_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

خدا این شبا رو از ما نگیره....

هوالمحبوب: 

 همیشه سختترین قسمت عروسی رفتن،موهامه!اینکه نمیدونم باید چی کارش کنم یا چی سرش بیارم که مراسم شروع وتموم بشه و من استرس این یه خرمن مو را نداشته باشم!

یعنی از موقعی که میفهمم عروسیه تا موقعی که برم هی به موهام فکر میکنم وجالبیه قضیه اینه که بعد از کلی شنیدن پیشنهاد وانتقاد هیچ کاریش نمیکنم وبا یه سشوار ساده که گاهی اوقات اون هم اتفاق نمی افته راهیه مراسم میشم واز اول تا آخر مراسم به موی این واون نگاه میکنم وبعد از کلی وارسی به این نتیجه میرسم که: من که ضرر نکردم ،اینها را بگو که کلی به این موها ور رفتند ودو ساعت دیگه هم باید بازش کنندو انگار هیچی به هیچی!اما نمیدونم چرا با اینکه به این نتیجه میرسم باز دفعه ی بعد که میخوام برم عروسی همین آشه وهمین کاسه ودوباره باید توی مراسم به نتیجه برسم!

اما این دفعه دقیقا شب قبل ازعروسی ورق برگشت ودغدغه ی من از موهام به لباسم تغییر پیدا کرد.یعنی فک کن من آخرین بار لباسم را پارسال پوشیده بودم وخوشحال وخندان داشتم لباس فردا شب را امتحان میکردم که یهو وقتی  پوشیدم دیدم ای دل غافل،این چرا اینقدر گشاده؟!هی نگاش کردم گفتم نکنه لباس نه نه مون را پوشیدیم،دیدم نه بابا مال خودمه!پس چرا اینقدر گشاده؟!

تازه شصتم خبردار شد که دیشب که بابا حاجی بعداز دو روز من را دیده و میگه تو چرا از پریروز لاغر تر شدی یعنی چی؟!

ما را بگو تا این را گفت کلی تو دلمون خندیدیم اما جالبه که من عجیب استعدادلاغر شدن پیدا کردم ولامصب کوتاه هم نمیاد هی همینطوری مکررا ادامه داره.خوب البته علتش هم معلوم استفاده ی زیاد از مغز!واسه همینه هرچی میخورم زودسوخت میشه وهمه وقتی من را میبینند خاطرات"الهام وقتی تپل بود"را تعریف میکنندوآخی آخی میگند،حسودند دیگه!"باربی" بودن حسودی هم داره،وااالااااااا!(اما دیشب به این نتیجه رسیدم داره از حد باربی بودن میگذره ودارم "لارغی" میشه-خواهر همون باربیه ولی لاغرتره!-). 

حالا یکی بیاد به مامانمون بگه بابا چرا غر میزنی؟ عزیزمن من تازه یک هفته است از صبح تا شب سرکارم وترم مرداد آموزشگاه یک هفته است شروع شده ومن که این همه راه را پیاده نمیرم وچه ربطی داره به تعداد کلاسها ومدت حرف زدنم؟!دیگه به ماه رمضون چی کار داری که نباید روزه بگیرم؟ای بابا ،یهو چرا جو گیر میشی؟من پسته نمیخورم این وقته شبی؟غذا میخوام چی کار؟تازه شام خوردم،آخه گشنه ام نیست!عجبا!

خلاصه با یه مکافاتی ساسون یکی ازقشنگترین لباسام را تا شب عروسی گرفتم وباکمک اهل البیت مرتب وآراسته وبه قول باباحاجی سانتی مانتال،همراه با آقای قاسمی راهیه عروسیه زینب عزیز،یکی از همکلاسی های دانشگاه شدیم.حالا بماندکه  یهووسط راه یادمون افتاد آدرس نداریم وخدا مردگان وزندگان دوست آقای قاسمی را بیامرزه که ما را نصف شبی ازتوی بیابون وطعمه ی گرگها شدن(!) نجات داد وتاخود عروسی کلی از خاطرات دانشگاه وبروبچ و پایان نامه ی آینده ی آقای قاسمی حرف زدیم ویهوطبق یه نقشه ی استراتژیک تصمیم گرفتیم حالا که این همه راه اومدیم خوب دیگه بریم ساوه واگه وضع من واین لباس جینگیل مستونم واسه دانشگاه رفتن مناسب بود، میدیدی راهی میشدیم!

همیشه هیجان دیدن این همه آدم واسه عروسیه دوتا آدم دیگه من را میگیره.اینکه تمومه اینها با هرقصدونیتی که اومدن واسه یه اتفاق مشترک جمعندو شاد ودارند رقص وپایکوبی میکنند.اینکه امشب هرچی استرس وهرچی مشغله وهرچی ناراحتی واسه عروس وداماد ومادروپدرشون داشته باشه ولی قشنگترین شب زندگیشونه وهمه از این قشنگترین شبه اونها خوشحالند.

زینب یه تیکه ماه شده بود،خستگی ازسروروش میبارید ولی مثل شیرمحکم واستوار بودوابرو خم نمیکرد ومن کلی به داشتنش افتخارکردم.محسن هم فوق العاده بودوکروات قشنگش منوکشته بودوکلی هم لبخندمیزدوخوشحال بود.من هم اگه چنین عروسی نصیبم شده بود سراز پانمیشناختم ،اونکه دیگه بماند.

یه گوشه ی دنج با کمک خواهرهای مهربون زینب سرمیزخودشون پیداکردم واز اول تاآخرمراسم سیر نگاش کردم.

خوشحالم وحس عجیبی مثل شاکربودن دارم.خدایا شکرت،به خاطر امشب،به خاطره این آدما،به خاطرلبخندی که هی توصورت زینب میشینه ومحومیشه،به خاطرخوشحالیه این آدما،به خاطره همه چی!

دلم میخواست کنارزینب مینشستم وبراش کلی حرف میزدم.میخواستم بهش بگم اصل هرعروسی، این دوتا آدم خوشحال وخوشبختند که بهشون میگندعروس ودوماد وبقیه ی چیزها همه بهونه است. اینکه کی چی میخوره؟کی چی میگه؟کی چی کار میکنه؟کی چه رفتاری میکنه؟کی چه برداشتی میکنه؟کی چندتا چی خورد؟کی چندتا چی برد؟به کی چی رسید؟به کی چی نرسید؟بابا ول کن.....تو که صبوریت دهن همه رااز تعجب باز گذاشته وکسی نیست که لب به تحسینت باز نکنه،ول کن این تشریفات مسخره رو! خودت وامشب رو عشقه خواهر! به هفته ی دیگه این موقع فکر کن،به ماه دیگه،به سال دیگه،به ده ساله دیگه،به بیست ساله دیگه،به عروسیه بچه هات که سید قول داده اون موقع جبران امشب را بکنه،به سی سال دیگه که نوه هات از سروکولت بالا میرند وتومیگه عجب غلطی کردیم ها و........

کلی کیف داشتنش را میکنم ونه اینکه به قول خواهرهاش هرچی باشه فامیل درجه اولم واین حرفا(!)، بعد ازاطمینان ازمراسم استقرارومعرفی آقای قاسمی ورفتن هیئت خوشحال وگرسنه ی خانومها به صرف شام،میشینم وکلی بازینب ازدیروزواون روز وامروز وفردا واین و اون حرف میزنیم وجای همه را خالی میکنیم. میدونی باتمومه خستگیت که از چشمات میباره ماه شدی.؟!

گوشیم زنگ میخوره واین نشونه ی اینه که باید بریم ومن با آرزوی یه دنیا خوشبختی وتقدیم بهترین آرزوها مراسم راترک میکنم.

وتا خونه کلی با آقای قاسمی تبادل اطلاعات میکنیم وخسته وکوفته بالاخره ساعت 2 میخوابم که فردا ساعت 7:30 یهو ازخواب پابشم وچون دیرم شده ،کج وکوله ودوان دوان خودم را به آموزشگاه برسونم که مبادا کسی از علم ودانایی که باید از گهواره تا گوردنبالش بدوند،عقب بمونه وتا شب یه کله هی فک بزنم وهی I am a door و  It is a blackboard ریپیت کنم!

زینب جون به خاطره امشب ازت ممنونم،به خاطرخواهرهای نازت،مامان مهربونت،خونواده ی صمیمیت،به خاطرمراسم خاطره انگیزت،به خاطره خودت وبازهم به خاطره خودت.فردا که اینجا روخوندی بدون،عروسیه تو یکی از قشنگترین خاطره های مرداد زندگی من را میسازه و واسم قابل تحمل وحتی هیجان انگیزش میکنه.مردادی که واسم غیرقابل تحمل وبی مزه ست ورنگه بنفشش (از اون بنفش زشتا!)من را به مرز روزمرگی وکسالت میرسونه.به خاطر مرداد قشنگی که امسال ساختی، ازت ممنونم.

مبارکت باشه عزیزم

نظرات 9 + ارسال نظر
Mr.khiyari 1389/05/10 ساعت 22:59 http://khiyar.tk

دمت گرم واقعا شما
خوبه واسه پست قبلی تذکر دادم

اینکه طولانی تر از پست قبلیه!!!!!!!!
می خواستی لج منو در بیاری نه؟
:(

میشه واسه وبلاگت یه عکس کوچیک یا یه آیکون طراحی کنی؟
می خوام بزارمش تو ستون (حمایت میکنیم)

لج تورو؟
خوشم میاد دقیقا خودت را درمرکز توجه میبینی
این آدرس وبتون که کارنمیده داداش!
چشم،let me some time

به من سر بزن من از اون بنفش زشتا بدم می اد

حالاهی برودنباله نقاط مشترک!

زی زی 1389/05/11 ساعت 12:40

الهام جونمم مرسی که تشریف آوردی...بدون آدرس بودی چرا؟ آها کارتمو بهت ندادم خوب،خیلی شرمنده شدم ولی تو که خودت شاهد مراسم عروسی و تدارکات عجیب و غریبش بودی...بازهم ممنون که اومدی....اومدن توهم یکی از بهترین خاطراتم بود

خدا این شبا را از ما نگیره
الهی همه ی غما بمیییییییییییییییره
حالا حالاحالا حالا همه دستا به بالا
با این ساز و کمونچه بخونیم همه یالا
حالا حالا حالا حالا همه دستا به بالا
به این عروس ودوماد بگید هزار ماشالا

جلبک خانوم 1389/05/11 ساعت 14:18

خودت هم با اون لباست مثل پری دریایی شده بودی
عکسهاش که خوشگل بود
من هم عروسی کنم خوشحال میشی؟
عروسیم بیا-نیای ناراحت میشم

یهجانبرکف پیداکنواسهاینوصلت٬من با سر میام!
کی مثله چی شده بود؟!!!!!!!!!!

Mr.khiyari 1389/05/12 ساعت 16:31 http://khiyari.hid.ir

آره بعضی وقتا کار نمیکنه.
حالا عوضش کردم.
لوگو چی شد؟

ای بابا
شما کلهم همه را اشتباه نوشتی
اونوقت چی چی کارنمیده ؟
لوگو چیزیش نشدهُ٬خوبهُ ٬سلام میرسونه

Mr.khiyari 1389/05/12 ساعت 16:33 http://khiyar.hid.ir

آدرس نظر قبلی اشتب بود
i نداره
khiyar.tk
khiyar.hid.ir
khiyari.blogfa.com

یه سری تمام این آدرسایی که نوشتی رو برو
اگه چیزی پیداکردی به ماهم خبر بده
!
وا!دوربین مخفیه؟!

درووود دوست عزیز...
من گوگل رو جستجو کردم ولی سر از اینجا در اوردم...

من هم سالها پیش برای رفتن به مراسم های عروسی و تولد به خاطره موهای بلندم عزا میگرفتم...یا باید میکردمشون یه کوپه رو سرم یا باز میزاشتم و از گرما میمردم...ولی الان دوسالی هست که خوبه...کوتاهشون کردم...ولی گاهی هم حسرت اون موها رو میخورم...
یه وقتا توی مسافرتهای شمال خیلی عصبی میشدم...از شرجی و نم و رطوبت مو دیگه برام نمیموند فر میشد و به هم میچسبید...زجر اور بود...

قلمت پایدار دوست عزیز...

کلا گوگل این روزها همه را میپیچونه وما را مستفیظ!
سرتان پرمو ندا بانو ودشمنانتان تاس!

خوشمان امدددد بسی...
ممنونم از حضوره گرمت...
راستی من نمیدونستم شخصه شخصیه جنابعالی اصفهانی میباشید...کمی قضیه برایمان جالبناک شد..همی طی یک عملیاته جسورانه به این مهم پی بردیم...

مبارکه فهمستنتون باشه

[ بدون نام ] 1389/05/15 ساعت 20:15

فقط دودسته آدم را تحویل میگیری؟
آدم را میترسونی
من جزو کدوماشون هستم؟
آدم هیچوقت شوخی وجدیت را نمیفهمه
الان گیج شدم

این مطلب قبلت درمورد کی هست؟
نکنه با منی؟
؟؟؟؟؟؟
؟؟؟
؟؟

تنها حسی که من انتقال نمیدم همین ترسه.برو ببین از کی ترسیدی میندازی گردنه من!
غصه نخور!منم نمیفهممم!
اگه قرار بود بگم کیه وچیه که اینجا نمینوشتم
میرفتم در خونه شون به خودش میگفتم
!
نکنه با توام؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد