_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مـــــن مـــادر چـــــند کفشــــدوزک هســتم...

هوالمحبوب:

ســی ســـاله شـــدم هــنــوز کـــودک هســـتم

هـــمـبـــازی بـــــاد و بـــــادبـــــادک هســـــتم

عـــاشـــق بـــشــوم؟نـه ! بــچه ها منتــــظرند

مـــــن مـــادر چـــــند کفشــــدوزک هســتم...

اگه به مرگ طبیعی قرار باشه بمیره درست همینقدر دیگه که عمــــر بکنه، قصه ی دختــــری که شع ـر شد برای همیشه تموم میشه و حتی اگه دختر و پسر ندیده ای که همیشه عاشقونه دوستشون داشت هم ازش به جا مونده باشه ، اون را یادشون نمیاد چه برسه به غریبه ترها !

هیچ کی یادش نمیاد "چند سال گذشتـه در یـک تیـر   دختـری زاده شـد به این تقـدیـر...".

هیچ کی یادش نمیاد دختری بود که چاهارشنبه ها را می مرد و اردی بهشت را و شبهای مهتابی را و آجرهای قهوه ای ِ اتاقش را و بهشت پل آبی رنگ فردوسی را و عطر نرگس را و روز لیلا را و خط به خط ِشازده کوچولو را و میز شماه ی سیزده اسپادانا را و پله برقی را و پژو 206 را و چهل ستون را و بستنی های بالابلند ِبرجی را...

هیچ کی اون تیرماه داغ و پر از درد سال هزار و سیصد و شصت و چند را یادش نمیاد یا اون حیاط پنج سالگی یا زنی که گوشه ی خاطرات دختری که شع ـر شد چمباتمه زده یا سروهای بلند قد حیاط ده سالگی یا فواره ی سر به فلک کشیده ی حوض حیاط دوازده سالگی یا لکه ی خون روی دیوار سیزده سالگی...

هیچ کی یخ های حوض و دستهای قرمز را یادش نمیاد یا اون تسبیح نارنجی رنگ یا موهای بافته شده چاهارده سالگی را که به خاطر شونه نشدنشون زیر دوش حمام قیچی شد یا اضطراب چندم هرماه ِپونزده سالگی را که بغض میشد گوشه ی تاریک اتاق .هیچ کی صدای التماس یادش نمیاد...یا نفرتی که قورت داده میشد...یا دستهایی که درد میشد روی پیکره ای نحیف...یا چشمهای منتظری که از همون روزها چشم به آخری شیرین داشت...!

وقتی همینقدر دیگه عمر کنم و دختری که شع ـر شد تموم بشه هیچ کس قصه ی بیست سالگی م را یادش نمیاد...

اشکهای بیست و یک سالگی م...امیدهای بیست و دو سالگی م...التماس های بیست و سه سالگی م...آدم قشنگ بیست و چهارسالگی م...سجاده ی قهوه ای بته ی جقه ی بیست و پنج سالگی م...بغض ها و جای دندونهای نیش درد روی ساق پاهای بیست و شیش سالگی م...جاده های بیست و هفت سالگی م...شع ـرها و بی اعتمادی های بیست و هشت سالگی م...له شدن ها و کج دار و مریزها و اون رعیت تمام عیار ِ بیست و نه سالگی م...!

و من تمام این ها را توی یک شب خنک ِاردی بهشتی با خودم دفن میکنم درست وقتی همینقدر دیگه عمر بکنم ،تا حتی اگه کسی الـــی را بعد از هزارون روز به یاد اورد تنها دختری توی ذهنش نقش ببنده که بلند بلند میخندید و تند تند حرف میزد و دیوار راست را بالا میرفت و موج موج شع ـر میشد و بغل بغل امید برای تمومه آدمهای زندگیش و قسم میخورد برای تک تکشون که آخرش خوب تموم میشه.

دختری که چهارشنبه ها را می مـــرد...

الــی نوشت:

یکـ)درست مثل تولد هر سال تکرار میشود و من ذوق میشوم از الــی بودنم.حتما چشم پوشی میکنید از اینکه بارها شنیده اید ، نه ؟

 " در شبـــی ، شبــی در تـیـــر ، دختــری تولـد یافـــت..."  را از اینجا گوش کنید

دو ) امشب من و گل وسط قالی و حافظ و یه سجاده بته جقه و خدا.خدا ازت ممنونم...به خاطر همه چی.همین... :)

سهـ) صدای قلبت...

چاهار) سیــده ی بی نظیــر من اشکهام تموم شد از خوندنت دختر.ممنون که اینقدر خوبـــی آجــی کوچولو >>> "شب های قشنگ تــیر مهتابــی شد ..."

پنجـ) من شما آدمهای قشنگ ِ زندگی ام را میمیرم.

ساغر فقط یه شع ـر میتونست اینقدر من را به هیجان بیاره.ممنون که اینقدر قشنگ شع ـر شدی >>> " تو فصل بغض و شیشه سنگ صبور من باش..."

نظرات 101 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1392/09/13 ساعت 13:49

عجب!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد