_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

به بهونه ی بی تفاوت...

 هوالمحبوب: 

تمومه طول راه به طرز دیوونه کننده ای درگیرم.ازصبح تا حالا دارم دیوونه میشم.سرم پایینه وبه هیچکی توجه نمیکنم وهرازچندگاهی با تنه هایی که عابرها بهم میزنند خودم رو توی پیاده رو کنارتر میکشم وبه راهم ادامه میدم.میام خونه،لب ایوون میشینم ویه لیوان آب خنک میخورم وتمومه وجودم یخ میکنه ولی اونکه تو گلوم نشسته  عین یه پنجه ی آتیش چنگ زده توی گلوم ومیسوزونتم!فاطمه لبخندزنان ودفتر نقاشی به دست میاد طرفم.

....من حق ندارم اطرافیانم رو به خاطره حسم آزار بدم.اینا از من توقع دارند.همیشه من رو بالبخندی که پخش شده تو صورتم دیدند.همیشه عادت دارند باهاشون شوخی کنم وبه قول خودشون دستشون بندازم یا بازی سرشون دربیارم.همیشه عادت دارند صدای پرازهیجان وشعفم رو بشنوند.همیشه عادت دارند شونه های من ماَمن گریه هاشون باشه ودست من نوازش روی سرشون.من رو سرسخت ومقاوم تصور میکنند ومحکم.من حق ندارم تصویر ذهنیشون رو خراب کنم.حق ندارم اجازه بدم توی چشمایی که برق هیجان وشور وشادی میدیدند،برق اشک ببیند.

مثل همیشه با فاطمه شوخی میکنم.دفترش رو ورق میزنم وسربه سرش میگذارم واز نقاشی هاش تعریف میکنم.مثل همیشه با فرنگیس همکلام میشم واز موضوعات مورد علاقه ی اون حرف میزنم ودو سه تا خاطره واسش تعریف میکنم ومثل همیشه باز از دست نازی حرص میخورم وچهارتا غر میزنم ومثل همیشه پای سخنرانی های میتی کومون میشینم وحق با شماست حق باشماست راه میندازم وسرم رو عین بز هی درجهت تائیدشون بالا وپایین

میندازم ومثل همیشه شب را با هاشون سر میکنم وساعت 12اسباب ووسایلم رو برمیدارم میارم پایین وتا میرسم تو اتاقم میزنم زیره گریه!

الان دیگه خودم هستم وخودم!نه کسی هست  که از گریه ام غصه بخوره ونه کسی که بهم بگه از توبعیده.نه کسی که عین گاو حرفای خودم رو واسه خودم نشخوار کنه ومن رو به آرامش دعوت کنه.الان خودم هستم وخودم!تنها!بدون اینکه نگران نگاههای نگران بقیه باشم وگوشی واسه شنیدن نصایحشون که تو که قوی بودی.تو که شجاع بودی.تو که نترس بودی .تو که صبور بودی.تو که........

یکی میخواد بهشون بگه من آدمم!حس دارم!درد دارم!رنج دارم!وقتی کسی تو گوشم میزنه دردم میاد.وقتی کسی بهم بی حرمتی میکنه میشکنم.وقتی کسی بهم ناسزا میگه خورد میشم.وقتی کسی پاشو میذاره روی گلوم وفشار میده احساس خفگی میکنم .میتونم همه چی روبندازم تو شوخی اما حواس پنچگانه ی لعنتی م رو چی کارکنم؟چرا ازم میخواید در هر حالی اونی باشم که همیشه بودم.که همیشه دیدید.که همیشه بوده.ببین من آدمم!ببین اگه دستم رو فشار بدی کبود میشه وآخم بلند میشه.مگه میشه  به جای آخ گفتن، بلند بلند بخندم!میتونم شکایت نکنم ولی نمیتونم آخ نگم.میتونم غر نزنم اما نمیتونم گریه ام نگیره.میتونم صبوری کنم اما......

نه!

دیگه صبوری هم نمیتونم بکنم!خسته شدم.منم دلم میخواد وقتی دردم میاد گریه کنم.دادبکشم.یه گوشه کز کنم وغصه بخورم.دلم میخواد تنهایی فکر کنم.دلم میخواد ناراحت بشم،دادبکشم.شکایت کنم،گله کنم.توقع داشته باشم از بقیه.لج کنم با همه وبگم همشون برند به جهنم وغذا نخورم.دلم میخواد وقتی کم میارم بلند بلند گریه کنم،چه میدونم سیگار بکشم،معتاد بشم!چرا همش من باید فکر بقیه باشم.چرا اونها نه؟چرا خدا نه؟چرا اون هم باورش شده من وظیفمه سختی بکشم وصدام درنیاد.چرا اون هم باورش شده هرچی سرم بیاد باید خفه شم؟چرا اون هم هرچی من کوتاه میام از رو نمیره وسختترش میکنه این زندگیه سگی رو؟

رو میکنم به خدا ومیگم:میخوای چی بگی؟من خسته شدم.دیگه بریدم.دیگه نه توان دارم ونه انرژی ونه روحیه.دیگه خسته شدم از بس سرم رو انداختم پایین وگفتم هرچی تو بگی وهرچی تو بخوای وتو یه ذره دلت واسه این همه درده من که نسوخت هیچ،تازه هردفعه هم توقعت از من رفت بالاتر.حالا کی رو میخوای بفرستی پایین که بهم بگه اشتباه میکنم؟هااان؟

من هیچکدوم از این آدمها رو به یه ارزن هم قبول ندارم.از همشون بدم میاد.از همشون که هیچی تو کله هاشون نیست وفقط بلدندادای آدم بودن رو دربیارند.منم محض تشکر باید مثل احمقها بهشون لبخند بزنم وتائیدشون کنم.من دارم تموم میشم.اگه راست میگی ومردی بیا پایین چشم تو چشم بهم بگو چی میخوای؟با من چته؟چرا فقط من؟چرا همش من؟بابا این همه آدم.

آستینهام رو میزنم بالا ومچ دستم رو نشونش میدم ومیگم:نگاه کن!به قول بابا عین چوب خشکه میمونه!دماغم رو بچلونی جونم در میاد!نگاه کن این گردن رو، اونقدرها هم که ادعا میکنم کلفت نیست!نگاه کن این شونه ها رو.با تمومه نحیفیش هرچی گذاشتی روش کشید وصداش درنیومد ولی دیگه داره خورد میشه.حداقل تو یه ذره انصاف داشته باش(!!!!!!!!!!!!!!!!!!)

این همه بنده داری!چرا همش زوم کردی رو من؟!!!..........

سرم رو فرو میکنم تو بالش وهق هق میزنم زیره گریه. اونقدر اشک میریزم که حس میکنم دارم تموم میشم که یهو گوشیم زنگ میخوره.......اسم" اعظم "روی صفحه ی گوشیم هی روشن وخاموش میشه.تعجب میکنم،این موقع شب،بعد دو سه سال!!!!

صدام رو صاف میکنم وگوشی  رو جواب میدم.احوال پرسی میکنیم وچه خبر وچه عجب وگرفتگیه صدام رو میندازم گردن خواب بودنم وخوب شد آمدی صفا کردی وچه عجب شد که یاد ما کردی  که یهو صداش بغض آلود میشه وحالا گریه نکن پس کی گریه بکن...!؟!

واسم از این همه مدت که نبود میگه وغم وغصه هایی که گرفتارش بوده!هی میگه ومن هی میشنوم وتنها کاری که میتونم بکنم اینه که فقط گوش بدم وهمراه باهاش اشک بریزم!میدونم تو این لحظه فقط باید گوش دادوچیزی نگفت.باید تموم بشه همه ی اونچیزا که تو دلشه وتا حالا عنوان نکرده بوده.باید دلش خالی بشه از هرچی خاطره ی آزاردهنده است ومن فقط باید گوش بدم تا دلش آروم بشه.حرفاش که تموم میشه نوبت منه....

اعظمم!دردهای این دنیا همش شوخیه خداست با بنده هاش!سعی کن به جای غصه خوردن جنبه ی شوخیای خدا رو توی خودت بالا ببری.کم جنبه بودن خودت رو گردنه بی انصافیه خدا ننداز(!!!)اینا همش یه امتحانه که اگه سربلند بیرون بیای آبدیده میشی وبزرگ واگر خدایی نکرده بخوای سقوط کنی خوده خدا خودش دستات رو میگیره.یه خورده صبر کن.همه چی آخرش درست میشه.من قول میدم وبه شرافتم قسم میخورم.میخوای تعهد محضری بدم بهت؟خدا دوستت داره که باهات شوخی میکنه.مگه میشه کسی، کسی رو دوست نداشته باشه وباهاش شوخی کنه؟هاان؟من هزارون بار این اتفاق رو لمس کردم که خدا به مو میرسونه اما نمیبره(!!!!!!!!!!!!) .......

اونقدر با اعظم حرف زدم که آروم شد وبعد باتشکروخنده ازم خداحافظی کرد ورفت که بخوابه .

من فقط سکوت کردم وخجالت میکشم سرم رو بلند کنم وبه خدا چیزی بگم.خدا خودش اومد پایین وتو صدا وکلمات من نشست وتمومه حرفایی که منتظرش بودم رو بهم زد.حرفای خدا رو همگی از دهن وصدای خودم شنیدم.باز خدا اونجایی که باید، خودش رو نشون دادومن باز شرمنده ام!

یعنی حالا که فکر میکنم میبینم هیچکی غیر از خودم نمیتونست جوری حرف بزنه ویا هنرنمایی کنه که من باتمام وجود ونه تنها برای دلخوشیش صحه بذارم روی حرفاش ومهر تائید بزنم روی تمومه تلاشش که برای آروم کردن من ویادآوری یه سری چیزهاکرده.

دلم عجیب آروومه.انگار نه انگار که داشتم له میشدم زیره باره این همه درد.سرم رو میگیرم بالا وبه خدا میگم واسه تمومه دردهات ممنونم.من جنبه ش رو دارم:) 

******************************* 

پ.ن.این پست از اون پستای آرشیویه نصفه نیمه بود که دیشب بهونه ای شد که کاملش کنم. 

یه خاطره از شونصدساله پیش!وقتی داری میخونی تخمه یادت نره!!!!

نظرات 4 + ارسال نظر
نزهت 1389/04/16 ساعت 22:11 http://www.nezhat.blogfa.com

گریه کن و بزار خودت و اونها با واقعیت روبه رو بشن_ نزار تو ذهنشون یه اسطوره بشی و فشارش از توانت کم کنه_ بزار بدونن که یه انسان چه جوری باید باشه

[ بدون نام ] 1389/04/17 ساعت 09:21

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
مراقب خودت باش

مبتکر قرن ۲۲ 1389/04/26 ساعت 01:19

کاش یکی واسه ما هم خاطره تعریف می کرد

چقدر این پستت با زندگی من آشنا بود

۴کریم آشنا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد