت نمیخواهد! و او گفته بود مسخره ترین فکر میتواند تصور "حس حسادت " من باشد و من نگفته بودم بهتر و بیشتر از تارا سبکسری و لوندی بلدم ولی در شأن من و هیچ دختر سنگین و محترمی نیست و همین است که آزارم میدهد خدشه دار کردن وجهه ی زن!

"او "گفته بود علتش این نیست و جستجو کرده که چه چیزی ممکن است علت این همه حساسیت من باشد که به خاطرش جو شرکت را برای خودم سخت و سنگین کرده ام و ریشه اش را در خاطرات گذشته و کودکی ام یافته بود و مرا واداشته بود به آن فکر کنم و خواسته بود به اطرافم توجه کنم که پر از دختران و پسرانی است که توی آن کافی شاپ توی هم می لولند و قاعدتن به من نباید ارتباطی داشته باشد و من گفته بودم نهایتش اگر آزارم بدهند نگاهشان نمیکنم ولی توی شرکت فرق میکند و او گفته بود فرقی ندارد و من تمام مدتی که "او" با مادرش تلفنی صحبت میکرد به این فکر کردم که هیچ پیشینه ای در گذشته ام ندارد وقتی من از دیدن صحنه ی دوست داشتن و ابراز علاقه های راستکی و خرکی این و آن ذوق مرگ میشوم و و دختر و پسرهایی که با هم حرف میزدند و لبخند میزدند و شیطنت میکردند و همدیگر را درفضای دود سیگار کافی شاپ  به هربهانه لمس میکردند را نگاه میکردم و از دیدن تمام آن صحنه هایی که شاید باید عصبی ام میکرد لذت میبردم.لذت میبردم از ابراز علاقه های حتی الکی شان،از کادو دادن پسرک به دختری که غر میزد،از شیطنتهای بی محابای دختر نوجوانی که کافی شاپ راغ روی سرش گذاشته بود و دوست پسرش هی با خجالت از این و آن عذرخواهی میکرد و دخترک باز بی پرواتر از سر و گوش دوست پسرش آویزان میشد...

من لذت میبردم و راستش حتی با وجود تنفرم از سیگار و بوی سیگار ،حتی از پف کردن دود سیگار دختر میز کناری توی صورت دوست پسر یا نامزدش یا هر نسبتی که با او داشت ذوق میکردم...!!

جای تعجب نداشت!من با آن همه حساسیتم نسبت به دختران و مردان سبکسر  و بالاخص دختران سبکسر،نظاره کردن و شنیدن ابراز علاقه را حتی به دروغ کیف میکردم و ذوق میشدم وقتی خودم سراسر عشق و دوست داشتن بودم.

چرا که رابطه ها حتی با بی چارچوبی و اشتباه بودنش اینجا تعریف شده بود و یادم می آمد همان روز که به دوست پسر ه عنتر شیدا توی شرکت گفتم گورش را از شرکت گم کند بیرون بس که منزجر بودم از هم از توبره خوردن و هم از آخور مستفیض شدنش و پایم را کشاندند امور اداری و گفتم که هیچ از کار و گفته ام پشیمان نیستم وقتی شخصیت و احترام زن و وجهه اش برایم مهم است،"اوسایم" مرا نشانده بود و گفته بود مثل تمام همکاران خوبم به من افتخار میکند که با همه شیطنت و زبان درازی و شوخ و شنگی ام جای هرکاری را خوب میدانم و ...

و من گفته بودم من جوری بزرگ شده ام که به دریا بیفتم و تر نشوم.گفته بودم  سختگیری های میتی کومون  و پاکدامنی مادرم مرا اینطور تربیت کرده که حتی اگر قرار است کاری بکنم جایش را بدانم.

من دختران و پسران جوان کافی شاپ را کیف میکردم و به این فکر میکردم هر رفتار و کاری جایی دارد و من میمیرم برای سر به سر این و آن گذاشتن و خودم را لوس کردن و با حرکت چشمانم تحت تاثیر قرار دادن و  بوسه و آغوش و حرفهای عاشقانه رد و بدل کردن و لمس دستها و چشمان و ضربان قلب کسی که دوست دارمش و حتی تر حرفها و رفتارهای اتاق خوابی (!!!!)ولی نه میان مردهای غریبه و محل کار و جایی که جور دیگری تعریف شده!من نه تنها از دیدن رفتاری که متناسب با جا و مخاطب تعریف شده ای نیست عصبی میشوم بلکه با تمام جسارت و پررو ای ام از خجالت آب میشوم و خنده دار است که برایتان بگویم که به جای ساکت بودن و شدن عکس العمل های پر سر و صدا از خودم نشان میدهم!!!

من تمام آن دختران و پسران جوان را در طی مکالمه "او" با تلفن کیف میکردم و همچنان رفتار تارا برایم غیر قابل هضم و سبک سرانه و حتی وقاحت بار بود ...

الـــی نوشت :

امشب تمام وجودم ذوق و بغض است...دوباره بیست و پنجم اسفند مرا میبرد به آن شب سرد زمستانی و آن پشت بام بیمارستانی که تا صبح مرا تحمل کرد...همانقدر نزدیک و شفاف و واضح..همانقدر پر از بغض و لبخند!

تولدت مبارک گلدختــــر همیشگی ِ الی ...

مــثــــل هـــر سال نشــــستــــم ســـــر ِ میــــزی که فقــــــط...

هوالمحبوب:

مــثــــل هـــر سال نشــــستــــم ســـــر ِ میــــزی که فقــــــط...

خستگـــی های ِ مـــن و چـــای و کســـی هست که نیست ...!

تمام راه با موبایل با مهندس فلانی حرف زده بودم.آنقدر حواسم پی فلان سیستم که به موقع برسد رشت بود که فراموش کرده بودم زاینده رود را نگاه کنم و یادم رفته بود قرار بوده بعد از ساعت کاری مثل هرسال و البته به استثنای پارسال بروم سمت "بهشت!"

ساعت هفت و نیم بود و من دوساعت دیر رسیده بودم و حتی حواسم به این هم نبود که باید "بهشت" توقف میکردم و چانه ام را روی نرده ها میگذاشتم و همه ی این ده سال را مرور میکردم!

قدم زنان پا توی "اسپادانا" گذاشتم و روسری ام را از فرط گرما باز کردم و کوله ام را روی صندلی  گذاشتم و پشت میزی نشستم که شماره "13" نبود...!

کافی شاپ شلوغ بود ولی پیشخدمت زود از راه رسید و سفارش گرفت و مثل هر سال -به استثنای پارسال- قهوه ترک سفارش دادم و کیک شکلاتی .

پیشخدمت که رفت دفترم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن ...

"هُوَالمَحبوب ...

لیلا سلام...!"

ده سال از اولین باری که آمده بودم اینجا گذشته بود و در این ده سال من هزار سال درد کشیده بودم و بزرگ شده بودم و اشک ریخته بودم و خندیده بودم و امسال برعکس همه ی آن ده سال هیچ کسی را دلم طلب نمیکرد و هیچ کسی را دلتنگ نبود و نمیخواست...!

برای لیلا یک عالمه حرف زدم و بعد...بعد یادم افتاد "لیلا" فقط نماد است و قاعدتن روح لیلا هم خبردار نیست که من هرسال در میعادگاهمان ظاهر میشوم و با الی خلوت میکنم.و حتی روح پسرک جوانی که ده سال پیش پشت یکی از میزهای همین کافی شاپ فوت کردن شمع های تولدش را نظاره گر بودم و به خواب نمیدید بشود مطلع و مفتاح یک عالمه اتفاق های رنگاوارنگ زندگی ام بدون اینکه حتی یادم بیاید که بود و چه شکلی بود و چطور بود...!

همان پسرکی که مثل تمام پسرکان و آدم های زندگی ام خودش هم نمیدانست "عشق" خاصیت "الی" است نه منشا وجود او...!همان پسرکی که نادان تر از این ها بود که الی را بداند و الی را گذاشته بود برای پررنگ نشان دادن رزومه اش که بعدها ادعا کند الی ای بود که شبیه ِ بقیه ی الی ها نبود و مرا لبخند شده بود و من همه ذوق بودم و از همان روز وهم برم داشت که نکند واقعن همانم که در آیینه ی الی دیده ام !

من در این ده سال بزرگ شده بودم و حالا از خدای لیلا توی ِ دفترم و لابلای کلماتش میخواستم که مراقب برادر و خواهرهایم و سرنوشت الی باشد ...

من ده سال درد کشیده بودم و راستش هنوز عشق خاصیتم بود و برخلاف قولم به لیلا که برای کسی و پیش کسی گریه کنم و اشک بریزم که برای پاک کردن اشکهایم کاری بکند و بداند غمگین بودنم را،تمام این یک سال هر شب بالشتم را تا زمانی که چشمهایم یارای باز بودن و نظاره کردن را داشتند خیس کرده بودم و شکسته تر و البته قوی تر  از قبل شده بودم که "الی! عشق خاصیت توست نه حضور آدمی خاص در زندگیت ...که تمام آدمها وقتی در حرمم راه میافتند بی شک معشوق ترین میشوند برای الی ای که عشق را لحظه لحظه نفس میکشد ..."

برایم مهم نبود چقدر دیر میرسدم خانه،برای همین ماندم تا پیشخدمت بعد از قهوه ی تلخ و کیک پر از شکلات،چیپس و پنیری که به سس قرمزی مزخرف آغشته بود،بیاورد تا به ندای قار و قور شکمم لبیک بگویم و باز هم بنویسم که "لیلا..."


الـــی نوشت :

یکـ) حرف بسیار است و واقعیتش این است که چون گوشی برای شنیدن و دستی برای در آغوش گرفتن و چشمی برای مهربان نگاه کردن تا دلت به زندگی گرم شود و بگویی گور پدر تمام دنیا ،"هیچ و پوچ و نچ!"،پس زبان در کام می ماند و خلاص!

دو) ممنون از کامنت ها و پیغامها و ایمیل ها و دوست داشتن ها و حتی دوست نداشتن هایتان. باز هم یک عالمه مینویسم بعدها .قول :)