_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

آن مــــــن بـــــودم کــــه بـــی قـــــرارت کــــردم...

هوالمحبوب:

گـــفتـــم دل و دیــــن در ســــر کــــارت کــــردم

هــــر چیــــــز کــــه داشــــتـــم نثــــارت کــــردم

گفتــی تــــو که باشـــــی کــه کنـــی یا نکنـــی؟

آن مـــــن بــــودم کـــه بــــی قــــــرارت کـــردم

بودنت کنارم شبیه بستنی ست آن هم درست وسط ماه رمضان.اینکه یک ظرف بستنی که من برایش میمیرم را بگذارند جلوی چشمهایم و به من حق انتخاب بدهند و من خوب بدانم برای انتخابم همه جوره مؤاخذه خواهم شد!! اینکه من که برای بستنی میمیرم باید فقط نگاهش کنم و لبخند بزنم و حرص بخورم و هی لحظه شماری کنم برای رسیدن افطار و به خودم دلداری بدهم که بالاخره اذان خواهند گفت و هم زمان غصه بخورم که تا افطاری که نمیدانم کی از راه میرسد بستنی ام تمام میشود و آب!

دارم سیر نگاهت میکنم و خودم را به صبوری دعوت میکنم و تمام روزهایی که با هم داشتیم را مرور میکنم که باز با نگاهت که آدم را دستپاچه میکند میخواهی که بلند فکر کنم.میخندم به خودم که هنوز نشناختمت که نمیشود از تیر رس نگاهت پنهان شد و فکر کرد و به تو که مثل همیشه مچم را گرفته ای.میدانم نمیتوانم به هیچ ترفند از جواب دادن طفره روم.نگاهم را میدزدم و اعتراف میکنم به روزهایی که گذشته و به سال قبل همین جا و همین وقت ها.اعتراف میکنم که حتی در تصور و خیالم هم نمیگنجید این همه دلباخته ات شوم.به اینکه در تصور دنیا هم نمی گنجید دخترک سرکش و مرد ستیز زمین تمام خودش را توی طَبَق بگذارد و بسپارد به دست تو که مواظبش باشی.به اینکه سال قبل همین جا با چشمهایت که برق میزد و عاشق بود برایم شعر میخواندی و من میخندیدم و حواسمان به عقربه ی بزرگ ساعت نبود و امسال من غرق در تو شدم و تو میخندی و من به عقربه ی بزرگ ساعت لعنت میفرستم.به اینکه از من بعید بود این گونه دل باختن و فریاد زدنش.به اینکه چقدر کار دنیا عجیب و غریب است و گردش روزگار بامزه!

و تو یواشکی میخندی و بدون اینکه نگاهم کنی با قیافه ی حق به جانب میگویی :"اصولن مقاومت در برابر من سخته!" و دختر سرکش و حاضرجواب با یک عالمه جواب در آستین ،بدون اینکه زبان درازی کند و بخواهد کـَل کـَل به راه بیاندازد اعتراف میکند که حق با توست.که اگر تو نبودی شاید هیچ وقت تمام وجودش مملو از دوست داشتن نمیشد.که اگر تو این نبودی شاید هیچ وقت این نمیشد .که یک عالمه آدم در زندگی اش قدم زده اند و هیچ نشده الا قصه ای مضحک و پر از دردسر.که هیچ نشده الا غصه و درد.که هیچ نشده الا اصرار به دختره خوبی بودن حتی وقتیکه دلش نمیخواسته! که حتی زمانی هم که خیال میکرد میشود به کسی اعتماد کرد و پرده از رخ کشید ،آن آدم با تمام وجودش بی اعتمادی ش را همه جا جار زده و خیال ناراحتش را با تمام سختی و دردش راحت کرده!

اینکه این دختر آدم این گونه دل سپردن ها نبوده و هر چه هست زیر خود توست که اینگونه آهسته و پیوسته پیش رفتی و پیش بردی و سر هر منزلگاه پله به پله تمام سلاح ها را بدون اینکه آب توی دلش تکان بخورد انداختی.که این بار برخلاف همیشه از اینکه بی سلاح و دفاع است با تمام وجود خوشحال است چرا که هزار بار مطمئن است که از خودش بیشتر مراقبش هستی.

اعتراف به دوست داشتن آنقدر ها هم سخت نیست،حتی فریاد زدنش یک روز عصر ساعت شش درست وسط خیابان خواجو وقتی که یــار تو باشی،حتی اگر با تمام شیطنتت بگویی که حق دارم :)

الــی نوشت :

یکـ)نظرات پست قبل عجیبن غریبا تایید نمیشود،گمانم بلاگ اسکای سرناسازگاری با ما دارد!بلاگ اسکای که آرام شد تایید از ما،پشیمانی از بلاگ اسکای :)

دو)کمی دعا لدفن.

سهـ) اردی بهشت را عمیق نفس بکشید :)

بسیــــــار سفــــر بایـــد ، جزغـــــاله شــــوی روزی ... !

هوالمحبوب:

خب احسان که قاطی ِ مسافرت بشود ماجرا کمی هیجان انگیز میشود.احسان مثل من نیست،اصلن مثل ما نیست.قبلن ترها هم نبود.اصلن از اول نبود!از همان اول شخصیت رهبر داشت و بدون اینکه نشان دهد رهبر است اتفاقات را رهبری میکرد.مسافرت کردن با او مسافرتهای کسل کننده را هم قابل تحمل میکرد.هیچ کاری هم که نمیکرد حداقلش این بود که موقعی که دستشویی داشتیم میتی کومون مجبور به توقف میشد و هی نمیگفت حالا کمی تحمل کنید و ما آنقدر تحمل کنیم که تحمل ما را!!

روز اول نوروز که میتی کومون هنوز به املاک و مستغلاتش سرکشی نکرده بود (این یعنی اینکه میتی کومون کلی میتی کومون است!)احسان گفت میخواهد برود سفر و میتی کومون فرمودند اناث خانه را سوار کند و برود هرجا که میخواهد الا جزیره تا او هم یکی دو روز دیگر به ما بپیوندد و اما احسان اصرار داشت که فرنگیس بماند ور ِ دل شوهرش و زن بی شوهرش حق مردن نداره چه برسه مسافرت و چه جسارتا و مردوم چی میگند و کی وقتی میای خونه یه پیاله آب بده دستت؟!

ساک بستیم،شال سفید و صورتی و زرد و قرمز و کفشهای رنگی رنگی چپاندیم توی ساک.ساک بستن هم لذت داشت وقتی میدانستیم قرار است خودمان سفر را بچینیم،خودمان هم که نمیچیدیم همین که احسان میچید انگار ما چیده بودیم.قرار شد برویم شیراز و من هم که کلن عاشق شیراز!احسان گفته بود بعد از آن میرویم جنوب.بوشهر،بندر،اهواز حتی خرمشهر که از آن خاطره داشت.با تمام دلتنگی ام خوشحال بودم که قرار است خودمان سفر را مدیریت کنیم و همین آرامم میکرد.آماده ی رفتن که شدیم فرنگیس پا در یک کفش کرد که بچه ام غلط زیادی میکند بدون من پایش را از در خانه بیرون بگذارد و یا همه با هم میرویم یا هیچ کس هیچ جا!

ما هم کلن همیشه مجبوریم!!ساک ها را گذاشتیم توی ایوان و قرار شد منتظر بمانیم تا مثل یک خانواده ی درست و حسابی همگی با هم برویم سفر،آن هم وقتی که میتی کومون کارهایش را انجام دهد و دستش باز شود و فکرش.اینطور شد که رنگ و جنس شال ها و کفش ها و کیف های داخل ساک عوض شد!

آنقدر ساک ها را بستیم و باز کردیم و محتویات داخلش را عوض و بدل کردیم تا شد روز پنجم نوروز و قرار شد تا ظهر نشده راه بیفتیم ب سمت غرب،آن هم بدون احسان!

آقا در طی این پنج روز استراحت کرده بودند به حد کفایت و تلویزیون دیده بودند به غایت و عزم جزم کرده بودند بچسبند به کار و یکهو برای ما شدند مرد کار و زندگی و نگهبان خانه تا ما برویم دَدَر دودور و ایشان بروند دنبال یک لقمه نان خیر سرشان و هیچ هم برایشان مهم نباشد که ما قهر کردیم مثلن تا روز قیامت!

الـــی نوشت:

یکـ) آقا ما اردی بهشت رو زیادی دوس داریم.دقت کردم اردی بهشت تنها چیزیه که خدا با اینکه میدونه من خیلی دوسش دارم نمیتونه ازم بگیرتش!نه اینکه نتونه ها!نچ!به خاطر من نمیخواد گند بزنه توی زندگی بقیه

دو)"روز اصفهان" به همه ی مردم دنیا مخصوصن اصفهانی ها مبارکا باشه:)