_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

آنچه در تجربه ی ماست نشان داده که عشق ... تا خیالت بشود تخت، به هم می ریزد!

هوالمحبوب:

امروز که وفات معصومه بود یادم افتاد به سال قبل که همین روزش با "او" بحثم شده بود.بحثم شده بود و یک عالمه گریه کرده بودم که فیلم فجر را به منی که این ده روز خواسته بودمش و نبود ترجیح داده.که تماسهای چند بار در روزش را به یک تماس در روز تقلیل داده و هیچ فکر نکرده سهم من از این ده روز اندازه ی یک مکالمه ی درست و درمان هم نبوده.نمیدانم چرا اینقدر پرتوقع بودم و این ها را گفته بودم و این را خواسته بودم که باید همه ی زندگی اش باشم ولی بحثم شده بود که همه ی زندگی اش از من مهمتر است و چرا باید یک عالمه وقت صبر کنم تا او از راه برسد و دلش بخواهد بخوابد!دعوایمان شده بود و من تلفنم را قطع کرده بودم که چرا باید مرا کمتر از همه ی افراد زندگی اش بخواهد و پشت بندش هم خاموش!آن هم منی که هیچ وقت تلفنم را روی کسی خاموش نمیکردم.بس که حالم خوب نبود!

آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست بمیرم و هی غصه خورده بودم برای سال قبلترش باز هم درست شب وفات معصومه که برای اولین بار او را زیر آن پل عابر پیاده دیده بودم و شبش رفته بودم زیارت معصومه ی سیاه پوش و برای آدمی که نمیدانستم یک روز میشود همه ی زندگی ام دعاهای قشنگ قشنگ کرده بودم.یاد سال قبلش افتاده بودم و دلم درد گرفته بود بس که اشک ریخته بودم تا فردا که گوشی ام را روشن کردم و ایمیلم را چک و فهمیدم او هم اندازه ی من شب بدی را گذرانده.

باز با هم حرف زده بودیم.همیشه همینطور است،وقتی گمان ببرد حالم بد است حتی اگر عصبانی هم باشد با من به آرامی حرف میزند ولی بحث که جلوتر میرود باز دعوایمان میشود.آن روز هم همانطور شد و آخر دعوا آشتی کردیم و من از جشنواره ی فیلم فجر متنفر شدم وقتی باعث شده بود با "او بحثم شود...

امسال درست همین شب و روزی که سیاه پوش شدن روزهای معصومه است شبیه همان سال دعوایمان شده.انگار که باید همیشه هر سال وفات معصومه بشود مطلع یک چیز بین ما! چیزی فجیع تر از سال قبل. امسال گمانم فیلم فجر هیچ باعث بحثمان نشود وقتی که خیلی وقت است سر و ته حرفهای روزمره مان یک مکالمه ی چند دقیقه ایست حول و حوش مسائل مسخره که من سعی میکنم جذاب تعریفشان کنم و هیچ به من برنخورد این همه نبودن و ندیدن و نخواستنش!

به این که فکر میکنم به خاطر فیلم فجر دعوایمان شده بود خنده ام میگیرد آن هم این روزها که خیلی وقت است اگر ساعتها هم با هم حرف نزنیم اتفاق خاصی نمی افتد.وقتی از آن یک سال تا کنون یک روز نه چندان سرد و گرم آبان چند ماه پیش به منی که خواسته بودم کنارش باشم گفته" آدم ازدواج کردن نه با من که با هیچ کس نیست (!)"و پشت بندش هم حرفهایی که دلم بدجور سوخت و هرچقدر هم دلم میخواهد خوشحال باشم نمیتوانم حتی با اینکه به همه ی آدم ها حق میدهم برای زندگیشان تصمیم بگیرند حتی اگر به قیمت نخواستن من تمام شود.

شما که من نیستید بدانید چقدر دلم میخواست سال قبل بود و سر فیلم فجر بحثمان میشد که چرا اینقدر که حواسش به اکران فلان فیلم است به چشمهای منتظر من نیست.شما که نمیدانید چقدر دلم میخواست همین پارسال بود که نمیدانستم قرار نیست هیچوقت زن زندگی اش نباشم و به احمقانه ترین صورت ممکن برای یک جشنواره ی مسخره بلوا به پا کرده بودم! میدانید؟ندانستن و اینکه ندانی کجای زندگیه چه کسی هستی و خیال برت دارد همه ی زندگی حالا و آینده و حتی گذشته اش هستی برایت توقع ایجاد میکند و خودت را محق میدانی و این محق دانستن حس شیرینی- توهم شیرین!-به تو میدهد.مگر چند پست قبلترم را نخوانده اید؟هااان؟

شما که نمیدانید همین دو روز پیش که مستانه به من گفته بود الـــی خیلی قشنگ عاشق شده بودی ،من بغض کردم وقتی که پشت تلفن به او گفته بودم:"آره! خیلی قشنگ!" و وقتی گفته بود رفتارم شبیه آدم هایی نیست که وقتی آنقدر قشنگ عاشق شده بودند می بایست برای به سرانجام نرسیدنه آنچه میخواستند درب و داغان تر از این حرفها باشند و من به او جوری که نفهمد در حال انفجارم گفته بودم:"وقتی ندانی برای کدام دردت باید عزادار باشی،میرسی به بی حسی و من الان بی حس ترین آدم روی زمینم بس که قدرت ناله کردن هم ندارم!"

شما که من نیستید که با این زبان درازتان یک عالمه حرف توی دلتان مانده باشد که حتی نمیتوانید به خودتان هم بزنید چه برسد به دیگران تا بفهمید چقدر درد دارد این همه سکوت.

نباید این حرفها را میزدم،میدانم.به خاطر نرگس که اینجا را میخواند و وقتی میفهمد با "اوی" سابقش به هیچ رسیده ام هرچقدر هم تظاهر کند متاسف شده ،ته دلش غنج میرود!به خاطر فک و فامیل لعنتی ام که کاری جز سرک کشیدن توی زندگی ام ندارند و از این وبلاگ کنده نمیشوند محض دشمن به شاد شدنم! به خاطر سید و گلشیفته و همه ی آن احمق هایی که دست زیر چانه زده اند محض دیدن آخر قصه و نیشخند کردنم که خودشان مستحق ترین موجوداتند به نیشخند شدن! همه را میدانم ولی...

ولی من همانم که همین دی ماه سال قبل هم که همین جا و درست توی بیستمین شبش خواستنش را فریاد کردم ، هیچ کسی برایم مهم نبود الـــا "عشق است و همین لذت اظهــــار و دگـــر هیـــچ..."و به جای خودم را در لحاف پیچاندن و پنهان کردن قشنگ ترین حسم در طول کل زندگی ام ، اظهارش را بزرگترین موهبت میدانستم.

بهتر است بی انصاف نباشم،او بین تمام آدمهای زندگی ام برایم زیادی خوب بود.حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدنش برایم زیادی خوب بود.حرفهایش وقتی نا آرام بودم و حتی نصیحت هایش که در فلان موقعیت چگونه باشم و چطور رفتار کنم. دوستــم داشت خب ولی فقـــط همیــــن. فقط "دوست" خوبی بود و خجالتم می آید از اینکه به چشم مرد زندگی ام نگاهش کردم یا رویش حساب باز نمودم یا دلم خواست که ...!

می دانید؟ گمان میکردم میتوانم برایش زیاد باشم.بزرگ باشم آنقدر که نیاز به داشتنم را حس کند و یا مرا در زندگی اش کم داشته باشد ولی خب تعریف آدم ها از داشتن و نداشتن و دوست داشتن فرق میکند و قرار نیست من در زندگی اش همانی باشم که خیال میکنم!

من خواستم ... نشد ... هزار بار خواستم ... نشد ... دلم را بغل کرده ام و نگاهش هم نمیکنم که خجالتش را بکشم و به این فکر میکنم که هنوز هم دوستش دارم یا نه ولی چیزی توی دلم به بدترین شکل شکسته و من نمیدانم باید برای کدامیک از هشت تا درد زندگی ام سوگوار باشم . شاید برای همین است که دلم بدجور برای زیر آن پل عابر پیاده تنگ شده...

درون جمجمـــــه ام قهوه خانه ایست شلــــــوغ ...

هوالمحبوب:

درون جمجـــمـــــه ام قهـــــوه خانـــــه ایست شلــــــوغ

میـــــان هالــــه ای از بغـــــض هـــای حلقــــــوی ام ...


بغلم کرده بود و بوسیدمش و بوسیدم و از ماشین پیاده شدم و دلم خواست بروم خانه ی مادر نفیسه که تنها بود.تصمیم گرفته بودم بعدش قدم بزنم تا خانه و هی فکر کنم و هی بغض قورت بدهم .دلم خواسته بود با کسی حرف بزنم که هیچ نمیداند و از چیزهایی حرف بزنم که خودم هم قرار بود ندانم!

زنگ را که زدم و در را باز کرد و تعارفم کرد بروم داخل از دیدن کرسی ه کنار اتاق ذوق زده شدم و پریدم زیر کرسی و روشنش کردم و لحاف را روی پاهایم کشیدم و ذوق مرگ شدم و با مادر نفیسه که تنها بود نشستیم به خاطره ی کرسی های زندگی مان را رد و بدل کردن.برایم میوه آورد و از قدیم قدیم ها حرف زدیم و آقای قاسمی که از راه رسید نشستیم به حرف زدن که کرسی یک نفره نمیچسبد و اصل ه کرسی به دونفره بودنش است و مادر نفیسه از خجالت میخندید و من و آقای قاسمی از وقاحت!!

آقای قاسمی باز بحث را کشاند به ازدواج من و اینکه زود باشم دست به کار شوم که او دلش عروسی آمدن من را میخواهد و مثل من نیست که عروسیه پسرش را پیچاندم و نرفتم و من ایشالا ایشالا نثارش میکردم!پاهایم زیر کرسی هی گرم میشد و دلم آرامتر از وقتی که از راه رسیده بودم و گمانم حالم بهتر از وقتی بود که زنگ خانه شان را زده بودم.

آنقدر بهتر که یادم نیاید قبل از آمدنم روی صندلیه پارک اسمم را حتی یک بار هم صدا نزده بود.آنقدر بهتر که یادم نیاید حتی یکبار اسم الناز و احسان را صدا نکرده بود و هی گفته بود خواهرت...برادرت...!

آنقدر بهتر شده بودم که یادم نیاید برایش چقدر خوب نقش بازی کردم که زندگی ام گل و بلبل است!آنقدر بهتر شده بودم که یادم نیاید این من بودم که میان حرفهایی که آزارم میداد هی شوخی های مضحک میکردم و آن ها را میخنداندم و برادرش هی به من میگفت موهایم را بپوشانم و من نیشم را شل میکردم  و تند تند موهایم را جمع میکردم و آن ها میخندیدند بس که من شیطنت میکردم و دلم خون بود!

مادر نفیسه و آقای قاسمی باز از کرسی و آن قدیم ها حرف میزدند و من نیشم شل بود و هی دل به دل حرفهایشان میدادم تا فراموشم شود امروز چقدر درد داشت وقتی او برایم از خانواده اش حرف میزد و من به الناز و احسان و خودم فکر میکردم و هی اسمشان را توی جمله هایم می آوردم!مادر نفیسه از خانه ی قدیمی ِ احمد آباد حرف میزد و من دنبال خاطره های مشترک از خانه ای شبیه به آن میگشتم تا فراموشم شود دستها و صورت و صدای زنی که دلم را زیر و رو کرده بود!

آقای قاسمی میگفت مادر نفیسه به خاطر پا درد و کمر دردش مجبور است روی تخت بخوابد و باید محض خاطر کرسی هم شده یک زن ه دیگر بگیرد تا از گرمای کرسی چند برابر مستفیض شود و من نشسته بودم به خنده که سر پیری و معرکه گیری و قول دادنم که برای عروسی شان با کله خواهم رفت ،تا فراموشم شود چقدر نداشتن کسانی که باید داشته باشی و داشتن کسانی که نباید داشته باشی سخت است...

دروغ چرا؟ آن آخرها دیگر حرف های مادر نفیسه را نمیشنیدم و دلم میخواست زیر کرسی دراز بکشم بس که چشمها و بغضم درست مثل پاهایم گرم شده بود و دل لعنتی ام دلش یک بغل ه سیر گریه میخواست...

الــی نوشت:

از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باش! هیچ کس یعنی دقیقن هیچ کس!استثنایی در کار نیست.همین :)

پـــروانــه ها در پیـــله دنیــــا را نمی فهمنـــــــــد...

هوالمحبوب:


از من پرسیده بود مرد ایده آلم کیست و من گفته بودم مرد ایده آل وجود ندارد و در نتیجه مرد ایده آل من هیچ کس نیست و او باز پرسیده بود ترجیح میدهم چه مردی را کنارم و در زندگی ام داشته باشم و من دلم مردی که یک عالمه بزرگتر از خودم بود را خواسته بود که نه پولش از پارو بالا برود و نه توی جیبش کک کله معلق بزند. مردی که بداندم و بفهمد وقتی چون منی را در زندگی اش دارد چه به دست آورده و البته که سردی و گرمی روزگار را چشیده باشد و اگر زنی هم توی زندگی اش بوده - که حتمن بوده - ترجیحن مرده باشد که سایه و حضورش روی زندگی ام سنگینی نکند. 
مردی که اگر عاشقش هم نشدم حداقل آنقدر مهربان باشد که مهربانی اش را دوست داشته باشم. مردی که وقتی کنارش راه میروم همه خیال کنند دخترش هستم و او هی دلهره داشته باشد که نکند نگاه و حرف مردم زندگی مان را بلرزاند یا نکند من آنقدر سست پیمان باشم که بروم پی عیش جوانی ام و یا او آنقدر برایم کم باشد که دلم را بزند و من میان دلهره های نگفته اش که از چشم هایش میخوانم برای کسی که به خاطر داشتن و آرامشم تلاش و جنگ کرده از آن لبخندهای گل و گشاد بزنم که گور پدر همه ی حرف ها و حدیث ها وقتی که او همه ی آدم های نداشته ی زندگی ام است حتی با اینکه شاید عاشقش هم نباشم!
گفته بود من احمقم،درست مثل نفیسه که گفته بود زده ام به سیم آخر مثلن که خل بازی در آورده ام ولی من همه ی حقیقت را گفته بودم ، آن هم درست همین روزهایی که حرف هایم به جای اینکه از دهانم کلمه شوند و بیرون بیایند اشک میشوند و از چشم هایم نیمه های شب سر میخورد . هیچ کس من نبود و نیست که بفهمد چقدر دلم کسی را میخواهد که "قدش از درخت های خانه ی معمار بلند تر باشد و از برادر سید جواد که رخت پاسبانی پوشیده است هم نمیترسد..."،حالا هر چقدر هم اصرار داشته باشد مرا میفهمد و درک میکند و میشناسد ...

راستش ؛ دلم .... مثل یک نماز بین راه خسته و شکسته است!

هوالمحبوب:

گفته بودم همه ی امیدم به خدای ِ فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّة شراً یَرَه است.گفته بودم او با همه ی قدرت و زور و توانایی اش در برابر خدای من مثقال هم نیست و من مرده و او زنده ولی آآآآآی آخرش دیدن دارد،آآآآآی آخرش دیدن دارد!

گفته بودم همه ی امید و دلبستگی و پشت گرمی ام به خدای ذره بین به دست است که او از حرفم عصبانی شده بود و حمله کرده بود به سجاده و جانماز گوشه ی اتاقم که همیشه پهن بود.

رفته بود به خیال خودش قدرتش را نشان بدهد و بگوید مرده شور طرز فکرم را ببرند.خواسته بود قدرتی که همه ی زندگی ام را سیاه کرده بود به رخ بکشد که مهر جانمازم را که یادگاری آن روزهای حیات مامان حاجی بود و رویش یک عالمه سجده کرده بود،آنقدر روی کتابخانه  فلزی زد که خرد و خاکشیر شد.تسبیح یادگار آن مسجد گنبد فیروزه ای اردی بهشت آن روزها را پاره کرد و مهره هایش درست عین دلم روی قالی و تخت ریخت.

خواسته بود بفهمم او از همه ی خداهای دنیا قدرتمند تر است که کتابچه ی یادگار مامانی را که برای آرامش خواب شبهایم زیر بالشتم پنهان کرده بودم را ریز ریز کرد.خواسته بود باورم شود اگر او نخواهد خدا کاره ای نیست وقتی همه ی زورش را روی سجاده و جانمازم خالی میکرد و آن ها پاره نمیشدند...!

با همه ی دردم خنده ام گرفته بود که مستأصل بود از اینکه جای دقیق خدا را نمیداند و دستش به او نمیرسد و گرنه دست می انداخت گردن خدا و خفه اش میکرد تا حساب کار خود را بکنم که امید به خدایی بسته ام که امر کرده به این بودنم.گردنبندم را توی یقه ام انداخته م که دیده نشود که نکند پاره اش کند و محکم از روی لباسم توی دستهایم گرفتم و والعصر خواندم تا زودتر به تواصوا بالصبرش برسم!

مهره های تسبیح و خاک مهر روی زمین ریخته بود که جانماز و سجاده و چادرم را زیر بغلش گذاشت و از اتاق زد بیرون و من هنوز والعصر میخواندم و زور میزدم لبخند روی لبم را پنهان کنم...!!

امشب دلم میخواست مثل سنـّی مذهبان بدون مهر نماز بخوانم وقتی مهرم نبود.مثل نمازهای مسافرت بدون تسبیح ذکر بگویم و مثل نمازهای بین راهی بدون چادر و سجاده قامت ببندم و بدون کتابچه ی دعای زیر بالشتم چشم هایم را برای خواب ببندم و گور پدر کابوس های گاه و بیگاه،تا صبح شوق و درد را با هم ببلعم ولی خودم را راضی کردم که دختره خوبی باشم و خودم را وابسته و محدود به تعلقات نکنم وقتی همیشه امر بر نداشتن بوده.

میدانم نمیتوانید درک کنید قامت بستن روی جانماز و سجاده و مهری که آن ِ تو نیست چقدر با همه ی آرامشش غربت دارد.حالا هر چقدر هم سجاده ی قهوه ایه بته جقه یا سفید بقچه پیچ زیر تختت منتظر نشسته باشند برای رویشان نشستن!

انگار با لباسی که از آن ِ تو نیست رفته باشی مهمانی،انگار همه اش دلت بخواهد زود برگردی خانه و با همان لباس های نداشته ات چشم هایت را روی هم بگذاری.

میدانم نمیتوانید درک کنید چقدر دلم مهر و تسبیح و کتابچه ی دعایی که روزها و شبهای زیادی مرا شنیده بودند و بو کشیده بودند تنگ شده،نماز امشب به گمانم زیادی غربت دارد،درست مثل نمازهای بین راه و من باید به این فکر کنم این ها همه وسیله اند درست مثل آدم ها آن هم درست وقتیکه خدای فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره من بدون کوچکترین آسیبی نشسته و به من لبخند میزند!

همیشــــه خانـــه خـــرابِ هــــوایِ خویشتنـــــم..

هوالمحبوب:


زده بودیم به جاده،یک عالمه وقت بود که حرف نزده بودیم. تند تند برایش حرف زده بودم و از دست همه برایش غرغر کرده بودم و او جاده را نگاه کرده بود و گوش داده بود و درست همانجاهایی که باید حرف زده بود و مرا درک کرده بود و گفته بود خودت را بچسب و زندگی ات را تا به مقصد رسیدیم.
حرفهایی که باید میزد را مرور کرده بودیم و من عینک آفتابی اش را زده بودم و کوچه ها را قدم زده بودم تا گورستان.او رفته بود مهمان همان خانه ای شده بود که من هنوز به یادش داشتم از کودکی ام و من مهمان سنگ قبر شده بودم و یک عالمه گریه کرده بودم و حرف زدم.
او برگشته بود با یک موز و یک عالمه خاطره و جمله و من برگشته بودم با دلی آرام و آشوب و این بار او حرف زده بود سراسر جاده و من هی فکر کرده بودم و گهگاه گفته بودم خجالت بکشد بودجه ی مملکت را خورده و یک پزشک خنگ شده آنطرف آب و او خندیده بود که چون سال های ایران نبوده نمیداند شلغم چیست و خندیده بودیم!
سکوت که بینمان شروع شد یکهو پرسید قرار است چه کار کنم و من هیچ نمیدانستم قرار است قصه ای که شروع کرده ام به کجا برسد و گفته بودم نمی دانم!
گفته بودم نمیدانم و از او پرسیده بودم :"نفیسه!یعنی آخر ماجرای زندگیه من چه خواهد شد ؟!"که جواب داده بود : "هیــــچ!"
چاهارشنبه ی عجیبی بود وقتی مرا روبروی رستوران پیاده کرد تا برای ناهار غذا بخرم و رفت تا من تنها تا شرکت قدم بزنم برای ادامه ی روزی که قرار بود زودتر از همیشه شب شود.چاهارشنبه ی عجیبی بود وقتی نخواستم سر کلاس فرانسه حاضر شوم و آن موقع شب در سوت و کوری شرکت صدای سالخورده ی زنی در گوشم طنین انداز شد و من همه بغض بودم.میدانید؟چاهارشنبه ی عجیبی بود...