_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

چهارشنبه....

هوالمحبوب:  

 

خودم رو میشناسم.اصلا چون خودم رو میشناسم ومیشناختم این چهار پنج روزه اونقدر خودم رو مشغول کردم که فرصت یک ثانیه فکر کردن رو هم نداشته باشم!یاتوی دفتر بودم وسرچ توی اینترنت وسروکله زدن با احسان یاتوی  آموزشگاه وتوحلق خانوم جباری!!شبها هم که پای خطابه های پایان ناپذیروادامه داره میتی کومون (!) وقبل از فرصت فکر کردن به چیزی چشمام روی هم میرفت .خدا خودش تمومه خوبی ها رو نصیب نرگس کنه که تنها همدم وهمصحبت اون روزها واین روزهامه .روم نمیشه راجب دلمشغولی هام وفکرمشغولی هام باهاش صحبت کنم.مثلا خدا قبول کنه یه سال به عمرم اضافه شده و باید ادای آدمای عاقل رو در بیارم!!همین که چاهارتاخاطره از این واون تعریف کنم وچندتا فحش به فلانی وبهمانی بدم واون تائید وتفسیروتعبیرکنه واسم کافیه!نفیسه که این روزها مشغوله علی کوچولوه،اونقدر که حتی تولد من رو یادش رفت ووقتی فرداش خواست عذر خواهی کنه واز دلم در بیاره موضوع بحث رو عوض کردم که یادش بره یادش رفته،شاید منم یادم بره!!(گاهی وقتا عجیب از خودم تعجب میکنم!)

امروز غروب زود اومدم خونه تا ترجمه های عقب موندم ورو راس وریس کنم،توی راه توی همون فاصله ای که از الهام جدا شدم وباهاش خداحافظی کردم.دقیقا از سر کوچه تا در خونه تمومه حرفها وخاطرات این چندوقت رو با تمومه جزئیات تو ذهنم مرور کردم

موقع اذان بود!در رو که باز کردم صدای "اشهدان محمدا رسول الله"موذن تمومه حیاط رو فرا گرفته بود.سریع اومدم پایین وتمومه اونچیزهایی که تو رو به من وصل میکردرو جمع کردم.دفترهایی که با خاطرات تو سیاه شده بود ودوسالی بود توی کتابخونه بودودرست عین کتاب شازده کوچولو با اینکه جلوی چشمام بود جرات ورق زدن وخوندنش رو نداشتم.دروغ چرا؟ترسیدم بازش کنم واز تصمیمی که گرفتم منصرف بشم وبه صرافت خوندنش بیافتم!گفتم خوب بخونم،بعدش که چی بشه؟همه رو اوردم بالا وریختم توی استنبولی وانداختمش تو حوض روی آب وفاطمه رو صدا کردم واسم کبریت بیاره وروشنش کردم!!!!!حیاط روشن شده بود وآتیش زبونه میکشیدوتمومه روزای گذشته ام داشت میسوخت.فاطمه توی نگاهم دنباله یه چیزی میگشت . میدونستم زیره ذره بین نگاهشم.بهش لبخند زدم وگفتم قشنگه آجی؟!لبخند زدو گفت آره!چهارشنبه سوری راه انداختی؟برم سیب زمینی بیارم بندازیم توی آتیش؟گفتم مگه چهارشنبه است؟ذوق زده گفت:بله.برم بیارم؟

تمام بدنم یخ کرد!

امروز چهارشنبه است!چهارشنبه!چهارشنبه!

چهارشنبه بود که شروع شدی!تو لبخند میزدی و من در پس پاسخ لبخند تو ازت در حدانفجار منزجر بودم وبدم میومدکه خدا گفت خی ی ی ی ی یط!

اولین سوالی که ازت پرسیدم یادته؟اون موقع که در پی واقعه ای دردآور دنباله یه آدم حسابی میگشتم؟

من یادمه!گفتم به نظر تو چیه آدمها مهمه؟گفتی نیت آدمها.گفتی اگه دوستی کاری بکنه که نتیجه اش ضرری واست داشته باشه تو به نیتش توجه میکنی نه کارش!

سواله دومم رو یادته؟من یادمه!گفتم آخرش چی میشه؟گفتی همه چی خوب تموم میشه!

چهارشنبه بود شروع شدی!هی من حرف زدم و تو لبخند میزدی و من در پس پاسخ لبخند تو ازت در حدانفجار منزجر بودم وبدم میومدکه خدا گفت خی ی ی ی ی یط!

چهارشنبه بود تموم شدی!وبازتولبخند میزدی وایندفعه من کیف داشتنت رو میکردم .قرار شد شام قبولیه دانشگاهم رو بعدهمه با هم بخوریم .بهت گفتم فعلا به همین شکلاتها بسنده کن!یه دونه برداشتی وبه شوخی گفتی چند پولش رو دادی که اووردی اینجا میدی به اینا بخورند؟خندیدم!رفتی داخل کلاس ومن رفتم نمایشگاه واین بار هم باز خدا گفت خی ی ی ی ی ی یط!

از اون روز چندتا چهارشنبه گذشته؟چندتا چهارشنبه گذشت ومن نگران شدم؟چندتا چهارشنبه گذشت ومن دلخورشدم؟چندتا چهارشنبه گذشت ومن عصبانی شدم؟چندتا چهارشنبه گذشت ومن منتظر شدم؟چندتا چهارشنبه گذشت ومن بی تفاوت شدم؟نه!نه!بی تفاوت نه!چندتا چهارشنبه گذشت تا بشنوم وتوبگی ومن واسه دلخور نشدنت بگم مهم نیست با اینکه مهمه واون چهارشنبه هنوز نیومده!

وامروز

امروز چهارشنبه است!

کنار آتیشی که شعله وره نشستم ودارم ثانیه هام رو مرور میکنم!فرنگیس کنارم میشینه ومیپرسه اینا چیه داری میسوزونی؟میگم تمومه روزایی که گذشته.میگه تو که همیشه آخره سال میسوزوندیشون هنوز که آخره سال نشده،چرا حالا؟بهش میگم مال امسال نیست،اون سالی که باید میسوزوندمشون دادمش به یکی از دوستام تا بخوندش ودیگه فرصت نشد!بهم میگه حالا وقتشه؟میگم آره!میگه از توی کله ات چی؟از توی اونجام میسوزونیش؟جوابش رو نمیدم،سرم رو میذارم روی پاهاش ودماغم رو تند تند میکشم بالاو بهش میگم خسته شدم!خیلی خسته شدم!ازدست خودم!زندگیم!آدمها!شوهرت!این تابستونه لعنتی!!اخلاقه کوفتیم!از دست همه چی!

فاطمه اسفند میاره میریزه تو آتیش وکلی خوشحاله!نازی داره از باغچه سبزی میچینه وفرنگیس آتیش توی استامبولی رو که روی آب شناوره هم میزنه ومن خیره به آتیش دارم با خدا زمزمه میکنم که دلم رو از غصه ودلخوری پاک کنه که مبادا فکر یا حرف ناشایستی به ذهن یا زبونم بیاد.

دیگه واسم مهم نیست که چه خری رو داری میرونی؟یا دچار نسیان شدی!یا من ر وبا آدمایی که یه روزی از خاطراتشون میگفتی عوضی گرفتی!من منم وتو....نمیدونم!واقعا نمیدونم! 

راستی تا حالابه عنوانه یه دوست بهت گفته بودم خیلی نامردی ی ی ی ی! نگفته بودم؟خوب خدا روشکر!فک کردم گفته بودم

Take it easy!