_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

ایـــــن ع ــــشق را می خواستـــــم روزی به هر قیمـــــت ...

هوالمحبوب:

ایــــن ع ــــشق را می خواستــــم روزی به هـــر قیـمـــت 

حالا نـمـــی خـــواهـــم اگـــــر هــم رایگـــــان باشـــــد ...!

شاعرها آنقدرها هم که توی شعرهایشان مشهود است عاشق نیستند و عاشقی بلد نیستند.اصن پاپی شان هم که بشوی عشقی آنگونه واقعی که در شعرهایشان داد میزنند را نداشته اند و به فرض هم که داشته اند عاشقی کردن و مجنون بازی بلد نبوده اند و نیستند.بنشینی پای شعرشان چنان به پیچ و تاب بدن معشوق میپیچند که دلت از جا کنده میشود و زیر و رو ولی کنارشان که بنشینی چنان مثل ماست بریده بریده ی کاله اند که گمان میبری خواجه های دربار فتحعلی شاهند!

شاعرها فقط بلدند شعر بگویند که مخاطبانشان به به و چه چه راه بیاندازند،مثل خواننده ها که آنقدر جانگداز میخوانند که آدم دلش برایشان کباب میشود و پیگیرشان که میشوی میبینی همه ی حرفهایشان زر است.همه ی حرفهایشان ویترینی و نمایشگاهیست برای کف و دست های بیشتری جلب کردن و جذب کردن.

آدمها شبیه حرفهایشان نیستند.شاعر و خواننده و دکتر و مهندس و کارگر و کارفرما هم ندارد.همه شان به فراخور مخاطبشان یک سری حرفهای مخاطب پسند را خیلی شیک بسته بندی میکنند و موقع مناسب به خورد ِ طرفشان میدهند و یک جا مینشینند برای دیدن ماحصل کارشان!

ماحصل کارشان چه فروش و تشویق بیشتر باشد چه عاشق کردن و اسیر کردن دلی!

هیچ شعر و آواز و نوشته و جمله و احساس و خاطره ی عاشقانه ای را باور نمیکنم.به همه شان غر میزنم و فحش میدهم و مسخره شان میکنم.

 همه اش قصه و کشک است.مجنون هم برای افسانه شدن مجنون بود وگرنه اگر برای او هم نمی ماسید به گور پدرش میخندید که مجنون شود!


الـــی نوشت :

یکــ) گلایه میکند از گریه ام خدا امــــــــّا ... گوش کنیم !

دو) این را قبلن هم توی همین وبلاگ نوشته بودمش،نه ؟!