_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

عیـــــد رمضـــان آمـــــد و مـــــاه رمضــــان رفـــــت ...

هوالمحبوب:

دلم نمیخواست بخوابم.دلم میخواست تا سحر بیدار باشم.میترسیدم بخوابم و بیدار نشم.بخوابم و دیگه بیدار نشم.نمیدونم کی چشمام بسته شد اما با چشمای خودم دیدم عقربه ی ساعت روی ساعت یک قفل شده بود.سحر قبل از اینکه گوشی م زنگ بزنه بیدار شدم.حتی قبل از اینکه فرشته زنگ بزنه.بعد از شب قدر بهش گفته بودم هر موقع سحرها بیدار میشه بهم زنگ بزنه.گفته بودم به گوشی م اطمینان ندارم که صدام کنه.گوشی م هر شب صدام کرده بود ولی من باز بهش اطمینان نداشتم.دراز کشیده بودم و زل زده بودم به سقف و منتظر بودم گوشی م زنگ بخوره،امسال سحر صدای آلارم گوشی م رو دعای عهد گذاشته بودم.از نواش خوشم می اومد.با اینکه هیچ وقت اونقدر هوشیار نبودم که ببینم چی میخونه و معنیش چیه اما از آهنگش خوشم می اومد.واسه همین گذاشته بودم که تا وقتی میخواد بیدارم کنه بخونه و من همونجور خواب آلود کیف کنم...

گوشیم زنگ خورد و دعا شروع شد و دلم نمیخواست صداش رو قطع کنم.هی خوند و گوشش دادم.به فرشته زنگ زدم که یعنی بیدارم و فرشته بهم گفت که دلش میخواسته سحر آخر زودتر از اون زنگ بزنم.بهش گفتم که ممنونم که زحمت این سحرهام گردنش افتاده و مرسی که هست.

یک ماه شده بود،یک ماه که هزارتا اتفاق جور واجور افتاده بود و من هنوز توان داشتم و زنده بودم.یک ماهی که زیاد از حد سخت بود و همین سحر آخریش بود.واسه اولین بار توی عمرم از تموم شدن ماه رمضون ناراحت بودم.نمیدونم چرا!نمیدونم واسه چی!اما ناراحت بودم.

گوشی م رو برداشتم و برای "او " نوشتم که به خاطر همه ی تحمل های امسال ماه رمضونش ممنونم.به خاطر همه ی غرها و غصه هایی که شنید و بعد صداش کردم تا قبل از اذان اونقدر آب بخوره که تا افطار کلافه نشه و باز صدای خواب آلودش من رو به ذوق دعوت کرد.

باز ماه رمضون امسال رو مرور کردم تا رسیدم به نفیسه.دوست دوره ی دبیرستانم که سه تا بچه داشت و دو شب قدر من رو برد یه مسجد خوب که من سرکیف باشم و بشم.همون مسجد که روی کاشیاش نوشته بود "لا اله الا الله ملک الحق المبین" و من همه ی شب قدر و موقع آرزو کردن زل زده بودم به کش و قوس خط نستعلیق جمله و با خدایی که اون وسط نشسته بود حرف میزدم.برای نفیسه هم نوشتم که ممنونم به خاطر اون دو شب و یهو یاد نوشابه ی سیاهی افتادم که دیشب افطار خریده بودم و از بس که هوا گرم بود فراموش کرده بودمش!

از راه رسیده بودم و از دست گرما و رییس مزخرف آموزشگاه کلافه بودم که با لباس خوابیدم توی حوض و چشمام رو بستم و گلدختر پر از ذوق و شوق پرید توی حوض و کنارم دراز کشید و شروع به آب بازی کرد و من زور میزدم که حالم خوب بشه و نوشابه ی سیاهی که خریده بودم توی کیفم جا مونده بود و سحر یهو یادم افتاد که چقدر با این نوشابه ی سیاه خوشبختم!

از پله ها اومدم بالا و سفره سحری رو پهن کردم.یخ ها رو ریختم توی کاسه و نوشابه ی سیاهم رو ول کردم رووش و احساس خوشبختی کردم!غذا رو گرم کردم و آروم خوردم.بغض داشتم.نمیدونم چرا!دلم هوای اون سه سحر شب قدر رو کرده بود که با فاطمه سحری خوردیم و من به زور غذا هل میدادم توی دهنش و اون با زجر میخورد و میگفت جا نداره و من اخم میکردم که اگر نخوردی با پشت دست میاد توی دهنت و اون میخندید!دلم هوای سحری خوردن با کسی رو داشت که دلم بیاد و یا حتی نیاد نوشابه ی سیاهم رو تعارفش کنم.دلم...

به قول فرشته :دل آدم خر است!" و انگار اگر دل من رو هم جزو آدمها حساب میکردی خر شده بود!

سحری رو خوردم و نوشابه ی سیاه رو هم و یه پارچ آب.پر از آرزو بودم.پر از دعا و بغض!پر از یه حس خوب همراه با یه حس آزار دهنده!

موقع رفتن به حیاط و وضو گرفتن ایستاده بودم بالای سر احسان.یک عالمه نگاش کردم و یاد سریال دیشب افتادم و بغضم بیشتر شد.یاد بهمن که یک هزارم احسان هم شعور نداشت و در عوض "مدینه" داشت و "روحی" و "دایی عزیز" و "هانیه" و "بابا جهان".و احسان هیچ کدومش رو نداشت.تمام سریال دیشب پشت سر احسان نشسته بودم و فیلم دیده بودم و زور زده بودم فین فین راه نندازم و حالا که خواب بود دلم میخواست تمام سحر فین فین کنم.یک عالمه نگاش کردم و بوسیدمش.نه از این بوسه ها که توی فیلم ها نشون میده.که رختخوابش رو ببوسم یا چادرش یا پاچه شلوارش رو.بالای سرش ایستادم و از اون بوس ها که برای گلدختر میفرستم فرستادم.

"بوس کیو"!

انگشتم رو بوسیدم و به سمتش شلیک کردم و پام رو گذاشتم روی پاش و بعد رد شدم.پاهاش گرم بود و من دلم گرم شد.

بالای سر پشه بند ایستادم و سایه ی فرنگیس رو دیدم.دنبال حسم بهش گشتم.دنبال فرنگیسی که همه ی این ماه رمضون...

چیزی نگفتم و فقط ممنونش شدم واسه خاطر سحری ها و افطاری های این اواخر.واسه افطاری دیشب و سحری حالا.نبوسیدمش و رد شدم.

فاطمه و الناز توی حیاط خوابیده بودند.بالای سر الناز نشستم و یک عالمه نگاش کردم.توی خواب هم مظلوم بود.توی خواب هم لجباز بود.این ماه رمضون زیاد اذیتش کرده بودم.بهش گفته بودم ازش توقعی ندارم اما انگار داشتم که وقتی می اومدم خونه و سفره ی افطاری در کار نبود ازش دلخور میشدم و غر میزدم.که وقتی حلوا پخته بود لب نزدم.که گفته بودم...!

بالای سرش نشستم و برای اون هم "بوس کیو" فرستادم و برای فاطمه هم به خاطر اون سه تا سحر که کنارم بود و واسه خاطر اون شبای قدری که دعا کردیم با هم و  باز رد شده بودم.

برق دستشویی را که روشن کردم و توی آیینه خودم رو دیدم.لاغر...با موهای نامرتب،چشمهای قرمز و دماغ آویزون و گردنبندی که فرشته بهم داده بود و حالا مال خودم بود!یک عالمه به خودم نگاه کردم.به گودی زیر چشمام و به رنگ پریده م و به خودم لبخند زدم و گفتم:"کرگدن خوب جونی داری ها!" و بعد خندیدم و دندونهای مسخره م رو به رخ آیینه کشیدم!

وضو گرفتم و هی آب خوردم که بغضم بره پایین و سـُر خوردم توی اتاقم و کتابچه ی دعای مامانی رو دست گرفتم و نشستم روبروی خدا و شروع کردم به خوندن و فین فین کردن!

بهش گفتم درسته اونی نشد و نمیشه که من میخواستم و میخوام اما خوبه که اونی هم نشد و نمیشه که خیلی ها میخواستند و میخواند!گفتم اگه اون نمیخواست و نخواد نمیشه و نمیشد.هیچی نمیشد.اگه اون نمیخواست من این همه طاقتت نداشتم.اگه اون نمیخواست من شب قدر نداشتم.اگه اون نمیخواست من این حال خوب رو نداشتم.اگه اون نمیخواست من اون پنجشنبه نمیرفتم قم و فرشته اون گردنبند رو روبروی معصومه بهم نمیداد.اگه اون نمیخواست...

حالم خوب بود و نبود و باز هی حرف زدم و فین فین براش به راه انداختم.درست مثل شب بیست و سوم.درست مثل اون شب ازش احسان رو خواستم و خوشبختی و عاقبت به خیریش و خلاصیش از شر ظلم و وحشی ها و گرسنه های دوروبرش که براش دندون تیز کردند.مثل اون شب الناز رو ازش خواستم و خوشبختی ش رو.مثل اون شب برای "او " آرامش خواستم و یه آخر خوب و تموم شدن غصه هاش.مثل اون شب اسم تک تک بقیه ای رو اوردم که دوسشون داشتم و یا حتی نداشتم.

مثل اون شب باز موقع برای خودِ الـــی چیزی خواستن ترسیدم.باز ترسیدم که شاید نباید بخوام.که شاید اونی که من میخوام استجابت دعای یک نفر دیگه باشه که از من شایسته تر و مستحق تر به داشتنه اونه.باز ترسیدم و نگفتم ته دلم کیه و چیه و باز گفتم "هرچی تو بخوای..." و دلم...!گفتم بهش که "دل آدم خر است!".بهش گفتم فرصت بیشتر دادن به من فقط باعث میشه بار گناه ها و سهل انگاری هام سنگین تر بشه و خبری از جبران اشتباه هام نیست و دلش رو بیخودی خوش نکنه و وقت تلف نکنه و کاش من رو زودتر می برد پیش خودش.باز براش یه عالمه حرف زدم و تا هوا روشن نشده بود کتابچه ی دعای مامانی رو چسبوندم به سینه م و از ته اونی رو خواستم که اون بخواد و دو رکعت قامت بستم به همه ی مهربونی ش...

الـــی نوشت :

یکـ)امسال ماه رمضون از همون ماه رمضون هایی ه که هیچ وقت یادم نمیره.

دو) چقدر این لحظه های آخر سخته...چقدر سخته...دل آدم خر است!

سهـ) عیدفطرتون مبارک ها...فردا این موقع من دارم بستنی میخورم!:)

چاهار)به خاطر بودنتون حتی اندازه ی یه اس ام اس و کامنت و ایمیل توی این ماه رمضون ممنون.همین...

نقــــاش مــــن مسیـــــح مشــــوّش بِکِــــش مـــرا ...

هوالمحبوب:

بابا امروز رفت میدان نقش جهان.از صبح زود که قرار بود ستاد هلال احمر فلان منطقه را هدایت کند و برای مردم مظلوم فلسطین کمک های نقدی و غیر نقدی جمع کند.بابا با ده دوازده تا از دوستانش که این هفته با هم قرار مدار گذاشته بودند و به آن ها گفته بود به امید آنکه یک روز در بیت المقدس نماز بخواند،رفت.

به ما هم گفت "اگر دوست داریم" برویم و ختنم خانه که میدانست"اگر دوست دارید" یعنی "بیخود میکنید که دوست نداشته باشید!"،به زور فاطمه را خر کش کرد و برد تا به قول خودش دهان بابا را ببندد و یحتمل نشان دهد چه همسر خفنی برای شوهرش است که هیچ جا تنهایش نمیگذارد و فاطمه هم!

من نرفتم،نه روزه اجازه میداد که بروم و بعد مثل خیلی ها از گرمای هوا طاقتم طاق شود و همانجا آب بنوشم و خیال کنم ثواب راهپیمایی کمتر از روزه نیست و نه دلم میخواست بروم به هزار و یک دلیل!

بابا سیاسی نیست ولی موقع اخبار به اکثر چهره هایی که در صفحه ی تلویزیون میبیند ناسزا میگوید و پرونده شان را که زیر بغلش است باز میکند!از مقام عظمی(!) گرفته تا آن مرتیکه ی خیگی ای که در مراسم عزاداری وقتی مطمئن شد دوربین روی چهره ی او زووم کرده بلند بلند گریه میکرد و زیر چشمی حرکت دوربین را می پایید و بابا که کل فک و فامیل و خاندانش را میشناخت،آباد کرد!!

بابا ضد این انقلاب هم نیست.برعکس،خودش یکی از پایه های اصلی انقلاب آن روزهای دهاتشان بوده.وقتی که اعلامیه پخش میکرده و نوارهای کاست امام خمینی را دست به دست بین مردم میچرخانده و روی دیوار "مرگ بر شاه " مینوشته و کتک میخورده و روزی که هواپیمای امام خمینی بر زمین نشست،وسط خانه شان میرقصیده و خرداد شصت و هشت یک عالمه اشک ریخته.

بابا جبهه هم رفته!آن روزها که صدای آژیر و وضعیت قرمز ما را به زیرزمین و خاموش کردن برق هایمان هدایت میکرد.همان روزها که او خانه نبود و الناز به دنیا آمد و من و احسان با همه ی کودکی مان میترسیدیم که وقتی بابا بیاید،به او بگوییم این بچه را از کجا آورده ایم و مامانی به ما میخندید و غصه میخورد!

بابا همان روزها که اعتقاد مذهبی و سیاسی اش قوی تر از این روزها بود جبهه رفته و یک عالمه عکس از جبهه در آلبومش دارد اما دوران جنگ رفتنش به همان عکس ها ختم شده و همیشه همراه تاسف یواشکی ای که میخورد، باد به غبغب می اندازد که جیره خور این مملکت و سیاست بازی اش نیست!

بابا سیاسی نیست و برای اهداف سیاسی و از قــِبــَل آن نان خوردن به نقش جهان نرفت تا روز قدس را کنار بقیه در گرمای سوزان امروز سر کند.بابا فقط دلش میخواست کاری انسان دوستانه بکند.

بابا همیشه برای همه چیز حرص میخورد و مثل همیشه هم ما و مخصوصن من که به خیالش نماینده ی تمام جمعیت کشور و یا حتی کره ی زمین در زندگی اش هستم را مسبب همه ی اتفاقات روی زمین میداند.

از افسارگسیختگی و تمرد و بی بند و باری جوانان کوچه و بازار گرفته تا بی خاصیت بودن خویشاوندان احمقش و یا به نتیجه نرسیدن توافق ژنو و گروه چند به علاوه ی یک و به فنا رفتن و معتاد شدن جوانان مملکت و قاچاق مواد مخدر و این حرف ها!

و همیشه ی خدا هم با جمله ی "ما انقلاب نکردیم که شما و اینا(اشاره به تصاویر کله گنده و کله کوچیک در اخبار و تلویزیون!) هر غلطی دلتون خواست بکنید و مملکت را به اضمحلال و نیستی بکشونید"،ما و مخصوصن من را مهمان نصیحت ها و منبرهای طولانی اش که به قول خودش در صورتی که به آن ها جامعه ی عمل بپوشانم سعادت دنیا و آخرت نصیبم میشود،میکنـــد!

بابایی که نه سیاسی ست و نه مذهبی صبح زود رفت میدان نقش جهان که شاید وقتی روبروی تلویزیون مینشیند و این همه خرابی و جنگ و خون را میبیند از خودش شرمنده نباشد.بابا دلش برای فلسطینی ها میسوزد و من یک بار خیلی وقت پیش ها دیدم که برای کشتگان لیبی و دیکتاتوری های قذافی هم چشمهای نمناکش را پاک کرد.

بابا دلش برای مردم بی دفاع آنجا میسوزد. او که در طی این همه سال از زندگی ام هیچ وقت بی دفاع و فلسطین بودن من به چشمش نیامد!!

+یک جاهایی نمیشود گفت میتی کومون!باید گفت بابا!


آه دل مظـــلوم به سوهــان ماند ... گر خــود نبُـــرد، بُرنـــده را تیـــز کنــد

هوالمحبوب:

حرف این روزها نیست،من فلسطین رو از کلاس دوم ابتدایی شناختم.

همون روزا که ازش بدم می اومد چون همیشه توی دیکته به خاطرش هجده میگرفتم و فلسطین را مینوشتم فلصتین! و خانم سلیمیان به خاطر جابه جایی دو تا حرف ازم دو نمره کم میکرد و من باز با همه ی دقتم گند میزدم توی دیکته و دلم میخواست کاش فلسطین نبود که من این همه به خاطر دیکته م سرزنش نشم!

من فلسطین رو از کلاس پنجم شناختم که برای اینکه با کلاس جلوه کنم شبها کنار میتی کومون مینشستم به اخبار دیدن تا فردا بتونم در مورد اخبار توی کلاس حرف بزنم و پز بدم و هر شب غرقه به خون شدن آدمها و سنگهایی که پرت میکردند رو میدیدم و فکر میکردم چقدر زندگی من و فلسطین شبیه هم دیگه ست.

من فلسطین رو از دوره ی دبیرستان شناختم،از سیزده سالگی! از همون موقع که من نه جرأت داشتم و نه سنگ که برای دفاع خودم پرت کنم و نه بلد بودم به کسی بگم چه خبره که حداقل همدردی عمومی رو برای خودم بخرم و  فلسطین هم سنگ داشت و هم جرأت و هم همدردی عمومی!

من فلسطین رو از چاهار پنج سال پیش شناختم،وقتی وسط اون همه گریه دهنم رو باز کردم و داد زدم من فلسطینم!من فلسطینم که این همه سال اسرائیل خون به دلش میکنه و خدا و بقیه ککشون هم نمیگزه و فقط ازش استفاده ی سیاسی و تبلیغاتی میکنند که بگند ما مثلن خیلی دلسوزیم و خدا اجرمون بده و بعد همیان سوءاستفاده شون رو پر بکنند برای آینده شون!

من هیچ وقت دلم برای فلسطینی ها نسوخت،هیچ وقت براشون بغض نکردم و اشک نریختم و سینه سپر نکردم. و هیچ وقت هم بر ضدشون حرف نزدم و تریپ روشنفکری برنداشتم و نگفتم" چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه!"

آدم هیچ وقت دلش واسه خودش نمیسوزه و برای خودش و مظلومیتی که هی سعی میکنه قایمش کنه که قوی جلوه کنه بغض نمیکنه.این اتفاق فقط وقتی میفته که راس راسی بریده باشی.درست مثل شب قدر که وقتی صورت خونیه افتاده روی خاک اون دختر بچه اومد جلوی چشمام و مامانش که موهاش رو چنگ میزد،خودم رو بغل کردم و برای خودم و مامان اون دختر بلند بلند گریه کردم تا شاید خدا هم که به ما از خودمون نزدیک تره دلش بسوزه و گریه کنه و شاید به خاطر آروم شدن دل خودش هم شده اونم سنگ پرتاب کنه و اتفاقی بیفته!

وقتی تو هم از یه لحظه ی بعدت و از داشتن داشته هات اونم درست یک دقیقه بعد از الانی که به خاطر داشتنتش خوشحالی مطمئن نباشی،میشی فلسطین.وقتی ندونی تا کی قراره کنار عزیزهات باشی و کی قراره از داشتنشون دل بکنی و دل بدی به خواسته ی خدایی که میخواد نداشته باشی،میشی فلسطین.وقتی هیچ وقت به هیچی مطمئن نباشی و با هزار تا ان شالله و دعا و التماس هیچ چیزی فرق نکنه ،میشی فلسطین.وقتی به بچگی و ناتوانی ت رحم نشه و مهم نیست چقدر ظرفیت و گنجایشش رو داری و باید خفه بشی و یا بمیری و یا تحمل کنی،میشی فلسطین.وقتی همدردی بقیه هیچ چیزی از دردت کم نکنه و فقط نمک باشه روی زخمت،میشی فلسطین.اون موقع میفهمی با دلهره خوابیدن و ترس از اینکه وقتی بیدار میشی هیچی مثل سابق نباشه یعنی چی.

اون موقع واسه فلسطین و هر کسی که شاید فلسطینی نباشه ولی خودش فلسطینه میمیری.اگرچه مردن هم کمه و هم دردی رو دوا نمیکنه.

الـــی نوشت :

یکـ) کاش میشد بفهمی خدا دقیقن منظورش چیه.از این همه فلسطین...از این همه اسرائیل...از این همه اتفاق

دو)اینکه به یکی بگی میشه رمز فلان نوشته ی وبلاگت رو داشته باشم عین اینه که بری خونه طرف ببینی در حمومش قفله،بعد بهش بگی میشه توی حمومتون رو نگاه کنم؟:)

سهـ) کاش میشد برای تو مــُرد.با اینکه هم کمه و هم دردی رو دوا نمیکنه!

چاهار) آسیه!یکی دو تا پست بعدی در موردش مینویسم،اگه زنده موندم :)