_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یک روز با تــــو مــــن همه ی شهــر را ... ولــــــی !

هوالمحبوب:

دو روز پیش که دیدم "رهـــــــا" بازی وبلاگی راه انداخته ،دستم را گذاشتم روی قلبم که هنوز هم جای دقیقش را نمیدونم ولی یک چیزی سمت چپ وجودم تیر کشید و انگار دردم اومد اما تظاهر کردم اصلا من وبلاگ رهـــا را باز نکردم و اصلا ندیدم و نشنیدم چی از کی خواسته.با اینکه مدتها بود میخواستم راجع به این موضوع بنویسم.درست از روزی که عاشق کیفم شدم!

هی هر ساعت میرفتم سراغ وبلاگ رها و بعد یواشکی می اومدم بیرون!انگار که باز ندیدم...و بعد با خودم فکر میکردم که این دخترهایی که این عکس ها را گذاشتند میدونند یکی توی این دنیا هست که دلش میخواست و شاید هنوزم میخواد که سرش را بکنه توی یه کیف زنونه و تمام کنجکاویش را ارضا کنه و بعد کلی ذوق کنه؟؟؟!!! و کاش میشد آدرس وبلاگ رها را بهش داد تا توی تمومه کیفهای زنونه را کــِیــف کنه!!

درست از همون شب شهریور ماه خنک شروع شد .درست از همون شب که نیمه شب از توی تختم بلند شدم و کیفم را ریختم بیرون و شروع کردم به تمیز کردنش شروع شد.درست از همون شب،هر روز قبل از بیرون اومدن از خونه کیفم را مرتب میکنم و وقتی چک میکنم محتویاتش دخترونه ست و عطرم سر جاشه راهی میشم...

درست از همون شب که توی راه آموزشگاه به خونه زنگ زدی و گفتی یک ساعت دیگه اگه میتونم "آمادگاه" باشم تا امانتی فاطمه را بهم بدی...درست از همون شب که روزه بودم و نفیسه اصرار داشت تا یک ساعت دیگه که قراره امانتیت را بهم بدی برم پیشش و ماکارونی بخورم و استراحت کنم...

درست از همون شب که طاهره خانوم مادر شوهر نفیسه نذاشت برم پیش نفیسه و گفت باید با اونا افطار کنم و به زور قرمه سبزی ریخت تو حلقم و پدر شوهر نفیسه هی سر به سرم میذاشت و بهم میگفت "آلو خشکه!"

درست از همون شب که ته دلم قند آب کردند وقتی که من را با اون مانتو و شلوار و مقعنه و کیف مهندسی مشکی و کفشای سفید اسپرت دیدی و گفتی :"چقدر شبیه خانوم مهندسای با کلاس شدی!یه آدم حسابی! انگار نه انگار که تو همون الی ایی هستی که عین بز  از درخت میره بالا و داد و هوار راه میندازه!" و من بهت  گفتم :"یعنی از سرکار اومدما!و گرنه لباسای تارزانی م را میپوشیدم !" و بعد نیشم را شل کردم و تو گفتی :"مررررگ !" و من از ذوق مردم!

درست از همون شب که چون دلم نمیخواست موقر به نظر برسم و با طرز نگاهت معذب بشم و قرار نبود خانومه با کلاس جلوه کنم و اصلا قرار نبود خانوووم باشم،پله های مجتمع عباسی را دو تا یکی لی لی کنون رفتم پایین و تو با چشمای بهت زده بهم خیره شدی و گفتی :"نمیتونی یه ذره سنگین باشی دختر؟از حرفی که زدم منصرف شدم.فقط قیافه ت غلط اندازه و مثل آدم حسابیاست و گرنه هنوز جلفی! ..." و باز دندونات را با لبخندی که زدی ردیف کردی توی چشمای من.

درست از همون شبی که میدونستم توی دلت غوغاست و داری برای تولد دختری که باهاش کات کردی کادو میخری که فقط مدیونش نباشی به خاطر کادوی تولدت و برای همین اومدیم مجتمع عباسی و من خودم را با کتابها مشغول کردم که نخوای من را دخالت بدی توی انتخابت و معذب نباشی و بتونی راحت تر انتخاب کنی و سلیقه به خرج بدی...

از همون شب که براش یه دفترچه یادداشت خریدی و یه خودکار ساده و یه کتاب "جبران خلیل جبران " و بعد بهم گفتی :"الی میای توی رنگ کادو کمکم کنی ؟"و بعد بهم تذکر دادی که جلد کادوش شیک ولی بدون منظور و مفهوم باشه ،چون نمیخوای برای دختری که قراره توی زندگیش نباشی معنا و مفهومه خاصی بده و من دست گذاشتم روی جلد کادوی آبی با گلهای بزرگ و زرد آفتابگردون...

از همون شب که بهم گفتی کاش میشد به جای کادو کردن بذاریش توی یه جعبه و بعد مغازه ها را برای پیدا کردنه یه باکس میگشتی و من درست مثل دختر کوچولوها که باباهاشون را دنبال میکنند که گم نشند، دنبالت با اکراه می اومدم و بعد بهت گفتم یه باکس قلبی شکل قرمز بخر و تو چپ چپ نگام کردی و  یه باکس مستطیل معمولی خریدی و کادوهات را گذاشتی توش و من بهت پیشنهاد دادم کاش علف هم توش میریختی که خوشگل بشه و تو شروع کردی خندیدن و گفتی :"علف چیه دهاتی؟ اونا پوشاله که برای تزیین میذارند توی جعبه ! " و من گفتم :"میگم علفه بگو چشم!تو میدونی یا من که قبل از اینکه بیایم شهر گاو داشتیم ؟؟ " و بعد یه بسته به قول خودت پوشال هم خریدی و ریختی کف باکس...

از همون شب که بهم گفتی :" الی توی کیفت عطر داری یه خورده بزنم به این پوشال ها؟ بوی نم میده !"و من گفتم :"نه!برای چی باید عطر داشته باشم؟ "و تو گفتی آخه خانوما توی کیفشون عطر دارند و هی به خودشون میزنند که نکنه عرق کرده باشند .گفتم شاید تو هم داشته باشی.حواسم نبود تو که خانوم نیستی و توی کیفت چاقو داری!! "و باز با اون لبخند پت و پهنت دندونات را ردیف کردی جلوی چشمای من و من ادای حرف زدنت را در اوردم و حرصم گرفت!

از همون شب که جعبه را بهم دادی و ازم خواستی زحمت دادن کادوی فاطمه را من بکشم و من چون میدونستم ناراحتی بدون اینکه نگاهت کنم ازت گرفتم و رفتم سمت پله ها و تو صدام کردی خانوم فلانی چون ازت دور شده بودم و نمیخواستی جلوی ملت اسمم را صدا کنی و من برگشتم و تو  بهم گفتی :"کیفت جا داره بذاری توش که دستت نباشه که خسته شی؟!" و من میدونستم که دلت نمیخواد کسی باکس را توی دستای من ببینه که فکر کنه مثلا رومئو و ژولیت بازیه و خوش به حالمون!!! و من بهت گفتم معلومه که کیفم جا داره !

از همون شب که میدونستی من کله شق تر از اونم که اجازه بدم توی جا دادن جعبه توی کیفم بهم کمک کنی و اگه بهم میگفتی :اجازه میدی کمکت کنم بهم برمیخورد و احتمالا بهت میگفتم مگه خودم چلاقم؟!،برای همین وقتی که داشتم زوور میزدم جعبه را بذارم توی کیفم بهم گفتی میشه کیفت را بدی به من و تا من اومدم بهت بگم :فکر کردی بچه م؟ بلد نیستم خودم بذارم توی کیفم ..." زود یه لبخند پت و پهن زدی و گفتی :" همیشه آرزوم بوده توی کیفه یه خانوم را ببینم.میشه من را به آرزوم برسونی ؟ " و من خندیدم و گفتم :"مگه من بابا نوئلم ؟!" و کیفم را دادم دستت تا هم به آرزوت برسی و هم به هدفت که کمک کردن به من بود...و من همه ش حواسم بود کاش توی کیفم را نگاه نکنی که کنار زیپش پاره بود و پر آشغال ماشغال ...و تو کیفم را بدون اینکه توش را نگاه کنی دادی دستم و گفتی مطمئنن چیزی که توی کیف بقیه زنها هست ،توی کیف تو نیست!

از همون شب که دعوتم کردی شام و با اینکه تا خرخره خورده بودم ولی چون میدونستم اگه باهات همراه نشم چیزی نمیخوری و خسته و گرسنه برمیگردی خونه قبول کردم و باهات راهیه اون رستورانی شدم که سقفش مثل آسمون شب ستاره بارون بود و تو بهم گفتی الی کاش سقف اتاقت را اینطوری کنی و بعد بهم توضیح دادی با کارتن پلاست و لامپهای ریز میشه یه آسمون داشته باشم توی اتاقم از این قشنگ تر...

از همون شب که دستات را شستی و بهم گفتی دستمال کاغذی داری و من نداشتم و بعد غذا سفارش دادی و من بهت گفتم من چیزی نمیخورم چون دارم میترکم و فقط به یه لیوان نوشابه اکتفا میکنم و تو با اینکه ناراحت شدی و گفتی پس چرا گولم زدی گفتی بریم شام بخوریم ، یه لیوان نوشابه برای خودت ریختی و یه لیوان برای من و برام خوندی :

"شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی 

 غنیمت است در این شب که دوستان بینـــی...."

 و من برای اینکه ذوق مرگ نشم حواسم را دادم به سقف رستوران و غرق شدم مثلا توی لامپهای ریز سقف آسمون شبش...

از همون شبی که شب عقد دختر همسایه بود و لازم نبود حتما قبل از ساعت نه خونه باشم و یه عالمه وقت داشتم تا از خیابون میر تا خود سی و سه پل قدم بزنیم و من هی تند تند خاطره تعریف کنم و دستام را تکون بدم و تو هی تند تند لذت ببری و بهم بگی الی اگه دستات را ببندند بازم میتونی حرف بزنی؟!...

از همون شب که تصمیم گرفتم برای فاطمه ای که تیکه ی تو نبود و اشتباهی توی مسیر زندگی هم پیداتون شده بود و باید به قول تو تا بیشتر ریشه ندونده بود تموم میشد ،تولد بگیرم که درد نشه تمام وجودش وقتی کادوهات را بهش میدم و اون میفهمه اثری از محبت توی اون کادوها نیست و همه ش ادای دین ه ....

از همون شب که جعبه ی باکس کادو را گذاشتم زیر تخت و رفتم تا به دوشنبه برسم تا به وظیفه ای که به عهده م گذاشته بودی عمل کنم و دراز کشیدم روی تخت و داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم که قراره ستاره بارونش کنم و یهو یادم به عطر افتاد و بلند شدم و به جعبه ی باکس زیر تخت عطر زدم ...

از همون شب ...آره از همون شب که تمام محتویات کیفم را ریختم بیرون و دیدم راست میگی توی کیفم هیچی نیست که دخترونگیه کیفم را نشون بده و همه ش کاغذه و پوسته شکلات و بیلیطه پاره پوره و یه چاقوی ضامن دار زنگ زده که برای امنیتم گذاشته بودم توی کیفم و باهاش ماست هم نمیشد پوست گرفت ...

از همون شب که چاقوی ضامن داره زنگ زده را انداختم دور و به جاش عطر و رژلب و کرم و کیف پول زنونه و جلد مدارک و یه پاکت دستمال کاغذی گذاشتم توش!...

از همون پنج سال پیش...از همون شب خنک و داغه شهریور ماه هرموقع میخوام از خونه بزنم بیرون محتویات کیفم را چک میکنم که همه چی سر جاش باشه تا شاید اگه یه جایی یه وقتی یه بچه ی جناب سرهنگی را دیدم که به قول خودش یکی از آرزوهاش سرک کشیدن توی یه کیفه زنونه است به خاطر ِ پارگی کنار زیپ کیفم دلهره نداشته باشم و براش بابا نوئل بشم و به یه بهونه ای بفرستمش سر کیفم و به آرزوش برسونمش...

از همون پنج سال پیش تا حالایی که نیستی و شاید به آرزوت رسیدی و شاید دیگه حالت از کیفای زنونه به هم میخوره همیشه منتظرم جلوی راهم سبز بشی و بخوای توی کیفی که حالا محتویاتش یه خورده زنونه است نگاه بندازی!

نمیدونم!شاید بهم کلک زدی و فقط برای اینکه کمکم کنی جعبه را جا بدم توی کیفم این را گفتی چون میدونستی منه کله شق نمیذارم کسی کمکم کنه ،حتی اگه تو باشی .مگه اینکه بلد باشه باید چی کار کنه ولی... ولی به خاطر همون یه درصد که خیال میکنم راست گفته باشی همیشه یه جعبه دستمال کاغذی و یه عطر زنونه میذارم توی کیفم...خدا را چه دیدی شاید یه روزی یه جایی دیدمت و بهت گفتم :" هـــی تــــو! هنوزم دلت میخواد توی یه کیف زنونه سرک بکشی؟؟ "

این خرگوش کوچولویی که جا مدادی تشریف دارند ،اسمشون "آلفرد" ه!

یکــ) شش سالی میشود که دوستم با بـَره اش رفته است.اینکه اینجا میکوشم آن را وصف کنم برای این است که از خاطرم نرود.فراموش کردن یک دوست خیلی غم انگیز است.همه کسی که دوست ندارد.                                                                               "شـــازده کوچـــولو "

دو ) از اینجا الــــی را گوش کنیــد >>> " یک روز با تـــــو مـــن همــه  ی شهـــر را ...ولـــی"

نظرات 109 + ارسال نظر
mamad 1391/11/30 ساعت 21:56

ملالی نیست تهمت نیز گاهی آبروبخش است
خوشاتر که به تقدیس تغزل متهم باشم

ما شاعرکان قافیه بافیم و زبان باز

در ما ندمیده ست نه دیوی نه سروشی

سلام و هزار سلام به الی شاعرانه ام!

سلام حضرت دلبــــــر...

از آسمان چه خبــــر ؟

:)

شیدا 1391/12/01 ساعت 12:43 http://sevil59.blogfa.com

تمام حسام......
راستی کیفت الان خیلی قشنگ شده....ولی کیف من گذشته کیف تو هست
ازوقتی این بازی رو دیدم...هی میخوام کیفتمو مرتب کنم

خوش به حالدون چقدر شوما حس داریدا :)

گویا شما هم به یک انگیزه نیاز داری برای آبرو دار کردن کیفتون :)

میخوای انگیزتون من بشم آیااا؟

تنها بازی ایی بود که اینقدر دوست داشتم :)

خیلی بیشتر از خیلی...

سـ ـــحـــ ـــر 1391/12/01 ساعت 12:46

دیروز اومدم پست جدید بخونم
اومدم بگم وقتی فهمیدم اسمت الهامه، ی حس عجیب غریبی بهم دس داد. شبیه حسی که اخر فیلم درباره الی داشتم
بگم دوس دارم خوب بنویسم تا وبمو بهت بدم بیای "بخونی".ینی ی چیز قابل خوندن پیدا بشه
بگم نمیدونم چرا اما دوس دارم بهت بگم که من همش این روزا منتظرم.نمیدونم منتظر چی.فقط هی انتظار میکشــــــــــــــم. الکَکی
بگم حس میکنم در و دیوار و این چیزایی ک دور و ورم میپلکن و حرف میزنن ی جور خاصی ازاردهندن. انگار ی چنگال دستشونه هی عمداً میکشن کف ظرف
بگم بین دو سه تا وبی ک فقط میرفتم،وب تومونده فقط. بقیه عجیباً غریبا دارن ناپدید شدن
بگم حس میکنم غریبم!
دیروز اومدم اینا رو بگم
از دانشگا اومده بودم
با گوشی+وای فای کتابخونه
همزمان کیک کاکائویی هم میخوردم
که یهو یکی زنگ زد و گف کاره واجب داره وبرم ی جا ک بتونم صحبت کنم
مجبور شدم برم بیرون
و تا همین الانم دیگه نتونستم بیام و اینا رو بگم
و بگم ک میترسم دیگه بیام وبت و توئم گم بشی
یا حتا وب خودم.ک دیشب خواب میدیدم گم شده


همین
خدافظ

ســـحـــــر من اینجـــام...
میفهمی؟
من اینجام دختر :)

سحر خوندنیه هم خودش هم حرفاش هم حسهاش هم این همه انتظار که من میفهمم و نمیفهمم
میفهمیم و نمیفهمیم...
نیاز نیست بگم قصه ی انتظار را میفهمم
من خوده خوده خوده "انتظار" م...

میفهمم دختر...میفهمم

سحــــر....
من اینجــــام...باشه؟:)

مردتنهایی ؛

ولادت یازدهمین پیشوای شیعیان امام حسن عسگری (ع) بر شما مبارک باشد.

مبارک همه مون باشه آقااااا


ممنون :)

سیده 1391/12/02 ساعت 13:55 http://seyyede72.blogfa.com

میدونی بین همشون کدومو بیشتر دوست داشتم؟

سنگی بر گوری رو...

جلال و جلالخون باشی...

خودم نمیخواستم بخرمش
اصلا نمیشناختمش

نمایشگاه کتاب وقتی فهمید دارم زندگی میکنم میونه اون کتابا بهم گفت حتما بخرش
گفت هرجایی نداره
آدرس داد برم بخرمش...
گفت معرکه است
راست میگفت
قشنگ بود...
بعد از این همه روز خوندمش...

+جلال من را یاد یک آدم میندازی...:)
مرسی...

absolution 1391/12/02 ساعت 14:36

در کل تصدقت رفیق...
بعضی وقتها نمی شه حرفی نزد...
باور کن!!

تمام پوریا یک طرف این "رفیق " گفتنش یه طرف...

چرا منی که این همه از کلمه ی رفیق بدم میاد از "رفیق " گفتن ابسولوشن بدم نمیاد ؟:)

میشه یه بار دیگه بگی :رفیـــق ...؟

aliasghar 1391/12/12 ساعت 15:27 http://aliasghar2.loxblog.ir

سلام دوست خوبم وبلاگت خیلی جالبه مطالب بسیار جالبی داری بیا یک سری هم به وبلاگ من بزن وخودتوتو قسمت تبادل لینک ثبت کن وبانظرات خودتون مارو یاری کنید موفق باشی .

با تشکر...

:)

تو می آیی...یقین دارم که می آیی...
زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند.......دو دستت التماس آمیز می آید ب سوی من ولی پر میشود از هیچ....دستی دست گرمت را نمیگیرد ...نگاهی در گلو بشکسته و آلوده با گریه به فریادی تو را با نام میخواند ....که اینکه من، سرم بشکن، دلم را زیر پا له کن ولی برگرد.....همه فریاد خشمت را به جرم بیوفایی ها دورنگی ها جدایی ها ب روی صورتم بشکن....مرو ای مهربان بی من که من دور از تو تنهایم ولی افسوس......
وبت محشره بی تعارف های مجازی من تقریباً پنج صفحه رو ی نفس و پشت سر هم خوندم عجب قلمی داری.....اگه وقت داشتم همه صفحات رو میخوندم ی جور زندگی تو وبت جریان داره که آدمو یاد آنه شرلی میندازه....من وبم خیلی حقیره غالب مطالبشو خودم مینویسم اما انگشت کوچیکتم نمیشم اگه قابل دونستی سر بزن راستی من میخواهم بی اجازه لینکت کنم تا راحتتر به وبتون دست رسی داشته باشم اگه ناراضی بودی کامنت بذار حذفش کنم....در پناه خدا باشی

ممنون که این همه خوندی آقای اسمیت :)

شما هم حتمن خوب مینویسی

اما من نتونستم بخونم

اومدم وبتون و انگار فونتش اشکال داشت

نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد