_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

برای تو....

هوالمحبوب: 

لباس سورمه ای پوشیده بودی ویک مقنعه ی چانه دار ومن از خیلی وقت پیشش از مقنعه ی چانه دار متنفر بودم!با آن کیف قهوه ایت که عین پوست کیوی زمخت بود وبدقواره و دروغ چرا؟من را یاد پوست خر می انداخت!!!!!(حالا هی تو بگو قشنگ بود وگران بودوکلی طرفدار داشت.من که به اینها اهمیت نمیدهم!)پشتت را کرده بودی به بچه هایی که بلند بلند به هم سلام میکردند وهمدیگر را بغل میکردند وجیغ میکشیدند.رو به کلاس 103 نشسته بودی وپاهایت را از آن بالا آویزان کرده بودی واول صبحی آبمیوه ات را میخوردی!!خوب یادم هست که توی دلم یه بدوبیراه هم بهت گفتم!!از آدمهایی که خوراکیهایشان را یواشکی میخوردند منزجر بودم ولی خودم همیشه یواشکی خوراکیهایم را میخوردم تا مجبور نباشم به کسی تعارف کنم وحالا کسی پیدا شده بود که مرا دور میزد!!!

کلاس بندی شدیم ومن رفتم کلاس 103 وروزسوم بود که فهمیدند کلاس را اشتباهی آمده ام وفرستادندم 101 وآنجا تو جا خوش کرده بودی آن آخر!با همان کیفت که باز مرا یاد پوست خر می انداخت!جا نبود تا همجوار کسی باشم ودست روزگار راببین که مرا کنار تو انداخت،آن آخر!از همه ی کلاس متنفر بودم وتو هم که احتیاج به گفتن نبود! میتی کومون  آن روزها هم به اندازه ی وسعم با راه رفتن روی اعصابم هنر نمایی میکردوصبح به صبح هم قیافه ی پرازتشویش بچه ها که استرس کنکور را داشتندحالم را به هم میزد!هیچ کدامشان را نمیشناختم وتو را هم!

سال احمقانه ای بود،من که هیچ درس نخواندم وکنکور هم که......!ولی همان سال احمقانه بود که تورا برایم به یادگار گذاشت.فاطی ،هاله وتورا!

باچه نقطه ی اشتراکی من وتو با هم دوست شدیم را یادم نیست،شاید با دفتر شعرهایمان بود ولی حظ میکردم شعرهایت را که میخواندم،طرحهایی که میکشیدی را تماشا میکردم ووقتی از خانه حرف میزدی وهم پای شیطنتهایم نظر میدادی وبحث میکردی سر کلاسها با آن آدمهای دیلاق نخراشیده وبعد خودت را همسطح کسانی که آدم هم حسابشان نمیکردم پایین میاوردی واز لذتهایشان لذت میبردی وبرایشان گوش میشدی!!مغرور بودی وخوش لباس وتنها آدمی بودی که از چادر سر کردنت حظ میکردم.و مادرت را که هیچگاه این چندین وچندسال که نبودی وبودی فراموش نکردم:)

کنکور تورا به یزد فرستاد و مرا در کنج خانه منتظر سال بعد نمود وفاطی هم که به قول تو هنری جز شوهر کردن وبچه دارشدن نداشت به خانه ی سعید فرستاد.

تو همان روزها گم شدی.

رفتی تا الهام کیف داشتنت را بکند وصدیق قصه های رولی را هرشب برایت تعریف کند.رفتی تا آبجی مجید شوی وپشت وپناه شبهای نبودن فرنگیس برای محسن.گم شدی توی قصه های بودن زهرا ورضا و حامد ومریم و آن هادی پشمالو ومسیح واستادهایی که برای زیارت مکررت هی نمره کم میدادندوتمام بچه هایی که شوق داشتنت را داشتند.رفتی تا توی آنروزی که به قول تو نباید، پسر حاجی را مفتون ومبهوت وشیفته ی آن اخلاق باز هم به قول خودت سگی کنی!:)

من ماندم وبعد هم دانشگاه ورفتن روزهایی که خودت را که هیچ،خاطره ی داشتنت را هم کمرنگ وکمرنگ تر کرد تا جایی که انگار از اول هم نبودی وچنانکه انگار من هم برایت نبودم.

چند سال گذشت؟6سال برای تو که کویر را باهرم نفسهایت داغتر کرده بودی شاید چیزی نبود وبه قول تو زودگذشت وکاش برمیگشت آ ن سالهای شیرین ولی برای من مکررا آبستن حوادث بود و این گاو بیشعورمان هم هی پی در پی میزاییدو من باید گوساله اش را تر وخشک میکردم گویا که انگار جای مادرش هستم!!!

گم شده بودی وگم شده بودم.فقط گاه گاهی سروکله ات توی تعریف خاطراتم پیدا میشد که آنهم با گفتن هرجا هست خدابیامرزدش محو میشد!اسفند 86 بود،پرازدرد بودم.تو که میدانی،تنهاآدمهایی مرا میتواند به درد بیاورند که عزیزترینند وپشت چشم نازک کردنشان قلبم را ازتپش باز میدارد چه برسد که بخواهند به تحقیرکننده ترین رفتار، مرا واحساسم را به زیر سوال که هیچ،زیر یک رادیکال گنده ببرند وآنموقع است که نمیدانم باید از دل خودم دربیاورم یا آنها!!!

اسفند86 بود ودرمسیر برگشت به خانه از آموزشگاه که اسمت روی صفحه ی نزار گوشی ام که آنروزها کلی خارجی بود نقش بست.تعجبم وقتی بیشتر شد که زنگ پی در پی میزد وقرار نبود قطع شود!بعد از 6 سال!که چی؟؟سلام کردم وسلام کردی ومنتظر بودم ترجمه ای چیزی داشته باشی بخواهی انجام دهم یا چیزی بخواهی!!ولی گفتی مامان سراغم را از تو گرفته وتو شرمنده شدی که جوابی برای سوالش نداشتی.دروغ چرا؟برایم دیگر مهم نبودی،مانده بودی توی همان روزها ولی بدم هم نمیامد ببینمت.اوضاع آن روزهایم اصلا خوب نبود ودیدنت برای تنوع هم بد نبود!قرار گذاشتیم،چقدر قشنگتر شده بودی وتوی همان تریا که روزگاری قبلتر با فاطی یک آب هویج بستنی گنده خورده بودیم و اوعکسهای خودش وسعید را نشانمان داده بود، تمام این 6 سال را ردیف کردم وردیف کردی:)

هیچ کار خدا بی حکمت نیست.تو نیامده بودی،فرستاده شده بودی.توی روزهایی که هیچ چیز جزگفتن درمان درد من نبود وتو خندیدی وگفتی با این حرفت من هم بی جنبه بازی در میاورم ومثل فرستاده های دیگر زندگی ات خیال برم میداردو گند میزنم به اعتقاداتت.

برای توضیح آنچه باید نیاز به کلمه نداشتم.مثل همان روزها زود مرا میفهمیدی.لازم نبود چیزی را توجیه کنم.مثل خودم بودی وبدون توضیح همه چیز را درک میکردی ومشتاق گوش میدادی.من خیلی وقت پیش آن منه خودخواهم را توی هزارتوی روزهایی که سرناسازگاری بامن وخواهروبرادرم داشت،جا گذاشته بودم وقرار گذاشته بودم جایی وروزی که وقتش شد باز لوس شوم وناز کنم ولی حالاوقت لوس شدن وناز کردن نبودو باید سپر آماج تیرهایی میشدم که عزیزانم را تهدید میکرد.حرف که میزدی غرور گم شده ام باز جوانه میزدوسربلند میکردویاد آن روزهایم می افتادم.

من با خودم زیاد نامهربان بودم ولی مهم نبود،روزی بالاخره این روزها تمام میشد واز دل خودم در می آوردم!

تو گفتی بنویسم.مرور کنم.حرف بزنم برای راه حل مشکلم.عمل کنم.کاری کنم.کردم آن را که باید،ولی هیچگاه هم آن دفتر کذایی را ندادم که بخوانی-نه اینکه نخواهم،نشد- وهمین چندوقت پیشها هم سوزاندمش.خجالت میکشم که به جای خوش آمد گویی  به تو، شانه هایت را خواستم تا بار دردهایم را تحمل کند.4ماه طول کشید تا خدا بخواهد که بشود آنچه باید ومن مدیون حرفهای توو شنیدنهای نفیسه بودم.وتو ماندی،مثل تمام خاطرات قشنگی که هنوز هم یادآوری اش حلاوتی را مهمان درون پرتلاطمم میکند:)

پزداشتنت را همیشه میدادم.شده بودی جزوی از خاطرات هر روزه ام.آن اردیبهشت تو از من مشتاقتر بودی ومنتظر آخرش.شبی که نتیجه ی کنکورم می خواست رخ بنماید تو از من بیشتر استرس داشتی وبا شنیدنش تو بیشتر از من جیغ کشیدی.آن روان نویسهای قشنگ ورنگی  را که برای قبول شدنم در دانشگاه دادی را هیچگاه فراموش نمیکنم وهر روزنگاهشان میکنم.حرفهایت،نگاههایت،تحمل هایت،آن شعرهای قشنگت وآن بلاغت وفصاحت کلامت.آن رفتارت وطرز فکرت  که منه گم شده ام را تحریک میکند وهویدا ،آن روز توی "نیکان"وقتی تمام اعترافاتم را شنیدی.وقتی تمام کاشان را پا به پایم راه رفتی.وقتی زیر آن سقف منقش دراز کشیدیم و آن مردک دیلاق بهمان غر زد که بلند شویم که عفت عمومی خدشه دار نشودو اسلام به خطر نیفتد،هیجیک برای منی که آدم حسابی های زندگی ام از تعداد انگشتان یک دستم هم تجاوز نمیکند فراموش شدنی نیست.تو که میدانی من همیشه ممنون بودنت هستم.ممنون آن کلاس مزخرف 101 وآن پیش دانشگاهیه مسخره وآن اسفند کذایی وآ ن مادر پر از محبتت!تو را که میبینم همیشه دلم میخواهد حرف بزنم،شنیدنت هم مرا سر ذوق می آورد!نمیدانم چرا ولی احمقانه ترین خاطره ها را هم که برایت تعریف میکنم لذت میبرم،چرا که مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آوردومن را تحریک میکنی هر چه بیشتر حرف بزنم ومجبور میشوم بعضی خاطرات را صدها بار تعریف کنم تا تو هی گوش بدهی و من هی ذوق کنم!

گفتن از تو بسیار است ومن هم که میدانی اهل تعریف وتمجید نیستم مگر اینکه کسی واقعا تعریف کردنی باشد واین روزها هم که بی جنبه بودن مد شده وفرقی نمیکند چقدرحسابی باشی یا مهم.چشمم ترسیده از تمجید کسی وچقدر آدمهای تعریفی زندگی ام کم اند!اینها را گفتم که یادت بیاندازم که حتما آنقدر حسابی هستی که تعریف مرا برانگیختی:)

و امروز....

چه لطیف ایست حس آغازی دوباره وچه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس....

وچه اندازه عجیب است،روز ابتدای بودن!

وچه اندازه شیرین است امروز....

روز میلاد تو....

روز تو!

روزی که تو آغاز شدی!

امروز را باید برایت روزه میگرفتم.به شکرانه ی سلامتیت وبودنت.باید دعا میکردم مثل تمام روزهای تولد آدمهای مهم زندگی ام.باید حافظ میخواندم وخدا را به تعداد نفسهایی که کشیده ای برای خوشبخت شدنت قسم میدادم.باید تمام اعمال و آداب وآیین تولد ت را بی کم وکاست اجرا میکردم وتا صبح شب زنده داری میکردم. ولی این روزها گم کرده ام روزهای تقویمم را ورمقی برایم نمانده برای روزه ورویی برایم نمانده برای اینکه پیش خدا بنشینم وچیزی بخواهم.خدا را به حرمت تولد ولحظه ی آغاز قسم دادم که این هفته وتمام هفته های زندگی ات راشیرین به ثمر برساند حتی اگر به قیمت نداشتنت باشد!

کاش تمام شود ،تیرماه وداغی تابستان که کلافه میکند همه را وانتظار من که این هفت روز هفته برایم هفتاد سال میگذرد وطور سینایی که منتظر موسی است که آیا برسد یا نرسد!من امید بسته ام به خوبهای زندگی ات،کاش گند نزنند بر تمام افکار واحساساتم!هیچ چیزی نمیتوانم بگویم که خودت ندانی یا نگفته باشی ولی قول میدهم که "همه چی آخرش خوب تموم میشه"!وکور شوم اگر دروغ بگویم!!!

تولدت مبارک نرگسم!

:)

پ.ن:سال دیگه من نیستم که تولدت را تبریک بگم.تو هستی ومرتضی(!) وپسر حاجی ومن درحسرت دیدارت, که با یک "یادش بخیر "گفتن همه چی رفع میشه

نظرات 7 + ارسال نظر
یاسر 1389/04/27 ساعت 10:46 http://moafagiyat.blogsky.com

سلام دختر خ.ب
به وب منم سر بزنید

چشم
:)

دوکاج 1389/04/27 ساعت 14:31

تولد نرگست مبارک

تولد نرگس شمام مبارک
:)

رمینا 1389/04/27 ساعت 17:00

همین جوری رد می شدم که چشم به مطلبتون خورد یاد دوره راهنماییم افتادم حالم به هم خورد اییییییییییییی چه دوره بدی بود دیرستان هم بد بود اما کمی بهتر از راهنمایی کلا مدرسه بد بود اما عوضش دانشگاه خیلی خوش میگذشت

من تمام گذشته ام رو هرچند نازیبا دوست دارم
آدمای زندگی روزای زشت زندگی رو قشنگ میکنند

زهرا 1389/04/27 ساعت 21:03

سلام گلی --- خوش به حال نرگس ..........

خوش به حال تو

نرگس 1389/04/28 ساعت 01:41

نمی تونم ازت تعریف کنم چون یه جورایی پر روئی. آخه آدم که از خودش تعریف نمی کنه الهام هیچکس مثل تو خود من نیست.هیچکس

من حتی به خودم هم اظهار مرحمت میکنم
واسه همین 4کریم!

نمیدونم چرا خیلی از دوستیای خوب از نفرت شروع میشه...

نفرت؟
never
بگواز لجت گرفتن
یا بدت اومدن
یا حرص خوردن
.......
منم همینطور!


برای موفقیت در آزمون آیلتس شما احتیاج به برنامه ریزی دارید که می توانید با مراجعه به آدرس http://www.about-ielts.com/ielts/ostad.html در آن پیروز باشید


با مراجعه به این آدرسhttp://calculator.ielts-in-iran.com/
و پر کردن جدول و پاسخ به چند سوال برنامه ی کلی آمادگی آزمون آیلتس را دریافت می کنید

با مراجعه به آدرس
http://about-ielts.com/index.php?option=com_content&view=category&id=50&Itemid=70
ملاحضه می کنید که تمامی سوالات شما پاسخ داده شده است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد