_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بایــد بــرای درک این دلشــــوره "مـــن " بـــاشـــی ... !

هوالمحبوب:

تــــوی دلــــم هر روز و هـــر شـــب رخـــــت میشـــوینــد

بایــد بــرای درک این دلشــــوره "مـــن " بـــاشـــی ... !

دیکشنری ها را ولو کردم روی تخت با یک عالمه ورق کاغذ و به اندازه ی یه الــی که بتونه بشینه جا باز کردم واسه خودم و زانوهام رو بغل کردم و زل زدم به شب وحشتناکه پاییزی ِ اون سال و حس خفه شدن بهم دست میده.همون شب که رختخوابم رو پهن کردم پایین تا با همه ی سختیش روی زمین بخوابم و از احسان خواستم روی تختم بخوابه و تا چشمام نا داشت و بسته نمیشد دعای هفتم صحیفه ی سجادیه رو میخوندم و التماسش میکردم که "با ما چنان کن حتی اگر شایسته ی آن نباشیم" و زیر پتو آروم فین فین راه مینداختم که احسان بیدار نشه و هیچ نمیدونستم بیداره و زل زده به دیوار روبروش و هیچی نمیگه و انگاری نفس هم نمیکشه تا من راحت تر زجر بکشم!

آدم وقتی به اوج استیصال و درموندگی میرسه یادش میره چقدر خطا کاره و اصلن حق خواستن و دست نیاز دراز کردن طرف خدا رو داره یا نه.اون موقع است که دست به دامنش میشه و فقط التماسش میکنه جون خودش و تمومه وعده هاش آخرش خوب تموم بشه.که بزرگیه خودش را با حقارت و گستاخیه خودت مقایسه نکنه که واسه خاطر اینکه مستوجب عقوبت و دردی،با آدمهای مهم زندگیت مجازاتت نکنه.که آویزونه هر کسی که فکرش رو بکنه و نکنه میشه تا واسطه بشند بین اون و خدا برای آخره خوبش و من اون شب به همه ی دنیا التماس میکردم واسم دستاشون رو ببرند بالا شاید خدا به یکی از اون دستها نگاه کرد و دلش واسه تمومه درد اون شب سوخت.

گوشیم پشت سر هم زنگ میخوره و اس ام اس میاد.همکلاسی های سوم دبیرستانم طبق قرارِ چند سالشون امروز که فردای ِ93/3/3 باشه یحتمل با دو سه تا بچه ی قد و نیم قد فلان جای شهر قرار گذاشتند تا بعد از مدتها همدیگه رو ببینند و مثل دو تا قراره قبلی حتمن من باید شعری که سوم دبیرستان گفته بودم و اشک همه رو در اورده بود سر صف صبحگاه رو باز بخونم و مراسم بغض و اشک و لبخند راه بندازیم و چون قراره دختره خوبی باشم واسه عوض شدن حال و هوا بلبل زبونی کنم و طنازی تا بقیه به این نتیجه برسند که "پس تو کی میخوای بزرگ بشی؟" و بعد هم خنده حواله م کنند!

زل زدم به اون شب سرد پاییز که میتی کومون هم مثل مرغ سرکنده بود و بی قرار.همون شب که تا صبح توی حیاط چمباتمه زده بودم و فرنگیس هی می اومد توی حیاط و میگفت :"چرا نمیری توی اتاق هوا سرده" و من هق هق میکردم و از جام تکون نمیخوردم و میگفتم:" آره خیلی سرده." و هیچ دلم نمیخواد جواب تلفن هام رو بدم که مجبور باشم با این قیافه م برم وسط آدمهایی که فقط براشون شعر بودم و خنده!

نرگس پیام میده که ترجمه ی مامانش رو باید واسه فردا آماده شده تحویل بدم و من زل زدم به نماز دو رکعتی هر شبه بعد از اون شب پاییز که به شکرانه ی خوب تموم شدنه همه ی سختیه اون چند شب،نذر ِ همه ی آرامشش کردم و بهش خبر میدم ترجمه ش آماده ست و نگران نباشه و باز میون اون شب تاریک پاییز بغض میشم.

زل زدم به همه ی روزهایی که گذشته و همه ی سهل انگاری هام و زمزمه ی "خدایا با ما چنان کن حتی اگر شایسته ی آن نباشیم" که تند تند از دهنم میاد بیرون و ترجمه ی نصفه نیمه ی جلوی چشمام که اسم ساغر میفته روی گوشیم و صداش که میگه توی حافظیه ست و باید نیت کنم و بغضم که منتظر شکستنه و بردن همون اسمی که اون شب سرد و سنگین پاییز هزار بار تکرار کردم و سکوت ساغر و صدای آمیخته با ذوقش که " درد عشقی کشیده ام که مپرس..." و میون ِ بیت بیتش اشک میشم و باز فین فینم رو قایم میکنم و زل میزنم به اون شب سرد پاییز و هیچ به این فکر نمیکنم که حافظ هم با من بازیش گرفته!