_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

و اما اینجا ایستگاهه آخره :)

هیچوقت خیال نمیکردم این وبلاگ قشنگترین و حتی غمگین ترین اتفاق زندگیم باشه.

این ها رو فقط مینویسم که یادم نره کی بودم ،چی بودم ،از کجا شروع شدم، تا کجا ادامه دارم و به کجا ختم میشم.

من هرگز اینجا را فراموش نمیکنم.روزها و شبهایی که با عشق تایپ کردم و با شوق منتشر کردم و جواب کامنت دادم و دلشوره های بعد ...

دلم خوشه که با یه عالمه آدم آشنا شدم و از یک عالمه آدم از اینجا خاطره دارم.آدمهایی که الان جزیی از زندگیم هستند و آدمهایی که کمرنگ شدند و رفتند و آدمهایی که عشق گرفتند و نفرت د ادند و تمام شدند.

برام دعا کنید.

الی ،همون دختری که میگفت دختر خوبیه بند بند وجودش پر از ناباوریه.بند بند وجودش شوکه.بند بند وجودش درست عین روز قیامت از هم گسسته شده و نمیتونه بپذیره ،پاسخ عشق و محبت و دوست داشتن ،دشنه است و از دنیا میترسه...

و اگر روزی به گوشتون خورد که من دیگه توی این دنیا نیستم ،چهارشنبه ها برام فاتحه بخونید و شعر ،به گوش و روحم میرسه.

خیلی دلم میخواست بتونم آهنگ پیانو و بارون وبلاگم را باز درست کنم و بذارم ولی بلاگ اسکای بد قلقی میکنه.

خودتون وقتی چهارشنبه ها برام شعر و فاتحه میخونید "rain piano" رو سرچ کنید و گلی کنید تا یه پیکیج فوق العاده به روحم برسه.

برام دعا کنید که این قسمت زندگی رو بتونم بپذیرم وقتی دیگه هیچ چیزی شبیه گذشته نیست.حتی خود ِ گذشته !!!


الی نوشت :
پیمبر پوشالی ِ من!

نبی ِ روزهای سادگی و خوش باوریه من !

اگه یه روزی اومدی اینجا،بدون اینجا حرمت داشت و داره و دیگه نباید اینجا پا بذاری وقتی پیامبر پوشالی ِ من ،هرگز برام پیامی جز سرافکندگی و درد نداشت.

تک تک پستهای چهل و یک ستون را بخون.مخصوصا حرفا و قول و قرارات.و ببین من تمام این روزها میدونستم ولی اتکا میکردم به حرفات که همیشه دروغ بود.
برو وبلاگ خصوصی مون.اونجا برات اندازه تموم روزها و شبهایی که درد کشیدم و سر سوزن هنوز باورت داشتم،جمله نشسته.

"بومرنگ است....شبی سوی تو برمیگردد...!"



هوالمحبوب:


من از اون آدم هام که هیچوقت کسی رو چشم انتظار نمیذارم...

:)

در دست گلی دارم... این بار که می آیم ...!

هوالمحبوب:

"پست ثابت "

من از آن آدم های به شدت وفادارم.به مهربانی آدم ها؛به روزها؛به اتفاقات؛به چشم های نگران،به دفتر کاهی های چروک خورده ای که با اشک ورقلمبیده؛به خنده هایی که سرمنشأش چشم هایی مهربان بوده؛به پیامک های دلنگرانی که پرسیده :"کجایی؟...رسیدی؟"؛به "دلم برایت تنگ شده "های انگاری هزار سال پیش،به موبایل های غیر اندرویدی که بیشتر از این موبایل های چندصباحی از راه رسیده ای که خیلی مهربان تر از این حرف ها بودند؛به "کجایی؟دقم دادی ..."های نیمه شب مسجدهای بین راهی ؛به ایمیل های پر از درد دل و شعر و شعور آدم های نه چندان دور زندگی ام؛به یک کووه نامه های تمبر و مهر خورده ی دوستان پر از محبت زندگی ام و به کامنت های پر از عشق آدم های نزدیکِ دور شده ای که راست ترین دروغِ زندگی ام بودند!

بماند که وفاداری ام برچسبِ" سنجاق شده ای به گذشته" و "دشمن تکنولوژی" و "عقب افتاده!"میخورد و هیچ نمیدانند اگر این نبودم  و به این ها توجه نمیکردم و به حکم گذشته شان قدرشناس شان نبودم،شاید با این آدم فعلی شان شدن ؛استحقاق نگاه کردن هم نداشتند چه برسد به شفقت و تفقد و مهربانی حتی!!

خود را همگام با حال اسباب و آدم های کنونی ای جلو میبرم و به مهربانی و کارساز بودن گذشته شان وفادارم حتی با اینکه اکنون شان را دوست نداشته باشم!

این ها را گفتم که بگویم اینکه به درخواست مهربانانی که جزءمهمی از گذشته و حال م بوده اند مثل آدم های مدرن این روزها ؛کانال تلگرامی و اینستاگرامی زده ام برای دسترسی آسان ترشان ؛دلیل نمیشود که به صفحه ای که قشنگ ترین روزها و اتفاقات زندگی ام را رقم زد؛وفادار نباشم و فراموشش کنم و برم بشوم جزو آدم های آسان و تلگرافی این روزها!

این وبلاگ و این صفحه تا زمانی که زنده ام مانند چشم ها و ضربان قلبم که به من زندگی و شوق میبخشد ؛برایم مهم و ارزشمند است و نمیشود حتی یک روز از تقدس کردن و زیر و رو کردنش غافل شوم.

این صفحه عزیزترین های زندگی ام را با من آشنا و هدیه کرد و من همیشه ی تاریخ عاشقانه دوستش خواهم داشت.

پذیرای چشم های پیگیر و نگاههای مهربانتان هستم در ایــــن کانال تلگرام.اینجا را کلیک کنید...


تهـــران برای زندگی من هرگــــز انار سرخ ندارد...

هوالمحبوب:

تهـــران برای زندگی من هرگــــز انار سرخ ندارد...

 باید کسی به عاطفه تو در این زمین درخت بکارد... 

تــهرانِ هم ترانه ی زندان، تهران خالی از تب انسان

تهـــــرانِ پایتخت بجز تو دیگر مگر چه جاذبه دارد؟!


این چند روز که پایتخت نشین شده ام؛این چند روز که نصف جهان زیبایم را با تمام خاطرات خوب و بدش گذاشتم و آمدم؛این چند روز که دلم برای تمام کوچه هایی که با او نگشتم و خنده هایی که کنارش نکردم و عاشقانه هایی که به او نگفتم ؛تنگ شد؛پایتخت را شروع به جویدن و بلعیدن و هضم کردن کردم و راستش هربار روو دل کردم و بالا آوردمش.

اویم راست میگفت."پایتخت شهر هفتاد و دو ملت است.شهر آدم هایی که یک روز آمدند و دیگر برنگشتند."شهر خاطرات نه چندان قشنگی که شلوغی آدم هایش زور میزند جذاب جلوه دهدش.

پایتخت شهر دختران ارزان و پسران آسان است!

شهر دور دورهای روزانه و دور همی های شبانه.شهر رد رژلب های قرمز روی سیگار ولباس های رنگارنگ.شهر آدمهای رنگی رنگی که ظاهر شادی به شهر داده ولی بین خودمان بماند که غمگین ترین نقطه ی زمین است.

پایتخت شهر لبخندهای مصنوعی و خنده های بلند بلند است.شهر مثلن روشنفکران مدرن.شهر عادی شدن غیر عادی ها.شهر روابط باز و وقاحت های کادو پیچ شده.شهری که مردن عاطفه در آن بیداد میکند و وقتی دسته چمدانت در خیابان میشکند ؛بهت زده نگاهت میکنند و زیرزیرکی میخندند و کمکت نمیکنند!

پایتخت برایم مأمن قشنگترین خاطرات زندگی ام بود. ولیعصری که انتها نداشت و میشد تا انتهایش بازوی اویم را گرفت و هی راه رفت و از پاپ های کاتولیک و "داون براون"حرف زد و در "سپیدگاه"پیتزا و قارچ سوخاری خورد.شهر پل طبیعت و موهیتوی بدمزه ای که همنشینی با او برایم قابل تحملش میکرد.شهر ِشهر بازی ها و جاهای قشنگی که با اویم نرفته بودم ولی دوستش داشتم.شهر ِ هفتاد من مثنوی نه هفتاد و دو ملت...

ولی این چند روز پایتخت نشینی پوسته ی زر ورق شده ی شهر را کنار زد و نشانم داد پایتخت شهر ارواح متحرکی است که دو دسته اند.ارواحی که دغدغه شان سگ دو زدن و نان شب در آوردنی است که نمیدانم چرا نخواسته اند آن نان را در دیار خود دربیاورند و دسته ی دیگر ارواحی که از پایتخت؛ آسانی و ارزانی آدم هایش را طلب دارند.

ارواحی که تو را به سمت کمرنگ شدن عاطفه و آهنی شدن و سنگی شدن زندگی ات سوق میدهند و تو را با کوله بار تأسف و نگرانی و سوال جای میگذارند که عادت کنی به تمام چیزهایی که میبینی و میشنوی و لمس میکنی...

نصفِ جهان زیبایم را با چهل ستون بی همتایش ترک کردم تا نه برای  سگ دو زدن و نان در آوردن و نه برای دختران ارزان و پسران آسانش ؛بلکه برای تمام زندگی ای که انگیزه ام برای نفس کشیدن است،تک و تنها و با خدایی که بهترین است پایتختی بیافرینم که یک روز میان ارواح رنگارنگش به داشتن دختری که اهل نصف جهان است افتخار کند...

دختری که دلش برای تمام ارواح رنگارنگ پایتخت میسوزد.ارواحی که زووور میزنند خودشان را گرگ و هفت خط نشان دهند ولی بیشتر غمگینت میکنند چون نه گرگند و نه حتی بره!

تنها روحی بی رنگند که در پوششی رنگارنگ ظهور کرده و لبخند مصنوعی به لب دارند!

خدا کند که ... نه! نفرین نمیکنم ،نکند ... به او که عاشق او بوده ام ،زیان برسد...!

هوالمحبوب:

خدا کند به کسی چون خودت دچار شوی !

که بی قــــرار نباشد؛که بی قرار شوی...!

من که فیلم ببین نبودم؛می کشتندم هم پول برای سینما رفتن نمیدادم.توی زندگی ام سه چهار بار بیشتر سینما نرفته بودم که آنهم صدقه سر اردوهای مدرسه و دعوت دوستان بود.تو مرا سینما برو کردی.تو دست مرا گرفتی و نشاندی ام کنار دستت و برای چندمین بار "دهلیز" را کنارم دیدی و هی سمع و نظرم را به فلان دیالوگ و فلان شات و فلان پلان و فلان آهنگش جلب کردی.تو مرا ذوق زده کردی از فیلم دیدن؛آنقدر که برای اولین بار دستانت را در تاریکی سینما بگیرم و ببوسم و باز زل بزنم به پرده سینما و با گوشه ی چشمم بپایمت که بهت زده نگاهم میکنی!

حالا بعد از چندین سال من فیلم ببین(!)شده ام.تنهایی میروم سینما و دقیق میشوم به دیالوگ ها و موسیقی متن و فلان زاویه ی فیلمبرداری و تو نیستی که دستانت را بگیرم و ببوسم!

میروم زل میزنم به "ویلایی ها" و هزار بار آرزو میکنم که کاش تو هم دیده باشی اش.کاش تو هم  مثل من اینهمه لمسش کرده باشی.زل میزنم به دهان "عزیز جان" وقتی میگوید "یوسف" را نفرین کرده که الهی برنگردد! و باران بهار میشوم که کاش بدانی من هم اندازه عزیزجان دوستت داشتم وقتیکه دل و انگشتم شکست و دستم را روی قلبم گذاشتم و نفرینت کردم که کاش نباشی و کاش به کسی مثل خودت دچار شوی!

زل میزنم به انتظار و پشیمانی و دلهره ی عزیز جان و با هر اتفاق بد زندگیت؛درست شبیه او خودم را سرزنش میکنم که نکند اثر نفرین من باشد و خدایا غلط کردم و وااااای از چشم انتظاری و این همه کلافگی!

زل میزنم به پریشانی زن داوود که از مردش غصه و گله به دل دارد ولی جان میکند وقتی "هایس" از راه میرسد.وقتی در سردخانه ملحفه از روی صورت فلان شهید برمیدارد.

تو اگر مانند قبل فیلم بین باشی؛حتمن همه را با گوشت و پوستت لمس میکنی و دیگر از من نخواهی پرسید:"تو منو میدونی و این هستی؟!"

من مادرم که جانم برایت میرود ولی قلبم که شکست "عزیز جان" میشوم.من خواهرم که موهایم را که بکشی؛صوزتت را چنگ و چنگول میکنم ولی خدا خودش میداند که چقدر دوستت دارم.من الی ام که برایت می میرم و از تو میمیرم حتی!

آرزو میکنم"ویلایی ها" را دیده باشی.آرزو میکنم  وقتی غریبه های بازیگر فیلم را درک میکنی؛یادم بیفتی که مهم نیست چقدر چه بر من و ما گذشته ولی من خانم خیری فیلمم که هزار بار می میرم و زنده میشوم که مبادا زبانم لال...!

من سمیه ی فیلمم که خبر شهادت مردش را که میدهند با بغض مربا میخورد و فقط من میدانم چه زجری میکشد و مربایش مزه ی خون میدهد.من همان زن چشم انتظار داوودم که دلم از دوریت خون است.از سهل انگاری ات خون است.از این همه نبودنت خون است.از رفتنت خون است و به "ای کاش بری برنگردی!" هم رسیده ام ولی خدای حسین شاهد است که مربا نخورده؛دهانم مزه ی خون میدهد که مبادا "هایس" خبر نیامدنت را...!زبانم لال...

فقط وقتی به کسی چون خودت دچار شوی حرفهایم را میفهمی.کاش بشوی..وای...کاش نشوی!

نور تویی؛سور تویی؛دولت منصور تویی...

هوالمحبوب:

نور تویــــی؛سور تویی؛دولت منصور تویی

مرغ کوه طور تویی؛ خسته به منقار مرا...

تمام دلخوشی شبهای قدرم این است که کسانی که الی را میشناسند با فراز چهل و چند جوشن کبیر که پر از "نور" است؛چه بخواهند و نخواهند یاد الی می افتند!

میخوانند "یا نور النور..." و میگویند :"راستی الی این فراز را خیلی دوست داشت...".میخوانند :"یا منور النور..." و میگویند :"ای راستی الی...!"

میخوانند :"یا خالق النور..." و دست به گوشی میشوند و برایم مینویسند :"الی...!رسیده ایم به فراز نور...!".

میخوانند:"یا مدبر النور...یا مقدر النور....!" و دلشان که نور میشود مرا به یاد می آورند که چقدر فراز نور را دوست میدارم...

خدای الی خودش شاهد است که چقدر در فراز نورش دل میدهم و اشک قورت میدهم.خدای نور خودش میداند چقدر فراز نورش را عاشقم.خدای نور خودش میداند که دلم نمی آید فراز نورش را تنها یکبار بخوانم و اینقدر میخوانمش و نور نور میکنم که از نفس بیفتم و باران بهار میشوم از نوری که در دل و زندگی و کلامم انداخته  و می اندازد.خدای نور خودش میداند که اگر نورش نبود من در زندگی سراسر تاریک دنیا یک قدمی ام را هم نمیتوانستم ببینم...

من خدای نور را عاشقم.درست مثل فراز نور جوشن کبیرش.درست "قبل کل نور "و "بعد کل نور"و"فوق کل نور"ش.

تمام دلخوشی شبهای قدرم همین فراز نور است.که وقتی آدم هایی که الی را میشناسند و نوشته هایش را خوانده اند و کلماتش را شنیده اند ؛موقع فراز نور از دل و ذهن و دعایشان الی میگذرد و شاید خدای نور به حق فراز نور و دعای نیم بند و تمام و کمال بنده هایش؛نورهایش را برای دختری که فراز نورش را می میرد پر رنگتر و روشن تر کند...

امشب موقع فراز نور جوشن و قرآن به سرگذاشتنتان؛فراموشم نکنید لدفن!


من، سرخوشم از لذت این چشــم براهــی ...!!

هوالمحبوب:

دیدار تــــــو گر صبح عــــدم هم بدهد دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی...!

روز اخر کاری ،ششصد و سی و سومین روزی بود که من از این پنجره زل میزدم به منتهی الیهی که متصل میشد به پیاده رو و آدم ها را می کشاند توی کوچه و به سمت شرکت هدایتشان میکرد.

تنها مزیت این قسمت واحد بازرگانی که همه حسرتش را میخورند و میگفت جای دنجی است و من آنجا جای گرفته ام همین است که من وقتهایی که سرم زیاد شلوغ نیست دستم را بگذارم زیر چانه ام و زل بزنم به منتهی الیه مسیر که شاید امروز محض غافلگیر کردنم از راه برسی و من چشم هایم را بمالم و هی فکر کنم دارم خواب میبینم ولی مطمئن باشم این مدل راه رفتن فقط مختص توست و این مرد تپلوی چشم دلبری که به پنجره نزدیک میشود تویی.

آن موقع خنده و گریه ام را یکی کنم و به سمت پله ها بدوم و تمام پله ها را یک نفس بیایم پایین و از نگهبانی بزنم بیرون و پله های شرکت را دو تا یکی طی کنم و بپرم در آغوشت و نفسم حبس شود در سینه وقتی گوشهایم تنها صدای ضربان قبلت را میشنود و قدرت دستهایت را که دور شانه هایم حلقه شده.

قلبم از سینه اش بزند بیرون و نگاهم برود سمت پنجره که ده ها جفت چشم زل زده اند ما را و برایم مهم نباشند هیچ کدامشان؛ از آغوشت بپرم بیرون و داد بزنم با اشک به سمت چشم های حیران پریسا از پشت پنجره که ما را زل زده و بگویم :"دیدی بالاخره اومد؟دیدی اومد؟دیدی گفتم بالاخره میاد؟دیدی من راست میگفتم؟دیدی؟" و باز در آغوشت جای شوم و هی قربان صدقه ات بروم و گور بابای همه ی آدمهایی که خواسته و ناخواسته مرا از تو دور میکردند که دلم بی تابت نشود وقتی دلیل تمام بی تابی هایم بوده ای.

من همین روزها از این قسمت بازرگانی برای همیشه میروم.درست شاید مثل رفتنم از زندگی ات وقتی همه اش نشد آنچه را که میخواستم برایت ولی...

ولی این پنجره همیشه و تا ابد منتظر دیدن توست در منتهی الیه کوچه.این پنجره عادت کرده به یک جفت چشم دختراته که رویش حک شده و هاله اشک حلقه زده در آن و شنیدن حرفهای زیر لبی که مطمئن است و قول میدهد که یک روز بی خبر می آیی و حتی اگر من پشت این میز نباشم ؛همه تو رو با دست به هم نشان میدهند که جای الی خالی؛بالاخره مسافرش آمد...!

این همه انتظار و حتی نیامدنت فدای سرت؛ تو ولی همیشه مراقب ضربان قلبت که اولین بار شنیدمش و دلبرانه مرا عاشق کرد باش؛خب؟


 

در دست گلی داری...این بار که می آیی! ... کان را به که بسپاری؟این بار که می آیی:)

هوالمحبوب:


اینکه کسی برایت گل بخرد و دعوتت کند شام و دستش را بگذارد زیر چانه و بگویدت تو فقط حرف بزن تا من فقط گوش بدم ،بس که دلم واست تنگ شده؛لذت بخش است.خیلی لذت بخش است.آنقدر لذت بخش است که هی گلت را بو کنی و هی بغض کنی و هی حواس خودت را پرت کنی که گریه ات نگیرد که تا الان هیچ کس برایت گل نخریده و تو با تمام ادعایت که گل دوست نداری،چقدر گل دوست داری وقتی کسی هست که برایت گل بخرد...!

همیشه همینطور بوده!همیشه چیزی را که نداشتم ترجیح دادم دوستش نداشته باشم.درست مثل گل که تازه فهمیده بودم گل داشتن و گل گرفتن را زیادی دوست دارم وقتی این همه با سلیقه و محبت توی دستهایت قرار میگیرد...

کسی رواست بخندد به چاک پیرهن من... که در ورای قبایش لباس پاره ندارد :)

هوالمحبوب:

این شکــاف پشـــت پــــیراهن شـــهادت مـــیـــدهد

هیچ کس در ماجرای  عشق، بی تقصیر نیست...! 

شاید نه تنها برای شما،بلکه برای تمام دنیا هم خنده دار باشد که با آن حال و اوضاعم بلند شوم بروم "اسپادانا" آن هم فقط محض خاطر قراری که یازده سال است با خودم کذاشته ام و هر روز نیمه اسفند که میرسد باید بروم خلوتگاه"روز لیلا"!

آنقدر درد داشتم که نتوانم روی پاهایم بایستم؛سرم گیج برود و هر چند ساعت یکبار روی دنیا بالا بیاورم ولی باید می رفتم.باید برای آخرین بار میرفتم و قصه لیلا را تمام میکردم.

به خودم نوید داده بودم که اگر تاب بیاورم و لوسبازی در نیاورم،موقع برگشتن به سمت خانه،یک دل سیر با "اویم" حرف میزنم و میگویم با اینکه چهل و هشت ساعت بیشتر از نشنیدنش نگذشته ولی چقدر دلتنگ شنیدنش شده ام و شاید حتی نگویمش که چقدر بد بود و سخت این دو روزی که زیر ذره بین فلان طبیب و فلان تیمارگر با سکوت لبخند میزدم و دلم بودنش را می خواست...

اسپادانا مثل هر سال پر از زوج های جوان بود و من برعکس هرسال حال جسمی ام آنقدر خوب نبود که تاب نشستن روی صندلی شماره سیزده یا هر شماره دیگری را داشته باشم.

قهوه بدون کیک را سفارش دادم تا آخرین خاطره ام از روز لیلا تلخ باشد و دفترم را که باز کردم اولین جمله ام این بود که این یازدهمین و آخرین روز لیلاست...!

نوشته بودم که تا منی که لیلای خیلی ها بوده ام و شده ام؛لیلا دار نشوم دیگر پا توی اسپادانا نخواهم گذاشت و این آخرین روز لیلای زندگی من است تا زمانی که لیلا دار شوم!

همان لیلایی که لیلا از لیلا بودن برایم تعریف کرده بود.برای من روز لیلا روز حساب و کتاب بود از سالی که گذشته و امسال چقدر درد بود تا تمام شود و خدا خودش آگاه بود که چه کشیده بودم و فقط منتظر بودم تا این سیصد و شصت و چند روز لعنتی پرونده اش بسته شود و هرگز پشت سرش را هم نگاه نکند!!!

درد امانم را بریده بود و نمیدانم این چه بازی ای بود که اینقدر دنباله دار شده بود و داشتم به خودم میگفتم چند دقیقه دیگر هم تحمل کن تا تمام شود که اسم"اوی الی"روی گوشی ام افتاد و نمیدانم چه حکمتی است که حتی اسمش هم التیام بود بر دردم که لبخند شدم و تمام پایانه های عصبی ام یادشان رفت درد کشیدن را که "جانم؟" شدند محض قورت دادن صدایش...!

هیچوقت بلد نبودم برای لوس شدن هم شده نگرانش کنم.نگرانی اش دردم را دوچندان میکرد.شاید گاهی دلم نازکشیدنش را میخواست اما نه به قیمت نگران کردن کسی که صدای نفس کشیدنش را می مردم.نمیخواستم خودخواه باشم که به قیمت آرامشم،حوصله اش را کش بیاورم وقتی حوصله نداشت.آن هم اویی که اینقدر مشتاقانه و بی تابانه از پس تمام روزهای پر از پیچ و خم و هزار دستان گذشته میخواستمش حتی با اینکه شاید لیلایم نبود...!

موقع حساب کردن پول یازدهمین و آخرین قهوه ترک تلخ "روز لیلا"،کافه چی خواست که مهمانش باشم وقتی قرار است سالی یکبار بیشتر آنجا با دفتر و دستکم پیدایم نشود و من لبخند شدم وقتی فهمیدم مشتری نیمه اسفندش را به خاطر دارد و وقتی گفت سال آینده منتظر دیدن دوباره ام است،نگفتمش این آخرین بودنم است و سپاسگذارانه از آن یازده سال خداحافظی کردم تا جان بکنم برای به خانه رسیدن و اهل البیت به خدمتم برسند که با این تب و لرز و حال نزارم کجا گذاشته ام رفته ام و من با فراغ بال خودم را توی آغوش تخت رها کنم تا نبات داغ و هزار کوفت و زهرمار دیگر به خوردم بدهند،شاید بر آتش درونم و سرمای بیرونم افاقه کرد...

هوالمحبوب:

نمی دانـــم چـــرا اما به قـــدری دوســـتـــت دارم

که از بیچارگی گاهی به حال خویش می گریم ...


گاهی وقتها وقتی رفتار بعضی ها رو با شریک عاطفی و زندگیشون میبینم دلم میخواد بگیرم اینقد بزنمشون که کف و خون بالا بیارند. دلم میخواد اونقدر بزنمشون که دل نا آرومم آروم بشه وقتی نمیفهمند دوست داشتن یعنی چه و با رفتار و گفتار و کردارشون ،دوست داشتن رو اونقدر بی ارزش و دم دستی میکنند که من باید دلم خون بشه که با اینهمه عشق و محبت و علاقه توی وجودم،با این همه بلد بودن و با اینهمه حس های غیر قابل توصیف باید این همه حسرت به دل باشم و اونها با رفتار و کردارشون گند بزنند به همه ی اون چیزایی که بهترین و عزیزترین و ناب ترین های دنیاست...


چقدر میزان و معیارتون بَده! چقدر بَدید وقتی اینهمه سرسری از این همه داشتن میگذرید.چقدر بَدید وقتی به کسایی که دوستتون دارند به چشم مسافر عبوری نگاه میکنید.چقدر بَدید که برای مَردتون اونجور که باید وقت و زندگی نمیذارید.چقدر بَدید وقتی اینقدر راحت زن رو با تموم شکوه و جلال و جبروتش زیر سوال می برید که تعریف "زن" بشه شما...


چقدر بد زن اید.چقدر بد دخترید.چقدر بد معشوقید.چقدر بد عاشقید...!